-
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور،
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانيت است.
-
رستگاری
*برای شادمانی روح "پدر" عزیزم و قدردانی از زحمات "مادر" نازنینم *
از تو می پرسم ای اهورا
می توان در جهان جاودان زیست؟
(می رسد پاسخ از اسمان ها):
-هر که را نام نیکو بماند
جاودانی است!
از تو می پرسم ای اهورا
تا به دست اورم نام نیکو
بهترین کار در جهان چیست؟
(می رسد پاسخ از اسمان ها):
-دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جان های تاریک بردن.
از تو می پرسم ای اهورا
چیست سرمایه ی رستگاری؟
(می رسد پاسخ از اسمان ها):
-دل به مهر پدر اشنا کن
دین خود را به مادر ادا کن!
ای پدر....ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما صحبت از "من"خطا رفت
من که باشم؟بقای شما باد!
ای اهورا
من که امروز در باغ گیتی
چون درختی همه برگ و بارم
رنج های گران پدر را
با کدامین زبان پاس دارم
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختن های مادر
لحظه ای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟که جان را
قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست...اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست....
*ازاشعار چاپ نشده ی "فریدون مشیری"*
-
سکوت
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است
-
آسمان كبود
بهارم دخترم از خواب برخيز
شكر خندي بزن و شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ي ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
***
بهارم دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
***
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبد آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
***
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
***
بهارم، دخترم، دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
***
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده ي تو !
-
ارمغان
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
احساس
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
-
از ژرفاي آن غرقاب
شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
((حافظ ))
***
در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
حافظ را
تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
ما، اينك از اعماق آن گرداب،
از ژرفاي آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگي روبرو،
هر لحظه در چاهي فرو،
تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))
-
اي عشق
اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
-
نمي خواهم بميرم
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
كجا بايد صدا سر داد ؟
در زير كدامين آسمان ،
روي كدامين كوه ؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد !
كجا بايد صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر ، آسمان كور است
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق
با اين مهر ، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .
جهان بيمار و رنجور است .
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است .
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي ، چه دنيائي !
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...
نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟
-
ايثار
سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
فروغي داشت، بر روي تو بخشيد !
از اوج
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
-
بر آمد آفتاب
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
بغض
در اين جهان لا يتناهي،
آيا، به بيگناهي ماهي،
- ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم ! )
گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو،
اين قلب بر جهنده،
آه، اين هنوز زنده لرزنده،
اينجا، كنار تابه !
در كام تان گواراست ؛
حرفي دگر ندارم ! ...