با یار سر انداختنم سود نداشت
در کار حیل ساختنم سود نداشت
کژ باختهام بو که نمانم یکدست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت
Printable View
با یار سر انداختنم سود نداشت
در کار حیل ساختنم سود نداشت
کژ باختهام بو که نمانم یکدست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت
از عشق لب تو بیش تیمارم نیست
کالودهی لبهاست سزاوارم نیست
گر خود به مثل آب حیات است آن لب
چون خضر بدو رسید در کارم نیست
گرچه صنما همدم عیسی است دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت
موئی موئی که موی مویم ز غمت
از خوی تو خستهایم و از هجرانت
در دست تو عاجزیم و در دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت
در از لب تو چینم و از دندانت
چون سوی تو نامهای نویسم ز نخست
یا از پی قاصدی کمر بندم چست
باد سحری نامه رسان من و توست
ای باد چه مرغی که پرت باد درست
نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت
آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت
ناچار که خورشید سوی ذره شود
ذره سوی خورشید کجا داند رفت
عشقی که ز من دود برآورد این است
خون میخورم و به عشق درخورد این است
اندیشهی آن نیست که دردی دارم
اندیشه به تو نمیرسد درد این است
از کوههی چرخ مملکت مه در گشت
وز گوشهی نطع مکرمت شه درگشت
اسکندر ثانی است که از گه در گشت
یا سد سکندر که به ناگه در گشت
تب داشتهام دو هفته ای ماه دو هفت
تبخال دمید و تب نهایت پذرفت
چون نتوانم لبانت بوسید به تفت
تبخال مرا بتر از آن تب که برفت