-
اون شب خیلی فکر کردم . اون پیرمرد مجبور بود ماهی بگیره و خودش رو به خطر بندازه چون کار دیگه ای نمی تونست بکنه . کشاورز بود و ماهیگیر ،کشاورز بود چون تو یه محیط کشاورزی به دنیا اومده بود و ماهیگیر بود چون دریا رو داشت .
مامانم مجبود بود که با هر سختی شده ، درسش رو تموم کنه و پزشک بشه که بتونه زندگیش رو بگذرونه چون منو داشت .
کیوانم مجبود بود که بره دزدی کنه چون آرزوهاشو داشت و فکر می کرد که از این راه می تونه بهشون برسه حالا اگر چه اشتباه .
من چی؟ من چه اجباری داشتم ؟ منم مجبود بودم گذشته کیوان رو فراموش کنم چون دوستش داشتم ؟
دوستش داشتم یا به خاطر کاری که اون روز برای من کرده بود باید دوستش داشتم ؟
کیوان پسر زرنگی بود ، می تونستم کاری کنم که بتونه بیاد امریکا ، حتما اونجا موفق می شد . می تونست درسش رو ادامه بود ، می تونست وارد یه کاری بشه ، اونجا براش فرصت دوباره بود ،اما چه طوری می تونستم با خودم ببرمش ؟ تنها یه راه داشت ،ازدواج با من .
وقتی به این فکر رسیدم یه احساس شیرینی درونم پیدا شد . چهره ش رو تو ذهنم مجسم می کردم . یه پسر خوش هیکل و خوش قیافه ، شجاع و مورد اطمینان . کسی که مس تونستم بهش اعتماد کنم ، آزمایشش رو برام پس داده بود ، اما مامانم چی؟ قبول می کرد ؟ درسته که زن خیلی روشن فکری بود اما !
بالاخره یه جوری می شد دیگه ، فردا می تونستم بهتر فکر کنم . چشمامو بستم و خوابیدم و چه خواب خوبی و چه بیدار شدن خوب تری .
صدای موج دریا . صدای پرنده ها .
اونقدر رویایی بود که بتونه احساسات یه دختر بیست و یک ساله رو تحریک کنه !
از جام بلند شدم و رفتم پایین . هوا کمی سرد بود اما می چسبید . مامانم و دوستش تو حیاط نشسته بودن . بهشون سلام کردم که دوست مامانم گفت »
-ظهر بخیر ، من وقتی هم سن تو بودم و می اومدم شمال اصلا خواب نداشتم ، همه ش با دوستامون تو ساحل بودیم .
«بهش خندیدم و مامانم رفت که برامون نیمرو درست کنه . منم کنار دوست مامانم نشستم و همون جور که یه چیزایی رو میز ناخنک می زدم گفتم »
-خاله فری می تونم یه سوالی ازتون بکنم؟
«یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت »
-آره ، بگو
-مامانم خیلی در مورد شما باهام صحبت کرده . اگر چه مدت زیادی از شما دور بود اما هر دفعه که در مورد شما حرف می زد ، من فکر می کردم که مثلا همین روز قبل شما رو دیده .
-من و مامانت همیشه مثل دو تا خواهر برای همدیگه بودیم ، حالا راحت باش و هر چی می خوای ازم بپرس .
-مرسی . می خوام بدونم شما چرا ازدواج نکردین ؟
«یه نگاهی به من کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت »
-چون از زمانش گذشت . چون از کسی که دوست داشاتم گذشتم . چون ترسیدم ، چون عشق رو فقط قصه وار شناخته بودم ، رویایی . با پول زیاد . مرد بی عیب و نقص . کلبه کنار رودخانه . اما عشق هیچکدوم از اینا نبود .
«با چنگالش کمی پنیر برداشت و گذاشت دهن ش و گفت »
-اگه بخوام همه اینا رو برات بگم یه هفته طول می کشه اما جوابت رو می دم چون نمی دونم چی می خوای بدونی . اگه تو یه نفر صداقت دیدی ، اگه پایداری دیدی ، حتما بدون که عشق همونه . دیگه نترس و معطل نکن . خود خودشه .
«داشتم به حرفاش فکر می کردم که مامانم با یه ظرف نیمرو اومد . اونم چه نیمرویی .
یه ساعت بعد سه تایی سوار ماشین شدیم و رفتیم شهر . اونجام خیلی قشنگ بود . چقدر چیزای قشنگ برای خودم خریدم ، همه کار دست . شاید کار دستایی مثل اون پیرمرد یا زن پیرش .
وقتی بعد از چند ساعت خرید و گردش رفتیم به رستورانی که دوست مامانم خیلی ازش تعریف می کرد و برامون ماهی سفید ایران رو که خیلی ازش تعریف می کردن آوردن و گذاشتن رو میز و من شروع کردم به خوردن ، تازه فهمیدم هر چی از ایران تا حالا برام گفتن کم بوده .اون شبم برام شب قشنگ و خاطه انگیزی شد . یه شب فرموش نشدنی .
ساحل تاریک ، یه آتیش بزرگ و افسون کننده . یه کتری چایی با عطر شکوفه بهار نارنج .
سه تایی دور آتیش کنار ساحل نشسته بودیم و به صدای دریا گوش می کردیم و شعله ها نگاه .
هیچکدوم حرف نمی زدیم . هر کس تو فکر خودش بود . شاید مامانم تو فکر عشقی که بهش یه روزی ایمان داشت و پوچ از آب دراومد . شاید دوستش به یه قصه که توش عشق رو پیدا کرده بود و نتونسته بود قصه رو به موقع تموم کنه . اما من می دونستم تو چه فکری هستم ، داشتم آخرین تردیدها رو از ذهنم دور می ریختم .
وقتی بعد از یکی دو ساعت برگشتیم تو ویلا ، از تهران به دوست مامانم تلفن شد و مجبور شد که فردا برگرده تهرا . به ما گفت که اونجا بمونیم تا اون دوباره برگرده اما منم دیگه دلم نمی خواست شمال بمونم . هر چند که برام واقعا جالب بود اما تو تهران کار مهم تری داشتم . قرار شد سه تایی با هم فردا برگردیم . باید بر می گشتم و برای خودم یه مسئله رو حل می کردم . باید می فخمیدم که آیا کیوان رو دوست دارم یا احساس بدهکاری نسبت بهش دارم .
اون شبم برام خاطره انگیز بود ، یه شب ، یه خواب ، یه ذوق ، یه احساس عجیب ، یه حس لطیف که زیر پوستم می دوید .
احساس جوانی و شادابی .
فردا صبحش بعد از خوردن صبحونه حرکت کردیم . اوایل راه دوست مامانم یه نوار شاد گذاشت و سه تایی می گفتیم و می خندیدیم اما نوار بعدی یه نوار غمگین بود و هر سه نفرمون رو وادار به سکوت کرد . بازم هر کی رفت تو فکر خودش و خاطراتش .
حدود ساعت یازده بود که وارد تهران شدیم و از اونجا تا خونه تقریبا یه ساعت طول کشید .
جلوی خونه که رسیدیم ، چمدون هامون رو از تو ماشین در آوردیم و داشتیم با خاله فری خداحافظی می کردیم و تشکر و این حرفا . من همه ش چشمم به خونه کیوان اینا بود راستش خیلی خوشحال بودم که برگشتم و می تونم کیوان رو ببینم .
خداحافظی تموم شد و دوست مامانم داشت سوار ماشین می شد که یه مرتبه در خونه کیوان اینا بازی شد و کیوان با دو تا جوون از توش اومدن بیرون . اولش متوجه شون نشدم یعنی چشمم فقط به کیوان بود اما یه لحظه بعد که نگاه م به اون دو تا جوون افتاد یه مرتبه یه جیغ کشیدم .
از صدای جیغ من ، مامانم برگشت طرف من و بعدش بلافاصله متوجه خونه کیوان اینا شد ، نمی دونست چرا جیغ کشیدم . برگشت طرف منو با حالت تعجب گفت »
-چی شده شینا ؟
«می خواستم بهش بگم اما زبونم کار نمی کرد ، انقدر ناراحت بودم که فقط تونستم جیغ دوم رو بکشم . با این یکی خاله فری م از ماشین پیاده شد و اومد طرف من و اونم شروع کرد به تند تند سوال کردن . یه سوال مامانم می کرد و یکی اون . منم فقط چشمم ب خونه کیوان اینا و به اون دو تا جوون بود که با دیدن من شروع کردن به دوئیدن . فقط تونستم به مامانم بگم »
-خودشونن ، همون دزد .
«بعد از جواب من ، هر سه تامون فقط فرار اونا رو تماشا کردیم . اونقدر که رسیدن سر خیابون و پیچیدن و دیگه دیده نشدن . بعدش مامانم آروم از من پرسید »
-مطمئنی شینا ؟
«سرم رو تکون دادم و بعد برگشتم به کیوان که جلو در خونه خشکش زده بود نگاه کردم . کم کم داشتم موضوع رو می فهمیدم . یعنی همه می فهمیدم . حالم به قدری بد شده بود که چشمام دیگه جایی رو نمی دید . دوست مامانم در ماشینش رو باز کرد و منو نشوند رو صندلی و خودش رفت و زنگ خونه مون رو زد و چند دقیقه بعد با زهرا خانم ، در حالیکه یه لیوان دستش بود برگشت .
وقتی کمی آب خوردم ، حالم بهتر شد . از تو ماشین اومدن بیرون رفتم طرف کیوان . دلم می خواست توضیح قانع کننده ای داشته باشه . نشسته بود جلوی در خونه شون و سیگار می کشید . خیلی خونسرد . در حالیکه صدام از عصبانیت می لرزید بهش گفتم »
-اینا این جا چیکار می کردن ؟
«جواب نداد . دلم می خواست با یه چیزی بزنم تو سرش که مامانم اومد کنارم ایستاد و بهش گفت »
-کیوان خان این دو نفر از دوستان شما هستن ؟
«کیوان فقط سزش رو تکون داد که مامانم دوباره گفت »
-این یه نقشه بود ؟
«این دفعه جوابی نداد . مامانم دست منو گرفت و با خودش برد تو خونه . زهرا خانم و خاله فری م اومدن . وقتی رسیدیم تو سالن ، مامانم گفت »
-می خوای به پلیس زنگ بزنیم ؟
-آره . حتما باید تنبیه بشه .
-زندانی ش می کنن آ.
-همین درسته .
«مامانم رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت اما تا خواست شماره بگیره زود گفتم »
-نه ، نزن .
«گوشی رو گذاشت و اومد کنارم نشست . خاله فری م نشست و زهرا خانم رفت تو آشپزخونه و یه دقیقه بعد با چند تا لیوان شربت برگشت .
نمی تونستم احساسم رو کنترل کنم . خشم کینه ، تنفر و گول خوردن . از تموم اینا به اندازه یه دنیا درونم جمع شده بود . داشتم منفجر می شدم . دلم می خواست فقط تنها باشم و گریه کنم . اومدم از جام بلند شم که زنگ در رو زدن . زهرا خانم آیفون رو جواب داد و بعدش برگشت طرف ما و گفت »
-این پسره لات عوضی یه .
«مامانم برگشت و ب من نگاه کرد که زود گفتم »
-باید باهاش حرف بزنم . باید بدونم چرا این کار رو کرد . باید . باید .
«مامانم به زهرا خانم اشاره کرد و اونم در رو باز کرد و یه دقیقه بعد کیوان از در راه رو اومد تو و سلام کرد اما هیچ کس جوابش رو نداد . همون دم در ایستاد و سرش رو انداخت پایین . یه مرتبه از جام بلند شدم و سرش داد کشیدم و گفتم »
-حرف بزن دیگه . چرا ؟
«آروم سرش رو بلند کرد و گفت »
-چون دوستت داشتم .
-برای همین به اون کثافت ها گفتی که کیف م رو بدزدن . برای همین بهشون گفتی که بدزدنم ؟
-من فقط بهشون گفته بودم که مزاحم تو بشن . بقیه ش ابتکار خودشون بود . مثلا می خواستن روغن داغش رو زیاد کنن .
-برای چی این کار رو کردی؟
-می خواستم به چشم تو یه قهرمان بشم .
-یه قهرمان تو خالی ؟
-هر چی . برام مهم نبود .
-اگه یه اتفاقی برای من می افتاد چی ؟
-خودم همون پشت سرت بودم .
-نمی تونستی مثل یه آدم باهام حرف بزنی ؟
-بلد نبودم ، شانسی م نداشتم . وقتی دور و ورت پر بود از پسرای پولدار ، من چیکار می تونستم بکنم ؟ اصلا به چشمت می اومدم ؟
-الانم نمیای .
-من سعی خودمو کردم می خواستم ........
-می خواستی از من استفاده کنی ، می خواستی گولم بزنی شاید بتونی خودتو به امریکا برسونی . همین .
-نه ، نه به خدا . دوستت داشتم . فقط می خواستم بهت برسم .
-با دروغ ؟
-با هر چی.
-گم شو از این جا . دیگه نمی خوام ببینمت . ازت متنفرم .
«اینو گفتم و از تو سالن رفتم تو یکی از اتاق ها تا اون گم شه و از خونه بره بیرون .
یه دقیقه بعد مامانم در اتاق رو باز کرد و اومد تو و گفت »
-رفت .
«یه مرتبه خودمو انداختم تو بغلشو شروع کردم به گریه کردن . اصلا گریه م قطع نمی شد . تموم بلوز مامانم خیس شده بود . اونم داشت گریه می کرد اما با لبخند . وقتی کمی آروم شدم ، صورتم رو بوسید و گفت »
-اینم قسمتی از زندگیه
«فقط بهش گفتم »
-مامان برگردیم .
پایان فصل 6
-
قسمت 7.........
«هشت روز بعد تو امریکا بودیم . با یه دنیا خاطره خوب و بد . روزی که دوستام فهمیدن که برگشتم ، همگی جمع شده بودن خونه مون . براشون تک تک سوغاتی آورده بودم . از بازار تهران و شمال . چقدرم خوششون اومده بود . بعد از این که تشکر و این چیزا تموم شد ، یکی شون پرسید که از ایران خوشم اومد یا نه؟
نمی دونم تو اون لحظه که می خواستم جوابش رو بدم ، چرا همه چیزای بد از یادم رفت ؟ فقط گفتم آره . خیلی .
جالب این بود که تو روزهای بعدی م احساس می کردم که یه چیزی گم کردم . به همه چیز فکر می کردم تا بفهمم اون چیه اما بعدش متوجه شدم که دلم برای ایران تنگ شده .
برای خودمم عجیب بود اما این طوری بود . دلم برای ایران تنگ شده بود .
یه هفته بعد .....خبردار شد که از ایران برگشتم . بهم تلفن کرد و خواست منو ببینه . اولش قبول نکردم اما بعدش وقتی زیاد اصرار کرد باهاش عصری ، ساعت هفت قرار گذاشتم .
حدود ساعت شیش و نیم بود که حرکت کردم و ساعت هفت رسیدم . جایی که قرار گذاشته بود ، یه رستوران چینی بود .
رفتم تو که دیدم هنوز نیومده . رفتم یه جا نشستم . نیم ساعت گذشت . حوصله م سر رفت . بلند شدم و اومدم بیرون که جلوی در دیدمش . خیلی از دستش عصبانی بودم . تا رسید و شروع کرد به عذرخواهی کردن .
بهش گفتم مهم نیست . ازم خواست برگردیم تو رستوران که قبول نکردم . با همدیگه رفتیم کمی اون طرف تر که یه پارک کوچیک بود . رو نیمکت نشستم که شروع کرد به حرف زدن و گفت »
-چرا نمی خواستی منو ببینی؟
-برای چی باید ببینمت ؟
-مگه دوستم نداری؟
-به عنوان یه هنرمند چرا .
-فقط به عنوان یه هنرمند ؟
«سرم رو تکون دادم . داشت فقط نگاهم می کرد . باورش نمی شد . به زور یه لبخند زد و گفت »
-شوخی می کنی؟
-نه .
-آخه چرا ؟
«نگاهش کردم که گفت »
-می دونی اگه دست رو هر دختر بذارم بهم نه نمی گه ؟
-چه خوب .
«کلافه شد و گفت »
-تا حالا هیچ دختری با من همچین رفتاری نکرده .
-هر چیزی یه اولین باری هم داره .
-تو چرا این قدر عوض شدی ؟آب و هوای ایران این طوریت کرده ؟بهتر بود نمی رفتی. حداقل الان سالم بودی .
-هر کسی کشورش رو فراموش کنه سالم نیست .
-چه وطن پرست شدی.
-اوهوم .
«بازم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت »
-می شه ازت خواهش کنم که علتش رو بگی؟
-چی رو ؟
-این که این قدر عوض شدی.
-عوض نشدم .
«یه سیگار روشن کرد و گفت »
-به درخواست من فکر کردی؟
-اوهوم .
-خب؟
-خب چی؟
-یعنی جوابم چیه ؟
-نه .
-نه؟!
-اوهوم .
-چرا؟
«از تو کیفم ، اون چند تا عکس رو در آوردم و با یه لبخند دادم دستش . یه نگاه به من کرد و تا سرش رو آورد پایین و چشمش افتاد به عکس ها ، زبونش بند اومد . خیلی غافلگیر شده بود . فقط مات به عکس ها نگاه می کرد . داشتم از این وضع لذت می بردم . همون حالتی شد که من با دیدن این عکس ها شده بودم .
وقتی چند دقیقه یکی یکی عکس ها رو نگاه کرد ، در حالیکه صورتش سرخ شده بود گفت
-اینا رو از کجا آوردی؟
«شونه هامو انداختم بالا که با دستپاچگی گفت »
-این کار منه ، شغل منه .
-منم ایرادی نگرفتم .
-پس چی؟
-تو یه هنرمندی ، مال خودت یا همسرت نیستی.
-یعنی چی؟
«از جام بلند شدم و بهش گفتم »
-همیشه به عنوان یه هنرمند دوستت دارم .
«حرکت کردم . بدون حرف و با تعجب داشت نگاهم می کرد . تو همین موقع سه تا از این رپ ها از کنارم رد شدن و یکی شون محکم با تنه ش زد به من . بهش محل نذاشتم و خواستم برم که برگشت یه حرف خیلی خیلی بد به من زد . تو اون لحظه در حالتی بودم که دلم می خواست با یه نفر دعوا کنم . ایستادم و جوابش رو دادم .
سه تایی چند قدم اومدن جلو و روبروی من ایستادن . راستش پشیمون شدم . جایی که .....باهام قرار گذاشته بود جای جالبی نبود . بهتر بود که سر به سر اونا نمی ذاشتم . مست مست بودن . وقتی سه تایی اومدن جلو ، ترسیدم . یکی شون بهم یه حرف بد دیگه زد . چیزی که برام عجیب بود ، ....همه حرفاشون رو شنید و داشت نگاه مون می کرد اما از جاش تکون نخورد . انتظار داشتم بلند شه و بیاد جلو ، ازم حمایت کنه اما فقط نگاه می کرد . اون سه تام انقدر مست بودن که هیچی حالی شون نبود . بهترین چیزی که به عقلم رسید این بود که دستم رو بکنم تو کیف م شاید فکر کنن اسلحه دارم .
تا در کیف م رو باز کردم ، سه تایی دو قدم رفتن عقب . یه نفس بلند کشیدم و منم یه قدم رفتم عقب که خوردم به یه چیزی . تا برگشتم دیدم یه مرد قوی هیکل پشتم ایستاده . یه آن نفسم بند اومد . تا سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم انگار خدا دنیا رو بهم داد ، سهراب بود .
نمی دونم از ترس بود ؟از شادی بود ؟ از هیجان بود ؟ نمی دوم فقط شروع کردم به خندیدن . واقعا خوب اسمی براش گذاشته بودن ، مثل یه کوه پشتم ایستاده بود . بلند و قوی و محکم تازه فهمیدم اون سه تا رپ برای چی جا زدن . سهراب رو دیده بودن .
وقتی خنده م قطع شد بهم سلام کرد و محکم گفت »
-می رسونمتون خونه .
«اونقدر محکم حرف زد که فقط سرم رو تکون دادم .
دو تایی حرکت کردیم و سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم . تو راه هیچکدوم با همدیگه حرف نمی زدیم . فقط وقتی رسیدیم جلو در خونه مون و ماشین رو نگه داشتم ، برگشت به من نگاه کرد و گفت »
-اون عکسا رو من گرفتم .
«یه نگاه بهش کردم و با تعجب گفتم »
-چی؟
-اون عکسا رو من گرفتم .
-تو؟
-آره .
-چرا؟
-من دنبالت می اومدم و خبرها رو به مادرت می دادم .
«فقط نگاهش کردم که در ماشین رو باز کرد و پیاده شد . منم زود پیاده شدم چون داشت می رفت و بلند گفتم »
-چرا؟
«ایستاد برگشت طرفم و گفت »
-چون دوستت دارم .
«وقتی اینو گفت نمی دونم چرا بازم خنده م گرفت و خندیدم . اونم خندید و رفت »
«سه ماه بعد با همدیگه ازدواج کردیم . سهراب هم درس می خونه و هم کار می کن . اما نه دیگه از اون جور کارها . هر چند که حالا می فهمم وقتی یه جوون می خواد با شرافت زندگی کنه ، کار براش عیب نیست . الان یه باشگاه بزرگ هنرهای رزمی داره که خیلی م معروفه . هر چند که ما ، یعنی من و مامانم از نظر مالی وضع مون خوبه اما سهراب هیچی از مامانم قبول نمی کنه و دلش می خواد خودش پول در بیاره که داره خوب پول در میاره . یعنی میاریم .
قراره وقتی ترم تموم شد دو تایی بریم ایران که پدر و مادرش رو ببینیم . فعلا تلفنی باهاشون حرف می زنم و انقدر خوب و مهربونن که همین جوری عاشق شون شدم .
اسم منو گذاشتن گل یاس ، هر وقت بهشون زنگ می زنم ، باباش می گه «تا تلفن زنگ می زنه و بوی گل یاس بلند می شه ، می فهمیم تویی قوبونت برم »
پایان