از دست غم انفصال میجویی، نیست
با ماه نواتصال میجویی، نیست
از حور و پری وصال میجویی، نیست
با حور و پری خصال میجویی، نیست
Printable View
از دست غم انفصال میجویی، نیست
با ماه نواتصال میجویی، نیست
از حور و پری وصال میجویی، نیست
با حور و پری خصال میجویی، نیست
آفاق به پای آه ما فرسنگی است
وز نالهی ما سپهر دود آهنگی است
بر پای امید ماست هر جا خاری است
بر شیشهی عمر ماست هر جا سنگی است
بپذیر دلی را که پراکندهی توست
برگیر شکاری که هم افکندهی توست
با صد گنه نکرده خاقانی را
گر زنده گذاری ار کشی بندهی توست
خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست
هم محرم عشق باش کانده کش توست
داری تف عشق از تف دوزخ مندیش
کن آتش او هیزم این آتش توست
آن غصه که او تکیهگه سلطان است
بهتر ز چهار بالش شاهان است
آن غصه عصای موسی عمران است
آرامگه او ید بیضا زان است
رخسار تو را که ماه و گل بندهی اوست
لشکرگه آن زلف سر افکندهی اوست
زلفت به شکار دل پراکندهی اوست
لشکر به شکارگه پراکندهی اوست
شب چون حلی ستاره درهم پیوست
ما هم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو دربرم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پستهوار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است
خاقانی اسیر یار زرگر نسب است
دل کوره و تن شوشهی زرین سلب است
در کورهی آتش چه عجب شفشهی زر
در شفشهی زر کورهی آتش عجب است
تا یار عنان به باد و کشتی داده است
چشمم ز غمش هزار دریا زاده است
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است
من باد به دست و او به دست باد است