-
نصر گويد : عمرو، از حارث بن صباح نقل مى كرد كه مى گفته است ، منقذ و حمير دو پسر قيس ناعطى (125) در آن روز اشتر را ديدند. منقذ به حمير گفت : اگر جنگى كه از اين مرد مى بينم بر نيت خير باشد نظير او ميان اعراب نيست . حمير به او گفت : مگر انگيزه و نيت غير از اين چيزى است كه آشكار مى بينى ؟ گفت : بيم آن دارم كه در جستجوى پادشاهى باشد.
نصر گويد : عمرو، از فضيل بن خديج ، از برده آزاد كرده مالك اشتر نقل مى كند كه مى گفته است : چون بيشتر كسانى كه از ميمنه سپاه على عليه السلام گريخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشويق آنان كرد و به ايشان چنين گفت : دندانهاى كرسى و عقل خود را بر هم بفشريد و با سرهاى خود بر اين قوم حمله بريد كه در گريز از جنگ از دست دادن عزت و چيرگى دشمن بر غنميت و چيرگى دشمن بر غنيمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنيا و آخرت است . (126)
اشتر سپس بر صفهاى شاميان حمله كرد و آنان را چندان شكافت و به عقب راند كه به قرارگاه و خيمه هاى معاويه ملحق كرد. و اين در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.
نصر گويد : عمرو، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه السلام افراد ميمنه سپاه خويش را ديد كه به جايگاه و صفهاى خود برگشتند و كسانى را از دشمن كه در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند كه به مواضع نخست خود رساندند و به سوى آنان حركت كرد و چون به ايشان رسيد چنين گفت :
من گريز و عقب نشينى شما را از مركز و صفهاى خودتان ديدم كه چگونه سفلگان فرومايه و اعراب بيابان نشين شام شما را عقب راندند، در حالى كه شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنيد و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستيد و در آن هنگام كه خطاكاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستيد. اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ كردن و حمله شما پس از آن گريزان نمى بود همان مجازاتى كه براى آن كس كه روز جنگ مى گريزد و پشت به جنگ مى كند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بوديد. اما اينكه ديدم سرانجام آنان را همان گونه كه شما را عقب زده و از جايگاه خود بيرون راندند عقب زديد و بيرون رانديد و با شمشيرها چنان بر آنان ضربه زديد كه صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ريختند، تا اندازه يى اندوه و خشم درونى من كاسته شد. (127) اينك صبر و پايدارى كنيد كه آرامش يافته ايد و خداوند شما را با يقين استوار فرموده است و بايد كسى كه از جنگ مى گريزد بداند كه پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افكند. و در گريز، خشم خداوند و خوارى پيوسته و ننگ زندگى است . وانگهى فرار كننده بايد بداند كه فرار مى كند از جنگ بر عمر او نمى افزايد و خداوندش را خرسند نمى دارد. بنابراين مرگ آدمى پيش از آنكه مرتكب اين اعمال شود براى او بهتر از رضايت به آلودگى و اصرارش بر اين صفات است .
***
نصر مى گويد : عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل كرد كه عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبيله خثعم شام به ابوكعب خثعمى سالار قبيله خثعم عراق پيام داد كه اگر بخواهى و موافقت كنى ما با يكديگر جنگ نكنيم . اگر امير شما پيروز شد ما با شما خواهيم بود و اگر امير ما پيروز شد شما با ما خواهيد بود و برخى از ما برخى ديگر را نكشد. ابوكعب اين پيشنهاد را نپذيرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام روياروى ايستادند و مردم شروع به حمله بر يكديگر كردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها همانا كه ما بر خثعم عراق كه از قوم مايند به پاس رعايت پيوند خويشاوندى ايشان و حفظ حقوق آنان پيشنهاد صلح و سازش داديم ولى آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى كه دست از شما بداشته اند دست از ايشان بداريد ولى اگر با شما جنگ كردند شما هم جنگ كنيد. مردى از ياران او بيرون آمد و گفت : آنان عقيده و پيشنهاد تو را رد كردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ كنند. آن مرد به ميدان رفت و بانگ برداشت كه : اى مردم عراق ! مردى به جنگ من آيد. عبدالله بن حنش از اين كار او خشمگين شد و گفت : خدايا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبيله خثعم كوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هيچ كس با او مبارزه نمى كرد مگر آنكه وهب او را مى كشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را كشت . آن دو قبيله به جنبش در آمدند و جنگى سخت كردند. ابوكعب به ياران خود مى گفت : اى خثعميان به مچ پاهاى آنان كه جالى خلخال است ضربه بزنيد. (128) عبدالله بن حنش فرياد برآورد: اى ابا كعب خدايت رحمت كناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى كشتم كه تو خود از ايشان در خويشاوندى به من نزديكتر بودى و در نظر من از ايشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم و فقط چنين گمان دارم كه شيطان ما را فريفته است و قريش هم ما را بازيچه قرار داده اند.
راوى مى گويد : در اين هنگام كعب پسر ابوكعب برجست و رايت پدر خويش را در دست گرفت ولى يك چشمش چنان آسيب ديد كه از چشمخانه بيرون آمد و او بر زمين افتاد. شريح بن مالك خثعمى رايت را به دست گرفت و آن قوم كنار آن چندان جنگ كردند كه حدود هشتاد مرد از ايشان و بر همين شمار از خثعم شام كشته شدند، آنگاه شريح بن مالك رايت را به كعب بن ابى كعب سپرد.
***
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل كرد كه پرچم قبيله بجيله عراق در صفين در دست فردى از خاندان احمس كه ابوشداد قيس بن مكشوح بن هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود (129) قرار داشت و چنين بود كه مردم بجليه به او گفتند : پرچم ما را در دست بگير. گفت : كس ديگرى غير از من براى شما بهتر است . گفتند كسى جز تو نمى خواهم . گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهيد فقط شما را كنار آن مردى كه داراى سپر زرين است خواهم بود. گفته اند مردى كه داراى سپر زرين بود همراه معاويه بود و با آن سپر او را در آفتاب سايه مى افكند. گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله كرد (130) و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا كنار مردى كه سپر زرين داشت رسيد. آن مرد ميان گروه بسيارى از نبردى سخت كردند و ابوشداد با شمشير بر پاى ابوشداد زد كه آن را قطع كرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشير زد و او را كشت . ولى سر نيزه ها ابوشداد را فرو گرفت و كشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى رايت را در دست گرفت و چنين رجز خواند :
خداوند اباشداد را كه منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشير بر دشمنان حمله كرد و به هنگام نبرد چه نيكو جوانمردى بود..
او هم چندان جنگ كرد تا كشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رايت را در دست گرفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد. سپس عفيف بن اياس - احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى كه مردم از يكديگر جدا شدند همچنان در دست او بود.
***
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز از خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قيس بن ابى حازم (131) و نعيم بن شهيد بن تغلبيه كشته شدند. پسر عموى نعيم كه نام او همين نعيم بن حارث بن تغلبيه از ياران معاويه بود، پيش معاويه آمد و گفت : اين كشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاكش بسپارم . معاويه گفت : آنان را به خاك نسپاريد كه شايسته آن نيستند. به خدا سوگند! ما نتوانستيم عثمان را ميان ايشان به خاك سپاريم مگر پوشيده و مخفى . نعيم گفت : به خدا سوگند يا بايد به من اجازه دفن او را دهى يا تو را رها مى كنم و به آنان ملحق مى شوم .. معاويه گفت : اى واى بر تو! مى بينى كه بزرگان عرب را نمى توانيم به خاك بسپاريم ، آن گاه از من تقاضاى دفن پسر عمويت را دارى . اگر مى خواهى به خاكش بسپار يا رها كن . او رفت و پسر عموى خود را به خاك سپرد.
***
نصر گويد : عمرو، از ابوزهير عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه مى گفته است : رايت قبيله غطفان عراق همراه عياش بن شريك بن حارث بن حندب بن زيد بن خلف بن رواحه بود. از سوى شاميان مردى از خاندان ذوالكلاع به ميدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن بكير عبسى به نبرد او رفت . مرد كلاعى بر او سخت حمله كرد و او را از پا در آورد. در اين هنگام ابومسلم عياش بن شريك بيرون آمد و به قوم خود گفت : من با اين مرد نبرد مى كنم اگر كشته شوم سالار شما اسود بن حبيب جمانة بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظلة بن رواحة خواهد بود. و سپس به سوى مرد كلاعى حركت كرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت : تو را به پاس خويشاوندى سوگند كه به جنگ اين مرد تنومند كشيده قامت مرو. عياش به او گفت : مادر بر سوگت نشيند مگر چيزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گريز از چيز ديگرى جز مرگ است ! عياش گفت : مگر از مرگ گريز و چاره است ؟ به خدا سوگند كه او را مى كشم يا او مرا به قائد بن بكير ملحق مى سازد. عياش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزديك او رسيد ديد سراپايش پوشيده از آهن است و هيچ جاى برهنه جز به اندازه بند كفشى از گردنش در فاصله ميان كلاه خود و زرهش ندارد. كلاعى بر عياشى ضربتى زد كه تمام سپر او را جز يك وجب از هم دريد. عياش بر همان جاى برهنه گردنش ضربتى زد كه نخاعش را قطع كرد و او را كشت . پسر آن مرد كلاعى به خونخواهى پدر به ميدان آمد و بكير بن وائل او را كشت .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از صلت بن زهير نهدى برا ما نقل كرد كه پرچم نهدى هاى عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و كشته شد. پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و سخت زخمى شد و او را از ميدان بيرون بردند. سپس على بن عمير آن را گرفت و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از آوردگاه بيرونش بردند. سپس عبدالله بن كعب آن را گرفت و كشته شد و پس از او سلمه بن خذيم بن جرثومه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و از پاى در افتاد. آن گاه عبدالله بن عمرو بن كبشه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بيرون بردند. سپس ابومسيح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و كشته شد. سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهير و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند كه كشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسيد.
***
نصر مى گويد : عمرو، از صلت بن زهير براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت : يزيد بن مغفل كنار من كشته شد و بر زمين افتاد. من قاتل او را كشتم و سپس بر بالين يزيد ايستادم . آن گاه ابوزينب عروة هم كشته شد قاتل او را هم كشتم و بر بالين او هم ايستاد. در اين هنگام سفيان بن عوف رسيد و گفت : آيا يزيد بن مغفل را كشتيد! گفتم : آرى همين كشته يى است كه مرا بر بالين او ايستاده مى بينى . گفت : تو كيستى كه خدايت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت : شريف و بزرگوار، خدايت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آيا جنازه او را به من كه عمويش سفيان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اينك ما نسبت به او از تو سزاوارتريم و او را به تو تسليم نمى كنيم ولى از اين گذشته به جان خودم سوگند معلوم است كه تو عمو و وارث اويى
***
نصر مى گويد : عمرو، از حارث بن حصين ، از قول پيرمردان ازد براى ما نقل كرد كه چون قبيله ازد عراق به مقابله با قبيله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سليم سخنرانى كرد و چنين گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پيشامد ناگوار و آزمون بزرگ است كه ما مجبور به رويارويى با قوم خود شده ايم و آنان مجبور به رويارويى با ما شده اند. به خدا سوگند جز اين نيست كه ما دستهاى خود را با دست خويش قطع كنيم و گويا بالهاى خود را با شمشيرهاى خويش مى بريم و اگر چنين نكنيم براى سالار خود خيرخواهى و با جامعه خود مساوات نكرده ايم و اگر اين كار را انجام دهيم عزت قبيله خود را از ميان برده و كانون خويش را خاموش كرده ايم .
جندب بن زهير گفت : به خدا سوگند! اگر بر فرض ما پدران ايشان بوديم و آنان فرزندان ما بودند يا بر عكس ، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ايشان مى بوديم ، و از جماعت و زمره ما بيرون مى رفتند و بر امام ما طعنه مى زدند و حاكمان ستمگر را به ناحق بر ضد دين و مردم ما يارى مى دادند و روياروى قرار مى گرفتيم از آنان جدا نمى شديم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مى كنيم درآيند، يا آنكه ميان ما و ايشان شمار كشتگان فراوان شود.
مخنف گويد : خدايت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد كه به خدا سوگند تو را از كودكى تا بزرگى ات نافرخنده مى دانستيم . به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ميان دو انديشه و كار مردد نمانديم كه كدام را انجام دهيم و كدام را رها كنيم مگر اينكه تو سخت تر و دشوارتر آن را برگزيدى . با خدايا اگر به ما عاقبت ارزانى دارى براى ما خوشتر از آن است كه ما را بيازميايى و گرفتار دارى . بار خدايا، به هريك از ما هر چه از تو مسالت مى كند عنايت فرماى .
جندب بن زهير بن ميدان رفت و از مردم ازدم شام هماوردى طلبيد و آن مرد شامى او را كشت . (132)
***
نصر گويد : همچنين عمرو، از حارت بن حصين ، از مشايخ قبيله نقل كرد كه عتبة بن جويره در جنگ صفين خطاب به خويشان و ياران خود گفت : همانا چراگاه اين جهان خوشكيده و درختانش درويده شده و تازه اش فرسوده و شيرينش تلخ شده است . اينك آگاه باشيد كه مى خواهم خبرى از مردى راستين (خودم ) به شما بگويم ، من از اين جهان ملول شده و دل از آن بركنده ام و همانا از ديرباز آرزوى شهادت داشتم و همواره خويشتن را براى شهادت عرضه مى داشتم ولى خداوند نخواست تا مرا به اين جنگ برساند. هان آگاه باشيد كه من اين ساعت خود را براى شهيد شدن عرضه مى دارم و طمع دارم كه از آن محروم نشوم . اينك اى بندگان خدا! براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستيد؟ آيا بيم از مرگ كه به هر حال بر شما مى رسد و جانهايتان را در مى ربايد يا بيم برخورد ضربه هاى شمشير بر پيشانى و كف دست شما را باز داشته است ! آيا مى خواهيد اين جهان را با شرف نگريستن به عنايات الهى و دوستى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان در سراى جاودانه عوض كنيد؟ اين انديشه استوار نيست . سپس گفت : اى برادران ! همانا كه من اين سرا را با سرايى كه پيش روى آن قرار دارد فروختم . و اينك روى به آن سرا دارم . خداوند چهره هايتان را اندوهگين نكناد و پيوندتان را گسيخته مداراد!
دو بردارش عبدالله و عوف (133) هم از پى او روان شدند و گفتند : ما پس از تو خواهان برگ عيش نيستيم . خداوند پس از تو زندگى را زشت بدارد! و همگى به ميدان رفتند و چندان جنگ كردند كه كشته شوند.
***
(134)
نصر گويد : عمرو براى ما گفت كه مردى از خاندان صلت بن خارجه برايم نقل كرد كه در آن روز همين كه قبيله تميم مى خواست بگريزد، مالك بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت : اى بنى تميم ! سوگند به كسى كه من بنده اويم امروز جنگ تباه شد. مگر نمى بينى كه مردم همه گريختند! گفت
اى واى بر شما كه مى گريزند و براى آن بهانه مى تراشيد! سپس به نام بردن آنان به نام نياكان و تبارشان پرداخت و اين كار را تكرار مى كرد. گروهى از بنى تميم به او گفتند : به سنت و روش جاهلى ندا مى دهى ؟ اين كار روا نيست . گفت : اى واى بر شما! گريز از اين زشت تر است ؛ مگر بر مبناى دين و يقين جنگ نمى كنيد براى آبرو و شرف تبار جنگ كنيد. و خود شروع به جنگ كرد و چنين رجز مى خواند :
اى پسر مر! قبيله در حالى كه آنان قبيله پايداران هستند ترا رها كردند و از تو عقب ماندند و اگر بگريزند و عهد شكنى كنند من هرگز نمى گريزم .
مالك در آن جنگ كشه شد، برادرش نهشل بن حرى تميمى (135) او را با ابيات زير مرثيه گفت :
اين شب ديرپاى به درازا كشيد و چون شب يلدا نمى خواهد سپرى و روشن گردد...
همچنين با ابيات زير او را مرثيه گفته است :
بر آن جوانمرد سپيد چهره و نيك روش بگرى . در آن هنگام كه بانگ برداشته بود، نه پيمان شكن بود و نه ترسو... (136)
***
نصر گويد : عمرو مى گفت يونس بن ابى اسحاق براى من نقل كرد و گفت : هنگامى كه در اذرح (137) بوديم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت : آيا كسى از شما شمر بن ذى الجوشن را ديده است ؟ عبدالله بن كبار نهدى و سعيد بن حازى بولى گفتند : آرى او را ديده ايم . پرسيد آيا نشانه ضربه و زخمى بر چهره اش ديديد؟ گفتند آرى . گفت : به خدا سوگند آن ضربتى است كه من در جنگ صفين بر او زدم
نصر گويد : عمرو براى ما گفت ، كه ادهم بن محرز باهلى از ياران معاويه در آن روز به نبرد شمر ذى الجوشن آمد و آن دو به يكديگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشيرى بر پيشانى شمر زد كه تا استخوان فرو نشست ، شمر هم ضربتى بر او زد ولى كارگر نيفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشيد و نيزه يى به دست گرفت و به ميدان آمد و چنين مى گفت :
من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نيزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نميرم ..... سپس به ادهم كه چهره او را در نظر داشت و مى شناخت حمله كرد. ادهم در مقابل او استوار ايستاد و برنگشت ، شمر بر او نيزه يى زد كه از اسب درافتاد. يارانش او را در ميانه گرفتند و از ميدان بيرون بردند. شمر بر گشت و و مى گفت : اين ضربه به آن ضربه .
نصر گويد : سويد بن قيس به يزيد ارحبى از لشكر معاويه بيرون آمد و هماورد خواست از لشكر عراق ابوالمعرطه قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد كه پسر عموى سويد بود به جنگ او رفت . نخست هيچيك ديگرى را نمى شناخت و چون نزديك شدند يكديگر را شناختند ايستادند و از يكديگر احوال پرسيدند و هر يك از ديگرى را به راه خود فرا خواند. ابوالعمرطه گفت : ولى من سوگند به خدايى كه جز او پروردگارى نيست اگر بتوانم با همين شمشير خود بر آن خرگاه سپيد - يعنى خرگاهى كه معاويه در آن قرار داشت - ضربه خواهم زد و سپس هريك پيش ياران خود برگشتند.(138)
***
نصر مى گويد : آنگاه مردى از قبيله ازد از لشكر شام بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت و آن مرد از دى او را كشت . اشتر به جنگ او بيرون شد و مهلتى به او نداد و او را كشت . گوينده يى گفت : اين آتشى بود كه گرفتار گردباد شد و خاموش گشت .(139)
نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام گفت : به خدا سوگند من بر معاويه حمله مى كنم تا او را بكشم . او سوار بر اسبى شد و چنان تازيانه زد كه اسب بر سر دست ايستاد او را چنان به تاخت درآورد كه هيچ چيز مانع آن نشد تا خود را كنار معاويه برساند. معاويه گريخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پياده شد و از پى معاويه وارد پناهگاه شد. معاويه از در ديگر بيرون رفت ، مرد نيز به تعقيب او پرداخت . معاويه از مردم با فرياد يارى خواست كه او را احاطه كردند و به حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها كه او را احاطه كردند و حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها در مورد اين مرد كارگر نيست كه اگر چنين نمى بود كنار شما نمى رسيد سنگبارانش كنيد. و بر او چندان سنگ زدند كه در افتاد و معاويه به قرارگاه خود بازگشت .
(140) نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام كه كنيه اش ابوايوب بود (و او ابوايوب انصارى نيست ) (141) بر صف شاميان حمله كرد و برگشت ، و در همان حال به مردى از شاميان برخورد كه بر صف عراقيان حمله برده بود و باز مى گشت ، آن دو ضربتى به يكديگر زدند، ابوايوب چنان شمشيرى بر گردنش زد كه آن را گرداگرد بريد ولى سرش بر پيكرش همچنان باقى ماند ولى مردم از اين ضربت او در ترديد بودند و باور نداشتند تا آنكه اسبش او را به صف شاميان رساند و آنجا سرش از پيكرش جدا شد و مرده درافتاد. على عليه السلام فرمود : به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پيكرش بيشتر شگفت كردم تا ضربه اين مرد، گرچه اين ضربه غايت هنرنمايى بود.
و چون ابوايوب آمد و در پيشگاه على عليه السلام ايستاد، على به او فرمود : به خدا سوگند تو چنانى كه آن شاعر گفته است :
پدران ما اينگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خويش آموختيم .
نصر مى گويد : چون اين روز با همه نبردهايى كه در آن بود سپرى شد، فردا كه هشتمين روز از روزهاى صفين بود هر دو گروه همچنان رويارويى بودند. مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست ، مردى از عراقيان به نبرد او بيرون شد و آن دو ميان صف جنگى سخت كردند، سپس عراقى گريبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمين افتادند و هر دو اسب گريختند. مرد عراقى را در افكندند و بر سينه اش نشست و مغز او را گشود و مى خواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد كه او برادر تنى خود اوست ، متوقف ماند. ياران على عليه السلام بر او بانگ زدند كه معطل نكن او را بكش . گفت : او برادر من است . گفتند : پس رهايش كن . گفت : به خدا سوگند تا اميرالمؤ منين اجازه ندهد رهايش نمى كنم . به على عليه السلام خبر داده شد. به او پيام فرستاد رهايش كن . او را رها كرد كه برخاست و به صف معاويه پيوست .
***
نصر گويد : محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى ما نقل كرد كه مى گفت : سواركار دلير معاويه كه او را به نبرد هماوردان دلير و سترگ مى فرستاد، غلامش حريث بود. او سلاح جنگى معاويه را مى پوشيد و خود را شبيه او مى ساخت و هرگاه جنگى مى كرد مردم مى گفتند : اين معاويه است . معاويه او را فرا خواند و به او گفت : از على بپرهيز و نيزه ات را هر جاى ديگر كه مى خواهى به كار گير . عمروعاص پيش حريث آمد و گفت : اى حريث ! به خدا سوگند اگر تو قريشى بودى معاويه براى تو خوش مى داشت كه على را بكشى و اينك خوش نمى دارد كه بهره و كام اين كار از تو باشد، (142)اگر فرصتى يافتى بر او حمله كن . گويد : على عليه السلام در آن روز پيشاپيش سواران بيرون آمد و حريث بر او حمله كرد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل كرد كه مى گفت : آن روز حريث كه مردى نيرومند و دلير بود و كسى آهنگ جنگ با او نمى كرد بيرون آمد و بانگ برداشت : اى على ! آيا مايل به جنگ تن به تن هستى ؟ اى ابا حسن اگر مى خواهى پيش آى . على عليه السلام پيش آمد و چنين مى گفت :
من على و زاده عبدالمطلب هستم . به خدايى خدا سوگند كه ما به كتابهاى آسمانى سزاورارتريم ....
سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيم ساخت .
نصر مى گويد : محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى ما نقل كرد كه معاويه بر مرگ حريث سخت بيتابى كرد و عمروعاص را در مورد تحريك كردن او به جنگ با على ، نكوهش كرد و در اين مورد ابيات زير را سرود : اى حريث ! مگر نمى دانستى و اين نادانى تو چه زيانبخش بود كه على بر سواركاران برگزيده چيره است و هيچ سواركار دليرى با على نبرد نكرده مگر آن كه چنگالهاى مرگ آهنگ او كرده است
نصر گويد : همين كه حريث كشته شد، عمرو بن حصين سكسكى به ميدان آمد و بانگ برداشت : اى ابا حسن ! به مبارزه بشتاب . على عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى اشاره كرد به نبرد او برود. سعيد مقابل او رفت و شمشير بر او زد و او را كشت . (143)
نصر مى گويد : قبيله همدان در جنگ صفين براى يارى على عليه السلام رنج گران كشيدند. و از جمله اشعارى كه به سبب روايات فراوان در نسبت آن به اميرالمؤ منين ترديدى نمى توان كرد اين ابيات است :
قوم را فراخواندم و از ميان گروهى از سواركاران همدان كه فرومايه نيستند دعوتم را پذيرفتند. سواركارانى از تيره هاى شاكر و شبام همدان كه در بامداد جنگ گوشه گير و درمانده نيستند... (144)
***
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى من نقل كرده است كه سپس على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و معاويه را فراخواند، و چون مكرر او را فراخواند معاويه گفت : بپرسيد چه مى خواهد. على عليه السلام فرمود : خوش دارم پيش من آيد تا با او فقط يك سخن بگويم . معاويه در حالى كه عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه آن دو نزديك على رسيدند به عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه نزديك على رسيدند به عمروعاص توجهى نكرد و به معاويه فرمود : واى بر تو! به چه سبب بايد مردم ميان من و تو كشته شوند و به يكديگر ضربه بزنند؟ خودت به جنگ تن به تن با من بيا هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. معاويه به عمرو نگريست و پرسيد : اى ابا عبدالله نظر تو در اين باره چيست ؟ گفت : اين مرد با تو انصاف داده است و بدان كه اگر از نبرد با او خوددارى كنى تا وقتى كه بر پشت زمين يك فرد عرب وجود دارد ننگ و نكوهش بر تو و فرزندانت وجود دارد. معاويه گفت : اى پسر عاص ! هرگز چون منى در مورد خود فريب نمى خورد، كه به خدا سوگند هيچ دليرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نكرده است مگر اينكه على زمين را از خونش سيراب ساخته است . و معاويه همچنان كه عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پيوست على عليه السلام كه چنين ديد خنديد و به جايگاه خويش بازگشت . نصر مى گويد : در روايت جرجانى چنين آمده است كه معاويه به عمرو گفت : اى واى بر تو! كه چه نادان و كم خردى ، با آنكه افراد قبايل عك و جذام و اشعرى ها از من دفاع و حمايت مى كنند مرا به نبرد تن به تن با او فرا مى خوانى ؟
نصر گويد : معاويه در باطن بر عمرو كينه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت : اى اباعبدالله چنين گمان دارم كه آنچه گفتى شوخى مى كردى . چون معاويه در مجلس خود نشست ، عمرو خرامان آمد و كنار او نشست و معاويه چنين سرود : اى عمرو، تو با رضايت خود بر اينكه من ميان طوفان مبارزه كنم ، پرده از ضمير خود برداشتى ...
عمرو گفت : اى مرد تو از دشمن خود مى ترسى و آن گاه خيرخواه خود را متهم مى كنى و در پاسخ شعر او چنين خواند :
هان ! اى معاويه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بيم كنى ، همان سرچشمه همه زبونيهاست ... (145)
ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار خود مى گويد : (146)ابوالاغر تميمى گفته است : همانگونه كه در جنگ صفين ايستاده بودم عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب (147) در حالى كه سراپا پوشيده از سلاح بود و فقط چشمهايش از زير روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مى درخشيد از كنار من عبور كرد. او شمشيرى يمنى در دست داشت كه مى چرخاند و بر اسبى سركش سوار بود كه لگامش را استوار نكشيده بود و آن را آهسته مى راند. ناگاه يكى از مردم شام كه نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد : اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو. عباس گفت : به شرط آنكه پياده جنگ كنيم كه اميد كمترى براى گريز باشد. مرد شامى پياده شد و اين بيت را مى خواند :
اگر سوار شويد، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پياده شويد ما گروه پيادگانيم . (148)
عباس در حالى كه پاى خود را از ركاب بيرون مى كشيد اين ابيات را مى خواند : ناز و تكبر مرد سركش را كه نشان دهنده انديشه اوست ، شمشير براى تو از تو باز مى دارد...
سپس دنباله هاى آويخته زره خود را به غلام سياهش كه اسلم نام داشت سپرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون به موهاى مجعد او مى نگرم ، سپس هر يك به سوى هماورد خويش حركت كرد و من اين بيت ابوذؤ يب هذلى را به ياد آوردم كه مى گويد :
در حالى كه سواران ايستاده بودند آن دو پياده به نبرد پرداختند و هر؛ و دلير و آزموده بودند.
-
مردم در حالى كه لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام كار آن دو مى نگريستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشير سپرى كردند و چون زره و جامه جنگ هر دو كامل و استوار بود هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، تا آنكه عباس متوجه شكافى در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سينه اش دريد و سپس در حالى كه محل شكاف زره براى او آشكار بود بر او حمله كرد و چنان ضربتى زد كه ريه هاى او را از هم دريد و مرد شامى سرنگون بر زمين افتاد. مردم چنان تكبيرى گفتند كه زمين زير پايشان به لرزه در آمد و عباس ميان مردم بلند مرتبه شد. ناگاه شنيدم كسى از پشت سرم اين آيه را تلاوت مى كند : با ايشان جنگ كنيد كه خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب كند و رسوا سازد و شما را بر ايشان يارى دهد و سينه هاى مردمى را كه مؤ منند شفا بخشد و خشم دلهاى ايشان را ببرد و خداوند توبه هر كس را بخواهد مى پذيرد و خدا داناى درست كردار است . (149) برگشتم ديدم اميرالؤ منين عليه السلام است . به من فرمود : اى ابالاغر! اين كسى كه كه با دشمن ما نبرد مى كند كيست ؟ گفتم : برادرزاده شما عباس به ربيعه بود. فرمود : آرى هموست . سپس فرمود : اى عباس ! مگر تو و ابن عباس را از اينكه مركز فرماندهى خود را رها كنيد و عهده دار جنگ شويد منع نكردم ؟ گفت : آرى چنين بود. على فرمود : پس چه چيزى تو را بازداشت از آنچه كه بر تو معلوم بود (150) گفت : اى اميرالمؤ منين آيا به نبرد تن به تن خوانده شدم و نپذيرفتم ؟ فرمود : آرى ، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهم تر از پاسخ دادن به خواسته توست . على عليه السلام به خشم آمد و چين بر جبين انداخت كه گفتم هم اكنون به شدت اعتراض خواهد كرد، ولى خشم خود را فرو خورد و آرامش يافت و دستهاى خود را تضرع برافراشت و عرضه داشت : پروردگار اين رفتار عباس را بپذير و خطايش را بيامرز. من از او گذشتم تو نيز از او درگذر.
گويد : معاويه بر كشته شدن عرار سخت اندوهگين شد و گفت : كجا دليرى مى تواند چون او جنگ كند؟ آيا بايد خونش بر هدر رود، هرگز خدا نكند! آيا مردى پيدا مى شود كه جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب كند. دو مرد از قبيله لخم داوطلب شدند، معاويه گفت : هر دو برويد و هر كدامتان در نبرد تن به تن عباس را بكشد براى او چنين پاداشى خواهد بود آن دو پيش عباس آمدند و او را به مبارزه فراخواندند. او گفت : مرا سرورى است كه بايد با او رايزنى كنم . عباس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود به خدا سوگند معاويه براى آنكه نور خدا را خاموش كند دوست دارد هيچ بزرگ و كوچكى از بنى هاشم نباشد مگر آنكه نيز بر شكمش زده شود، (151) و چنين نيست ؛ كه نمى خواهد خداوند مگر آنكه نور خود را تمام كند و اگر چه كافران كراهت داشته باشد. (152) و حال آنكه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چيره خواهند شد كه آنان را به زبونى مى كشند و تا آنجا كه به كندن چاهها مبادرت كنند و دست نياز پيش مردم بر آوردند و بر بيل و ماله روى آورند. سپس فرمود : اى عباس ! اسلحه خودت را با من عوض كن . چنان كرد و على عليه السلام بر اسب عباس پريد و آهنگ دو مرد لخمى كرد. آن دو هيچ ترديد نكردند كه عباس بن ربيعه است . پرسيدند : سالارت اجازه داد؟ على عليه السلام از گفتن پاسخ آرى خوددارى كرد و اين آيه را مى خواند : براى مومنانى كه ديگران با آنان جنگ مى كنند و بر ايشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ايشان تواناست (153) يكى از آن دو به نبرد آمد، گويى على عليه السلام او را در ربود سپس ديگرى پيش آمد و او را هم به آن يكى ملحق ساخت و در حالى كه اين آيه را تلاوت مى فرمود باز آمد : ماه حرام در قبال ماه حرام و در قبال شكستن حرمت قصاص كنيد و هر كس به شما تعدى كند به اندازه تجاوزى كه كرده است بر او تعدى كنيد (154) سپس فرمود : اى عباس ! اسلحه خود را بگير و اسلحه مرا باز ده و اگر كسى پيش تو آيد، تو پيش من باز آى .
گويد : چون به معاويه خبر رسيد گفت : خداوند لجبازى را زشت بداراد! كه شتر جوان و سركشى است كه هيچگاه بر آن سوار نشده ام . عمروعاص گفت : اينكه به خدا سوگند آن دو لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاويه گفت : اى مرد ساكت باش كه اين ساعت سخن گفتن تو نيست . عمرو گفتن بر فرض كه نباشد، خداوند آن دو نفر را رحمت كناد و چنين نمى بينم كه رحمت فرمايد. معاويه گفت : اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زيانبخش تر است و تو بيشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت : آن را مى دانم و اگر حكومت مصر نبود سعى مى كردم از اين گرفتارى خود را نجات دهم . گفت : آرى حكومت مصر تو ترا كرده است و اگر آن نمى بود بينا و روشن ضمير بودى
***
نصر بن مزاحم گويد : عمرو، از قول فضيل بن خديج براى ما نقل كرده است كه مى گفت است : مردى از شاميان به ميدان آمد و هماورد خواست . عبدالرحمان بن محرز كندى طحمى (155) به نبرد او رفت . ساعتى جنگ تن به تن كردند. آن گاه عبدالرحمان نيزه يى بر گلوى شامى زد و او را در انداخت و كشت و پياده شد تا زره و اسلحه او را از تنش بيرون آورد. ناگاه متوجه شد كه او برده سياهى بوده است . گفت : بار خدايا! جان خويش را براى مبارزه با برده سياهى به خطر انداختم . گويد در اين هنگام مردى از قبيله عك به ميدان آمد و هماورد خواست قيس بن فهران كندى به نبرد او رفت و مهلتش نداد و نيزه بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود :
قبيله عك در جنگ صفين بخوبى دانست كه ما چون با سواران روياروى شويم بر آنان نيزه هاى شرر بار مى زنيم ....
گويد : عبدالله بن طفيل بكايى بر صفهاى شام حمله كرد و هنگامى كه بازگشت مردى از بنى تميم كه نامش قيس بن فهد حنظلى يربوعى بود (156) بر او حمله كرد و نيزه خود را ميان شانه هاى عبدالله نهاد. يزيد بن معاويه بكايى كه پسر عموى عبدالله بن طفيل بود خود را به قيس رساند و نيزه اش را ميان شانه هاى او قرار داد و گفت : به خدا سوگند اگر نيزه خود را بر او فرو برى من هم نيزه خويش را بر تو فرو خواهم برد. گفت : پيمان خدايى بر عهده تو كه اگر اين پيكان را از پشت دوستت بردارم تو هم پيكان نيزه ات را از پشت من بردارى . يزيد گفت : آرى اين عهد و پيمان براى تو محفوظ است . قيس سر نيزه خود را از پشت او كنار كشيد. قيس ايستاد و به يزيد گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت از بنى عامرم .گفت : خدايم فداى شما گرداند! گه هر جا با شما برخورديم شما را جوانمرد و گرامى يافتيم . به خدا سوگند من آخرين تن از يازده تن تميمى هستم كه شما امروز آنان را كشتيد.
نصر گويد : مدتى پس از جنگ صفين ، يزيد بر عبدالله بن طفيل خشم گرفت و ضمن گله گزارى از فداكارى خود در جنگ صفين نسبت به او ياد كرد و چنين سرود :
آيا مرا نديدى كه چگونه در صفين آنگاه كه دوستان صميمى تنهايت گذاشتند با خير خواهى از تو حمايت كردم ....
نصر گويد : ابن مقيدة الحمار اسدى كه مردى دلير و نيرومند و از سواركاران شام بود به ميدان آمد و هماورد خواست .مقطع عامرى كه پيرى فرتوت بود از جاى برخاست . على عليه السلام به او فرمود : بنشين . گفت : اى اميرالمؤ منين مرا از نبرد بازمدار (157) كه يا او مرا مى كشد و شتابان به بهشت مى روم و در اين سالخوردگى و فرتوتى از زندگى دنيا آسوده مى شوم يا من او را مى كشم و ترا از او آسوده مى سازم .
على عليه السلام فرمود : نامت چيست ؟ گفت : مقطع . فرمود : معنى اين كلام چيست ؟ گفت : نام من هشيم بود زخمى سخت بر من رسيد و از آن پس مرا مقطع نام نهادند. على عليه السلام به او فرمود : براى نبرد با او برو و شتابان و با تخت و تاز بر او حمله كن . بار خدايا! مقطع را بر مقيدة الحمار نصرت ده
مقطع بر او سخت حمله كرد و سرعت و شدت حمله جنان بود كه ابن مقيدة الحمار را به وحشت انداخت و گريخت . مقطع همچنان او را تعقيب كرد. ابن مقيده از كنار خرگاه معاويه گذشت و معاويه او را مى ديد كه مقطع همچنان در پى اوست . هر دو از محل معاويه مقدار بسيارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقيده هم پس از او باز آمد، معاويه بر او بانگ زد كه اين عراقى با شتاب ترا از ميدان به در كرد. گفت : اى امير آرى چنين كرد. سپس مقطع هم برگشت و در جايگاه خويش ايستاد.
نصر مى گويد : چون سال جماعت فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند معاويه از مقطع عامرى جويا شد. او را پيدا كردند و پيش معاويه آوردند كه پيرى سالخورده بود. همينكه معاويه او را ديد گفت : افسوس كه اگر در اين سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمى بردى . مقطع گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم مرا بكشى و از رنج زندگى آسوده ام كنى و مرا به ديدار خداوند نزديك سازى . معاويه گفت : من ترا نمى كشم و به تو نيازى دارم . مقطع پرسيد : نيازت چيست ؟ گفت : دوست مرا به برادرى بپذيرى . گفت : ما و شما در راه خدا از يكديگر جدا شده ايم و با يكديگر نخواهيم شد و تا خداوند ميان ما و شما در آخرت حكم فرمايد.
معاويه گفت : دختر خود را به همسرى من در آور. گفت : من تقاضاى قبلى تو را كه از اين بر من سبك تر بود نپذيرفتم . گفت : از من صله اى بپذير. گفت : مرا به آنچه كه پيش توست نيازى نيست و از پيش معاويه بيرون رفت و از او چيزى نپذيرفت . (158)نصر مى گويد : سپس مردم روياروى شدند و جنگى سخت كردند و افراد قبيله طى همراه اميرالمؤ منين جنگى نمايان كردند و رجز خواندند و پيشروى كردند و دلاوران بسيارى از ايشان كشته شدند. يك چشم بشر بن عوس طايى بر كنده شد و او كه از مردان بزرگ و دليران سوار كار قبيله طى بود پس از جنگ صفين از آن روز ياد مى كرد و مى گفت : دوست مى داشتم كه كاش در آن روز كشته مى شدم و كاش چشم سالم من هم چون ديگرى بر كنده مى شد و اين ابيات را سرود :
اى كاش اين چشم من همچون آن يكى كور مى شد و ميان مردم بدون عصاكش راه نمى رفتم ..
