آن تن که حساب وصل میراند نماند
و آن جان که کتاب صبر میخواند نماند
گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت
ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند
Printable View
آن تن که حساب وصل میراند نماند
و آن جان که کتاب صبر میخواند نماند
گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت
ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند
هرچند که از خسان جهان سیر آمد
روشن جانی از آسمان زیر آمد
خاقانی از این جنس در این دور مجوی
بر ره منشین که کاروان دیر آمد
جانان شد و دل به دست هجرانم داد
هجر آمد و تبهای فراوانم داد
تب این همه تبخال پی آنم داد
تا بر لب یار بوسه نتوانم داد
تا عشق به پروانه درآموختهاند
زو در دل شمع آتش افروختهاند
پروانه و شمع این هنر آموختهاند
کز روی موافقت بهم سوختهاند
در راه تو گوشم از خبر باز افتاد
در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد
چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم
از پای درآمد و به سر باز افتاد
هرکس که ز ارباب عبادت باشد
بر چهرهی او نور سعادت باشد
ایام وجود او به او فخر کنند
در خدمت او بخت ارادت باشد
لعلت چو شکوفه عقد پروین دارد
روی تو چو لاله خال مشکین دارد
من در غم تو چو غنچه بندم زنار
تا نرگس تو چو خوشه زوبین دارد
در باغچهی عمر من غم پرورد
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد
بر خرمن ایام من از غایت درد
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد
چون درد تو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد
اندر همه تن نبود جز دندانت
کو با دل من موافقت داند کرد
بخت ار به تو راه دادنم نتواند
باری ز خودم خلاص دادن داند
تا ماندهام ار پیش توام بنشاند
از غصه که بی تو ماندهام برهاند