فصل 15
تکانی شدید و گیجی لحظه ای حالت تهوع بوی مواد ضد عفونی کننده و سر و صدا...گردبادی از صدای خودم در ذهنم پیچید:هنوز زنده ام!
من زنده بودم!صدای وحشتناک و بلند جیغ مانندی توی گوشم پیچید.انگار چند قصاب حرفه ای با کارد کندی به جان گلویم افتاده بودند.اعضای بدنم مثل چوب پنبه بی حس و بی حرکت و زبانم تلخ وتند بود.تا آب دهانم را قورت دادم زد زیر دلم و نزدیک بود استفراغ کنم.
از لای پلکهای به هم چسبیده ومژه های خیس و چسبناکم تصویر محوی از دکتر آریان و مادر را دیدم.فکرم به کار افتاد و یادم آمد محتویات یک شیشه قرص را یکجا بلعیده ام تا از زندان زندگی بگریزم.دریغا که روحم با پرهای شکسته و بالهای زخمی توان پر کشیدن از قفس تنم را نداشت.هنوز هم اسیر و سرگردان دردنیای خاکی حضور داشتم،پس قائله ختم نشده بود.صدای دکتر مثل چکش به مغزم ضربه زد:« سفارش نکنم اعظم...آروم باش،خوب؟»
اشکم با فشار از گوشه چشم بیرون زد.مردی که بالای سرم ایستاده بود برایم دل می سوزاند اما یکی از مسیبان بدبختیهایم بود.
به هم خوردن درها و صدای پاهای سرگردانی که نزدیکم می آمدند و به سرعت دور می شدند،تن لخت و سنگین...همه جای بدنم فلج شده بودجز مغزم که ندا می دادمادرم ودکتر در اتاق حضور دارند.از صدای گریه مادرم احساس بیچارگی می کردم.هر چند دقیقه آهی بلند می کشید که انگاریک فلز نوک تیز قلبم را خراش می داد.از پشت پلک بسته ام فضای اتاق گاه تاریک و گاه روشن می شد. به نقطه ای شفاف در قعر وجودم متمرکز شدم و صدای قطار در گوشم پیچید.
وحشت زده چشمهایم را باز کردم.صورت اشک آلود مادر به من زل زده بود.چند بار پلک زدم تا شفاف تر ببینمش.هر لحظه که می گذشتبه صداها حساس تر میشدم.ضجه مویه مادر وحشتناک بود.لابلای هق هق زدنهای سوزناکش با جسم نیمه جانم گفتگو می کرد.«
ماغ که هیچ کاری نکردیم عزیزم...لابد اون نمک به حروم بلایی سرش آورد که پا به فرار گذاشته..چرا این بچه از زندگیش سیر شده..»
دکتر با صدایی آرام گفت:«داره هوش می آد اعظم...حرف نسنجیده نزنطفلک به قددر کافی صدمه خورده!»و از جلوی چشمم دور شد
دست و پایم را به سختی تکان دادم رخوت و بی حسی جانم را گرفته بود و پوست تنم گزگز می کرد.
پرستار جوانی بالای سرم امد.پرسید:«چطوری خوش چشم و ابرو!ببین چه قد و بالایی رعنایی داره...حیف تو نبود خوراک مار و موریونه های خاک بشی!»
پرستار سرمم را دستکاری کرد و از اتاق بیرون رفت.صداهای گنگ و نامفهوم از بیرون شنیده می شد.دکتر آریان پرونده به دست از در اتاق تو امد.بدون نگاه کردن به چشمهایم نبضم را گرفت.در پرونده چیزهایی یادداشت کرد،بعد رو به مادر که از در تو می آمد گفت:«بهتر شدی؟»
«چند بار این جمله را تکرار می کنی؟»
«تا وقتی ساکت بشی و لبخند بزنی این جمله تکرار می شه.»
«لبخند؟انتظار داری در این شرایط بخندم؟»
«شرایط برای سرمه سخت تر بوده.تو فقط واکنش این بچه رو دیدی و این همه به هم ریختی!هنوز نمی دانی تو دلش جه خبره.»
مادر با حالتی زار و نزار التماس می کرد.«چشمات رو باز کن عزیزم،دلم ترکید به خدا.»
دکتر آهسته گفت:«راحتش بذار تو رو خدا آبغوره بگیر اعظم.باید فکر این روزا رو می کرد.»
طاقت نیاوردم.گفتم:«بس کن مامان می بینی که دارم نفس می کشم.»
وقتی چشم باز کردم دکتر رفته بود.اما نگاه نگران مادر از صورتم کنده نمی شد.تا نگاهم به چشمهای پر از غم و اندوهش گره خورد سر درددل و گلایه کردنش باز شد.«
فکر نکردی با این کارت انگشت نما می شی دختر؟توقعم از تو بالاتر از این حرفها بود.خبال کردم پیش اون پیرزن بزرگ می شی!رفتی که مستقل بشی...ببین سر ازز کجا در آورده ای!»
«وای...هنوز چشام باز نشده نیش و کنایه هات شروع شد؟بذار به حال خودم باشم.کی گفت نجاتم بدین؟اگه نخوام زندگی کنم باید کی رو ببینم؟»
صدای مادر با بغض همراه شد.«دیشب تا حالا مردم و زنده شدم!آه دختر بی فکر این چه کاری بود که کردی؟باد به گوش عمه هات برسونه که خودکشی کردی صاف می رن می زارن کف دست بابات و اونم تا قیام قیامت از گولم پایین نمی آد.»
با دستهای بی حس گوشهایم را گرفتم.قطره های اشک مثل سیل بر صورتم جاری بود.لبهایم را به سختی بسته بودم که صدایم در نیاید.دکتر سراسیمه به اتاق آمد.«
معلوم هست چی کار می کنی؟پرستار رودرواسی نداشت بیرونت می کرد!سر و صدات تا ته راهرو می آد!»
صدای گریه مادر تا بسته شدن در دستشویی به گوش رسید.از لای پلکهایم دکتر را دیدم که که پشت سر مادر داشت از در بیرون می رفت.مادر پرسید:چرا یه دقه تو اتاق بند نمی شی؟
دکتر وسط چارچوب در ایستاد.برگشت و آهسته گفت«حضور من آزارش می ده.تو هم عاقل باش و به روش نیار چه اتفاقی افتاده!الان احتیاج به ارامش داره.»
مادر به دیوار پشت سرش تکیه داد و آه کشید.«نمی دونی چقدر نگرانشم.»
«هیچ اتفاقی براش نیفتاده.فقط صبور باش و به روحش سوهان نکش.»
با آنکه از چهره مادرم غم می بارید و دلم برای پریشان حالی اش ضعف می رفت از اقدام به خودکشی پشیمان نبودم.فقط دلم می سوخت که زحمتم نتیجه نداد.حاضر بودم به بدترین وضع بمیرم اماهر روز و هر لحظه شکنجه نشوم.