-
ديوانه پسند
رو كرد به ما بخت و فتاديم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا كرد كمندش
با آن همه دلداده دلش بسته ي ما شد
اي من به فداي دل ديوانه پسندش
نرگس ز چه بر سينه زد آن يار فسون كار؟
ترسم رسد از ديده ي بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و، از ديده برون شد
آميخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فريباست!
چون لاله كه مهتاب بپيچد به پرندش.
گر باد بيارامد و گر موج نخيزد
دل نيز شكيبد، مخراشيد به پندش
سيمين طلب بوسه يي از لعل لبي داشت
ترسم كه به نقد دل و جاني ندهندش.
-
ننگ آشنا
خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، كس را خبر نباشد
خواهم كه آتش افتد، در شهر آشنايي
وز ننگ ِ آشنايان، بر جا اثر نباشد
گوري بده، خدايا! زندان پيكر من
تا از بهانه جويي، دل دربدر نباشد
پايم چو پايه ي رز، يارب شكسته بهتر
تا از حريم خويشم، بيرون گذر نباشد
پيمانه ي تنم را، بشكن كه بر لب من
لب هاي باده نوشان، شب تا سحر نباشد
چون موج از آن سزايم اين سرشكستگي شد
كز صخره هاي تهمت، دل را حذر نباشد
در شام ِ غم كه گردد، همراز و همدم من؟
اشكم اگر نريزد، آهم اگر نباشد
سيمين! منال كاينجا، چون شاخ گل نرويد
چون دانه هر كه چندي خاكش به سر نباشد
-
پونه ي وحشي
ستاره بي تو به چشمم شرار مي پاشد
فروغ ماه به رويم غبار مي پاشد
خداي را! چه نسيم است اين كه بر تن من
نوازش نفسش انتظار مي پاشد؟
خروش رود ِ دمان، شور عشق مي ريزد
سكوت كوه گران، شوق يار مي پاشد
بيا كه پونه ي وحشي ز عطر مستي بخش
بُخور ِ مي به لب جويبار مي پاشد
ستاره مي دمد از چلچراغ سرخ تمشك
كه گَردِ نقره بر او آبشار مي پاشد
خيال گرمي ي ِ عشقت به ذره هاي تنم
نشاط و مستي ي ِ بي اختيار مي پاشد
چه سود از اين همه خوبي؟ كه بي تو خاطر من
غبار غم به سر روزگار مي پاشد.
-
نسيم
باز هم بيمار مي بينم تو را ...
اي دل سركش كه درمانت مباد!
برق چشمي آتشي افروخت باز
كاين چنين آتش به جانت اوفتاد.
اي دل، اي درياي خون! آشفته اي:
موج غم ها در تو غوغا مي كند،
بي وفايي هاي يارت با تو كرد
آنچه توفان ها به دريا مي كند...
او اگر با ديگران پيوست و رفت،
غير ازين هم انتظاري داشتي؟
بي وفايي كرد، اما - خود بگو -
با وفا، تا حال، ياري داشتي؟
او نسيم است... او نسيم دلكش است:
دامن شادي به گلشن مي كشد.
خار و گل در ديده ي لطفش يكي ست:
بر سر اين هر دو، دامن مي كشد.
او نسيم است و چو بر گل بگذرد،
عطر گل با او به يغما مي رود،
با تن گل گر چه پيوندد، ولي
عاقبت آزاد و تنها مي رود...
تو گليّ و او نسيم دلكش است
از پي ِ پيوند كوتاهش برو؛
پرفشان، يك شب ز دامانش بگير،
چند گامي نيز همراهش برو...
-
نیلوفر آبی
كاش من هم، همچو ياران، عشق ياري داشتم
خاطري مي خواستم يا خواستاري داشتم
تا كشد زيبا رخي بر چهره ام دستي ز مهر،
كاش، چون آيينه، بر صورت غباري داشتم
اي كه گفتي انتظار از مرگ جانفرساتر است!
كاش جان مي دادم اما انتظاري داشتم.
شاخه ي عمرم نشد پر گل كه چيند دوستي
لاجرم از بهر دشمن كاش خاري داشتم
خسته و آزرده ام، از خود گريزم نيست، كاش
حالت از خود گريزِ چشمه ساري داشتم.
نغمه ي سر داده در كوهم، به خود برگشته ام
كه به سوي غير خود راه فراري داشتم،
محنت و رنج خزان اين گونه جانفرسا نبود
گر نشاطي در دل از عيش بهاري داشتم
تكيه كردم بر محبت، همچو نيلوفر بر آب
اعتبار از پايه ي بي اعتباري داشتم
پاي بند كس نبودم، پاي بندم كس نبود
چون نسيم از گلشن گيتي گذاري داشتم
آه، سيمين! حاصلم زين سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپايداري داشتم!...