***
نصر مى گويد : افراد قبيله محارب هم در آن جنگ با اميرالمؤ منين عليه السلام سخت پايدارى كردند. عنتر بن عبيد بن خالد محاربى دليرترين مردم در آن روز بود و چون ياران خود را پراكنده ديد و بر آنان بانگ زد : اى گروه قيس !آيا فرمانبرى از شيطان در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است . همانا در گريز، خشم خداوند و سرپيچى از فرمانش نهفته است و در صبر و پايدارى فرمانبرى و خوشنودى خداوند است . آيا خشم خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او بر مى گزينند. همانا آسايش پس از مرگ از آن كسى است كه در حال حساب كردن جان خود را در راه خدا بميرد و دست از جان بشويد. و سپس رجز خواند و چنين گفت : جان آن كس كه به جنگ پشت كند رهايى نيابد و من آنم كه قامت فرو نمى آورم و نمى گريزم ...
و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از معركه بيرونش بردند.
نصر مى گويد : افراد قبيله نخع هم در آن روز همراه على عليه السلام جنگى نمايان كردند. يك پاى علقمة بن قيس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قيس كشته شد. پس از جنگ صفين علقمه مى گفت : هيچ دوست نمى دارم كه پايم سالم مى ماند زيرا با قطع آن اميد به ثواب پسنديده يى از پيشگاه خداوند دارم و نيز مى گفت : دوست داشتم برادرم را خواب ببينم پس او را به خواب ديدم و به او گفت : بر سر شما چه آمد؟ گفت : ما و مردم شام در پيشگاه خداوند سبحان اقامه حجت كرديم و ما بر آنان غالب آمديم . از هنگامى كه به عقل آمده ام از هيچ چيز به اندازه اين خواب شاد نشده ام .
نصر، از عمرو بن شمر، از سويد بن حبة بصرى ، (159) از حضين بن منذر رقاشى نقل مى كند كه مى گفته است در آن روز پيش از شروع جنگ گروهى به حضور على عليه السلام آمدند و به او گفتن : ما چنين گمان مى كنيم كه خالد بن معمر سدوسى با معاويه مكاتبه كرده است و بيم آن داريم كه به او ملحق شود و با او بيعت كند. على عليه السلام كسى پى او و تنى چند از مردان شريف قبيله ربيعه فرستاد و آنان را فراخواند هنگامى كه آنان را جمع كرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود : اى گروه ربيعه ! شما ياران و پذيرندگان دعوت من و در نظرم از موثق ترين قبايل عربيد. به من خبر رسيده كه معاويه با اين دوست شما يعنى خالد بن معمر مكاتبه كرده است .
اينك او و شما را جمع كردم تا شما را بر او گواه گيرم و سخنان من و او را بشنويد.
اميرالمؤ منين عليه السلام روى به خالد كرد و گفت : اى خالد بن معمر! اگر آنچه از تو به من رسيده است درست باشد من همه اين مسلمانان را كه پيش من حاضرند گواه مى گيرم كه تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق يا سرزمينى كه زير سلطه و حكومت معاويه نباشد بروى . و اگر بر تو دروغ بسته اند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را بر خود مطمئن ساز و آرام بخش . خالد به خدا سوگند خورد كه چنان نكرده است . و مردان بسيارى از ما گفتند : اى اميرالمؤ منين : به خدا سوگند اگر بدانيم كه چنان كرده باشد هر آينه او را مى كشيم .
شقيق بن ثور سدوسى گفت : خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد كه بخواهد معاويه و شاميان را بر ضد على و مردم عراق و قبيله ربيعه يارى دهد. زياد بن خصفة گفت : اى اميرالمؤ منين از خالد بن معمر سوگند استوار بگير كه نسبت به تو مكر نورزد. على عليه السلام چنان كرد و سپس برگشتند. چون در آن روز مردم روياروى شدند و بر يكديگر حمله بردند جناح راست لشكر عراق سستى كرد و روى به گريز نهاد. على عليه السلام همراه پسرانش پيش ما آمد و چون نزديك ما رسيد با صداى بسيار بلند پرسيد : اين پرچمها از كدام قبيله است ؟ گفتيم : پرچمهاى ربيعه است . فرمود : نه كه پرچمهاى خداوند است . خداوند صاحبان شايسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شكيبا و پايدار بدارد. سپس به من كه روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود : اى جوان ! آيا اين پرچم خود را يك ذراع جلوتر نمى برى ؟ گفتم : به خدا سوگند ده ذراع هم پيش مى برم و شروع به پيشروى كردم . فرمود : بس است همين جا باش .
***
نصر گويد : عمرو از قول يزيد بن ابى الصلت تميمى براى ما نقل كرد كه مى گفته است . از پيرمردان قبيله بنى تميم ثعلبه شنيدم مى گفتند : پرچم همه افراد قبيله ربيعه ، چه ربيعه كوفه و چه ربيعه بصره ، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربيعه بصره بود، ولى شفيق بن ثور كه از افراد بكر بن وائل كوفه بود با او در اين مورد رقابت و همچشمى كرد و سرانجام توافق كردند پرچم را به حضين بن منذر رقاشى كه از مردم بصره بود بسپارند و گفتند : اين جوان نژاده يى است ، فعال پرچم را به او بسپار تا در اين باره رايزنى كنيم و حضين در آن هنگام نوجوانى بود.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه حضين بن منذر كه نوجوانى بود با پرچم ربيعه كه سرخ بود شروع به پيشروى كرد. على عليه السلام را پايدارى و دليرى او خوش آمد و اين ابيات را خواند :
اين پرچم سرخ كه سايه اش اين چنين به اهتزاز آمده كيست ؟ و چون گفته شود پيش ببر، جحضين آن را پيش مى برد... (160)
مى گويم (ابن ابى الحديد) نصر بن مزاحم تمام اين ابيات را( كه سيزده بيت است ) از على عليه السلام مى داند. ولى راويان ديگر شش بيت اول را از على عليه السلام و بقيه را از حضين بن منذر كه پرچمدار بوده است مى دانند.
نصر مى گويد : ذوالكلاع همراه افراد قبيله حمير و كسان وابسته به آنان در حالى كه عبيدالله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاريان شام بود پيش آمدند. ذولكلاع در جناح راست حميريان بود و عبيدالله بن عمر در جناح چپ قاريان . و همگان بر افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبيدالله بن عباس هم ميان مردم ربيعه بود. حمله شاميان شديد بود و پرچمهاى ربيعه سست بود.
در اين هنگام شاميان برگشتند و فقط اندكى درنگ كردند و دوباره در حالى كه عبيدالله بن عمر از پيشتازان ايشان بود به حمله روى آوردند. عبيدالله بن عمر مى گفت : اى مردم شام ! اين قبيله عراق قاتلان عثمان و ياوران على هستند و اگر اين قبيله را در هم شكنيد انتقام خون عثمان را مى گيريد و على و عراقيان نابود خواهند شد. آنان حمله بسيار سختى بر مردم آوردند. مردم ربيعه جز شمار اندكى از ناتوانان ايشان بقيه سخت ايستادگى و شايسته پايدارى كردند. آنچنان كه پرچمداران و خردمندان دليرشان پايدارى و جنگى نمايان و سخت كردند.
اما خالد بن معمر همين كه ديد برخى از يارانش عقب نشينى كردند او هم با آنان عقب نشست و چون ديد پرچمداران پايدار و شكيبايند پيش آنان برگشت و بر گريختگان بانگ زد كه بازگردند. كسانى از قومش كه او را متهم مى كردند گفتند : او گريخت ، ولى چون ديد ما پايدارى كرديم برگشت . خود خالد مى گفت : چون ديدم مردانى از ما گريختند مصلحت ديدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم . در هر حال مرتكب كارى شبه ناك شد
نصر گويد : در آن جنگ تنها از قبيله عنزة چهار هزار خفتان پوش همراه قبيله ربيعه بودند.
من (ابن ابى الحديد) مى گويم : نزد علماى سيره و تاريخ شكى نيست كه خالد بن معمر در باطن تباه خود دل معاويه داشت و آن روز هم به منظور آنكه ميسره سپاه على در هم شكسته شود عقب نشينى كرد. اين موضع را كلبى (161) و واقدى و ديگران نوشته اند. اما دليل بر بدانديشى او اين است كه چون فرداى آن روز قبيله ربيعه بر معاويه و صفهاى شاميان پيروز شد، معاويه بن خالد بن معمر پيام فرستاد كه : از جنگ با من خوددارى كن و حكومت خراسان تا هنگامى كه زنده باشى از تو باشد، و نيز او از جنگ خوددارى كرد و با ربيعه برگشت و دانستند كه معاويه نبض او را در دست گرفته است . شرح اين موضوع بزودى خواهد آمد.
***
نصر گويد : چون خالد بن معمر بازگشت و صفهاى ربيعه همان گونه كه بود استوار شد براى آنان سخنرانى كرد و چنين گفت :
اى گروه ربيعه ! همانا كه خداوند متعال هر يك از شما را از زادگاه و وطن خويش اينجا آورده است ؛ و از آن هنگام كه خداوند زمين را براى شما گسترده است چنين اجتماعى نكرده ايد اينگ اگر شما دست بداريد و از نبرد با دشمن خوددارى كنيد و از صفهاى خود روى برگردانيد خداوند از كردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش كننده در امان نخواهيد بود، كه بگويد : ربيعه رسوايى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از سوى او آسيب ديد.
بر حذر باشيد كه امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پيشروى كنيد و در راه خدا صبر و شكيبايى ورزيد، پيشروى عادت شما و شكيبايى و پايدارى خوى شما گردد. بنابراين با نيت راست پايدارى كنيد تا پاداش داده شويد. پاداش آن كس كه آنچه را در پيشگاه خداوند است نيت كند شرف اين جهان و گرامى داست و آن جهانى است و خداوند پاداش كسى را كه كار پسنديده كند تباه نمى سازد.
مردى از ربيعه برخاست و به خالد گفت : به خدا سوگند كار ربيعه از هنگامى كه آن را به تو واگذار كرده تباه شد. به ما فرمان مى دهى كه روى نگردانيم و عقب نشينى كنيم و تا خونهاى خود را بريزيم و خويشتن را به كشتن دهيم .!
مردانى از ربيعه برخاستند و با كمانهاى خويش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت كوبيدند. خالد بن معمر گفت : او را از ميان خود بيرون كنيد كه اگر ميان شما باقى بماند زيانتان مى زند و اگر بيرون رود از شمار شما كاسته نمى شود كه او كسى نيست كه به شمار آيد يا جاى خالى را پر كند. خداوند خطيبى چون ترا اندوهگين بداراد! گويى خبر از تو دورى گزيده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد.(162)
نصر گويد : نبرد ميان قبيله ربيعه و حميريان و عبيدالله بن عمر شدت يافت و شمار كشتگان فزونى گرفت . عبيدالله بن عمر حمله كرد و گفت : من پاك پسر پاكم . و افراد قبيله ربيعه مى گفتند : نه چنين است كه تو ناپاك فرزند پاكى .
آن گاه حدود پانصد سوار يا بيشتر از ياران على عليه السلام كه همگى بر سر كلاهخود داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقه هاى چشمهايشان چيزى ديده نمى شد بيرون آمدند. به همان شمار از شاميان به مقابله آمدند و در حالى كه مردم زير پرچمهاى خود ايستاده بودند آن دو گروه ميان دو سپاه به جنگ پرداختند و هيچيك از عراقيان و شاميان كه بتواند گزارش كار را دهد برنگشت و همگان كشته شدند.
***
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر از، تميم براى ما نقل كرد كه منادى شاميان بانگ برداشت : هان ، پاك ، عبيدالله بن عمر همراه ماست . و منادى عراقيان پاسخ مى داد كه : نه چنين است او ناپاك پسرى است . و منادى عراقيان مى گفت : هان كه پاك پسر پاك ، محمد بن ابى بكر همراه ماست . منادى شاميان پاسخ مى داد : چنين نيست ، ناپاك پسر پاك است . نصر گويد : در صفين پشته يى بود كه جمجه هاى مردان را آنجا مى افكندند و به پشته جمجمه ها معروف بود، عقبة بن مسلم رقاشى از مردم شام چنين سروده است .
هرگز سوارانى دليرتر و رزمنده تر از سواران خود در نبرد پشته جمجمه ها نديده ام ...
شبث بن ربعى تميمى چنين سروده است :
به جنگ صفين از بامداد پگاه تا هنگامى كه خورشيد آهنگ غروب كرد با نيزه هاى استوار برابر شاميان ايستاديم ... (163)
نصر گويد : اين روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد كه نهم صفر بود معاويه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :
همانا كارى به اين سختى و بزرگى كه مى بينيد رخ داده و كار به آنجا كشيده كه كشيده است . اينك چون به خواست خداوند به سوى ايشان حمله برديد، زرده داران را جلو بيندازيد و كسانى را كه زره ندارند عقب بداريد. سواران را در صف و كنار يكديگر و در خط مستقيم قرار دهيد. و كاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و جز ظالم و مظلوم نيست .
***
نصر گويد : شعبى روايت كرده است كه معاويه آن روز در صفين برخاست و باى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه در كمال برترى و علو خويش نزديك است و در كمال نزديكى و قرب خويش متعالى است ، و آشكار و پنهان است و از هر ديدگاهى برتر است . او اول است و آخر و ظاهر است و باطن ، حكم مى كند و فيصله مى بخشد، تقدير مى نهد و مى آمرزد و هر چه بخواهد انجام مى دهد و چون اراده فرمايد آن را بگذراند و چون آهنگ چيزى كند آن را مقدر سازد. در آنچه مالك آن است با هيچ كس رايزنى نمى كند، از آنچه كند پرسيده نمى شود، و حال آنكه از ديگران پرسيده شود.
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را بدانچه خوش و ناخوش داريم . همانا از مشيت و تقدير خداوند بود كه مقدرات ما را به اين سرزمين آورد و با مردم عراق روياروى داشت و ما همگان در ديدگاه خداونديم و همانا كه خداوند سبحان فرموده است : اگر خداوندا مى خواست پيكار نمى كرد ولى خداوند هر چه اراده نمايد مى كند (164)
اى مردم شام ! بنگريد كه همانا فردا با عراقيان روياروى مى شويد. پس بر يكى از اين سه حال باشيد : يا گروهى باشيد كه در جنگ با قومى كه بر شما ستم كرده اند پاداش خوبى را طلب كنيد،؟ اين قوم را از سرزمينهاى خود آمده و در شهر و ديار شما فرود آمده اند، با گروهى باشيد كه در طلب خون خليفه و داماد پيامبر خودتان باشيد، يا قومى باشيد كه از زنان و فرزندان خود دفاع كنيد. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر پسنديده . از خداى براى خود و شما نصرت مسالت مى كنم و اينكه خداوند ميان ما و قوم ما به حق گشايشى دهد و او بهترين گشايش دهندگان است .
در اين هنگام ذوالكلاع برخاست و گفت : اى معاويه ! همانا شكيبايان گرامى هستيم كه پيش دشمن سر فرود نمى آوريم . فرزندان پادشاهان بزرگ هستيم ، صاحبان خرد و انديشه كه به گناهان نزديك نمى شوند.
معاويه ، گفت : راست مى گويى .
***
نصر گويد : آرايش جنگى آن روز همچون آرايش روز قبل بود. عبيدالله بن عمر همراه قاريان شام و در حالى كه ذوالكلاع و حميريان هم با او بودند، بر قبيله ربيعه كه در ميسره سپاه على عليه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت كردند. زياد بن خصفة نزد قبيله عبدالقيس آمد و گفت : اگر چنين باشد پس از اين جنگ قبيله بكر بن وائل ديگر وجود نخواهد داشت كه ذوالكلاع و عبيدالله بن عمر، قبيله ربيعه را سخت به خطر انداخته اند و به يارى ايشان بشتابيد وگرنه هلاك خواهند شد.
افراد قبيله عبدالقيس سوار شدند و چون ابرى سياه پيش آمدند و پشتيبان ميسره شدند و دامنه جنگ گسترش يافت . ذوالكلاع حميرى كشته شد مردى كه نامش خنذف و از قبيله بكر بن وائل بود او را كشت . اركان قبيله حمير سست شد و پس از كشته شدن ذوالكلاع با عبيدالله بن عمر بودند و همراه او پايدارى كردند.
عبيدالله بن عمر به حسن بن على پيام داد : مرا با تو كارى است به ديدار من بيا. حسن عليه السلام با او ديدار كرد. عبيدالله به او گفت : پدرت همه افراد قريش را سوگوار كرده است و مردم او را خوش نمى دارند. آيا موافقى كه او را از خلافت خلع كنيم و تو را عهده دار حكومت شوى ؟ فرمود : به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت . سپس فرمود : اى پسر خطاب ! به خدا سوگند، گويى تو را مى بينم كه امروز يا فردا كشته شوى . همانا كه شيطان تو را فريب داده و اين كار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى كه بر چهره خود عطر آميخته با زعفران ماليده اى كه زنان شامى جايگاهت را ببينند به جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد كشت و رخسارت خاك آلود خواهد شد.
نصر گويد : به خدا سوگند هنوز چيزى از سپيدى آن روز باقى بود (هوا كاملا تاريك نشده بود) كه عبيدالله بن عمر كشته شد. او در حالى كه ميان فوجى آراسته معروف به سبزپوشان قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مى كرد. حسن عليه السلام ناگاه مردى را ديد كه نيزه خود را به چشم كشته يى فرو برده و مشغول بستن پاى آن كشته به اسب خود است . حسن عليه السلام به كسانى كه همراهش بودند گفت : بنگريد اين كيست ؟ مردى از قبيله همدان بود و آن كشته هم عبيدالله بن عمر بود كه همان مرد همدانى او را سر شب كشته بود و تا صبح بر سر او ايستاده بود.
(165) نصر مى گويد : روايان در مورد قاتل عبيدالله عمر اختلاف نظر دارند. قبيله همدان مدعى بوده است ما او را كشته ايم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است كه نيزه بر چشم او زده است و همان روايت را نقل مى كنند. قبيله حضرموت هم مى گويد : ما او را كشته ايم ، قاتل او مالك بن عمرو حضرمى است . قبيله بكر بن وائل هم مى گويد : ما او را كشته ايم و محرز بن صحصح كه از خاندان تيم اللات بن ثعلبه است او را كشته و شمشيرش را كه نامش چ بوده به غنيمت گرفته است .
چون سال جماعت فرا رسيد معاويه آن شمشير را از قبيله ربيعه كوفه مطالبه كرد. گفتند : مردى به نام محرز بن صحصح از قبيله ربيعه بصره او را كشته است . معاويه كسى پيش او فرستاد و شمشير را از او گرفت .
نصر گويد : و روايت شده است كه قاتل عبيدالله بن عمر، حريث بن جابر حنفى است . اين مرد در جنگ صفين همراه على عليه السلام و سالار قبيله حنيفه بود. عبيدالله بن عمر بر صف آنان حمله برد و چنين رجز خواند :
من عبيدالله پرورده عمرم كه از همه گذشتگان و در خاك آرميدگان قريش جز پيامبر خدا و آن پير مرد سپيده چهره بهتر است ...
حريث بن جابر حنفى بر او حمله كرد و چنين مى گفت :
قبيله ربيعه به يارى حق شتافت و حق آيين اوست ....
و نيزه بر عبيدالله زد و او را كشت .
نصر گويد : كعب بن جعيل تغلبى (166) كه شاعر شاميان بوده است ، عبيدالله عمر را با ابيات مرثيه گفته است :
هان كه بايد چشم ها بر جوانمردى بگريد كه در صفين سوارانش رفتند و او ايستاده بود. به جاى همسرش ، اسماء شمشيرهاى وائل را در آغوش گرفت . چه جوانمردى بود. كاش تيرهاى كشنده نسبت به او خطا مى كرد.... (167)
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين شعر را كعب بن جعيل پس از برافراشتن قرآنها و حكميت سروده و به عادت شاعران ، موضوعات گذشته را كه در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است تذكر داده است . ضمير جمع مونث هن كه در اين شعر آمده است به زنان عبيدالله بر مى گردد. اسماء دختر عطارد بن حاجب بن زراره تميمى و بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى همسر او بودند كه هر دو را در اين جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ كردن او بنگرند و آن دو پياده ايستاده بودند و مى نگريستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده است . و اين شعر دلالت بر آن دارد كه قبيله ربيعه عبيدالله بن عمر را كشته است ، نه همدان و حضرموت . همچنين آنچه كه ابراهيم بن ديزيل همدانى در كتاب صفين خود روايت كرده است به همين موضوع دلالت دارد. او مى گويد : قبيله ربيعه كوفه كه زياد بن خصفه بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبيدالله بن عمر بشدت حمله كرد. معاويه هم ميان مردم قرعه كشيده بود و قرعه عبيدالله براى جنگ با ربيعه آمده بود و ربيعه را كشت . پس از جنگ چون خواستند خيمه زياد بن خصفه را برپا كنند براى يك گوشه از طنابها ميخ پيدا نكردند و آن ريسمان را برپاى جسد عبيدالله بستند. جسد او كنارى افتاده بود، بر او گريستند و فرياد برآوردند. زياد بن خصفة از خيمه بيرون آمد. به او گفتند : اين بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى و از عموزادگان توست . زياد به او گفت : اى برادر زاده ! چه حاجتى دارى ؟ گفت : جسد شوهرم را به من بسپار. گفت : آرى آن را بردار. استرى آوردند و جسد را بر آن سوار كرد. گفته اند هر دو دست و پاى عبيدالله در حالى كه جسدش بر پشت استر بود به زمين كشيده مى شد
***
نصر مى گويد : ديگر از اشعار كعب بن جعيل كه در رثاى عبيدالله بن عمر سروده اين ابيات است :
چون ابر مرگ ، كه از آن خون و مرگ مى چكيد، براى عبيدالله آشكار شد چنين گفت : اى قوم من ! صبر و پايدارى كنيد....
صلتان عبدى (168) هم ضمن اشعار خود از كشته شدن عبيدالله بن عمر و اينكه حريث بن جابر حنفى او را كشته است ياد كرده و چنين سروده است :
اى عبيدالله ! تو همواره بر جنگ با قبيله بكر حريص بودى و همواره به آنان بيم و تهديد عرضه مى داشتى ...
نصر گويد : در مورد ذوالكلاع پيش از اين خبر كشته شدن او را و اينكه قاتل او خندف بكرى است آورديم .
***
عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون آن روز ذوالكلاع حميرى همراه فوجى بزرگ از حميريان به صفهاى عراقيان حمله آورد، ابوشجاع حميرى كه از خردمندان آن قبيله و همراه على عليه السلام بود بر آنان بانگ زد : اى گروه حمير! دستهايتان بريده باد! آيا معاويه را از على عليه السلام بهتر مى بينيد.
خداى كوشش شما را به گمراهى كشاند. وانگهى تو از ذوالكلاع ! چنين مى پنداشتم كه تو سوداى دين داشته باشى . ذوالكلاع گفت : اى ابوشجاع ! از اين سخن درگذر به خدا سوگند نيك مى دانم كه معاويه برتر از على عليه السلام نيست ، ولى من براى خون عثمان جنگ مى كنم . گويد : ذوالكلاع در آن جنگ در آوردگاه كشته شد و و خندف بن بكر بكرى او را كشت . (169)
-
***
نصر گويد : عمرو، از حارث بن حصيره ، براى ما نقل كرد كه پسر ذوالكلاع كسى پيش اشعث بن قيس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسليم كند. اشعث گفت : بيم آن دارم كه اميرالمؤ منين مرا در اين باره متهم كند. اين كار را از سعيد بن قيس كه در جناج راست لشكر است بخواه . پسر ذوالكلاع پيش معاويه رفت و از او اجازه رفتن به لشكرگاه على عليه السلام را خواست تا جسد پدرش را ميان كشتگان جستجو كند. معاويه به او گفت : على از اينكه كسى از ما به لشكرگاه او برود جلوگيرى كرده است و مى ترسد كه مبادا افراد سپاهش را بر او تباه كنند. پسر ذوالكلاع برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس فرستاد و از او در اين مورد اجازه خواست . سعيد برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس فرستاد و از او در اين مورد اجازه خواست . سعيد گفت : ما ترا از وارد شدن به لشكرگاه خود منع نمى كنيم و اميرالمؤ منين اهميتى نمى دهد كه كسى از شما وارد لشكرگاهش شود، درآى . او از جانب ميمنيه وارد شد و گشت و جسد پدرش را پيدا نكرد. آن گاه به جانب ميسره آمد و جستجو كرد و پيدا نكرد. سرانجام آن را در حالى يافت كه پايش را به يكى از ريسمانهاى خيمه يى بسته بودند. او آمد و كنار در خيمه ايستاد و گفت : اى اهل خيمه سلام بر شما باد! پاسخ داده شد : و بر تو سلام گفت : آيا به ما در مورد برخى از ريسمانهاى خيمه خود اجازه مى دهيد؟ - و فقط برده سياهى همراهش بود نه كس ديگرى - گفتند : آرى به شما اجازه داديم و افزودند : در پيشگاه خداوند و از شما پوزش مى خواهيم ، چه اگر ستم او بر ما نمى بود با او اين چنين كه مى بينيد نمى كرديم .
پسرش پياده شد و ديد جسد پدرش كه بسيار تنومند بود آماس كرده است و نتوانست آن را از زمين بردارد. گفت : آيا جوانمردى كه يارى كند پيدا مى شود؟ خندف بكرى بيرون آمد و به آن دو گفت : كنار برويم چه كسى او را بر مى دارد؟ گفت : قاتل او آن را بر خواهد داشت . خندف جسد ذوالكلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ريسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند.
نصر گويد : هنگامى كه ذوالكلاع كشته شود معاويه گفت : من از كشته شدن او بيشتر از فتح مصر - اگر آنرا مى گشودم - شادمانم . و اين بدان سبب بود كه ذوالكلاع در مورد برخى از فرمانهايى كه معاويه مى داد ايستادگى مى كرد.
نصر مى گويد : و چون ذوالكلاع كشته شد جنگ شدت يافت و افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها كه از سپاه شام بودند بر قبيله مذحج عراق حمله كردند و معاويه آن قبايل را مقابل مذحج قرار داده بود. در اين هنگام منادى قبيله عك چنين ندا مى داد :
واى بر حال مادر مذحجيان از حمله كه ! كه مادرشان را رها مى كنيم تا بر ايشان بگريد...
منادى مذحج بانگ برداشت كه ايشان را پى كنيد. يعنى به ساقها و پاشنه هاى آنان كه جاى بستن خلخال است شمشير بزنيد. و مذحجيان ساقهاى آنان را مى زدند كه مايه درماندگى عموم ايشان بود. و چون آسياى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرو مى افتادند منادى قبيله جذام بانگ برداشت : اى مذحجيان ! خدا را، خدا را، در مورد جذام ، آيا پيوند خويشاوندى را ياد نمى كنيد؟ شما كه افراد گرامى قبايل لخم و اشعرى ها و خاندان ذوحمام را نابود كرديد. خرد و بردبارى ها كجاست ؟ اين زنانند كه بر سران قوم مى گريند.
منادى قبيله عك نداد : اى گروه عك ! امروز كه خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است ؟ شما كه مردمى پايداريد. همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشيد كه مبادا قبيله مضر بر شما سرزنش كند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تكان بدهد.
منادى اشعرى ها بانگ برداشت : اى مذحجيان ! اگر مرگ شما را نابود كند فردا براى زنان چه كسى خواهد بود؟ خدا را، خدا را، در مورد حفظ حرمتها، آيا زنان و دختران خود را به ياد نمى آوريد! آيا نبرد با ايرانيان و روميان و تركان را از ياد برده ايد؟ گويى خداوند در مورد شما فرمان به هلاك داده است .
گويد : با اين وجود، قوم گلوى يكديگر را مى بريدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.
نصر گويد : عمرو بن زبير براى من نقل كرد و گفت : خودم از حضين بن منذر شنيدم مى گفت : على عليه السلام در آن روز پرچم قبيله ربيعه را به من سپرد و فرمود : اى حضين در پناه نام خدا حركت كن و بدان كه هرگز پرچمى مانند اين پرچم فراز سرت به اهتزاز نيامده است كه اين پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله است . حضين گويد : ابوعرفاء جبلة بن عطيه ذهلى پيش من آمد و گفت : آيا موافقى پرچم خود را به من بدهى كه آن را بر دوش گيرم و نام نيك آن براى تو و پاداش آن براى من باشد؟ گفتم : عموجان ! مرا به شهرت و نيكنامى بدون پاداش چه نيازى است ؟ گفت در عين حال از اين كار هم بى نياز نيستى ، لطف كن و پرچمت را ساعتى به عمويت عاريه بده كه بزودى به دست خودت باز مى گردد. من دانستم كه او تن به مرگ داده و مى خواهد در حال جهاد كشته شود. به او گفتم : اين پرچم را بگير و او گرفت . و سپس به ياران خود چنين گفت : انجام كارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و كارهاى دوزخ همگى سبك و پليد است . همانا به بهشت جز افراد صابر و شكيبا كه خود را در انجام فرايض و فرمان خداوند پايدار داشته اند وارد نمى شوند و هيچ فريضه اى از فرايض خداوند از همه عبادات بيشتر است . بنابراين همينكه ديدند من حمله كردم شما هم حمله كنيد. واى بر شما ! مگر مشتاق بهشت نيستيد؟ مگر دوست نمى داريد كه خداوند شما را بيامرزد؟ او حمله كرد و يارانش نيز حمله بردند و جنگى سخت كردند. ابوعرفاء كشته شد. رحمت خدا بر او باد. و قبيله ربيعه پياپى حمله هاى سختى بر صفهاى شاميان كردند و آن را در هم شكستند. مجزاءة بن ثور چنين رجز مى خواند :
بر آنان شمشير مى زنم ولى معاويه چشم دريده و شكم گنده را نمى بينم ...
نصر مى گويد : حريث بن جابر آن روز ميان دو صف در خيمه يى سرخ فرود آمده بود و به عراقيان شير و آب آميخته با آرد پخته براى نوشيدن ، و گوشت و تريد براى خوردن عرضه مى داشت ؛ هر كس مى خواست مى خورد و مى نوشيد، شاعر عراقيان در اين باره گفته است :
اگر حريث بن جابر در صحرايى خشك قرار گيرد همانا دريايى در آن صحرا روان خواهد شد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين حديث بن جابر همان كسى است كه كارگزار زياد بر همدان بود و معاويه پس از سال جماعت در مورد او به زياد نوشت : او را از كار بركنار كن كه هرگاه ايستادگى هاى او را در صفين به خاطر مى آوردم ، در سينه ام شررى احساس مى كنم . زياد براى معاويه نوشت : اى اميرالمؤ منين كار را بر خود آسان بگير. و حريث به آن درجه از شرف رسيده است كه كارگزارى ، بر او چيزى نمى افزايد و بر كنارى از او چيزى نمى كاهد.
نصر مى گويد : آن روز مردم با شمشيرها چندان ضربه زدند كه مانند داس خميده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نيزه ها چندان نواختند كه چوبه هاى آن شكسته و سر نيزه ها پاشيده و جدا شد. سپس در مقابل يكديگر زانو زدند و خاك بر چهره يكديگر مى پاشيدند. آن گاه دست به گريبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و كلوخ به يكديگر پرتاب كردند و سپس از يكديگر جدا شدند. پس از جدايى گاه مردى عراقى از كنار شاميان مى گذشت و مى پرسيد : براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد بروم ؟ پاسخ مى دادند : از آن راه ، و خدايت هدايت نفرمايد! گاه مردى شامى از كنار عراقيان مى گذشت و مى پرسيد : براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد برويم ؟ پاسخ مى دادند : از فلان راه ، خدايت حفظ نكند و عافيت نبخشد!
نصر گويد : معاويه به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! آيا مى بينى كار ما به كجا كشيده است ؟ به نظر تو فردا عراقيان چه خواهند كرد!؟ و ما در معرض خطر بزرگى قرار داريم . عمروعاص گفت : اگر قبيله ربيعه فردا هم همانگونه ، برگرد على عليه السلام فراهم آيند شتران بر گرد شتر نر خود جمع مى شوند، چابكى راستين ، دليرى و هجومى سخت از آنان خواهى ديد و كارى غير قابل جبران خواهد بود. معاويه گفت : اى اباعبدالله ! آيا رواست كه ما را چنين بترسانى ؟ گفت : از من سوالى كردى پاسخت داد. چون بامداد روز دهم فرا رسيد قبيله ربيعه چنان على عليه السلام را ميان خود گرفته بودند كه سپيده چشم سياهى آن را.(170)
***
نصر گويد : عمرو براى من گفت : على عليه السلام بامداد آن روز آمد و ميان پرچمهاى قبيله ربيعه ايستاد. عتاب بن لقيط بكرى كه از خاندان قيس بن ثعلبه بود گفت : اى گروه ربيعه ! امروز از على حمايت كنيد كه اگر ميان شما به او آسيبى برسد رسوا مى شويد. مگر نمى بينيد كه او زير پرچمهاى شما ايستاده است ؟ شفيق بن ثور به آنان گفت : اى گروه ربيعه ! اگر به على آسيبى برسد در حالى كه يك تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود. بنابراين امروز از او دفاع كنيد و با دشمن خود مردانه روياروى شود و اين ستايش زندگى است كه به دست خواهيد آورد. افراد ربيعه همپيمان شدند و سوگند استوار خوردند، و هفت هزار تن متعهد شدند كه هيچيك از ايشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاويه برسند و آن روز چنان جنگ سختى كردند كه پيش از آن نكرده بودند، و آهنگ خيمه و خرگاه معاويه نمودند. او همينكه ديد ايشان پيشروى مى كنند اين بيت را خواند :
چون مى گويم قبيله ربيعه پشت به جنگ كرد، فوجهايى از آن همچون كوههاى استوار رو به ميدان مى آورد.
سپس به عمروعاص گفت : چه صلاح مى بينى ؟ گفت : عقيده ام بر اين است كه نسبت به داييهاى من امروز بزهكارى نكنى . معاويه خواست برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى كرد و در حال گريز به سراپرده هاى كه پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد. مردم ربيعه سرا پرده و بارگاه او را غارت كردند. معاويه بن خالد بن معمر پيام فرستاد : تو پيروز شدى و اگر اين پيروزى را ناتمام بگذارى حكومت خراسان از تو خواهد بود. و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربيعه گفت : شما سوگند خود را بر آوريد و كافى است . چون سال جماعت فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند خالد را به حكومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسيل داشت و خالد پيش از آنكه به خراسان برسد درگذشت .(171)
***
نصر مى گويد : در روايت عمر بن سعد چنين آمده است : كه على عليه السلام پس از آنكه با ياران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن كرد و چون او را ديدند كه بيرون آمد، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت كردند. آن گاه سواران شامى به سواران عراقى حمله كردند و راه را بر حدود هزار تن - يا بيشتر - از ياران على بستند و آنان را محاصره كردند و ميان ايشان و يارانشان حائل شدند آن چنان كه ياران على ايشان را نمى ديدند. على عليه السلام ندا داد آيا مردى هست كه جان خود را در راه خدا و دنيايش را به آخرتش بفروشد؟ مردى از قبيله جعف كه نامش عبدالعزيز بن حارث بود و سراپا پوشيده از آهن و بر اسب سياهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چيزى از او جز چشمانش ديده نمى شد، گفت : اى اميرالمؤ منين ! فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هيچ كارى فرمان نخواهى داد مگر آنكه انجامش مى دهم . على عليه السلام چنين گفت :
كار دشوارى را كه فراتر از ديندارى و راستى است پذيراى شدى و برادران وفادار اندك اند.... (172)
اى اباالحارث ! خداوند نيرويت را استوار بدارد! بر شاميان حمله كن و خود را به يارانت برسان و به آنان بگو : اميرالمؤ منين سلامتان مى رساند و مى گويد : همانجا كه هستيد تهليل و تكبير گوييد، ما هم اينجا تهليل و تكبير مى گوييم و شما از سوى خود حمله بريد ما هم از سمت خود بر شاميان حمله مى كنيم .
مرد جعفى چنان بر اسب خود تازيانه زد كه بر سر سمهاى خود ايستاد و بر شاميانى كه ياران على عليه السلام را محاصره كرده بودند حمله كرد، ساعتى نيزه زد و جنگ كرد سرانجام براى او راه گشودند و به يارانش رسيد. آنان همين كه او را ديدند بشارت و مژده يافتند و گفتند : اميرالمؤ منين چه كرد و در چه حال است ؟ گفت : خوب است . بر شما سلام مى رساند و مى گويد : شما تهليل و تكبير مى گوييد و از جانب خود سخت حمله كنيد، ما هم تهليل و تكبير مى گوييم و از جانب خويش سخت حمله خواهيم كرد. آنان همان گونه كه فرمان داده بود تهليل و تكبير گفتند و حمله كردند. على عليه السلام هم با ياران خود تهليل و تكبير گفتند و بر ميان صفهاى شاميان حمله بردند. شاميان خود را از محاصره شدگان كنار كشيدند و آنان بدون آنكه يك كشته دهند از محاصره بيرون آمدند و حال آنكه از شاميان حدود هفتصد سوار كار كشته شد.
على عليه السلام فرمود : امروز بزرگترين دلير مردم كه بود؟ گفتند : تو اى اميرالمومنين فرمود : هرگز، بلكه آن مرد جعفى بود.
نصر مى گويد على عليه السلام هيچيك از قبايل را همتاى ربيعه نمى دانست و اين كار بر قبيله مضر گران آمد. براى ربيعه بدگويى مى كردند و آنچه در سينه داشتند آشكار مى ساختند. حضين بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود كه آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابيات اين بيت است :
قبيله مضر ديدند كه ربيعه فراتر از ايشان ، مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضيلتند...
ابوطفيل عامر بن وائله كنانى (173) عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره تميمى ، قبيصة بن جابر اسدى و عبدالله بن طفيل عامرى با سران و سرشناسان قبايل خود برخاستند و حضور على عليه السلام آمدند. اوطفيل شروع به سخن كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! به خدا سوگند ما نسبت به قومى كه خداوند آنان را به خير و محبت تو مخصوص فرموده است رشك نمى بريم ، ولى اين قبيله ربيعه چنين پنداشته اند كه آنان نسبت به تو از ما سزاوراترند. اينك جند روزى ايشان را از جنگ كردن معاف بدار و براى هر يك از ما روزى قرار بده كه در آن جنگ كند، زيرا هنگامى كه همگان جنگ مى كنيم جنگاورى و دليرى ما بر تو مشتبه مى شود. على عليه السلام فرمود : آرى آنچه مى خواهيد پذيرفته است و به ربيعه فرمان داد از جنگ دست بدارند . آنان در قبال يمنى هاى شاميان بودند.
فرداى آن روز بامداد ابوطفيل عامر بن وائله همراه قوم خود از قبيله و گروهى بسيار بودند و آماده جنگ شدند. ابوطفيل پيشاپيش سواران حركت مى كرد و مى گفت : نيزه و شمشير بزنيد و سپس حمله كرد و اين رجز را مى خواند :
قبيله كناد در جنگ خود ضربه زد و خداوند در قبال آن بهشت را به او پاداش دهاد...
جنگى سخت كردند و سپس ابوطفيل نزد على عليه السلام برگشت و گفت : اى اميرالمؤ منين تو ما را خبر دادى كه شريف ترين كشته شدن شهادت و پر بهره ترين كارها صبر و پايدارى است ، به خدا سوگند چندان پايدارى كرديم كه اگر از ما كشته شدند كشتگان ما شهيدند و زندگان ما سعادتمند. اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند. اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند. همانا برگزيدگان ما از ميان رفته و رسوبات ما باقى مانده اند. ليكن ما دينى داريم كه دستخوش هوس نمى شود و ايمانى داريم كه دچار شك و ترديد نمى گردد.
على عليه السلام هم او را به نيكى ستود.
بامداد روز دوم ، عمير بن عطارد با گروه بنى تميم به ميدان رفت . عمير سرور مضريان كوفه بود و گفت : اى قوم ! من گام از پى گام ابوالطفيل مى نهم ، شما هم كار كنانه را تعقيب كنيد. سپس پرچم خويش را پيش برد و چنين رجز خواند :
همانا تميم در جنگ خود ضربه سنگين زد و خطر تميم بس بزرگ است ...
و سپس با رايت خويش چندان ضربه زد كه آن را گلگون ساخت . يارانش هم تا شبانگاه جنگى كردند. عمير همچنان كه سلاح بر تن داشت پيش على عليه السلام برگشت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! من نسبت به فداكارى مردم خوشبين بودم و ديدم كه بيشتر از خوشبينى من پايدارى و از هر سو جنگ كردند و دشمن را سخت به زحمت انداختند و به خواست از عهده آنان بيرون خواهند آمد.
بامداد روز سوم ، قبيصة بن جابر اسد همراه بنى اسدى همراه بنى اسد به ميدان آمد و به ياران خود گفت : اى اسد! من كارى كمتر از دو دست خود نخواهم كرد و شما خود دانيد. با پرچم خويش جلو رفت و اين رجز را مى خواند :
بنى اسد در جنگ خود دليرانه پايدارى كرد و زير گرد و خاك آوردگاه كسى همچون او نيست ...
او با دشمن تا فرا رسيدن شب جنگ كرد و سپس بازگشتند.
بامداد روز چهارم ، عبدالله بن طفيل عامرى همراه گروهى هوازن به ميدان رفت و تا شب با دشمن نبرد كرد و سپس بازگشتند.
نصر گويد : بدينگونه افراد قبيله مضر داد خويش را از ربيعه گرفتند و ارزش مضر آشكار و اهميت و رنج آن شناخته شد. ابوالطفيل در اين باره چنين سروده است :
كنانة در پيكار دليرى كرد. قبايل تميم و اسد و هوازن هم به روز جنگ دليرى كردند و هيچيك از ما و ايشان سستى نكرد....
***
نصر گويد : عمرو، از اشعث بن سويد، از كردوس نقل كرد كه مى گفته است : عقبة بن مسعود كارگزار على عليه السلام ، براى سليمان بن صرد خزاعى (174) كه همراه على عليه السلام در صفين بود چنين نوشت :
اما بعد، همانا ايشان اگر بر شما پيروز شوند، شما را سنگسار مى كنند يا به كيش خودشان بر مى گردانند و در آن صورت هرگز رستگار نخواهيد شد. (175)بر تو باد به جهاد و پايدارى همراه اميرالمومنين والسلام .
نصر گويد : عمر بن سعد (176) عمرو بن شمر هر دو، از جابر، از ابوجعفر (امام باقر عليه السلام ) نقل مى كردند كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين برخاست و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :
سپاس خداى را بر نعمتهاى فراوانش كه به همه آفريدگان از نيك و بد ارزانى داشته است و بر دلايل رساى او كه براى همه آفريدگان ، چه آن كس كه اطاعت او كند و چه آن كس كه نافرمانى كند، اقامه نموده است . اگر رحمت آورد به فضل و منت اوست و اگر عذاب كند نتيجه كار خود بندگان است ، كه خداى ستمگر بر بندگان نيست .
او را بر نيك آزمايى و آشكار كردن نعتها مى ستايم و در هر چه از كار اين جهانى و آن جهانى كه بر ما دشوار آيد از او يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم و خداى بسنده ترين كارگزار است . و سپس گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه بى انباز نيست . گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست كه او را براى هدايت و با دين حق گسيل داشته است و بر او كه شايسته آن كار بوده است راضى شده است و او را براى تبليغ رسالت خود برگزيده است و رحمتى از خود بر آفريدگان خويش قرار داده است . او همچنان خلق خدا نژاده تر و نكو چهره تر و بخشنده تر و نسبت به پدر و مادر نيكوكارتر و بر پيوند خويشاوندى مواظب تر و از همگان به دانش برتر و به بردبارى پر مايه تر و بر عهد و پيمان امين تر و وفادارتر بود. هرگز مسلمان و كافرى مدعى نشد كه از او ستمى ديده باشد، بلكه ستم مى ديد و مى بخشيد و قدرت انتقام پيدا مى كرد و گذشت مى نمود. تا آنكه او كه درود و سلام خدا بر او باد كه در حالى كه مطيع فرمان خدا و بر آنچه به او مى رسيد صابر بود و در راه خدا آن چنان كه حق آن است جهاد كننده بود، درگذشت و مرگش فرا رسيد، درود و سلام خدا بر او باد. در گذشت او بر همه مردم زمين چه نيكوكار و چه تبهكار بزرگترين مصيبت بود. سپس كتاب خدا را ميان شما بر جاى گذاشت كه شما را به اطاعت خدا فرمان مى دهد و از نافرمانى او باز مى دارد. همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است كه از آن سرپيچى نخواهم كرد. اينك با دشمن خود روياروى شده ايد و بخوبى دانسته ايد كه سالارشان منافق است و آنان را به دوزخ فرا مى خواند، و حال آنكه پسر عموى پيامبرتان با شما و ميان شماست و شما را به بهشت و اطاعت فرمان خداوندتان و عمل به سنت پيامبرتان فرا مى خواند. هرگز كسى كه پيش از هر مرد نماز گزارده و هيچ كس در نماز گزاردن به پيامبر بر او پيشى نگرفته است و از شركت كنندگان بدر است نمى تواند با معاويه كه اسير جنگى آزاد شده و پسر اسير جنگى آزاد شده است برابر باشد به خدا سوگند كه ما بر حقيم و آنان بر باطلند و مبادا كه آنان بر باطل خويش مجتمع باشند و شما از حق خويش پراكنده شويد و سرانجام باطل آنان بر حق شما پيروز شود : با آنان جنگ كنيد تا خداوندشان با دستهاى شما شكنجه كند(177) و اگر شما چنين نكنيد خداوند آنان را به دست كسان ديگرى غير از شما عذاب خواهد كرد.
يارانش برخاستند و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! هرگاه مى خواهى ما را به جنگ دشمن ما و دشمن خودت ببر كه به خدا سوگند! ما كسى را با تو عوض نمى كنيم ، بلكه همراه تو مى ميرم و همراه تو زندگى مى كنيم . على عليه السلام به آنان فرمود : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هنگامى كه من با همين شمشير خود در پيشگاه پيامبر ضربه مى زدم و فرمود : شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست و نيز به من فرمود : اى على ! تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى ، جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد. و اى على مرگ و زندگى تو با من است (178) به خدا سوگند دروغ نگفت و دروغ نگفتم ، نه گمراه شدم و نه كسى به وسيله من گمراه شد. و آنچه پيامبر با من عهد فرمود فراموش نكرده ام و من بر دليلى روشن از پروردگار خو و بر راه روشن همراه هستم و سخن پيامبر را حرف به حرف بازگفتم .
(179) آن گاه به سوى دشمن تاخت و از هنگام برآمدن خورشيد تا آن گاه كه سرخى پايان روز ناپديد شد جنگ كردند و در آن روز نمازشان (ناگزير) جز تكبير گفتن نبود.
***
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان نقل مى كرد كه مى گفت : روزى از روزهاى صفين مردى از خاندان ذويزن قبيله حمير كه نامش كريب بن صباح بود و ميان شاميان در آن هنگام هيچ كس از در دليرى و نيرومندى نام آورتر نبود به ميدان آمد و هماورد خواست . مرتفع بن وضاح زبيدى به نبرد او رفت . كريب او را كشت و سپس بانگ برداشت :
چه كسى به نبرد مى آيد؟ حارث بن جلاح به نبرد او رفت . او را هم كشت . و سپس بانگ برداشت : چه كسى به نبرد مى آيد؟ عابد بن مسروق همدانى به نبرد او رفت . كريب او را هم كشت . سپس جسد آن سه را بر يكديگر نهاد و به ستم و دشمنى پاى بر آنها نهاد و بانگ برداشت : ديگر چه كسى نبرد مى كند؟ على عليه السلام خود به نبرد او آمد و را ندا داد : اى كريب ! من ترا از خداوند و قويدستى و انتقامش بر حذر مى دارم و ترا به سنت خداوند و سنت پيامبرش فرا مى خوانم . اى واى بر تو! مبادا معاويه ترا به دوزخ افكند. پاسخ او اين بود كه : چه بسيار اين سخن را از تو شنيده ام ، ما را به آن نيازى نيست . هرگاه مى خواهى پيش آى . كيست كه شمشير مرا كه نشان آن چنين است به جان خريدارى كند؟ على عليه السلام لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و سپس آهنگ او كرد و مهلتش نداد و چنان ضربتى بر او زد كه كشته بر خاك افتاد و در خون غوطه ور شد.
على عليه السلام باز هماورد خواست . حارث بن وداعه حميرى آمد. او را كشت و باز هماورد خواست . مطاع بن مطلب عنسى آمد. او را هم كشت و ندا داد : چه كسى به نبرد مى آيد؟ هيچ كس به نبردش نيامد. ندا داد : اى گروه مسلمانان ! ماههاى حرام را برابر ماههاى حرام داريد كه اگر همت آن را نگاه ندارند شما نيز قصاص كنيد. پس هر كس با ستم بر شما دست يازد به اندازه تجاوزى كه روا داشته به او تعدى كنيد و از خداى بترسيد و بدانيد كه خداوند همراه پرهيزگاران است . (180)آن گاه گفت : اى معاويه واى بر تو! پيش من بشتاب و با من نبرد تن به تن كن تا مردم در ميانه ما كشته نشوند. عمروعاص به معاويه گفت : فرصت را غنيمت شمار كه سه تن از دليران عرب را كشته است و خداوندت بر او چيرگى دهد. معاويه گفت : به خدا سوگند! جز اين نمى خواهى كه من كشته شوم و پس از من به خلافت رسى . از من دور كه چون منى فريب نمى خورد.
***
نصر گويد : عمرو، از خالد بن عبدالواحد جريرى (181) از قول كسى كه خود شنيده بود براى ما نقل كرد : عمروعاص پيش از جنگ بزرگ صفين در حالى كه بر كمانى تكيه داده بود مردم شام را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :
ستايش خداوندى را كه در شان خود بزرگ و در چيرگى خود سخت نيرومند و در جايگاه خود بسيار بلند مرتبه و در برهان خويش بسى روشن است . او را بر اين نيك آزمايى و آشكار ساختن نعمتها در هر بلاى سخت و در سختى و آسايش مى ستايم و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه بى انباز نيست و محمد بنده و پيامبر اوست . و سپس همانا كه ما در پيشگاه خداوند جهانيان به سبب آنچه ميان امت محمد صلى الله عليه و آله پيش آمده و آتش آن بر افروخته شده و ريسمان وحدتش گسيخته شده و ستيز ميان خودشان آغاز شده است بازخواست خواهيم شد. همه ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم . سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. آيا نمى دانيد كه نماز ما و ايشان و روزه و حج و قبله ما و ايشان و دين ما و ايشان يكى است اما آرزوها و هوسها متفاوت است ؟ بار خدايا كار اين امت را همچنان كه در آغاز سامان بخشيدى اصلاح فرماى و بنيادش را محفوظ بدار! از آنجا كه اين قوم سرزمين شما را در نورديدند و بر شما ستم ورزيدند در جنگ با دشمن خود كوشش كنيد و از خداوند، پروردگارتان ، يارى جوييد و نواميس خود را نگهبانى كنيد. آن كاه نشست . نصر گويد : عبدالله بن عباس در آن روز براى مردم عراق خطبه خواند و چنين گفت :
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، آن كه زمينهاى هفتگانه را زير ما بگسترد و آسمانهاى هفتگانه را بر فراز ما برافراشت و ميان آنان خلق را بيافريد و روزى ما را از آنها فرو فرستاد. و سپس همه چيز را دستخوش فرسودگى و نيستى قرار داد جز ذات جاودانه و زنده خويش كه زنده مى كند و مى ميراند. همانا خداوند متعال رسولان و پيامبران را گسيل فرمود و حجتهاى خود بر بندگان خويش قرار داد براى حجت تمام كردند يا بيم دادن (182) بدون آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود. بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند، و با آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود. بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند، و با آگاهى او از او نافرمانى مى شود و عفو مى كند بو با بردبارى خويش مى بخشد. خداوند به اندازه درنگنجد و هيچ چيز به پايگاهش نمى رسد. شمار همه چيز را به شمار درآورد و دانش او بر همه چيزى محيط است . و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول او و پيشواى هدايت و پيامبر برگزيده است . تقدير و مشيت خداوند ما را به آنچه مى بينيد مى كشاند. تا آنجا كه رشته كار اين امت از هم گسيخته و پراكنده شد. معاوية بن ابى سفيان از ميان مردم فرومايه يارانى پيدا كرده است تا بر ضد على كه پسر عمو داماد رسول خداست قيام كند. على نخستين مرد است كه با پيامبر نماز گزارده و از شركت كنندگان در جنگ بدر است و در تمام جنگهاى پيامبر همراه او بوده است و در اين مورد هم بر همگان برترى داشته است . و حال آنكه معاويه در آن حال مشرك بود و بت پرست .
(183) و سوگند به خدايى كه تنها مالك پادشاهى است و خود آن را پديد آورد و شايسته آن است ، در آن روزگار على بن ابيطالب دوش به دوش پيامبر جنگ مى كرد و مى گفت : خدا و رسولش راست مى گويند؛ و معاويه مى گفت : خدا و رسولش دروغ مى گويند. اينك بر شما باد به پرهيز از خداوند و كوشش و دور انديش و شكيبايى . و ما به راستى مى دانيم كه شما بر حقيد آن قوم بر باطلند. مبادا كه ايشان در باطل خود كوشاتر از شما در حق خود باشند و نيز به خوبى مى دانيم كه خداوند بزودى آنان را به دست شما يا غير از شما عذاب خواهد كرد. بارخدايا ما را يارى ده و خوار مدار و ما را بر دشمن پيروزى عنايت كن و ما را وا مگذار و ميان ما و قوم ما حق گشايش ده كه تو بهترين گشايندگانى !
***
نصر گويد : عمرو، از قول عبدالرحمان بن جندب ، از جندب بن عبدالله براى ما نقل كرد كه در جنگ صفين عمار برخاست و گفت : اى بندگان خدا! همراه من براى جنگ با قومى بپاخيزيد كه چنين مى پندارد كه خون شخصى ستمگر را كه به خود ستم روا داشته ات مطالبه مى كنند. همانا كه او را نيكمردانى كشته اند؟ از ستم و دراز دستى منع مى كردند و به نيكى فرمان مى دادند. اينان كه اگر دنياى آنان سالم بماند اهميتى نمى دهند كه دين از ميان برود به ما اعتراض كردند و گفتند : چرا او را كشتيد!؟ گفتيم : براى بدعتهايى كه در دين پديد آورد. گفتند : بدعتى پديد نياورده است و اين بدان سبب بود كه او دست ايشان را در دنيا گشاده مى داشت ، چندان كه مى خورند و مى چرخند و اگر كوهها هم از يكديگر پاشيده شود اهميت نمى دهند. به خدا سوگند! گمان نمى برم كه ايشان در طلب خونى باشند، ولى اين قوم مزه جهاندارى را چشيده و آن را شيرين ديده اند و مى دانند كه اگر صاحب حق بر آنان حكومت يابد ميان ايشان و آن چه مى خورند و مى چرند و مى چرند مانع ايجاد مى كند، و چون اين قوم را سابقه يى در اسلام نيست كه بدان سبب سزاور حكومت باشند، پيروان خود را فريب دادند و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد. پيروان خود را فريب دادن و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد . تا بدين وسيله پادشاهان جبار باشند. و اين فريبى است كه آنان در پناه آن به آنچه مى بينيد رسيده اند. و اگر اين فريب نمى بود حتى يك تن از مردم با آنان بيعت نمى كرد. با خدايا! اگر ما را يارى دهى همواره يارى دهنده ما بوده اى و اگر حكومت را براى ايشان قرار مى دهى به سبب اين بدعتها كه براى بندگان تو پديد آورده اند عذاب دردناك (آخرت ) را براى ايشان بيندوز
آن گاه عمار حركت كرد. يارانش نيز همراهش بودند و چون نزديك عمروعاص رسيد به او گفت : اى عمرو! دين خود را به (حكومت ) مصر فروختى ، نكبت و بدبختى بهره تو باد كه چه بسيار و از دير باز براى اسلام كژى مى خواسته اى . (184)
عمار سپس عرضه داشت : پروردگار! تو خود مى دانى كه اگر بدانم خشنودى تو در اين است كه خود را در اين دريا افكنم ، خواهم افكند. خدايا! تو خود مى دانى كه اگر بدانم رضاى تو در اين است كه سر شمشيرم را بر شكم خويش نهم و بر آن تكيه دهم تا از پشتم بيرون آيد، چنان خواهم كرد. پروردگارا! من بر طبق آنچه كه خود به ما آموخته اى مى دانم كه امروز هيچ كارى بهتر از جهاد با اين گروه تبهكار نيست ؟ انجام دهم و اگر بدانم كارى ديگر موجب رضاى تو است آن را انجام خواهم داد.
-
نصر مى گويد : عمرو بن سعيد از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمار بن ياسر، عبدالله بن عمروعاص را ندا و گفت : دين خودت را به دنيا فروختى آن هم به خواسته دشمن خدا و اسلام (معاوية )، و خواسته و هوس پدر تبهكارت را برگزيدى . گفت : چنين نيست كه من خون عثمان شهيد مظلوم را مى طلبم . عمار گفت : هرگز چنين نيست . با اطلاع و علمى كه درباره تو دارم گواهى مى دهم كه با هيچيك از كارهاى خود رضاى خداوند را طلب نمى كنى و بدان كه اگر امروز كشته نشوى فردا خواهى مرد و بنگر در آن هنگام كه خداوند بندگان را طبق نيت ايشان پاداشى مى دهد، نيت تو چيست ؟
***
ابن ديزل در كتاب صفين خود، از صيف نقل مى كند كه مى گفته است : از صعب بن حكيم بن شريك بن نملة محاربى شنيدم كه از قول نياى خود شريك نقل مى كرد كه مى گفته است : روزهاى صفين عراقيان و شاميان جنگ مى كردند و از جايگاه خود دور مى شدند و تا گرد و خاك فرو نمى نشست كسى نمى توانست به جايگاه برگردد. روزى همان گونه جنگ كردند و از جايگاه خود دور شدند، چون گرد و خاك فرو نشست ناگاه ديدم على عليه السلام زير پرچمهاى ما - يعنى بنى محارب - ايستاده است . على فرمود : آيا آب داريد؟ من مشكى كوچك آوردم و لبه آن را خم كردم كه آب بياشامد. فرمود : نه ما از اين كه از لبه مشك آب بنوشيم نهى شده ايم . شمشيرش را كه از سر تا قبضه خون آلود بود آويخت و من بر دستهايش آب ريختم هر دو دست خود را تميز شست و سپس با دستهاى خود آب نوشيد و چون سيراب شد سر خود را بلند كرد و پرسيد : افراد قبيله مضر كجايند گفتم : : اى اميرالمؤ منين ! هم اكنون ميان ايشان هستى . پرسيد : شما از كدام قبيله ايد؟ خدايتان بركت دهاد! گفتم : بنى محاربيم . جايگاه خود را دانست و به قرارگاه خود بازگشت .
مى گويم : پيامبر صلى الله عليه و آله از خم كردن لبه مشك و نوشيدن آب از داخل مشك نهى فرموده است . زيرا مردى بدانگونه آب آشاميده بود و مارى (زالو؟) كه در مشك بود به شكمش رفته بود.
ابن ديزل مى گويد : اسماعيل بن اويس ، از عبدالملك بن قدامة بن ابراهيم بن حاطب جمعى ؟ از عمرو بن شعيب ، از پدرش ، از جدش عبدالله بن عمروعاص نقل مى كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى عبدالله چگونه خواهى بود هنگامى كه ميان فرومايگان مردم باقى بمانى (185) كه پيمانها و عهدهاى ايشان در هم و برهم شده باشد؟ و براى نشان دادن حال ، انگشتهاى خود را داخل يكديگر فرمود. گفتم : اى رسول خدا، فرمان خودت را به من ابلاغ فرماى . فرمود : آنچه را پسنديده مى دانى و مى شناسى به آن عمل كن و آنچه را زشت و ناشناخته مى بينى رها كن و به آنچه خاص تو است عمل كن و مردم را با كارهاى پست خود واگذار.
گويد : در جنگ صفين پدرش عمروعاص به او گفت : اى عبدالله ! به ميدان برو جنگ كن . گفت : پدر جان ! آيا فرمانم مى دهى كه به ميدان روم و جنگ كنم و حال آنكه خودت آنچه را كه پيامبر با من عهد فرمودند شنيده اى . عمروعاص گفت : اى عبدالله ترا به خدا سوگند مى دهم مگر آخر عهدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با تو فرمودند اين نبود كه دست ترا گرفتند و در دست من نهادند و گفتند : از پدرت اطاعت كن ؟ گفت : آرى چنين بود. عمرو گفت : اينك من به تو فرمان مى دهم به جنگ روى . عبدالله بن عمرو بيرون رفت و در حالى كه دو شمشير بسته بود به جنگ پرداخت .
گويد : از جمله اشعار عبدالله بن عمروعاص كه پس از صفين سروده و در آن از على عليه السلام ياد كرده است و ابيات زير است :
اگر جمل (نام معشوق ) روزى مقام حضور مرا در صفين مى ديد، همانا زلفهايش سپيد مى شد....
***
ابن ديزيل ، از يحيى بن سليمان جعفى ، از مسهر بن عبدالملك بن سلع همدانى از پدرش ، از عبد خير همدانى چنين نقل مى كند : من و عبد خير همدانى در سفرى همسفر بوديم . به او گفتم : اى ابوعماره درباره پاره يى از كارهاى خودتان در جنگ صفين برايم بگو. گفت : اى برادرزاده ! اين چه پرسش و خواسته ايى است ؟ گفتم : دوست دارم از تو چيزى بشنو. گفت : اى بردار زاده چنان بود كه چون سپيده دم نماز صبح مى گزارديم ما صف مى كشيديم شاميان هم صف مى كشيدند. ما نيزه هاى خود را سوى ايشان مى داشتيم و آنان نيزه هايش آن را سوى ما مى داشتند. به گونه يى كه اگر زير آن راه مى رفتى سايه بر تو مى افتاد. اى برادرزاده ! به خدا سوگند، ما مى ايستاديم و آنها هم مى ايستادند نه ما پراكنده مى شديم و نه ايشان تا هنگامى كه نماز عشاء را مى گزارديم و در تمام مدت روز به سبب شدت گرد و خاك هيچ كس نمى توانست بشناسد چه كسى در جانب راست يا چپ او ايستاده است ، مگر به هنگام كوبيده شدن شمشيرها به يكديگر كه از آن برقى چون نور خورشيد مى جهيد و بر اثر آن نور انسان مى توانست سمت راست و چپ خود را ببيند و بشناسد چه كسى ايستاده است . و چون نماز عشاء را مى گزارديم ما كشتگان خود را مى برديم و آنان را به خاك مى سپرديم و آنان نيز همين كار را مى كردند تا شب را به صبح مى رسانديم . به او گفتم : اى ابوعمارة به خدا سوگند اين صبر و شكيبايى است .
***
ابن ديزيل روايت مى كند كه چون جنازه مردى از ياران على عليه السلام را از كنار عمروعاص عبور مى دادند از نام او مى پرسيد. و چون به او مى گفتند، مى گفت : على و معاويه گويى خود را از عهده خون اين كشته برى مى دانند.
ابن ديزيل مى گويد : ابن وهب از مالك بن انس نقل مى كند كه مى گفته است : عمروعاص در جنگ صفين در سايبانى مى نشست و عراقيان مردگان خود را همانجا به خاك مى سپردند ولى شاميان كشتگان خود را در عباها و كيسه هاى مى نهادند و به گورستان خود مى بردند؛ هرگاه جسد مردى را از كنار او مى بردند مى پرسيد : اين كيست ؟ مى گفتند : فلانى است . مى گفت : چه بسا مردانى كه در راه خدا متحمل رنج بزرگ شده اند و از گناه كشته شدن آنان فلانى و فلانى - يعنى على و معاويه - رستگارى نخواهند يافت .
گويم (ابن ابى الحديد) : اى كاش مى دانستم او چگونه خود را از اين موضوع تبرئه مى كرده است و حال آن كه همو سرچشمه اين فتنه بوده است ؟ بلكه اگر عمروعاص نمى بود اين موضوع صورت نمى گرفت . ولى خداوند متعال اين سخن و نظاير آن را بر زبان جارى فرموده است تا حالت شك و ترديدش آشكار و معلوم شود كه در كار خود داراى بينش روشن نيست .
***
نصر بن مزاحم مى گويد : يحيى بن يعلى ، از صباح مزنى ، از حارث بن حصن ، از زيد بن ابى رجاء از اسماء بن حكيم فزارى (186) نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام و زير پرچم عمار بن ياسر بوديم . به هنگام ظهر كه ما با گليم سرخى براى خود سايبان درست كرده بوديم مردى كه صفها را پشت سر مى گذاشت و گويى آنها را مى شمرد پيش آمد و به ما رسيد. پرسيد : كداميك از شما عمار بن ياسر است ؟ عمار گفت : من عمار. پرسيد همان كه كنيه اش ابويقظان است ؟ گفت : آرى . گفت : مرا با تو سخنى است ، آيا آشكارا بگويم يا پوشيده ؟ عمار گفت : خودت هر گونه مى خواهى بگو. گفت : آشكارا مى گويم . عمار گفت : بگو. گفت : من از پيش خاندان خود در حالى كه با بينايى نسبت به حقى كه بر آن هستيم بيرون آمدم و در گمراهى آن گروه هيچ شك و ترديدى نداشتم و مى دانم كه ايشان برباطلند و تا ديشب هم بر همين حال بودم ولى ديشب به خواب ديدم سروشى پيش آمد و اذان گفت و گواهى داد كه خدايى جز خداوند نيست و محمد صلى الله عليه و آله رسول خدا است و بانگ نماز برداشت ، موذن آنان هم همينگونه انجام داد و صف نماز برپا شد ما نمازى يكسان گزارديم و كتابى يكسان تلاوت كرديم و دعايى يكسان خوانديم . از ديشب گرفتار شك شدم و شبى را گذراندم كه جز خداوند متعال كسى نمى داند بر من چه گذشته است . چون شب را به صبح آوردم نزد اميرالمؤ منين رفتم و آن را براى او بازگو كردم فرمود : آيا عمار بن ياسر را ديده اى ؟ گفتم : نه . گفت : او را ملاقات كن و بنگر چه مى گويد : از گفتارش پيروى كن . و براى اين كار پيش تو آمده ام . عمار به او گفت : آيا صاحب آن پرچم سياهى را كه در مقابل و براى رويارويى من ايستاده است مى شناسى ؟ آن پرچم عمروعاص است كه من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار با آن مقابله كرده و جنگيده ام و اين بار چهارم است و نه تنها اين بار بهتر از بارهاى گذشته نيست ، كه اين از همه آنها بدتر و تبهكارانه تر است . آيا خودت در جنگهاى بدر و احد و حنين (187) شركت داشته اى يا پدرت شركت داشته است كه به تو خبر داده باشد؟ گفت : نه . عمار گفت : مواضع ما و پرچمهاى ما همان مواضع و پرچمهاى رسول خداوند در جنگهاى بدر و احد و حنين است و مواضع پرچمهاى اين گروه همان مواضع پرچمهاى مشركان احزاب است . آيا اين لشكر و كسانى را كه در آن هستند مى بينى ؟ به خدا سوگند دوست دارم كه همه آنان و كسانى كه با معاويه براى جنگ با ما آمده اند و از آنچه ما بر آن معتقديم از ما جدا شده اند پيكرى واحد مى بودند و من آن را سر مى بريدم و پاره پاره مى كرد. به خدا سوگند خون همه آنان را از ريختن خون گنجشكى حلال تر است . آيا تو ريختن خون گنجشكى را حرام مى دانى ؟ گفت : نه ، بلكه حلال است . عمار گفت : خون آنان هم همان گونه حلال است . آيا موضوع را براى ، تو روشن ساختم ؟ گفت : آرى ، عمار گفت : اينك هر كدام را دوست دارى انتخاب كن .
آن مرد بازگشت عمار بن ياسر او را باز خواند و گفت : همانا ايشان بزودى ممكن است با شمشيرهاى خود چنان بر شما ضربه زنند كه باطل گرايان شما به شك و ترديد افتند و بگويند اگر بر حق نمى بودند بر ما پيروز نمى شدند. به خدا سوگند آنان به اندازه خاشاكى كه چشم مگسى را آلوده سازد بر حق نيستند و به خدا سوگند اگر ما را با شمشيرهاى خود چنان ضربه بزنند كه تا نخلستانهاى هجر (188) برانند هر آينه مى دانيم همه ما بر حقيم و آنان بر باطلند.
نصر مى گويد : يحيى بن يعلى ، از اصبغ بن نباته (189) نقل مى كرد كه مى گفته است : مردى پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين قوم كه با آنان جنگ مى كنيم ، دعوتمان يكى است و پيامبرمان يكى و نماز و حج ما هم يكسان است ، بر آنان چه نامى بگذاريم ؟ گفت : آنان را همان گونه نام بدار كه خداوند در كتاب خود نام نهاده است ، گفت : من تمامى مطالب را كه در قرآن آمده است نمى دانم . على عليه السلام گفت : مگر نشنيده اى كه خداوند متعال در قرآن چنين فرموده است : اين پيامبران را برخى را بر برخى ديگر برترى داده ايم ؟ تا آنجا كه مى فرمايد : و اگر خداى مى خواست پس از فرستادن پيامبران و معجزاتى آشكار كه براى مردم آمد با يكديگر جنگ و دشمنى نمى كردند، ولى با يكديگر اختلاف كردند. برخى از ايشان ايمان آوردند و برخى كافر شدند. (190)
پس چون اختلاف افتاد، ما به سبب آن كه نسبت به خدا و پيامبر و قرآن و حق سزاوارتريم كسانى هستيم كه ايمان آوردند و آنان كسانى هستند كه كافر شدند و خداوند جنگ با ايشان را خواسته است . بنابراين بر طبق خواست و اراده خداوند با آنان جنگ كن
اين پايان جزء پنجم از شرح نهج البلاغه است . و سپاس خداوند يكتا را بسم الله الرحمن الرحيم
(191)
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و درود و سلام بر بهترين خلق او محمد و خاندان پاكش باد
(66) : از سخنان على عليه السلام درباره انصار
گفته اند كه چون اخبار سقيفه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به اطلاع اميرالمؤ منينن عليه السلام رسيد، فرمود : انصار چه گفتند. گفته شد : انصار گفتند : اميرى از ما و امير از شما كار را بر عهده بگيرند. على عليه السلام فرمود :
فلا احتججتم عليهم بان رسول الله صلى عليه و سلم وصى بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم ... (اى كاش با آنان چنين احجاج مى كرديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش فرمود كه نسبت به نيكوكار ايشان يكى و از بدكار ايشان گذشت و عفو شود......) (در اين خطبه كه با عبارت فوق آغاز مى شود، ابن ابى الحديد ضمن شرح آن ، مطالب تاريخى زير را آورده است ) :
در مباحث گذشته برخى از اخبار سقيفه را آورديم . اينك مى گوييم : خبر سفارش كردن پيامبر صلى الله عليه و آله درباره انصار خبر صحيحى است كه دو شيخ بزرگ ، يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى ، در صحيح خود آن را از انس بن - مالك آورده اند، كه گفته است : ابوبكر و عباس ، كه خدايشان از آن دو خشنود باد، به هنگام بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر انجمنى گذشتند كه مى گريستيم . آن دو پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و اين موضوع را به اطلاع وى رساندند. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كناره جامه يى را به صورت دستار بر سر بسته بود بيرون آمد و به منبر رفت - و پس از آن روز ديگر به منبر نرفت - نخست ستايش و سپاس خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود : به شما در مورد انصار سفارش مى كنم كه گروه مورد اعتماد و اطمينان و ياران ويژه منند. همانا آنچه بر عهده آنان بود انجام دادن اينك آنچه براى ايشان است باقى مانده است . از نيكوكارشان بپذيريد و از بدكارشان درگذريد.
و مقصود على عليه السلام درباره احتجاج كردن با انصار به استناد اين سفارش اين است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست پيشوايى و امات در ايشان باشد به ايشان در مورد ديگران سفارش مى فرمود نه اين كه خطاب به ديگران در مورد آنان سفارش فرمايد.
عمرو بن سعيد بن عاص (192) هم كه ملقب به اشد حق تعالى (كام گشاده و بليغ ) است در گفتگوى خود با معاويه به همين موضوع نظر داشته است . و چنين بود كه چون پدرش درگذشت او نوجوان بود، پيش معاويه رفت . معاويه از او پرسيد : پدرت در باره ، به چه كسى سفارش كرده است ؟ او گفت : پدرم به من درباره ديگران سفارش كرده است و درباره من به كسى سفارش نكرده است . معاويه اين سخن او را پسنديد و گفت : اين نوجوان سخن آور و بليغ است و ملق به اشدق شد.
اما اين گفتار اميرالمومنين كه گفته است : شگفتا! مهاجران به درخت نبوت احتجاج مى كنند و ميوه آن را تباه مى سازند. سخنى است كه نظير آن مكرر در گفتارش آمده است . مانند اين سخن كه او فرموده است : هر گاه مهاجران به دليل قرب خود به پيامبر صلى الله عليه و آله بر انصار احتجاج كرده اند، همين دليل در مورد ما بر مهاجران استوارتر است كه اگر برهاين و حجت ايشان درست است به ما اختصاص دارد نه بر ايشان و اگر صحيح نيست ، ادعاى انصار صحيح و بر قوت خود باقى است .
نظير همين معنى در سخن عباس به ابوبكر آمده كه به او گفته است : اين ادعاى تو كه ما درخت پيامبر صلى الله عليه و آله هستيم ، همانا كه شما همسايگان آن درختيد و حال آنك ما شاخه هاى آنيم .. (193)
اخبار روز سقيفه
ما اينك خبر سقيفه را مى آوريم . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (194) در كتاب سقفيه خود چنين مى گويد :
احمد بن اسحاق ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير بن عفير انصارى براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد. سعد بن عبادة به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسرانش گفت : من به سبب بيمارى نمى توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم ، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان . سعد سخن مى گفت پسرش گوش مى داد و با صداى بلند تكرار مى كرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از سپاس و ستايش خداوند اين بود :
همانا شما را سابقه يى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله عرب نيست . همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله ده و چند سال ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداى رحمان و دور افكندن بتها فرا خواند و از قومش جز گروهى اندك به او ايمان نياوردند و به خدا سوگند كه نمى توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند. تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده كرد و كرامت را به شما ارزانى داشت و شما را به آيين خود مخصوص كرد، و ايمان به خود و رسولش را و قومى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را روزى شما كرد. شما سخت ترين مردم نسبت به كسانى كه از دين او سرپيچى كرديد بوديد و از ديگران بر دشمن او سنگين تر بوديد. تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذيرا شدند و دوردستان هم با كوچكى و فروتنى سر تسليم فرو آوردند و خداوند وعهده خويش را براى پيامبران برآورد، و اعراب در قبال شمشيرهاى شما رام شدند. آن گاه خداوند متعال او را بميراند، در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده اش به شما روشن بود. اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه مردم براى آن محق تر و سزاوارتريد.
آنان همگى پاسخ دادند : كه سخن و انديشه تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى درنمى گذريم و تو را عهده دار اين حكومت مى كنيم كه براى ما بسنده اى و مؤ منان شايسته هم به آن راضى هستند. (195)
سپس آنان ميان خود گفتگو كردند و گفتند : اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و عشيره و دوستان اوييم و به چه دليل پس از رحلت او با ما درباره حكومت ستيز مى كنيد، چه بايد كرد؟ گروهى از انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كار ديگرى غير از اين رضايت نخواهيم داد، كه حق ما در پناه و يارى دادن همچون حق ايشان در هجرت است . در كتاب خدا هم آنچه براى ايشان آمده است براى ما هم آمده است و هر فضيلتى را براى خود بشمرند ما هم نظيرش را براى خود مى شمريم ، و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما. سعد بن عبادة گفت : اين آغاز سستى است .
خبر به عمر رسيد. او به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. ابوبكر را آنجا ديد و على عليه السلام مشغول تجهيز جسد (مطهر) پيامبر صلى الله عليه و آله بود. كسى كه اين خبر را براى عمر آورد معن بن عدى بود. او دست عمر را گرفت و گفت : اى عمر بر خيز. عمر گفت : اينك گرفتار و به خويشتن مشغولم . معن بن عدى (196) گفت : چاره از برخاستن نيست . و عمر همراه او برخاست . معن به او گفت : اين گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده مى گويند : تو پسرت تنها مايه اميد ماييد و گروهى از اشراف انصار هم در سقيفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسيد. اينك اى عمر! آنچه بايد بينديشى بينديش و به برادران مهاجرت بگو و براى خود راهى انتخاب كنيد كه من مى بينم هم اكنون در فتنه گشوده شده است ، مگر اين كه خداوند آن را ببندد. عمر سخت ترسيد و خود را به ابوبكر رساند و دستش را گرفت و گفت : برخيز. ابوبكر گفت : پيش از خاك سپارى پيامبر كجا برويم ؟ من گرفتار و به خويشتن مشغولم . عمر گفت : چاره از برخاستن نيست به خواست خدا بزودى برمى گرديم .
ابوبكر همراه عمر برخاست و عمر موضوع را به او گفت و او سخت ترسيد و آشفته شد. آن دو شتابان خود را به سقيفه بنى ساعده رساندند كه مردانى از اشراف انصار آنجا جمع شده بودند و سعد بن عبادة كه بيمار بود ميان ايشان بود. عمر برخاست سخن بگويد و كار را براى ابوبكر آماده سازد. او مى گفت : مى ترسم ابوبكر از گفتن برخى امور كوتاهى كند. همين كه عمر مى خواست آغاز به سخن كند ابوبكر او را از آن كار باز داشت و گفت : آرام بگير، سخنان مرا گوش بده و پس از سخنان من آنچه به نظرت رسيد بگو. ابوبكر نخست تشهد گفت و سپس چنين بيان داشت :
همانا خداوند متعال محمد صلى الله عليه و آله را با هدايت و دين حق مبعوث فرمود. او مردم را به اسلام فراخواند، دلها و انديشه هاى ما را به آنچه كه ما را به آن فرا مى خواند متوجه ساخت و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستين مسلمانان بوديم و مردم ديگر در اين مورد پيرو مايند. ما عشيره رسول خدا صلى الله عليه و آله و گزيده ترين اعراب از لحاظ نژاد و نسبيم . هيچ قبيله يى در عرب نيست مگر آنكه قريش را بر آن و در آن حق ولادت است . شما هم انصار خداييد و شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را يارى داديد، وانگهى شما وزيران و ياوران رسول خداييد و برطبق فرمانى كه در كتاب خدا آمده است برادران ما و شريكهاى ما در دين و هر خيرى كه در آن باشيم هستيد و محبوب ترين و گرامى ترين مردم نسبت به ما بوده و هستيد. سزاوارترين مردم به قضاى خداونديد و شايسته ترين افراديد كه به آنچه خداوند به برادران مهاجراتان ارزانى فرموده تسليم باشيد، و سزاوارترين مردميد كه بر آنان رشك مبريد. شما كسانى هستيد كه با نيازمندى و درويشى خود ايثار كرديد و مهاجران را بر خود ترجيح داديد. بنابراين بايد چنان باشيد كه شكست و درهم و برهم شدن اين دين به دست شما نباشد و اين شما را فرا مى خوانم كه با ابوعبيده جراح يا عمر بيعت كنيد، كه من از آن دو براى سرپرستى حكومت شاد و خشنودم و هر دو را براى آن شايسته مى دانم .
(197) عمر و ابوعبيده هر دو گفتند : هيچ كس از مردم را نسزد كه برتر از تو و حاكم بر تو باشد كه تو يار غاز و نفر دومى ؛ وانگهى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ترا به نمازگزاردن فرمان داده است . بنابراين تو سزاورترين مردم براى حكومتى . (198)
انصار چنين پاسخ دادند : به خدا سوگند ما نسبت به خيرى كه خداوند بر شما ارزانى بدارد رشك نمى بريم و حسد نمى ورزيم و در نظر ما هيچ كس محبوب تر و بيش از شما مورد رضايت ما نيست ، ولى ما در مورد آينده و آنچه پس از امروز ممكن است اتفاق بيفتد بيمناكيم . و از آن مى ترسيم كه بر اين حكومت كسى چيره شود كه نه از ما باشد و نه از شما. اگر امروز شما مردى از خودتان را حاكم قرار دهيد ما راضى خواهيم بود و بيعت مى كنيم و به شرط آنكه چون او در گذشت مردى از انصار را به حكومت انتخاب كنيم و پس از اينكه او درگذشت مردى ديگر از مهاجران حاكم شود و تا هنگام كه اين امت پايدار است و براى هميشه همين گونه رفتار شود. و اين كار در امت محمد صلى الله عليه و آله به عدالت نزديكتر و شايسته تر است . هيچيك از انصار بيم آن را نخواهند داشت كه مورد بى مهرى افراد قريش قرار گيرد و او را فرو گيرند و هيچ قريشى بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى مهرى انصار قرار گيرد و او را فرو گيرند.
ابوبكر برخاست و گفت : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مبعوث شد بر عرب بسيار گران آمد كه دين پدران خود را رها كنند، و با او مخالفت و ستيز كردند و خداوند مهاجران نخستين را از ميان قوم رسول خدا اختصاص به آن داد كه او را تصديق كنند و به او ايمان آوردند و با او مساوات كنند و با وجود شدت آزارى كه قوم بر آنان داشتند همراه پيامبر صبر و پايدارى كنند و از شمار بسيار دشمنان خود نهراسند. بنابراين ، آن گروه مهاجران ، نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و پيشگامان ايمان آوردند به رسول خدايند و هم ايشان دوستان و عترت او و سزاوارترين افراد براى حكومت پس از اويند. و در اين مورد هيچكس جز ستمگر با آنان ستيز نمى كند. و پس از مهاجران هيچ كس از لحاظ فضل و پيشگامى در اسلام همانند شما نيست . ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و خواهيد بود، بدون رايزنى با شما و اطلاع شما هيچ كارى نخواهيم كرد.
حباب بن منذر بن جموح (199) برخاست و گفت : اى گروه انصار! دستها و توان خود را براى خويشتن نگهداريد كه مردم همگان زير سايه شمايند و هيچ گستاخى ياراى مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به فرمان شما نخواهند بود. شما مردمى هستيد كه پناه و يارى داديد و هجرت به سوى شما صورت گرفته است و شما صاحبخانه و اهل ايمانيد. به خدا سوگند كه خداوند آشكارا جز در حضور و سرزمين شما پرستش نشده است و نماز جز در مسجدهاى شما به صورت جماعت گزارده نشده و ايمان جز در پناه شمشيرهاى شما شناخته نشده است . اينك كار خود را براى خويش باز داريد. اگر آنان نپذيرفتند در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان بايد باشد.
عمر گفت : هيهات ! كه دو شمشير در نيامى نگنجند. همانا اعراب هرگز راضى نخواهند شد شما را به اميرى خود بپذيرند و حال آنكه پيامبرشان از قبيله ديگرى غير از شماست . و اعراب از اين حكومت را به افرادى واگذار كنند كه پيامبرى هم ميان ايشان بوده است و ولى امر از آنان بوده است و ممانعت نخواهند كرد و در اين مورد ما را حجت و برهان آشكار نسبت به كسى كه با ما مخالفت كند در دست است و دليل روشن با كسى كه ستيز كند داريم . چه كسى مى خواهد با ما در مورد ميراث محمد صلى الله عليه و آله و حكومت او خصومت كند؟ و حال آنكه ما دوستان نزديك و عشيره اوييم ؛ مگر آن كس كه به باطل درآويزد و به گناه گرايش يابد. خويشتن را به درماندگى و نابودى دراندازد.
حباب برخاست و گفت : اى گروه انصار! سخن اين مرد و يارانش را مشنويد و كه در آن صورت بهره شما را از حكومت خواهند ربود. و اگر آنچه به ايشان پيشنهاد كرديد نپذيرفتند آنان را از سرزمين خود برانيد و خود عهده دار حكومت بر ايشان باشيد كه از همگان بر آن سزاورارتريد كه در پناه شمشيرهاى شما كسانى كه بر اين دين بر فرود نمى آوردند تسليم شدند و سر فرود آوردند. من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و آزموده ام . اگر هم مى خواهيد كار را به حال نخست برگردانيم . و به خدا سوگند هيچ كس اين سخن و پيشنهاد مرا رد نخواهد كد مگر آنكه بينى (سر) او را با شمشير فرو مى كوبم . گويد : و چون بشير بن سعد خزرجى (200) كه از سران و سرشناسان قبيله خزرج بود هماهنگى انصار را براى اميرى سعد بن عباده ديد و نسبت به او رشك مى ورزيد برخاست و گفت : اى گروه انصار! هر چند كه ما داراى سابقه هستيم ولى ما از اسلام و جهاد خود چيزى جز خشنودى پروردگار خويش و فرمانبرى از پيامبر خود را اراده نكرده ايم و براى ما سزاوار نيست كه با سابقه خود بر مردم فزونى طلبيم و چيرگى را جستجو كنيم و در صدد يافتن عوض دنيايى باشيم . همانا محمد صلى الله عليه و آله مردى از قريش است و قوم او به ميراث حكومت او سزاورارترند. خدا نكند كه با آنان در اين كار ستيزه كنم . شما هم از خدا بترسيد و با آنان اختلاف و ستيز مكنيد.
ابوبكر برخاست و گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند، با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند : به خدا سوگند ما هرگز عهده دار حكومت بر تو نخواهيم شد كه تو برترين مهاجران و نفر دوم (201) و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر نمازى و نماز برترين كار دين است . دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم .
همين كه ابوبكر دست خود را دراز كرد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر او را مخاطب قرار داد و گفت : نافرمانى ترا بر اين كار ناشايسته واداشت و به خدا سوگند، چيزى جز رشك و حسد تو بر پسر عمويت تو را بر اين كار وا نداشت .
چون اوسيان ديدند سالارى از سالارهاى خزرج با ابوبكر بيعت كرد، اسيد بن حضير (202) كه سالار قبيله اوس بود برخاست و او هم به سبب حسد بر سعد بن عباده و رشك بر اين كه مبادا به حكومت رسد با ابوبكر بيعت كرد. و چون اسيد بيعت كرد همه افراد قبيله اوس بيعت كردند. سعد بن عباده را كه بيمار بود به خانه اش بردند و او آن روز و پس از آن از بيعت خوددارى كرد عمر خواست او را به زور وادار به بيعت كند. به او گفته شد : اين كار را نكد كه او حتى اگر كشته شود بيعت نمى كند و او كشته نمى شود مگر اين كه همه افراد خانواده اش كشته شوند و آنان كشته نمى شوند مگر اين كه همه آنان كشته نمى شوند مگر آن كه با همه خزرجيان جنگ شود و اگر با خزرج جنگ شود قبيله اوس هم با آنان خواهند بود. و در اين صورت كار تباه خواهد شد. اين بود كه از او دست بداشتند و او هم با آنان نماز نمى گذارد و در اجتماعات و نمازهاى جمعه و جماعت آنان حاضر نمى شد و احكام و قضاوت آنان را نمى پذيرفت و چنان بود كه اگر يارانى مى يافت با آنان زد و خورد مى كرد. سعد بن عباده تا هنگامى كه ابوبكر زنده بود همچنين بود. سپس در حكومت عمر در حالى كه سوار بر اسب و عمر سوار بر اشتر بود با او برخورد كرد. عمر به او گفت : اى سعد، هيهات ! او هم در پاسخ به عمر گفت : هيهات ! عمر به او گفت : آيا تو همانى كه بوده اى و بر همان عقيده اى !؟ گفت : آرى من همانم و به خدا سوگند هيچ كس همسايه من نبوده است كه به اندازه تو از همسايگى با او خشمگين باشم . عمر گفت : هر كس همسايگى كسى را خوش نمى دارد از كنار او كوچ مى كند. سعد گفت : اميدوارم بزودى مدينه را براى تو رها كنم و به همسايگى گروهى بروم كه همسايگى ايشان با تو و يارانت خوشتر مى دارم و پس از آن مدت كمى در مدينه بود و به شام رفت و در حوران (203) درگذشت و با هيچ كس نه ابوبكر و عمرو نه كس ديگرى بيعت نكرد.(204)
***
جوهرى مى گويد : مردم بسيارى پيش آمدند و در همان روز گروه بيشتر مسلمانان با او بيعت كردند. بنى هاشم در خانه على بن ابيطالب جمع شده بودند. (205)
زبير بن عوام هم همراه ايشان بود، كه خويشتن را از بنى هاشم مى شمرد و على عليه السلام هم همواره مى گفت : زبير پيوسته در زمره ما اهل بيت بود تا پسرانش در رسيدند و او را از ما برگرداندند. بنى اميه پيش عثمان بن عقان و بنى زهره نزد سعد بن ابى وقاص و عبدلرحمان بن عوف جمع شدند و عمر همراه ابوعبيده پيش ايشان آمد و گفت : چگونه است كه شما را در حال درنگ و جامعه به خود پيچيده مى بينم ؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه مردمان و انصار با او بيعت كرده اند. عثمان و همراهانش و سعد و عبدالرحمان و همراهانش برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند
-
عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه عليه السلام رفت و به كسانى كه آنجا بودند گفت : برويد بيعت كنيد. آنان نپذيرفتند و زبير در حالى كه شمشير در دست داشت بيرون آمد. عمر به همراهان خود گفت : مواظب اين سگ باشيد. (206) سلمة بن اسلم (207) برجست و شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آن را به ديوار زد و سپس او و على عليه السلام را در حالى كه بنى هاشم همراهشان بودند حركت دادند و با خود بردند و على مى گفت : من بنده خدا و رسول خدايم . آنان او را پيش ابوبكر آوردند و به او گفته شد : بيعت كن . گفت : من به اين حكومت از شما سزاوارترم ، با شما بيعت نمى كنم و شما بايد با من بيعت كنيد. اين حكومت را از دست انصار بيرون كشيديد و با آنان به قربت خود با پيامبر احتجاج مى كرديد و آنان حكومت را به شما واگذار كردند و اينك من با شما به همان چيزى كه شما با انصار احتجاج كرديد حجت مى آورم . اگر از خدا مى ترسيد از خويشتن نسبت به ما انصاف دهيد و همان حقى را كه انصار براى شما شناختند شما براى ما بشناسيد و رعايت كنيد و در غير اين صورت خود مى دانيد كه ستم مى كنيد.
عمر گفت : دست از تو برداشته نمى شود تا بيعت كنى . على به او فرمود : اى عمر! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت باشد. امروز حكومت ابوبكر را استوار مى كنى كه فردا آن را به تو برگرداند. همانا به خدا سوگند، سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم . ابوبكر به على گفت : اگر با من بيعت نكنى تو را بر آن مجبور نمى كنم . ابوعبيدة گفت : اى اباالحسن تو هنوز جوانى و اينان سالخوردگان قريش و قوم هستند و براى تجربه يى نظير تجربه و شناخت ايشان در كارها هنوز فراهم نيست و من ابوبكر را براى اين كار از تو داناتر مى بينم و ياراى او براى شانه دادن به زير اين بار بيشتر است . اين كار را به او تسليم كن و به حكومت او راضى شو كه تو نيز اگر زنده بمانى و عمرت بيشتر شود به مناسبت فضيلت نزديك با رسول خدا و سابقه جهاد از هر جهت شايسته و سزاوار حكومت خواهى بود.
على عليه السلام گفت : اى گروه مهاجران ! خدا را خدا را، حكومت محمد صلى الله عليه و آله را از خانه و كاشانه اش به خانه هاى خود مكشيد و خاندان او را از حق و مقام او ميان مردم محروم و دور نسازيد. اى گروه مهاجران ! به خدا سوگند، ما اهل بيت به اين حكومت از شما سزاوارتريم . مگر بهترين خواننده و درك كننده كتاب خدا كه در احكام دين خدا فقيه و به سنت دانا؛ و در كار رعيت تواناست از ما نيست ؟ به خدا سوگند كه چنان شخصى ميان ما وجود دارد بنابراين از هوس پيروى مكنيد و تا فاصله شما از حق خود افزون نگردد.
در اين هنگام بشير بن سعد گفت : اى على ! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت خود با ابوبكر از تو شنيده بودند حتى دو تن هم در مورد تو مخالفت نمى كردند، ولى اينك بيعت كرده اند.
على به خانه خود برگشت و بيعت نكرد و در خانه خود نشست تا فاطمه عليه السلام درگذشت و سپس بيعت كرد.
***
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سخن دلالت بر باطل بودن ادعاى نص براى خلافت اميرالمؤ منين على و هر كس ديگر غير از او دارد. كه اگر نص صريحى وجود مى داشت همانا كه على عليه السلام به آن استناد مى كرد و حال آنكه از آن سخنى به ميان نياورده است و احتجاج او در مورد خود با ابوبكر و احتجاج ابوبكر با انصار مبتنى بر سوابق و فضايل و قرب به رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اگر نصى در مورد اميرالمؤ منين على يا ابوبكر وجود مى داشت ابوبكر از آن براى قانع كردن انصار استفاده مى كرد و اميرالمؤ منين هم از آن در مقابل ابوبكر بهره مى برد. وانگهى اين خبر و اخبار آشكار ديگر دليل بر آن است كه ميان على عليه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشكارا آنچه بايد، گفته مى شده است . مگر نمى بينى چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت مى دهد و از اطاعت آنان سر پيچى مى كند و سخت ترين سخنان را به گوش آنان مى رساند و اگر نصى وجود مى داشت على عليه السلام خود يا برخى از شيعيان و گروه او به آن استناد مى كردند و بهترين مورد براى استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس ديگر عطر را چه ارزشى است . (208)
اين موضوع همچنين دليل بر آن است كه خبر نص در مورد ابوبكر كه در صحيح بخارى و مسلم آمده ، صحيح نيست و آن حديثى است كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه در بيمارى مرگ خويش فرمودند : (209) پدرت را پيش من فرا خوان تا براى او نامه يى بنويسم كه بيم آن دارم كسى سخنى گويد يا آرزويى كند و خداوند و مؤ منان جز ابوبكر را نمى خواهند.
و اين عين اعتقاد مذهب اعتزال است . (210)
***
احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين مى گويد : احمد، از ابن عفير، از ابوعفيف عبدالله بن عبدالرحمان ، از ابى جعفر محمد بن على (211) كه خدايشان از هر دو خشنود باد، براى ما روايت كرد كه مى فرموده است : على عليه السلام شبها فاطمه عليه السلام را بر خرى سوار مى كرد و همراه او بر در خانه هاى انصار مى رفت و هر دو براى اعده حق على عليه السلام از آنان طلب يارى مى كردند. انصار مى گفتند : اى دختر رسول خدا! بيعت ما براى اين مرد تمام شده است ، اگر پسر عمويت در اين مورد زودتر از ابوبكر پيش ما مى آمد و ما از او عدول نمى كرديم . و على عليه السلام پاسخ مى داد : آيا من كسى بودم كه جسد مطهر پيامبر خدا را در خانه اش رها كنم و آن را تجهيز نكنم و پيش مردم بيايم و در مورد حكومت با آنان ستيز كنم ؟ فاطمه عليه السلام هم مى گفت : ابوالحسن جز آنچه كه براى او لازم و شايسته بوده انجام نداده است . آنان هم كارى كردند كه خداوند خود در آن مورد بسنده است .
(212) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين از احمد، از سعيد بن كثير، از ابن لهيعة نقل مى كند كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوذر در مدينه نبود و هنگامى برگشت كه ابوبكر حاكم شده بود. گفت : آرى بهره و ميوه آن دست يافتيد و پوسته آن را رها كرديد و حال آنكه اگر اين كار را در خاندان پيامبرتان قرار مى داديد و حتى دو تن هم با شما اختلاف نمى كردند.
جوهرى همچنين از ابوزيد عمر بن شبه ، از ابوقبيصه محمد بن حرب نقل مر كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و در سقيفه بنى ساعده چنان كارى صورت گرفت ، على عليه السلام به اين بيت تمثل جست : آرى چون زيد را گرفتارى ها فرو گرفت قومى سركشى كردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند.
قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش
ابوجعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى ، (213)نقيب بصره براى من نقل كرد كه چون ابوالقاسم على بن حسين مغربى (214) از مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابوعلى بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود (215) او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر (216) خليفه بود. قضا را ميان او والقادر كدورت افتاد. پاره يى از دشمنان برسرشت هم كه براى ابوالقاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فرو گرفت و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است . قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت : او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است .
نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گفت : درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست ، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابوالقاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد.
ابوجعفر نقيب مى گفت : ابوالقاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست و نسبت به قحطانى ها؛ در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه ؛ در تشييع خود غلو مى كرد. او مردى اديب و فاضل و شاعر و نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت . اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود (و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك نويس نكرده بود) در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد. قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود. تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود. قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسند
قادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشتند. اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابوالقاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت . (217) نخست به بطيحة و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام كرد و در راه درگذشت . او وصيت كرد جسدش را به بارگاه اميرالمؤ منين على ببرند. و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه السلام به خاك سپرده شد
من (ابن ابى الحديد) مدتى از ابوجعفر نقيب مسالت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آن را براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم ، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام آن را بياورم . ابوالقاسم مغربى در آغاز قصيده پيامبر صلى الله عليه و آله را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت . ولى ابيات ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم ، از جمله گفته است :
ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد، بلكه در نيرومندترين پناه قرار گرفت . آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرو مى افتادم ....
اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است . در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن رواست ، نظير : ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد يا جان سالم برد... و اينكه در ابيات بعد از ابوبكر به بنده قبيله تيم ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است ...
اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده ... از سخن عبدالملك بن مروان گرفته شده است . عبدالملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت : به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم . و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود. و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات متزندق و حمار (بى دين - خر) يد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبدالملك و مروان بن محمد بن مروان است .
كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد : چون بشير بن سعد با ابوبكر بيعت كرد و مردم همه بر ابوبكر گرد آمدند و بيعت كردند. ابوسفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابيطالب عليه السلام در آن بود گذشت ، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود :
اى بنى هاشم ! مردم را در حق خود به طمع ميندازيد و به ويژه خاندان تيم بن مره و خاندان عدى را. حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد كسى جز ابوالحسن على شايسته و سزاوار آن نيست ...
على به ابوسفيان فرمود : همانا كارى را اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم ، و همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم . ابوسفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت : اى اباالفضل ! تو به ميراث برادرزاده سزاوارترى ، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت : اى ابوسفيان ! كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابوسفيان نا اميد برگشت .
***
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق گفته است : قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كند كه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابوبكر بيعت كرده است .
من (آن ابى الحديد) مى گويم : بشير بن سعد، خزرجى و اسيد بن حضير، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كند؛ زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه درباره او كارشكنى كرده اند. خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابوبكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند، زيرا او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند. اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كار شكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند. به اين جهت چاره انديشى مى كنند كه كارشكنى را به خود قبيله خزرج نسبت مى دهند. و مى گويند : نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور (و سست عهد) بوده است .
آنچه در نظر من (ابن ابى الحديد) ثابت شده است اين است كه نخست عمر با ابوبكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير ابوعبيدة بن جراح و سالم - وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه - بوده اند.
زبير بن بكار مى گويد : دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابوبكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردند
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم از دوستان ابوبكر بودند. البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سبب است كه در كتاب القبائل ابوعبيدة معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند.
عويم بن ساعده (218) همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت : اى گروه خزرج ! اگر اين ملت به جاى آنكه در قريش باشند از شماست دليل بياوريد و به ما نشان بدهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابوبكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشمنانش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابوبكر رساند و تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت .
اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است . مدائنى و واقدى گفته اند : معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابوبكر و عمر براى به دست آوردند حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند. مدائنى و واقدى مى گويند : معن بن عدى ، ابوبكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند
***
زبير بن بكار مى گويد : چون با ابوبكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند. گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند. عبدالرحمان بن عوف به آنان گفت : اى گروه انصار! شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابوبكر و عمر و على و ابوعبيده نيست .
زيد بن ارقم گفت : اى عبدالرحمان ! ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستمى و همانا بدان كه سرور انصار؛ يعنى سعد بن عباده ، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندش گوش فرا دهد، يعنى ابى بن كعب ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذبن جبل ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذ بن جبل ، و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمة بن ثابت ، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابيطالب است .
زبير بن بكار مى گويد : فرداى آن روز ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه چنين خواند و چنين گفت : اى مردم من عهده دار كار شما شدم و حال آنكه بهترين شما نيستم . اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد. همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند! پس هرگاه خشم گرفتم شما و من بايد برحذر باشيم . شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود. راستى امانت است و دروغ خيانت . ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او بازگردانم و قوى شما ضغيف است تا حق را از او بازگيرم . همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينكه خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آن كه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرو مى گيرد. تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من برعهده شما نخواهد بود. خدايتان رحمت كناد! براى نماز خود برخيزد.
ابن ابى عبرة قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است :
سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است ، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد..
***
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون ابوبكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند. ابن اسحاق مى گويد : عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام خليفه و حاكم خواهد بود. فضل بن عباس گفت : اى گروه قريش و به ويژه بنى تميم ! شما خلافت را به عوض نبوت گرفتيد و حال آنكه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست . هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم بر آييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما (على عليه السلام ) عهدى شده است كه او پايند آن است .
يكى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است :
گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابوالحسن على ! مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست ؟... (219)
***
زبير بن بكار مى گويد : على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد : و فرمود : سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است .
زبير بن بكار مى گويد : خالد بن وليد كه از پيروان ابوبكر و مخالفان على عليه السلام بود، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :
اى مردم ! ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم . و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد، و پس از آن كه از ايمان آوردند افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره برحق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم . به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم ، بلكه توفيق (خداوند) بود. همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم . امروز شمار ما از ديروز بيشتر است ، در حالى كه درگذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم . و به خدا سوگند اين صاحب امر، يعنى ابوبكر، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيست
مردم از سخن او تعجب كردند. حزن بن ابى وهب مخزومى - كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است - خالد را ستود و اين ابيات را سرود :
مردان بسيارى از قريش برپا خواستند، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود...
***
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرفه معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد: كه چون با ابوبكر بيعت و كار او مستقر شد، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابيطالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد. و سخت ترين افراد قريش نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن عمرو، يكى از افراد خاندان عامر بن لوى ، و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو مخزومى بودند در شما ايشانند. و آنان كه اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كرده بودند و سپس به اسلام درآمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند.
سهيل بن عمرو را در جنگ بد مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمى كرد و در حالى كه او از برادر خود مى گريخت . عكرمة بن ابن جهل چنان بود كه پدرش ابوجهل به دست دو پسر عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود. (220)
و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند. سهيل بن عمرو برخاست و گفت : اى گروه قريش ! همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شانى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابيطالب فرا مى خوانند. على بن ابيطالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد. اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود (ابوبكر) فرا خوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد.
سپس حارث بن هشام (221) برخاست و گفت : هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى داند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آن پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است .
سپس عكرمه پسر ابوجهل برخاست و گفت : به خدا سوگند، اگر اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : پيشوايان از قريش هستند نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست ، و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت . اينك بر آنان حجت آورديد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمود
گويد : در اين هنگام ابوسفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت :
اى گروه قريش ! انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويد مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند وگرنه درباره ما كار به هر كجا كه رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند كه خودشان براى آن شمشير زدند. اما على بن ابيطالب ، به خدا سوگند سزاورارتر و شايسته تر است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.
چون سخنان اين گروه به انصار رسيد، خطيب ايشان ثابت بن قيس شماس (222) برخاست و گفت : اى گروه انصار! اگر اين سخنان را دينداران قريش مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك دنيا داران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهى اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد، و سخن پسنديده ، سخن مهاجران برگزيده است . بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت چه خواهيد بگوييد وگرنه خويشتندار باشيد.
حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابوجهل كه سرزنش كننده ماست بانگ برداشتند. ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد...
چون اين شعر حسان بن قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزة (223) كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت :
اى گروه انصار، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد و من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شيرخواران گير كند. سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است . اى كاش سعد وجود نمى داشت ...
***
زبير بن بكار مى گويد : پس از آن كه جمهور مردم با ابوبكر بيعت كردند، قريش ، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند. انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو نفر را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت :
اى گروه انصار! آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد. از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه سرانجام پسنديده آن خطر آن را كاست . اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد و همان كارى كه ايشان كردند انجام بدهيد، آن گونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم ، اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ياد و گرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود
مى گويم (ابن ابى الحديد) : مقصود از اين كه از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست . اين است كه شما با ادعاى خلافت كار بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد. معن آن كار را خطر بزرگ دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه بزرگ برپا مى شد.
و اين سخن معن كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد...... به اين معناست كه : اگر شما بر قريش برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آن مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند.
زبير بن بكار مى گويد : سپس عويم به ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت : كه اى گروه انصار! يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست . اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود، سپاس و ستايش كنيد. و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است . اينك از كينه توزيها بپرهيزيد. البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم .
انصار بر آن دو پريدند و به آنان دشنام دادند. فروة بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت : گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد : ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است ؟ به خدا سوگند اين سخنى است هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود. گاه مادر باز مى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است .
معن در اين باره اين ابيات را سروده است :
انصار به من گفتند : سخن درست و صواب نگفتى . گفتم : آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است !..
عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است :
-
انصار چند برابر بيش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و اين كار، نادانى است و از نادانى سرچشمه مى گيرد......
***
فروة بن عمرو (224) از كسانى است كه از بيعت ابوبكر خوددارى كرده بود. او از كسانى بود كه در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كرد و در راه خدا همواره دو اسب يدك مى كشيد و همه ساله از حاصل نخلستهانهاى خود هزار بار خرما زكات و صدقه مى پرداخت و از سروران محترم بود. او از ياران على عليه السلام و در جنگ جمل همراه او بود
فروه در مورد سخن معن و عويم كه گفته بودند : قومى را پشت سر نهاده ايم كه به سبب فتنه انگيزى ريختن خون ايشان حلال است . با سرودن ابيات زير آن دو را نكوهش كرده است :
هان ! چون پيش معن و آن ديگرى كه شيخ او پدرش ساعده است رفتى به آن دو بگو سخنى كه شما گفتيد براى ما سبك و بى ارزش است ...
***
زبير بن بكار مى گويد : سرانجام انصار ميان اين دو مرد و ياران ايشان را صلح دادند. پس از آن و بعد از منصرف شدن انصار از ادعاى خود و آرام شدن فتنه ، روزى جماعتى از قريش همراه تنى چند از انصار و گروههاى مختلف مهاجران نشسته بودند؛ قضا را عمرو بن عاص از سفرى كه رفته بود برگشته بود و آمد و ميان ايشان نشست . سخن درباره روز سقيفه و ادعاى سعد بن عباده براى حكومت شد. عمروعاص گفت : به خدا سوگند كه خداوند بلاى بزرگى را كه انصار براى ما فراهم آورده بودند از ما مرتفع كرد، هر چند كه بلايى كه از خود ايشان مرتفع نمود بزرگتر بود، و به خدا سوگند نزديك بود آنان رشته اسلام را كه خود براى استوارى آن جنگ كرده اند از هم بگسلند و كسانى را كه خود به اسلام در آورده اند از آن بيرون كشند. به خدا سوگند اگر اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را كه فرمود : پيشوايان از قريشند شنيده باشند و با وجود آن چنان ادعايى كرده باشند كه بدون ترديد هلاك شده اند و ديگران را هم به هلاكت افكنده اند و بر فرض كه آن را نشيده باشند، ايشان همچون مهاجران نيستند و سعد بن عباده به ابوبكر نيست و مدينه همتاى مكه نمى باشد. آرى آنان درگذشته با ما جنگ كردند و راست است كه در آغاز اسلام آنان بر ما پيروز شدند ولى اگر امروز ما با آنان جنگ كنيم سرانجام ما بر ايشان غلبه خواهيم كرد. هيچكس به او پاسخى نداد و او (به خيال خويش در سخن ) پيروز شده بود به خانه اش برگشت ، (225) و اين ابيات را سرود :
هان ! چون پيش قبيله اوس و خزرج رسيدى به آنان بگو شما آرزوى پادشاهى در يثرب (مدينه ) را در سر پرورانيد، ولى ديگ پيش از آنكه پخته و آماده شود پايين آورده شد...
چون سخن و شعر او به اطلاع انصار رسيد مرد زبان آور و شاعر خود، نعمان بن عجلان را (226) كه مردى كوته قامت و سرخ چهره و در انظار حقير مى نمود، در حالى كه از سروران بزرگ بود، پيش عمروعاص گسيل داشتند. او نزد عمروعاص كه ميان جماعتى از قريش نشسته بود آمد و به او گفت : اى عمرو! به خدا سوگند همانگونه كه شما جنگ با ما را خوش نمى داريد ما هم جنگ با شما را خوش نمى داريم و چنان نيست كه خداوند شما را از اسلام به دست كسانى بيرون ببرد كه شما را به اسلام درآورده اند. اگر پيامبر به احتمال فرموده باشد : پيشوايان از قريشند ولى بدون ترديد فرموده است : اگر همه مردم به راهى و دره يى بروند و انصار به راه و دره ديگرى بروند، بدون ترديد من به راه و دره انصار خواهم رفت ظ(227) به خدا سوگند هنگامى كه ما گفتيم اميرى از ما و اميرى از شما باشد، شما را از حكومت بيرون نكرديم اما آن كسى را كه نام بردى به جان خودم سوگند كه ابوبكر بهتر از سعد بن عباده است ، ولى سعد ميان انصار مطيع تر از ابوبكر ميان قريش است . اما ميان مهاجران و انصار در فضيلت هرگز فرقى نخواهد بود. اما تو اى پسر عاص ! با رفتن خود به حبشه به منظور كشتن جعفر بن ابى طالب و يارانش ، خاندان عبدمناف را از رنجاندى و مصيبت زده و اندوهگين ساختى و با به كشتن دادن عمارة بن وليد، خاندان مخزوم را مصيبت زده كردى . و برگشت و اين ابيات را سرود :
به قريش بگو ما آنانيم كه مكه را گشوديم و سواركاران جنگهاى حنين و بدر و احد و بنى نضير و خيبريم و ماييم كه از جنگ بنى قريظه با آوازه برگشتيم .... (228)
و چون سخن و شعر نعمان بن عجلان به اطلاع قريش رسيد، گروهى بسيار از ايشان خشمگين شدند و اين موضوع مصادف شد با برگشتن خالد بن سعيد بن عاص از يمن . خالد بن سعيد را پيامبر صلى الله عليه و آله به كارگزارى يمن منصوب فرموده بود و او و برادرش را به اسلام منزلتى بزرگ است و آن دو از نخستين كسان قريشند كه مسلمان شده اند و معروف به عبادت و فضل بوده اند. خالد بن سعيد به پاس انصار خشم گرفت و عمروعاص را دشنام داد و گفت : اى گروه قريش ! عمروعاص هنگامى وارد اسلام شد كه چاره اى جز آن نداشت و چون نتوانست با دست و قدرت خود نسبت به اسلام حيله سازى كند. اينك با زبان خود حيله سازى مى كند و از جمله مكرهاى او نسبت به اسلام اين است كه ميان مهاجران و انصار تفرقه بياندازد. به خدا سوگند كه ما با آنان نه براى دين و نه براى دنيا جنگ نكرديم ، بلكه ايشان بودند كه در راه خداوند متعال براى حفظ ما و ميان ما خونهاى خويش را بذل و بخشش كردند و حال آن كه ما در مورد ايشان چنين كارى نكرديم . آنان اموال و خانه هاى خود را در راه خدا با ما تقسيم كردند و ما چنين كارى نسبت به ايشان نكرديم . آنان با آن كه فقير بودند نسبت به ما ايثار كردند و ما با توانگرى ايشان را محروم ساختيم و پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش و وصيت فرمود و آنان را از جفاى حكومت تسليت داد و امر به آرامش فرمود. به خدا پناه مى برم كه من و شما اخلاف تبهكار و حكومت جنايتكار باشيم .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سعيد بن عاص همان است از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و گفت : جز با على با كسى بيعت نمى كنم و ما خبر او را در گذشته آورده ايم . (229)
اما سخن او كه درباره انصار گفته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را جوز حكومت تسليت داده است اشاره به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به انصار فرمود : بزودى پس از مرگ سختى و گرفتارى خواهيد ديد. صبر كنيد تا كنار حوض پيش من آييد .
و اين همان خبرى است كه گروه بسيارى از ياران معتزلى ما معاويه را بدان سبب كه به آن استهزاء كرده است تكفير مى كنند. و چنين بود كه نعمان بن بشير انصارى همراه گمراهى از انصار پيش معاويه آمدند و از فقر و تنگدستى خود به او شكايت آوردند و گفتند، : همانا به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله راست فرمود كه به ما گفت : بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد و ما اينك به آن رسيده ايم . معاويه به ريشخند پرسيد : ديگر چه چيزى براى شما گفت ؟ گفتند : به ما فرمود : صبر كنيد تا كنار حوض كوثر پيش من آييد. معاويه گفت : همان گونه كه گفته است عمل كنيد، شايد فردا كنار حوض او را ملاقات كنيد و همانگونه باشيد كه به شما خبر داده است . و معاويه ايشان را محروم كرد و چيزى به آنان نداد
زبير بن بكار مى گويد : خالد بن سعيد بن عاص در مورد سخنان عمروعاص ابيات زير را سروده است :
عمرو سخنانى بر زبان آورد كه ما آن را نخواسته ايم و كينه و خشم خود را در مورد انصار تصريح كرده است . بر فرض كه انصار لغزشى داشته باشند ما از آن در مى گذريم و هرگز بدى آنان را با بدى پاداش نمى دهيم . اى عمرو! رشته محبت ميان ما و انصار را گسسته مكن و برخى را بر برخى مشوران ...
***
زبير بن بكار مى گويد : پس از آن گروهى از سفلگان و فتنه انگيزان قريش نزد عمروعاص جمع شدند و به او گفتند : تو سخنگوى قريش و مرد ايشان در دوره جاهلى و اسلام بوده اى ، مگذار انصار هر چه مى خواهند بگويند. و چون از اين سخنان بسيار با او گفتند به مسجد رفت . گروهى از انصار از قريش و افراد ديگر در مسجد حاضر بودند. عمروعاص چنين گفت : انصار چيزى را كه از آنان نيست براى خود فرض و تصور مى كنند و به خدا سوگند، دوئست مى داشتم خداوند ميان ما و ايشان را آزاد مى گذاشت و به هر چه دوست مى داشت ميان ما و ايشان حكم مى فرمود. البته خود ما بوديم كه خويشتن را تباه كرديم و آنان را از هر مكروهى پاسدارى كرديم و براى هر چيز مطلوبى آنان را مقدم داشتيم ، آنچنان كه از بيم و هراس ايمنى يافتند و هنگامى كه آن چنان شدند حق ما را كوچك شمردند و پاس احترامى را كه ما به حقوق ايشان مى نهاديم رعايت نكردند.
عمروعاص در اين هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبدالمطلب را ديد؛ از گفتار خود پيشمان شد زيرا انصر داييهاى فرزندان عبدالمطلب بودند وانگهى انصار على عليه السلام را تعظيم مى كردند و در آن هنگام آشكارا نام او را براى خلافت بر زبان مى آوردند.
فضل گفت : اى عمرو! بر عهده ما نيست كه آنچه را از تو شنيده ايم پوشيده داريم . و بر عهده ما نيست كه پاسخ ترا بدهيم ، ابوالحسن على در مدينه حاضر است هر فرمانى كه او بدهد آن را انجام مى دهيم .
فضل نزد على آمد و موضوع را به او گفت . على خشمگين شد و عمرو را دشنام داد و گفت : او خدا و رسول خدا را آزار داده است . سپس برخاست و به مسجد آمد و گروه بسيارى از قريش پيش تو جمع شدند و او در حالى كه خشمگين بود چنين گفت : اى گروه قريش ! همانا دوست داشتن انصار از ايمان و كينه توزى با آنان از نفاق است . آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقى مانده است و به ياد آوريد كه خداوند پيامبر شما را از مكه به مدينه منتقل نمود و اقامت با قريش را براى او خوش نداشت و او را كنار انصار آورد. سپس ما پيش انصار و كنار خانه هاى ايشان آمديم . آنان اموال خود را با ما قسمت كردند و كار را كفايت نمودند و ما ميان آنان چنان بوديم كه ثروتمندانشان بر ما مى بخشيد و بينواى ايشان نسبت به ما ايثار مى كرد و چون مردم با ما جنگ كردند ايشان با نثار جانهاى خويش ما را حفظ كردند و خداوند درباره آنان آيه يى از قرآن نازل فرموده كه در آن پنج نعمت را براى ايشان جمع كرده است و چنين گفته است : و آنان كه پيش از مهاجران در خانه ايمان جاى گرفتند و هر كس را به سوى ايشان هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتى نمى كنند و اگر نيازمند هم باشند ديگران را بر خود ايثار مى كنند و هر كس از بخل نفس خويش نگاهداشته شود همانا ايشان رستگارانند (230) هان ! كه عمروعاص كارى را انجام داده است كه در آن زنده و مرده را آزار داده است . آن كس را كه خونخواه است اندوهگين و آن را كه به خون خود نرسيده است شاد ساخته است و بدينگونه سزاوارتر آن است كه شنونده پاسخ او را دهد و آن كس كه غايب بوده است بر او خشم گيرد و همانا هر كس كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد انصار را هم دوست مى دارد. بنابراين ، عمرو خويشتن را از ما باز دارد
زبير بن بكار مى گويد : در اين هنگام قريشيان پيش عمرو بن عاص رفتند و گفتند : اى مرد! هر گاه على خشم بگيرد تو ديگر بس كن .
خزيمة بن ثابت انصارى خطاب به قريش چنين سروده است :
اى قريشيان ! بياييد ميان ما و خود را اصلاح كنيد كه ريسمان ستيز و لجاج طولانى شده است . پس از ما ميان شما خبرى نيست . با ما مدارا كنيد و ميان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالك خيرى نيست ...
زبير بن بكار مى گويد : على به فضل بن عباس گفت : اى فضل ! انصار را با دست و زبان خود يارى ده كه آنان از تو و تو از ايشانى و فضل چنين سرود: اى عمرو! گفتارى زشت گفتى و به خدا سوگند اگر تكرار كنى هى چه ديدى از خودت ديده اى ، همانا كه شمشيرى برنده اند و لبه تيز شمشير به هر كس بخورد هلاك مى شود....
فضل بن على عليه السلام رفت و شعر خود را براى او خواند كه شاد شد و گفت : اى فضل ، آتش زنه خود را با تو افروختم (231) تو شاعر و جوانمرد قريشى ، اين شعر خودت را آشكار كن و براى انصار بفرست . چون اين شعر به اطلاع انصار رسيد گفتند : كسانى جز حسان بن ثابت پاسخ (قدردانى ) اين شمشير برنده را نمى دهند. به حسان پيام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند. گفت : چگونه به او پاسخ دهم كه اگر قافيه يى او نيابم رسوايم مى سازد. خزيمة بن ثابت به او گفت : در شعر خود از على عليه السلام و خاندانش نام ببر و سپاسگذارى كن ، از هر چيز ديگرى ترا كفايت مى كند. حسان بن ثابت چنين سروده ، :
خداوند از جانب ما، ابوالحسن على را پاداش دهد كه پاداش به دست خداوند است ، و چه كسى همچون ابوالحسن است ؟ اى ابوالحسن ! تو از همه قريش به آنچه شايسته بودى پيشى گرفتى ، آرى سينه ات گشاده و دلت آزموده شده است . بسيارى از مردان گرانسنگ قريش آرزوى جايگاه ترا دارند و هيهات كه لاغر با فربه مقايسه نمى شود...
زبير بن بكار مى گويد : انصار اين شعر خود را براى على بن ابيطالب فرستادند. او به مسجد آمد و به قريشيان و افراد ديگرى كه در مسجد بودند چنين فرمود :
اى گروه قريش ! همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قران آنان را ستوده است و بدانيد كه پس از انصار ميان شما خيرى نيست . همانا فرومايه و نادانى از فرومايگان قريش كه اسلام او را زيان و آسيب رسانده و او را به پذيرش حق واداشته است (232) و شرف او را خاموش كرده و ديگرى را بر او ترجيح داده است ، همواره سخن زشت بر زبان مى آورد و از انصار به بدى ياد مى كند. از خدا بترسيد و حق انصار را رعايت كنيد و به خدا سوگند آنان به هر راه مى روند، من هم همراهشان خواهم بود كه رسول خدا به آنان فرموده است : هر كجا برويد همراه شما خواهم بود. مسلمانان همگى گفتند : اى ابوالحسن ، خدايت رحمت كناد! كه سخن راست گفتى .
***
زبير بن بكار مى گويد عمروعاص مدينه را رها كرد و از آن بيرون رفت تا على و مهاجران از او خشنود شوند.
زبير مى گويد : پس از آن ، وليد بن عقبة بن ابى معيط كه انصار را دشمن مى داشت - زيرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسير گرفته بودند و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله گردنش را زده بودند - شروع به دشنام دادن به انصار كرد و سخنان ياوه درباره شان مى گفت . از جمله گفت : انصار براى خود بر عهده ما حقى را مى بينند كه ما آن را نمى بينيم . به خدا سوگند! اگر آنان پناه دادند، همانا در پناه ما عزت و قدرت يافتند و اگر مواساتى كردند، منت آن را بر ما نهادند. به خدا سوگند! نمى توانيم آنان را دوست بداريم كه همواره كسى از ايشان درباره زبونى ما در مكه سخن مى گويد و ديگرى از به عزت رساندن ما در مدينه سخن مى گويد. همواره مردگان ما را دشنام مى دهند و زندگان ما را خشم مى آورند. اگر پاسخ دهيم ، مى گويند : قريش بر كوهان خود خشم گرفته است . البته كه كار ايشان به سبب حرص گذشته ايشان بر حفظ دين و عذر خواهى امروز ايشان از گناه براى من سبك و قابل تحمل است .
سپس اين ابيات را سرود :
انصار ميان مردم با اين نام خود گردنكشى مى كنند و حال آنكه نسب آنان ميان قبيله ازد، عمر بن عامر است ، آنان مى گويند : ما را حق بزرگ و منت بر همه شهرنشينان و باديه نشيان قبيله معد است . بر فرض كه انصار را فضيلتى باشد هرگز با همه حرمت خود به فضيلت مهاجران نمى رسند...
گويد : اين شعر او ميان مردم آشكار شد و باز انصار خشمگين شدند و گروهى از قريش به پاس انصار خشمگين كه از جمله ايشان ضرار بن خطاب فهرى و زيد بن خطاب و يزيد بن ابى سفيان بودند. ايشان به وليد پيام دادند و چون پيش ايشان آمدند، زيد بن خطاب به او چنين گفت : اى پسر عقبة بن ابى محيط! همانا به خدا سوگند، اگر تو از مهاجران فقيرى مى بودى كه آنان را از خانه ها و كنار اموال خود بيرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضايت خداوند بودند و از او طلب فضيلت مى كردند هر آينه انصار را دوست مى داشتى ، ولى تو از جفاكارانى هستى كه در مسلمانى و پذيرفتن آيين اسلام درنگ كردى و از آنانى كه پس پيروزى دين خداوند، در حالى كه از آن كراهت داشتند، در آن در آمدند. ما اين را به خوبى مى دانيم كه در حال فقر و تنگدستى پيش انصار آمديم و ما را توانگر و بى نياز ساختند. پس زا آنكه به ثروت رسيديم از ما طمعى نداشتند و در هيچ مورد ما را آزار ندادند. اما اينكه مى گويند : قريش در مكه خوار و زبون بودند و در مدينه عزيز و قدرتمند شدند، ما همانگونه بوديم و خداوند متعال فرموده است :) به ياد آوريد هنگامى را كه اندك و در زمين مستضعف بوديد و بيم آن داشتيد كه مردم شما را فرو گيرند و در ربايند (233) خداوند متعال ما را به وسيله انصار يارى داد و در شهر ايشان پناه ارزانى داشت
اما خشم گرفتن تو براى قريش صحيح نيست كه ما هيچ كافرى را يارى نمى دهيم و هيچ ملحد و فاسقى را دوست نمى داريم . تو سخنى گفتى آنان هم پاسخ دادند. سخنگو و شاعران سخن تو را بريدند و بر دهانت لگام زدند. اما انصار در باره آنچه در گذشته صورت گرفته است ، بهتر است مهاجران و انصار را رها كنى كه تو از زبان ايشان راضى نيستى و ما از دست آنان خشمگين نيستيم .
يزيد بن ابى سفيان هم سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى پسر عقبه ! انصار سزاوارترند كه براى كشته شدگان جنگ احد خشم بگيرند. زبان خود را نگهدار زيرا كسى را كه حق كشته است برايش نبايد خشم گرفت .
ضرار بن خطاب هم گفت : به خدا سوگند اگر چنين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پيشوايان از قريش هستند ما مى گفتيم پيشوايان بايد از انصار باشند، ولى دستور و فرمانى رسيده است كه بر راى و انديشه غالب است . اينك حرص و آز خود را سركوب كن و مرد بدنيتى مباش كه خداوند متعال در اين جهان فرقى ميان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از يكديگر پراكنده نخواهد كرد.
در اين هنگام حسان بن ثابت در حالى كه از سخن و شعر وليد بن عقبه خشمگين بود وارد مسجد شد. گروهى از قريش در مسجد بودند. حسان گفت : اى گروه قريش ! بزرگ ترين گناه ما در نظر شما اين است كه كافران شما را كشته ايم و از رسول خدا صلى الله عليه و آله حمايت كرده ايم و اگر از منيت كه در گذشته بر شما نهاده ايم خشمگين هستيد اينك خداوند شر آن را كفايت فرموده است . بنابراين ما و شما را چه مى شود؟ به خدا سوگند چنين نيست كه بيم و ترس ما را از جنگ با شما باز دارد يا گولى و كم فهمى ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد كه ما قبيله يى فعال و سخن آوريم ، ولى انديشيديم و ديديم اين جنگى است كه آغاز آن ننگ و پايان آن زبونى است . به اين جهت چشم پوشى كردمى و دامن برچيديم تا بينديشيم و بينديشيد. اينك اگر سخنى بگوييد پاسخ مى دهيم و اگر سكوت مى كنيم .
هيچ كس از قريش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگويى و ستيزه جويى خوددارى كرد و همگان راضى شدند و مخالفت و تعصب تمام شد.
آنچه زبير بن بكار در كتاب الموفقيات گفته است پايان يافت و اينك به آنچه كه ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة آورده است بر مى گرديم .
جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از بحر بن آدم ، از قول رجال او، از سالم بن عبيد نقل مى كند كه مى گفته است : (234) چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما. عمر دست ابوبكر را گرفت و گفت : دو شمشير در نيامى نگنجند و در اين صورت كار هيچيك از آن دو امير به صلاح نمى انجامد. سپس گفت : براى چه كسى اين سه خصلت جمع است ؟ نسخت اينكه خداوند فرموده است آن دومى آن دو تن ، هنگامى كه در غار بودند (235) آن دو كيستند؟ هنگامى كه با يار خود گفت : اندوهگين مباش (236) يار پيامبر چه كسى است ؟ همانا خداوند با ماست (237) يعنى با چه كسى ؟ سپس دست خود را به سوى ابوبكر گشود و با او بيعت كرد و مردم بهترين و پسنديده ترين بيعت را با او كردند.
جوهرى گويد : احمد بن عبدالجبار عطاردى ، از ابوبكر بن عياش ، از زيد بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : خداوند متعال بر دلهاى ايشان نگريست و دل محمد صلى الله عليه و آله را بهترين دل بندگان يافت . او را براى خود برگزيد و به پيامبرى خويش مبعوث فرمود. سپس بر دلهاى امتها نگريست و دلهاى ياران محمد صلى الله عليه و آله بهترين دلهاى بندگان ديد و آنان را وزيران پيامبر خويش قرار داد و آنان براى دين او جنگ كردند و بنابراين آنچه را كه مسلمانان پسنديده بدارند، در پيشگاه خداوند پسنديده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پيشگاه خداوند ناپسند است . ابوبكر بن عياش مى گويد : و جون مسلمانان مصلحت ديدن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را حاكم خود قرار دهند، بنابراين ، ولايت و حكومت او پسنديده است .
(238) جوهرى مى گويد : يعقوب بن شيبه براى ما نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد عمر گفت : اى مردم كداميك از شما راضى مى شود كه بر دو قدمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو قدم را براى نماز مقدم داشته است پيشى بگيرد؟ سپس به ابوبكر گفت : خداوند براى دين ما تا پسنديده است ، آيا ما تو را براى دنيا خود نپسنديم .
جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از زيد بن يحيى انماطى ، از صخر بن جويريه ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر دست عمر و مرد ديگرى از مهاجران را، كه مى گويند ابوعبيدة بوده است ، گرفت تا پيش انصار كه در سقيفه بنى ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود. عمر مى گويد : به ابوبكر گفتم بگذار من سخن بگويم كه من از شتابزدگى ابوبكر مى ترسيدم و او مردى شتابزده بود. ابوبكر گفت : نه ، خودم سخن مى گويم و به خدا سوگند، چون پيش انصار رسيديم و هر آنچه كه در دل داشتم و مى خواستم بگويم ابوبكر همان را گفت . گويد : ابوبكر به انصار چنين گفت : اى گروه انصار! هيچ مسلمانى حق شما را منكر نيست . به خدا سوگند! ما هرگز به خيرى نرسيده ايم مگر اينكه شما در آن با ما شريك بوده ايد. شما پناه و يارى داديد و همكارى و مواسات كرديد، ولى خودتان بخوبى مى دانيد كه عرب از هيچكس جز اميرى كه از قريش باشد اطاعت نمى كند و بر حكومت ديگرى اقرار نمى آورد. قريش گروه پيامبر صلى الله عليه و آله و از همه اعراب از لحاظ خويشاوندى به او نزديك تر و خانه و سرزمين آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصيح تر از نظر زيبايى زيباروترند. شما پيشگامى و آزمونهاى پسر خطاب را در اسلام ديده ايد و شناخته ايد، بياييد با او بيعت كنيم .
عمر گفت : فقط با تو بيعت مى كنيم . عمر خود مى گويد : من نخستين كس بودم كه دست بيعت دراز كردم تا با ابوبكر بيعت كنم ، در اين هنگام مردى از انصار دست خود را ميان دست من و دست ابوبكر درآورد و پيش از من با او بيعت كرد. مردم بستر سعد بن عباده را لگد كوب كردند. گفته شد : مواظب باشيد كه سعد را كشتيد! عمر گفت : خداوند سعد را بكشد! مردى از انصر برجست و گفت : من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و كار آزموده ام . او را گرفتند و شكمش را لگد كوب و دهانش را از خاك انباشته كردند.
***
جوهرى همچنين مى گويد : يعقوب ، از محمد بن جعفر، از محمد بن اسماعيل از مختار اليمات از عيس بن زيد نقل مى كند كه چون با ابوبكر بيعت شد، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا بايد در مورد حكومت خوارترين و كم شمارترين خاندان قريش بر شما غلبه كنند و چيره شوند؟ به خدا سوگند، اگر بخواهى مدينه را براى نبرد با ابوبكر از هر سو انباشته از سواران و پيادگان مى كنم و از هر سو راه را بر او مسدود مى كنم . على فرمود : اى ابوسفيان ! چه روزگار درازى كه نسبت به اسلام و مسلمانان حيله سازى كردى و به آنان هيچ زيانى نرسيد، خود را باش كه ما ابوبكر را شايسته حكومت مى بينيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين از قول رجال خود براى ما حديث كرد كه چون با ابوبكر بيعت شد، على از آن سرپيچى كرد و با او بيعت نكرد. به ابوبكر گفته شد : على حكومت ترا ناخوش مى دارد. ابوبكر به على پيام فرستاد كه آيا حكومت مرا ناخوش مى دارى ؟ فرمود : نه ، ولى بيم آن دارم كه بر قرآن چيزى افزوده شود؛ بدين سبب سوگند خوردم كه رداء بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم ، فقط براى شركت در نماز جمعه رداء بر دوش مى افكنم . ابوبكر گفت : به راستى كه چه نيكو كردى . گويد : على ، كه سلام و درود بر او باد، قرآن را همانگونه كه نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع كرد.
***
ابوبكر جوهرى مى گويد : يعقوب ، از ابونصر، از محمد بن راشد، از مكحول نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن سعيد بن عاص را به حكومتى گماشته بود، او پس از رحلت پيامبر به مدينه آمد و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. ابوبكر او را به بيعت با خود فرا خواند نپذيرفت . عمر گفت : اى ابوبكر او را در اختيار من بگذار. ابوبكر عمر را از آزار او منع كرد. پس از گذشتن يك سال روزى ابوبكر از كنار خالد كه بر در خانه اش نشسته بود گذشت . خالد او را صدا زد و گفت : اى ابوبكر آيا مى خواهى با تو بيعت كنم ؟ گفت : آرى . خالد گفت : پيش بيا، او نزديك رفت و خالد همچنان كه بر در خانه خود نشسته بود با او بيعت كرد
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از خالد بن مخلد، از يحيى بن عمر نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوجعفر باقر عليه السلام براى من حديث كرد كه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مرد عرب صحرانشينى پيش ابوبكر آمد و به او گفت مرا اندرزى بده . گفت : بر دو تن هم هرگز اميرى مكن . آن اعرابى به زبذه برگشت و چون خبر رحلت پيامبر به او رسيد پرسيد : چه كسى عده دار حكومت بر مردم شده است ؟ گفتند: ابوبكر، آن مرد به مدينه آمد و به ابوبكر گفت : مگر به فرمان ندادى كه بر دو تن هم حكومت نكنم ؟ گفت : آرى . گفت : پس ترا چه مى شود؟ ابوبكر گفت : براى حكومت هيچكس را سزاوارتر از خود نديدم .
گويد : ابوجعفر باقر دستهاى خود را بالا برد و پايين آورد و فرمود : راست گفت ، راست گفت .
ابوبكر جوهرى مى گويد : اين روايت به گونه ديگرى كه از اين كامل تر است روايت شده است و آن چنين است كه يعقوب بن شيبة ، از يحيى بن حماد، از ابوعرانه ، از سليمان اعمش ، از سليمان بن ميسرة ، از طارق بن شهاب ، از رافع بن ابى رافع طايى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را به جنگى گسيل داشت و عمرو بن عاص را به فرماندهى ايشان گماشت در جحالى كه ابوبكر و عمر هم با آن گروه بودند و پيامبر به آنان دستور داد از كنار هر قومى كه مى گذرند آنان را دعوت به همراهى كنند. رافع مى گويد : آنان از كنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بيرون آييم و چنان كرديم و همراهشان به جنگ ذات السلاسل (239) رفتيم . اين همان جنگى است كه شاميان به آن افتخار مى كنند و مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را به فرماندهى لشكر منصوب فرمود در حالى كه ابوبكر و عمر هد در آن بودند. رافع مى گويد : من با خو گفتم ، به خدا سوگند، در اين جنگ مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى خود انتخاب مى كنم واز او راهنمايى مى خواهم كه من نمى توانم به شهر مدينه بروم ؛ لذا بدون كوتاهى و درنگ ابوبكر را برگزيد. او عبايى فدكى داشت كه چون سوار مى شد با دو چوبه از آن براى خود سايبان مى ساخت و چون فرو مى آمد آن را مى پوشيد. در همين مورد افراد قبيله هوا زن او را سرزنش كردند و پس از پيامبر گفتند : هرگز با كسى كه چنان عبايى داشته است بيعت نمى كنم .
رافع مى گويد : چون جنگ خويش را انجام داديم ، به ابوبكر گفتم : من با تو دوستى و همراهى كردم و از اين روى مرا بر تو حقى است ؛ چيزى به من بياموز كه از آن بهره مند شوم . گفت : بر فرض كه اين را نگفته بودى خودم مى خواستم چنين كارى انجام دهم . خدا را پرستش كن و هيچ چيز را با او انباز مكن . نمازهاى واجب را بر پادار و زكات واجب را بپرداز و حج بگذار و ماه رمضان را روزه بگير و هرگز بر دو مرد هم اميرى مكن . من به ابوبكر گفتم : عباداتى كه گفتى دانستم ، آيا اينكه مرا از اميرى نهى كردى درست است و مگر مردم جز با امارت به نيكى و بدى مى رسند؟ گفت : تو از من خواستى كوشش خود را در نصيحت انجام دهم و چنان كرد. همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگى پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوى او باز مى گردند و هر كس از شما ستمى كند همانا كه خداوند خود را كوچك كرده است و به خدا سوگند ممكن است يكى از شما بزغاله و بره يا شتر همسايه خويش را بگيرد و همين عمل او ستم به همسايه اش باشد. و خداوند طرفدار و حمايت كننده پناهنده خويش است .
-
رافع مى گويد : چيزى نگذشت كه خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد. پرسيدم : چه كسى پس از پيامبر خليفه شده است ؟ گفتند : ابوبكر. گفتم : همان دوست من كه مرا از اميرى نهى مى كرد؟ زين بر مركوب خويش نهادم و به مدينه آمدم و درصدد آن بر آمدم كه ابوبكر را تنها ببينم ، موفق شدم ، گفتم : آيا مرا مى شناسى ؟ من فلان پسر فلانم . آيا سفارشى را كه به من كردى به ياد دارى ؟ گفت : آرى ، ولى هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلى نزديك بودند، ترسيدم به فتنه افتند، وانگهى ياران من اين كار را بر من بار كردند. و ابوبكر آن قدر عذر و بهانه آورد كه او را معذور داشتم و سرنوشت خود من همچنان بود كه سرانجام از سران قبيله و سرشناس شدم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ابوبكر بر منبر پيامبر (ص ) خطبه مى خواند حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : از منبر پدرم بيا پائين . ابوبكر گفت : راست مى گويى به خدا اين منبر پدر توست نه منبر من . على عليه السلام به ابوبكر پيام فرستاد كه اين پسرك كم سن و سالى است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ايم چنين كند : ابوبكر گفت : مى دانم ، راست مى گويى ما ترا متهم نمى كنيم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد از حباب بن يزيد، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان و زبير و برخى از انصار خواسته هايش آن اين بود كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام بيعت كنند و چون با ابوبكر بيعت شد، سلمان به اصحاب گفت : هرچند به خير رسيديد ولى در (يافتن معدن آن خطا كرديد و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : درست كه است با سالخورده بيعت كرديد ولى در بيعت نكردن با اهل بيت پيامبرتان اشتباه كرديد. همانا اگر خلافت را در ايشان مى نهاديد دو تن از شما با يكديگر اختلاف نمى كرديد و از آن با آسايش و فراخى بهره مند مى شديد.
مى گويم (ابن ابى الحديد) اين همان خبرى است كه متكلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل مى كنند كه به فارسى گفت : كرديد و نكرديد. شيعيان اين كلمه را چنين تفسير مى كنند كه اسلام آورديد و تسليم نشديد و ياران متعزلى ما چنين تفسير مى كنند كه هر چند راه شما خطا بود ولى سرانجام به خير رسيديد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : از محمد بن يحيى ، از غسان بن عبدالحميد نقل مى كند كه چون درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت سخن بسيار شد و عمر و ابوبكر در آن سخت گرفتند، ام مسطح (240) دختر اثاثه بيرون آمد و كنار مرقد مطهر پيامبر عليه السلام ايستاد و خطاب به آن حضرت چنين سرود :
همانا كه پس از تو هياهو و گفتگوهايى صورت گرفت كه اگر حضور مى داشتى گرفتاريها فراوان نمى شد. ما ترا چنان از دست داديم كه زمين باران پربركت را. براى قوم خويش چاره يى بينديش و ميان آنان حاضر شو و غايب مباش .
(241) ابوبكر جوهرى مى گويد : از ابوزيد عمر بن شبه شنيدم كه براى مردم با اسنادى كه آنرا شنيدم نقل مى كرد كه مغيرة بن شعبه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار ابوبكر و عمر كه بر در خانه پيامبر نشسته بودند گذشت و گفت : چه چيزى شما را اينجا نشانده است ؟ گفتند : منتظريم اين مرد - يعنى على - از خانه بيرون آيد تا با او بيعت كنيم . گفت : آيا مى خواهيد به تاك و انگور نارسيده اين خاندان بنگريد! (242) خلافت را ميان قريش گسترش دهيد تا گسترش يابد. و آن دو برخاستند و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
گويد : اگر الفاظ هم اين الفاظ نبود ولى معناى آن همينگونه بود.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوجعفر محمد بن عبدالملك واسطى ، از يزيد بن هارون ، از سفيان بن حسين ، (243) از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله بيمارى يى كه منجر به مرگ ايشان شدت مبتلا شدند بلال به حضورش آمد و اعلام وقت نماز كرد. پس از اينكه كار را دوبار انجام داد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى بلال ! موضوع را ابلاغ كردى ، هر كس مى خواهد با مردم نماز بگذارد و هر كس مى خواهد نگذارد.
گويد : در اين حال پرده ها را كنار زدند و ما به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله كه چون سيم سپيد و رخشان بود نگريستيم و پيامبر صلى الله عليه و آله عبايى سياه بر تن داشت . بلال باز به حضور پيامبر آمد. فرمود : به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد. راوى اين روايت مى گويد : پس از آن ديگر ايشان را نديدم . سلام بر او باد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى مى گويد : از ابى شنيدم كه مى گفت : پس از داستان سقيفه ، سعد بن عباده از على عليه السلام سخن به ميان آورد و مطلبى را گفت كه طبق آن ولايت و خلافت على واجب بود. ابوالحسن على بن سليمان آن مطلب را فراموش كرده بود. گويد : قيس پسر سعد بن عباده گفت : پدر! خودت شنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابيطالب چنين فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستى ؟ و يارانت مى گويند اميرى از ما و اميرى از شما! به خدا سوگند از اين پس با تو يك كلمه هم سخن نمى گويم .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى ، از قول پدرش ، از شريك بن عبدالله ، از اسماعيل بن خالد، از زيد بن على بن حسين ، از پدرش ، از جدش نقل كرد كه على عليه السلام مى گفته است : من همراه انصار بودم و نخست بيعت ايشان چنين بود كه در هر خوش و ناخوش سخن پيامبر را بشنودند و اطاعت كنند، و چون اسلام قوى و مسلمانان بسيار شدند پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى على ! بر بيعت انصار اين موضوع افزوده شود كه پيامبر و خاندان او را از آنچه كه خود و خاندانتان را حفظ مى كنيد حفظ و پاسدارى كنيد. و اين موضوع را بر انصار عرضه داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت ، ولى گروهى به اين عهد خود وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند.
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين موضوع مطابق است با آنچه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نقل مى كند كه چون عبدالله بن حسن و افراد خاندانش را در حالى كه به غل و زنجير كشيده بودند در محمله هايى از مدينه به عراق مى بردند جعفر بن محمد عليه السلام جايى پوشيده ايستاده بود و مى نگريست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گريست و گفت : انصار و فرزندان انصار به پيمان خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله وفا نكردند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان بيعت فرمود كه محمد و فرزندان و خاندان و ذريه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذريه خود را حفظ مى كنند، حفظ كنند. بار خدايا، خشم خود را بر انصار محكم و استوار گردان !
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوسعيد عبدالرحمان بن محمد، از احمد بن حكم ، از عبدالله بن وهب ، از ليث بن سعد، نقل مى كند كه چون على عليه السلام از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد او را در حالى كه جامه هايش را بر سينه و گردنش پيچيده بودند و با زور مى كشيدند از خانه بيرون آوردند و او مى گفت : اى گروه مسلمانان ! به چه گناهى بايد گردن مرد مسلمانى زده شود كه از بيعت به منظور مخالفت سرپيچى نمى كند، بلكه به سبب كار لازمى خوددارى مى كند؟ ولى از كنار هيچ انجمنى عبور نمى كرد مگر اينكه به او مى گفتند : برو بيعت كن .
ابوبكر مى گويد : على بن جرير طائى ، از ابن فضل ، از اجلح ، از حبيب نب ثعلبه بن يزيد نقل مى كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام سه بار فرمودند : همانا سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر با من عهد فرمود و گفت : بدون ترديد امت پس از من نسبت به تو غدر و مكر خواهد ورزيد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه به عبدالله بن عباس مى رساند براى ما نقل كرد كه ابن عباس مى گفته است : در كوچه يى از كوچه هاى مدينه همراه عمر حركت مى كردم و دست او در دست من بود. عمر گفت : اى ابن عباس ! من دوست تو(على عليه السلام ) را مظلوم مى دانم . با خود گفتم : به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد. گفتم : اى اميرالمؤ منين حق او را بر گردان و او را بستان . دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد، من خود را به او رساندم گفت : اى ابن عباس ! خيال نمى كردم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آن سن او را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم : به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به او فرمان داد سوره براءة را از ابوبكر بگيرد و ابلاغ كند.
آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده است .
آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابوبكر آورده اند چنين است كه من براى تو نقل مى كنم - اسناد روايت به عايشه مى رسد. (244)
گويد : فاطمه و عباس نزد ابوبكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر صلى الله عليه و آله را خواستند، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : ما گروه پيامبران چيزى را ارث نمى گذاريم . آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از در آمد آن مال بهره مند خواهند شد (245) و به خدا سوگند من كارى را كه ديده ام رسول خدا انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . فاطمه عليه السلام . ابوبكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . على عليه السلام شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابوبكر را از آن كار آگاه نساخت . تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام زنده بود على ميان مردم داراى وجهه بود و چون فاطمه درگذشت چهره هاى مردم از على برگشت . فاطمه عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و رحلت فرمود.
مردى به زهرى كه رواى در روايت از عايشه است ، گفت : يعنى على شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟ گفت : نه تنها او كه هيچ كس از بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكرد، تا آنكه على با او بيعت كرد. و چون على چنين ديد آهنگ بيعت با ابوبكر كرد و به او پيام داد كه پيش ما بيا و نبايد هيچ كس ديگر با تو بيايد. على كه خشونت عمر را مى شناخت خوش نداشت كه او بيايد. عمر به ابوبكر گفت : تنها پيش ايشان مرو. ابوبكر گفت : به خدا سوگند تنها مى روم . مگر چه مى خواهند با من انجام دهند؟ ابوبكر حركت كرد و به خانه على آمد كه همه افراد بنى هاشم را هم جمع كرده بود. على برخاست ، نخست حمد و نيايش خدا را آنچنان كه سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابوبكر! چنين نبوده است كه انكار فضيلت تو يا همچشمى و رشك بر خيرى كه خداوند به تو ارزانى داشته است ما از بيعت با تو باز مى دارد، ولى عقيده ما بر اين است كه در اين كار ما را حقى است ، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد كرديد.
سپس خويشاوندى و حق خود را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار داشت و در اين باره چندان توضيح داد كه ابوبكر گريست و چون على خاموش شد ابوبكر شهادتين گفت و خداوند را چنان كه بايد ستود و گفت : به خدا سوگند، رعايت حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر صلى الله عليه و آله در نظر من مهمتر و بهتر از نزاع ميان من و شماست نسبت به شما جز نيت خير ندارم ، ولى من شنيدم پيامبر مى فرمود : از ما ارث برده نمى شود؛ آنچه باقى بگذاريم صدقه است البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود و به خدا سوگند، من كارى را كه پيامبر انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . على فرمود : موعد ما بعد از عصر امروز براى بيعت . و چون ابوبكر نماز ظهر را گزارد روى به مردم كرد و موجه بودن عذر على در بيعت نكردن را بيان داشت . سپس على برخاست و حق ابوبكر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بيان كرد و پيش رفت و با ابوبكر بيعت نمود، مردم هم روى به على كردند و گفتند : چه خوب و نيكو كردى ، و على به هنگام امر به معروف و به مردم نزديك بود.(246)
***
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب از ابن لهية ، از ابوالاسود نقل مى كند كه مى گفته است : تنى چند از مهاجران از اينكه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگين شدند، على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه اسلحه داشتند وارد فاطمه شدند، عمر همراه گروهى آمد كه اسيد بن حضير و سلمة بن قريش (247) كه هر دو از خاندان عبدالاشهل هستند در زمره آنان بودند. آن دو با زور وارد خانه شدند. فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. و آنان شمشير على و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زندند كه شكسته شد و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو مى راند تا آن كه با ابوبكر بيعت كنند. آنگه ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت : بيعت با من لغزشى (248) بود كه خداوند شر آن را حفظ كرد و من از فتنه ترسيدم و به خدا سوگند، هرگز بر آن حريص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشكار آن را نخواسته ام و اينك كارى بزرگ بر گردنم نهاده شده است كه يارا و توان آنرا ندارم و بسيار دوست مى داشتم كه نيرومندترين مردم به جاى من عهده دار آن مى بود.
(249) مهاجران سخن ابوبكر را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند : ما جز در مورد اينكه مشورت نشده است خشم نگرفتيم و ابوبكر را سزاوارترين مردم براى خلافت مى دانيم ، او يار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را مى دانيم و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد.
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابن شهاب بن ثابت نقل كرده است كه قيس بن شماس از افراد خاندان حارث خزرخ هم همراه آن گروهى بوده كه به خانه فاطمه وارد شده اند. گويد : سعد بن ابراهيم روايت كرده است كه در آن روز عبدالرحمان بن عوف همراه عمر بوده است . محمد بن سلمه هم ميان آن جماعت بوده و همو كسى است كه شمشير زبير را شكسته است . ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود نقل مى كند كه مى گفته است : عمر همراه مردانى از انصار و شمارى از مهاجران كنار خانه فاطمه عليه السلام آمد و بانگ برداشت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست يا براى بيعت بيرون آييد يا اين خانه را بر شما آتش مى زنم . زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود بيرون آمد. زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او دست به گريبان شدند و گرفتندش ، شمشير از كف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شكست و آنان را در حالى كه جامه هايش آن را بر گردنشان پيچيده بودند بيرون آؤ ردند و با شدت و كشان كشان بردند تا با ابوبكر بيعت كنند.
ابوزيد مى گويد : نضر بن شميل روايت مى كرد كه چون شمشير زبير از دستش افتاد آنرا پيش ابوبكر كه بر منبر خطبه مى خواند بردند. گفت : آنرا به سنگ بزنيد و بشكنيد. ابوعمرو بن حماس مى گفته است من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير بر آن بود ديدم و مردم مى گفتند : اين نشانه شمشير زبير است .
ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوبكر گفت : اى عمر! خالد بن وليد كجاست ؟ گفت : همين جاست . گفت : شما دو تن برويد و على و زبير را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد . عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : آنرا آماده ساخته ام ، تا با على بيعت كنم . در خانه گروه بسيارى بودند كه از جمله ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند، عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگى كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت : اى خالد! مواظب اين باش . خالد او را گفت . بيرون خانه همراه خالد جمع بسيارى از مردم بودند كه ابوبكر آنانرا براى پشتيبانى آن دو گسيل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به على گفت : برخيز و بيعت كن .
على خوددارى و درنگ كرد. عمر دست او را گرفت و گفت : برخيز. او برنخاست . عمر او را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندى و خشونت مى بردند. مردم هم جمع شده بودند و مى نگريستند و كوچه هاى مدينه انباشته از مردان شده بود، و چون فاطمه عليه السلام ديد مكه عمر آن چنان رفتار مى كند فرياد برآورد و ولوله كرد و گروه بسيارى از زنان بنى هاشم و ديگران كه با او جمع شده بودند و بر در حجره خويش آمد و با صداى بلند گفت : اى ابوبكر! چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد، به خدا سوگند ديگر تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت .
ابوبكر جوهرى مى گويد : مومل بن جعفر، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك براى من نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه از حج بر مى گشتم همراهم گروهى به ديدار عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام رفتيم (250) و درباره مسائلى از او پرسيدم . گفت : به تو همانگونه پاسخ مى دهم كه جدم عبدالله بن حسن پاسخ داده است كه چون از او در اين مورد پرسيدند گفت : مادر ما صديقه و دختر پيامبر مرسل است و او در حالى كه بر آن قوم خشمگين بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگين هستيم .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : همين معنى را يكى از شاعران خاندان ابوطالب كه حجازى بوده است گرفته و در شعر گنجانيده است . اين شعر را در نقيب جلال الدين عبدالحميد بن محمد بن عبدالحميد علوى براى من خواند و گفت : آن شاعر خودش اين شعر را براى من خواند ولى نامش را فراموش كرده ام . گويد :
اى ابا حفض (عمر) آرام بگير كه اگر مرگ پيامبر نمى بود جرات چنين كارى را نداشتى . آيا سزاوار است كه بتول خشمگين بميرد و ما راضى باشيم .! هرگز فرزندان گرامى اينگونه رفتار نمى كنند .
اين شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد : اى عمر! آرام بگير و آهسته باش مدارا كن و مهرورزى كن و بر ما خشونت مكن ؛ هر چند كه ، تو شايسته آن نيستى كه اينگونه مورد خطاب قرارگيرى و از تو خواسته شود كه مهرورزى كنى ، و اگر رحلت پدرش نمى بود، كه خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود، نمى توانستى اين چنين وارد آن خانه شوى و پس از رحلت پيامبر بود كه طمع بر اين كار بستند، سپس مى گويد : آيا سزاوار است كه مادر خشمگين بميرد و ما راضى و خشنود باشيم ؟ در آن صورت ما فرزندان گرامى نخواهيم بود زيرا فرزند گرامى به سبب رضايت پدر و مادرش راضى و در قبال خشم آنان خشمگين مى شوند.
