-
باغ گل زرد و سرخ
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت . پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود . پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند . اسم دخترعموی پسرپادشاه خینسا بود .
خینسا هم پسرعمویش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسی کردند اما درموقع مجلس عروسی یکنفربه پسرپادشاه خبر داد که خینسا میخواهد ترا بکشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نمیکرد که دخترعمویش میخواهد او را بکشد و یا به او خیانت بکند . ولی آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ویکی از آنها مدعی بود که خینسا میخواهد با اوعروسی کند . پسرپادشاه پیش مادرش رفت و آنچه شنیده بود برای او گفت .مادرپسرپادشاه هرچه تقلا و تلاش کرد که به پسرش بفهماند که او اشتباه میکند اماپسرپادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد که خینسا را می کشد . زن پادشاه که میدانست خینسا بی گناه است به او خبرداد که پسرش چه نیتی دارد . خینسا میدانست که پسرعمویش آنچه را که میگوید عمل میکند به همین جهت به فکر چاره افتاد و یک کدوی بزرگ را پراز شیره انگورکرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روی کدو کشید بطوریکه هرکس توی اتاق میآمد خیال میکرد که کسی توی رختخواب خوابیده است . خینسا یک نخ به کمر کدو بست و از زیرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش کرد پسرپادشاه پس از مرخصی میهمان ها به حجله پیش عروس رفت در حالیکه قسم خورده بود او را بکشد . وارد اتاق شد پرده را کنار زد و شمشیرش را از غلاف کشید و گفت : خنیسا تو به من خیانت میکنی ؟ خنیسا که در پشت پرده توی پستو بود و صدای پسرعمویش را می شنید ، سرنخ را کشید و کدو کمی تکان خورد و مثل این بود که با تکان دادن سرمیگوید : نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواستی مرابکشی و خودت به سلطنت برسی ؟ بازهم خنیسا نخ را کشیدو کدو تکان خورد که نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواهی پس از من با مرد دیگری عروسی کنی ؟ خنیسا بازهم سرنخ را کشید و کدو تکان خورد . پسرپادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خیانت که میکنی هیچ به من دروغ هم میگوئی و شمشیرش را پائین آورد آنچنانکه کدو از وسط نصف شد و شیره انگوردر رختخواب ریخت .
پسرپادشاه با دیدن این منظره به خیال اینکه خنیسا را کشته است و این هم خون اوست که در رختخواب ریخته فوری یک قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنیسا که چیزی غیرازشیره انگور نبود خورد و گفت : خنیسا! خودت خوب و مهربان بودی خونت هم شیرین و خوب بود . یک مرتبه از کاری که کرده بود پشیمان شد چونکه واقعاً دخترعمویش را دوست داشت شمشیرش را بالا برد و گفت : خنیسا من تراکشتم اما بعداز تودیگر نمی خواهم زنده باشم و همین الآن پیش تو میآیم . میخواست خودش را بکشد و شمشیر را پائین آورد که ناگهان خنیسا از پستودر آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با دیدن خنیسا تعجب کرد و گفت : مگرمن ترانکشتم . خنیسا گفت : نه و اصل قضیه را برای پسرپادشاه تعریف کرد پسرپادشاه گفت : از اینکه ترا نکشته ام خوشحالم اما دیگر نمی خواهم با تو حرف بزنم . تراطلاق نمی دهم تا آخر عمر توی خانه میمانی اما من یک کلمه با تو حرف نمی زنم ، چون دلم از تو چرکین است . پسرپادشاه از اتاق بیرون رفت . خینسا با اینکه نجات پیدا کرده بود اما باز هم خوشحال نبودچون پسرپادشاه یک کلمه هم با او حرف نمیزد هردوتوی یک اتاق میخوابیدند ، سریک سفره غذا می خوردند ولی مثل دوتا بیگانه کاری به کار هم نداشتند . خنیسا پسرعمویش را دوست داشت و نمی توانست این وضع را ببیند . از طرفی پسرپادشاه هم برسرقسمش باقی بود با همه حرف میزد میگفت و میخندید فقط با خینسا قهربود . زن پادشاه سعی کرد که او را از سرخوی و قسم پائین بیآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصیحت کرد فایده ای نداشت . چندنفر از قوم و خویش ها پادرمیانی کردند اما نتیجه ای عاید نداشت . در آن روزگارزن ها خودشان را از مردها خیلی دورنگهمیداشتند . خینسا هم نمی گذاشت هیچ مردی رویش را ببیند . پسرپادشاه هم اصلاً نگاهش نمی کرد . خینسا خوشگل بود و روزبروز هم خوشگلتر میشد بهترین رخت ها را میپوشید و بزک میکرد اما پسرپادشاه اصلاً نگاهش نمیکرد که ببیند او رخت نو پوشیده و یا بزک کرده است .
مدت ها گذاشت خینسا تصمیم گرفت راه بهتری برای حل اختلاف با شوهرش پیداکند به همین جهت مواظب آمد و رفت پسرپادشاه بود . پسرپادشاه به هیچ زن و دختر دیگری هم نظر نداشت . فقط کارش این بود که از صبح تا شب به باغ برود و یا به شکار. خینسا دید پسرپادشاه هرروز به یک باغ میرود چون آنها چندین باغ داشتند . بهار بود و هوا ملایم . تمام درختهای باغ گل داده بود . درهر باغی یک نوع درخت و گل کاشته بودند که اگر مثلاً گلهای یک باغ قرمزبود ، تمام گلها و درختان آن باغ هم گل قرمز میدادند . از این رو هرباغی به اسم رنگ گل آن باغ نامیده میشد . مثل باغ گل زرد ، باغ گل سرخ ، باغ گل آبی ، باغ گل سفید و باغ گل بنفش و...
خینسا میدانست که شوهرش هروزبه کدام باغ میرود و این را از باغبان میپرسید مثلاً اگرامروز پسرپادشاه میخواست به باغ گل زرد برود روزپیش به باغبان خبرمیدادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود تا باغبان ، باغ را تمیز کند . باغبان هم به خینسا خبرمیداد و خینسا هم پول خوبی به باغبان ها میداد . یکروز به خینسا خبردادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود . خینسا لباس زرد رنگی پوشید و خودش را بزک کرد قبل از پسرپادشاه به باغ گل زرد رفت . پسرپادشاه هم به باغ آمد . وقتی دختر را دید تعجب کرد و گفت : شما کیستید و اینجا چکار میکنید ؟ پسرپادشاه خینسا را بخوبی ندیده بود واو را نمی شناخت گذشته از آن اورا با بزک و آن رخت ندیده بود و خیال هم نمیکرد که ممکن است خینسا به باغ بیاید . به همین جهت فکرکرد که این دختر حتماً یکی از بزرگزادگان است که برای هواخوری و گردش آمده است پسرپادشاه از او دعوت کرد که به همراهش در باغ قدم بزند . خینسا گفت : نه چون این باغ پادشاه است و قراراست امروز پسرپادشاه به این باغ بیاید ، منهم از باغبان اجازه گرفتم که بیایم لب این استخر آب ، دستم را بشویم وزود بروم و دستهایش را خشک کرد و به راه افتاد . پسرپادشاه گفت : من پسرپادشاه هستم و حرفی ندارم که شما در این باغ گردش کنید . دخترتشکرمیکند و به همراه پسرپادشاه به گردش درباغ می پردازد . در باغ ناهار می خورند و نزدیک غروب دختر از پسر پادشاه خداحافظی میکند و میرود . پسرپادشاه میگوید : اگرفرصت دارید من فردا درباغ گل سرخ هستم شما هم آنجا بیائید . خینسا که خیلی زرنگ بود اول قبول نمی کند اما بعد قول میدهد که فردا گل سرخ برود . خینسا زود به قصربرگشت رختهای زردش رادرآورد و رختهای خودش را به تن کرد . پسرپادشاه شب برگشت و مثل همیشه با خینسا قهربود ولی به نظر می رسید که خیلی خوشحال است . خینسا هم میدانست که خوشحالی شوهرش از دیدن آن دخترتوی باغ است . فردا پسرپادشاه از قصرخارج شد و خینسا هم به سرعت لباس سرخ رنگی به تن کرد و به باغ گل سرخ رفت . پسرپادشاه هم آمد و دخترزیبا را دید خیلی خوشحال شد و گفت : من فکر نمی کردم شما بیائید خیلی خوش آمدید و از این حرفها ... آن روز هم بخوبی گذشت و قرار شد فردا به باغ گل بنفش بروند . باز هم خینسا دعوت پسرپادشاه را قبول کرد . رخت بنفشی به تن کرد و رفت . خلاصه پسرپادشاه بهرباغی که می خوست برود از قبل به آن دختر که کسی جز خینسا نبود میگفت که او هم بیاید و خینسا هم رختی به رنگ گلهای همان باغ به تن میکرد و به آن باغ میرفت تا آنکه به آخرین باغ که باغ گل سفید بود و از همه قشنگ تر بود رسیدند و قرار شد که فردا پسرپادشاه و دخترک به باغ گل سفید بروند . خینسا لباس سفیدی به تن کرد و به باغ گل سفید رفت . آنروز دختر از هرروزدیگر قشنگتر شده بود و پسرپادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چون میدید که فردا همدیگررا نمی بینند ناراحت بود . آنها مشغول راه رفتن و حرف زدن بودند ، دختر یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن سیب شد و یکمرتبه دستش را برید . پسرپادشاه بدنبال تکه پارچه ای میگشت که دست او را ببندد .هرچه گشت چیزی پیدا نکرد . دختر گفت از دستم خیلی خون می آید .پسرپادشاه که نمی خواست به هیچ قیمتی بگذارد دختراو را به آن زودی ترک کند ، فوری پائین پیراهنش را پاره کرد و به انگشت دختر پیچید . یک دفعه هم دست پسرپادشاه برید پسرپادشاه خیلی ناراحت بود ختر پائین رخت سفیدش را پاره کرد و به انگشت پسرپیچید . پسرپادشاه به پیراهن او نگاه کرد و گفت حیف این رختت نبود و مرتب به پائین پیراهن نگاه میکرد . آنروز هم گذشت و آن دو خداحافظی کردند . پسرپادشاه غمگین و دلمرده بود چون عاشق دختر شده بود که نمیدانست اسمش چیست یا خودش کیست .
شب که دختربه خانه آمد ، رخت سفیدش را از میخ آویزان کرد تا پسرپادشاه آن را ببیند و روی زخم دستش هم نمک پاشید تاخوابش نبرد . پسرپادشاه هم نصف شب خسته و غمگین بخانه آمد و مثل همیشه پشتش را به خینسا کرد و خوابید و خینسا به آه وناله درآمد و مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه از غصه اینکه آندختر را نمیدید خوابش نمیبرد با خودش فکر میکرد . وقتی آه و ناله خینسا را شنید ، داد کشید ساکت باش میخواهم بخوابم . خینسا چیزی نگفت و زیرلب مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه با خودش گفت این حرف ها چه معنی میدهد و بعد پیش خود دلیل آورد که حتماً او مرا با آن دختر در باغ دیده و حالا این کار را میکند تا من بفهمم که او همه چیز را میداند و این هم مهم نیست . من آن دختر را دوست دارم . خینسا هرکار که میخواهد بکند . خینسا هم داد میکشید و آه و ناله میکرد . پسرپادشاه عصبانی شد و گفت : حالا که اینقدر سروصدا میکنی منهم میروم دراتاق دیگری میخوابم و از جایش بلند شد که برود . خینسا گفت : پس همانطور که میروید از آن رخت که سرمیخ است از پائینش یک تکه بکنید و به من بدهید تا بدستم ببندم . پسرپادشاه بطرف رخت رفت تا تکه ای از آن پاره کند و به خینسا بدهد یکمرتبه چشمش در تاریکی به پائین پیراهن افتاد که پاره شده بود ، مثل همان رختی که در باغ تن آن دختر بود . چراغ را روشن کرد و دید بله این همان پیراهن است . برگشت تا از خینسا بپرسد که آیا آن دختر را می شناسی ، یکمرتبه چشمش به خینسا افتاد . این همان دختری بود که هرروز در باغ میدید . از خینسا پرسید تو همان دختری هستی که هر روز به باغ می آمدی ؟ خینسا خندیدی و گفت : بلی . پسرپادشاه او را بخشید و هردو خوشبخت شدند و سال های سال با خوشی زندگی کردند .
-
میراث سه برادر
**روایت سنگسر سمنان**
در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبلاو ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را رویاسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .
-
گل چهره خانم
در زمان قديم در يکي از شهرها مردي زندگي ميکرد که نامش حاتم بود و يک ساختمان داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد ميشد حتماً مهمان حاتم ميشد و از يک در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب از آنجا خارج ميشد. يک روز مردي مهمان حاتم شد و از يک در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب بيرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند.
مرد گفت پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختري هست بنام گلچهره که مثل حاتم يک ساختمان چهل دري دارد اگر کسي از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشاميدن يک سيني طلا و يک اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند.
همينکه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد، ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يکسال به کشور گلچهره رسيد و مهمان او شد و موقعي که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت با گلچهره خانم کار دارم. او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج کرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من سه تا راز پوشيده دارم و خودم هم نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش کني و براي من تعريف کني با تو ازدواج خواهم کرد. حاتم گفت حالا بگو ببينم چه هستند، گلچهره گفت در يکي از شهرها مردي هست که اذان گوست و هر روز پس از تمام کردن اذان جيغي ميکشد و خودش را کتک ميزند و بعد بيهوش ميشود يک گدائي هم هست نميدانم در کجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومي مردي است که يک قاطر دارد و آن هم توي يک قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با کتک به قاطر مي خوراند، هر گاه سر اين سه نفر را فاش کردي با تو ازدواج خواهم کرد. ولي اين را هم بدان حالا بيست سال است که من اينجا نشسته ام و جوانهائي با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همين سخن رفته اند ولي برنگشته اند شما هم جوان حيفي هستي نرو چون برنخواهي گشت. حاتم گفت گلچهره خانم کسي که ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود، من هم قبول دارم.
حاتم از گلچهره خداحافظي کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي کرد روزي در شهري رفت که در مسجد نماز بگزارد ديد مردي دارد اذان ميگويد گفت والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد. موقعي که اذان را تمام کرد ديد جيغي کشيد و به خودش کتک زد و بيهوش شد حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمي خواهي؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم. به خانه او رفتند موقعي که شام را آورد و سفره را پهن کرد حاتم گفت آقا اگر اين رازت را به من نگويي لب به نان و نمکت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم. موقعي که سفره را جمع کردند اذان گو گفت حاتم مي دانم شما را چه کسي فرستاده بايد راز گدائي را که مي گويد انصاف نگهدار را فاش کني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو فاش کنم. از او خداحافظي کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يک درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دريا به اين طرف و آن طرف مي رفت و ناله و زاري مي کرد و راهي پيدا نمي کرد. روز سوم در کنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد که ناگهان ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما يک خوبي بکني هر چه بخواهي برايت خواهم داد حاتم گفت مگر شما کاري داريد، ماهي گفت در يک فرسخي اين دريا يک ماهيگير پير با پسرش زندگي مي کند و حالا سه روز است که دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته اگر بروي و دختر را از او بگيري و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم کرد. حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه ماهيگير رسيد در زد در را باز کرد و داخل کلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي کرد و ماهي را از او گرفت و به دريا بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است و موقعي که به دريا رسيد ماهي را در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي که به حاتم قول داده بود هر آروزيي داشته باشد برآورده خواهد کرد دو سه روز ناپديد شد بعد از دو سه روز حاتم ديد ماهي آمد و از حاتم خيلي عذرخواهي کرد و گفت ببخش که دو روز است به سراغ شما نيامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم، حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم. حاتم گفت مي خواهم به آن طرف دريا بروم ماهي هم هرچند راضي نبود ولي چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار کرد و به آن طرف دريا برد.
حاتم مدت هجده ماه راهپيمايي کرد. از شهري مي گذشت ديد يک نفر يک نفري خيلي آه و زاري مي کند به پيش آمد و يک درهم پول به دستش گذاشت ديد مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت آقا مي تواني براي بنده مهمان بشوي؟ مرد گفت چرا آقا لطف کرده ايد اگر چنين کاري بکنيد. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي که کرايه گرفته بود آمدند. موقعي که شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي برايت تهيه مي کنم و پول هم مي دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر ميخواهي از راز من با خبر شوي بايد مرا از راز مردي خبر کني که مي گويد يک قاطر دارد و يک سگ و هر روز سه بار از غذاي پس مانده به قاطرش مي دهد اگر قاطر نخورد با يک چوب به او مي خوراند. حاتم خواست که صبح از او خداحافظي کند، مرد گفت مي دانم عاشق چه کسي شده اي ولي محال ممکن است عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي چون بايد از ميان هفت برادران که ديو هستند بگذري، بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري بايد از درياي آتشين که مثل شعله از آن بخار بلند مي شود بگذري اگر برگردي از مرگ نجات خواهي يافت والاجوان حيف هستي، گدا زياد گفت حاتم کم شنيد و از او خداحافظي کرد و رو به دشت و صحرا گذاشت. پس از هفت ماه راه پيمايي نزديکي هاي ظهر بود که ديد سه تا ديو با هم دعواي سختي مي کنند جلو رفت و از آنها خواست که کمي راحت باشند موقعي آنها ساکت شدند حاتم گفت چرا دعوا مي کنيد؟ گفتند ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم که مي خواهيم آنها را ميان خودمان قسمت کنيم ولي هيچ کدام راضي نيستيم. حاتم گفت قبول داريد من ميان شما قسمت کنم؟ گفتند چرا قبول نداريم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت کردن گرسنه هستيم او را هم مي خوريم حاتم گفت آنها چه هستند؟ گفتند اول اين کلاه است که اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از چشم ها ناپديد بشوم تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ کس تو را نمي تواند ببيند. دوم اين سفره است که اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان باز مي شود و همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است که اگر روي آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را ببني فوري تو را به مکان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تير مي اندازم هر کس اول آمد و تير را با خود آورد کلاه به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد حاتم تيرها را در آسمان رها کرد و کلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا دم در خانه مردي بگذار که مي خواهم سرش را فاش کنم و چشمش را بست که ديد در همان جا بر روي زمين است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت کيست؟ حاتم گفت مهمان نمي خواهي؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حياط شد و پس از شستن دست و رويش به اتاق رفت و پس از کمي استراحت موقع شام شد و شام را آوردند. حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته اي من از نان و نمکت نخواهم خورد. مرد گفت خيلي خوب حالا غذايت را بخور بعد از خوردن غذا برايت مي گويم حاتم در دلش دعا مي خواند که اين هم مثل آنها نگويد و برو عقب فلان سر که فلان کس دارد. موقعي که از غذا دست کشيدند و سفره را جمع کردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حيفي هستي که بخاطر يک راز جان خودت را از دست بدهي بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم براي چه آمده ام مرد گفت بيا سري به بيرون بزنيم تا بعداً رازت را برايت تعريف کنم. موقعي که به حياط رسيدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را مي بيني آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگين شد و با صداي بلندي گفت قبول دارم ديگر چانه بازي لازم نيست، مرد گفت حالا خوب گوش کن من عاشق دختر عمويم شدم و با هر زحمتي بود با او ازدواج کردم هنوز يک سال از ازدواجمان نمي گذشت که دو سه بار او نيمه هاي شب از جايش بلند مي شد و مي رفت و نزديکي هاي صبح مي آمد اين را من نمي دانستم ولي نوکرم روزي آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب کجا مي رويد هم من را ناراحت مي کنيد و هم خودتان را. من هم مي ديدم که اسبم دارد کم کم لاغر و شکسته مي شود فوري فهميدم اين کار دختر عمويم است به نوکرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار کردم اسب را نده نيمه شب بود که ديدم کسي مرا صدا مي کند و مي گويد آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم ديدم نوکرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس هاي شما را هم پوشيده بود نمي دانم به کجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سايه به سايه او رفتم تا اينکه به ميان دو کوهي رسيديم او اسبش را آنجا بست و داخل يک ساختمان شد من هم اسبم را در کنار اسب او بستم و با او داخل حياط شدم و دم در ايستادم ديدم که مردي با خشونت گفت بي عرضه شوهرم به نوکرمان گفته بود که اسب را ندهد ولي با هر زحمتي بود او را راضي کردم که اسب را بدهد به آن جهت دير آمدم بعد از آن به پايکوبي و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خيلي ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزديکيهاي صبح بود که زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي که من دير رسيدم حالا اگر پسر عمويم بگويد چه بگويم؟ موقعي که از خوردن صبحانه فارغ شديم گفتم عزيزم تو شبها کجا مي روي که مرا تنها مي گذاري؟ گفت هيچ جا. من زياد گفتم او کم شنيد تا اين که با هم دعواي سختي به راه انداختيم نگو آن مردي که ارباب اين ها بود به او جادوئي ياد داده که انسان را به صورت حيوانات در مي آورد. دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يک الاغ شدم و مرا به مردي کرايه داد و هر روز با من خاک و ماسه مي کشيدند هر روز به من علف مي دادند ولي من نمي خوردم فقط نان مي خوردم روزي صاحبم در حياط ايستاده بود که من هم در سايه ديوار خوابيده بودم دو تا کبوتر آمدند لب بام نشستند اولي گفت خواهر جان دومي گفت جان خواهر اولي گفت خواهر جان اين همان محمد است که دختر عمويش او را به اين صورت در آورده ما هم اين يک پر را که از بال پريان است به زمين مي اندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد اين را گفتند و رفتند. صاحبم به گفته هاي کبوتر عمل کرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظي کردم و به خانه ام آمدم و کتک مفصلي به زنم زدم او باز يک دعايي خواند و من به صورت يک سگ در آمدم و در کوچه و بازار ول ول مي گشتم تا اينکه به جلو مغازه گوشت فروشي رسيدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم هاي حسرت آلود به او نگاه مي کردم و مرد گوشت که خيلي لياقت دار و فهميده بود زود که به من نگاه کرد ديد من با آن سگ هاي ديگر فرق دارم مرا به خانه اش برد. چند روزي به اين گونه گذشت تا اينکه مثل دفعه اول دم حياط ايستاده بوديم که دو تا کبوتر روي ديوار نشستند و بعد از گفتگوي زياد گفتند اولا ما يک دعا مي خوانيم که آن را حفظ کني و بخواني و به روي دختر عمويت پف کني او به صورت يک قاطر در مي آيد و در ثاني ما يک عدد از پر پريان را به زمين مي اندازيم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد همان محمد خواهي شد. قصاب همچنين کرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نيز برايم ياد داد بعد از اين که به خانه آمدم کتک مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را که مي بيني دختر عمويم است و هر روز پس ماندۀ غذاي سگم را با کتک به او مي خورانم. اين بود رازم که شنيدي و حالا حاضر شو تا بکشمت. حاتم گفت لطفاً کمي اجازه بده تا دو رکعت نماز بگزارم. مرد گفت هيچ عيبي ندارد صد رکعت بخوان حاتم رفت که در بيرون وضو بگيرد کلاه را بر سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا نزد گدائي که مي گويد انصاف نگهدار بگذار و چشمهايش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پيدا نکرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را کشت.
موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزي در يک کوه يک خزانه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا نکشيدم بلکه شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري کور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشقاو شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج کردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي کنم ولي من قول دادم که او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم يک سال از زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم و بيهوش مي شوم. حاتم از او هم خداحافظي کرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف کرد و با او ازدواج کرد.
-
برگ مروارید
حاکم شهر سه پسرداشت و هرکدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که :« دوای درد چشم شما را میدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند میتوانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی میکند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه درگوش آنها بکنند آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان میدهند » درویش این را گفت و رفت.
فردای آن روز سه برادر آماده سفر شدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بیابان کردند و رفتند تا برسر دوراهی رسیدند دیدند روی لوحی نوشته هرسه برادراگر بخواهند از یک راه بروند هلاک می شوند یکی از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد می رسند . برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادرکوچکتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهای خود رازیر سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همدیگر باخبر باشند بعد خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هرکدام به راهی رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسیدند و درشهرکاری برای خود پیدا کردند یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کله پز. ولی بشنوید از برادر کوچکتربعد ازراه زیاد به یک قلعه رسید در قلعه را زد دختری پشت در آمد در را بازکرد وگفت :« ای آدمی زاد تو کجا اینجا کجا؟» ملک محمد گفت :« ای دختر مرا راه بده که دنبال مطلبی آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام میخورد » ملک محمد گفت :« فعلاً بگذار بیایم به قلعه بعداً یک کاری میکنم » دختر وردی خواند و به او دمید و او ا به شکل یک دسته جاروب کرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب که شد دیو به خانه آمد وصدا زد که :« ای خواهر کسی درخانه ما هست ؟» امروز بوی آدمی زاد از این خانه میآید » دختر گفت :« میتوانی همه خانه را بگردی » دیو همه جا را گشت چیزی پیدا نکرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چکار کردی آدمی زاد را گفت :« اگر قسم خوردی به شیر مادر به رنج پدر به او کاری ندارم او را میآورم » دیو قسم خورد دختر وردی خواند و به جاروب دمید ملک محمد زنده شد و در برابر دیو ایستاد . دیوگفت :« ای آدمیزاد شیرخام خورده تو کجا و اینجا کجا ؟» گفت :« حقیقت این است که پدرم کورشده و گفتند که برگ مروارید او را خوب میکند حالا آمده ام تا برگ مروارید ببرم » دیو گفت :« ای ملک محمد رسم ما این است که هر آدمی زادی اینجا بیاید ما با او کشتی می گیریم اگر او ما را به زمین زد غلام حلقه بگوش او می شویم و اگر ما او را به زمین زدیم گوشت او را خام خام می خوریم » ملک محمد قبول کرد و کشتی گرفتند دیو را به زمین زد و حلقه غلامی را به گوش او کرد . شب را آنجا به سر برد فردای آن روز خداحافظی کرد و رفت بعد از طی راه به قلعه دوم رسید . دومی هم به شکل اولی شد . ملک محمد وداع کرد و به قلعه سوم رسید و او را هم به شکل دوتای دیگر غلام حلقه بگوش کرد . دیو گفت :« بگو ببینم چه مطلب داری ؟» گفت که :« برای برگ مروارید آمده ام » دیو برفت ودو اسببادپیما بیاورد و به ملک محمد گفت که اول به ظلمات میرویم بعد ازظلمات بیرون می آئیم به یک باغ می رسیم آنوقت من دیگر توی باغ نمی توانم بیایم توخودت میروی درخت مروارید در باغ است یک چوب دوشاخه درست میکنی و با چوب ، برگ را می چینی باغ چهار نگهبان دارد وقتی تو را دیدند یکی صدا می زند که (چید ) آن یکی می گوید ( برد ) آن یکی می گوید ( کی؟) او می گوید ( چوب ) آخری می گوید ( چوب که نمی چیند ). وقتی که چیدی در کیسه ای می گذاری و راه می افتی . وسط حیاط جانوران وحشی از قبیل شیر و پلنگ و امثال آنها خوابیده اند کاری به آنها نداشته باش آنها هم کاری به تو ندارند یک پلکان هست که چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تیکه پنبه با خود می بری توی زنگ ها میکنی بالا می روی وارد اطاق میشوی یک دختر خوابیده بالای سرش یک لاله پائین پاش یک پیه سوز می سوزد چراغ را بالا می آوری پائین و پائینی را میآوری بالا میگذاری بعد یک جام آب که آواز میخواند پهلویش هست با یک ظرف غذا و یک قلیان ، جام آبش را میخوری از صدا می افتد و ظرف غذا را هم نیم خور میکنی و قلیان را هم می کشی بعد یک پایت را میگذاری این ور و یکی را میگذاری آن ور یکبوس از این ورصورتش میکنی و یکی از آن ور بعد چهل و یک شلواری که پای دختر است بند چهل تای آن را باز می کنی و یکی را میگذاری و از اطاق بیرون میآیی پشت باغ من منتظرت هستم می آیی تا برویم .