-
بودن
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك!
-
درختاني را از خواب بيرون مي آورم
درختاني را در آگاهي كامل از روز
در چشمان تو گم مي كنم
تو كه
با همه ي فقر و سفره بي نان
در كنارم نشسته اي
لبخند برلب داري
در چهر جهت اصلي
چهار گل رازقي كاشته اي
عطر رازقي ما را درخشان
مملو از قضاوتي زودگذر به شب مي سپارد
همه چيز را ديده ايم
تجربه هاي سنگين ما
ما را پاداش مي دهد
كه آرام گريه كنيم
مردم گريز
نشاني خانه خويش را گم كرده ايم
لطف بنفشه را مي دانيم
اما ديگر بنفشه را هم نگاه نمي كنيم
ما نمي دانيم
شايد در كنار بنفشه
دشنه اي را به خاك سپرد باشند
بايد گريست
بايد خاموش و تار
به پايان هفته خيره شد
شايد باران
ما
من و تو
چتر را در يك روز باراني
در يك مغازه كه به تماشاي
گلهاي مصنوعي
رفته بوديم
گم كرديم
-
اتاق فرسوده است
آينده كدر شد
صورت من كو ؟
من با اين صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنيدم
دشنام دادم
دشنام شنيدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سير شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفيد شدم
خوابيدم
بيدارشدم
مادرم را صدا كردم
تو را صدا كردم
جواب دادم
خواب رفتم
عينك زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در آينه نگاه كردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهي را نان دادم
مي دانستم صورت من
صورت توست
سه دقيقه مانده به ساعت چهار
آينه كدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زني در آستانه ي در نشست
آينه كدورت داشت
به صورتم نگاه كرد
مي خواست خودش را
در آينه ببيند
مرا باور كرد
مرا صدا كرد
مي خواستم از دور كسي مرا ببيند
تا براي ديگران بگويد
تا كدر شدن آينه
من لبخند داشتم
زن ساكت زن صبور
با سكوت ابريشمي
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برميخاست
آماده بودم
در صبح
براي ريختن باران
در ليوان گريه كنم
از شما هراس ندارم
كه به من تو بگوييد
فقط صورتم را به ديگران بگوييد
كه لبخند داشت
لبم سفيدي بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رويا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسي دارم
حافظه دارم
خستگي دارم
سردي دارم
گرمي دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
يك چمدان دارم
يك سفر دارم
يك پاييز دارم
يك شوخي دارم
لباسهاي من كهنه نيست
ولي در چمدان بسته نمي شود
يك تكه قالي دارم
آسمان نيست
ابري است
آبي است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
يك پرتقال دارم
براي تو
عينك دارم
شيشه ندارد
نه سفيد نه سياه
براي چهارفصل است
يك ليوان از باران دارم
ناتمام است
شكسته است
يك جفت جوراب آبي دارم
دريا را دوست دارم
كار نمي كند
سه دقيقه مانده به چهار را
نشان مي دهد
اگر آينه را بشكند
اگر گل نيلوفر دهد
اگر ميوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سياه بداند
اگر شمعداني در آينه
كوچك تر شود
من كوچك مي شدم
-
با لبخند
نشاني خانه ي تو را مي خواستم
همسايه ها مي گفتند سالها پيش
به دريا رفت
كسي ديگر از او
خبر نداد
به خانه ي تو
نزديك مي شوم
تو را صدا مي كنم
در خانه را مي زنم
باران مي بارد
هنوز
باران مي بارد
-
من هميشه با سه واژه زندگي كرده ام
راه ها رفته ام
بازي ها كرده ام
درخت
پرنده
آسمان
من هميشه در آرزوي واژه هاي ديگر بودم
به مادرم مي گفتم
از بازار واژه بخريد
مگر سبدتان جا ندارد
مي گفت
با همين سه واژه زندگي كن
با هم صحبت كنيد
با هم فال بگيريد
كمداشتن واژه فقر نيست
من مي دانستم كه فقر مدادرنگي نداشتن
بيشتر از فقر كم واژگي ست
وقتي با درخت بودم
پرنده مي گفت
درخت را بايد با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوي پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد مي توانستم بنويسم
تنها مدادي كه داشتم
و پرنده در زردي
واژه ي درخت را پاييزي مي ديد
و قهر مي كرد
صبح امروز به مادرم گفتم
براي احمدرضا مداد رنگي بخريد
مادرم خنديد :
درد شما را واژه دوا ميكند