دروغ شاخدار، شاخ در آوردن
صاحب کتاب شاهد صادق می گوید:«دروغ هر چند چربتر، بهتر.» دکتر گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند. در کشور ایران این گونه دروغها بزرگ را که غیرقابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند:«آدم از این دروغها شاخ در می آورد.»
اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیۀ این مثل سائر چیست.
آقای حسن زادۀ آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند:
«...سخن در دروغ شاخدار است. در محاورات گاهی می گویند:«این دروغ شاخدار است.» و گاهی می گویند:«از این حرفها آدم شاخ در
می آورد.» و نیز می گویند:«فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است.»
«فکر می کنم که ریشۀ علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد. شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریرۀ انسان در کارخانۀ خیال که شأنی از شئون نفس ناطقۀ انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد.
«مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک (بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. ) را به صورت گراز. اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است. مثلاً در آن کسی که صفت و ملکۀ تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه دراین فن مهارت تام دارد.
«آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است. به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد. وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست؟ از وی دربارۀ آن زن و علت مرگ پرسیدم. برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است. گفتم:«آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است.» تعبیرکنندۀ خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند ونیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت درآمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد. می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است.
فی المثل همانطوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغهای بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند.
دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.
اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.
تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.
یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.
چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:
«...لقمان گفت:«هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»
«در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:«این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.» در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:«زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»
«دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:«این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود
می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»
«چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن بپردازیم.
به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال 758 هجری به فرمان امیر مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید.
ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار نوشت:
افسوس که مرغ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدت عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:
«...بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:«من امروز دکاندار شاه عاشقم، بیایید و از من نقل خرید.» هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود که به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:«ای خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا بغارتید.» در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:«او از ما صاحب کرمتر است.»
پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در رثایش چنین سروده است:
سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ
کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد
در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت
بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت
بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال
نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت
حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ مطلب کرد:
یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ
که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود