-
توهینی كه از طرف مسعود به خودم شنیده بودم تحمل و باورش در عین بی تقصیر بودنم برام غیر ممكن بود...بنابراین قبل اینكه اجازه بدهم حرفی بزنه با سردی و خشكی مطلق گفتم:سهیلا...مسعود جلوی درب منتظرته...برو...
سهیلا به من نزدیك شد و با صدایی به ظرافت و نرمی حریر گفت:امید خوابش رفت...حالشم بهتره...
به سهیلا نگاه نمیكردم و در حالیكه به نقطه ایی نامعلوم از پشت پنجره به حیاط خیره بودم گفتم:مرسی...حال دیگه برو...
- ساعت میدونی چنده؟...نزدیك5صبح شده...
- شنیدی چی گفتم سهیلا؟
- آره...شنیدم...سیاوش بهتره بری بخوابی...خیلی خسته ایی...
- سهیلا گفتم برو...مسعود منتظرته.
- سیاوش...هیچ متوجه ی حرفم شدی؟...تو خیلی خسته ایی...برو بخواب.
به قدری اعصابم به هم ریخته بود كه زمان به كل از دستم خارج شده بود!
سهیلا این رو فهمیده بود...من نزدیك به دو ساعت بود كه جلوی پنجره رو به حیاط ایستاده بودم...ولی چطور ممكن بود؟!!!
هنوز كاملا"متوجه ی این حقیقت نشده بودم...مثل این بود كه تمام این دو ساعت زمان برای من متوقف شده بود...
برگشتم به سهیلا نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:بهت گفتم مسعود جلوی درب منتظرته...چرا نمیری؟
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و در حالیكه به آرومی یك بازوی من رو گرفت گفت:سیاوش...مسعود رفته...همون موقع كه تو امید رو بردی حموم اون رفت...یعنی تقریبا"سه ساعت پیش...تو اعصابت حسابی بهم ریخته...بیا برو استراحت كن...
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:رفت؟!!!
- آره...وقتی وضعیت امید رو دید مثل اینكه فعلا" دست از سرم برداشته...فقط دیدم كه رفت...سیاوش اینقدر به من نگو برو...خواهش میكنم...فقط یه ذره هم منو درك كن...این خیلی برات سخته؟
با بی حوصلگی گفتم:سهیلا بس كن...ندیدی مسعود به خاطر هیچ و پوچ چطوری حرمت دوستی ما رو شكست و منو متهم به بی غیرتی كرد؟...همه اش هم به خاطر..
- میدونم...به خاطر منه...ولی مسعود اصلا" نمی فهمه چی میگه...اون نمیخواد خیلی چیزها رو درك كنه...مسعود فقط حرف خودشو میزنه...این در حالیه كه من واقعا" تصمیم خودمو گرفتم...سیاوش این منم كه عاشق تو شدم...نه كسی مجبورم كرده نه حتی تو برخلاف خصوصیات بقیه ی مردها به این احساس دامن زدی...تو حتی خیلی جاها با رفتارت سعی كردی منو از خودت دور كنی...ولی من با دلم چیكار كنم؟...هان؟...چیكار كنم؟...از طرفی امید از طرف دیگه نیاز ظاهری وضعیت زندگی تو به حضور من وابسته شده ولی مهمتر از همه علاقه ی خودم به توئه...سیاوش فقط اینو بدون حرفا و دلایلی كه مسعود میگه یه ذره هم برای من ارزش نداره و مهم نیست...من واقعا" دوستت دارم و پای احساس و حرفم هستم...مگه اینكه بهم ثابت بشه نه تنها دوستم نداری بلكه از من متنفری...دوست نداشتن رو میتونم با گذر زمان به علاقه برسونم اما اگه بدونم متنفری قضیه فرق میكنه...من كوركورانه عاشق تو نشدم كه حالا بخوام مثلا با حرفها و دلایل مسخره ی مسعود پا پس بكشم...سیاوش...من نمی تونم عشقی كه از تو توی قلبم به وجود اومده رو بی هیچ دلیل واقعی از بین ببرم...
-
نگاهم رو از سهیلا به سمت دیگه ایی معطوف كردم و در حالیكه سعی داشتم به افكارم مسلط بشم با كلافگی یك دستم رو لای موهام فرو بردم و گفتم:سهیلا من خسته ام...خیلی خسته ام...تو حرفهایی كه میگی شاید پر از صداقت و احساس هم باشه اما بیشتر از اونكه برای من لذت بخش باشه داره خستگی روحی منو بیشتر میكنه...چطوری اینو حالی تو كنم كه من...
سهیلا بیشتر به من نزدیك شد و مستقیم به چشمهای من نگاه كرد و در ضمنی كه چشمهاش بار دیگه رقص اشك رو در مقابل نگاه من به نمایش میگذاشت گفت:تو چی؟...سیاوش تو چی؟...به من نگاه كن...بگو تو چی؟...سیاوش من قصد آزارت رو ندارم...میخوام فقط بدونی كه من به حرف هیچ كسی اهمیت نمیدم...برای من هیچی مهم نیست غیر تو...نه حرف مسعود نه حرف هیچكس دیگه...آره شاید برای خیلی ها عجیب باشه شایدم اصلا" دور از ذهن و منطق باشه كه من عاشق مردی شده باشم كه به قول مسعود16سال از من بزرگتره و یه پسر كوچولوی8ساله هم داره و همسر اولشم طلاق داده...اما به نظر خودت اینها دلایل خوبیه كه كسی عاشقت نشه؟...مگه همه ی وجود تو فقط در این چند مورد خلاصه شده؟...سیاوش به خدا من قصد آزار دوباره ی تو رو ندارم...من میفهمم تو نگران چی هستی...من همه چی رو میفهمم...اما یعنی تو اونقدر منو احمق و بی ثبات فرض كردی كه وحشت داری از اینكه نكنه بعد از مدتی از عشق خودم نسبت به تو پشیمون بشم؟...یا وحشت داری نكنه كه منم مثل مهشید...
نمیدونم چرا اما وقتی حرفش به اینجا رسید برای لحظاتی احساس كردم سهیلا رو واقعا" دوست دارم...وحشت اینكه نكنه از دستم بره تمام وجودم رو پر كرد...سهیلا دقیقا" به چیزی اشاره كرده بود كه از وقتی فهمیدم نسبت به سهیلا بی علاقه نیستم این فكرمثل خوره به جونم افتاده بود...سهیلا كاملا" درست میگفت من بیشتر از هر چیزی از این وحشت داشتم كه نكنه روزی اون از این عشق پشیمون بشه و بلایی كه مهشید مثل آوار روی سرم ریخت بار دیگه تكرار بشه...
نفهمیدم...اصلا" متوجه ی حركت خودم نبودم وقتی به خودم اومدم كه دیدم سهیلا رو با تمام وجود در آغوشم گرفتم و او هیچ مقاومتی نمیكرد...
لحظاتی بعد سهیلا رو از خودم دور كردم و صورتش رودر میان دستانم گرفتم و گفتم:سهیلا...نمیخوام...نمیخو ام خاطره ی مهشید دوباره برام تكرار بشه...سهیلا من داغونم...من خیلی داغون تر از اونی هستم كه توی تصور كسی جا بگیره...بهم حق بده كه...
این بار سهیلا بود كه با محبتی خالصانه دستانش رو به دو طرف صورت من گذاشت و گفت:تو فقط منو باور كن...قول میدهم...قول میدهم كاری كنم كه خاطرات بدت نه تنها تكرار نشه حتی از ذهنتم پاك بشن...فقط دیگه به من نگو كه برم...خواهش میكنم...
روی سر و موهای سهیلا رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
اونقدر احساس خستگی میكردم كه به محض دراز كشیدن روی تخت به خواب رفتم
-
دو هفته از اون شب گذشت و در طی این دو هفته مسعود رو اصلا" ندیدم حتی تلفن هم بهش نكردم...اون هم به دیدنم نیومد و تماسی نگرفت!
امید خیلی زود روحیه ی از دست رفته اش با وجود سهیلا به حال عادی برگشت.
حضور سهیلا و عشقی كه خالصانه توی خونه از خودش بروز میداد برای من بزرگترین نعمت شده بود.
در طی اون دو هفته در مورد تصمیمی كه در رابطه با خونه ی اونها گرفته بودم هم با سهیلا صحبت كردم...با اینكه در ابتدا قبولش برای اون سخت بود اما وقتی توضیحات منو شنید بالاخره قبول كرد و قرار شد قبل از برگشتن مادرش از سفر مكه كارهای مربوط به اسباب كشی به كمك چند كارگر انجام بگیره...
واحد آپارتمانی كه در اختیار سهیلا و مادرش قرار داده بودم به قول سهیلا قابل مقایسه با خونه و محیط قبلی كه در اون ساكن بودند نبود...از رضایتی كه در چشمان سهیلا می دیدم بی نهایت خوشحال بودم و حس میكردم ذره ایی تونستم محبتهای اخیرش رو جبران كنم و از طرفی هم خوشحال بودم به خاطر عمل به قولی كه به مادرمسعود داده بودم.
دیگه از بودن سهیلا توی خونه نه تنها نگران نمیشدم بلكه هر لحظه احساس میكردم نیازم داره به وجودش بیشتر میشه...
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم....
-
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...ماشین رو به داخل حیاط بردم...هنوز از ماشین پیاده نشده بودم كه دیدم سهیلا در حالیكه دست امید رو گرفته از درب هال خارج شدند و به سمت ماشین اومدن!!!
هیچ وقت سابقه نداشت وقتی به خونه میام با این صحنه رو به رو بشم...در همون لحظات اول متوجه شدم كه باید مشكلی توی خونه به وجود اومده باشه!!!...........
از ماشین پیاده شدم و در ضمنی كه درب ماشین رو می بستم به چهره ی امید نگاه كردم...مضطرب بود و تا حدودی رنگ صورتشم پریده به نظر می رسید!
به سهیلا نگاه كردم و متوجه شدم او هم دست كمی از امید نداره!!!
وقتی به نزدیك من رسیدن نگاه دوباره ایی به هر دوی اونها كردم و سعی كردم لبخند بزنم و گفتم:چه استقبالی!!!...
سهیلا سلام كرد اما چشمان زیبایش گویای ماجرایی بود كه میدونستم قاعدتا" باید مربوط به داخل خونه باشه...
خم شدم و امید رو در آغوش گرفتم و از زمین بلندش كردم و در همون حال كه سعی داشتم از اینكه امید سلام نكرده با خنده و شوخی اشتباهش رو بهش تذكر بدهم شنیدم كه سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش...مهمون داریم...
امید رو بوسیدم و از كنار صورت اون به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چه خوب...نمی دونستم اومدن مهمون باعث میشه شما دو تایی به استقبال من بیاین...از این به بعد هر روز قبل از اومدن خودم به خونه یادم باشه چند نفر مهمون بفرستم خونه تا وقتی میام شما دوتایی بیاین به استقبالم!!!
امید با نگرانی كه در صداش موج میزد گفت:بابا...مامان مهشید اومده اینجا...
-
با شنیدن این حرف از دهان امید برای لحظاتی احساس كردم تمام رگهای بدنم یخ بست و در همون حال نشست عرق ناگهانی رو روی پیشونی خودم حس كردم!!!
مدتها بود شنیدن اسم مهشید هم عصبیم میكرد اما تحمل حضور دوباره اش رو در خونه ی خودم به هیچ وجه نمی تونستم بپذیرم...
امید رو به آهستگی از آغوشم به روی زمین گذاشتم و شونه هاش رو گرفتم و به سمت درب هال بر گردوندمش و گفتم:خیلی خوب بابا...تو برو توی خونه...من و سهیلا جون هم الان میایم داخل خونه...برو داخل عزیزم...
امید نگاه مضطربش رو به سمت صورت من برگردوند و گفت:بابا...با مامان مهشید دعوا نكن...من از صدای دادهای مامان مهشید بدم میاد...فقط بهش بگو بره...من نمیخوام دوستم داشته باشه...فقط بگو بره...
آب دهانم رو به سختی فرو بردم و روی زانو خم شدم و بار دیگه صورت معصوم و دوست داشتنی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه پسرم..تو نگران نباش...حالا برو داخل...
امید سرش رو به علامت تایید و موافقت با حرف من تكان داد و سپس نگاه ملتمسانه اش رو برای لحظاتی به سهیلا دوخت و بعد به طرف درب هال رفت و داخل خونه شد.
از حالت خمیده ایی كه روی زانو قرار گرفته بودم خارج و صاف ایستادم...
خستگی یك روز پر مشغله توی شركت و حالا شنیدن حضور مهشید در خونه كلافگی كه شاید نزدیك به دو هفته بود اصلا" حسش نكرده بودم بار دیگه یكباره تمام وجودم رو گرفت.
با عصبانیت به سهیلا نگاه كردم و گفتم:مهشید اینجا چه غلطی میكنه؟
- میگه اومده امید رو ببینه...
- غلط كرده...اصلا" برای چی راهش دادی؟
- سیاوش من اجازه ی این كارو به خودم نمیدم كه توی خونه ی تو كسی رو راه ندهم...هر چی باشه اون مادر امید...
- چرا چرند میگی سهیلا؟...اون اگه مادر بود كه...
- سیاوش تو رو خدا عصبی نشو...الانم نیومده كه بمونه...فقط خواسته امید رو ببینه...از وقتی هم كه اومده امید اصلا" طرفش نرفته...عصبی نشو...
- سهیلا اصلا" برای چی میگم راهش دادی؟!!!!
- من توی آشپزخانه بودم...زنگ زدن و امید درب رو باز كرد ولی مطمئنا"اگه خودمم درب رو باز میكردم امكان نداشت این اجازه رو به خودم بدهم كه جلوی ورودش رو به این خونه بگیرم...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...فكر میكنم خودشم متوجه شده كه امید واقعا" نمیخواد ببینش...همین براش كافیه...سیاوش میدونم عصبی شدی حقم داری ولی هر چی باشه اون یه مادره...
-
عصبی شدن من هر لحظه شدت میگرفت اما سعی داشتم خودم رو كنترل كنم...خواستم جواب سهیلا رو بدهم كه مهشید از درب هال خارج و به سمت من و سهیلا اومد.
نگاهش كردم...خدایا چقدر از مهشید و حضورش در خونه ام احساس نفرت میكردم...
به طرفش رفتم...ایستاد و مستقیم به چشمهای من خیره شد...
مانتویی بسیار تنگ و كوتاه و نازك به رنگ صورتی روشن تنش بود...یقه ی باز مانتو در حالیكه لباس دیگه ایی در زیر مانتو به تن نداشت به راحتی خودنمایی میكرد...شلوار سفیدی كه تا بالای مچ پاش بود به پا داشت...پاهایی مثل همیشه عریان با ناخنهای قرمز لاك زده...آرایش صورتش به قدری غلیظ بود كه انگار عازم یك مهمونی بسیار باشكوه باشه!!!
چقدر از نحوه ی لباس پوشیدن و آرایشهای غلیظش متنفر بودم...
شاید اگر در اون لحظات تسلط به اعصابم دچار تزلزل میشد با هر دو دستم خفه اش كرده بودم...
تا چندی پیش فقط جنگیدن با خاطرات تلخش آزارم میداد اما از وقتی امید با حرفهاش پرده از حقیقت تلخ دیگه ایی در رابطه با رفتار مهشید برایم برداشته بود میزان نفرتم از این موجود كه زمانی گمان برده بودم عاشقشم و به قلبم راهش داده بودم و زندگی رو با اون شروع و حتی صاحب فرزند شده بودم به قدری شدت گرفته بود كه همیشه در عذابی پنهانی قرار داشتم!
سهیلا به سمت من اومد و با صدایی كه التماس گونه بود گفت:سیاوش بهتر با مهشید خانم بیاین داخل...
نگاه كنایه آمیز مهشید به سهیلا رو دیدم و بعد رو كرد به من و گفت: پرستار قابل توجهی آوردی...
قدم دیگه ایی به طرفش برداشتم و در ضمنی كه با سختی خودم رو كنترل میكردم كه مبادا حركت ناشایستی بكنم گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
- اومدم پسرم رو ببینم.
خنده ایی از روی عصبانیت كردم و گفتم: پسرت؟!!!
و بعد در حالیكه نگاه نفرت بارم هنوز روی مهشید بود با تاسف سرم رو تكان دادم.
