-
درست مثل ميخي كه در زمين فروفقط در اين وسط مهناز با محبت به من نگاه ميكرد .رئي تخت دراز كشيدمن وچشمانم را بستم و كم كم به خواب رفتم .وقتي بيدار شدم كسي در اتاق نبود .به اتاق پدر و مادررفتم و در زدم ولي آنجا هم كسي نبود .فكر كردم به طبقه پايين رفته اند ولي وقتي پايين رفتم كسي را نديديم با ناراحتي همه جا سر كشيدم و بعد به آشپزخانه رفتم. خانمي در حال اماده كردن غذا بود .پرسيدم :"ببخشيد شما اطلاع نداريد پدر و مادر من كجا رفته اند ؟"
او سرش را تكان داد در همين موقع منير خانم وارد آشپزخانه شد و با ديدن من لبخند زد و من پرسشم را تكرار كردم .اوگفت ك"به اتفاق كنر دريا رفته اند .گ
"همه با هم ؟"
"بله."
از اينكه مرا بيدار نكرده و رفته بودند ناراحت شدم ..خوتستم به ااق برگردم و همانجا بمانم ولي فكر كردكحوصله ام سر مي رود .با تردي به منير خانم گفتم :"شما نميدانيد سگ را كجا بسته اند ؟"
"شي ين را خيچ وقت نميبندند .لابد با آقا بهروز رفته بيرون ."
"ايشان هم با بقيه كنار دريا رفته اند ."
"نميدانم فمك مينكم رفته باشند .گ
پيش خود حساب كردم اگر بهروز با بقيه به كنار دريا رفته باشد به اين زودي بر نميگردد .بهتر است سريع خودم را به دريا برسانم .سپس ياد موجهاي زيباي دريا افتادم كه چقدر به انسان لذت ميبخشيد .تمايلم براي رفتن زيادتر شد .احساس كردم گرماي هوا كلافه ام كرده و يا شايد به من اينجور تلقين شده بود .به سرعت به طرف اتاق برگشتم و كلاه سفيدي كه لبه پهن داشت برداشتم و ان را بر سر گذاشتم و به طرف دريا راه افتادم .فقط گذشتن از جنگل برايم مشكل بود .با ترس داخل جنگل قدم گذاشتم و تا سر پيچ دوم به سلامت گذشتم ولي سر پيچ سوم از همان كه ميترسيدم سرم آمد .سگ درشت هيكل بهروز را با همان قلاده طلايي رنگش ديدم كه كنارجاده مشسته بود . به عقب برگشتم .راهي براي برگشتن نبود .همانجا ايستادم .وقتي ديدم بدون هيچ واكنشي نگاهم ميكند به خود گفتم تا ابد كه نكمتوانم همين جا بايستم . اگر به عقب برگردم با چند خيز ميتواند به من برسد .اگر هم همين جا بمانم باز سودي به حالم ندارد .به ياد حرف پدر افتادم كه يكبار به من گفت اگر سگي ا يدي بي اعتنا رد شو ، اگر بترسي دنبالت ميكند .به خاطر همين سعي كردم خودم را به خونسردي بزنم ولي حتي نتوانستم يك قدم بردارم .فقط يك پيچ مانده بود تا به دريا برسم .اگر از پيچ رد ميشدم شايد كسي بود تا مرا ببيند .ولي اگر كسي آنجا نبود چه ؟ از اينكه تنها بيرون امده بودم به خودم ناسزا گفتم .درست مثل ميخي كه در زمين فرو برود آنجا ايستاده بودم و به سگ نگاه ميكردم .او نيز همچنان آرام به من نگاه ميكردم .فهميدم كه قصد حمله ندارد .ولي با تمام اين احوال نميدانستم چرا نميتوانستم تكان بخورم .با شنيدن صدايي از پشت سر به شدت تكان خوردم . به عقب نگاه كردم ، بهروز را با همان بلوز و شلوار سفيد رنگ ديدم در حاليكه اسلحه شكاري در دستش بود به طرف من مي آمد .از نگاهش هيچ چيز خوانده نميشد .به من نگاه نميكرد .وقتي نزديكم رسيد با تحقير نگاهي به من كرد و گفت :"براي تفريح ايستاده اي يا از ترسخشكت زده."
با وجود ترس جسارتم را از دست نداه بودم . با بي تفاوتي گفت :گهر جور كه دوست داري فكر كن. "
با نيشخندي گفت :"حقش بود دفعه اوبل ميگذاشتم تكه پاره ات كند .گ
با خونسردي نگاهش كردم و گفتم كگولي تو اين كار را نميكني ."
با همان نيشخند گفت :"از كجا اينقدر مطمئني ؟"
"چون من مهمان شما هستم ."اخمي كرد و با نگاه نافذي گفت :" به خاطر همين هم به خودت اجازه ميدهي به صاحبخانه توهين كني ؟"
با حيرت گفتم :"من چه وقت به صاحبخانه توهين كرده ام كه خودم خبر ندارم ."
"همان موقع كه در ساحل تناگتنگ رفقي من نشسته بودي ."
با حرت پيش خود فكر كردم چقدر حسود است .حالا خوب است چيز ديگري نگفت .نفس بلندي كشيدم و گفتم :"من فقط تار زدن را از او ياد ميگرفتم ."
با لحن ازار دهنده اي گفت :"بله متوجه شدم."
به سگ نگاه كردم از جا بلند شده بود .
بهروز د ادامه صحبتش گفت :"به هرحال بايد معلمت را عوض كني ."
متوجه حرفش نشدم ولي وقي كاغذي را از جيبش در آورد و ان را به طرف من گرفت گفت :"براي مسعود كاري پيش آمد و مجبور شد برگردد تهران و اين نامه را به من داد كه ان را به تو بدهم . از تو معذرت خواسته ."
نامه را گرفتم و ان را خواندم ا خط زيبايي نوشته بود :
سپيده خانم ، گرفتاري پيش آمد كه مجبور هستم به تهران برگردم .براي خداحافظي آمدم ولي گفتند خوابيده ايد .از شما معذت ميخواهم كه نتوانستم تا زدن را به طور كامل به شما ياد بدهم .
خدانگهدار مسعود .
با تعجب نامه را به بهروز برگرداندم و گفتم :"ولي تار او هنوز پيش من است ."
"مهم نيست .من آن را بر مگردانم .گ پسپ با لحن سرد و گزنده و بدون انكه نگاهي به من بيندازد گفت :"به ساحل ميرويد ؟"
"بله و ميخواستم پيش پدر و مادرم بروم."
"من شما را ميرسانم ."
با رتديد به او نگاه كردم و گفتم كگمهم نيست به ويلا بر ميگردم .گ
با نحقير نگاهم كرد و گفت :"كدام احمقي به تو گفته كه من لولوخور خوره ام ."
از لحنش جا خودم با لكنت گفتم :"...باور كنيد ...هيچكس ."
با نيشخند گفت :"از قيافه ات معلوم است .توفكر ميكني تنها دختر دنيا ؟!همان احمقي كه مرا هيولا معفي كرده به تو نگفته من به هر دختر توجه ندارم .پس راحت باش و اينقدر هم موضع نگير ." سپس راه افتاد و گفت :"دنبالم بيا . تو را پيش پدر و مادرت ميبرم و مطمئن باش با تو هچ كاري ندارم ."سگش را صدا كرد و گفت :"شي ين به اين خانم مغرور كاري نداشته باش فهميدي ؟"
................................
-
سگ با تيزهوشي نگاهي به من كرد و دمش را تكان داد .حلال ديگر نه سگ برايم اهميت داشت و نه از بهروز ميترسيدم ، در اين ميان احساس كردم غرورم جريحه دار شده است .او در حاليكه با بي اعتنايي ميرفت به عب برگشت و گفت :"چرا ايتادي ؟ غير از سگ من ينجا گگ و خرس هم دارد .گ
با وحشت به اطراف نگاه كردم و آهسته به طف او رفتم .آنقدر استاد تا من برسم سپس بدون هيچ صحبتي راه افتاد .سگ جوتر راه ميرفت .بهروز هم دستش را در جيب شلوارش فروبرده بود و با بي اعتنايي زير لب سوت ميزد .از پيچ سوم كه رد شديم در يا را ديدم .وقتي از جنگل خارج شديم كس را در ساحل نديدم ، حددس زدم به قسمتهاي ديگر رفته اند .بهروز هم خم شد تا بند كناني اش را سفت كند و من هم بدون توجه به او ه اهم ادامه دادم. سگ نيز در حاليكه دمش را تكان ميدا مرتب برميگشت و به ما نگاه ميكرد .از تيز هوشي اش خوشم آمده بود .نگاه گ آرام بود .ديگر و وحشتي از او نداشتم .اهسته به من نزديك شد اول در دلم ترسي به وجود امد ولي وقتي برگشتم وهروز را مشغول كار خود ديدم مطمئن شدم با وجود او سگ آسيبي به من نميرساند .به من نديك شد و نشست .كمي جسارت يافتم .ترسم ريخته بود .به ارامي گفتم ك"شي ين اسم من سپيده است ."سپس سرش را نوازش كردم .سگ زير نوازش من چشمانش را بسته بود .از او خوشم آمده بود .متوجه شدم كهبهروز بدون كوچكترن تغييري در صورتش بالاي سرم ايستاده بود و با نگاهي نافذ مرا مينگريست .وقتي ديد متوجه او شده ام گفت كگپدر و مادرتان با بقه براي ديدن خليج كوچكي كه در اين حوالي وجود دارد رفته ان .بلند شو اگر دوست دار تو را به انجا ميبرم.گ
ا طرز حف زدنش حيرت كدم .او ا ب اعتنايي مرا تو ميخواند ومن نمدانستم اين را به حساب صميميتش بگذارم يا تحقير .عاقبت خود ا قانع كرده كه اين صميمت آزار دنده ايست .براي رفتن به خلجي كه او ميگفت بايد مسافتي راه ميرفتم .سگ هم كه با من دوست شده بود دور و بر من ميپلكيد و من با دين كارهاي او سرگرم شده بوم .جثه سگ خيلي بزرگ و تنومند بود و من ميتوانستم در حال ره رفتن به راحتي پشتش را نوازش كنم .هرجا ميرفتم با جهش خود را به من ميرساند.بهروز هم با بي اعتنايي راهش را ادامه مداد و توجهي به من كه گاهي به طرف دريا ميدويدم و شي ين به دنبالم مي آمد يا مي ايستادم ، نداشت . وقتي از خم صخره اي گذشتين توناستم همه را ببينم .بهروز به طرف آنان رفت و من مچنان با سگ بازي ميكردم .وقتي نزديك شدم صخره اي بزرگ را ديم كه با يك راه باريك به دريا وصل ميشد .زير اندازي روي سطح صاف ساحل پهن كرده بودند و همه روي آن نشسته بودند .براي پدر دست تكان دادم و اونيز با تكان دادن دست به من اشاره كد تا پيش آنان بروم .به شي ين گفتم بنشيند و او به حرفم گوش كرد و نشست .دستش به سرش كشيدم و طرف پدر رفتم .پدر و آقاي رفيعي پهلوي هم نشسته بودند وعلي هم كنار پئرش نشسته بود .از وقتي كه به ويلا آمده بودم پدر را سير نديده بودم .مستقيم به طرفش رفتم و دستانم را از پشت دور گردنش انداختم و خم شدم و صورتش را بوسيدم .پدر با لبخند به من نگاه كرد و گفت :"ميبينم كه ديگر از سگ نميترسي .گ
با هجان گفتم :"پدر شي ن استثنائي است .واي نميداني چقدر باهوش است ." و شروع كردم به تعريف كردن از او .
مهناز با خنده گفت :گديد بهت گفتم ."
سرم را تمان دادم و گفتم :گحق با توبود ." پدر گفت :" پس مرا هم با او آشنا كن. "
با خنده به مادر نگاه كردم .اونيز نگااهم ميكرد و با محبت لبخند ميزد .خانم صابري گفت :"سپيده جان اينجا چطور است ؟"
گبسيار عالي .گ
چشمم به راحله افتاد كه رو به روي علي نشسته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد .با ديدن او لبخند زدم .از راحله بدم نمي آمد ، تقسصير او نبود كه علي اينقدر بي معرفت بود .علي بدون اينكه كوچكترين واكنشي نشان بدهد در خودش فرو رفته بود . انقدر ساكت بود كه فكر كردم چقدر تغيير كرده است .آقاي رحمان از علي پرسيد :"شما اينجا را ديده ايد ؟"
"بله روز دوم به همراه آقا بهروز به اينجا آمديم."
بلند شدم و به طرف لبه ي صخره رفتم و از آنجا به پايين نگاه كردم .صخره با ارتفاع زيادي به دريا منتهي ميشد .موجهاي دريا با شدت به ديواره هاي پايين ان بخورد ميكرد و با توليد كفبر ميگشتند .ديدن اين صحنه در عين ترسناك بودن خيلي زياب بود .در اين فكر بدم ك هاگ مسي از اين ارتفاع به پان بيفتد چه ميشد .وآنقدر اين فكر در من تقويت شده بود كه دلم ميخوست بپرم پايين تا ببينم چه ميشود .محسن و سارا پهلوي من ايستادند و به پايين نگاه كردند .محسن از دو طرف بازوان سارا را گرفت و او را ترساند و گفت :"ندازمت پايين .گ
سارا جيغ كوتاي زد .مرال و مهناز و بهرخ و نازنين هم ردف ايستادند و از آن بالا به پايين نگاه كردند .برگشتم و متوجه شدم راحله پايين تنها نشسته است .رو به او كردم و گفتم ك"نميخواهي پايين صخره را ببيني ؟"
با خوشحالي سرش را بلند كرد و به طرف من آمد و كنارم ايستاد .وقتي به پايين نگاه كردم گفت :گچقدر وحشتناك است !سرم گيج ميود .گ
همرا راحله عقب برگشتيم .مادر استكاني چاي به طرف من گرفت و گفت :"سپيدخ بيا چاي آماده است .گ
سرم را بالا بدم و گفتم :"در اين گرما ميلي به چاي ندارم ."و سپس روي صخره نشستم .از پهلو ميتواستم آب دريا را ببينم و به صحبتهاي مادر و بقيه گوش كردم .بهروز پهلوي عمويش آقاي صابري نشسته بود و به تخته سنگي چشم دوخته بود .اين حالتش برايم تازگي داشت چون هيچ وقت او را اين چنين نديده بوم .ديگر از او متنفر نبودم .به اطراف نگاه كردم .همه دوستانش رفته بودند .فقط امير مانده بود كه در واقع از اقوام او بود و در حال صحبت با علي بود .دلم براي مسعود سوخت .نميدانم دليل رفتن او چه بود ول اين را ميدانستم كه با من بيتارتباط نبود و از انكه باعث رفتن او شده بودم متاسف شده بود . مسعود مصاحب بي نظري بود و ميداسنتم اگر ساعتها ا او بودم كوچكترين خطايي از او سر نميزد . او پسري با فرنگ و تحصيل كرده و هنورمند و البته كم رو و خجالتي بود .
موقع برگشتن باز شي ين مرا هماهي ميكرد ولي اينبار مارال و مهناز هم در بازي ما شركت داشتند .
-
ما ميدويديم و هركس شي ين را صدا يكرد تا ه طرف او بورد .من خلي خوشحال بودم كه هر وقت ا را صدا ميكردم به طرف من مي آمد .ديگر از رفتن صرف نظر كرده بودم .طي ان دو سه رو بهروز نبود و يا اگر بود كاري به من نداشت و توجهي به من نميكرد .ولي با شي ين حسابي دوست شده بودم .تا آن لحظه سگي به باهوشي او نديده بودم .علي هر روز خشك و بي تفاوت درست مثل آدمهاي مسخ شده روي نيككتي كه رو به باغچه گل سرخ بود مينشت وبه كلها خيره ميشد .گاهي اوقات به تناهايي قدم ميزد يا با راحه كه مثل دو غريبه رفتار ميكردند قدم ميدند .من محسن و سارا را ديدهبودم رفتار نامزدهايي مثل علي و راحله برايم تازگي داشت .مهناز عقيده داشت علي راي اينكه من احساس سرخودگي نكنم در روابطش با راحله حف ظاهر ميكرد ولي من اينطور فكر نميكردم و احساس ميكردم چيزي از درون او را رنج ميدهد .چند بار در حاليكه به من خيره شده بود غافلگيرش كردم . واو خيلي زود جهت نگاهش را تغيير داد و اين فكر را د من تقويت كرد كه شايد اشتباه كرده ام و در اصل او به من توجهي مدارد .با اين حال قبول كرده بودم كه سرنوشت من و او با هم يكي نبوده ولي بين دو احساس عشق و نفرت گير كرده بودم .هنوز اعماق قلبم او را ميطلبيد ولي درست در لحظه اي كه عشقش تمام وجودم را ميگرفت به اد حرفهاي او به هنگام جدايي امان مي افتادم و همين باعث به وجود امدن نفرتي از او د لم ميشد .هر وقت به طور اتفاقي متوجه ميشدم كه به من خيره شده از خود مي پرسيدم چ فكري در باره ي من ميكند ، به خصوص با مسئله ي مسعود . و همين باعث عذاب روحم بود .خيلي دلم ميخواست به او بگويم آنطور كه فكر ميكند نيستم ولي نظر او اين بود و تو توجيه من بي فايده بود .
روز بعد با پدر و امدر و خاله سيمين و آقاي رفيعي و همناز به بازار فتيم .با دين لباسهاي محلي هوس كردم يك دست لباس بخرم .شب وقتي آن را پوشيدم و دستارش را بستم صداي تحسين و خنده ي همه را شنيدم .خودم هم لباس را پسنديدم .سبدي به دست گرفتم و براي سرگرم كردن بقيه درون سبدي كه در دستم بود مقداري پرتقال ريختم و به تقليد ا فوشنده هاي دوره گرد يكي يكي جلوي ممهمانان ميرفتم و با شيطمنت به انا پرتقال تعارف ميكردم .وقتي جلوي سارا و محسن سبد را گرفتم ، ساا از خنده ريسه رفته بود و محسن هم با خنده به جاي او دو پرتقال برداشت.خاله سمين به هاه پرتقالي كه از سبد برداشت بوسه اي نيز از صورتم برداشت كه با خنده به او گفتم :گخاله جون حساب شما سنگين ميشود ."بعد سبد را جلوي خانمصابري گرفتم .خانم صابري با تحسين و لبخند پرتقالي برداشت و روكرد به ماد و گفت :گماشااله به اين رزندگي و سرحالي .گ
مادر درحاليكه از سبد من پرتقال برميداشت با لبخند گفت :"از بچگي تا حلال يك ذره فرق نكرده .گ
البته نميدانم تعريف بود يا انتاد ولي باعث نشد من نمايشم را يمه تمام رها كنم .وقتي سبد را جلوي راحله گرفتم او پرتقالي برداشت و به روم لبخند زد .خواستم از تعرف كردن به لي صرف نظر كنم ولي با وجود ماجراهاي گذشته تصور كردم بهت است جلوي ديگران د مورد او حساسيت به خرج ندهم و بدون تامل سبد را جلوياوگرفتم .او با مكث دستش را در سبد كرد و پرتقالي برداشت .سپس سرش را بالا كرد و به چشمانم نگاه كرد و گفت :"متشكرم."
رنگ صورتش كمي سرخ شده بود و در چشمانش نگكاهي مهربان و آشنا بود ، همان نگاهي كه در شب نامزدي در پارك ساعي در چشمانش بود .
از ياد اوري آن شب تمام شور و حالم به يكباره فروكش كرد و ديگر حوصله شيطنت و شلوغي را نداشتم .به سختي بر خود مسلط ماندم و سبد را دو چرخاندم .فقط در اين بين به بهروز پرتقال تعارف نكردم چون ديگر پرتقالي در سبد نبود .سبد را به او نشان دادم و شانه هايم را بالا انداختم .بهروز رو مبلي كنار شومينه نشسته بود و دستش را روي دسته مبل گذتشته بوذ و رش را به دستش تكيه داده بود . او نگاهي به سبد و به من كرد و با حالتب نامفهوم ابورهايش را بالا برد و نفس عميقي كشيد .هنوز به نگاه علي فكر ميكردم .او تنها مردي بود كه با نگاهش آتش به جانم ميزد . وقتي نشستم در فرصتي كه كسي متوجه نبود مهناز آهسته زر گوشم گفت :"قرا نبود شوهر دزدي كني ."
با بي حوصلگي به او نگاه كردم و گفتم كگمنظورت چيست ؟"
با شسطنت خنيديد و در همان حال گفت ك"اگر من جاي راحله بودم چشمهايت را از كاسه در مي آوردم."
بي اختيار اشك در چشمانم حلقه زد و گفتم :" يعني من بايد چشمان راحله را به جرم دزديدن عشقم از كاسه در بياورم ؟!"
از پاسخ من مهناز جا خورد و با حالتي غمگين به من خيره شد و گفت :"تو هنوز او را فراموش نكردي ؟"
براي اينكه كسي متوجه نشود سرم را پايين انداختم و بغضم را فرو دادم و اهسته گفتم :گبدبختي من همين است كه نميتوانم فراموشش كنم."
چون از لباس خسلس خوشم آمده بود ان را در نياوردم و شام را هم با آن لباس صرف كردم .حتي چون آن شب كمي خنك تر از شبهاي ديگ ود با همان لباس به ساحل رفتم ولي متاسفانه نتوانستم به آب نزنم . وبا اينكه فقط پاهايم را در آب كرده بودم ولي تمام لباسم خيس شده بود .وقتي به ساحل برگشتيم از لباسم آب ميچكيد و باعثشد سنگيني آن بيشتر حس شود .آن شب بهروز با ما بود و با نگاهي خيره به من نگاه ميكرد و من براي اينكه مهمان بدي نباشم به او لبخند زدم .آن شب باد ملامي مي وزيد و من احساس سرما ميكردم و با وجود لباسهاي خيس لزر كردم .مثل معمول شبهاي گذشته كه به ساحل ميرفتيم بچه ها آتشي درست كده بودند و دو آن نشسته بودند . من نيز با لباسهاي خيسم به طرف آتش رفتم و نزديك آن نشستم .خيل طل ميكشيد تا لباسهاي من ا وجود آن همه پارچه كه همه را چن داه بودند خشك شود .وقتي براي بازگشت به ويلا راه افتديم هنوز از دامنم آب ميچكيد .با مهناز راه ميرفتم ولي انفدر سردم شده بود كه دندانهايم به هم ميخورد .پيش بيني سرما خوردگي سختي را ميكردم .علي و راحله كمي جلوتر از ما بودند وپشت سر ما مرال و بهرخ راه مرفتند .و اخر از همه امير و بهروز بودند .سارا و محسن هم كه خيس شده بودند زودتر به ويلا برگشته بودند .نازنندوست بهرخ به تهران گشته بود و دختر عموي او هم نميدانم به چه دليل در ويلا مانده بود
-
وقتي خواستيم راه بيفتيم علي مرا ديد كه دستهايم را از سرما زير بغل زده بوم و پس ا چند لحظه كتش را در آورد و ان را توسط راحله برايم فرستاد ول من ان را قبول نكدم . وكن همانطور دست راحله ماند .وقتي از جنگل رد ميشديم از سرما در حال منجمد شدن بودم و از اينكه كت علي را قبول نكرده بودم پشيمان شدم .مهناز هم سردش بود ولي با اين حال دست مرا گرفته بود و به دنبال خود ميكشاند .پاهايم از سرما بي حس شده بود واين به دليل آبيبود كه دامنم را خيس و سنگين كده بود .از كار احمقانه ي خود حسابي ناراحت بودم واز رفتار بچگانه ام حسابي از خود ناميد شده بودم .ناگهان فرو افتادن جسمي سنگين را روي شانه هايم احساس كردم .برگشتك وبهرخر را ديدم كه بالپوش بهروز را روي دوشم مي انداخت .آنقدر سردم بود كه نتوانستم آن را تحمل كنم و از بهرخ تشكر كردم .دستهايم را در آستين هاي آن فرو بردم .حاضرم از اينكه كت علي را قبول نكنم ولي بالپ.ش بهروز را بپوشم غرضي ندشاتم .از سرما ناچار به قبول آن شده بودم و ديگر دير شده بود .
براي اينكه از بهروز تشكر كنم برگشتم او را ديدم كه خودش بلوز آستين كوتاهي تنش بود و با وجود لباس خيسش كت را به من داده بود .خلي عادي گفتم:""متشكرم ."
او نيز با همان بي تفاوتي گفت :گقابل شما را ندارد .گ
بالاپوش خيلي بزرگ بود .بلندي آستين هايش دستهايم را پوشانده بود و بلندي قدش مانند مانتويي بود .ميدانستن قيافه ي نسخره اي پيدا كرده ام .مهناز با وجود سرمل به قيافه ي من ميخنديد .من كه كمي از سرماي بدنم كم شده بود اهميتي به خنده اش نميدادم و فقط لبخند ميزدم .يك لحظه علي برگشت و مرا نگاه كرد .نميدانم چه حالي داشت .با اينكه ديگر تعهدي به او نداشتم خيلي دوتداشتم خودم را پشت مهناز پنهان كنم . واز اينكه بالا پوش بهروز تن من بود خيلي خججالت كشيدم .او هيچ كار نكرد ، ففط براي بقيه دست تكان داد و به سرعت وارد ويلا شد .هنوز بقيه نخوابيده بودند .برا آنكهبا آن قيافه ي مسخره داخل نشوم بالاپوش را در اوردم و د ر حاليكه روي پله نا ايستاده بودم تا بهروز برسد گفتم ك"ااي صابري از لطفتن ممون ، بايد بخشيد چون فكر ميكنم لباستان خي شده است .گ
او دستش را دراز كرد و گفت :"اشكالي ندارد ."
با اينكه نميخنديد ولي در چشمانش برق خاصي ديده ميشد .به طرف ساختمان به راه افتادم و گفتم :"شب خوش.گ
او هم گفت :"شب خوش .گ
وقتي بالا رفتم و وارد اتاق شدم جز راحله مسي در اتاق نبود .راحله را ديدم كه روي تخت نشسته و به آسمان خره شده بود .هنوز كت علي در دستش بود .با دين كت لبم را به دندان گرفتم و سرم را پايين انداختم و براي تعويض لباس به حاما رفتم.
صبح كه از خواب رخاستم حدسم در مورد سرماخوردگي صحيح بود .وقتي مادر فهميد با لباس خيس به منزل برگشتم سرزنشم كرد و طبق معمول حتي اجازه نادا از اتاق خارج شوم . حتي براي ناهار هم مجبورم كه در اتاق بمانم .ناهار سوپ خوشمه اي بود ولي ميانه من با سوپ ياد جور نبود .آن را به زور خوردم و بعد هم مادر قرص مسكني داد و مجوبرم كرد كه بخوابم .بعد از ظهر تبم قطع شده بود و احساس بهتري داشتم .ولي دلم ارام و قرار نداشت و دوست نداشتم در اتاق بمانم .دوست داشتم حالا كه اجازه نداشتم به ساحل بروم حداقل به محوطه سرسبز ويلا بروم .مادر پس از سركشي به من اجازه داد پان بروم .وقتي به اتاق پذرايي رفتم روي مبل تك نفره اي نشستم و نرخان بي درنگ ليواني آب پرتقال به هماه قرص مسكني برايم آورد .با اينكه حالم زياد بد نبود ولي قرص را خوردم .همه در اتاق پذيرايي بودند و حرف رفتن به ساحل و خليج بود .خدا خدا ميكردم مادر با رفتن من مخالفت نكند .خانم صابري همه را دعوت به سكوت كرد و به آرامي شروع كد به صحبت كدن .از آرزو مادر و پدر ها صحبت كرد و گفت :"كه او ه مثل ساير مادر و پدرها آرزوي خوشبخت شدن فرزندانش را دارد .به نظرم بحث در اين مورد كمي بي معني آمد .لي وقتي گفت تصميم كرفته براي بهروز همسري انتخاب كند .حرفهايش برايم معني پيدا كرد . با تعجب به بهروز نگاه كردم .بلوز كرم رنگي پوشيده بود و رش را به زير انداخته بود .نخستين بار بود كه او را سر به زير ميديدم. درست مثلداماد ها نشسته بود .به ماارال نگاه كردم .پيراهن سفيد رنگي به تن داشت و صورتش سرخ شده بود او هم سر به زير بود .لبخندي به لبم آمد و گفتم آخر دست و بال بهروز هم تو حنا گير كرد .مهناز هم حيرت زده به بهروز و ماارال نگاه ميكرد .
خانم صابري گفت :گگرچه درست يست موضوع را اينجا عنوان كنم ولي به اصرا بهروز و به خواست خودم ميخواستم از خانواده گرامي فراهاني دختر گلشان را براي بهروزم خواشتگاي كنم.گ
خنده روي لبانم خشك شد و لبم را به دندان گرفتم .اين نخستين بار نبود كه از من خواستگاري ميشد .فوري به ياد خواستگاري سياوش افتادم و ناخود اگاه به بهروز نگاه كردم و او نيز به من نگاه ميكرد ، در نگاهش برقي بود كه به ياد نتخستين شب ديدارمان افتادم .انقدر منگ بودم كه نميتوانستم مساول را در ذهنم حلاجي كنم ..بهروز ...ازدواج ...من ؟
نگاهم را از او كرفتم و سرم را به طرف خانم صابري برگرداندم .او با محبت به من نگاه ميكرد و لبخند بر لبش بود .در اين وقت چشمم به علي افتاد .از ديدن رنگ پريده اش فكر كردمتشتباه ميبينم ولي وقتي به راحله نگاه كردم متوجه شدم او هم سرخ شده بود .دوباره به عل نگاه كردم .انگار از درد شديدي رنج ميبرد .دسته مبل را گرفته بود و من ميديدم آنقدر آن را فشار داده كه انگشتانش سفيد شده است .حال علي را درك نميكردم و نميدانستم با اينكه خدود او ازدواج كرده چرا از شنيدن اين خبر به اين روز افتاده ولي حسي در وجودم پيدا شد كه به جاي دل سوزاندن براي او از ناراحتي اش لذت ببرم . خانم صابري در ادامه صحبتهايش به مادر گفت :"من سپيده جان را در عروسي محسن پسنديدم ولي چون اخلاق پسرم را ميدانستم كه به زور تن به ازدواج نميدهد بنابراين جيزي نگفتم تا اينكه خود او پيشنهاد داد و خيلي هم هم در اين مورد اصرار و حتي عجله داشت . وهمين باعث شد نتوانم صبركنم تا به طور رسمي براي خواستگاري به منزلتان مشرف شوم .حالا اگر نظرتان نسبت به پسرن مساعد بود ما نشانه ي كوچكي تقديمتان ميكنيم تا بعد در تهران به حضورتان شرف ياب شئيم ومراسم خواستگاري رسمي را انجام دهيم."
-
بار ديگر به علي نگاه كردم كه روبه رويم نشسته بود .او مثل مجسمه اي مر مري روي مبل نشسته بود و به كف اتاق چشم دوخته بود .بي اختيار لبخندي بر لبم نشست .در ذهنم خطاب به او گفتم علي آقا فكر كردي ميوتاني به راحتي به من توهين كني ، در صورتي كه مردي مثل بهروز در آرزوي ازدواج با من است .چشم از او برگرفتم و به مادر نگاه كردم و او را ديدم كه با خونسردي نشسته بود و به حرفهاي خانم صابري با دقت گوش ميكرد .پدر نيز روي مبل كنار او نشسته بود و بالبخند به صحبت هاي خانم صابي گوش ميكرد .
پدر گفت :"در اين امر ما فقط بهعنوان مشاور عمل ميكنيم ، تصميم گيرنده اصلي دخترم ميباشد .اگر او حرفي نداشته باشد ما نيز حرفي ندايم ."سپس به من نگاه كرد .
لبخندي به پدر زدم ومتوجه شدم تمام حاضين چشم به دهان من دوخته اند تا ببينند واكنش من چيست .در اين هنگام نگاهم به محسن افتاد و با ديدن ناراحتي او با تعجب فكر كردم او ديگر چه مرگش است و با حرت به ان موضوع فكر كردم نكند او ..و از تصور چنين چيزي حالت بدي به من دست داد .وقتي به سارا نگاه كدم او هم مات مانده بود .با خود گفتم چيز بين اين زن و شوهر است كه من از آن خبر ندارم ، آن از نخستين برخورد م با بهروز اين هم از مراسم خواستگاري .
صداي خانم صابري مرا از فكر اين و ان خارج كرد و گفت :"سپيده دخترم ،نظر خودت چيست ؟"
به پدر و مادر نگاه كردمآن دو نيز به من چشم دوخته بودند .
به خانم صابري رو كردم و گفتم :"بايد در اين مورد فكر كنم اگر اجازه بدهيد چند لحظه ديگر جواب شما را خواهم داد ."
خانم صابري با خوشحالي گفت ك"متشكرم عزيزم."
صحبت در جمع ادامه داست و من مثلا در فكر بودم .با اينكه عاشق بهروز نبودم ولي ديگر از او بدم نمي آمد ، به نظرم مرد خشني بود ولي خشونت او باعث نميشد از او تنفر داشته باشم .ا اينكه گفته بودم چند لحظه پشيمان شدم . فكر كردم بايد مهلت بيشتري ميخواستم .ميدانستم كه مادر باز خواستم ميكند كه چرا اينقدر عجله به خرج دادم و مهلت كمي خواستم .از طرفي با وجود علي در جمع خيلي دلم ميخواست مين حالا موضوع نامزدي قطعي شود تا تلافي كرده باشم .همچنين دلم ميخواست با چشم خود واكنش شنيدن پاسخ مثبتي را كه ميدادم ببينم .در حققت بدون مهلت خواستن هم پاسخ من مثبت بود . به بهو نگاه كردم .او به خانم صابرينگاه ميكرد و به اين وسيله ميخواست مرا تحت فشار قرار ندهد .ان موقع بود كه توانستم چهره او را ارزيابي كنم .حالا ديگر قيافه اش به نظرم زشت ه نظر نميرسيد و جدابيتش خشونتش را تحت تاثير قرار ميداد .با وجودي كه علي هم بلند قد بود ولي او كمي از علي بلند تر بود و فكر ميكنم هم د سياوش بود.با مقايسه قد او با سياوش به ياد او افتادم .پيش خود واكنش شنيدن هبر نامزدي ام را تصور ميكردم .ميداستم باز هم بدون كوچكتين صحبتي رسش را به دستش تكيه ميدهد و بعد هم در چشمانش رگه هاي خون ظاهر ميشود ..خيلي وقت بود كه از او خبري نداشتم.
نميدانستم بعد ها در مورد من چه فكري ميكند واز اينكه بهروز را به او ترجيح داده بودم ناراحت بودم ولي با پيش آمدن اين موضوع ديگر نميتوانستم از او بخواهم با من ازدواج كند .آه ...سياوش مرا ببخش .اي كاشا. در ازدواج با من پافشاري كرده بود .به خود فشار آوردم تا فكر م را متمكز كنم ولي فكرم هر لحظه در پي بازيگوشي بود . به مهناز نگاه كردم واكنشي نشان نداد ولي به نظر ميرسيد ناراحت نيست .دوست داشتم با كسي مشورت ميكردم .اما ديگر گفته بودم چند لحظه بعد پاسخ ميدهم و برا خودم فرصتي براي مشورت باقي نگذاشته بودم .عاقبت زامني سيد كه بايد پاسخ ميدادم .در واقع ساعتي گذشته بود و من به تنها چيزي كه فكر نكده بودم عاقبت ازدواجم با بهروز بود .
خانم صابري رو كرد به من و گفت :"سپيده جان چند لحظه مدتي است كه تمام شده آيا باز هم مخواهي وقت بگيري ؟" سرم را اين انداخته بودم و چشكانم را بستم .سكوت محض در اتاق برقرار شده بود .قلبم به شدت ميزد ، امانه به خاطر هيجان بلكه به خاطر كلمه اي كه سرنوشتم را تعيين ميكرد .
خانمصابري با لحن مهرباني گفت :"سپيده جان ماسكوت تو را چه معنا كنيم ؟ به طور معمولسكوت لامت رضاست ."
سرم را بالا اوردم و در حالي كه به علي نگاه ميكردم گفتم :"من حرفي ندارم ."
خانم صابري گفت :"يعني ؟"
"بله."
با در آمدن كلمه يبله از دهان من صداي دست و مباركباد بلند شد . به مادر نگاه كردم رنگش كمي پريده بود .ولي پدر با خونسردي لبخندي برلب داشت ولي لبخندش را نميتوانستم اقعيفرض كنم چون احساس ميكردم ان را به صورتش نقاشي كرده اند .چون فقط لبش ميخنديد و من كه پدر را به خوبي ميشناختم متوجه شدم از اين وصلت راضي نيست .سرم به زير اناداختم و براي اينكه ترديد در دلم راه پيدا نكند خود رذ اينگونه توجيح كردم كه ناراحتي او به اين دليل است كه من بدون پاسخ مثبت داده ام و بعد فكر كردم خوب مگر محسن پسر بدي است .بهروز هم پسر عمهي اوست . وضعيت تحصيلي و ثروتش هم كه خوبست .حلال صرف نظر از نجابتش و بي بند و بار بودنش لابد مرا دوست داشته وگرنه حاضر نميشد با من ازدواج كند .بي بند و باري اشا هم طبيعي بود اكثر پسرها در زندگي مجردي اشان در قيد و بند زندگي نيستند .حالا يكي مثل بهروز به طور علني ببي بند وبار است و يكي هم مثل علي آقا با زيركي دختر مردم را بازي ميدد .با اين توجيه نفس عميقي كشيدم .بله توانسته بودم خودم را گول بزنم .پس از چند لحظه بهروز بلند شد و به طرف خانم صابري رفت و خم شد و او را بوسيد و بعتد به طرف پدر رفت .پدر بلند شد و صورت او را بوسيد و يا اين كار روي پاسخ مثبتي كه من داده بودم مهر تائيد زد ه است .سپس به طرف مادر رفت و مادر نيز با او دست داد و بدون اينكه چيزي بگويد فقط سرش را تكان داد و لبخند ككم رنگي را بر لب آورد .
خانم صابري انگشتري از انگشت كوچكش خارج كرد و گفت :"زماني كه همسر بهزاد شدم ، مادر او لين انگشتر را كه نشان خانوادگي اشان بود به دستم كرد .حالا من اين نشان را به عروس زيبايم تقديم ميكنم .بهروز انگشتر را از مادرش گرفت و به طرف من امد . ايستادم و او رو به رويم قرار گرفت .سرم پايين بود اوخم شد و دستم را گرفت .به پدر نگاه كردم .حالا ديگر اين مسئله را پذيرفته بود و سرش را تكان داد . مادر نيز آرام بود ولي لبخندي بر لب نداشت .با خود گفتم لابد از اينكه بهروز را به سياوش ترجيح داده ام رنجيده است .ئلي او كه از هيچ چيز خبر نداشت .بهروز دستم را در دستش گرفت .از تماس دستش احساس لرز كردم .او هم متوجه شد و فشار ملايمي به دستم داد .سپس انگشتر را به حالت نمايشي در دست گرفت .نگين انگشتر از ياقوت و در اطراف آن قطعات زمرد و برليان كار شده بود .انگشتري بزرگ وقيمتي بود .وقتي بهروز انگشتر را داخل انگشتم كرد آنقدر بزرگ بود كه به راحتي ميتوانستم دو انگشتم را داخل آن كنم .از بزرگ بودن انگشتر خنده ام گرفت .بهروز هم لبخند زد و به من نگاه كرد .براي نگاه كدن به او باد سرم را بالا ميگرفتم و ان تنها عيب او بود .
-
خانم صابري متوجه شد و با خنده گفت :"بايد انگشتررابه اندازه انگشتان ظريفت كوچك كندد ." پس از بهروز دستم را حلوي لبانش برد و ان را بوسيد .از اين كار او جلوي پدر و مادر خيلي خجالت كشيدم و سرم را تا جايي كه جا داشت پايين انداختم .
وقتي نشستم مهناز جايش را با بهروز عوض كرد و اوپهلوي من نشست .ميتوانستم وضعيت علي را ببينم . او رنگي به چهره اش نمانده بود وعنقريبا فكر ميكردم روح از بدنش خارج ميشود . محسن متوجه او شد و به طرفش رفت .ديگر همه متوجه علي شده بودند .به مادر نگاه كردم كه با نگراني به علي مينگريست .بهروز هم با نگاهي متفكر به علي چشم دوخته بود .سارا با نگراني به طرف علي رفت ليواني آب به دستش داد و مرتب از او مي رسيد علي چه شده ، چرا اينجور شدي .
ميدانستم حال او با نامزدي من بي ارتباط نيست . ولي دليل آن را نميدانستم. و از اينكه با وجود داشتن همسر باز روي من حساسيت داشت متعجب بودم .علي به زحمت بر خود مسلط مانده بود و با فشاري كه براي اينكار به خود مي آورد رگهاي شقيقه اش برجسته شده بود .سپس نفس عميق كشيد و گفت :"مراببخشيد .نگران نباشيد فكر ميكنم باز هم فشار خونم پاين رفته .چون از صبح وبار به اين حالت گرفتار شدم."
محسن حرف او را تاييد كرد و به راحله اشاره د تا قرص علي را بدهد .خاله سيمين با رنگي پريده گفت :"علي جان تو كه هميشه فشار خونت متعادل بود."و به سرعت قرص را از راحله گرفت و /ان را به محسن داد .علي با كمك محسن قرص را خورد .سپس با لبخندي بي رنگ به خاله سيمن گفت :"چند وقتي است كه فشار خونم پاين مي افتد ."
خالهسيمين با ناراحتي گفت :" از بس كه خودت را غرق كار كردي ." سپس رو به خانم صابري كرد و گفت :گباور كنيد من و سارا به زو او را قانع كرديم كهبا ما به اينجا بيايد .او قبول نميكرد و مرتب از اينجا به آنجا ، ازاين كشور به آن شور .خوب ام استراحت نياز دارد ."
و خانم صابري سرش را تكان داد و گفت :"اقلي رفيعي، شما جوان كوشايي هستيد و اين بسيار قابلتحسين استولي نبايد خود را به حدي درگير كار و تلاش كنيد كه سلامتي اتان به خطر بيفتد ."
علي كه كمي بهرت شده بود سرش را تكان داد و با لبخندي بي روح گفت :"شما درست ميفرماييد ،سعي ميكنم بيشتر مواظب سلامتي ام باشم ." سپس از جا بلند شد و در حاليكه محسن به او كمك ميكرد گفت :"من از شكما معذرت ميخواهم ." و بدون اينكه به من نگاهي كند رو به بهروز كرد و گفت :گتبريك را بپذيريد .گ وو بدون گفتن كلامي ديگر اتاق را ترك كرد .راحله هم به دنبال او بيرون رفت .
ضربه را به او زده بودم . آن هم ضربه اي كاري و اين حال او را به حساب حسادتش گذاشتم . در ذهن خطاب ب او گفتم علي آقا اگر جنابعاي اينقدر واضح اظهار ناراحتي كردي ولي من غمم را در خانه دلم ريختم و آن را با شبهايم قسمت كدم .هيچ عوضي گله ندارد .
سر مهريه بحثي نبود .خانم صابري خود مهريه ام را منزلي در بهترين نقطه تهران و همچنين به تعداد سالهايتولدم سكه تعيين كرد . و به پدر و مادر گفت اگر باز درخواستي هست من مه را بي چون و چرا قبول ميكنم .
پدر سرش را تكان داد و گفت :گاگر چه ارزش دخترم را با پول و طلا نميشود مقايسه كرد ولي با سخاوتي كرد كه شما داريد جاي بحثي باقي نميماند ."
مادر اظهار نظر نميكرد در ميان فقط مهناز از اين وصلت ناراحت نبود .
ولي از طرف خانواده بهروز همه خوشحال بودند .قرار شد مراسم سمي نامزدي و عقد را د تهران انجام دهند و عروسي نيز در بهار سال اينده برگزار شود . و من و بهروز براي گذراندن ماه عل به مدت و ماه به جنوب فرانسه برويم . با اينكهذوق زده شده بودم ولي سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم .در اين بين موتجه شدم از ماارال و ختر عموي بهروز ، مهتاب ، خبري نيست . در طول اين مدت به آن دو هيچ فكر نكرده بودم ولي يگر نمشد كاري كرد حالا ديگر من نامزد بهروز بودم .پس از پايان صحبتها ، خانم صابري بخ پدر و مادر رو كرد و گفت :" رسم است عروس و داماد پيش از عقد به تنهايي حرفهايشان را بزنند اگر شما اجازه بدهيد اين دو گل ما هم ساعتي براي قدم زدن بيرون بروند ."
پدر به مادر نگاه كرد و سرش را تكان داد و گفت :گمن اشكالي د راين كار نميبينم."
بهروز بلند شد منتظر من ايستاد .چون پدر اجازه داده بود هب آرامي از اتاق خارج شدم و بهروز هم به دنبالم امد .
صداي خانم صابر را شنيدم كه گفت :" بچه ها شام ساعت هشت صرف ميشود ."
وقتي به محوطه باز رسيديم به آرامي گفت ك"مايلي به طف ساحل برويم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"برام فرقي نميكند ."
بهروز نگاهي به لباس من كرد و گفت :"لباست گرم است /"
به بلوزم اشاره كردم و گفتم :"فكر مكنم خوب باشد ."
"خوب بالا پوش من هست .گ به رويم لبخند زد و من نيز با لبخند پاسخ او را داد م .حالا ديگر از او نميترسيدم .هنوز داخل نگل نشده بوديم كه شي ين را ديدم .او با دين ما به طرفمان امد و جلوي پاي من نشست .ري زمين نشستم و سرش را نوازش كردم .بهروز هم كنار دست من نشست و گفت :"شي ين نمخواهي به من تبريك بگويي ." سپس دستم ا گرفت و گفت :
"حالا ديگر سپيده عروس زيباي من است ."
از اينكه دستم را گرفته بود احساس خجالت ميكردم. او هم فهميد و آرام دستم را رها كرد .در طول جنگل قدم ميزديم .بدون اينكه حتي كچكتين صحبتي با هم بكنيم . من كه حرفي نداشتم و او هم كلمه اي به زبان نمي آرد .وقتي به ساحل رسييديم روي تختهسنگي نشتسيم .بروز بدون اينكه حرفي بزند به من خيره شد .به طوري كه زير نگاه او تحمل نياوردم و سرم را زير انداختم و اهسته گفتم :گمثل اينكه ما اينجا آمديم تا با هم حرف بزنيم."
بهروز با لحن عاشقانه اي گفت :گاول بگذار تلافي اين چند روزي را كه نگاهت نميكدم د بياورم."
خنديدم و فگتم :"براي نگاه كردن فرصت زيادي داري ، تا حدي كه ممكن است از نگاه كردنم سير شوي .گ
اخمي كرد و گفت :"اگر قرار بر اين بود بود اين چند وقت كه دلم به دنبالت بود و با غرورت باعث عذابم بودي ، از تو سير ميشدم."
"بهروز بهتر استاز خودت بگويي ، از علائق و از افكارت ."
لبخندي زد و راست نشست .سپس چشمانش را بست و گفت :" من بهروز صابري فرزند بهزاد ، دااراي مرك فوق لياسنس مديريت ، ورزش دوست و ورز شكا ، رشته مورد علاقه ام دو ، داراي گئاهينامه پايان دوره ي بوكس چيني ، سن بيست و نه كيلو گرم ، خصوصيات اخلاقي ...صريح تنوع طلب ، جسر ، خشن ، در حال حضر عاشق ." سپس چشمانش را باز كرد و گفت :"خوب همين ديگر ."
از طرز صحبتش كمي رنجيدم ، انگاتر ميخواست براي ثبت نام و يا مصاحبه خود را معرفي كند .ولي به ريم نياوردم .
" خوب حالاتو بگو."
به تقليد ازاو چشمم را بستم و گفتم :"اگر قرا به مصاحبه و كزينش است ، من سپيده يفراهاني ، سن هجده سال و شش ماه و نه روز ، وزن پنجاه و شش كيلو و هفتصد گرم ، قد صدو شصت و دوسانت و يا شايد نيم سانت كمتر ، ديپلم ، البته هنوز مدرك آنرا نگرفته ام ، علاقمند به شنا ، بدون هيچ نوع مردكورزشي ، خوصيات اخلاقي ، كنكاو ، صادق ، ..." سپس چشمانم را باز كردم .
با لبخند نگاهم كد و شروع كرد به خنديدن و گفت كگعاشق همين شيطنتم ، چيزي كه در تمام ساهلي عمرم به ان احتياج داشتم . هر طور تو بخواهي بپرس تا جواب بدهم ."
پرسيش به نظرم نرسيد .كمب فكر كردم و گفتم :گخوب از غذا شروع كنيم . به چه غذايي علاقه مندي ؟"
لبهايش را جمع كرد و گفت :"برايم فرقي نميمند ، خودم را مقيذ چيز خاصي نميكنم ، فقط از چيز اتي تكراري متنفرم.گ
اخم كردم و فتم كگ خيلي مشكل است . من هنوز غذاهاي زيادي بلد نيستم تا بپزم."
لبند زد و گفت كگ همسر من احتياحي به پحتن ندارد . من نميخواهم دستاان قشنگت را خراب كني .گ
دستانش را جلو اورد تا دستم را بگيرد .دستم را كشيدم گفتم :"اجازه بده باز پرسي تمام شود .گ
قهقهه اي بلند زدم و گفت :گخوب بگو.گ
هر چه فكر كردم چيزي به خاطرم نرسيد وسرم را تكان دادم و گفتم :گحالا كه سوالي به فكرم نميرسد ."
با لبخند گفت :" خوب من از تو ميپرسم."
"گش ميكنم." او ا نگاه نافذي به من گاه كرد و فت كگ براي چي به من حواب مثبت دادي .گ
از حرفش حا خوردم .دستم را زير چانه ام گذاشتم و چشمانم را كمي تنگ رمدم .پاسخي نداشتم .راستي هم نميداستم چرا به اوبله گفتم .كمي فكر كرد م و گفتم :گنميدانم.گ
با لبخند نگاهم كرد و فگت:"پس عاشقم نيستي.گ
سرم را زير انداختم و گفنم :"نوز نه ولي ممكن است روز تو را دوست داشته باشم ."
دستش را زير چانه ام اورد و سرم را بالا گرفت و در حاليكه كه به چشمانم نگاه ميكرد گفت :"براي پذيرفتن من دليل خاصي داشتي ."
"نميدانم ولي فمر مينم از او تخوسم ؟آمده."
با ناه مرموز يگفت كگ.ل حال پسرخاله ات اينطور نشان نميداد . او تو را دوست دارد ؟"
با نيشند گفتم :"اگر اين طور بود كه با كس ديگري ازدواج نميكرد ."
دستش را بهدور زانويش حلقه كرد و در حاليكه به آب دريا نگاه ميكرد گفت :"حالا ميخواهي دلي انتخاب خودت را بداني ؟پس گوش كن . پس از اولني ديدارمان وقتس تمايلي به دوستي با من نشان ندادي ، سعي كردم فراموشت كنم و سرم را جاي ديگرير گرم كنم .اما نميدامم پس از اولين ديدارمان با دلم چه كردي كه حتي يك لحه هم توانستم فرامشت گنم .ميدانم به تو گفته بدند به تو گفته بودند من اصولا ادم مقيدي نيستم چه رسد به قد و بند ازدواج و اين جور چيزها .براي يانكه فكرت را از سرم خارج كنم ، جند ماه به فرانسه رفتم ولي نتوانستم خودم را انع كنم كه از تو چشم بپوشم .وقتي برشكتم از محسن سراغت ا گرفتم او گفت قرار است با پسردايي ات نامزد كني ول بعت شيندم كه جواب تو به او منفي بوده . در فكر پيدا كردنت بوم تا اينكه اينجا ديدمت حتي در اين مدت خيلي سعي كردم با پياده كردن برنامه اي بتوانم از تو صرف نظر كنم .ولي روز به رز بيشتر در دلم جاي گرفتي .مسخره است .مردي كه از تكرار يشدن روزها و شبهايش متهنر است حالا دوست دارد روز مثل روز بع باشد و مطمئنم دليل ان فقط تو هستي ."
از اين اقرار صريح مبهوت شدم ، فكر نميكردم مردي مثل بهروز بتوناد با چنين صراحتي از علاقه اش حرف بزند .نميدانستم چه بگويم .سكوت كرده بودم و او ادامه داد :"جالب اينجاست كه آن پسردايي احمقت فكر ميكرد مالك و صاحب اختيار توست . وقتي آن شب با من صحبت ميكرد او چنان به من نگاه ميكرد كه گويي همسرش را زده ام .ميدانستم اگر فرصتي به دست مياورد با مشت فكم را جابه جا مبكرد .هه ، حالا برورد من و اوجال خواهد بود.
-
از طرز صحبت و نگاه كينه توزش خوشم نيامد ، حتي از قضاوتي كه درباره ي سباوش كرده بود دلزده شدهم و ناخود اگاه در دل گفتم جناب بهروز خان تو لايق اين نيستي كه از او خرده بگيري ...گ پس لز لحظه اي از اينكه به خاطر تعصب فاميلي از همسر آينده ام انتقاد كرده بودم وجدانم در عذاب افتاد . به ساعت نگاه كردم و از جا بلند شدم و گفتم :"بهتر است برگرديم."
"كجا ؟"
"به ويلا ، ممكن است ديگران ناراحت شوند."
او با خنده ي تمسخر آميزي گفت :" ديگران را به حال خودشان بگذار حالا تو دگر مال من هستي و هيچ قدرتي نميتواند تو را از من جدا كند ."
"هنوزنه >گ
با تتعب نگاهم كرد و من ادامه دادم:"هر وقت سند ازدواج را امضا كردم ، ان وقت مال تو مي شوم.گ
او با حالتي بي قيد گفت :گول كن اين سند هالي دست و پاگير را. اصل تمايل زن به مرد است ، بقيه فقط تشريفات است ."
"ولي اين چيزي كه تو ميگويي قاون حيوانات است ."
خنديد و گفت كگ مگر فرقي هم ميكند . تفاوت ميان انسان و حيوان فقط در قوه بيانشان است ."
از اينكه درباره ي انسان چمين قضاوت ميكرد حيرت كردم.
با سردي به رف ويلا راه افتادم .خودش را به من رساند و در حاليكه مرا به طرف خودش ميچرخاند با لحن مهرباني گفت ك"عزيزم ، شوخي كردم ، حرفهايم را زياد جدي نگير ، خواستم سر به سرت بگذرام." و بعد در حاليكه به لبانم نگاه ميكرد با لحني وسوسه اميز گفت :"حالا نميخواهي ياد ب.دي براي نخستين روز نامزدي امن برايم بگذاري ."
منظرش را فهميدم و با خجالت خودم ار از حلقه ي دستانش خارج كردم و گفتم كگمن به اصول اخلاي پپايبندم ، براي همين است كه پدر و مادرم اجازه داده اند با تو تنها باشم." برگشتم و به راهم ادامه دادم.
او در كنارم قرار گفت و همراه من به طرف ويلا راه افتاد .با اينكه نگاه سرخورده ا داشت ولي هيچ اا ناراحت نكر .نگام گذشتن از جنگل گون تازه از بستر بيماري بلند شده بودم كمي احساس سرما كردم .بهروز كتش را در آورد و آن را به من داد . وقتي آن راپشيدم با شيفتگي نگاهم كرد و گفت :گبدو كوچولو تا كمي گرم شوي ." و ود درجا زد .
با ناراحتي گفتم :" من دويدن ا وست ندارم ، نفسم ميگيرد."
با خنده گفت :" تنبل خانم ، به خاطر همين است كه بيمار ميشوي ."
به او نگاه كردم با وجود بلوز آستين كوتاهي كه پوشيده بود ، به هيچ وجه احساس سرما نميكرد .
"حاضري تا آخر پيچ با من مسابقه بدهي ."
سرم را تكان دادم و گفتم :گنه، چون تو ميبري ."
خنده اي كرد و گفت :" ارفاق ميكنم ، تو ببدو هر وقت گفتي من ميدوم ."
سرم را بهلامت تاييد تكان دادم دويدم . وقتي چند تر بيشتر به پيچ دوم نمانده بود به او گفتم بدود .او دويد ولي من با دو سه قدم به پيچ سوم رسيدم و گفتم ك"خوب من بردم."
از خنده ي او من هم خنده ام گرفت .
"به راستي تو بردي كوچولوي بسيار بسيار شيطون."
شي ين جاي اولش نشسته بود و با ديدن ما بلند شد و به طرفمان آمد و تا ويلا مارا همراهي كرد و بعت برگشت .بهروز به من نگاه كر و گفت :"ملكه ي قصر بلو ر به منزلت خوش امدي ."
وقتي داخل شديم هنوز ساعت هشت نشده بود .بهروز به طرف اتاق 1ذيرايي رفت و من هم به طبقه ي بالا رفتم .ميخواستم براي شام لباس عوض كنم .مهناز را در راهرو ديدم كه به طرف پايين مي امد .او ا بوسيدم واو هم مرابوسيد و برايم از صميم قلب ارزوي خوشبختي كرد و گفت :"سپيده خيلي حرفا دارم كه يخواهم با تو بزنم."
سرم را تكان دادم و گفتم :"بگذار براي بعد اول بايد بروم سراغ مادر و به او حساب پس بدهم ."و با تذس سم را تكان دادم.
مهناز متوجه شد و گفت :"برايت دعا ميكنم ." و بعد با خنده به طبقه پايين رفت .
پشت در اتاق پدرو مادر ايستادم و نفس عميقي كشيدم ود زدم و داخل شدم .مادررو به پنجره نشستهبود و به دريا نگاه ميكرد ولي پدر در اتاق نبود .سلام كردم . بسردي به طرفم برگشت و با بي اعتنايي پاسخ داد . نزديكتر رفتم وروي صندلي نشستم و آهسته گفتم :"مامان از من ناراحتي ؟"
سردي نگاهش تنم را لرزاند .حدسم درست بود .مادر خيلي از دستم ناراحت بود .سكوت كردم تاخودش حرف بزند .وقتي مرا اماده شنيدن ديد با ناراحتي گفت :" خيلي دختر خانه مانده بودي كه با اولين اشاره جواب مثبت دادي ."
سرم را پاين انداختم و چيزي نگفتم . و ادامه داد :" تو حتي براي تصميمي كه گرفتي بامن و پدرت مشورت نردي ...سپيده راستي كه از تونااميد شدم ..."
حرفهاي او هركدام مانند خنجر بر قلبم فرو مينشست .وقتي مادر گفت يعني بهروز صابري اينقدر در نطرن محبوب بود كه لااقل به خودت زحمت ندادي تا نظر مارا بپرسي .سرم ا پايين انداختم و گفتم :"چه فرقي ميكرد ، به هر حال جواب من مثبت بود ."
اد مكثي كرد به او ارام نگاه كردم .با رنگي پريده مات به من نگاه ميكرد .سپس گفت :"يعني تو، بهروز را دوست ..."
"نميدانم ، ولي فكر ميكنم به او علاقه دارم ."
"سپيده احساستي فكر نكن .كمي هم از عقلت استفاده كن ، هنوز دير شده متواني خب فكر كني و درست تصميم بگيري ."
"مامان شما از بهروز خوشت نمي ايد ؟"
مادر نفس عميقي كشيد و گفت :" من از كسي كه تو را د.ست اشت باشد خوشم مي ايد ولي زندگ يكي دو روز نيست . تو بدون فكر و بدون تحقيق دابره ياخلاق او و يا حتي ..." و حرفش را ناتمام گذاشت و بعد نفس عقي كشيد و با ناراحتي گفت :گبه ه حال كاريست كه شده ، اگر فكر ميكني كه ميتواني با او زندگي كني من نيز حرفي ندارم ."
بلندشدم و صورت ماد را بوسيدم و گفتم :"اگر با شما مشوت نكردم دلي بر اين نبوده كه به نطرتان اهميت نمدهم بلكه به خاط اين بود كه ميدانستم شما هم با نظر من موافقيد ."
در اين ق تپد داخل شد و با ديدن من و مادر جلو امد ، صورتم را بوسيد و با اهي گفت :"عززم تا زماني كه سر سفره ي عقد بنشيني فرصت داري درباره ي زندگيت تصميم بگيري . هيچ عجله نكن و درست تصميم بگير ."
به ارامي گفتم :" ولي من تصميمم را گرفته ام ..."
پدر نفس عمقي كشيد و گفت :"اميدوارم در اين م.رد اشتباه نكده باشي ."
وقتي براي شام پايين رفتم ، بهترين لباسم را كه پيراهن سفيد و بلندي بود پوشيدم و موهايم را نيز جمع كردم.
وقتي از پله ها پايين رفتم ، منير خانم را ديدم كه با نواضع جلو امد و به من تبريك گفت . از او تشكر كردم.
بهروز پايين پله ها ايستاده بود و با تحسين به من نگه ميكرد . وقتي به پله اخر رسيدم جلو امدو گفت :"عزيزم چقدر قشنگ شدي ."
بالبخند به طرف اتاق پذيرايي رفتيم .بي دنگ چشمم به علي افتاد و او را ديدم كه براي حفظ ظاهر آنجا نشسته ولي رنگش انقدر زد و مريض احوال بود كه به نظرم رسيد در عرض همين دو سه ساعت چقدر لاغر شده ، بلوز سفيدي به تن داشت كه رنگش را از انچه بود پريده تر نشان مداد .بدون توجه به او سر ميز رفتم بهروز صتدلي كنار خود ا برايم بيرون كشيد و خودش هم بغل دستم نشست . در طول شام سعي با پذيرايي از من تمام توجهم را به خود جلب كند . در طول شام يك لحظه چشمم به علي افتاد و متوجه شدم با اينكه غذا ي كمي كشيده ولي با ان بازي ميكند .پس از شان طبق معمول براي قدم زدن به ساحل رفتيم. ولي ان شب علي و راحله و مارال با مانيامدند .مهناز و بهرخ با هم راه ميرفتند و من از اينكه نميوتناستم با مهناز راه بروم و با او حرف بزنم دلم گرفت .در عوض بهروز مرتب حرف ميزد و نميگذاشت فكر من جاي ديگري نشغول شود .قدرت بيان خوبي داشت و باطرح بعضي مسائل انقدر سرگمم ميكرد كه منوجه گر زمان نميشدم .بعضي اوقات حرفهايش به قدري خنده دار بود كه از خنده ريسه ميرفتم .والي حتي در ان لحظه كه ميخنديديم احساسي گنگ و سردرگم كننده در وجودم بود .با اينكه ديگر به طور كامل راه من وعلي از هم جدا شده بود ، دوست داشتم حضور او را احساس كنم .احساس ميكردم او تنها تماشاچي اين نمايش بوده و با غيبت او بازي من هم بي معني جلوه ميكرد .
صبح روز بهد موقع صرف صبحانه متوجه شدم محسن و ساا و علي و راحله به تهران بازگشته اند . وقتي دليلش راپرسيدم مهناز گفت :"براي محسن كاري پيش امده بود و علي هم ميخواست به دكتر مراجعت كند."
خيلي حالم گرفته شد .ديگر عل نبود تا بقيه نمايش را ببيند .من هم ديگر حوصله ا دامه بازي را نداشتم . به طوري كه بهروز متوحه بي حوصلگي من شد و ان را به حساب بيماري من گذاشت .
فراي ان روز خاله سيمين كه نگران حال علي بود تصميم گرفت برگردد . وقرار شد ما هم با انان برگردم در صورتي كه هنوز پنج روز از مرخصي پدر ماندهبود .پيش از اينكه چمدانهايمان را ببنديم خانم صابري و بهروز خيلي اصرار كدن د تا باز هم بمانيم .طوري كه پدر مجبور شد براي قانع كردن انان موضوع كارش را بهانه قرار بدهد .پيش لز رفتن رز نامزدي و عقد هم مشخص شد و قرار شد روز بيست و سوم شهيور نامزدي و عقد همزمان در هتل بزرگي در تهران برگزار شود .
وقتي به تهران رسيديم فكر ميكردم خيلي كار براي انجام دادن دارم .مادر به محض رسيدن موضوع رابا مادر بزرگ و دايي سعيد مطرح كرد .نميدانم واكنش دايي حميد و زندايي سودابه چه بود ولي فرداي ان وز دايي سعيد با خشم به نزلمان امد . ومن از همين ميترسيدم .
وقتي مادر مرا با او تنها ميگذاشت، دايي سعيد چنان خشمگين بود كه با التماس به مادر نگاه كردمكه از اتاق خارج نشود .وقتي مادر از اتاق بيرون رفت او در حاليكه در اتاق قدم ميزد دستش ا در موهايش فرو برده بود . من روي تختم نشسته بودم و به قدم زدن او نگاه ميكردم .پس لز چند دور قدم زدن به طرف من برگشت ميدانستم خيلي سعي ميكند تا برخودش مسلط بماند و سر من ادا نزد .ولي حالش جوري منقلب بود كه مثل كوه اتشفشان ممكن بود هر لحظه فوران كند . در حاليكه نفس عمقي كشيد با تحكم گفت :
"چرا ؟"
"چراچي ؟"
چشمانش را لست و گفت :"چرا او ؟ از بين اين همه ادم رچا او ا انتخاب كردي ؟"
"دليل خاصي نداشت."
دندانهايش را به هم فشار داد و غري :"سپيده انتخابت درست نبود ."
با بي تفاوتي گفتم :"دليلت چيست ؟"
"همه چيز را كه نبايد به تو بگويم."
"براي چي ؟ اگرچيزي هست من هم بايد بدانم ."
با خشم به من نگاه كرد و دوباره در اتاق قدم زد و باز با خشم غريد :
"بهروز به درد تو نميخورد ."
از عريدن او قدم زدنش عصبي شده بودم و با حرص گفتم :" چا چون تو ميگويي ؟"
بدون توجه به حرف من گفت :"سپيده براي جبران حماقتي كه كردي هنوز دير نشده ."
با عصبانيت گفتم :گولي من انتخابم را كرده ام پس سعي نكن فكرم را خراب كني ."
او باخشم فرياد زد :"احمق من چطور به تو بگويم ، چرا نميخواهي بفهمي او مرد فاسدي است .عكس دختراني را كه مل پيرهن تنش عوض رده ميتواني در البومش ببيني ."
از حرفش خيلي جا خوردم ولي خودم ا نباختم و با مان حماقت گفتم :
" ولي از ميان ان دختران فقط مرا براي ازدواج انتخاب كرده."
با خشم فرياد زد :"خدا من تو جت شده سپيده ؟ تو كه اينج.ذر نبودي ، اگركمي عاقل بودي و حماقت به خرج نميداي چهر واقعي اش را ميشنختي ."
و من هم با عصبانيت فريادزدم :گسعيد چه فكر كردي ، فكر كردي من هنوز بچه ام ، فكر ميكني خودت خيلي پاكي يا سياوش و يا حتي ان علي كه اگر ميشناختمش فكر ميكردم فرشته است . تو چه ميداني ؟ دليل حماقت مرا برو از او بپرس ، برو بيرون و مرا به حال خودم بگذار . دوست ندارم برايم تكليف مشخص كني زندگي من به خودممربوط است ، فقط به خودم فهميدي ." و سرم را با دستانم گرفتم.
داي سعيد با خشم به من نگاه كرد و از اتاق بيرون رفت و در را پشت سرش محكم بست و حتي به صداي مادر كه او را صدا ميزد توجهي نكرد .لحظه اي بعد صداي ماشينش را شنيدم كه به شدت هرچه تمامتر گاز ميخورد و با سرعت دور ميشد.
-
پس از روزي كه با دايي سعيد جرو بحث كردم ديگر كسي در اين مورد با من حرف نزد .روزها به سرعت طي ميشدند .عاقبت روزي رسيد كه قرار شد و من و بهروز براي خرد بيرون برويم .بهروز براي خريد مرا به بهترين مركز خريد برد و چشم بسته هر چه را كه فقط نگاه ميكردم ميخريد . بهزور جلويش را گفتم وبا ناراحتي گفتم :"بهروز من حتي به نصف اين چزاهايي كه خريدي احتياج ندارم ."ولي گوش او بدهكار نبود فقط از من ميپرسيد اين چطوره و ففط كاف بود بگويم بد نيست .فوري پولش را ميپرداخت .شش هفت دست لباس ، دوسري جواهر و خيلي جيزهايي كه خريد ؟ان برايم ضوري نبود .از كارش حرص ميخوردم .البته سليقه ي خيلي خوبي داشت و دست روي هرچيزي ميگذاشت بهترين نوع آن بود .
وقتي به فروشگاهي رسيديم كه روي ان نوشته بودم : .ورود اقايان ممنوع بهروز با لبخند موذيانه اي گفت :"من به زيبايي لباسهاي اين فروشگاهاهميت خاصي ميدهم .نهايت سلق هات را به كار بگير ."
از خجتلت سرم را پايين انداختم و در دل گفتم :"عجب ادم وقيحي است خجالت سرش نميشود ." از حرص حتي به داخل ان مغازه نگاه نكردم .ولي او اصرار داشت كه از انجا خريد كنيم .وقتي ديد من ناراحت شدم با خنده گفت :"خيلي خب برويم جاي ديگر." سپس در حاليكه براي خريد اينه و شمعدان ميرفتيم گفت :"ولي سپيده به خاطر داشته باش من به ان نياز روحي خيلي اهميت ميدهم سعي نكن نقش يخچال را بازي كني ."
از حرفش چندشم شد .با قيافه سرم را برگرداندم و به آينه اه نگاه كردم ،ولي از اينه روبه رو او را ديدم كهبا لبخند به من نگاه ميكرد .پس از كلي خريد كه نصف بيشتر انها را قرار شد به منزل بفرستند برگشتيم .در طي خرد بهروز مرتب به فروشنده ها به عنوان مژدگاني اسكناس هزار توماني ميداد .
وقتي به منزل سيديم مادر با دين ان همه خرد با تعجب گفت :"سپيه مگر برا الن و اخرين بار رفته بودي خريد ؟"
با ناراحت گفتم :" تازه خبر نداريد نصف بيشترش را بعد به منزل ميفرستند ."
مادر با دلخر به من نگاه كرد ل من گفتم :"مامن باور منيد تقصير من نبود." سپس به بهروز اشاره كردم و گفتم ك"ازايشان بپرسيد چرا اينقدر خريد كرده ." و بعد بع طرف اتاق خودم رفتم .
صداي بهروز را شنيدم كه با خنده به ماد گفت :"مامان شيرين ، سپيده را ناراحت نكنيد مهم نيست اگر از چيزي خوشتان ميامد ان ا و بيندازيد ."
مادر نفس بلندي كشد وگفت :"امان از دست شما جوانهاي احساستي ."
بهروز خيلي راحت پولخرج ميكرد . البته براي من مهم نبود كه چطور پولهايش رادور ميريزد ولي از بعضي از كارهايش حرص ميخوردم .بعضي كارهايش به قدري افراطي بود كه پدر و مادر با ديدن ان با تاسف سرتكان ميدادند . ومن اين را نميخواستم و چون خودم او را انتخاب كرده بودم دوست داشتم كارهايش منطقي و از روي فكر باشد . ودست كم تاسف پدر و مادر را به دنبال نداشته باشد .به هرحال كاري بود كه خودم كرده بودم و اميدوار بودم بتوانم در اينده بعضياز اخلاقهاي او را تغيير بدهم .
روز نامزدي قرار شد لباسي را بپوشم كه از پيش توسط خياط خانم صابري دوخته شده بود و مدل ان به انتخاب و سليقه ي بهروز بود .چون هانم صابري حاضر نبود عروسش به جز لباس عروسي كه دوخت پاريس باسد لباس ديگري بپوشد قرار شد براي عروسي از پاريس لباس عروسي سفارش بدهند و برا ينامزدي و عقد به همين لباس دوخت اران بسنده كنيم .
وقتي در ارايشگاه بودم لباس را اوردند و من از لباسي كه خياط خانم صابري برايم دوخته بود غرق در شگفتي شدم راستي كه لباس زيبايي بود .لباس از پارچه اي لطيف به رنگ نقره اي و دنباله ي بلندي از حرير به همان رنگ بود و تاجي از نقره كه روي ان سنگاي درخشاني كار شده بود .وقتي لباس را پوشيدم خودم در انه نگاه كردم احساس خوبي نداشتم .يقه لبا خيلي باز بود .صداي به به و چه چه اطرافيان بلند شد ولي من به شدت ناراحت شدم .زيرا به جاي عروسي در لباس نامزدي ، شبيه هنرپيشگان اروپايي ان هم از نوع انچناني شده بودم . با دست جلوي يقه لباسم را گرفتم و گفتم :"من با اين لباس نميتوانم در جمع حاضر شوم ."
بهرخ با تعجب گفت :"چرا ؟"
سرم را تكان دادم و گفتم :"يقه اين خيلي باز است ."
"مگر اشكالي دارد ؟تا انجا كه من ميدانم بهروز خودش از روي ژورنال مدل لباس را انتخاب كرده ."
د رذهن با حرص گفتم پسره ياحمق و بعد سرم را تكان دام و گفتم :"به هر حال فكري به حال يقه لباس بكنيد وگرنه لباس را عوض ميكنم."
رو به مهناز كردم . او به من نگاه ميكرد ولي از چهره اش چيزي نميشد فهميد .بهرخ مدتي با فكر به من نگاه كرد و بعا براي تلفن زدن به خياط ا اتاق ارايش بيرون رفت .
مهناز اهسته گفت :"كا رخوبي كردي اگر اين جور در جمع حاضر ميشدي خلي بد ميشد ." به او لبخند زدم و با كشيدن نفسي سرم را تكان دام .هنوز نيم ساعت نگذشته بود كه خاط خانم صابري كه ن مسني بود سراسيمه وارد شد و با دين من لبخندي زد و گفت كه لباس را از تنم در بياورم. مدتي با لباس زير معطل شدم تا و با مهارت و سرعت ، يقه لباس را اندازه كرد ، هرچند كه بازهم قه لباس به نظرم باز بود ولي بهتر از قبل شده بود . ميدانستم براي پوشاندن گردنم از سر عادت دستم را روي يقه ام قرار ميدهم .خياط اين مشكل را هم با دستمال گردني كه به شكل بسيار ظريفي دور گردنم پيچيده ميشد و دنباله ان روي يقه ام مي افتاد حل كرد . تا حدودي خيالم از بابت لباس راحت شده بود .
وقتي بهروز براي بردن ما به رايشگاه امد با دين من با شيفتگي لبخند زد و گفت :"معركه شدي ." وقتي متوجه قه لباس شد با اخم رو به بهرخ كرد و گفت :"اما اين مدلي كه من ميخواستمنبود."
منور او را فهميدم .
بهرخ با نگراني گفت :"چون..."
و من براي اينكه او را از بازخواست رها كنم گفتم :" من به خواست خود يقه لباس را كمي جع كردم ، به نظر تو اشكالي دارد ؟"
ميدانستنم حالش گرفته شده بود ولي به روي خودش نياورد و گفت :"نه اشكالي ندارد ."
وقتي وارد جمع شديم خاله هام با ديدن من فريادي از ذوق سر دادن و هر كدام با ذوق صورتم را اهسته بوسيدند .
سارا كه حتي به ارايشگاه هم نيامده بود جلو امد و با لبخندي كه ميدانستم مصنوعي است به من تبريك گفت . محسن حتي زحمت جلو امدن را به خود نداد و از همان جا در حاليكه حتي به من نگاه نميكرد گفت :"تبريك ميگويم."
از رفتار بسيار دلگير شدم چون او هميشه بسيار شاد و سرزنده بود ولي حالا انقدر عبوس بود ك نميشد او را نگاه كرد . با بي تفاوتي ازكنارش رد شدم و د اين موع چشمم به زندايي سودابه افتاد . با لبخندي زيبا جلو امد و در حاليكه دستم را ميگرفت گفت :"اميدوارم خوشبخت شوي ."
انقدر كلامشصادقانه بود كه مطمئن بودم ان را از ته قلبش ميگويد . به او لبهند زدم .اه كه چقدر چشمانش شبيه سياوش بود .نميدانستم ياي خبر نامزدي مرا شنيده است يا نه ولي ديگر هرچه بود تمام شده بود . به راستي اگر ميدانستم علي مرا بازيچه قرار داه هيچ وقت سياوش را از دست نميدادم . مرابخش سياوش ، من لايق تو نبودم . و با انتخاب بهروز اين را ثابت كدم .دايي حميد را كنار زندايي ديدم . او نيز به ارامي جلو امد و ستم را فشرد و اهسته پيشانيم را بوسيد و فقط لبخند غمگيني بر لب اورد . به طف مادر برگ روي صندلي نشسته بود رفتم و خم شدم و با وجود سفارش ارايشگر او را غرق در بوسه كردم .
خيلي زود متوجه شدم دايي سعيد نيامده است . مدانستم كه هنوز مرا نبخشيده و از دستم ناراحت است .خودش كه نيامده بود هيچ اجازه نداه بود زهرا هم بيايد . در بين مهمانان درنبال علي گشتم ولي او را نديدم .راحله هم نبود . از ناراحتي نيامدن او كم مانده بود گريه ام بگيرد . درفرصت مناسب از مهناز پرسيدم :"راحله و علي نامده اند ؟"
مهناز سرش را تكان داد و گفت :"نه، علي براي بستن قرار داد به خارج از كشور رفته امانميدانم چرا راحلخ نيامده .شايد چون علي نبده نتوانسته بيايد ولي ان سبد گل را علي فرستاده ."و به سبد گل زيباي كه روي ميز بود اشاره كرد . به طرف گلها نگاه كردم . دسته اي گل سرخ با طرز بسيار زيبايي در سبدي قشنگ جا گرفته بودند . ولي گلها غيبت او را جبران نميكردند .خودم نميدانستم چه ميخواستم . از بودندش و نداشتنش ناراحت بود و از نبودنش حرص ميخوردم . درست مثل كودكي كه برلاي داشتن ماه گريه ميكند بهانه جو شده بودم . چشم از گلها برداشتم و با حرص شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :"به جهنم كه نيامده من هم عروسي اش نميروم."
با يك يك فاميل سلام و احوالپرسي كردم . در اين حين مرال را در جمع ديدم . او در گوشه اي نشته بود و به جمعيت چشم دوخته بود .ميدانستم به فكر فرو رفته است . به طرف او رفتم و با دست دادم ولي انقدر سرد و رسمي رتار كرد كه شك كردم همان مرالي است كه پيش لز ان با هم دوست بوديم .
خانم و اقا رحماني خيلي خوشحال بوند .پس از حشني كه به عنوان ماسم نامزد بود همه براي پذارياي به هتل رفتند .پس از رفتن ممانان غريبه عاقدي امد و در حضور مادر و پدر و مادر بزرگ و داي حميد و زندايي و خاله سيمن و خاله پروين و چند نفر از فاميلهاي نزديك بهروز ما ا به عقد همديگر در اورد .
پس از عقد به طرف تل رفتيم و تا پاسي از شب انجا بوديم . شب هم با وجود خستگي كمي خيابانها ا ودر زديم و جون خيلي احساس خستگي ميكردم بهروز مرا به منزل برگرداند و قرار شد شبي ديگر براي گردش بيرون برويم .
فرداي روز عقدمان با دسته گلي بساير بزرگ به ديدنم امد . من دسته گل سرخ علي را در اتاقم گد
ذاشته بودم . او بدون توجه ان را بيرون برد و دسته گل خودش را جاي ان گذاشت كه البته من همان شب جاي دو دسته گل را با هم عوض كردم .وقتي با هم بيرون رفتيم تا اخر شب در گردشكاهها پرسع زديم و شام را همدر رستوراني مجلل صرف كرديم و پس از شام او اصرا داشت براي خوابيدن به منزلشان برويم ولي من به او گفتم پدر و مادرم خيلي مقيد هستند و بايد شب به منزل برگرديم .
بهروز با در حاليكه پوزخند ميزد گفت :"مثل اينكه جنابعالي همسر من هستي و بايد اصول هسر داري را رعايت كني."
با كمال سادگي گفتم :"بله البته ، ولي نه پيش از اينكه براي هميشه به منزل جنابعالي بيايم ."
با اينكه ناراحت شده بود ولي براي اينكه مرا نرنجاند پس از مدتي گشتن مرا به منزل رساند .
هنوز دو هفته از عقد ما نگذشته بود كه نخستين جر و بحث ما شروع شد . واين زماني بود كه شبي هنگام برگشتن از دركه اصرار داشت به منزلشان برويم و من ميدانستم بروز مردي نيست كه به اصول اخلاقي پايبند باشد به همين دليل مخالفت كردم و او با عصبانيت گفت :" كم كم از تو نااميد ميشوم و فكر ميكنم با ك راهبه ازدواج كرده ام ."
من در كمال خنسردي گفتم :گ من هم فكر ميكردم تو خييل خود دارتر از اينه باشي . سعي نكن باز اصرار كني ، اگر دفعه ي بعد اين بحث پيش بيايد مطمئن باش ديگر با تو بيرون نمي ايم."
انقدر اين حرف را جدي گفتم كه ديگر چيزي نگفت و بدون گفتنن كلاني مرا جلوي در پياده كرد . وچند روزي هم براي ديدنم نيامد . من هم با خيالي راحت زندگي ام ميكردم . صادقانه ميگويم از اينكه به ديدنم ميامد نارااحت نيودم و حتي احساس ارامش هم ميكردم .نميدانم چرا ولي احساس ميكردم بهروز را بدون تفكر وفقط براي اذيت كردن علي انتخاب كرده بودم .انقدر از اين تصور ناراحت بودم كه با ديدن او عذاب وجدانم شروع شد . به واقع بهروز بد نبود .خيلي صبور بود و خيلي هم به من علاقه داشت . در اين مدت انقدر هديه از قبيل طلا و لباس خريده بود كه ديگر كمدم براي گذاشتن انها جا نداشت .هرچند مادر دوست مداشت تا زماني كه منزل انان هستم از لباسهاي او استفاده كنم . لباسهاتيي كه بهروز ميخريد همه اش يقه باز و چسبان بود و هر وقت انها را ميپوشيدم خيلي احساس ناراحت ميكردم رويم نميشد انها را جلوي پدر بپئشم . با اين حال از لباسهاي اهداي او تا زماني كه براي ديدنم مي امد . يا زماني كه براي ديدن خانم صابري به منزلشان مي رفتيم استفاده ميكردم . از تمام لباسهايي كه داشتم هديه علي يعني بلوزي را كه از المان برايم اورده بود بيشتر دست داشتم ولي هر وقت ان را ميپوشيدم بهروز اخمي كرد و ميگفت :" سپيده بد سليقه نباش ، ليميي به تو نميايد .چون رنگ پوستت سفيد است ، انعكاس ان روي پوستت رنگا را زدر نشان مي دهد ."
-
ولي من حرف او را قبول نداشتم و ميدانستم ان لباس خيلي به من ميايد .اليته بهروز نميدانست ان لباس هديه ي عل است و گرنه همناجا ان را اتاش ميزد .بهروز روي پسرهاي فاميل من حتي دايي سعيد خيلي حساس بود و از انان خوشش نميامد .چند بار به سياوش و حتي علي توهين كرد و با اينكه از ته قلب دوست داشتم خفه اش كنم ولي واكنشي نشان ندادم تا او بيشتر حساس نشود .فقط در دل گفتم بدخبت ، چشم ديدن بهتر از خودش را ندارد .
پس از دو سه روزي كه كثلا قهر كرده بود ، باز خودش با دسته گل بزرگي به ديدنم امد و اين بار هم برايم دستبنديهديه اورده بود كه وقتي ان ا ديدم ، لبم را به دندان گرفتم و گفتم :"بهروز راستي كه ديوانه اي ."
او در حاليكه ان را به دستم ميكرد با لحن عاشقانه اي گفت :"اره باور كن ديوانه ام...ديوانه تو."
دستبند از طلاي خالص و خيلي سنگين بود و سنگهايي از زمرد و اقوت رو ان نقش زده بود . به حدي زيبا بود كه مطمئن ودم قيمت ان بالاي يك ميليون لست .
رفتار او بهتر شده بود .باز هم با هم لبرون ميرفتيم ولي ديگر اصراري براي رفتن به منزلشان و يا تنها بودن با من نمميكرد من از اين بابت راضي بودم و در فكر اين بودم پيش از ازدواجمان خود را راضي كنم تا بتوانم عاشقانه دوستش داشته باشم .
روزي براي گشتن بيرئن رفتهبوديم . او ماشين را جلوي پارك ساعي نگه داشت . از ديدن پارك رنگم پريد ولي مدانستم او به حديباهوش است كه اگر كوچكترين اشاره اي ه رفتن كنم تا ته قضيه را از ذهنم بيرون نكشد دست بردار نيست .بنابراين خيلي اهسته پياده شدم . از اينكه خاطات علي در ذهنم زنده شده بود احساس ميكردم بغضي خفه كننده گلويم را گرفته است .ناخوداگاه به جايي كه ان شب ماشين علي پارك شده بود نگاه كردم .وقتي كه از پله هاي پارك پاين رفتيم خيلي سعي كردم بر خودم مسلط بمانم .چون درست در همان مسيري راه ميرفتيم كه با علي ان مسير را طي كده بوديم .حتي از كنار ان چاغ برقي رد شديم كه من و عل با هم نامزد شده بوديم . و من در ذهن اندام كشيده و زيباي علي را همان جايي كه ايستاده بود تصور كردم و بدون اينكه بخواهم با جشم به دنبال چند جواني گشتم كه ان شب براي ما ارزو خوشبختي كردند .
بهروز متوجه من بود و با سوء ظن پرسيد :"دنبال كسي ميگردي ؟"
با لبخند گفتم :"نه، خيلي وقت است اينجا نيامده بودم . به نظرم خيلي عوض شده >"
او به دور بر نگاه كرد و با بي تفاوتي گفت:"اينجا از ده سال پيش تا به حال تغيري نكرده شاي داينجا را با پارك ديگري اشتباه گرفتي."
خودم را به نفهمي زدم و گفتم :"بله فكر ميكنم با پارك ملت اشتباه گرفتم."
او خنديد و گفت :"از همين جا به راه ميرويم ." سپس دستم را گرفت و به طرف حوض قوا برد . مدتي روي پل به قوها نگاه كديم و پس از ان به محل خرگوش ها رفتيم كمي با انها بازي كرديم .
بهروز با خنده گفت :" اگر شي ين اينجا بود مرتب به ان طرف و ان طرف مي دويد ."
از اد اوري كارهاي شي ين لبخند زدم و گفتم :"راستي كجاست ؟"
"شمال است و اميري به و رسيدگي ميكند ."
اميري نام دربانشان بود .
بهرز نگاهي به من كد و گفت :"دوست داري براي ديدنش برويم ؟"
از ياد اوري ويلا و شيين با خوشحالي گفتم :"در يك فرصت مناسب حتما ميرويم."
بهروز دستم را گرفت و مرا به طرف سر باليي پارك برد و در حين قدم ردن گفت :"تا يادم نرفته پنجشنبه هفتهي اينده يكي از دوستانم مهماني دارد . دوست دارم تو هم بيايي ."
"چه جور مهماني است ؟"
سرش را تكان داد و گفت :"يك مهماني خودماني كه با بچه ها دور هم جمع ميشويم ."
روي چمنهاي كه شيب ملايم داشت نشستيم . "از دوستانت كسي هم براي نامزدي امان امده بود ؟"
بهروز پاسخ داد :"فقط يكي از انان اده بود ، بقيه ايران نبودند و حالا همه برگشته اند قرار است يك مهماني ترتيب بدهند ."
"بسيار خوب ، چه جور لباس بپوشم ؟"
بهروز ابروهايش را بالابرد و با لبخند گفت :"لباست با من ."
اشاره اي به يقه لباسم كردم و گفتم :"به شرطي كه درست و حسابي باشد ."
خنديد و جيزي نگفت .ناگتن چيزي يادم افتاد و پرسيدم :"شب كه بر ميگرديم ؟"
با خنده سرش را تكان داد و گفت :"باشد زاهد كوچولو شب بر ميگرديم ولي از لان بگويم بايد تا پايان مهماني بماني و همان اول شب نگوي خوابم مي ايد ."
تا دوازده شب خوب است ؟"
"روي دو نيمه شب حساب كن تازه شايد هم بيشتر >"
دهانم را باز كردم تا مخالفت كنم ولي او با دست جلوي دهانم را گرفت و گفت :" خوب ،خوب . مان دو نيمه شب >"
نفس عميقي كشيد و با دلخوري گفت :"من نميتوانم اينقدر تحمل داشته باشم و براي هر مهماني از پدر و مادرت اجازه بگيرم ، بايد با مادر صحبت كنم تا عروسي ا ودتر اه بيندازد . بيچار ام كردي لز بس ناز نيكني ." و بعد روي چمنها دراز كشيد .
زيرذ چشمي نگاهش كردم و پيش خود گفتم مثل اينكه تا به حال كسي با تو اينطور رفتار نكرده كه اينقدر پر رو شدي !
روي پنج شنبه از پيش براي ارايشگاه وقت گرفته بودم . اما با اين تفاوت كه ارايشگر موهايم را د منزل و در اتاق خودم درست كرد . به خواست خدم ارايش ملايمي هم روي صورتم كرده بود كه در عين زيبايي سادگي ام را از دست نداده بودم .نيم ساعتي بود كه مارم تمام شده بود و و روي صندلي اتاقم نشسته بودم كهصداي پژوي بروز را شناختم . به مادر رو كردم و گفتم :
"صداي ماشين بهروز است >"
وقتي امد دسته كلي به مادر هديه كرد . مادر با تشكر گل را از او گرفت و براي اينكه بهروز راحت باشد به اتاق پذيرايي رفت و در را بست و تلويزيون را هم روشن كرد .
بهروز با دين من سوتي كشيد و گفت :"بيچاره ام كردي ببين به چه رزم انداختي ." و به خودش اشاره كرد و گفت :"از وقتي كه عقد كرديم چهار كيلو لاغر شده ام."
با نيشخند گفتم :"چهار كيلو؟چقدر زياد ! ولي فكر ميكنم حداقل بيست كيلو اضافه وزن داشته باشي ."
با دلخوري گفت :"اينجور فكر ميكني ؟ ولي بدن من چربي ندارد و همه اش عضله است ." سپس با دستش فيگور گرفت .
سرم را تكان دادم و گفتم :"خوب ، خوب ، بسه . سقف خونمون ترك خورد >"
در دستش بسته اي بود ان را به طرفم گرفت و گفت :" اين هم لباس ، سريع عوض كن تا را ببينم >"
در اتاق ا برايش باز كردم گفتم :"خواهش ميكنم بيرون."
با اخم نگاهم كرد ولي بدون گفتن كلامي بيرون رفت . من در ا قفل كردم و لباس را پشيدم . انقدر عصباني شدم كه حد نداشت . لباس شمال دامن كوتهاي به رنگ مشكي كه به زحمت بلندي ان به بالي زانووانم مي رسيد .و بلوز دكلته اي كه اگر ان را نميپوشيدم سنگين تر بود . بهروز چند ضربه اي به در زدو من با عصبانيت ان را با زكردم . وقتي مرا ديد چشمش را بست و لبش را به دندان گرفت . از ناراحتي رو تختي را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :"تو توقع داري كن با اين لباس به مهماني بيايم."
با اخم گفت :"روتختي را بينداز تا لباست را ببينم."
با تمسخر گفتم :"بهروز خيلي احمقي ، فكر ميكردم تا حالا ادم شده اي و دست كم فرق بين همسرت را با ستاره هاي سكسي سينما را ميفهمي .زود برو بيرون تا روي سگم را بالا نياوردي ."
با ناراحتي در حاليكه هنوز لبش را به دندان گرفته بود از اتاق بيرون رفت و من لباسي از كمدم برداشتم و ان را پوشيدم وبا حرص لباسي را كه اورده بود داخل سطل اشغال كنار اتاقم انداختم.
لباس جديدم تركيبي از ساتن مشكي و حريري از همان رنگ بود ولي بلندي لباس تا روي كفشم را ميپوشاند .البته باز هم معذا بودم چون چاكي از پهلوي لباس تا بالاي زانويم داشت و بايد مواظب بودم تاموقع نشستن پاهايم ديده نشود . يقان گرد و كمي باز بود البته نه انقدر كه از پوشيدنش منصرف شوم و شال حريري را هم وي سر و گردنم انداختم و ب ال رفتم ا او لباسم را بيند . او را ديم كه وي مبلي در هال نشسته بود و با اخم سرش را پايين اندخته بود . وقتي وارد هال شدم سرش را بلند كرد ومرا نگه كرد .فهميدم از لباس جديديم بدش نيامده .بلند شد و د رحاليكه به در اتاق پذيراي ميزد مادر را صدا كرد تا از او خداحافظي كند . امدر بلند شد و با بهوز خداحافظي كرد . وقتي او رفت تا ماشين را روشن كند ، ماد به من گفت :"عزيزم كليدت را برداشتي ؟"
"بله فقط ممكن است كمي دير بيايم ولي شب برميگرديم>"
مادر لبخند زد و گفت :" خودت را ناراحت نكن . من به تو اطمينان دارم >"
او را بوسيدم پاين رفتم .وقتي شوار ماشن شدم هيچ حرفي نزدم و اين او بود كه گفت :"سپيده معرت ميخواهم."
از طرز معذرت خواهي اش خنده ام گرفت و گفتم :"خوب ميبخشمت ."
سپس لبخندي زد و گفت :گببين كار من به كجا مشيده ؟ سپيده باور ميكني در تمام طول عمرم حتي يكبار هم از مسي معذرت نخاسته بودم."
"لاشكالي ندارد از اين به بعد ياد ميگيري ." واو با خنده سرش را تكان داد و ضبط ماشين را روشن كرد . متوجه شدم پس از گذشتن از چند فرعي وارد بزرگراه شديم .وقتي تابلوي بزرگراه تهران_كرج را ديدم پرسيدم :" بهروز مهماني در خارج از شهر است ؟"
"خير خانم د رمنزل دوستم كه در اطراف كرج سكونت دارد برگزار ميشود ."
"كرج؟"
گميخواهي برگردم و اين را به مامن جحونت اطلاع بدهي ؟"
فهميدم مسخره ام ميكند بنابراين پاسخي ندادم .پس از مسافتي از وسط بزرگراه به فرعي پيچيد و پس از چند دقيقه به خيابان پر درختي رسيد كهمنازل ويلايي زيبايدر احاطه درختان سر به فلك كشيده بودند .پس از گكشتن از چند منزل جلوي د ويلايي ايستاد كه ساختمان سفيدي داشت . وروي پلاك ساختمان نوشته بود :"do yoy live ? 320 به خاطر بي معني بودن نوشته ي روي پلاك به ان توجه كردم سپس نگاهي به محوطه زيباي ويلا انداختم و گفتم :"هيچ فكر نميكردم در محدوه كرج خانه هايي به اين زيبايي وحود داشته باشد ."
او در حتليكه لبخند ميزد گفت :"اينجا خود كرج نيست بلكه قسمت شاه نشين ان است و در حاشيه كرج قرار دارد . اگر دوست داري يكي از اين ويلاها را برايت بخرم."
"نه متشكرم."
بهروز پس از دو بوق پي در پي منتظر ماند .كمي بعد درباني د را باز كرد . در بان لباس مخصوي پوشيده بود و با سر به بهروز سلام كرد ولي او بدون توجه به او ماشين را به سرعت به انتهاي ويلا برد . خيلباني پر درهت كه هر دو طرف ان علاوه بر درختان ، گل و گياه فراوني هم داشت و در حياط را به ساختمان اصلي ويلا پيوند ميداد . وقتي خيابان كوتاه پردرخت را با ماشين طي كرديم به محوطه وسيعي سيديم كه استخر بزرگي وسط ان قرار داشت . كه دور تا دور انت را نرده هاي موتاهي كشيده بودند . بهروز ماشين را كنار جند ماشين مدل بالاي ديگر پارك كرد و پياده شد . در طرف مرا هم باز كرد . دستم را گرفت و كمك كرد تا پياده شوم .سپس با هم از پله هايي بالا رفتيم كه به در ورودي تالار منتهي ميشد . خدمتكاري جلو ي در به استقبالمان امد و مانتوي كن و كت او را گرفت . من بازوي بهروز را گرفته بودم .پس از گذشتن از محوطه ي كوچكي به چند پله رسيديم و پس از پايين رفتن از انا وارد تالار پذيرايي شديم كه با زباي هرچه تمامتر ان را اراسته بودند .چراغهاي زيادي فضاي انجا را مثل روز روشن كرده بود
-
ضيط صوت بزرگي در اتاق با رقص نورهايش خودنمايي ميكرد .ضبط صوت متنند كمد بزرگي بود كهبلند گوهاي ان دور تادور تالار روي ديوار ها نصب شده بود ند و صداي ان انقدر زنده بود كه گويي اركستري در حال نواختن اهنگ است . اهنگ نلايمي از ضبط پخش ميشد .وقتي وارد سالن شديم با انكهنور زياد چشمم را اذيت كرد ولي متوجه شخصي شدم كه به طرفمان ميامد .ان شخص بلوزي استين كوتاه به رنگ مشكي وشلواري از چرم به تن داشت و موهاي بلندش را با ژل به سرش چسبانده بود انتهاي موهايش به ورت فر روي شانه هايش ريخته شده بود .انقدر قيافه ي عجيب و غريبي داشت كه پيش خود گفتم خدايا اين ديگر چه جور جانوريست وبي اختيار بازوي بهروز را فشار دادم . بهروز دستش را روي دستم گذاشت و با لبخند به من نگاه كرد .ان شخص جلو امد، لبخندي بر لب داشت و محو تماشاي من شده بود .صئرت زيبايي داشت ولي تيپش انقدر مسخره بود كه ما به ياد شعبده بازاي سيرك انداخت .
وقتي جلو امد با حيرت به من نگاه كرد و گفت :"سلام بهروز خوش امدي ." ولي در همان حال به من نگاه ميكرد به طوري كه تصور كردم شايد چشمانش چپ است .اليته منظره زشتي بود او با بهورز سلام و احوالپرسي ميكرد ولي چشم از من بر تميداشت . به بهروزنگاه كردم و او با خونسردي و در حاليكه از من چشم بر نميداشت . به بهورز نگاه كردم او در حاليكه لبخندي بر لب داشت اين منظره را تماشا ميكرد . بهروز او را اميد و از دوستان بسيار صمصمي اش معرفي كرد . وگفت :"اين همسپيده كه ان همه تعريفش را ميكردم .ايا به تعريف هايم شبيه است ؟"
اميد با لحني چاپلوسانه گفت :"باو ركن به هيچ وجه فكر نميكردم اغراق نكرده باشي ، راستي كه از ئصفش خيلي زيباتر است ."
بدون اينكهلبخند بزنم گفتم:"متشكرم."
او دستش را دراز كرد و من ان را نديدهگرفتم ولي او خود را نباخت و با بالا بردن ابروهاش به بهروز نگاه كرد و خنديد و دستش را كشيد . بهروز هم لبخندي زد و با دستش فشاري به دستم داد . همانطور كه به بوز چسبيده بودم به طرف انتهاي سالن رفتيم . اميد كنار بهروز راه ميرفت و مارا به طرف جمع كوچكي كه شامل پانزده زن و مرد ميشد برد و با صداي بلندي گفت :"اين هم از بهروز و ملكه جمع ما سپيده خانم ."
از تعريفش پي به حماقتشبردم و فهميدم از ان زبان بازهاي حرفه است . با سر به جمع سلام كردم ولي بهروز جلو رفت و ا چند مرد و حتي زن دست داد ولي من رغبت به جلو رفتن نداشتم و نشان دام مايا به دست دادن نيستم . كسي هم در اين مورد اصرار نكرد . نگاه انان را بر روي خود احساس ميكردم ولي چاره اي جز تحمل كردن نداشتم .عاقبت به گوشه اي رفتم و روي صتدلي نشستم .پيش خود گفتم همچين گفت مهمان كه فكر كردم الن جشن بزرگي بر پاست . يك مشتادم بي كار و بي عر دور هم جمع شده اند و اسمش را گذاشته اند مهماني . به دور و اطراف نگاه كردم .خدمتكاري براي پذيرايي نبود ولي زود متوجه شدم خود اميد مسئوليت پذيرايي از مهمانان را بر عهد دارد . بهروز با ظرفي پر ميوه به طرفم مدو كنارم نشست . اهسته به او گفتم :گبهروز من همسر اميد را نديدم."
"همسر ؟" سپس به من نگاه كرد و گفت :"اه بله ، او همسر ندارد ولي قرار است به زودي ازدواج كند ."
ديگر چيزي نگفتم و ب خانم هاي كه در اتاق پذايرايي بودند نگاه كدم . همه جوان بودند و خيلي بد لباس پوشيده بودند . از ديدن يك از انان با لباس يقه باز مشكي و پلكهاي كه با سايه ان ا سياه كرده بود خنده ام گرفت . درست مثل ادمهايي بود كه كتك خورده باشند . بعد به يكي از زناني كه بهروز با او خيلي گرم نگاه كردم و اهسته پرسيدم :"بهروز خاني كه لباس قرمز كوتاهي به تن كده كيست ؟"
بهروز با لبخند به من نگاه كرد و گفت :" او منيژه نامزد جمشيد است ."
با تعجب گفتم :گ مثل اينكه همه وستان تو نامزد دارند ."
با لبخندي كه نشان ميداد از حرفهاي منلتميبرد گفت :"بله."
اميد با دوليوان كوچك به طف ما امد كه در ان شربت قرمز رنگي ريخته بود . با ديدن لوانها كه هر كدام به كوچكي يك استكان بود خنده ام گرفت و گفتم:" بدبخت ها ا اين دم و دستگاه اينقدر خسيس هستند كه شربت البالو را با استكان به مهمانشان ميدهند . اميد جلو امد و سيني را جلوي من و بهروز گرفت . بهروز يك استكان برداشت ولي وقتي من خواستم شربتم را بردارم گفت :"نه." و به اميد اشاره كرد كه برود . اميد بدون حرف سيني را بد و من با حيرت به هبروز نگاه كردم . او استكانش ا وي م بغل دست گذاشت و بدن اينكه حتي به من نگاه كند و يا توضيحي بدهد ، مشغول پوست كندن ميوه شد .سپس ان را به طرفمن گرفت و گفت :"بخور عزيزم."مثل احمقها به هروز ن
اه ميكردم و د ذهنم به دنبال كشف اين معما بودم.
بهروز وقت متوجه ي نگاه خيره من شد گفت :" مگر روزه گرفتي، خوب بخور يگر ." و سپس خودش استكن را برداشت و با يك حركت ان را به حلقش سرازير كرد . از طرز خوردنش تازه متوجه شدم ان شربت چيست . ر حاليكه ميوه را بر ميدشتم با خود گفتم بهروز خان بعد به حسابت ميرسم .
هم نوع ادميدر ان مجلس ديده ميشد .موهاي بعضي مردهاانقدر بلند بود كه جايتعجب داشت و لباسهايشان به حدي عجيب و غريب بود كه تصور ميشد از كه ي ديگر ي امده اند . بعضي موهاشان ا وغن زده بدند ولي من خوشحالودم كه دست كم بهرز اين كار را نميكند چون ميدانستم پدر از اين نوع مردهاخوشش نميايد . موخاي بهروز بلندبود ولي ديگر نه به ان زنندگي كه موي يكي از مدها بود ، لز پشت مثل زني بود كه كت و شلوار پوشيده باشد و لي در عوض همسرش موهاي كوتاه داشت . از اين تنقص در دلم مخنديدم و اين خنده دوني در ظاهرم نيز تاثير گذاشته بود .
بهرز برگشت وبه من گفت :"عزيزم خشحالي؟"
سرم را تكان دام و گفتم :"تئاتر خوبي است ."
معني حرفم را نفهميد ولي چيزي نپرسيد . اميد چندبار به ديدن ما امد و خواست سر صحبت را با من باز كند ولي با بي محلي به او اجازه ندادم برايم چرب زباني كند . و او به سراغ همسر بعضي دوستانش رفت و با نان گرم گرفت .بعضي مردها مشغول خوردن و عبضي وشغول كشيدن سگار بودند و زنها يا باين حرف ميزدند يا با ان . من نميتوانستم تشخيص بدهم كه كدام زن همسر كدام مرد است . كمي بعد بهروز بلند شد وبدون اينكه چيزي به من بگويد به طرف ديگر تالار رفت . فكر كردم براي كاري بلند شد ولي وقتي كمي معطل كرد متوجه شدم با خانمي در حال گفتگوست . به او و ان خانم نگاه كردم . زني سبزه و درشت اندام كه بيني كشيده و موهايي به رنگ روشن داشت .قيافه ي جالبي نداشت و موقع صحبت كردن ستهايش را تكان ميداد . نميدانم بهروز از چه چيز او خوشش امده بود كه با لبخند به او نگاه ميكرد . منوجه شدم زن در حال صحبت است و بهروز چشم به دهان و دوخته بود و ر دو با هم خنديند اما وقتي بهروز دستش را روي كمر ان خانم گذاشت و با هم به طرف مبلي كه در گوشه اتاق بود رفتند ، احسا كردم در سردخانه هستم. تمام بدنم يخ كرده بود . فكر ميكردم اشتباه ديده ام ، ان دو وطري نشسته بودند كه مرا نميديدند . دندانهايم ا لرز به هم ميخرد . بار ديگر به سمت انا نگاه كردم و متوجه شدم خيلي نزديك به هم نشسته اند . از تصور تماس بدنشان به هم احساس تهوع كردم . چشمانم را بستم و سعي كدم به خودم بقبولانم كه مسئله را بزرگ كرده ام . د اين هنگام يكي از دوستان بهرو كه خود ا جمشيد معرفي كرد به من نزدك شد و پهلويم نشست و شروع كرد به صحبت كردن . براي صحبت با او تمال نشلن ندادم . او انقدر پرسشهاي احمقانه ميپرسيد كه فكر كردم يك تخته كم دارد . با لحن احمقانه اي ميپرسيد شما كجا با بهوز اشنا شديد ؟ ايا پيش از اين به فرانسه سفر كرده اد ؟ من فكر مكنم شما را در هاليوود يده ام . انقدر از پرسشهاي احمقانه و صداي نحسش ككلافه شده بودم كه كم مانده بود پيش ستي ميوه را بر سرش بكوبم . بعد با ناراحتي گفتم :"خواهش ميكنم مرا تنها بگذاريد ."
جمشيد د حاليكه بلند ميشد سرش را تكان داد و تلو تلو خوران به سمت ديكري رفت . من تازه ان قت متوجه شدم او حال درستي نداشته است . با وحشت به بهوز نگاه كردم او سرش را جلو بده بود و داشت ر گوش ان زن صحبت ميكد . ناراحتي ام قتي شدت گرفت كه ان زن موهاي بهروز را در مشتش گرفت . از نااحتي گيه ام گرفته بود و به خود گفتم اينجا چه جورجهنمي است . با زحمت به رفتارم مسطل ماندم ، از جام بلند شدم و به طرف بهوز رفتم . از طرز نشستن ان دو من از خجالت خيس شعرق شدم . طوري نشسته بودند كه احساس كردم به هم گره خورداند ، دست بهروز دور كمر او بود و اونيز در اغوشبروز نشسته بود و سرش را روي دست او گذاشته بود .
با صداي لرزان گفتم :"بهروز ."
بهروز برگشت و با دن من مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد گفت :"بيا عزيزم، بيا اين اله لطيفه هاي دست اول را به تو معرفي كنم."
از درهم كشيدن چهره ام خودداري كردم ولي صدايم ميلرزيد و بهروز با دين رنگ پريده ام به و گفت :"معذرت ميخاهم مسرم به هواب الوده وددو سيگار حساس است اجازه بده كمي او ره به هواي ازاد ببرم ." انزن برگشته بود خيره خيره به من نگاه ميكر وبعد با صداي بي روح و ت دماغي گفت :"اه مگر او را از شهرستان اورده اي ؟"
بهروز به حرف او خندي و به طرف من امد . ميخواست دستم را بگيرد و لي من از اينكه دستم به او بخورد چندشم شد ئ دست را پس كشيدم .لي بدون حركت به من دستش را پشتم گذاشت و مرا به طرف پنجهر هول داد . خيل دوست داشت مرا بيرون مبرد ، احتياج به هواي ازاد و جاي خلوتي داشتم تا دق و دلي ام را سرش در بياورم . ولي او پنجره و به باغاباز كرد . از ناراحتي ميلرزيدم و دستم را به لبه ي پنجره گرفته بودم. تا امدم حرف بزنم با نگاهنافذي گفت :"عزيزم نه ، يعني حالا نه ، بگذار وت از اينجا رفتيم به حرفهايت گوش كدهم ."
سرم راب رگداندم و به باغ خيره شدم و گفتم :"بهروز اين چه حور جايي است ؟"
"منظورت چيست ؟"
"مرا به مهماني اورده اي يا..."
او با خونسردي گفتت :"سپيده لس كن دست از اين باز ياحمقانه بردار . چه چيز تو را اينقدر وحشتزده كرده ."
"وقتي تو نبودي يك مرد ك مكيگفت نامش جمشيد است پهلويم نشست و با من صحبت كرد ."
"همين."
"ولي او مست بود ..."