-
غزل ۵۵
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
ز عشرت میپرستان را، منور بود کاشانه
ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه
چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه
به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم
که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه
دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او
به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه
که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد
تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه
کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد
چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه
گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه
-
غزل ۵۶
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی
ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی
زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟
کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی
بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح
درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی
جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی
سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی
جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟
دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی
این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی
وین روز به شام آید، گر پادشه شامی
کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی
گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی
-
غزل ۵۷
آستین بر روی و نقشی در میان افکندهای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای
آنچنان رویت نمیباید که با بیچارگان
در میان آری حدیثی در میان افکندهای
هیچ نقاشت نمیبیند که نقشی بر کند
و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکندهای
این دریغم میکشد کافکندهای اوصاف خویش
در زبان عام و خاصان را زبان افکندهای
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست
پنجهٔ زورآزما با ناتوان افکندهای
چون صدف امید میدارم که للیی شود
قطرهای کز ابر لطفم در دهان افکندهای
سر به خدمت مینهادم چون بدیدم نیک باز
چون سر سعدی بسی بر آستان افکندهای
-
غزل ۵۸
چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری
به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری
همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی
نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری
ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان
تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری
به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان
اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری
چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را
تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری
به کدان روسپیدی، طمع بهشت بندی
تو که خریطه چندین، ورق سیاه داری
به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب، که به پادشاه داری
تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی
نه معولست پشتی، که برین پناه داری
که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید
چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری
تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی
که بضاعت قیامت، عمل تباه داری
-
غزل ۵۹
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری
گر به نومیدی ازین در برود بندهٔ عاجز
دیگرش چاره نماند که تو بیشبه و نظیری
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
خالق خلق و نگارندهٔ ایوان رفیعی
خالق صبح و برآرندهٔ خورشید منیری
حاجت موری و اندیشهٔ کمتر حیوانی
بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری
گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت
چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری
همه را ملک مجازست بزرگی و امیری
تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری
سعدیا من ملکالموت غنیام تو فقیری
چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری
-
غزل ۶۰
هر روز باد میبرد از بوستان گلی
مجروح میکند دل مسکین بلبلی
مألوف را به صحبت ابنای روزگار
بر جور روزگار بباید تحملی
کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند
همچون کبوترش بدراند به چنگلی
ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بیتزلزلی
روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی
هر لالهای که میدمد از خاک و سنبلی
بالای خاک هیچ عمارت نکردهاند
کز وی به دیر زود نباشد تحولی
مکروه طلعتیست جهان فریبناک
هر بامداد کرده به شوخی تجملی
دی بوستان خرم و صحرای لالهزار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی
و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ
گویی که خود نبود درین بوستان گلی
دنیا پلیست بر گذر راه آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی
سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را
چون میکشد به زهر ندارد تفضلی
-
غزل ۶۱
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
گر شهوت از خیال دماغت به در رود
شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی
بسیار برنیاید، شهوت پرست را
کش دوستی شود متبدل به دشمنی
خواهی که پای بسته نگردی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی
شاخی که سر به خانهٔ همسایه میبرد
تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی
زنهار گفتمت قدم معصیت مرو
ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی
سعدی هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی
-
غزل ۶۲
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی
هزاران در از خلق بر خود ببندی
گرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای علوی کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانی
ولیکن تو را صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت میهراسم
که تا زندهای ره به معنی ندانی
گر از باغ انست گیاهی برآید
گیاهت نماید گل بوستانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدن
اگر قدر نقدی که داری بدانی
به ملکی دمی زین نشاید خریدن
که از دور عمرت بشد رایگانی
همین حاصلت باشد از عمر باقی
اگر همچنینش به آخر رسانی
بیا تا به از زندگانی به دستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی
چنان میروی ساکن و خواب در سر
که میترسم از کاروان باز مانی
وصیت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
همه عمر تلخی کشیدست سعدی
که نامش برآمد به شیرین زبانی
-
غزل ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:
بربود دلم در چمنی سرو روانی
زرین کمری ، سیمبری، موی میانی
خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی
جم مرتبهای، تاج وری، شاه نشانی
شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی
جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی
آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی
بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی
شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی
در چشم امل، معجزهٔ آب حیاتی
در باب سخن، نادرهٔ سحر بیانی
کیزلف و رخ و لعل لب او شده سعدی
آهی و سرشکی و غباری و دخانی
-
غزل ۶۴
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی