-
به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است
به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است
به روزگار هوای تو کم شود نی نی
هوای تو عرضی نیست مادر آورد است
رسول من سوی تو باد صبحدم باشد
ازین قبل نفس باد صبحدم سرد است
سپر به مهر فکندم گمان به کینه مکش
به تیر غمزه بگو کو نه مرد ناورد است
به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی
اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است
-
تیره زلفا بادهی روشن کجاست
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟
حلقهی ابریشم آنک ماه نو
لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟
از دغا بازان نو یک جنس کو
وز حریفان کهن یک تن کجاست؟
در جهانی کو نه مرد است و نه زن
جز مخنث مرد کو یا زن کجاست؟
در شعار بندگی یاقوتوار
چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟
سنگ دربر میدود گیتی چو آب
کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟
خام گفتار است خاقانی از آنک
پخته رنگی سوخته خرمن کجاست
-
دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست
از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او
حلقهی دلم به حلقهی زلفش اسیر نیست
گفتا به روزگار بیابی وصال ما
منت پذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست
دل بر امید وعدهی او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست
بار عتاب او نتوانم کشید از آنک
دل را سزای هودج او بارگیر نیست
بیکار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست
خود پردهام دراندم و خود گویدم که هان
خاقانیا خموش که جای نفیر نیست
اندر جهان چنان که جهان است در جهان
او را به هر صف که بجوئی نظیر نیست
او را نظیر هست به خوبی در این جهان
خاقان اکبر است که او را نظیر نیست
-
شمع شبها بجز خیال تو نیست
باغ جانها بجز جمال تو نیست
رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست
شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست
رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست
سغبهی وعدهی محال توام
کیست کو سغبهی محال تو نیست
همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست
ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی بجز وصال تو نیست
-
ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست
تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز
خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
خستگی سینهی ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست
یوسف گم گشتهی ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست
زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست
رخت خاقانی در این عالم نمیگنجد ز غم
غمزهای بر هم زن و او را بدان عالم فرست
-
سر سودای تو را سینهی ما محرم نیست
سینهی ما چه که ارواح ملایک هم نیست
کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را
کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست
خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او
شیر مردان را از نافهی آهو کم نیست
هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت
خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نیست
بیدلی را که دمی با تو مهیا گردد
قیمت هر دو جهان نیمهی آن یکدم نیست
دیدهی شوخ تو را کشتن خلق آئین شد
تا کی این ظلم، در این دیده همانا نم نیست
زین خبر زلف تو شاد است به رنگش منگر
کاین سیه جامگی از کفر است از ماتم نیست
رو که سلطان جمالی تو و در عالم عشق
آخرین صف ز گدایان تو جز آدم نیست
چون به صد تیر بخستی دل خاقانی را
خود در آن، حقهی نوشین تو یک مرهم نیست
-
بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت
بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت
پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
-
دل شد از دست و نه جای سخن است
وز توام جای تظلم زدن است
دل تو را خواه قولا واحدا
تا تو خواهیش دو قولی سخن است
آنچه در آینه بینم نه منم
پرتو توست که سایه فکن است
نظرت نیست به من زانکه مرا
تن نماند و نظر جان به تن است
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنهی پیرهن است
هست دیگ هوست خام هنوز
خامی آن ز دم سرد من است
گل ز باغ رخت آن کس چیند
که چو گل زر ترش در دهن است
عالمی شیفتهی زلف تواند
زلف تو شیفتهی خویشتن است
کردهام توبه ز می خوردن لیک
لب میگون تو توبهشکن است
نظر خاص تو خاقانی راست
گرت نظاره هزار انجمن است
-
آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست
عود الصلب من خط زنار سان اوست
بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او
زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست
هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو
مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست
فرسودهتر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشتهی مریم لبان اوست
آن لعل را به رشتهی مریم که درکشید
از سوزن مسیح که شکل میان اوست
گر بر دلم زبور بخوانند نشنود
کانجیر مرغش از لب انجیل خوان اوست
پیران کعبه لاف ز خاقانی آورند
ترسای روم کیست که خاقانی آن اوست
-
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبه برخاست
خورشید پرست بودم اول
اکنون همه میل من به جوزاست
در مشرق و مغرب دل من
هم بدر و هم آفتاب پیداست
جانم ز دو حور در بهشت است
کارم ز دو ماه بر ثریاست
گر یافتهام دو در عجب نیست
زیرا که دو چشم من دو دریاست
بالله که خطاست هرچه گفتم
والله که هرآنچه رفت سوداست
خاقانی را چه روز عشق است
با این غم روزگار کور است
روزی دارد سیاه چونانک
دشمن به دعای نیم شب خواست