چهره ی مهشید هم حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:آره پسرم...اگه برای تو زن خوبی نبودم برای اون كه مادر بودم...گر چه كه اگر من زن خوبی نبودم تو هم مرد مزخرفی بودی...
قدم دیگه ایی به سمتش برداشتم كه باعث شد به دیوار تكیه بده و بعد با صدایی عصبی كه سعی داشتم به هیچ عنوان بلند نباشه گفتم:خفه شو...خفه شو مهشید...خفه شو وگرنه خودم خفه ات میكنم...
سهیلا به طرف من و مهشید اومد و سعی كرد بین من و مهشید فاصله ایجاد كنه و با التماس رو به من گفت:سیاوش تو رو خدا...بریم داخل...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...
-
بعد رو كرد به مهشید و گفت:مهشید خانم تو رو خدا...خواهش میكنم...شما اومدی فقط امید رو ببینی پس بریم داخل...این رفتار و حرفها اصلا" صلاح نیست...هر چی بوده مربوط به گذشته ی شما دو نفره...الان توی این خونه یه بچه ی8ساله است كه با كوچكترین مسئله دچار بحران عصبی میشه...یه مادر مریضم هست كه هر گونه تشنجی در فضای خونه روی سلسله اعصاب بیمارش اثر منفی میگذاره...تو رو خدا...
از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به دیوار مقابل تكیه دادم و با نفرت به مهشید چشم دوختم...
مهشید لبخند كنایه آمیزش رو دوباره به چهره ی كریه و غیر قابل تحملش نشوند و رو به سهیلا گفت:چرا بقیه اش رو نمی گی؟...بگو...بگو توی این خونه یه مرد جذاب و پولدارم هست كه دلتو برده...بگو...خجالت نكش...بگو...ولی همین مرد فوق العاده جذاب یه روزی تنها عشق منم بود...اما بعد فهمیدم این مرد به تنها چیزی كه فكر نمیكنه و براش اهمیت نداره من و پسرش و زندگیشه...
دوباره با وجود عصبانیت بالای درونیم و شنیدن چرندیات و دروغهای مهشید لبخند نیش داری روی لبم نقش بست...
مهشید لبخند من رو دید و گویا عصبانیتش شدت گرفت...با دست سهیلا رو كه تقریبا" جلوی اون ایستاده بود كنار زد و به طرف من اومد و گفت:چیه میخندی؟...دروغ میگم؟...نه آقا دروغ نمیگم...من كه میدونم این دختره رو فقط برای پرستاری اینجا نیاوردی از شكل و هیكلش معلومه واسه تو هم دلی باقی نگذاشته...اما اینم یه احمقه مثل من...ظاهر جذاب و جیب پرپولت؛اخلاق مردم پسندت و احتمالا" موقعیت خوب اجتماعیت باعث شده جذب تو بشه...حقم داره...البته برای من اصلا" مهم نیست چون دیگه توی زندگی تو نیستم اما لازمه یه چیزهایی رو بدونه...
به صورت مهشید كه عضلاتش از عصبانیت منقبض شده بود نگاه كردم و در حالیكه خودم هم به شدت از نفرتی كه نسبت به مهشید داشتم در اون شرایط به عذابی مضاعف دچار شده بودم با طعنه گفتم:به به...به به...مهشید تو چقدر باهوش بودی و من خبر نداشتم...خوب بگو...هر چی كه فكر میكنی لازمه سهیلا بدونه بگو...شاید برای منم خیلی چیزها كه تا الان مثل یه سوال گنده داره مغزم رو منفجر میكنه روشن بشه...فقط قبلش به مشتریهات بگو كلاس توجیه برای یكی گذاشتی حداقل موقعی كه میخوای موضوعی رو شفاف سازی كنی مزاحمت نشن...
مهشید كاملا" منظور من رو فهمید ولی با وقاحت تمام خنده ی زشتی كرد و گفت:تو نگران اون چیزها نباش...خودم از پس اون مسائل برمیام...
با نفرت و عصبانیت نگاهش كردم و گفتم:آره...مطمئنم برمیای...تو از پس تنها چیزی كه بر نیومدی حفظ زندگی و عفت و پاكدامنی خودت بود...
و بعد بی اراده به سمتش رفتم...واقعا" می خواستم زیر مشت و لگدم خوردش كنم...واقعا" به قصد اینكه كتكش بزنم به سمتش رفتم اما سهیلا بار دیگه به سرعت بین من و مهشید قرار گرفت و با فشار دستانش به سینه ی من سعی كرد من رو عقب بفرسته و بعد صورت من رو بین دو دستش گرفت و با صدایی لرزان و التماس آمیز گفت:سیاوش...سیاوش...تو رو قرآن...به خاطر امید...اون پشت پنجره ایستاده داره نگاهتون میكنه...تو رو خدا خودتو كنترل كن...
صدای مهشید به گوشم رسید كه گفت:آره راست میگی من به قول تو عفت و پاكدامنی خودمو از دست دادم...قبول دارم...ولی میخوام ببینم از اولی كه زن تو شدم اینجوری بودم یا نه بعدها اینجوری شدم؟...چرا یه بار از خودت سوال نكردی مهشید چرا اینطوری شد؟...چرا یه بار به رفتار خودت نگاه نكردی؟...تو مرد زندگی من بودی ولی كی شد توی خونه باشی؟...هان؟...همیشه ی خدایی یا تا بوق سگ توی شركت بودی یا برای عقد قرار داد توی یه شهر و یه كشور خراب شده ی دیگه بودی...ده سال با هم زندگی كردیم غیر از یكی دو ماه اول بعدش سر جمع ده روز هم برای من وقت نگذاشتی...همه اش كار...همه اش مسافرت كاری...همه اش شركت...همه اش پروژه تجاری...یه بار هم شد بگی مهشید تو زنده ایی یا مرده؟یا حتی بگی مهشید تو غیر پول چیز دیگه ایی لازم داری یا نه؟...یه بار شد حالمو بپرسی؟...یه بار شد بخوای بفهمی منم به عنوان زن تو كمبودهایی توی این زندگی دارم كه با پول جبران نمیشه؟...
-
چقدر از شنیدن حرفهای بی پایه و اساسش كه به نظر خودش بهترین توجیه برای هرزگی هاش بود متنفر میشدم...
تكیه ام رو از دیوار جدا كردم و كلافه و عصبی در حالیكه انزجار از نگاهم به مهشید در اوج قرار گرفته بود گفتم:آهان...یعنی فعالیت من برای اینكه جنابعالی در رفاه صد در صد باشی باعث هرزگی های شما شده..آره؟...من خاك بر سر مثل سگ دنبال كار و تلاش بودم و از این شهر به اون شهر از این كشور به اون كشور از این شركت به اون شركت سگ دو میزدم تا خرج و مخارج سرسام آور جنابعالی تامین بشه بعد شما به دلیل كمبود عاطفی و غیبت من مجبور شدی بری هرزگی كنی...آره؟...چه توجیه منطقی و جالبی!!!...پس از این به بعد باید هر زنی كه شوهرش در تلاش معاش و رفع نیازهای خانواده و زندگیشه باید بره هرزگی كنه...مگه نه؟...خفه شو مهشید...خفه شو...تو اونقدر هرزه هستی كه حتی جلوی چشم پسرمون...
دوباره به سمتش رفتم كه باز سهیلا در حالیكه صورتش خیس از اشك شده بود جلوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...چرا سعی نمیكنی خودتو كنترل كنی؟...بسه دیگه...بسه...
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اونجوری رفتار میكردی؟...مگه نمیگی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و درب اتاق خوابشو برای اینكه شوهرش داخل نشه قفل نمیكنه...هیچ زن پاكی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
-
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...
-
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...
-
و بعد بازوی مهشید رو كشیدم و به سمت درب حیاط هلش دادم.
مسعود جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت و اون رو روی صندوق عقب ماشین من گذاشت و به سمت ما اومد...نگاهی حاكی از نفرت به سر تا پای مهشید انداخت و گفت:زنیكه تو اینجا چه غلطی میكنی؟
مهشید كه حالا داشت شال روی سرش رو مرتب میكرد بدون اینكه به مسعود نگاه كنه و یا پاسخی بده رو كرد به من وبا همون صدای نفرت انگیزش خنده ی نیش داری كرد و گفت:غلط نكنم این دختره ی تو دل برو رو هم این مرتیكه برات جور كرده؟...آخه مسعود كارش اینه...اتفاقا"چقدرم به تیپ و ریختش این كاربیشتر میاد تا اینكه مدیر یه شركت به اصطلاح معتبر باشه...هر دوی شما پشت اون چهره های به اصطلاح مردم پسندتون یه كثافت بی نظیرین...
دوباره به سمت مهشید رفتم كه باز سهیلا مانع شد و با التماس و قسم میخواست از نزدیك شدن من به مهشید جلوگیری كنه...
مسعود به طرف مهشید رفت و با صدایی آروم اما عصبی گفت:آره...اصلا" شغل اصلی من همینه كه گفتی...چیه میخوای برای تو هم مشتری جور كنم از كسادی بازارت راحت بشی زنیكه ی هرزه؟
مهشید دستش رو بلند كرد كه به صورت مسعود بزنه اما مسعود خیلی سریع با قاطعیت تمام مچ دست اون رو گرفت و گفت:برو دیگه...برو نگذارهمین جا سیاوش رو وادارش كنم مداركی كه هنوز پیشش هست و از هرزگیهات براش آورده بودم رو برداره بریم پیش وكیل و پرونده ایی برات درست كنم كه تا عمر داری حسرت هر چی مرد و هوس بازیه به دلت بمونه...برو گمشو...بیرون...
و بعد در همون حالی كه هنوز مچ دست مهشید رو محكم گرفته بود اون رو به سمت درب حیاط برد و از حیاط بیرون كرد و درب را هم بست.
برای لحظاتی سكوت تمام فضای حیاط رو پر كرد و بعد صدای روشن شدن ماشینی به گوش رسید كه از جلوی حیاط دور شد!!!
فهمیدم مهشید با یكی از همون مردهایی كه باهاشون رابطه داشته اومده بوده و اون مرد جلوی درب احتمالا در ماشین منتظر مهشید بوده!!!
سهیلا از من كمی فاصله گرفت...با اعصابی بهم ریخته روی پله هایی كه به درب ورودی هال منتهی میشد نشستم و سرم رو بین دو دستم كه روی زانوهام بود گرفتم.
متوجه شدم مسعود جعبه شیرینی رو از روی صندوق عقب ماشین برداشت و دوباره به سمت من و سهیلا اومد و با غیض وعصبانیت رو به سهیلا گفت:این رو بگیر ببر توی خونه...برو پیش امید...بچه پشت پنجره ایستاده...برو پیش اون...من با سیاوش اینجا هستم...برو...
سهیلا جعبه رو گرفت و به داخل هال رفت و درب را هم بست.
-
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد و اون رو به دست من داد یكی هم برای خودش روشن كرد.
من سیگاری نبودم اما گاهی اونهم خیلی به ندرت چند پكی به سیگار زده بودم...در اون لحظه بی اراده و با ولع سیگار رو از دست مسعود گرفتم و شروع به كشیدن كردم.
