دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
Printable View
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد درسر زلف تو مسکن
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
در کـــارگــه کـــوزه گری رفـــــتم دوش
دیــــدم دو هـــزار کـــوزه گویا و خموش
ناگاه یکـــی کوزه بـــر آورد خـــــــروش
کــو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو بدستم دادی
بازم از پای در انداخته ای یعنی چه
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشمشمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
آن را كه بوي عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودابسوزوبساز
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم