(52)
نامه دوم به عمو .
سلام به مرد بزرگ زندگیم .
عمو جان سلامم را با اندوه و بغض سنگینی که در گلو دارم پذیرا باش . کلام مهربان تو به من امید زیستن و مقاومت می دهد . در آن لحظات احساس می کنم که من یکی از مبارزین هستم .
من پرستاری دو بیمار را در خانه به عهده گرفته ام که به هر دوی آنها مهر می ورزم و مراقبت از آنها خسته ام نمی کند . دارم معتقد می شوم که آمدن من به اصفهان به اراده خودم نبوده ، بلکه خواست ، خواست خداوند بزرگ بود ، که من به اصفهان بیایم و از این دو مراقبت کنم .
بدری یک روز هنگام کار از حال رفت و بیهوش نقش بر زمین شد . دکتر درمانگاه او را معاینه کرد و دستور بستری شدنش را داد . وقتی او چشم گشود و خود را روی تخت درمانگاه دید گریست ، آن قدر که دکتر اجازه داد او را به خانه بیاورم و مراقبتش را به عهده بگیرم .
دکتر معتقد است که ریه های او چرک کرده و باید در بیمارستان مسلولین بستری شود . من جرات ابراز این سخن را نداشتم و به سختی توانستم آقای گرامی را در جریان امر بگذارم . تمام حقیقت را به او نگفتم ، فقط به این نکته که – بدری باید تحت مراقبت شدید باشند – اکتفا کردم . پدر بهتر می تواند او را راضی کند . وقتی پدر به او قول داد که هر روز به ملاقاتش می رویم ، محزون نگاهم کرد و گفت " بری تو زیان آور است که در کنارم باشی ، خواهش می کنم از من فاصله بگیر " . و من از این سخن استفاده کردم و گفتم " اگر نگران سلامت منی ،س بستری شو تا زود تر سلامتت را به دست بیاوری " . و بالاخره او قبول کرد .
اتاق بدری بزرگ است و بیمارستان مصفاست . رو به روی پنجره اتاق او درخت بزرگی هست که شاخه های آن از درون اتاق پیداست .
بدری نگاهش را روی شاخه درخت ثابت کرد و آهی عمیق از سینه بر کشید و برای آنکه بتواند میدان دیدش را وسیعتر کند ، دست زیر سر گذاشت و کمی خود را بالا کشید و گفت " حالا بهتر می بینم " . پرسیدم " می خواهی پایه تختت را بلند کنم ؟ " با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت " نه ، همین طور خوب است " . گفتم " امروز حالت بهتر است ؟ " قدری خودش را جا به جا کرد و گفت " نمی دانم . آن قدر درد دارم که دیگر به آن عادت کرده ام . دیگر خوب و بد برایم تفاوت ندارد . تو گقتی که بعد از هر سوزش آرامشی هست . من سوزش را حس می کنم اما از آرامش اثری نمی بینم " . گفتم " بس کن ! من باید بدانم که تو حالت بهتر از دیروز است که می دانم " . اما عمو جان ! در چشمان به گودی نشسته بدری گویی شب لانه کرده و خیال برخاستن ندارد . نمی خواهم به این فکر کنم که شمع زندگی او رو به خاموشی می رود و او خیال هجرت دارد . از این اندیشه بر خود می لرزم و بی اراده به چیز های خوب فکر می کنم . از او پرسیدم " دوست داری پنجره را برایت باز کنم ؟ " دست لاغر و استخوانی اش را روی سینه فشرد و گفت " نه ! دیدن خزان از پشت پنجره زیباست . من زندگی را دوست دارم و خواهان آن هستم . دوست دارم کتاب جان شیفته را بخوانم و شاخه گلی را که منصور لای آن گذاشته بو کنم . رنگ سبز بهار مرا به نشاط می آورد و این نبض کند مرا به تپش می آورد . می خواهم زنده بمانم ، آنقدر که او بیاید " . دستش را گرفتم و گفتم " حرفهایی می زنی که اشکم را در می آوری . مسلم است که تو زنده می مانی و بهاران زیادی را با این چشمان زیبایت می بینی " . گفت " بهار را دوست دارم ، هر چند در این فصل عزیزانم را از دست داده ام ، اما دست خودم نیست . من عاشق بهارم و هنوز عطش دارم . می دانی که ! دلم می خواهد اسمم را روی کارت دعوتی که برای عروسی ام چاپ می شود بنویسند ، هنوز زود است که آن را روی یک تکه سنگ بتراشند . چه خوب بود که به خواب مصنوعی فرو می رفتم و کسی به من تلقین می کرد که این بیماری مثل کندن یک دندان کرم خورده است و بعد از بیداری درد نخواهم داشت . آخ که چه خوب بود اگر این زندگی که من هنوز چیزی از آن نفهمیده ام این قدر پر شتاب نمی گذشت " . و ناگهان بدری سر بلند کرد و گفت " پنجره را کمی باز کن تا برگهای به خزان نشسته را تماشاکنم . ببینم ! زیر این درخت که من شاخه هایش را می بینم ، نیمکتی هم وجود دارد ؟ " از پنجره به بیرون و به حیاط بیمارستان نگاه انداختم . یک خیابان شنی از دو طرف درخت کشیده شده بود ، اما اثری از نیمکت نبود . به طرف بدری برگشتم و گفتم " نه ، زیر درخت نیمکتی نیست " . چشمهایش را بر هم گذاشت و گفت " حیف شد . وقتی درخت به شکوفه بنشیند ، نشستن زیر آن خالی از لطف نیست . مینو ! می دانی ما چند سال داریم ؟ " و به چشمان متعجب من لبخند زد و گفت " تعجب کردی ؟ میخواستم بگویم که من و تو از این درخت خیلی جوانتریم . اما چقدر بین ما با آن فرق هست ، او با شروع بهار جوان می شود ، اما من ممکن است هرگز بهار را نبینم . کسی در درونم به من خبر می دهد که وقت رفتن است " . گفتم " بس کن و فکر های بچگانه را از خودت دور کن و امیدوار باش " . پوزخندی زد و سرفه خشکی کرد و با صدایی خسته گفت " عقیده ، ایمان ، باور ، همه اینها رکن هستند ! من عقیده و ایمان دارم ، اما باور اینکه زود باید رفت ، من را دچار تزلزل می کند و این تزلزل سایه ای از شک بر ایمان و عقیده من می اندازد . دلم می خواست مومن بودم و از مرگ نمی ترسیدم . دلم می خواست پیر می شدم و در آن سن و سال مرگ را می پذیرفتم . فکر می کنم که عقیده و ایمان من از شدت ترس است ، یک نوع خود خواهی است که ایمان دارم . شاید می خواهم وقتی که این دنیا را نمی بینم ، لااقل یک دنیای جاودانه داشته باشم . بالاخره باید یک طرف را داشت . اما متاسفانه من میان دو نقطه سرگردان هستم . تو می توانی برای من از مرگ یک تصویر زیبا ترسیم کنی ؟ آیا تو می توانی بگویی که در لحظه انتقال ، چه خواهم دید ؟ مادر می گفت انسانهایی که نا کام چشم از دنیا می پوشند ، در لحظه انتقال بهشت را به چشم می بینند و فرشته ها او را روی بالهای خودشان سوار می کنند. این تصویر مادر از مرگ و انتقال زیباست . اما نمی دانم چرا هنوز دلم نمی خواهد سوار بال فرشته ها بشوم . شاید از نتیجه اعمال خودم می ترسم و به جای دیدن بهشت نگران دیدن دوزخ هستم .
می دانی مینو ! مادر خودم هم به علت همین بیماری از دنیا رفت و حالا نوبت من است . من آنقدر که چهره مادرمان را به یاد دارم ، چهره مادر خودم را به یاد نمی آورم . پدرم می گوید آن قدر بهشت سبز است و پر گل که به تصور نمی آید . اما اگر قرار باشد از آن بالا زمین و همه چیز را هم سبز ببینی ، رنگ سیب سرخ چه زشت خواهد بود و بعد از باران چه مهی زمین را در بر می گیرد " . گفتم " به جای مرگ به زندگی فکر کن . به مردی فکر کن که در سفر است و می خواهد تلاش کند تا بهترین زندگی را برای تو فراهم کند . امیدواری را از خودت دور نکن " . بدری تبسمی کمرنگ بر لب آورد و گفت " امید واژه زیبایی است . اگر تا این حد از مرگ نمی ترسیدم و این ترس به وجودم چیره نمی شد ، شاید می توانستم به چیز های خوب فکر کنم . و به خودم بقبولانم که فاصله میان مرگ و زندگی بیش از گشودن یک در و بوییدن یک گل نیست " . گفتم " ترس ما به دلیل کم سنی ماست . و این عجیب نیست . چون به قول تو هنوز عطش داریم و می خواهیم با همین حواس ظاهری چیز ها را لمس کنیم . تو نباید تسلیم شوی و باید رشته زندگی را محکم توی دستت بگیری . آن وقت می بینی که مرگ را به زانو در می آوری . تو باید به خاطر منصور هم که شده زنده بمانی " . بدری سرش را به جانب در برگرداند و گفت " من هنوز منتظرم ! منتظرم که در را باز کند و بگوید – بدری من آمدم . دیدی که به قول خودم عمل کردم ؟ حالا هر سه ما می توانیم به خانه برگردیم و باز هم کنار هم زندگی کنیم – او به من قول داده که پدرم را با ما همخانه کند تا دیگر از فراق زجر نکشد .