ملک محمد برفت و همه کارها را انجام داد و برگشت و با دیو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتی که خواست خداحافظی کند دیوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملک محمد قبول کرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسید و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت . برسر دو راه که رسید به فکر برادرها افتاد رفت زیر سنگ نگاه کرد دید انگشترهای برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبی گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پیدا کرد لباس برای آنها خرید و همراه خودش آورد تا به دخترها رسیدند . ملک محمد گفت :« حالا کارها همه تمام شده من خسته هستم می خواهم قدری بخوابم » وقتی که خوابید دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برویم و پدر ما بفهمد که برگ مروارید را آنکه از ما کوچکتر است آورده میگوید شما بی عرضه هستید بهتر است او را از بین ببریم » برخاستند وملک محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حرکت کردند ولی دختر کوچکتر که نامزد ملک محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملک محمد!» جواب ضعیفی شنید خوشحال شد و به طرف شهر رفت ریسمان پیدا کرد و برسر چاه آمد و ملک محمد را نجات داد ولی از دو برادر بشنوید که بهشهر پدر رسیدند پدر احوال برادرکوچکشان را پرسید گفتند که « درگدوک گرگ او را خورده است » بعد برگ مروارید را در چشم پدر کردند خوب شد پدر گفت :« این پسرمادرش بد بوده او را توی یک پوست بکنید و در پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید » ولی بشنوید از ملک محمد وقتی که دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بی خبر در اطاق خودش برفت وخوابیدند حالا چند کلمه بشنوید از آن دختر که صاحب برگ مروارید بود .
وقتی که از خواب بیدار شد دید سرش سنگینی می کند وقتی فهمیدکه این بلا به سرش آمده بر روی قالیچه حضرت سلیمان نشست گفت :« بحق حضرت سلیمان پیغمبر میخواهم من با این باغ به جائی برویم که برگ مروارید را آنجا برده اند » باغ حرکت کرد و در پشت شهر ملک محمد نشست فردای آن روز ملک محمد وقتی از خواب بیدار شد دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببین کیست » غلام برفت و برگشت گفت که صاحب برگ مروارید است . حاکم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مروارید آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را میدهیم » دختر غلامش را فرستاد که یا آن کسی که برگ مروارید را آورده بمن تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان میکنم . پسر بزرگتر رفت که جواب دختر را بدهد دختر پرسید :« ای پسربرگ مروارید را تو آورده ای ؟» گفت « بله » پرسید :« از کجای باغ بالا آمدی ؟» گفت :« از دیوار خرابه باغت » دختر روکرد به حاکم گفت :« ای حاکم ببین باغ من دیوار خرابه دارد ؟» حاکم گفت « خیر ندارد » نوبت به پسر وسطی رسید این هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« ای حاکم برو آورنده برگ مروارید مرا بیار، اینها به درد من نمی خورد» حاکم رو به پسرهاش کرد وگفت :« نکند بلائی بسربرادرتان آورده باشید » غلامش را فرستاد گفت :« بی خبر برو ببین توی اطاق خودش نیامده ؟» غلام وقتی پشت در رفت دید که در از تو بسته است خبر برای حاکم برد که دررا از تو بسته اند . حاکم پشت در رفت در زد ملک محمد بلند شد در را باز کرد پدرش را دید گفت :« ای پدر من که بد مادر بودم دیگر دنبال من برای چه آمده ای ؟» حاکم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مروارید آمده بیا بروجوابش را بده » ملک محمد لباس پوشید از اطاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتی او را دید گفت :« آورنده برگ مروارید من این پسر است » ملک محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسید :« ای ملک محمد برگ مروارید را تو برده ای ؟» گفت : بله . پرسید :« چطور وارد قصر شدی ؟» گفت :« کمند انداختم » و تمام قضایا را گفت . دختر گفت :« آفرین حالا بگو ببینم با من عروسی میکنی یا نه ؟» گفت :« با کمال میل » بعد ملک محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « ای برادرها من که به شما بد نکرده بودم برای شما لباس خریدم وشما را از شاگردی آزاد کردم بعداً عوض خوبی مرا به چاه انداختید ؟» بعد از پدرش پرسید ای پدر من بد بودم مادرم که بد نبود ؟ بعد جفت شیرهای نروماده را صدا زد . شیرها آمدند تعظیم کردند گفت :« چند روزه گرسنه اید ؟» شیرها به زبان آمدند گفتند :« یک هفته است گرسنه ایم » گفت :« دو برادرم را بخورید » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« ای پلنگ چند روز است گرسنه ای ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهرهای دیو را هم گرفت و دارای چهار تا زن شد .
-
عباس دوس
در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند .
عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟
جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی .
پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم .
تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری .
دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم .
لینجه = سمج
اهه هو = کلمه ایست که در مقام تحسین و تعجب گویند
حد = طرف و سمت
واستا= بایست
-
ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو
يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".
پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".
پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.
پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.
خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاهارا ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.
نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.
اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.
ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيمپادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.
ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.
سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.
چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.
-
قبا سنگی
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید. یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت. یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند، یکی گفت برام چی چی بیار، یک گفت برام آلانگو بیار، یکی گفت برام دستبند بیار فقط دختر کوچیکیه گفت هرچی خدا داد بیار. مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا برود گفت ای مرد تو چکاره ای؟ مرد گفت مه قبا میدوزم. پادشاه گفت چه قبائی؟ مرد گفت قبا سنگی. پادشاه گفت سنگا قبا میکنی؟ مرد گفت ها. مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز. مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.
دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟ مرد گفت ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟ دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز. زن گفت وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس. دختره آمد گفت بابا چی برام آوردی؟ مرد گفت ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز. دختر گفت وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده. اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت بابا چتس؟ گفت ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات بید چی چی گفت؟ تو چی چی میگوی؟ دختر گفت حالا بگو. مرد گفت هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟ سه روز هم مهلت گرفتم. دختر گفت ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟ تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم. مرد گفت آفرین از این دختر.
مرد و خساد و آمد و سلام کرد، روز سیوم بید. گفت ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟ پادشاه گفت چه رسمونی؟ مرد گفت خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم. پادشاه گفت چطوری ریگ، رسمون میشد؟ مرد گفت همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد. مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم. پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند. خوب پادشاه آخه عاقلس. پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت کو خیله خوب بره مرد. همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟ چی چی میگد؟ غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه.
دختر کوچیکه آمد گفت بابا چطور شد؟ مرد گفت هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟ گفتم همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت بابا آفرین به تو دختر. اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این را نمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید. دختر گفت خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت.
غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت آفرین، بر این دختر! دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت.
غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت پادشاه اینا برادون دادس. دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد. خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد.
رفت و به پادشاه گفت ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد گفت بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد. پادشاه گفت می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟ غلام گفت نه. پادشاه گفت خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی. غلام گفت نه، پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست گفت عجب دختریه.
پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد. نشستن به خوش گذرونی کردنشون.
-
* آدم بدبخت *
یکی بود یکی نبود در زمان قدیم مر فقیری از دست طلبکار فرار کرد و وارد شهری شد چون راه به جائی نداشت روی سکوی در مسجدی نشست و به فکر فرو رفت که آیا راه نان پیدا کردن چیست؟ یکوقت یک زن با چادر و روبند آمد پهلوی او احوال پرسید و مرد غریب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دینار به تو میدم بیا بریم توی مسجد پیش آخوند بگو این زن منه و من فقیر هستم نمیتونم خرجی به او بدهم مهرش را حلال کرده که طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر میشم و میگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم میدم آخوند مرا طلاق میده تو هم تا دو دینار را خرج کنی خدا بزرگه»
مرد بیچاره قبول کرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتی ماجرا را فهمید به مرد گفت:«چرا می خواهی زنت را طلاق بدهی؟»
گفت:«ای آقا روزگار بده نمی تونم خرجی برسونم خودش میخواد طلاق بگیره»
آخوند رو به زن کرد که:«ای زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد»
زن آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت:«ای آقا اینا مرد نیستند که خرجی به زن بدهند دیگه عمرم سر آمد نمیتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق کونم حالا مهرما حلال کردم نفقه هم نمی خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه»
آخوند هم صیغه طلاق را خواند و پاگیره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا دیگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله»
زن گفت:«دیگه رجوع نمیشه بکند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشیدی رجوع با تست مرد نمی تواند رجوع کند این طلاق طلاق خلعی است مرد دیگه دس نداره»
زن دست زیر چادر برد و یک بچه قنداق کرده بیرون آورد گفت:«پس بفرمائید بچه اش را بگیره خودش بزرگ کنه» مرد بیچاره ماجرا را که دید یکدفعه خشکش زد «دیدی چه روزی به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد یک دوتا پولکی دستش داد بچه گنگ زبان پولکی را تو دهن بنا کرد مک مک کردن. مرد غریب کمی دست تو پشتش زد لالای گفت و اطراف خود را پائید کسی نباشد یواش بلند شد و باز اطراف را دید کسی نبود یک دفعه قدما تند کرد که فرار کند اتفاقاً یک طلبه از حجره بالا او را می پائید با نعلین از آن بالا انداخت پس گردن مرد غریب «آهای پدر سوخته توئی که هر روز یک بچه اینجا می گذاری و فرار می کنی؟ بگیرش» که خدا روزی بد ندهد یک دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند کتک جانانه ای بهش زدند و هشت تا بچه دیگر آوردند گذاشتند پهلوی او که «یا الله بچه ها تا بردار و از اینجا گورتاگم کن» مرد بیچاره به فکر فرو رفت اگر جیک بزند باز «همان آش است و همان کاسه» به التماس افتاد که:«این مسلمونیه؟... حالا من این نه تا بچه را چیطوری ببرم؟»
یکی از خدام مسجد یوخده مسلمان تر بود رفت یک سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غریب بی نوا بچه ها را درست اطراف سبد چید و بقچه پاره اش را هم کشید و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بیرون آمد اول بازار میوه فروش ها که رسید یک میوه فروش صدا زد:«کربلائی گلا بیا را میفروشی؟»
تا این حرف به گوش مرد غریب رسید مثل اینکه خدا روح تازه ای به او داد یک دفعه گفت:«آه همیون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صدای بچه ها در نیامده بود سبد را گذاشت در دکان میوه فروش و برگشت به بهانه همیان پول ده دررو حالا از آن هولی که دارد دیگر پشت سرش نگاه نمی کند فقط می دوید. دوید تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه ای رسید تشنه و عرق کرده افتاد رو آب حالا نخور کی نخور آب سیری خورد و سر و صورت را شست یک وقت یک سوار رسید مطاره ای از قاچ زین باز کرد و گفت:«داداش بی زحمت این مطاره را آب کن بده به من»
مرد غریب مطاره را گرفت زد توی آب. آب رودخانه یک دفعه لپک زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازیانه را کشید به بخت این بدبخت بی نوا حالا نزن کی بزن یارو دید وایسد کتکه را می خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو این طرفو آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه ای دید سواره پیاده شد که بیاد تو قلعه زد به پشت بام از این بام به آن بام روی یک طاقی تند و تند میرفت که طاق خراب شد افتاد توی یک اتاق کمی نفس زد تا حالش جا آمد نگاه کرد دید یک تاپو هست درش را باز کرد دید پر از نان است در گنجه را باز کرد دید یک سبد پر از تخم مرغ یک بولونی پر از روغن، یک نان و روغن سیری خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو کلاه و گذاشت سرش یک پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله کرد زیر قبا زد به لیفه تنبان و پرقبا را درست کشید روش، نگاه از لا درز در کرد دید گوشه حیاط یک پیره زن نشسته چرخ می ریسد یواش در اتاق را باز کرد پاورچین پاورچین از کنار حیاط راه را گرفت که برود بیرون، پیر زن صدا زد:«آهای تو کی ئی؟»
از هولش آمد رو به پیر زن کرد و قصه اش را گفت. پیر زن دلش به حال او سوخت گفت:«بی شین پهلوی من بگو ببینم تو از کجا به دام این بدجنس افتادی؟»
مرد غریب مجبور شد نشست سرزیک که آبروش نرود هول هولکی شرح حال خود را بنا کرد گفت. از حرارت بدن او کم کم روغن ها آب شد و و چیک چیک از لا خشتکش بنا کرد چکه کردن یکوقت پیر زن دید، خیال کرد می شاشد و دومشتی زد تو سرش «خاک به سر تو مرد! می شاشی؟ که تخم مرغ ها همه تو کلاه نمدی او شکست و از اطراف سر و روی او سرازیر شد دست کرد به سیرکو سر به تار او گذاشت بیچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا دیگر هم قرض کرد و د فرار کن.
