بخت ار به مراد با توام بنشاند
گردون ز توام برات دولت راند
پروانهی بخت را به دیوان وصال
مرفق چه دهم تا ز منت نستاند
Printable View
بخت ار به مراد با توام بنشاند
گردون ز توام برات دولت راند
پروانهی بخت را به دیوان وصال
مرفق چه دهم تا ز منت نستاند
روزی فلکم بخت بد ار باز آرد
از این دل گم بوده خبر باز آرد
هجران بشود آتشم از دل ببرد
وصل آید و آبم به جگر باز آرد
معشوقه ز لب آب حیات انگیزد
پس آتش تب چرا ازو نگریزد
آن را که لب دم مسیحا خیزد
آخر به چه زهره تب در او آویزد
زلف تو بنفشه ار غلامی فرمود
زین روی بنفشه حلقه درگوش نمود
در باغ بنفشه را شرف زان افزود
کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود
چون نامهی تو نزد من آمد شب بود
برخواندم و زو شبی دگر کردم سود
پس نور معانی تو سر بر زد زود
اندر دو شبم هزار خورشید نمود
خاقانی از آن کام که یارت ندهد
نومیدی و چرخ داد کارت ندهد
در آرزوئی که روزگارت ندهد
غرقه شدی و زود گذارت ندهد
امشب نه به کام روزگار است آن مرد
ناخورده شراب در خمار است آن مرد
آسیمه سر از فراق یار است آن مرد
القصه به طولها چه زار است آن مرد
در باغ شعیب و خضر و موسی نگرید
تا چشمهی خضر و ماه و شعری نگرید
در زیر درخت شاخ طوبی نگرید
بر آب روان سایهی موسی نگرید
گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زندهام از وفا نگردانم سر
من بر سر اینم آن او او داند
گردی لبت از لبم به بوسی آزرد
تب دوش تن مرا بیازرد به درد
امروز تبم برفت و تب خال آورد
تب خال مکافات لبم خواهد کرد