در نظر من (ابن ابى الحديد) صحيح آن است كه فاطمه در حالى كه بر ابوبكر و عمر خشمگين و از آن دو دلگير بود درگذشت و وصيت فرمود كه آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند، و اين در نظر ياران (معتزلى ) ما از كارهاى قابل آمرزش است و براى عمر و ابوبكر شايسته تر بود كه فاطمه را گرامى بدارند و حرمت خانه اش را رعايت كنند، ولى آن دو نفر از تفرقه و فتنه ترسيدند و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و ابوبكر و عمر از لحاظ دين و قوت يقين داراى مكانت بزرگى بودند كه در آن شك نيست . آگاهى كامل بر انگيزه ها و اسباب كارهاى گذشته هم دشوار است و حقايق آنرا جز كسانى كه شاهد بوده اند نمى دانند، بلكه كسانى هم كه حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمى دانستند. بنابراين ، جايز نيست كه از حسن نيت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول كرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و اين موضوع ، اگر هم ثابت شود، خطايى است كه گناه كبيره نيست بلكه از باب گناهان صغيره است كه اقتضاى تبرى از آن دو و زوال دوستى را ندارد.
(251) ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از رجال او، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عمر از كنار على ، كه بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم ، عبور كرد. عمر بر على سلام داد. على به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به بقيع مى روم . على گفت : مگر با اين دوست خود (ابن عباس ) همراه نمى شوى كه با تو بيايد؟ گفت : آرى . على به من فرمود : همراه او برو. من برخاستم و كنار عمر حركت كرد. او انگشتهايش را ميان انگشتان من قرار داد و چون اندكى رفتيم و بقيع را پشت سر نهاديم به من گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترين مردم براى حكومت بود، جز اينكه ما در دو مورد بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد : سخنى گفتى كه چاره يى جز پرسيدن از او نداشتم و گفتم : اى اميرالمؤ منين آن دو مورد چيست ؟ گفت : از كمى سن او محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب .
ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد : ابوزيد، از محمد بن عباد، از قول برادرش سعيد بن عباد، از ليث بن سعد از قول رجال او نقل مى كند كه ابوبكر صديق مى گفته است : اى كاش ، در خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به من اعلان جنگ مى شد.(252)
ابوبكر جوهرى مى گويد : حسن بن ربيع ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زهرى ، از على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش براى ما حديث كرد كه مى گفته است : در حالى كه مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد و در خانه مردانى حضور داشتند كه عمر هم ميان آنان بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : براى من قلم و دوات و كاغذى آوريد تا براى شما نامه يى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد. عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بر پيامبر چيره شده است . و سپس گفت : قرآن پيش ماست و كتاب خدا ما را بسنده و كافى است . كسانى كه در خانه بودند اختلاف نظر پيدا كردند و به بگو و مگو پرداختند. يكى مى گفت : سخن همان است كه رسول خدا فرمود و ديگرى مى گفت : سخن همان است كه عمر گفت . چون اختلاف و بگو و مگوى آنان بسيار شد پيامبر خشم گرفت و فرمود : برخيزيد، براى پيامبرى شايسته و سزاوار نيست كه در حضورش چنين ستيز و اختلاف شود. آنان برخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله همان روز رحلت فرمود. ابن عباس مى گفته است : مصيبت بزرگ و تمام مصيبت اين بود كه ميان ما و نوشته پيامبر صلى الله عليه و آله حائل و مانع شدند. - يعنى به سبب اختلاف و درشتگويى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين حديث را محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى هر دو در كتابهاى صحيح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روايت آن متفقند.
***
ابوبكر جوهرى گويد : ابوزيد، از رجال خود، از جابر بن عبدالله براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر خلافت را به ابوبكر واگذاريد هر چند او را در بدنش ضعيف مى يابيد ولى در فرمان خدا نيرومند است و اگر به عمر واگذاريد هم در از لحاظ بدنى نيرومند است و هم در اجراى فرمان خدا و اگر به على واگذاريد - و نمى بينم كه اين كار را بكنيد - او را رهنمون و راهنما خواهيد يافت كه شما را بر شاهراه هدايت و راه راست مى برد :
ابوبكر جوهرى مى گويد : احمد بن اسحاق بن صالح ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير انصارى ، از قول رجال خود، از عبدالله بن عبدالرحمن نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى مرگ خود، اسامة بن زيد را به فرماندهى لشكرى گماشت كه عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت داشتند و ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و عبدالرحمان بن عوف و طلحه و زبير هم در زمره آنان بودند پيامبر صلى الله عليه و آله به اسامه فرمان داد به موته ، يعنى جايى كه پدر اسامه كشته شده بود، حركت كند و در وادى فلسطين جنگ و جهاد كند. اسامه در اين كار سنگينى كرد و لشكر هم بدان سبب سنگينى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى خود گاه سنگين و گاه سبك و بهتر مى شد و همواره درباره حركت كردن و گسيل داشتن لشكر تاكيد مى فرمود تا آنجا كه اسامه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! آيا اجازه مى فرمايى چند روزى درنگ كنم تا خداوند متعال شفايت دهد؟ فرمود : نه حركت كن و در پناه بركت خداوند برو. گفت : اى رسول خدا! اگر بروم و تو بر اين حال باشى در دل من قرحه يى از اضطراب درباره ، تو خواهد بود. فرمود : در پناه نصرت و عافيت حركت كن و برو. گفت : اى رسول خدا! من خوش نمى دارم كه از همه مسافران و كاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم . فرمود : آنچه را به تو فرمان مى دهم انجام بده . سپس ضعف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيره شد. اسامه هم برخاست و آماده حركت شد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حال ضعف بيرون آمد درباره اسامه و آن لشكر پرسيد. گفتند : مجهز مى شوند و در جناح حركتند. شروع فرمود به گفتن اين جمله : لشكر اسامه را روانه كنيد. هر كس را كه از آن تخلف كند خدا لعنت كناد و اين جمله را مكرر فرمود. اسامه در حالى كه پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بيرون رفت و در جرف (253)فرود آمد و در حالى كه ابوبكر و عمر و بيشتر مهاجران و از انصار اسيد بن خضر و بشير بن سعد و سران ديگر انصار همراهش بودند. در اين حال فرستاده ام ايمن (254) پيش اسامه آمد و پيام آورد : برگرد كه پيامبر در حال مرگ است . اسامه هماندم برخاست و در حالى كه لواء همراهش بود به مدينه برگشت و آن را بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهاد و پيامبر صلى الله عليه و آله همان ساعت رحلت فرموده بود
گويد : ابوبكر و عمر تا هنگامى كه زنده بودند اسامه را با عنوان امير مورد خطاب قرار مى دادند.
(67) : از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره محمد بن ابوبكر
(در اين خطبه كه پس از رحلت محمد بن ابوبكر بر مصر كشته شدن او ايراد شده است و با عبارت و قد اردت تولية مصر هاشم بن عتبة (همانا مى خواستم هاشم بن عتبه را بر مصر بگمارم ) آغاز شده است مباحث زير آمده است :
محمد بن ابى بكر و فرزندانش
مادر محمد بن ابى بكر اسماء دختر عميس بن نعمان بن كعب مالك بن قحافة بن خثعم است . (255) او نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و براى جعفر در حبشه عبدالله بن جعفر را(كه از شدت بخشندگى به جواد معروف است ) زاييد، پس از آنكه جعفر در جنگ موته شهيد شد. ابوبكر با اسماء ازدواج كرد و محمد را براى او زاييد و پس از آنكه ابوبكر درگذشت على بن ابيطالب عليه السلام با اسماء ازدواج كرد و محمد ربيب ) (256) و پرورش يافته وى و به منزله فرزند اوست . او از كودكى با شير آميخته به دوستى اهل بيت و تشيع تغذيه شده و بر آن پرورش يافته است و براى خود پدرى جز على نمى شناخته است و براى هيچ كس فضيلت على عليه السلام را قائل نبوده است ؛ تا آنجا كه على عليه السلام هم مى گفته است : محمد پسر من از صلب ابوبكر است . كنيه محمد، به گفته ابوقيبه ، ابوالقاسم بوده است . (257) كسان ديگرى غير از وى كنيه او را عبدالرحمان گفته اند.
محمد از پارسايان قريش بوده است . او از كسانى است كه روز جنگ خانه عثمان بر ضد او مردم را يارى داده است . و اين مساله كه او عهده دار كشتن عثمان بوده يا نبوده مورد اختلاف است . از جمله فرزندان محمد بن ابى بكر قاسم بن محمد است كه فقيه و فاضل حجاز بوده است و از فرزندان قاسم عبدالرحمان بن قاسم است كه كنيه اش ابومحمد و او هم از فضلاى قريش بوده است . ام فروة هم دختر قاسم بن محمد است كه او را ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به همسرى برگزيده و او جعفر بن محمد صادق عليه السلام را زاييده است . سيد رضى در اين قصيده خود به ام فروة اشاره مى كند كه مى گويد :
گروهى با كسانى كه آنان از ايشان نيستند به ما افتخار مى كنند آن هم به خاندانهاى تيم و عدى به هنگامى كه سوابق برشمرده مى شود....... و اگر على نمى بود هرگز بر پشته هاى شرف فرا نمى رفتند و شتران خود را در چمنزار و آبشخورى از آن فرود نمى آوردند..... (258)
اين سخن كه او مى گويد : و اگر على نمى بود... ناظر به گفتار مامون است كه ضمن بيان ابياتى كه در مدح على عليه السلام سروده چنين گفته است :
مرا به سبب محبت ورزيدن به ابوالحسن نكوهش مى كنند و در نظرم اين خود از شگفتيهاى اين روزگار است .
بيتى كه سيد رضى به آن نظر داشته است اين بيت مامون است :
اگر على نبود هرگز براى بنى هاشم فرماندهى فراهم نمى شد و در طول روزگار همواره خوار و زبون مى بودند و نسبت به آنان عصيان و ستم مى شد.
هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و نسبت او
هاشم بن عتبة بن ابى وقاص مالك بن اهيب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، برادر زاده سعد بن ابى وقاص يكى از ده تنى است كه به آنان مژده بهشت داده شده است . پدرش عتبه بن ابى وقاص همان كسى است كه در جنگ احد دندانهاى ميانه رسول خدا صلى الله عليه و آله را شكست و لبها و چهره پيامبر را دريد (259) و رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع به پاك كردن خون از چهره خويش كرد و مى فرمود : چگونه ممكن است قومى كه چهره پيامبر خود را با خون خضاب مى كند و او آنان را به پروردگارشان فرا مى خواند رستگار مى شوند؟ و خداوند عزوجل در اين مورد اين آيه را نازل فرمود :
از اين كار بر تو چيزى نيست كه خداى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند كه آنان ستمگرانند.
(260) چ بن ثابت هم در اين مورد اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :
اى عتيب پسر مالك ! پروردگار من تو را فرو كوبد و پيش از مرگ صاعقه يى بر تو فرو فرستد... (261)
حسان بن ثابت ضمن اين اشعار به عتبة بن مالك بنده عذره است و اين بدان سبب است كه درباره نسبت عتبه و برادران و نزديكان اختلاف است و گروهى از نسب شناسان گفته اند : آنان از قبيله عذره و فرزندخواندگان قريش هستند. خبر و داستان ايشان در كتب انساب آمده است .
عبدالله بن مسعود و سعد بن ابى وقاص به روزگار حكومت عثمان در موردى اختلاف پيدا كردند و به ستيز پرداختند، سعد بن ابى وقاص به عبدالله گفت : اى بنده هذيل ساكت با- عبدلله هم به او گفت : اين بنده عذره ساكت باش .
هاشم بن عتبه ملقب به مرقال است و چون همواره شتابان به جنگ مى رفته انى لقب به او داده شده است . او از شيعيان على است و هنگامى كه به شرح گفتار اميرالمؤ منين در جنگ صفين برسيم خبر كشته شدن هاشم را به تفصيل خواهيم آورد.
اما گفتار اميرالمؤ منين كه در اين خطبه مى گويد : براى آنان عرصه مصر را خالى نمى گذاشت بدين سبب است كه محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد همينكه كار بر او دشوار شد مصر را براى شورشيان رها كرد و چنين پنداشت كه با گريز خود جانش را نجات مى دهد، و نجات پيدا نكرد او را گرفتند و كشته شد.
گفتار ديگر على عليه السلام هم كه مى گويد : به آنان فرصت نمى داد يعنى به گونه يى رفتار نمى كرد كه آنان فرصتى يابند.
ما اينك نخست كسانى را كه على عليه السلام به حكومت مصر گماشته است تا هنگامى كه مصر به تصرف معاويه درآيد و محمد بن ابى بكر شد نقل مى كنيم . و مطالب خود را در اين باره از كتاب ابراهيم بن سعد بن هلال ثقفى يعنى الغارات برگرفته ايم .
-
حكومت قيس بن سعد بن عبادة بر مصر و عزل او
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ثقفى ، از على بن محمد بن ابى سيف ، از كلبى كه براى ما نقل كرد كه محمد بن ابى حذيقه بن عتبة بن ربيعة بن عبدشمس كه در مصر بود مصريان را براى كشتن عثمان تحريص مى كرد. چون مصريان آهنگ عثمان كردند و او را به محاصره درآوردند محمد بن ابى حذيفه بر كارگزار و حاكم عثمان در مصر كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح شورش كرد و او را كه از خاندان عامر بن لوى بود از مصر بيرون راند و خود با مردم نماز مى گزارد. عبدالله بن سعد بن ابى سرح از مصر بيرون آمد و در نواحى مرزى فلسطين مقيم و منتظر شد تا ببيند كار عثمان به كجا مى كشد؛ در اين هنگام سوارى پيدا شد. او به سوار گفت : اى بنده خدا چه خبر دارى ؟ خبر مردم در مدينه چگونه بود؟ گفت : مسلمانان عثمان را كشتند. ابن ابى سرح انالله و انااليه راجعون گفت و پرسيد : اى بنده خدا، پس از آن چه كردند؟ گفت : با پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى على بن ابيطالب ، بيعت كردند. او باز هم استرجاع كرد. آن مرد به او گفت : چنين مى بينم كه كشته شدن عثمان و حكومت على در نظر تو يكى است . گفت : آرى مرد با دقت بر او نگريست و او را شناخت و گفت : خيال مى كنم تو عبدالله بن سعد امير مصر هستى . گفت : آرى . گفت : اگر ترا به زنده بودن نياز است براى نجات خويش بشتاب كه تصميم على و يارانش درباره تو يارانت چنين است كه اگر بر شما دست يابد شما را مى كشند يا از سرزمين مسلمانان تعبيد مى كنند، و هم اكنون امير مصر اندكى پس از من خواهد آمد. پرسيد : چه كسى امير مصر شده است ؟ گفت : قيس بن سعد بن عباده . ابن ابى سرح گفت : خداوند محمد بن ابى حذيفه را از رحمت خود دور بدارد! كه بر پسر عموى خود ستم كرد و با آنكه عثمان متكفل او بود و او را پرورش داد و نسبت به او نيكى كرد و در امان خود پناه داد براى كشتن او كوشش كرد و مردان را مجهز و گسيل داشت تا عثمان كشته شد و او بر كار گزارش خروج كرد. ابن ابى سرح از آنجا بيرون آمد و خود را به دمشق و پيش معاويه رساند.
***
ابراهيم مى گويد : قيس بن سعد بن عبادة از شيعيان و خيرخواهان على عليه السلام بود و چون على عهده دار خلافت شد به او فرمود : به مصر برو كه ترا به حكومت آن گماشتم ؛ اينك بيرون دروازه مدينه برو و افراد مورد اعتماد و كسانى را كه دوست مى دارى همراهت باشند جمع كن ، تا هنگامى كه وارد مصر مى شوى لشكرى با تو باشد كه اين موضوع براى دشمن تو مايه بيم و براى دوست تو مايه عزت است و چون به خواست خداوند وارد مصر شدى نسبت به نيكان نيكى كن و نسبت به آشوبگران سخت گير باش و با عموم مردم مدارا كن ، كه مدارا و مهربانى فرخنده است
قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ، خدايت رحمت فرمايد! آنچه گفتى فهميدم ، اما سپاه را من براى تو باقى مى گذارم كه اگر به آنان نيازمند شدى نزديك تو باشند و اگر خواستى آنان را به سويى گسيل دارى براى تو آماده باشند و من خود و افراد خانواده ام به مصر مى رويم . اما آنچه در مورد مدارا و احسان كه به من سفارش فرمودى از خداوند متعال هم در اين باره يارى مى جويم .
گويد : قيس همراه هفت تن از افراد خاندانم خويش بيرون آمد و چون به مصر رسيد به منبر رفت و فرمان داد تا نامه يى را كه همراهش بود براى مردم بخوانند و در آن نامه چنين آمده بود :
از بنده خدا اميرالمؤ منين على به هر كس از مسلمانان كه اين نامه من بر او بلاغ شود. سلام بر شما باد، نخست همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم .
اما بعد، خداوند متعال با تدبير و قضاى خود و گزينه پسنديده خويش اسلام را دين خود و فرشتگان و پيامبران خويش قرار داده است و پيامبران خود را بدان منظور به سوى بندگان گسيل فرموده است . و از جمله چيزهايى كه خداوند با آن اين امت را گرامى داشته و فضيلت را ويژه او گردانيده است كه محمد صلى الله عليه و آله را براى آنان مبعوث فرموده است و او به ايشان كتاب و حكمت و سنت و فرايض را آموخت و آنان را تاديب كرد كه هدايت يابند و جمع كرد تا پراكنده نشوند و پاكيزه شان ساخت تا پاك شوند. و چون آنچه را در اين باره بر عهده اش بود انجام داد، خدايش او را به سوى خويش بازگرفت . سلامها و درود و رحمت و رضوان خداوند بر او باد. آن گاه مسلمانان پس از او دو امير صالح را به خلافت برگزيدند و آن دو به كتاب و سنت عمل كردند و سيرت رسول خدا را زنده داشتند و از سنت تجاوز نكردند و درگذشتند. خدايشان رحمت كناد! پس از آن دو حاكمى به حكومت رسيد كه بدعتها پديد آورد. امت نخست فرصت اعتراض يافتند و اعتراض كردند و پس از آن خشم گرفتند و تغييرش دادند. آنگاه بيامدند و با من بيعت كردند و من از پيشگاه خداوند طلب هدايت مى كنم و براى تقوى از او يارى مى جويم . همانا براى شما بر عهده ما عمل به كتاب خدا و سنت رسول او و قيام به حق آن و خير خواهى براى شما در غياب شماست و در آنچه بر خلاف گوييد از خداوند يارى مى طلبيم . و خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
همانا قيس بن سعد انصارى را به اميرى شما فرستاد. با او همكارى كنيد و او را بر حق يارى دهيد. او را فرمان دادم تا نسبت به نيكوكارتان نيكى كنيد و بر آشوبگر شما سخت گيرد و با عوام و خواص شما مهربانى و مدارا كند. او از كسانى است كه روش او را مى پسندم و به صلاح و خير انديشى او اميدوار. از بارگاه خداوند براى خود و شما عمل پاك و پاداش بزرگ و رحمتى فراخ مسالت مى دارم . و سلام و رحمت و بركتهاى خدا بر شما باد!
اين نامه را عبدالله بن ابى رافع در صفر سال سى و ششم نوشت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : چون نامه خوانده شد قيس بن سعد بن عباده براى خطبه برخاست . نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : سپاس خداوندى را كه حق او را بياورد و باطل را نابود كرد و ستمگران را اينك برخيزيد و با شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش بيعت كنيد و اگر ما به كتاب خدا و سنت رسولش عمل نكرديم ما را بر گردن شما بيعتى نخواهد بود.
مردم برخاستند و بيعت كردند و مصر و توابع آن براى قيس استوار شد و او كارگزاران خويش را به نواحى آن گسيل داشت . فقط در يكى از شهرهاى مصر كه مردمش موضوع كشته شدن عثمان را گناهى بزرگ مى دانستند و مردى از بنى كنانة به نام يزيد بن حارث آنجا بود درنگ پيش آمد. آنان به قيس پيام دادند كه ما به حضورت نمى آييم ، تو كارگزاران خود را بفرست كه زمين زمين توست ، ولى ما را به حال خود آزاد بگذار تا بنگريم كه كار مردم به كجا مى انجامد.
محمد بن مسلمة بن مخلد صامت انصارى قيام كرد و خبر كشته شدن عثمان را براى مردم بازگو كرد و از آنان خواست تا براى خونخواهى عثمان قيام كنند. قيس به او پيام فرستاد : اى واى بر تو، آيا بر من شورش مى كنى ! به خدا سوگند، دوست نمى دارم در قبال كشته شدن تو پادشاهى مصر و شام از من باشد؛ خون خود را حفظ كن . مسلمة بن مخلد (262) پيام داد : تا هنگامى كه تو والى مصر باشى من از قيام بر ضد تو خوددارى مى كنم .
قيس بن سعد بن عباده مردى با انديشه و دور انديش بود، به كسانى كه كناره گرفته بودند پيام فرستاد كه شما را مجبور به بيعت نمى كنم و شما را به حال خود رها مى سازم و با شما مدارا مى كنم و دست از شما باز مى دارم و با آنان و مسلمه بن مخلد مدارا كرد و به گرد آورى خراج پرداخت . و هيچ كس با او ستيز نكرد
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : على عليه السلام به جنگ رفت در حالى كه قيس حاكم مصر بود و چون از بصره به كوفه برگشت قيس همچنان بر مصر حكومت مى كرد و وجود او بيش از همه مردم بر معاويه گران مى آمد، زيرا مصر و توابع آن به شام نزديك است و معاويه بيم داشت كه مبادا على عليه السلام همراه مردم عراق و قيس هم با مردم مصر بر او حمله كنند و او ميان آن دو (به دام ) افتد؛ لذا معاويه پيش از آن كه على عليه السلام از كوفه به صفين حركت كند براى قيس بن سعد بن عباده چنين نوشت :
از معاويه بن ابى سفيان ، به قيس بن سعد. سلام بر تو باد.! همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، همانا اگر شورش شما بر عثمان به سبب بدعتى بود كه ديديد و يا تازيانه يى كه زده بود و يا به خاطر آنكه مردى دشنام داد و ديگرى را نكوهش كرد و يا اينكه نوجوانان خاندان خود را به كارگزارى مى گماشت ، خود نيكو مى دانستيد كه ريختن خونش روا نيست و آن كار براى شما جايز نمى باشد، ولى مرتكب گناهى بزرگ شديد و كارى سخت ناستوده انجام داديد. اينك اى قيس ! اگر از كسانى بوده اى كه مردم را بر كشتن او جمع كرده و كشيده اى ، به سوى خدا توبه كن كه توبه پيش از مرگ ممكن است كارساز باشد. اما در مورد سالار تو (على عليه السلام ) يقين پيدا كرده ايم كه او مردم را وادار و تحريك به كشتن عثمان كرد و سرانجام او را كشتند. و همانا بيشتر قوم تو از خون عثمان بركنار نيستند. اينك اى قيس ! اگر مى توانى در زمره كسانى باشى كه از خونخواه عثمان باشند چنان كن و در اين كار از ما بر ضد على پيروى كن . اگر من پيروز شوم تا هنگامى كه زنده باشم حكومت دو عراق (263) براى تو و حكومت حجاز نيز براى هر يك از افراد خانواده ات كه دوست داشته باشى خواهد بود و افزون از اين هم هر چه از من مى خواهى بخواه ، كه هر چه بخواهى به تو خواهم داد و تصميم و راى خود را در آنچه براى تو نوشتم براى من بنويس .
و چون نامه معاويه به قيس رسيد خوش داشت كه با او امروز و فردا كند و كار خود را براى او آشكار نسازد و شتابى هم در اعلان جنگ به او نكند. از اين رو در پاسخ او چنين نوشت .(264)
اما بعد، نامه ات به من رسيد و آنچه را درباره عثمان نوشته بودى فهميدم ، اين كار و موضوعى است كه من اصلا به آن نزديك نشده ام . نوشته بودى سالار من كسى است كه مردم بر عثمان شورانيده و تحريك كرده است تا او را كشته اند. اين هم كارى است كه من هرگز بر آن آگاه نبوده ام و تذكر داده بودى كه بيشتر افراد خاندان من از خون عثمان بركنار نيستند و حال آنكه به جان خودم سوگند كه خويشاوندان من از همه مردم براى اصلاح كار او كوشاتر بودند. اما آنچه كه از من خواسته اى كه با تو براى خونخواهى عثمان بيعت كنم و چيزهايى كه بر من عرضه داشتى فهميدم و اين كارى است كه مرا در آن فكر و نظر است و نمى توان در آن مورد شتاب كرد و به هر حال من اينك از تو دست باز مى دارم و از جانب من كارى كه ناخوشايندت باشد سر نخواهد زد،تا به خواست خداوند متعال تو بينديشى و ما هم بينديشيم . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد
ابراهيم ثقفى مى گويد : همينكه معاويه نامه قيس را خواند كه گاه به او نزديك شده است و گاه فاصله گرفته است (آن را دو پهلو يافت ) و احساس ايمنى نكرد كه در اين باره خدعه و فريب و نينديشيده باشد و براى قيس نوشت : (265)
اما بعد نامه ات را خواندم نه چنانت نزديك ديدم كه ترا در حال صلح و دوست پندارم و نه چنانت دور ديدم كه در حال جنگ و دشمن پندارم ، ترا همچون ريسمان چاهى ژرف ديدم كه چون من با حيله و نيرنگ فريب نمى خورد آن هم در حالى كه با او مردان بسيار و لگام اسبان فراوان باشد. اينك اگر آنچه را به تو عرضه داشتم پذيرفتى آنچه به تو خواهم بخشيد از آن تو خواهد بود و اگر نپذيرفتى مصر را بر تو آكنده از سواران و پيادگان خواهم كرد. والسلام .
چون قيس نامه معاويه را خواند و دانست كه او طول دادن و امروز و فردا كردن از او را نخواهد پذيرفت ، آنچه در دل داشت براى معاويه آشكار ساخت و براى او چنين نوشت : از قيس بن سعد به معاوية بن ابى سفيان :
اما بعد، شگفتا كه مرا مردى سست انديشه پنداشته اى و به فريب دادن من طمع بسته اى كه بخواهى مرا به راهى كه خود مى خواهى برانى - جز تو ديگرى بى پدر باشد - طمع دارى كه من از دايره اطاعت مردى كه از همه مردم به حكومت سزاوارتر و از همگان گويا بر حق و رهنمونتر و از همگان به رسول خدا نزديك تر است بيرون آيم و فرمان مى دهى با اطاعت تو در آيم كه از همگان براى حكومت دورتر و گمراه كننده و طاغوتهايى از طاغوتهاى شيطان جمع شده اند. اما اينكه گفته اى مصر را بر من سواران و پيادگان انباشته مى كنى ، اگر من ترا از اين كار باز ندارم و فرصت آنرا به دست آورى مرد خوشبختى خواهى بود. و والسلام
و چون اين نامه قيس به معاويه رسيد نااميد شد و جايگاه او هم در مصر بر او گران آمد. و هر كس ديگر هم كه به جاى قيس بود براى معاويه خوشايند و مطلوب نمى نمود، زيرا او از قدرت و شجاعت و دليرى و سختگيرى قيس بر خود آگاه بود.از اين رو معاويه براى مردم چنين اظهار داشت : قيس با شما بيعت كرده است ، براى او دعا كنيد. معاويه نامه يى را كه در آن ملايمت نشان داده و او را به خود نزديك ساخته بود براى مردم خواند و نامه يى هم از سوى قيس جعل كرد و براى مردم شام خواند كه متن آن چنين بود : براى امير معاوية بن ابى سفيان ، از قيس بن سعد. اما بعد، همانا كه كشتن عثمان حادثه بزرگى در اسلام بود. در كار خود و دين خويش نگريستم ديدم نمى توانم از قومى پشتيبانى كنم كه پيشواى مسلمانان و محترم و پاك و نيكوكار خود را كشتند. اينك در درگاه خداوند سبحان از گناهان خود آمرزش مى خواهيم و از او حفظ دين خود را مسالت مى كنيم . آگاه باش كه من با شما از در صلح و سازش درآمده ام و به تو درباره جنگ با قاتلان امام هدايت مظلوم پاسخ مثبت مى دهم و هر چه دوست مى دارى از اموال و مردان از من بخواه تا به خواست خداوند شتابان براى تو روانه دار. و سلام و رحمت و بركات خدا بر امير باد.
گويد : در تمام شام شايع شد كه قيس با معاويه صلح كرده است . جاسوسان على بن ابيطالب اين خبر را به او دادند كه آنرا بسيار بزرگ دانست و تعجب نمود. پسران خود حسن و حسين و محمد و عبدالله بن جعفر را خواست و موضوع را به آنان گفت و پرسيد : راى شما چيست ؟ عبدالله بن جعفر گفت : كار آميخته با شك را رها كن به كارى كه موجب نگرانى نيست توجه نماى . قيس را از حكومت مصر عزل كن . على فرمود : به خدا سوگند، من اين كار و اتهام را در مورد قيس تصديق نمى كنم .عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين او را از حكومت عزل كن ، اگر آنچه گفته شده است راست باشد او از كار كناره گيرى نخواهد كرد
گويد : در همان حال كه ايشان مشغول گفتگو بودند نامه يى از قيس بن سعد بن عباده رسيد كه در آن چنين نوشته بود :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين ، كه خدايت گرامى بدارد و عزت دهد، به تو گزارش مى دهم كه اينجا مردانى هستند كه از بيعت كردن كناره گرفتند و از من خواستند دست از ايشان بدارم و آنان را به حال خود بگذارم تا كار مردم روبراه شود و ايشان بنگرند و ما هم بنگريم . من چنين مصلحت ديدم كه از ايشان دست بدارم و در جنگ با ايشان شتاب نكنم و در اين ميان نسبت به آنان الفت و مهربانى مى كنم شايد خداوند دلهاى آنان را به راه آورد و از گمراهى آنان را پراكنده سازد. والسلام .
عبدالله بن جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين ! اگر پيشنهاد او بپذيرى (266) كه آنان را به حال خود رها كند كار بالا مى گيرد و فتنه ريشه مى دواند و بسيارى از كسانى كه مى خواهى به بيعت تو درآيند از بيعت خوددارى مى كنند. به قيس فرمان جنگ با آنان را بده و على عليه السلام براى او چنين نوشت :
اما بعد، به سوى قومى كه نوشته اى برو، اگر در بيعتى كه مسلمانان در آمده اند در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان نبرد كن . والسلام
گويد : چون اين نامه به قيس رسيد و آنرا خواند نتوانست خويشتندارى كند و براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين فرمان مى دهى با قومى كه از تو دست داشته و به فتنه يى دست نيازيده ايد و حال آنكه در صدد جنگ نيستند. پيشنهاد مرا بپذير و از ايشان دست بدار كه راى و مصلحت در رها كردن ايشان است . والسلام .
چون اين نامه براى اميرالمؤ منين رسيد عبدالله بن جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين محمد بن ابى بكر را به مصر گسيل دار تا كار آنجا را كفايت كند و قيس را از حكومت عزل كن . به خدا سوگند، به من خبر رسيده كه قيس مى گويد : حكومتى كه جز با كشتن مسلمة بن مخلد سر و سامان نگيرد حكومت بدى است .و گفته است : به خدا سوگند، دوست ندارم پادشاهى شام و مصر از من باشد و من مسلمة بن مخلد را بكشم . چون عبدالله بن جعفر برادر مادرى محمد بن ابى بكر بود دوست مى داشت براى برادرش حكومت و امارتى فراهم آيد و على عليه السلام محمد بن ابى بكر را بر مصر گماشت و اين به مناسبت محبت خودش به او و به خواست عبدالله بن جعفر برادرش بود. على عليه السلام همراه محمد بن ابى بكر نامه يى براى مردم مصر نوشت و او حركت كرد .چون به مصر رسيد قيس به او گفت : اميرالمؤ منين را چه شده است و چه چيزى او را دگرگون ساخته است ؟ آيا كسى ميان من و او درافتاده است ؟ گفت : نه اين حكومت حكومت نو است - ميان محمد بن ابى بكر و قيس سعد خويشاوند سببى بود، قريبة دختر ابوقحانه ، خواهر ابوبكر صديق ، همسر قيس بود.يعنى قيس شوهر عمه محمد بن ابوبكر بود - قيس به محمد بن ابوبكر گفت : نه به خدا سوگند، حتى يك ساعت هم با تو نمى مانم . و هنگامى كه على عليه السلام او را از حكومت مصر عزل كرد خشمگين شد و از مصر به مدينه رفت و به كوفه نزد على نرفت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : قيس در عين حال كه دلير و شجاع بود، بخشنده و بسيار با فضيلت نيز بود.
على بن محمد ابى سيف ، از هاشم ، از عروة ، از پدرش نقل مى كند كه چون قيس بن سعد از مصر بيرون آمد به يكى از خانواده هاى بلقين (267) رسيد و كنار آب ايشان فرود آمد. صاحبخانه ذبيحه اى كشت و براى او آؤ رد و فرداى آن روز هم اين كار را تكرار كرد. سپس روز سوم هم به سبب بدى هوا قيس ناچار از ماندن شد و آن مرد براى ايشان همچنان شتر پروار كشت . روز بعد هوا صاف شد و چون قيس خواست از آنجا كوچ كند بيست جامه از جامه هاى گرانبهاى مصرى و چهارهزار درهم پيش همسر آن مرد نهاد و گفت : چون شوهرت آمد اينها را تسليم او كن . و حركت كرد. هنوز ساعتى بيش نگذشته بود كه صاحب آن منزل در حالى كه سوار بر اسب بود و نيزه اى در دست و آن جامه ها و درهم ها را نيز همراه داشت فرا رسيد و گفت : هان اى گروه ! اين جامه ها و درهمهاى خود را بگيريد. قيس گفت : اى مرد! برگرد كه ما آنرا نخواهيم گرفت . گفت : به خدا سوگند كه بايد حتما بگيريد. قيس گفت : خدا پدرت را بيامرزد، مگر تو ما را گرامى نداشتى و پنسديده از ما ميزبانى نكردى ؟ اينك خواسته ايم سپاسى از تو داشته باشيم ، در اين كار عيبى نيست . آن مرد گفت : ما براى ميزبانى و پذيرايى از ميهمان خود چيزى نمى گيريم ، به خدا سوگند، هرگز نخواهم گرفت . قيس به همراهان خود گفت : اينك كه از گرفتن آن خوددارى مى كند از او پس بگيريد و به خدا سوگند هيچ مردى از عرب از او بر من فضليت و برترى نيافت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : ابوالمنذر مى گفت : قيس ضمن راه از كنار خانه مردى از قبيله بلى كه نامش اسود بن فلان بود گذشت . او قيس را گرامى داشت و چون قيس خواست از آنجا برود جامه و درهمهايى پيش همسر اسود نهاد. چون اسود آمد همسرش آنها را به او داد، آن مرد خود را به قيس رساند و گفت : من پذيرايى و ميهمانى خود را نمى فروشم . به خدا سوگند، يا بايد اين را بگيرى يا اين نيزه را ميان پهلوهايت فرو خواهم . كرد قيس به همراهانش گفت : اى واى بر شما! پس بگيريد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : قيس همچنان به راه خود ادامه داد تا به مدينه رسيد، حسان بن ثابت كه از طرفداران عثمان بود، در مقام سرزنش درآمد و او گفت : على بن ابيطالب ترا از كار برداشت و حال آنكه عثمان را كشته اى ، گناه بر تو باقى ماند و على هم نيكو سپاس گذارى نكرد. قيس او را با بسختى مورد سرزنش قرار داد و گفت : اى كوردل كور چشم ، به خدا سوگند، اگر بيم آن نبود كه ممكن است ميان عشيره من و عشيره تو جنگ درگيرد گردنت را مى زد. و او را از پيش خود بيرون كرد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : سپس قيس و سهل بن حنيف هر دو از مدينه بيرون آمدند و خود را به كوفه و حضور على رساندند. قيس موضوع كار خود و آنچه در مصر بود گزارش داد و على عليه السلام سخن او را تصديق كرد. قيس و سهل هر دو در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كردند. ابراهيم مى گويد : قيس مردى كشيده قامت و از همگان بلندتر بود و چهره و جلو سرش مو نداشت . او مردى شجاع و كارآزموده بود و تا دم مرگ نيز خيرخواه على و فرزندانش باقى ماند
ابراهيم ثقفى مى گويد : ابوغسان ، از على بن ابى سيف ، براى من نقل كرد كه مى گفته است : قيس بن سعد بن عباده به هنگام زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله در سفرى همراه ابوبكر و عمر بود؛ او براى آن دو و ديگران هزينه مى كرد مى بخشيد. ابوبكر به او گفت : اينگونه هزينه را اموال پدرت هم پاسخگو نيست ، اندكى دست نگهدار. (268) چون از آن سفر برگشتند سعد بن عباده به ابوبكر گفت : مى خواهى پسرم را بخيل بار آورى ؟ و حال آنكه ما قومى هستيم كه نمى توانيم بخل را تحمل كنيم .
گويد : قيس بن سعد چنين دعا مى كرد : بار خدايا به من ستايش و بزرگوارى و سپاسگزارى ارزانى فرماى ، كه ستايشى نباشد، جز به كردارهاى پسنديده ، و بزرگوارى نباشد جز به ثروت . بار خدايا به من وسعت ده كه كمى و اندكى در خور من نيست و من هم ياراى تحمل آنرا ندارم .
ولايت محمد بن ابى بكر بر مصر و اخبار كشته شدنش
ابراهيم ثقفى مى گويد : فرمان على عليه السلام به محمد بن ابى بكر كه در مصر خوانده شد چنين بود :
(269) اين عهدى است از بنده خدا على اميرالمؤ منين به محمد بن ابى بكر، هنگامى كه او را به ولايت مصر گماشت . او را به تقوى خداوند؛ در نهان و آشكار و ترس از خداوند در غياب و حضور و نرمى و ملايمت بر هر مسلمان و سختگيرى نسبت به هر تبهكار و به دادگرى بر اهل ذمه و انصاف دادن به مظلوم و شدت بر ظالم و عفو و احسان نسبت به مردم به آنچه كه بتوانند و تا آنجا كه در توان اوست ، فرمان مى دهد. و خداوند نيكوكاران را پاداش مى دهد. به او فرمان مى دهد كه در اين كار چندان فرجام پسنديده و پاداش بزرگ است كه ارزش آنرا نمى توان سنجيد و كنه آن شناخته نمى شود. و به او فرمانى داده است تا خراج آن سرزمين را همانگونه كه در پيش گرفته مى شده است بگيرد و از آن همانگونه كه در پيش تقسيم مى شد تقسيم كند؛ و اگر آنان را نيازى باشد كه او با او ديدار كند ميان آنان در مجلس خود و ديدار با آنان مواسات كند، تا دور و نزديك نزد او يكسان باشند. و او را فرمان مى دهد كه ميان مردم به حق حكم كند و به عدالت قيام كند و از هوس پيروى نكند و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده نهراسد، كه خداوند كه همراه كسى است كه پرهيزكار است و اطاعت او را برگزيند. والسلام .
اين عهد را عبدالله بن ابى رافع ، آزاد كرده رسول خدا، روز اول رمضان سال سى و ششم نوشت .