از در حیاط پرید بیرون آمد و دوید تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدری به بدبختی خودش فکر کرد یک وقت دید یک سوار خیلی مچخص یک غوش سر دست دارد یک تازی عقب اسب او می دود. رسید از ترس بلند شد سلام کرد سوار نگاهی به او کرد پرسید:«پسر تو مال کجا هستی؟»
گفت:«مرد غریبی هستم از دهات» گفت:«کدام ده؟»
گفت:«آذرگون» اتفاقاً این سوار صاحب همان ده بود پرسید:«اینجا کجا بودی؟»
گفت:«آمده ام برای هیادی» گفت:«می خوای نوکر من باشی؟»
گفت:«از خدا می خوم به مثل تو اربابی خدمت کنم»
فوراً پیاده شد باشه را داد و او و قلاده ای به گردن تازی انداخت داد دستش نشانی خانه اش را به او داد گفت:«می روی منزل به بی بی بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهیه ببین سه ساعت از شب گذشت میام خودت هم کمک کن که شام حسابی تهیه کنند»
سفارشات را کرد و خداحافظ گفت. مرد غریب قلاده سگ را گرفت و میرفت. باشه بنا کرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش کند نتوانست فکری کرد و نشست بقچه پاره را از کمر باز کرد و باشه را لای بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بین راه سگ های محله چشمشان به تازی افتاد حمله کردند مرد بیچاره از ترس اینکه مبادا تازی فرار کند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ های محله او را تیکه پاره کردند. قلاده دست او ماند و سگ تازی زبان بسته هر تیکه گوشتش دم دهان یک سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل.
در را زد بی بی آمد پشت در پرسید:«تو کی هستی» گفت:«نوکر شما، ارباب تازی را با باشه به من داد بیارم منزل سگ های محل ریختند اورا پاره کردند خوب بود خودم را تیکه تیکه نکردند»
بی بی گفت:«تو چکار داشتی به سگ های محل؟» گفت:«بی بی جان! همچی که می آمدم یک دفعه ده تا سگ حمله کردند تازی که دست من بود هاپی کرد، تو بودی هاپی کردی که سگها یه دفعه کپه شدند رومن و رو تازی، من از ترس اینکه فرار نکند قلاده اش را گرفتم یه وقت دیدم دیگه کار از کار گذشته! حالا دیگه کاریه شده»
این را گفت و گریه افتاد. بی بی دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه کو؟»
گفت:«خاطرت جمع باشد اون کارش درسته لا سفره بستمش به کمرم!»
بی بی گفت:«ای خدا مرگ! یقین اونم خفه شده؟» وقی سفراه را از کمر باز کرد دید بله آن هم مرده.
بی بی گفت:«خاک بر سر تو چقدر احمقی»
بیچاره مرد بنای التماس را گذاشت بی بی دید دیگر گذشته گفت:«خوب دیگه کاریه شده برو آشغال جمع کن بیار تا من اقلاً شام حسابی تهیه کنم بلکه ارباب ترا ببخشد»
رفت هیزم آورد بی بی بنای پخت و پز را گذاشت که بچه اش توگواره بنا کرد گریه کردن بی بی گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پایین بیارم»
مرد احمق آمد پای گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنیده بود بچه که گریه میکند مردم دهات قدری تریاک بهش می دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداری تریاک همراه داشت درآورد و خرده تریاکا را حلق بچه کرد تا دیگر آرام شد.
آمد کمک بی بی، بی بی هم خوشش آمد که اگر مرد نفهمی است اقلاً بچه داری خوب می کند! با خیال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتی بیچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس کرد دید کف از حلق بچه آمد و بو تریاک میاد زد تو سرش که «بچه ما چیکارش کردی؟»
گفت:«بی بی جان طوری نشده من به خرده تریاکش دادم حالا کیف کرده!»
بی بی مشت را پر کرد و به او حمله کرد بیچاره مرد خشکش زد حالا بچه مرده و دیگر کار از کار گذشته بنای گریه و زاری گذاشت بی بی باز با حالت پریشان رو بچه را پوشاند که ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند.
بی بی دوید جلو جلو در را باز کرد و ماجرای تازی و باشه را گفت ولی اسمی از بچه نیاورد ارباب دید دیگر گذشته نوکر را صدا زد اسب را داد به دست او و یک کارد تند و تیز هم به او داد و گفت:«یک چراغ بردار برو طویله اسب را ببند سرآخور و یک گاو مریض هم در طویله هست گاه گاه سر بزن اگه یه وقت دیدی خواست بمیره سرش را ببر که حرام نشه»
گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و کارد رفت تو طویله اسب را بست و جو داد و روی سکوب طویله خوابید چراغ را هم خاموش کرد که نفت زیادی نسوزد. نصف شب بلند شد دید گاو خرخر میکند گوگرد هم نداشت تاریک کورکی سر گاو را برید و با خیال راحت خوابید صبح که هوا روشن شد دید ای داد و بیداد سر اسبه را بریده گاو هم سقط شده دیگر دید جای ماندن نیست در حیاط را باز کرد و ده دررو دیگه نفهمیدم کجا رفت و چیطو شد..
-
غازی خان
در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .
مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .
شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .
یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ..
-
شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .
از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.»
وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .
شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند .
خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .»
پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !»
پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .»
پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .»
صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .»
خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست .
دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .»
خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت .
یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .»
خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.»
چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .»
شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است . همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند .
خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن .