-
ا پای دل قدم زدن آن هم كنار تـــــــــــــــــو
باشد كه خستگی بشود شرمسار تــــــــــــــو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شــــــــــــود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تـــــــــــــــو
تا دست هیچ كس نرسد تا ابد به مــــــــــــن
می خواستم كه گم بشوم در حسار تـــــــــو
احساس می كنم كه جدایم نموده انــــــــــــد
همچون شهاب سوخته ای از مدار تــــــــو
آن كوپه ی تهی منم آری كه مانـــــــــده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تـــــــــــو
این سوت آخر است و غریبانه مــــی رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تـــــــــــــــــو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تـــــــــو
هشدار می دهد به خزانم بهار تـــــــــــو
اما در این زمانه عسرت مس مـــــــــرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عیار تـــــــــــــو
-
غفلت
ما براي عشق فرصت داشتيم
سالها بيهوده غفلت داشتيم
سهم ما از زندگي آيا چه بود ؟
غصه و اندوه و حسرت داشتيم
غير از اين احساس پوچ و دغدغه
ما چه در دنياي غربت داشتيم
آه از اين دنياي پر نيرنگ . كاش
لااقل با خود صداقت داشتيم
مي نشستيم و دمي با خويشتن
گفتگويي با صراحت داشتيم
جاي كينه . جاي خشم و دشمني
با محبت انس و الفت داشتيم
مي پذيرفتيم غفلت كرده ايم
سالهايي را كه فرصت داشتيم
ما كه گفتيم در اين دنياي= تنهايي =خود
ايكاش همدلي با خود داشتيم
تنها
-
باز بارن
می چکد بر دفترم
تا بشو ید هر چه دارم در سرم
باز باران
بی بها نه
خیزد بر جان خسته
تا بشو ید گو نه ها را
از غبار سفله بسته
باز باران
بی ترا نه
خیزد بر دشت لا له
تا بشو ید زخم و درد عا شقی را
از درون قلبهای زخم دید ه
باز باران
بی نشا نه
می زند بر صا حبان این زمانه
تا بشو ید رنگ تزویر و ریا را
از لبا س مردم در خواب مانده
حال باران
در درون ابر پنهان می شود
رنگ و بو یش از دید ه میگردد نهان
می گریزد او از این درد عیا ن
باز با را ن
دور می گردد ز من
تا نبیند سیل آ ه و اشک من
-
باران غم مي تراود
از اسمان تيرة وتاريك
باران تند مي ستيزد
سكوت اسمان سنكين
ترنم سرد جكةهاي
مي نيوشم
در زرفاي تيرة
فراق دوست
شادان ديكران
شبنم كريان وازكان مرا
سرماي باران
جكةهاي بي انتها
قطرات ترنم عشق
لرزش دستانم
انكاةدر روشني
درخشان صفحة حسابكر
ديكر نمي دانم
نامي از نشانةي او
-
دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت
پليديها و زشتيها . به زير خاك مي ماندند
بهاري جاودان آغوش وا مي كرد.
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي كرد!
بهشت عشق مي خنديد.
به روي آسمان آبي ارام .
پرستو هاي مهر و دوستي پرواز مي كردند.
به روي بام ها .ناقوس آزادي صدا مي كرد.....
اگر اين كهكشانها از هم نمي پاشد
و اگر اين آسمان در هم نمي ريزد
بيا تا ما فلك را در سقف بشكافيم و
طرحي نو در اندازيم.
زندگي چيدن سيب است
بايد چيد و رفت
زندگي تكرار پاييز است
زندگي رودي است جاري
هر كه آمد شادمان
كوزه اي پر كرد و رفت
قاصدك . اين كولي خانه به دوش روز گار
كوچه گردي هاي خود را زندگي ناميد و رفت
اما افسوس كه زما رسد = تنها = هم خواهد رفت
تنها
-
بنشين تا بتو گويم غم ديرينه دل
قصه امروز و فردا غم پيشينه دل
بنشين تا بتو گويم چه آمد بسرم؟
پارچه پارچه شدن وبخيه و هم پينه دل
بنشين تا ببيني چسان غمکده است؟
در و ديوار فرو ريخته ي سينه دل
بنشين تا که هويدا بکنم عکس ترا
با هزار جلوه رنگين،به هزار آيينه دل
بنشين هيچ نترس، زره تشويش مکن
جورت از ياد ببرده دل بي کينه دل
بنشين سنگر همانست که ترکش کردي
مظهر جور و جفا! اي گل پارينه دل
-
کاش در با غچه ی سبز دلم می ماندی
کاش شعر غم من را
زافق ها ی غریب نگهم می خواندی
کاش گلهای فراق تو گهی می پژمرد
کاش گنجشک دلت
در غم من می آزرد
وجدایی می مرد
-
چشمم از روح شررهای لبت دلگیر است
اکثرا چشم ز لبهای تو در تسخیر است
تب احساس تو گل می کند و می میرد
دل تنگی که ز دل،سنگی تو تکفیر است
می زنی جام غزل های مرا می ریزی
غافل از آنکه غزل با نفست در گیر است
می وزیدی ز فراسوی عطش چرخ زنان
هفت پشت عطش از هرم تنت تبخیر است
-
کاش قلبم درد پنهانی نـــــداشت
دیده هرگز روز بارانی نـــــــداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نــداشت
-
ر چشم دل انگيزت معراج خدا خواهم
برياد لب لعلت هر لحظه فنا خواهم
بيگانه شده با صبر ديوانه دل مشتاق
در گرمي آغوشت پيوسته خطا خواهم
سانسور مکن خود را از رخ بفگن پرده
در خلوت شبهايم بيشرم و حيا خواهم
پائيز رسد از ره در پي زمستانش
از موسم سبز تو دارو و شفا خواهم
هر روز تکد برگي از شاخه اين هستي
در عمر وفايي نيست درعشق بقا خواهم
تکرار چه ميپرسي سنگر چه مي خواهي؟
از رخ جدا بوسه از لب جدا خواهم