ابراهيم مى گويد : سپس محمد بن ابى بكر براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :
اما بعد، سپاس خداوندى را كه ما و شما را، در مورد اختلاف در حق ، هدايت فرمود، و ما و شما را در بسيارى از چيزها بصيرت داد كه نادانان از آن كوردل ماندند.آگاه باشيد كه اميرالمؤ منين مرا به امور شما ولايت داد و با من چنان عهد كرد كه شنيديد، و بيش از اين نيز به طور شفاهى مرا سفارش فرموده است . و من تا آنجا كه بتوانم هرگز درباره خير شما كوتاهى نخواهم كرد و توفيق من جز به خداوند نخواهد بود. بر او توكل و به سوى او بازگشت مى كنم . اگر آنچه از رفتار و كردار من ديديد كه در راه اطاعت از خداوند و تقوا بود، خدا را بر آن ستايش كنيد كه او راهنماى به آن است و اگر عملى ديديد كه به حق نبرد به من گزارش دهيد و مرا به آن مورد عناب قرار دهيد كه من به آن سعادتمندتر خواهم بود و شما به آن سزاواريد كه اعتراض كنيد. خداوند ما و شما را به كار پسنديده موفق داراد!
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : يحيى بن صالح ، از مالك بن خالد اسدى ، از حسن بن ابراهيم ، از عبدالله بن حسن بن حسن براى من نقل كرد كه على عليه السلام هنگامى كه محمد بن ابوبكر را به مصر گسيل داشت نامه خطاب به مردم مصر نوشت كه در آن محمد را هم مورد خطاب قرار داد و چنين بود :
اما بعد، من شما را در كارهاى نهان و آشكارتان و در هر حالى كه باشيد به تقوى سفارش مى كنم . (270) و بايد هر كس از شما بداند كه اين جهان خانه آزمون و فنا شدن است و آن جهان خانه پاداش و جاودانگى است . هر كس بتواند آنچه را كه باقى مى ماند بر آنچه نابود مى شود برگزيند چنين كند، كه سراى ديگرى جاودانه است و اين جهان فانى مى شود. خداوند به ما و شما بينشى در آنچه به ما نشان داده است عنايت فرمايد و فهم آنچه را براى ما تفهيم كرده است ارزانى دارد، تا از آنچه به ما فرمان داده است كوتاهى نكنيم و به آنچه از آن ما را نهى فرموده است دست نيازيم . اى محمد! بدان كه هر چه تو به بهره خود از اين جهان هم نيازمندى ولى توجه داشته باش ؟ به بهره خود از اين جهان هم نيازمندى ولى توجه داشته باش كه به بهره خود از آخرت نيازمندترى كه چون دو كار براى تو پيش آيد كه يكى مربوط به دنيا و ديگرى مربوط به آخرت تو باشد، كارى را آغاز كن كه مربوط به امر آخرت باشد. رغبت خود را در خير بيشتر كن و بايد نيت تو در آن پسنديده باشد زيرا خداوند عزوجل به بنده خود به اندازه نيت او عطا ميكند و اگر كسى نيكويى كند و نيكوكاران را دوست بدارد و موفق به عمل خير نشود به خواست خداوند ممكن است همچون كسانى باشد كه به آن عمل كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از تبوك مراجعت كرد، فرمود : همانا؛ در مدينه كسانى بودن كه شما در هيچ مسيرى حركت نكرديد و از هيچ دره يى فرود نيامديد مگر اينكه با شما بودند، فقط بيمارى آنان از همراهى ظاهرى با شما بازداشت (271) مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين بوده است كه آنان نيت همراهى با شما را داشتند. و سپس اى محمد! بدان كه من ترا به فرماندهى و ولايت بزرگ ترين سپاه خودم كه مردم مصر هستند، گماشتم و ترا سرپرست كار مردم كردم . شايسته است كه در آن كار بر خود بترسى و از دين خود بر حذر باشى هر چند يك ساعت از روز باشد؛ و اگر بتوانى كه پروردگار خودت را براى رضايت خاطر كسى از آفريده هاى او به خشم نياورى چنين كن ، زيرا خداوند جايگزين همه چيز است و هيچ چيز جايگزين خدا نيست . بر ستمگر سختگير باشد و براى اهل خير نرم باش و آنان را به خود نزديك گردان و ايشان را اطرافيان و برادران خويش قرار بده . والسلام
ابراهيم مى گويد : يحيى بن صالح ، از مالك بن خالد، از حسن بن ابراهيم ، از عبدالله بن حسن بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام براى محمد بن ابوبكر و مردم مصر نوشت : اما بعد، شما را سفارش مى كنم به ترس از خداوند و عمل به آنچه شما را از آن مى پرسند و شما دروگر آن هستيد و به سوى آن مى رويد كه خداوند عزوجل مى گويد : هر كس گرو كارى است كه انجام مى دهيد (272) و خداوند متعال فرموده است : و خداوند شما را از خودش برحذر مى دارد و بازگشت به سوى خداوند متعال است (273) و فرموده است : سوگند به خداى تو كه بدون ترديد از همه آنان از آنچه عمل مى كردند خواهيم پرسيد (274) بنابراين اين بندگان خدا، بدانيد كه خداوند از شما درباره اعمال كوچك و بزرگ شما خواهد پرسيد. اگر عذاب كند اين ما هستيم كه ستمكارانيم و اگر رحم فرمايد و بيامرزد او بخشنده ترين بخشندگان است و بدانيد بهترين حالتى كه بنده به رحمت و مغفرت خداوند نزديك است هنگامى است كه به فرامين خداوند عمل مى كند و همواره آهنگ توبه دارد. بر شما باد به تقواى خداوند عزوجل كه چندان خير در آن جمع است كه هيچ چيز جز آن داراى چنان خيرى نيست . با تقوا چندان خير به دست مى آيد كه با چيز ديگر دست يافتنى نيست و خير دنيا و آخرت با تقوا حاصل مى شود و با هيچ چيز ديگر چنان فراهم نمى شود؛ خداوند سبحان مى فرمايد : و به آنان كه تقوا پيشه ساختند گفته شود : كه خدا شما چه چيز نازل فرمود؟ گويند : خير و نيكى براى كسانى كه در اين دنيا نيكوكارند در همين دنيا هم نيكى است و همانا كه سراى آخرت بهتر و سراى متقيان چه نيكو سرايى است
(275) و اى بندگان خدا! بدانيد كه مومنان متقى خير اين جهان و آن جهان را برده اند. آنان با اهل دنيا در دنياى ايشان شريكند و حال آنكه دنياداران در بركات آخرت با ايشان شريك نيستند. خداوند عزوجل مى گويد : بگو چه كسى زينتهاى خداوند و روزيهاى پاكيزه يى را كه براى بندگانش آفريده است حرام كرده است ؟ (276)
-
مومنان در دنيا به بهترين صورت سكوت كردند و به بهترين صورت از آن خوردند، با اهل دنيا در دنياى ايشان شريك بودند، از بهترين چيزها كه آنان خوردند و آشاميدند و پوشيدند و از بهترين خانه ها؟ آنان ساكنند ايشان هم بهره مند شدند. بدينگونه لذت اهل دنيا را بردند با اين تفاوت كه آنان فردا قيامت همسايگان خداى عزوجل هستند. هر چه از خداوند تقاضا كنند تقاضاى آنان رد نمى شود و هيچ لذتى از آنان كاسته نمى شود و همانا در اين كار چندان نعمت است كه هر كس خردى داشته باشد مشتاق آن مى شود.
و اى بندگان خدا، بدانيد كه شما هر گاه از خداى بترسيد و تقوا را پيشه سازيد و حرمت پيامبر خود را در اهل بيت او حفظ كنيد او را به بهترين نوع عبادت كرده ايد و او را به بهترين يادها ياد كرده ايد و او را به بهترين نوع سپاسگزارى كرده ايد و او را به بهترين يادها ياد كرده ايد و او را به بهترين نوع سپاسگزارى كرده ايد و بهترين صبر را پيشه كرده ايد و بهترين جهاد را بر عهده گرفته ايد؛ هر چند ديگران نماز خود را به ظاهر طولانى تر از نماز شما بگزارند و بيش از شما روزه داشته باشند و البته به شرط آنكه براى خدا متقى تر و براى اوليايى كه از آل محمد صلى الله عليه و آله هستند خيرخواه تر و متواضع تر باشند. اى بندگان خدا! از مرگ و فرارسيدن و زبون سخنان آن برحذر باشيد كه مرگ كارى بزرگ را با خود مى آورد، اگر پس از آن خير باشد خيرى است كه هرگز شرى همراه آن نيست و اگر شر باشد شرى است كه هيچ خيرى همراه آن نيست و روح هيچ كس از كالبدش بيرون نمى رود مگر آنكه خودش مى داند به چه راهى مى رود، آيا به بهشت مى رود يا به دوزخ ؟ و آيا دشمن خدا است يا دوست اوست . اگر دوست خداوند براى دوستان خود در بهشت فراهم فرموده است مى نگرد، از همه گرفتاريها آسوده مى شود و هر سنگينى از دوش او برداشته مى شود، و اگر دشمن خدا باشد درهاى آتش براى او گشوده و راه رسيدن به آن برايش آشكار مى شود و چون به آنچه خداوند براى دوزخيان آماده ساخته است مى نگرد به همه ناخوشايندها روياروى و از همه شاديها جدا مى شود. خداوند متعال چنين فرموده است : آنان را كه ستمگر بر خويش بودند چون فرشتگان جانشان را مى گيرند سر تسليم پيش مى گيرند و مى گويند : ما كار بدى نمى كرديم ، آرى خداوند به آنچه مى كرديد آگاه است ، اينك وارد درهاى دوزخ شويد و در آن جاودانه كه جايگاه متكبران چه بد جايگاهى است .
(277) و اى بندگان خدا! بدانيد كه از مرگ راه گريزى نيست ، از آن بترسيد و آمادگى آنرا در خود فراهم سازيد كه شما به هر حال رانده شدگان مرگيد، اگر بر جاى باشيد شما را مى گيرد و اگر بگريزيد به شما خواهد رسيد. او از سايه شما به شما نزديك تر است و بر موى پيشانى شما گره خورده است ، دنيا پيشينيان شما را در نورديده است . بنابراين هنگامى كه نفسهاى شما درباره شهوتهاى دنيا با شما ستيز مى كند و شما را به سوى آن مى برد. فراوان مرگ را فرياد آريد كه مرگ بسنده ترين واعظ است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از مرگ فراوان ياد كنيد كه در هم شكننده لذتهاست . (278)
اى بندگان خدا! بدانيد كه آنچه به سبب مرگ است سخت تر است ، البته براى كسى كه خدايش نيامرزد و بر او رحمت نياورد. از گور و تنگنا و فشار و تاريكى آن بترسيد كه گور همه روزه چنين سخن مى گويد : من خانه خاك و خانه غربت و خانه كرمهايم . و گور، گلستانى از گلستانهاى بهشت است ، يا مغاكى از مغاكهاى دوزخ چون مسلمان مى ميرد زمين به او مى گويد : درود و خوشامد بر تو باد، تو از كسانى بودى كه از راه رفتن تو بر پشت خود احساس خوشى مى كرد. اينك كه من عهده دار تو شده ام خواهى دانست كه رفتارم با تو چگونه است . آنگاه تا آنجا كه چشم او مى بيند برايش گشاده مى شود. و چون كافر به خاك سپرده مى شود زمين مى گويد : درود و خوشامد بر تو مباد! تو از كسانى بودى كه خوش نمى داشتم بر پشت من راه روى . اينكه من عهده دار تو شدم خواهى دانست كه رفتارم با تو چگونه است . و چندان بر او تنگ مى شود كه دنده هايش به يكديگر مى پيوندند.
و بدانيد زندگى سخت كه خداوند سبحان فرموده است همانا او را زندگى سختى است (279) منظور عذاب گور است و همانا بر كافر در گور مارهاى بزرگى گماشته مى شوند كه گوشت او را تا هنگامى كه از گور برانگيخته شود مى گزند و اگر يكى از آن مارها بر زمين بدمد زمين هرگز چنين نمى روياند.
اى بندگان خدا! بدانيد كه نفسها و بدنهاى لطيف و ناز پرورده شما كه عذاب اندكى آنرا از پاى در مى آورد از تحمل چنين عذابى ناتوان است . پس اگر مى توانيد بر جسم و جان خويش رحم كنيد و آنرا از چيزى كه شما را طاقت و صبر بر آن نيست حفظ كنيد و به آنچه كه خداوند سبحان دوست مى دارد عمل كنيد و هر چه را خوش نمى دارد رها كنيد، و هيچ نيرو و توانى جز به يارى خداوند نيست .
اى بندگان خدا! بدانيد آنچه پس از گور است سخت تر است از آن ، روزى كه در آن كودك پير و بزرگ فرتوت مى شود و هر شير دهنده اى بچه شيرى خود را از بيم فراموش مى كند (280) و بترسيد روزى را كه دژم و اندوه افزاست (281) و سختى آن همه را در برگيرنده است (282) همانا بيم و شر آن روز چنان فراگير است كه فرشتگانى كه گناه ندارند و آسمانهاى استوار هفتگانه و كوههاى پابرجا و زمينهاى گسترده از آن مى ترسند و آسمان شكافته شود و در آن روز سست گردد (283) و دگرگون شود گلگونه و سرخ همچون روغن زيتون گداخته (284) و كوهها همچون آب نما باشد پس از آنكه سخت و استوار بوده است . و خداوند سبحان مى فرمايد : و در صور دميده شود و هر كس كه در زمين و آسمانهاست مدهوش شود مگر آن كس كه خداوند خواهد (285) بنابراين ، چگونه خواهد بود حال كسى كه خداوند را با گوش و چشم و دست و زبان و شكم و فرج معصيت كرده است ؟ اگر خداى نيامرزد و رحمت نياورد.
و بدانيد كه آنچه پس از آن روز است سخت تر و ناگوارتر است ؛ آتشى كه ژرفاى آن بسيار و گرمايش سخت و عذاب آن تازه و گرزهايش آهنين و آبش خونابه آميخته با چرك است . عذاب آن كاسته نمى شود و كسى كه در آن ساكن است نمى ميرد (تا از عذاب خلاص شود) خانه يى است كه خداوند سبحان را در آن رحمتى نيست و دعايى در آن مستجاب و پذيرفته نمى شود. با وجود اين ، رحمت خداوند كه هم چيز را؛ بر گرفته است از اينكه بندگان را فراگيرد عاجز نيست . و بهشتى كه گستره آن چون گستره آسمان و زمين است (286) خيرى است كه پس از آن هرگز شرى نخواهد بود و لذت و شهوتى است كه هرگز نيستى و پايان نمى پذيرد و انجمنى است كه هرگز پراكنده پيدا نمى كند، قومى كه همسايه خدا شده اند و غلامان بهشتى برابر ايشان با ظرفهاى زرين كه در آن ميوه و ريحان است آماده خدمت ايستاده اند. و همانا مردم بهشت در هر جمعه رحمت خداوند جبار را بيشتر مى بينند. آنان كه به رحمت خدا نزديك ترند بر منبرهايى از نور خواهند بود و طبقه پس از ايشان بر منبرهاى ياقوت و طبقه ديگر بر منبرهاى مشك خواهند بود و در همان حال كه به رحمت و ثواب خدا مى نگرند و خداوند بر آنان چشم رضا و مرحمت دارد ابرى ظاهر مى شود و بهشتيان را فرامى گيرد و بر آنان چندان نعمت و لذت و شادمانى و خوشى فرو مى بارد كه اندازه آنرا جز خداوند سبحان كسى نمى داند. با وجود اين آنچه كه از آن برتر است رضوان و خشنودى خداوند بزرگ است .
همانا اگر ما را جز اندكى از آنچه بيم داده اند بيم نداده بودند سزاوار بوديم كه ترس ما از آنچه طاقت و توان شكيبايى بر آن را نداريم بسيار باشد و اينكه شوق ما نسبت به آنچه كه از آن بى نيازى و چاره نيست افزون گردد. اى بندگان خدا! اگر مى توانيد ترس خدا را در خود افزون كنيد چنين كنيد كه بندگى و فرمانبرى بنده به اندازه بيم اوست و همانا بهترين مردم در فرمانبردارى از خدا آنان هستند كه بيشتر از او مى ترسند.
اى محمد! بنگر نماز خود را چگونه مى گزارى ؟ كه تو پيشوايى و براى تو شايسته است در عين حال كه آن را به صورت كامل و پسنديده و اول وقت مى گزارى كوتاه و مختصر كنى و هر پيشنمازى كه با قومى نماز مى گزارد كمى و كاستى كه در نماز او و نماز آن قوم باشد گناهش بر عهده اوست و از نماز آنان چيزى كاسته نمى شود. بدان كه هر كار تو تابع نماز توست . هر كس نماز را تباه سازد در تباه كردن چيزهاى ديگر بدتر است . نيكو وضو گرفتن تو از لوازم تكميل نماز است ، آن را نيكو انجام بده كه وضو نيمى از ايمان است . از خداوندى كه مى بيند و ديده نمى شود و در فراترين ديدگاه است مسالت مى كنم كه ما و ترا از پرهيزگارانى قرار دهد كه بر ايشان بيمى نيست و اندوهگين نمى شوند.
اى مردم مصر! اگر مى توانيد چنان باشيد كه گفتارتان مطابق كردارتان و نهانتان چون آشكارتان باشد، آنگونه رفتار كنيد و زبانهايتان مخالف با دلهايتان نباشد. خداوند ما و شما را با هدايت محفوظ بدارد و شما را به صراط مستقيم برساند. بر شما باد و كه از دعوت و ادعاى اين دروغگو، پسر هند، برحذر باشيد و تامل و دقت كنيد و بدانيد كه امام هدايت با امام پستى ، و وصى پيامبر با دشمن پيامبر يكسان نيست . خداوند ما و شما را از آن گروه قرار دهد كه دوست مى دارد و از آنان خشنود است ! و من خود شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : من درباره امت خودم از مؤ من و مشرك بيمى ندارم كه مومن را خداوند با ايمانش حفظ مى فرمايد و از كردار ناپسندش جلوگيرى مى كند و مشرك را هم با شرك او خوار و زبون مى دارد، ولى از منافقين در گفتار، بر امت خود بيم دارم ، چيزى مى گويد كه مى پسنديد و كردارى دارد كه ناپسند مى داريد. (287)
و اى محمد! بدان كه بهترين فقه پارسايى در دين خداوند است و عمل به اطاعت از اوت و بر تو باد بر تقوى در كارى پوشيده و آشكارت . ترا به هفت چيز سفارش مى كنم كه اصول عمده اسلام است : از خدا بترس و در راه خدا از مردم نترس . بهترين گفتارها آن است كه كار و عمل آن را تصديق كند. در يك مساله دو قضاوت مختلف مكن كه كارت دچار تناقض شود و از حق منحرف شوى . براى عموم رعيت خود همان چيزى را بخواه كه براى خود مى خواهى و آنچه را كه براى خود ناخوش مى دارى براى آنان هم ناخوش بدار. احوال رعيت خود را اصلاح كن و در مورد حق در ژرفناها در آى و از سرزنش سرزنش كننده مترس . با هر كس كه با تو رايزنى و مشورت مى كند خيرخواهى كن و خويشتن را سرمشق همه مسلمانان دور و نزديك قرار بده . خداوند دوستى و صميميت ما را صميميت و دوستى پرهيزگاران و مخلصان قرار دهد و ميان ما و شما را در بهشت رضوان جمع فرمايد كه بر تختهاى روياروى بنشينيم . انشاءالله . (288)
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : عبدالله بن محمد بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سيف ، از ياران خود نقل مى كند كه چون اين نامه را على عليه السلام براى محمد بن ابى بكر نوشت ، محمد همواره آنرا در مد نظر داشت و از آن ادب مى آموخت . همينكه عمروعاص بر او پيروز شد و او را كشت تمام نامه هاى او را گرفت و براى معاويه گسيل داشت و معاويه در اين نامه مى نگريست و از آن تعجب مى كرد. وليد بن عقبه كه پيش معاويه بود و شيفتگى او را به اين نامه ديد به او گفت : دستور بده اين سخنان را بسوزانند. معاويه گفت : خاموش باش كه تو را رايى نباشد. وليد گفت : آيا اين راى و انديشه است كه مردم بدانند سخنان ابوتراب پيش تو است و از آن چيز مى آموزى ؟ معاويه گفت : واى بر تو! آيا به من دستور مى دهى علمى اين چنين را بسوزانم ! به خدا سوگند، هرگز علمى را نشنيده ام كه از اين جامع تر و استوارتر باشد. وليد گفت : اگر اين چنين از علم و قضاوت او تعجب مى كنى براى چه با او مى جنگى ؟ گفت : اگر اين نبود كه ابوتراب عثمان را كشته است هر فتوايى كه مى داد به حكم او رفتار مى كرديم .
معاويه آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس به همنشينان خود و نگريست و گفت : ما نمى گوييم كه اين نامه ها از على بن ابى طالب عليه السلام است . بلكه مى گوييم از ابوبكر صديق است كه نزد پسرش محمد بوده است و ما به آن مى نگريم و از آن بهره مند مى شويم .
گويد : اين نامه ها همواره در خزائن بنى اميه بود تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و او بود كه آشكار ساخت كه اين نامه ها از على بن ابيطالب عليه السلام است .
***
مى گويم : ظاهرا شايسته تر آن است بگوييم : نامه يى كه معاويه در آن مى نگريست و از آن تعجب مى كرد و بر طبق آن فتوى و حكم مى داد عهد نامه على عليه السلام به اشتر نخعى بوده است و آن يگانه عهدى است كه مردم از آن ادب و قضاوت و سياست و احكام را مى آموزند و اين عهدنامه هنگامى كه اشتر مسموم شد و پيش از آنكه به مصر برسد درگذشت در اختيار معاويه قرار گرفت و او به آن نظر مى كرد و دچار شگفتى مى شد. البته كه در آن عهدنامه و نظاير آن است كه در گنجينه هاى پادشاهان نگهدارى شود.
ابراهيم ثقفى مى گويد : و چون به على عليه السلام خبر رسيد كه آن عهد نامه در اختيار معاويه قرار گرفته است سخت اندوهگين شد. بكر بن بكار، از قيس بن ربيع ، از ميسرة بن حبيب ، از عمرو بن مره ، از عبدالله بن سلمه برايم نقل كرد كه مى گفت : على عليه السلام با ما نماز گزارد و چون نمازش تمام شد اين ابيات را خواند :
همانا اشتباهى كردم كه معذور نيستم ، ولى بزودى پس از آن زيرك خواهم شد و در زيركى مستمر خواهم بود و كار پراكنده از هم گسيخته را جمع خواهم ساخت .
گفتيم : اى اميرالمؤ منين ترا چه مى شود؟ فرمود: من محمد بن ابى بكر را بر مصر گماشتم او براى من نوشت كه او را علمى به سنت نيست . پس براى او كتابى (نامه اى ) نوشتم كه در آن ادب و سنت بود. او كشته شد و آن نامه به تصرف ديگران درآمد.
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : عبدالله بن محمد، از ابوسيف براى من نقل كرد كه مى گفت : محمد بن ابى بكر هنوز يك ماه كام دل در مصر نمانده بود كه به گوشه گيرانى كه قيس بن سعد با آنان صلح كرده بود پيام فرستاد و گفت : يا به اطاعت ما درآييد يا از سرزمين ما برويد. آنان پاسخ دادند كه ما چنين نمى كنيم . ما را آزاد بگذار تا ببينيم كار مردم به كجا مى رسد و در مورد ما شتاب كن محمد نپذيرفت . آنان به مواظبت از خود پرداختند و آماده شدند و از دستور محمد امتناع مى ورزيدند. آنگاه جنگ صفين پيش آمد و آنان نخست از محمد بيم داشتند و چون خبر معاويه و مردم شام و پس از آن موضوع حكميت به آنان رسيد و آگاه شدند كه على و عراقيان از شام و نبرد با معاويه به عراق برگشتند بر محمد بن ابى بكر گستاخ شدند و عهد شكنى و ستيز خود را براى او آشكار ساختند. محمد كه چنين ديد ابن جمهان بلوى را همراه يزيد بن حارث كنانى به جنگ آنان فرستاد. آن دو با ايشان جنگ كردند و آنان هر دو را كشتند. محمد بن ابى بكر سپس مردى از قبيله كلب را به جنگ آنان فرستاد كه او را هم كشتند. در اين هنگام معاوية بن حديج (289) كه از قبيله سكاسك است خروج كرد و مردم را به خونخواهى عثمان فراخواند؛ آن قوم و مردم بسيار ديگرى دعوت او را پذيرفتند و مصر بر محمد بن ابى بكر تباه شد. و چون خبر قيام آن بر ضد محمد بن ابى بكر به على عليه السلام رسيد، فرمود : براى مصر جز يكى از اين دو تن را شايسته نمى بينم يا دوست خودمان كه او را از حكومت مصر درگذشته بر كنار كرديم . - يعنى قيس بن سعد بن عباده - يا مالك بن حارث اشتر. على عليه السلام هنگامى كه از جنگ صفين به كوفه برگشت اشتر را به حكومت جزيره كه قبلا هم عهده دار آن بود فرستاد و به قيس بن سعد فرمود : فعال تا موضوع حكميت روشن نشده است سرپرستى شرطه مرا به عهده بگير و سپس به حكومت آذربايجان برو. قيس سالار شرطه بود و چون موضوع حكميت پايان يافت على عليه السلام به اشتر كه در نصيبين بود چنين نوشت :
اما بعد، تو از كسانى هستى كه براى برپا داشتن دين به آنان پشتگرم هستم و غرور و نخوت گنهكار را با آنان در هم مى شكنم و زبانك (290) مرزهاى هولناك را با آنان مى بندم ، محمد بن ابى بكر را كه بر حكومت مصر گماشتم گروهى بر او خروج كرده اند. او جوانى كم سن و سال است و تجربه يى در مورد جنگها ندارد. پيش من بيا تا در مورد آنچه لازم است بينديشيم . كسى از ياران مورد اعتماد و خيرخواه خودت را بر منطقه حكومت خويش گمار والسلام
اشتر پيش على عليه السلام آمد و بر حكومت خود شبيب بن عامر ازدى را به جانشينى گماشت . شبيب پدر بزرگ كرمانى است كه در خراسان با نصر بن سيار بود. (291) چون اشتر به حضور على رسيد و داستان مصر و خبر مردم آنرا به او فرمود و افزود كه كسى جز تو براى حكومت مصر نيست . خدايت رحمت كناد! به مصر برو و من با توجه به راى و انديشه خودت سفارشى نمى كنم در هر چه كه بر تو دشوار آمد از خداوند يارى بخواه و نرمى و شدت را با هم بياميز و تا هنگامى كه مدارا كارساز باشد مدارا كن و هنگامى كه جز شدت چاره يى نباشد شدت كن .
اشتر از پيش على عليه السلام بيرون آمد مركوب و بار و بنه اش را آوردند، جاسوسان معاويه پيش او آمدند و خبر دادند كه اشتر به حكومت مصر گماشته شده است . اين كار بر او سخت گران آمد كه بر مصر طمع بسته بود و دانست كه اگر اشتر به مصر برسد از محمد بن ابى بكر بر او سختگيرتر خواهد بود. معاويه به يكى از كارگزاران خراج كه بر او اعتماد داشت پيام فرستاد كه اشتر حاكم مصر شده است اگر كار او را براى من كفايت كنى تا من زنده باشم و تو زنده باشى خراجى از تو نخواهم گرفت . به هر گونه كه مى توانى براى كشتن او چاره سازى كن .
اشتر حركت كرد چون به قلزم رسيد (292)، يعنى جايى كه كشتيها از مصر به حجاز مى روند، توقف كرد. همان مرد كه محل خدمتش آنجا بود به اشتر گفت : اى امير اينجا منزلى است كه در آن خوراكى و علوفه بسيار است من هم از كارگزاران خراجم ، اينجا بمان و استراحتى كن . نخست براى او خوراكى آورد كه چون آنرا خورد براى او شربت عسل كه آميخته با سم كرده بود آورد و همينكه اشتر آن را نوشيد درگذشت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه اشتر براى مردم مصر نامه يى نوشت . متن آنرا شعبى ، از صعصعة بن صوحان روايت مى كند كه چنين بوده است :
از بنده خدا على اميرالمؤ منين به مسلمانان مقيم مصر.
سلام خدا بر شما باد! من همراه شما پروردگار را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، من بنده يى از بندگان خدا را پيش شما فرستادم كه به هنگام بيم و روزهاى خطر نمى خوابد و براى گريز از پيشامدهاى ناگوار هرگز از جنگ با دشمن باز نمى ايستد، از پيشروى فرو گذار نيست و در تصميم گرفتن سرگشته نيست . او از دليرترين بندگان خداوند و از نژاده ترين ايشان است . او براى تبهكاران از شعله آتش زيانبخش تر است و از همه مردم از ننگ و عار دورتر. او مالك بن حارث اشتر است . شمشير برنده يى كه نه كند است و نه سست ضربت . در صلح بردبار و در جنگ استوار است .
داراى انديشه اصيل و صبر جميل است . سخنش را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد؛ اگر به شما فرمان حركت مى دهد حركت كنيد و اگر فرمان دهد كه مقيم باشيد اقامت كنيد كه او جز به فرمان من حركت و درنگ نمى كند. من شما را با فرستادن او پيش شما بر خويشتن برگزيدم و اين به منظور خيرخواهى براى شما و سختگيرى بر دشمن شماست . خداوندتان با هدايت محفوظ و با تقوى پايدار بدارد و ما و شما را به انجام آنچه خوش مى دارد و مى پسندد موفق بدارد. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
ابراهيم مى گويد : جابر از شعبى روايت مى كند كه مى گفته است : كه مالك چون بر گردنه افيق رسيد (293) درگذشت . ابراهيم مى گويد : و طبه بن علاء بن منهال غنوى ، از پدرش ، از عاصم بن كليب از پدرش نقل مى كند كه چون على عليه السلام اشتر را به حكومت مصر فرستاد و اين خبر به معاويه رسيد كسى را روانه كرد كه از پى او مصر برود و به او فرمان غافلگير كردن و كشتن او را داد. او همراه خود دو توشه دان داشت كه در هر دو آشاميدنى بود. او خود را به اشتر رساند و با او همنيشينى مى كرد. اشتر روزى از او آب خواست كه او از يكى از آن توشه دانها به او آب داد و چون روز ديگر از او آب خواست از توشه دان ديگر آبش داد كه در آن زهر بود. اشتر همينكه آب را نوشيد گردنش خم شد و درگذشت و چون به تعقيب و جستجوى آن مرد بر آمدند از دست ايشان گريخت .
***
ابراهيم مى گويد : محرز بن هشام ، از جرير بن عبدالحميد، از مغيره ضبى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه يكى از بردگان آزاد كرده خاندان عمر را بر اشتر گماشت . آن مرد همواره براى اشتر از فضيلت على و بنى هاشم سخن مى گفت تا آنجا كه اشتر بر او اعتماد كرد و انس گرفت . روزى اشتر از بارو بنه خويش جلو افتاد يا آنان جلو افتادند؛ اشتر آب خواست همان آزاد كرده خاندان عمر گفت : آيا شربت آميخته با آرد سرخ كرده مى خورى ! او شربت سويق زهر آگين را به اشتر داد و اشتر در گذشت معاويه هنگامى كه آن مرد را براى دسيسه كشتن مالك اشتر روانه كرد به شاميان گفت : بر اشتر نفرين كنيد و آنان نفرين كردند و چون خبر مرگ اشتر رسيد گفت : ديديد كه چگونه نفرين شما مورد اجابت قرار گرفت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : به طرق ديگرى روايت شده است كه اشتر بر مصر پس از جنگ شديدى كشته شده است ، و صحيح آن است كه به او مايع مسمومى خورانده شد و پيش از آنكه به مصر برسد درگذشت .
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سيف مدائنى براى ما نقل كرد كه معاويه روى به مردم شام كرد و گفت : اى مردم ! همانا على اشتر را به مصر گسيل داشته است ، دعا كنيد و از خداوند بخواهيد شر او را از شما كفايت كند. و آنان پس از هر نماز بر او نفرين مى كردند و آن كسى كه به او شربت آميخته با زهر را خورانده بود آمد و خبر مرگ اشتر را آورد. معاويه براى ايراد سخن ميان مردم برخاست و گفت : اما بعد همانا كه براى على بن ابيطالب دو دست راست بود كه يكى در جنگ صفين بريده شد و او عمار بن ياسر بود و ديگرى امروز قطع شد و او مالك اشتر بود.
ابراهيم مى گويد : و چون خبر مرگ اشتر به على رسيد، فرمود : انالله و انااليه راجعون ! ستايش خداوند پروردگار جهانيان را. بار خدايا، من مصيبت از دست دادن او را براى رضاى تو حساب مى كنم كه مرگ او از سوگهاى بزرگ روزگار است . سپس گفت : خداى مالك را رحمت فرمايد كه به عهد خويش وفا كرد و مرگش در رسيد و خداى خود را ديدار كرد. هر چند ما خود را واداشته ايم كه پس از مصيبت خود به فقدان رسول خدا بر هر سوگى صبر و شكيبايى كنيم كه سوگ پيامبر از بزرگ ترين سوگهاست
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن هشام مرادى ، از جرير بن عبدالحميد، از مغيره ضبى راى ما نقل كرد كه مى گفته است : كار على عليه السلام همواره استوار بود تا اشتر درگذشت و اشتر در كوفه محترمتر و سرورتر از احنف در بصره بوده است .
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله ، از ابوسيف مداينى ، از قول گروهى از مشايخ قبيله نخع نقل مى كند كه مى گفته اند : چون خبر مرگ اشتر به على عليه السلام رسيد به حضورش رفتيم ديديم بر (مرگ ) او سخت اندوه و افسوس مى خورد و سپس فرمود : آفرين خدا بر مالك باد! مالك چه بود!!؟ اگر كوهى بود، كوهى برافراشته و بزرگ بود و اگر سنگى بود، بسيار سخت و شكست ناپذير بود. به خدا سوگند، مرگ تو جهانى را ويران كرد و جهانى را هم شادمان كرد. آرى بر مثل مالك بايد گريه كنندگان بگريند، و مگر كسى چون مالك وجود دارد؟
علقمة بن قيس نخعى مى گويد : على همواره اندوه مى خورد و آه مى كشيد تا آنجا كه پنداشتيم مصيبت زده اوست نه ما، و چند روز اين تاثر در چهره اش ديده مى شد. ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول يكى از آزاد كردگان اشتر نقل مى كرد كه چون مالك اشتر كشته شد ميان بارهاى او به اين نامه كه على عليه السلام براى مردم مصر نوشته بود برخوردند و متن آن چنين بود، :
از بنده خدا اميرالمؤ منين به آن گروه از مسلمانان كه چون نسبت به خداوند در زمين عصيان شد و جور و ستم بر نيكوكار و بدكار سايه افكند و نه حقى باقى ماند كه در كنارش استراحت شود و نه از كار زشت نهى شد، براى خاطر خدا خشم گرفتند. سلام بر شما باد، من همراه شما پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، من بنده يى از بندگان خدا را پيش شما گسيل داشتم كه در بيم و خوف نمى خسبد و از بيم پيشامدهاى بد از رويارويى با دشمنان خوددارى نمى كند. او بر كافران از سوزش آتش شديدتر است . او مالك بن حارث اشتر مذحجى است . سخنش را شنوا باشيد و اطاعت كنيد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه سست ضربه و كند نيست . اگر به شما فرمان داد كه درنگ كنيد اطاعت كنيد تو اگر فرمان داد از حمله باز ايستيد همانگونه رفتار كنيد، كه او پيشروى و درنگ نمى كند مگر به فرمان من . من شما را در مورد او بر خود ترجيح دادم و اين به سبب خيرخواهى او و شدت مراقبت و حمله بر دشمنان اوست . خداوند شما را با حق محفوظ و در تقوى پايدار بدارد. و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول رجال خود نقل مى كند كه چون به محمد بن ابى بكر خبر رسيد على عليه السلام اشتر را به مصر گسيل داشته است بر او گران آمد. على عليه السلام پس از مرگ اشتر براى او چنين مرقوم فرمود : اما بعد، به من خبر رسيد كه تو از گسيل داشتن اشتر به منطقه حكومت خودت افسرده شده اى . توجه داشته باش يا اينكه بخواهم كه تو بر كوشش خود بيفزايى و بر فرض كه اين كار را از دست مى دادى و ترا از آن بر كنار مى ساختم ترا به حكومتى كه بر تو آسانتر و خوشتر باشد مى گماشتم . همانا اين مردى كه او را به ولايت مصر گماشتم براى ما مرد خيرخواهى بود و بر دشمن ما سختگير بود. رحمت خدا بر او باد كه روزگارش به سر آمد و به مرگ برخورد و ما از او راضى هستيم ، خدايش از او خشنود باد و پاداش او را افزون و سرانجامش را خوش فرمايد
اينك در صحراى باز به جنگ دشمن خود برو و براى جنگ دامن بر كم زن و با حكمت و موعظه پسنديده مردم را به خداى خويش فراخوان ، ياد خدا و يارى از او را فراوان انجام بده و از او بترس تا مهم ترا كفايت و ترا به ولايت خودت يارى فرمايد. خداوند ما و ترا در مورد آنچه جز به رحمت او به آن نتوان رسيد يارى فرمايد. والسلام .(294)
گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ على عليه السلام را چنين نوشت :
به بنده خدا اميرالمؤ منين ، از محمد بن ابى بكر، درود بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد، نامه اميرالمؤ منين به من رسيد آنچه را در آن بود دانستم و فهميدم ، هيچكس بر دشمن اميرالمؤ منين سختگيرتر و بر دوست او مهربانتر و نرمتر از من نيست . اينك بيرون آمده ام و لشكرگاه ساخته ام و همه مردم را امان داده ام ، جز كسانى را كه به ما اعلان جنگ داده و مخالفت و ستيز خود را آشكار ساخته اند. و من فرمان اميرالؤ منين را پيروى مى كنم و آن را حفظ مى كنم و بدان پناه مى برم و آن را برپا مى دارم و در همه حال از خداوند بايد يارى جست . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمؤ منين باد
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از ابى سيف مدائنى ، از ابى جهضم ازدى نقل مى كند كه چون شاميان از جنگ صفين بازگشتند منتظر ماندند تا ببينند داورى دو داور چه مى شود. چون داوران برگشتند و مردم شام به عنوان خلافت با معاويه بيعت كردند موجب افزونى قدرت معاويه شد و حال آنكه عراقيان با على بن ابيطالب عليه السلام اختلاف پيدا كردند. معاويه همت و اندوهى جز مصر نداشت كه از مصريان به سبب نزديكى آنان به شام بيم داشت وانگهى از سختگيرى مصريان بر طرفداران عثمان در وحشت بود، ولى اين را هم مى دانست وانگهى از سختگيرى مصريان بر طرفداران عثمان در وحشت بود، ولى اين را هم مى دانست كه در مصر گروهى هستند كه كشته عثمان ايشان را خوش نيامده است و با على مخالفند و اميدوار بود كه اگر در مصر جنگ با على را آشكار سازد و بر آن پيروز شود از درآمد فراوان در جنگ با على بهره خواهد برد. معاويه (295) قريشيانى را كه با او بودند فراخواند و آنان عمروعاص سهمى و حبيب بن مسلمه فهرى و بسر بن ارطاة عامرى و صحاك بن قيس فهرى و عبدالرحمان بن خالد بن وليد مخزومى بودند؛ افراد غير قريشى هم مانند شرحبيل بن سمط حميرى و ابوالاعور سلمى و حمزة بن مالك همدانى را فراخواند و به آنان گفت : آيا مى دانيد شما را براى چه كارى فرا خوانده ام .
گفتند : نه . گفت : شما را براى كارى فرا خوانده ام كه براى من سهم است و اميدوارم خداوند متعال در آن مورد يارى دهد. آنان با يكى از ايشان گفتند
خداوند كسى را بر غيب آگاه نفرموده است و نمى دانيم چه مى خواهى . عمروعاص گفت : به خدا سوگند، چنين مى بينم كه موضوع اين سرزمينهاى مصر و بسيارى جمعيت و فراوانى خراج آن ترا به خود مشغول داشته است و ما را دعوت كرده اى تا از راى و انديشه ما در آن باره بپرسى . اينك اگر براى اين كار ما را فرا خوانده و جمع كرده اى تصميم بگير و قاطع باش كه رايى پسنديده دارى ، زيرا كه در فتح مصر عزت تو و يارانت و خوارى و زبونى دشمنت و سركوبى مخالفانت نهفته است .
معاويه گفت : اى پسر عمروعاص ! آرى براى تو بسيار مهم است . و اين به آن سبب بود كه عمروعاص با معاويه در مورد جنگ با على بيعت كرده بود به شرط آنكه تا هنگامى كه زنده باشد مصر در اختيار او قرار گيرد. معاويه روى به ياران خود كرد و گفت : اين مرد - يعنى عمروعاص - گمانى برده است و گمانش مطابق با حقيقت است . ديگران گفتند : ولى ما نمى فهميم شايد راى ابوعبدالله درست باشد. عمرو گفت : مرا ابوعبدالله مى گويند بهترين گمانها گمانى است كه شبيه يقين باشد.
-
(69) : سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن
سپس معاويه ستايش و نيايش بجا آورد و گفت : اما بعد، ديديد كه خداوند در اين جنگ شما با دشمن شما چه كرد؟ آنان آمده بودند و در اين شرك نداشتند كه شما را ريشه كن مى سازند و سرزمينهايتان را تصرف مى كنند و جز اين باور نداشتند كه شما در چنگ ايشان خواهيد بود و خداوند آنان را با خشم خودشان برگرداند و به خيرى نرسيدند و خداوند مومنان را در كارزار كفايت كرد (296) و زحمت جنگ با آنان را از شما كفايت فرمود، و با آنان به پيشگاه خداوند داورى برديد و خداوند به ميان سود شما و زيان ايشان حكم فرمود؛ سپس به ما وحدت كلمه ارزانى داشت و ميان ما را اصلاح كرد و آنانرا دشمنان يكديگر و پراكنده قرار داد، آنچنان كه برخى به كفر برخى ديگر گواهى مى دهند و برخى خون برخى ديگر را مى ريزند. به خدا سوگند، اميدوارم كه خداوند اين كار را براى ما تمام كند و اينك چنين مصلحت مى بينم كه درباره جنگ مصر چاره سازى كنم راى شما چيست ؟ عمرو بن عاص گفت : از آنچه پرسيدى به تو خبر دادم و به آنچه شنيدى بر تو اشاره كردم . معاويه به ديگران گفت : راى شما چيست ؟ گفتند : ما همان را مصلحت مى بينيم كه عمروعاص مصلحت ديد. گفت : آرى عمرو هر چند محكم و استوار آهنگ همان چيزى را دارد كه گفت ، ولى ما براى ما تفسير نكرد كه سزاوار است چگونه رفتار كنيم ؟ عمرو گفت : من اينك به تو اشاره مى كنم كه چه بايد بكنى : عقيده من اين است كه لشكرى گسيل دارى كه بر ايشان مردى با تدبير و برنده باشد و به مصر رود و در آن پيشروى كند، در آن حال بزودى مصريانى كه با ما هم عقيده باشند به ما مى پيوندند و او را يارى مى دهند و اگر سپاه تو و پيروانت در مصر با يكديگر بر دشمنان تو متفق شوند اميدوارم كه خداوند تو را يارى دهد و پيروزى ترا آشكار سازد.
معاويه گفت : آيا پيشنهاد ديگرى ندارى كه غير از اين باشد و آن را مورد خود و ايشان عمل كنيم ؟ گفت : نه چيزى نمى دانم .
معاويه گفت : من عقيده ديگرى جز اين دارم ، چنين معتقدم كه با پيروان و دشمنان خودمان مكاتبه كنيم ، به پيروان خود دستور دهيم تا بر كار خودشان پايدار باشند و رفتن را پيش آنان مژده دهيم و دشمنان خود را به صلح دعوت كنيم و به سپاسگزارى خود اميدوار سازيم و از جنگ خود آنان را بيم دهيم ؛ بدينگونه اگر بدون جنگ آنچه دوست داريم فراهم شود چه بهتر وگرنه پس از آن مى توانيم با آنان جنگ كنيم . اى پس عاص ، تو مردى هستى ، كه براى تو در شتاب و عجله فرخندگى است و حال آنكه براى من در درنگ و مدارا فرخندگى است . عمرو گفت : به آنچه خداوندت ارائه فرمايد عمل كن . به خدا سوگند، من نمى بينم كه كار تو و ايشان به جنگ نينجامد.
گويد : در اين هنگام براى مسلمة بن مخلد انصارى و معاوية بن حديج كندى كه قبلا با على مخالفت كرده بودند چنين نوشت :
اما بعد، همانا؟ خداى عزوجل شما را براى كار بزرگى برگزيده است كه به آن وسيله پاداش شما را بزرگ و درجه و مرتبه شما را ميان مسلمانان بلند قرار دهد. شما به خونخواهى خليفه مظلوم قيام كرده ايد و براى خاطر خدا به هنگامى كه حكم قرآن متروك مانده و رها شده است خشم گرفته ايد و با اهل ستم و جور جهاد كرده ايد. اينك شما را به رضوان خدا مژده باد و به يارى دادن سريع دوستان خدا و مواسات با شما در كار اين جهانى و سلطنت ما تا آنجا كه شما را خشنود گرداند و حق شما را به شما برساند.اكنون در كار خود استوار باشيد و با دشمن خود جهاد كنيد و كسانى را كه بر شما پشت كرده ايد به هدايت فراخوانيد، گويى لشكر بر سر شما سايه افكنده و آنچه را كه شما خوش نمى داريد بر طرف مى سازد و آنچه مى خواهيد ادامه خواهد يافت . و سلام و رحمت خدا بر شما باد.
معاويه اين نامه را با يكى از آزادكردگان خويش كه نامش سبيع بود گسيل داشت و او نامه را به مصر براى آن دو برد.
در آن هنگام همچنان محمد بن ابى بكر حاكم مصر بود و اين گروه هر چند به او اعلان جنگ داده بودند ولى از هر گونه اقدامى بر ضد او بيم داشتند. سبيع نامه را به مسلمة بن مخلد داد. او نامه را خواند و گفت : آنرا پيش معاويه بن حديج ببر و سپس پيش من برگرد تا پاسخ آنرا از سوى خودم و او بنويسم . فرستاده نامه را براى معاوية بن حديج برد و براى او خواند و گفت : مسلمه به من فرمان داده است نامه را پيش او برگردانم تا از سوى خودش و تو پاسخ دهد. گفت : به او بگو اين كار را حتما انجام دهد. او نامه را نزد مسلمة آورد و او از سوى خود معاوية بن حديج اين چنين پاسخ داد :
اما بعد، اين كارى كه خود را داوطلب انجام آن كرده ايم و خداوند ما را بر دشمنان برانگيخته است كارى است كه در آن اميد به پاداش و ثواب خداى خود و پيروزى بر مخالفان خويش بسته ايم و انتقام جويى نسبت به كسانى است كه بر پيشواى ما (عثمان ) خروج كردند و سرزمين ما را مورد تاخت و تاز قرار دادند. ما موفق شده ايم در اين سرزمين خود همه ستمگران را برانيم و افراد عادل و دادگر را به قيام با خود واداشته ايم ، تو در نامه خود يادآور شده اى كه از امكانات سلطنت خود و آنچه دارى ما را يارى مى دهى . به خدا سوگند ما نه به خاطر مال قيام كرده ايم و نه اراده آنرا داريم اگر خداوند براى ما آنچه را كه مى خواهيم و در طلب آن هستيم فراهم نمايد و آنچه را آرزوى آنرا داريم به ما ارايه فرمايد همانا كه دنيا و آخرت از پروردگار جهانيان است و خداوند هر را به گروهى از بندگان خويش پاداش داده است ، همچنان كه در كتاب خويش فرموده است خداوند پاداش پسنديده آخرت را به آنان عنايت مى فرمايد و خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد. (297) اينك تو سواران و پيادگان خويش را گسيل دار. دشمن ما نخست بر ما گستاخ بود و ميان ما ايشان اندك بوديم ، در صورتى كه امروز آنان از ما به ترس افتاده اند و ما به آنان اعلان جنگ كرده ايم . اگر نيروى امدادى از جانب تو به ما برسد خداوند پيروزى را نصيب تو خواهد كرد. هيچ نيرويى جز بر خدا نيست و او ما بسنده و بهترين كارگزار است
گويد : اين نامه در حالى كه به دست معاويه رسيد كه در فلسطين بود، او همان افراد قريشى و غير قريشى را كه نام برديم فراخواند و آن نامه را براى آنان خواند و سپس پرسيد : نظرتان چيست ؟ گفتند : چنين مصلحت مى بينيم كه لشكر گران از سوى خود گسيل دارى و ته به خواست و فرمان خداوند مصر را خواهى گشود.
معاويه : به عمروعاص گفت : اى ابا عبدالله ، براى حركت به مصر آماده شود و او را با شش هزار تن گسيل داشت و چون عمروعاص حركت كرد معاويه براى بدرقه او حركت كرد و هنگام بدرود او گفتن اى عمرو ترا به تقواى از خدا و مدارا سفارش مى كنم كه امر فرخنده اى است و تو را به درنگ كردن سفارش مى كنم كه شتاب از شيطان است و به اينكه هر كس به تو روى آورد او را بپذيرى و او را به مهلت بده ، اگر توبه كرد و برگشت كه از او مى پذيرى و اگر نپذيرفت حمله كردن پس از شناخت در اتمام حجت بهتر و سرانجامش بهتر است . و مردم را به صلح و جماعت فراخوان و اگر پيروز شدى يارانت برگزيده و بهترين مردم در نظر تو باشند و نسبت به همگان نيكى كن
***
گويد : عمرو با سپاه حركت كرد و چون به مصر رسيد نزديك شد طرفداران عثمان پيش او جمع شدند. او اقامت كرد و براى محمد بن ابى بكر چنين نوشت : اما بعد، اى پسر ابى بكر! خون و جان خود را از من دور بدار كه دوست ندارم ناخن من ترا در يابد و مردم در اين سرزمينها در ستيز با تو متحد و از پيروى تو پيشمان شده اند و اگر جنگ درگيرد ترا تسليم مى كنند. از مصر رو كه من براى تو خير خواهانم (298) والسلام .
گويد : عمروعاص همراه نامه يى را هم كه معاويه براى محمد بن ابى بكر نوشته بود براى او فرستاد و در آن نامه چنين آمده بود :
اما بعد، سرانجام ستم و شورش بدبختى بزرگ است و ريختن خون حرام ، كسى را كه مرتكب آن شده است از بدبختى در اين دنيا و عذاب سخت در آخرت به سلامت نمى دارد. و ما هيچ كس را نمى دانيم كه از تو بر عثمان بيشتر ستم كرده و عيب گرفته باشد و بيش از تو با او ستيز كرده باشد. با كسانى كه بر او شورش كردند همراهى كردى و آنان را يارى دادى و همراه كسانى كه خوان او را ريختند خونش را ريختى و با اين حال گمان مى برى كه من از تو چشم پوشيده و در خوابم و به سرزمين و شهرى مى آيى كه و در آن امان مى يابى ، در حالى كه بيشتر مردمش ياران من اند و انديشه مرا دارند و سخن تو را نمى پذيرند و از من عليه تو فرياد خواهى مى كنند. من گروهى را پيش تو گسيل داشتم كه بر تو سخت خشمگين هستند. خونت را خواهند ريخت و با جهاد با تو به خداوند تقرب مى جويند و با خداوند عهد بسته اند كه ترا بكشند و بر فرض كه چنين تعهدى همى نمى كردند و باز خداوند ترا به دست ايشان يا دست گروهى ديگر از اولياى خود خواهد كشت . من ترا بر حذر مى دارم و مى ترسانم كه خداوند از تو انتقام مى گيرد و قصاص خون ولى و خليفه خود را از تو، به سبب ظلم و ستم تو بر او، خواهد گرفت كه تو در محاصره عثمان و روز جنگ در خانه او با وى در افتاده اى و دشمنى كردى و با سر نيزه پهن خود ميان احشاء و رگهاى گردنش زدى . با همه اينها من كشتن ترا خوش نمى دارم و دوست نمى دارم اين كار را در مورد تو بر عهده بگيرم و هر كجا باشى خداوند هرگز ترا از بدبختى بر كنار نمى دارد بنابراين ، برو و جان خود را نجات بده . والسلام
گويد : محمد بن ابى بكر هر دو نامه را در هم پيچيد و براى على عليه السلام فرستاد و براى او چنين نوشت :
اما بعد، اى اميرالمؤ منين ، عاصى پس عاص در كناره هاى مصر فرود آمده است و كسانى از مردم اين سرزمين كه با او هم عقيده هستند پيش او جمع شده اند، او همراه لشكرى بزرگ است . از كسانى كه هم كه پيش من هستند نوعى سستى مى بينم ، اگر ترا به سرزمين مصر نيازى است با اموال و مردان مرا يارى كن . و سلام و رحمت و بركات خود بر تو باد.
گويد : على عليه السلام براى محمد بن ابى بكر چنين نوشت :
اما بعد، پيك نامه ات را پيش من آورد، نوشته بودى پسر عاص در لشكرى گران فرود آورده است و كسانى كه با او هم عقيده بوده اند به او پيوسته اند، بيرون رفتن كسانى كه با او هم عقيده اند بهتر از اقامت آنان پيش توست و نوشته بودى كه از كسانى كه پيش تو هستند نوعى سستى ديده اى ، بر فرض كه ايشان سست شوند تو سست مشو، شهر خود را استوار كن و پيروان را نزد خود جمع كن و ميان لشكر گاه خودت نگهبانان و پاسداران بگمار و كنانة بن بشر را كه معروف به خيرخواهى و تجربه و دليرى است به مقابله آن قوم بفرست ، من هم مردم را بر هر مركوب رام و سركش پيش تو مى فرستم ؛ تو در مقابل دشمن پايدارى كن و با بصيرت پيشروى داشته باش و با نيت خالص خود و در حالى كه كار خود را براى خداوند انجام دهى با آنان جنگ كن ، و بر فرض كه گروه تو از لحاظ شمار كمتر باشند خداوند متعال گروه اندك را يارى مى دهد و گروه بسيار را خوار مى سازد. دو نامه آن دو تبهكار را كه در گناه همدست و بر گمراهى يكدل شده اند و براى حكومت به يكديگر رشوه مى دهند و بر دينداران تكبر مى فروشند خواندم ، آنان كه همچون كسانى كه پيش از ايشان بودند از كار خود فقط در اين جهان بهره مند خواهند شد. بنابراين ، هياهو و درخشش ظاهرى آن دو به تو زيانى نخواهد رساند و اگر تا كنون به آنان پاسخ نداده اى و درخشش ظاهرى آن دو به تو زيانى نخواهد رساند و اگر تا كنون به آنان پاسخ نداده اى پاسخى كه سزاوار آن هستند بنويس كه هر چه بخواهى براى آنان پاسخ دارى . والسلام
گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات ، براى من رسيد، در مورد عثمان امورى نوشته بودى كه من از آن نزد تو پوزش نمى خواهم ، و فرمان داده بودى از تو فاصله بگيرم و دور شوم ، گويى خيرخواه منى ! و مرا از جنگ (299) مى ترسانى ، گويى نسبت به من مهربانى و حال آنكه من اميدوارم جنگ به زيان شما تمام شود و خداوند شما را در آن هلاك كند و خوارى و زبونى بر شما فرود آورد و بر جنگ پشت كنيد، و بر فرض كه در اين جهان امر به سود شما باشد؛ به جان خودم سوگند چه ستمگرانى را كه شما يارى داده ايد و چه مومنانى را كه شما كشته و مثله كرده ايد. بازگشت به سوى خداوند است و كارها به او باز مى گردد و او مهربانترين مهربانان است . و از خدا درباره آنچه شما مى گوييد بايد يارى خواست .
گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ نامه عمرو بن عاص را نيز چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات را فهميدم و آنچه را كه گفته بودى دانستم . چنين پنداشته اى كه خوش ندارى از تو ناخنى به من بند شود، خدا را گواه مى گيرم كه تو از ياوه گويانى و حال آنكه پنداشته اى كه خيرخواه منى و سوگند كه تو در نظر من متهم (به دروغ ) هستى و نيز پنداشته اى كه مردم اين سرزمين مرا از خود رانده و از پيروى من پشيمان شده اند. آنان حزب تو و حزب شيطان رجيم هستند و خداوند پروردگار جهانيان ما را بسنده و بهترين كارگزار است . و من بر خداوند نيرومند مهربان كه پروردگار عرش عظيم است توكل دارم .
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى نقل مى كرد كه مى گفته است : عمروعاص آهنگ مصر كرد. محمد بن ابى بكر ميان مردم برخاست و پس از سپاس و ستايش خداوند چنين گفت :
اما بعد اى گروه مسلمانان و مؤ منان ! همانا مردمى كه هتك حرمت مى كنند و در گمراهى مى افتند و با زور و ستم و گردنكشى شما برخاسته اند و با لشكرها آهنگ شما كرده اند. هر كس بهشت و آمرزش را مى خواهد و به جنگ آنان برود و در راه خداوند با آنان جهاد كند. خدايتان رحمت كناد! همراه كنانة بن بشر شتابان برويد.
حدود دو هزار مرد با كنانة رفتند و محمد بن ابى بكر همراه دو هزار تن از پى آنان بود و در پايگاه خويش اندكى ماند. عمرو بن عاص كه به مقابله كنانة ؟ فرمانده مقدمه محمد بن ابوبكر بود آمد و همينكه عمرو نزديك كنانة رسيد گروهها را پياپى به مقابله كنانه فرستاد، گروهى بعد از گروهى ، ولى هر گروهى از شاميان كه مى رسيد كنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى كرد ولى هر گروهى از شاميان كه مى رسيد كنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى كرد و چنان ضربه مى زد كه آنان را به سوى عمروعاص مى راند و اين كار را چند بار انجام داد. عمروعاص كه چنين ديد به معاوية بن حديج كندى پيام فرستاد و او با شما بسيارى به يارى او آمد. كنانه چون آن لشكر را بديد از اسب خويش پياده شد يارانش هم پياده شدند او شروع به شمشير زدن بر آنان كرد و اين آيه را تلاوت مى كرد هيچ نفسى نمى ميرد مگر به فرمان خدا اجلى است ، ثبت شده (300) و چندان با شمشير بر ايشان ضربت مى زد و تا آنجا كه شهيد شد. خدايش رحمت كناد!
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از محمد بن يوسف نقل مى كند كه چون كنانة كشته شد عمروعاص آهنگ محمد بن ابى بكر كرد و چون ياران محمد از گرد او پراكنده شده بودند او آرام بيرون آمد و به راه خويش ادامه داد تا آنكه به ويرانه يى رسيد و به آن پناه برد. عمرو بن عاص آمد و داخل شهر فسطاط (301) و معاوية بن حديج به تعقيب و جتسجوى محمد بن ابى بكر رفت ؛ به چند تن غير مسلمان در كنار راه رسيد و از آنان پرسيد : آيا ناشناسى از كنار آنان نگذشته است ؟ نخست گفتند : نه . سپس يكى از ايشان گفت : من در اين خرابه رفتم ديدم مردى آنجا نشسته است . معاويه بن حديج گفت : به خداى كعبه كه خود اوست . و همگى دوان دوان رفتند تا پيش محمد رسيدند و او را بيرون آوردند و نزديك بود از تشنگى بميرد و او را به فسطاط آوردند. در اين هنگام برادر محمد بن ابوبكر، عبدالرحمان كه در لشكر عمروعاص بود برخاست و به عمرو گفت : به خدا سوگند، نبايد برادرم اعدام شود! به معاويه بن حديج پيام بده و او را از اين كار منع كن . عمرو بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه محمد را پيش من آورد. معاوية گفت : شما كنانة بن بشر را كه پسر عموى من است كشتيد و اكنون من محمد را آزاد كنم ؟ هرگز! آيا كافران شما بهتر از آنانند، يا براى شما برائتى در كتابهاى آسمانى است ! (302) محمد گفت : قطره يى آب به من بياشامانيد. معاوية بن حديج گفت : خدا مرا سيراب نكناد اگر هرگز به تو قطره يى آبى بدهم ، شما عثمان را از اينكه آب بياشامد مانع شديد و او را در حالى كه روزه بود و محرم كشتيد و خداوند به او از شربت گواراى بهشتى نوشاند. به خدا سوگند، اى پسر ابوبكر ترا در حالى مكه تشنه باشى خواهم كشت و خداوند از آب سوزان و چركابه خونين دوزخ به تو مى آشاماند. محمد بن ابى بكر به او گفت : اى پسر زن يهودى ريسنده ! اين به دست خداوند است كه دوستانش را سيراب مى كند و دشمنانش را تشنه مى دارد و آنان تو و افراد نظير تو و كسانى هستند كه تو آنان را دوست مى دارى و آنان ترا دوست مى دارند. به خدا سوگند، اگر شمشيرم در دستم بود نمى توانستيد به من اين چنين دسترسى پيدا كنيد. معاوية بن حديج به او گفت : آيا مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ ترا در شكم اين خر مرده مى كنم سپس آنرا آتش مى زنم محمد گفت : بر فرض كه با من چنين كنيد چه بسيار كه نسبت به اولياى خدا چنين كرده اند. به خدا سوگند، آرزومندم كه خداوند اين آتشى كه مرا به آن مى ترسانى بر من سرد و سلامت بدارد همچنان كه خداوند براى خليل خود، ابراهيم چنين كرد و اميدوارم كه آن آتش را بر تو و دوستانت قرار دهد همانگونه كه بر نمرود و دوستانش قرار داد و نيز اميدوارم كه خداوند تو و پيشوايت معاويه و اين شخص را - اشاره به عمروعاص كرد - به آتش سوزان بسوزاند كه هر چه فرو كش كند خداوند بر فروزندگى آن بيفزايد (303). معاوية بن حديج به او گفت : من ترا با ستم نمى كشم ، بلكه در قبال خون عثمان بن عفان مى كشم . محمد گفت : ترا با عثمان چه كار! مردى كه ستم ورزيد و حكم خدا و قرآن را دگرگون ساخت و خداوند متعال فرموده است : كسانى كه به آنچه خدا فرستاده است حكم نكنند آنان كافرانند. آنان ستمگرانند. آنان فاسقانند.
(304) ما بر او نسبت به كارهاى ناروايى كه كرد خشم گرفتيم و خواستيم آشكارا خود را از خلافت خلع كند، نپذيرفت و گروهى از مردم او را كشتند.
معاوية بن حديج خشمگين شد و او را به جلو آورد و گردنش را زد و سپس جسدش را درون شكم خر مرده اى كرد و آتش زد.
چون اين خبر به عايشه رسيد بر او سخت زارى و بيتابى كرد و در تعقيب هر نمازى قنوت مى خواند و بر معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن عاص و معاوية بن حديج نفرين مى كرد و اهل و عيال و فرزندان برادرش را تحت تكفل گرفت و قاسم بن محمد هم ميان آنان بود.
گويد : معاوية بن حديج مردى پليد و نفرين شده بود كه به على بن ابيطالب عليه السلام دشنام مى داد.
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : عمرو بن حماد بن طلحة قناد، از على بن هاشم ، از پدرش ، از داود بن ابى عوف براى ما حديث كرد كه معاويه بن حديج در مسجد مدينه به حضور حسن بن على عليه السلام آمد. حسن به او فرمود : اى معاويه واى بر تو! تو همانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام را دشنام مى دهى ! همانا به خداوند سوگند، اگر روز قيامت او را ببينى ، و تصور نمى كنم كه او را ببينى ، در حالى خواهى ديد كه ساقهاى پايش را برهنه كرده و به چهره اشخاصى نظير تو مى كوبد و آنان را از كنار حوض (كوثر) مى راند همانگونه كه شتران بيگانه را مى رانند.
***
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى ، از عبدالملك بن عمير، از عبدالله بن شداد براى من نقل كرد كه عايشه پس از كشته شدن محمد سوگند خورد كه هرگز تا هنگامى كه مى ميرد گوشت كباب شده نخورد، و هيچگاه پاى او نيم لغزيد مگر اينكه مى گفت : نابود باد معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص و معاويه بن حديج !
ابراهيم مى گويد : هاشم روايت مى كرد كه چون خبر كشته شدن محمد و آنچه نسبت به او كرده بودند به مادرش اسماء بنت عميس رسيد خشم خود را به ظاهر فرو خورد و به محل نماز گزاردن خود رفت و چنان شد كه خون از دهان (يا پستانهاى ) او فوران كرد. ابراهيم مى گويد : ابن عايشه تيمى ، از قول رجال خود، از كثير نوا نقل مى كرد كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر مى گويد : ابن عايشه ، تيمى ، از قول رجال خود، از كثير نوا نقل مى كرد كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر به جنگى رفته بود. اسماء بنت عميس كه همسرش بود خواب ديد گويى ابوبكر موهاى سر و ريش خود را حنا بسته بود و جامه سپيدى بر تن دارد. او پيش عايشه آمد و خواب خود را براى او نقل كرد. عايشه گفت : اگر خوابت درست باشد ابوبكر كشته شده است ، خضاب او خون او جامه سپيدش كفن اوست و گريست . در همين حال كه او مى گريست پيامبر (ص ) وارد شد و پرسيد : چه چيزى او را به گريه واداشته است ؟ گفتند : اى رسول خدا، كسى او را به گريه نينداخته است اسماء خوابى را كه درباره ابوبكر ديده است بيان كرد، و چون براى پيامبر نقل شد فرمود : چنان نيست كه عايشه تعبير كرده است بلكه ابوبكر به سلامت باز مى گردد و اسماء را مى بيند و اسماء به پسرى حامله مى شود و نامش را محمد خواهد گذاشت و خداوند او را مايه خشم كافران و منافقان قرار مى دهد. (305)
گويد : و همان گونه بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر داد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل كرد كه چون محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كشته شدند عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، ما با محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كه همراه لشكرهايى از مصر بودند برخورديم و آنان را به كتاب و سنت فراخوانديم . آنان از پذيرش حق خوددارى كردند و در گمراهى سرگشته ماندند. ما با آنان جنگ كرديم و از خداى عزوجل يارى خواستيم و خداوند بر چهره و پشت ايشان زد و شانه و دوش آنان را در اختيار ما گذاشت و محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كشته شدند. و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را.
***
ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از حارث بن كعب بن عبدالله بن قعين ، از حبيب بن عبدالله براى من نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند، من خودم پيش على عليه السلام نشسته بودم كه عبدالله بن معين و كعب بن عبدالله از سوى محمد بن ابى بكر به حضورش آمدند و پيش از واقعه از او يارى خواستند و فريادرسى خواستند. على عليه السلام برخاست و ميان مردم ندا داده شد كه جمع شوند و مردم جمع شدند. على عليه السلام به منبر رفت و سپاس و ستايش خداوند را بجا آورد و از پيامبر نام برد و بر او درود فرستاد و سپس چنين گفت : اما بعد، اين صداى استغاثه و فرياد خواهى محمد بن ابى بكر و برادران مصرى شماست . پس نابغه (عمروعاص ) ، كه دشمن خدا و دشمن هر كسى است كه خدا را دوست مى دارد و دوست هر كسى است كه با خدا ستيز مى كند، آهنگ ايشان كرده است . مبادا كه گمراهان در كار باطل خود و گرايش به راه طاغوت بر گمراهى و بطلان خويش از شما استوارتر جمع شوند و حال آنكه شما بر حقيد. آنان با شما و برادرانتان جنگ را آغاز كرده اند. اينك اى بندگان خدا، براى يارى دادن و مساوات به يارى آنان بشتابيد. مصر از شام بزرگتر است و مردمش بهترند. مبادا در مورد مصر مغلوب شويد كه باقى ماندن مصر در دست شما مايه عزت و شوكت ما و نگونبختى دشمن شماست . به سوى جرعة برويد تا به خواست خداوند متعال فردا همگان آنجا باشيم .
گويد : جرعه نام جايى ميان حيره و كوفه است .
گويد : فرداى آن روز على عليه السلام پياده به جرعه رفت و صبح زود آنجا بود و تا نيمروز همانجا ماند يكصد مرد هم به او نپيوستند. برگشت و چون شب شد به اشراف كوفه پيام فرستاد و آنانرا فراخواند. آمدند و در قصر حكومتى به حضورش رسيدند، و او را سخت افسرده و اندوهگين بود. فرمود : سپاس خداوند را بر هر كارى كه تقدير فرموده و بر هر سرنوشتى كه مقدر داشته است و مرا گرفتار شما كرده است . گروهى كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند و چون فرا مى خوانم پاسخ نمى دهند؛ كسان ديگرى جز شما بى پدر باشند؟ شما در مورد نصرت دادن خودتان و جهاد در راه حق خودتان چه انتظارى و چه چشمداشتى داريد؟ مرگ در اين دنيا از خوارى و زبونى در قبال غير حق بهتر است . به خدا سوگند، اگر مرگم فرا رسد كه خواهد رسيد؛ مرا از مصاحبت شما سخت خشمناك خواهد يافت .
مگر دينى وجود ندارد كه شما را جمع كند؟ مگر غيرت و حميتى نيست كه شما را به خشم آورد؟ مگر نمى شنويد كه دشمن از سرزمينهاى شما مى كاهد و بر شما حمله مى آورد؟ اين مايه شگفتى نيست كه معاويه جفاكاران فرومايه و ستمگر را فرا مى خواند، بدون اينكه به آنان عطا و كمك هزينه يى دهد وئ در هر سال يك يا دو يا سه بار تقاضاى او را مى پذيرند و هر جا كه او خواهد مى روند. اينك من شما را كه خردمندان و بازمانده مردميد دعوت مى كنم (آن هم با پرداخت كمك هزينه و به برخى از شما با پرداخت مقررى ساليانه ) (306) و شما اختلاف نظر مى كنيد و از گرد من پراكنده مى شويد و نسبت به من نافرمانى و با من مخالفت مى كنيد.
مالك بن كعب ارحبى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين مردم را با من گسيل فرماى كه ديگر جاى درنگ نيست و اجر و ثواب جز در كارهاى سخت و ناخوش داده نمى شود. سپس به مردم نگريست و گفت : از خدا بترسيد و دعوت امام خود را پاسخ دهيد و او را يارى دهيد و با دشمن خود جنگ كنيد. اى اميرالمؤ منين ! ما به سوى ايشان مى رويم . على عليه السلام به سعد، آزاد كرده خود فرمود : جار بزند كه اى مردم همراه مالك بن كعب به مصر برويد.(307) و چون سفر سخت و مكروهى بود (و مالك بن كعب را خوش نمى داشتند) تا يك ماه كسى بر او جمع نشد، و چون گروهى بر او جمع شدند مالك بن كعب با آنان از كوفه بيرون آمد و كناره شهر پايگاه ساخت . على عليه السلام بيرون آمد. و نگريست و همه كسانى كه با مالك جمع شده بودند حدود دو هزار بودند. على فرمود : در پناه نام خدا حركت كنيد (308)، شما چگونه ايد؟ به خدا سوگند؛ گمان نمى كنم پيش از آنكه كار آنان از دست بشود به آنان برسيد.
مالك با آنان بيرون شد و پنج شب از حركت آنان گذشته بود كه حجاج بن غزية انصارى به حضور على آمد و عبدالرحمان بن مسيب فرازى هم از شام آمد. ابن مسيب فرازى از جاسوسان على عليه السلام در شام بود كه ديده بر هم نمى نهاد. حجاج بن عزية انصارى هم با محمد بن ابى بكر در مصر بود. حجاج آنچه را خود ديده بود نقل كرد. فزارى هم گفت : از شام بيرون نيامده است تا هنگامى مژده رسانان يكى پس از ديگرى از سوى عمروعاص رسيده و مژده فتح مصر و كشته شدند محمد بن ابى بكر را آورده اند تا اينكه سرانجام معاويه روى منبر خبر كشته شدن او را اعلام كرده است . فرازى گفت : اى اميرالمؤ منين هيچ روزى را شادتر از روزى كه در شام خبر كشته شدن محمد به آنان رسيد نديده ام . على عليه السلام فرمود : اما اندوه ما بر كشته شدند او نه تنها به اندازه شادى آنان كه چند برابر آن است .
گويد : على عليه السلام عبدالرحمان بن شريح را پيش مالك بن كعب فرستاد و او را از ميان راه برگرداند.
گويد على عليه السلام بر محمد بن ابى بكر چندان اندوهگين شد كه آشكارا در چهره اش نشان آن ديده مى شد و ميان مردم براى ايراد سخن برخاست و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود :
همانا مصر را تبهكاران و دوستداران جور و ستم و همانان كه مردم را از راه خدا باز مى داشتند و اسلام را به كژى مى كشاندند گشودند. آگاه باشيد كه محمد بن ابى بكر به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد! او را در پيشگاه خداوند به حساب مى آوريم . همانا به خدا سوگند، تا آنجا كه من مى دانم او از آنان بود كه انتظار مرگ را مى كشيد و براى ثواب كار مى كرد و از چهره هر نابكار نفرت داشت و چهره مومن را دوست مى داشت . همانا به خدا سوگند، من خود را به كوتاهى و ناتوانى سرزنش نمى كنم و من در كار جنگ براستى كوشا و بينايم . من همواره در جنگ پيشگام هستم و راههاى دورانديشى را به خوبى مى شناسم و با راى صحيح قيام و از شما آشكارا فرياد خواهى مى كنم و بى پرده استغاثه ، ولى سخن از من نمى شنويد و فرمانم را اطاعت نمى كنيد تا كارها بد فرجام مى شود و شما مردمى هستيد كه با شما نمى توان در طلب خونى بر آمد و از اندوههاى درونى كاست ، پنجاه و چند شب است كه شما را به يارى دادن برادرانتان فرا مى خوانم ولى همچون شترى كه به درد ناف گرفتار شده براى من ناليديد و چنان زمين گير شديد همچون كسى كه قصد جهاد و كسب اجر و ثواب ندارد. سپس از شما لشكرى كوچك و ناتوان و پريشان فراهم آمد كه گويى آنان را به سوى مرگ مى برند و خود مى نگرند (309) اف بر شما باد! و سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت . (310)
***
ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل كرد كه على عليه السلام براى عبدالله بن عباس كه در آن هنگام حاكم بصره بود چنين نوشت :
به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على اميرالمومنين به عبدالله بن عباس . سلام . و رحمت و بركات خدا بر تو باد!
اما بعد، همانا مصر گشوده شد و محمد بن ابى بكر شهيد شد. او را در پيشگاه خداوند عزوجل حساب مى كنيم . من براى مردم نوشتم و در آغاز كار به آنها پيشنهاد كردم و فرمان دادم پيش از وقوع حادثه او را يارى دهند و نهان و آشكار و پيوسته آنرا فرا خواندم ، برخى از ايشان با كراهت آمدند و برخى دروغ آوردند و برخى هم در حالى كه دست از يارى ما كشيده بودند فرو نشستند. از خداوند مسالت مى كنم كه براى من از ايشان گشايشى فراهم آورد و بزودى مرا از آنان آسوده فرمايد. به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه دل بر شهادت بسته ام و طمع دارم كه در جنگ با دشمن خود به شهادت برسم دوست داشتم حتى يك روز هم با اين قوم نباشم . خداوند براى ما و تو تقوى و هدايت خويش را مقدر فرمايد كه خداوند بر هر كار تواناست . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد.
گويد : عبدالله بن عباس براى على عليه السلام چنين نوشت :
براى بنده خدا على اميرالمؤ منين ، از عبدالله بن عباس . سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمؤ منين باد! اما بعد، نامه ات رسيد كه در آن از سقوط مصر و كشته شدن محمد بن ابى بكر سخن گفته بودى و اينكه از خداوند متعال مسالت مى كنم كه گفتار و نام ترا بلند مرتبه فرمايد و بزودى با فرشتگان ياريت دهد و بدان كه خداوند براى تو چنين مى كند و دعوت ترا عزت مى بخشد و دشمنت را زبون مى سازد. اى اميرالمؤ منين ، بايد بگويم كه مردم گاهى سستى نشان مى دهند ولى باز به نشاط مى آيند. اى اميرالمؤ منين با آنان مهربانى و مدارا كن و اميدوارشان ساز و از خداوند بر آنان يارى بخواه تا خداوند اندوهت راى كفايت كند. و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد.
ابراهيم ثقفى مى گويد : از مداينى روايت شده كه گفته است : عبدالله بن عباس از بصره به حضور على عليه السلام آمد و او را در مرگ محمد بن ابى بكر تسليت داد.
مدائنى روايت مى كند كه على عليه السلام فرمود : خداوند محمد بن ابى بكر را رحمت فرمايد، نوجوان بود و من اراده كرده بودم كه هاشم بن عتبة مرقال (311) را بر مصر بگمارم و به خدا سوگند، اگر او (ولايت ) مصر را بر عهده مى گرفت هرگز عرصه را براى عمروعاص و يارانش رها نمى كرد و كشته نمى شد مگر در حالى كه شمشيرش در دستش باشد. اين سخن من نكوهش محمد نيست كه او هم خود را سخت به زحمت انداخت و هر چه بر عهده اش بود انجام داد.
مدائنى مى گويد : به على عليه السلام گفته شد : اى اميرالمؤ منين ! بر كشته شدن محمد بن ابى بكر سخت بى تابى كردى . فرمود : چه مانعى داشته است ، او ربيب و دست پرورده من و براى پسرانم همچون برادر بود و من پدر او و او پسرم محسوب مى شد.