مسعود كه در ابتدا جلوی من ایستاده بود به آهستگی كنارم روی پله ها نشست.
چند پك عمیق به سیگار زدم...مثل این بود كه میخواستم تمام حرص و عصبانیت درونیم رو در همون یه نخ سیگار خالی كنم...!
مسعود در حالیكه خودش هنوز سیگارش رو در لای انگشت داشت با دست دیگه اش سیگار من رو گرفت و زیر پا خاموشش كرد و گفت:بسه دیگه...زیادی داری محكم پك میزنی...
هنوز عصبی بودم...نگاهش كردم و گفتم:تو اینجا چه غلطی میكنی؟مگه قرار نبود دیگه...
به میون حرفم اومد و با لبخند كم رنگی كه روی لبش نقش بست گفت:خفه...بعد از15روز بلند شدم با یه جعبه شیرینی اومدم اینجا...یعنی اینقدر خنگی كه نمیفهمی برای چی اومدم...بعدشم عصبانیت حال حاضرت رو كه از دست اون زنیكه اس با چیزهای دیگه قاطی نكن...
غیر از وقایع اخیر مسعود همیشه بهترین دوست و همراه من محسوب میشد و اصلا" در طول زمان دوستی ما سابقه نداشت اینطور دو هفته از هم بی خبر باشیم...همیشه دوست با معرفتی برام بود اما دلخوری اتفاقات اخیر سبب شده بود شكافی در این دوستی ایجاد بشه...گمان میكردم این شكاف اونقدرعمیق باشه كه حالا حالا ها من و مسعود همدیگرو نبینیم اما بازم مردونگی و معرفت عمیقی كه همیشه در وجود مسعود بود این بار هم خلاف اونچه كه انتظارش رو داشتم برام نمایش داد!
مسعود با حركتی كه كرده بود فهمیدم قصد برطرف كردن دلخوری ایجاد شده رو داشته اما خوب درست موقعی رسیده بود كه مهشید هم اینجا بود ولی بازم حضور مسعود باعث شد در نهایت از ننگ حضور مهشید در خونه ام خلاص بشم...
مسعود دود غلیظی از سیگارش رو در فضا پخش كرد و گفت:سیاوش خیلی احمقی...اگه همون موقع كه اون مدارك رو برات آورده بودم توی دادگاه همه رو علنی كرده بودی الان این زنیكه اصلا" وجود نداشت كه بخواد اینجوری با اعصابت بازی كنه و دوباره سرو كله اش توی خونه ات پیدا بشه...خری دیگه...حرف منو گوش نكردی...
كلافه و عصبی عرق روی پیشونیم رو پاك كردم و گفتم:آره...شاید حماقت كردم ولی دیگه نمیخوام در موردش صحبت كنیم...ولی ببینم تو كه دو هفته پیش اونقدر با اطمینان به من گفتی شرف و غیرت ندارم چی شد كه خودتو راضی كردی به این بی شرف بی غیرت دوباره سر بزنی؟
مسعود به پله ی پشتش تكیه داد و نگاه كوتاهی به من كرد و بعد به مقابل خیره شد و گفت:منم در مورد اون شب دیگه نمیخوام حرف بزنم...رفتارم غلط بود حرف نامربوطم زیاد زدم اما امشب اومدم...حالا چیه میخوای دوباره بحث رو با هم شروع كنیم یا مثل بچه ی آدم رفتار میكنی؟
مسعود درست میگفت حالا كه اومده بود خونه ی من نباید بحث دو هفته پیش رو دوباره پیش میكشیدم...كمی پشت گردنم رو مالیدم و دیگه حرفی نزدم.
مسعود با صدایی گرفته در همون حال كه به انتهای حیاط خیره بود گفت:سیاوش تصمیمت در رابطه با سهیلا چیه؟
نگاهی به مسعود كردم و گفتم: تو فكر میكنی چه تصمیمی گرفتم؟
-
اگه واقعا" دوستش داری و فكر نمیكنی كه داری اشتباه میكنی بهتر نیست كار رو یكسره كنی؟
- یعنی عقدش كنم؟
مسعود با حركت سر جواب مثبت داد.
گفتم:باید صبر كنم مادرش از سفر برگرده...خودت كه میدونی مامانش الان نیست...فكر میكنم هفته ی آینده برمیگرده...
- یعنی واقعا" میخوای عقدش كنی؟!!!
- نكنم؟
- نه ولی...نمیدونم ولله چی بگم...ممكنه مادرش مخالفت كنه آخه شرایط تو...
- خوب اون وقت فكر دیگه ایی میكنم...
- مثلا" چه فكری؟
- نمیدونم...مسعود مغزم دیگه كار نمیكنه...واقعا حس میكنم دارم كم میارم...
- فقط خدا كنه هیچ وقت از این غلطی كه داری میكنی پشیمون نشی...سهیلا درسته خواهر منه ولی در عمل نقشی توی زندگیش نمیتونم داشته باشم...اینم قبول دارم كه دو سه سال پیش اولین دختری بود كه واقعا" نظرم رو نسبت به خودش جلب كرد...اما خوب تقدیر چیز دیگه ایی شد...توی این دو هفته خیلی با خودم كلنجار رفتم...خیلی فكر كردم...سعی كردم بهتر حقایق رو درك كنم...اما هنوزم به ازدواج تو و سهیلا خوش بین نیستم...میدونی سیاوش...یه جور غریبی دلم نگران این وضعیته...اصلا" هم نمیدونم چرا؟!!!
- لازم نیست نگران باشی...از دو حال خارج نیست یا همه چی درست میشه یا دیگه واقعا هیچی برام باقی نمیمونه...فعلا میخوام صبر كنم تا مادرش بیاد...فقط همین.
در همین لحظه درب هال باز شد و سهیلا در حالیكه امید در آغوشش بود وارد حیاط شد!
متوجه شدم امید گریه میكنه...از روی پله ها بلند شدم...مسعود هم ایستاد و هر دو به اونها نگاه كردیم.
رو كردم به سهیلا و گفتم:باز اعصابش به هم ریخته؟
سهیلا نگاهی به مسعود كرد و بعد رو به من گفت:ایندفعه همه چی دست به دست داده...اولش كه اومدن مامانش نگرانش كرد بعد هم رفتارمامان و باباش رو دید حالا هم از وقتی فهمید مسعود اومده می ترسه كه نكنه بخواد دوباره من رو...
-
مسعود بلافاصله فهمید امید از چه چیزی نگران شده...به طرف سهیلا رفت و در حالیكه امید در ابتدا از رفتن به آغوش او خودداری میكرد بالاخره به اصرار امید رو از سهیلا گرفت و چند بار صورتشو بوسید و گفت:نه عمو...قربونت بشم...نیومدم سهیلا رو ببرم...بهت قول میدم كه نمی برمش...خیالت راحت باشه...اصلا" این سهیلا مال خود خودت...من اصلا" باهاش كاری ندارم...
و بعد سعی كرد مثل همیشه با ترفندهای خاص خودش امید رو به خنده وادار كنه سپس رو كرد به سهیلا و گفت:من و امید میریم یه دور با ماشین بزنیم زود برمیگردیم...
و دیگه معطل نكرد به سمت درب حیاط رفت و از خونه خارج شدند.
به قدری اعصابم بهم ریخته بود كه بدون توجه به حضور سهیلا برگشتم تا از پله ها بالا برم.
سهیلا هم به آرامی پشت سرم از پله ها بالا اومد و وارد هال شدیم...میخواستم به سمت اتاقم برم كه صدای سهیلا رو از پشت سرم شنیدم:سیاوش؟
برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ادامه ی حرفش شدم.
با دست به سمت اتاق مامان اشاره كرد و با صدایی آهسته گفت:میدونم الان اعصابت بهم ریخته ولی بهتره با پزشك خانم صیفی تماس بگیری.
- چرا؟!!!
- خانم صیفی تمام سر و صداها رو شنیده...قبلشم كه از اومدن مهشید خانم كلی عصبانی شده بود...الان فشار خونش رو گرفتم دیدم وضع درستی نداره...بهتره كه...
دیگه منتظر نشدم ادامه ی صحبت سهیلا رو بشنوم با عجله به سمت اتاق مامان رفتم.
رنگش به شدت پریده بود...
دستگاه فشار رو برداشتم و این بار خودم فشارش رو كنترل كردم...سهیلا درست میگفت...فشار مامان بهم ریخته بود!!!
با عجله به سمت تلفن رفتم...
مامان با وجودی كه مشخص بود حال خوبی نداره اما سعی میكرد من رو به آرامش برسونه و دائم میگفت كه نگرانش نباشم و چیز مهمی نیست...
وقتی با دكترش تلفنی تماس گرفتم و شرایط مامان رو گفتم دكتر خواست كه سریع مامان رو به بیمارستان برسونم.
قبل هر كاری با مسعود تماس گرفتم و خواستم امید رو مدت بیشتری پیش خودش نگه داره چون من به همراه سهیلا باید مامان رو به بیمارستان میبردیم...مسعود هم به من گفت كه از بابت امید خیالم راحت باشه...
به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...
-
به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...
با اجازه ی دكتر به همراه سهیلا دقایقی به اتاق مامان رفتیم.
مامان از اینكه در كنار تمام گرفتاریهام حالا مشكلی كه تهدیدش میكرد هم برای من مضاف بر دیگر مسائل شده خیلی ناراحت بود.
سعی كردم با كمی شوخی و خنده بهش اطمینان بدهم كه سلامتیش برای من از مهمترین موضوعات پیش رویم است و خواستم به جای اینكه به فكر این مسائل باشه سعی كنه برای بهبودیش همكاری كنه تا اگه واقعا" میخواد نگرانش نباشم هر چه زودتر با كسب سلامتیش بعد یكی دو روز دیگه اون رو به خونه برگردونم...
مامان قول داد كه به مشكلات من زیاد فكر نكنه گرچه میدونستم این قول فقط در حد یك حرفه چرا كه مامان ذاتا" مهربون بود و همیشه نگرانی های خاص خودش رو در مورد من و زندگیم همواره به دوش میكشید.
وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون احساس میكردم نیمی از وجودم رو در بیمارستان جا گذاشتم...به شدت احساس تنهایی میكردم...با اینكه سهیلا كنارم بود اما فشار عصبی كه از چند ساعت پیش بهم وارد شده بود حسابی من رو بهم ریخته بود...
تمام طول مسیر تا منزل هیچ حرفی بین من و سهیلا مطرح نشد و در سكوتی آزار دهنده تا جلوی خونه رانندگی كردم.
وقتی جلوی درب رسیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده و منتظر ما بود!
از ماشین كه پیاده شدم دیدم امید روی صندلی جلوی ماشین مسعود كه به خواب رفته.
مسعود از وضعیت مامان سوال كرد و وقتی شرایط رو بهش گفتم فقط شنیدم كه از روی عصبانیت بار دیگه چند فحش نثار مهشید كرد.
ماشینم رو به داخل حیاط بردم و بعد امید رو كه همچنان خواب بود از ماشین مسعود بیرون آوردم و در آغوش گرفتم...رو كردم به مسعود و گفتم:بیا بریم داخل...
نگاهی به ساعتش كرد و گفت:دو ساعت دیگه پرواز دارم برای مالزی وگرنه حتما" امشب می اومدم پیشت می موندم...
با تعجب گفتم:مالزی؟!!!
- آره...دارم یه شركت اونجا تاسیس میكنم كه یكی دو هفته ایی فكر كنم وقتم رو بگیره...امشب اومده بودم اینم بهت بگم كه نشد...
سرم رو به علامت تایید حرفهاش تكون دادم و بعد چون باید هر چه زودتر برمیگشت با من و سهیلا خداحافظی كرد و رفت.
امید رو به اتاقش بردم و روی تخت خوابوندمش...نگاهی به صورت معصوم و زیباش كردم...دوباره خم شدم و چندین بار صورتش رو بوسیدم و بعد از اتاق خارج شدم.
ناخودآگاه به سمت اتاق مامان رفتم...روی تختش نشستم...به داروهای روی میز كنار تخت نگاه كردم...به یك یك وسایل مامان كه توی اتاق بود خیره میشدم...
بالشتش...پتوش...ویلچر كنار اتاقش...
-
احساس پسر بچه ی كوچكی بهم دست داده بود كه مادرش رو به بیمارستان بردن...به حضور مامان با وجود بیماریها و مشكلات جسمیش محتاج بودم...به محبتش...به نگاه گرمش...به دعاهای گاه و بیگاه هر لحظه اش...
احساس میكردم اگه بلایی سر مامان بیاد دیگه به معنای واقعی تنها میشم...
خدایا چرا مثل بچه ها شده بودم...چرا حس میكردم مشكلات هیچ وقت نمیخواد دست از سرم برداره...
از روی تخت بلند شدم و به اتاقم رفتم...به لبه ی میز آرایشی كه گوشه دیوار بود تكیه دادم.
درب اتاق رو نبسته بودم و همین باعث شد سهیلا با احتیاط كمی درب رو بیشتر باز كنه و وقتی دید به اون حالت ایستاده ام اومد داخل...كمی نگاهم كرد و گفت:سیاوش...اینقدر فكر و خیال نكن...نگران نباش...انشالله كه حال خانم صیفی هر چه زودتر خوب میشه و برمیگرده...
پاسخی ندادم و فقط به نقطه ایی خیره بودم.
توی مغزم دائم این سوالها تكرار میشد...اگه برنگرده خونه چی؟...اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
سهیلا به طرفم اومد و با صدایی كه سعی داشت آرامش ذاتی خودش رو به من منتقل كنه گفت:سیاوش خدا رو شكر كه به موقع رسوندیش بیمارستان...مطمئن باش خطری تهدیدش نمیكنه...تو رو خدا اینجوری مستاصل و نگران نباش...
بی اختیار چشمهام پر اشك شده بود.
رفتم به سمت تخت و نشستم...سرم رو بین دو دست كه به روی زانوهام بود گرفتم و در حالیكه به پاهام كه روی زمین بود نگاه میكردم قطرات اشك از چمشهام سرازیر شد...میدیدم كه چطور اشكهام پشت سر هم از نوك بینیم به روی كف اتاق می افتاد!
صدایی از گلوم خارج نمیشد...فقط اشك می ریختم...به حال خودم..به حال زندگی مزخرفم...به حال امید...به حال مادرم كه در اثر فشارهای زندگی من حالا علاوه بر مشكل جسمی كه داشت قلبش هم تهدیدش كرده بود...
سهیلا كنارم روی تخت نشست.
-
حركت محبت آمیز دستش رو كه سعی داشت شونه ی من رو نوازش كنه احساس میكردم و بعد شنیدم كه گفت:سیاوش چرا درست گریه نمیكنی؟...چرا سعی نمیكنی با یه گریه ی كامل خودت رو تخلیه كنی...گریه كن...با صدای بلند گریه كن...اینجوری توی خودت نریز...بگذار راحت بشی...اینجوری كه داری به خودت فشار میاری خیلی بدتره...میخوای اصلا" من از اتاقت برم بیرون درب اتاقتم میبندم فكر میكنم تنها باشی راحتتری...
از روی تخت بلند شد كه دستش رو گرفتم...
احساس میكردم به آغوش كسی نیاز دارم تا در پناه اون گریه كنم...نیاز داشتم به كسی...به یك نفر...به یك شخص حالا هر كی باشه...فقط اون شخص در اون لحظه من رو تنها نگذاره...نمیدونم چه حسی بود اما هر چی كه بود سهیلا كاملا" اون رو درك كرد...كنارم نشست و اجازه داد در آغوشش گریه ی مردانه ایی رو سر بدهم...
به نوازشش نیاز داشتم...سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و سهیلا هم در اوج پاكی و محبت سعی داشت با حرفهاش و نوازشهای بی نظیرش هر چه بهتر این امكان رو برای تخلیه ی روحی من فراهم كنه...
صبح كه بیدار شدم سهیلا هنوز خواب بود...
شب گذشته در اوج پاكی و بدون اینكه هیچ اتفاق بد و خاصی بین من و سهیلا افتاده باشه تا صبح اون رو در آغوش خودم گرفته بودم و هر دو به همون حالت به خواب رفته بودیم...
سرم سنگین بود...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...با حركت من سهیلا هم بیدار و بلافاصله از روی تخت بلند شد!
نگاه شرمگین و متعجبش رو دیدم...مثل این بود كه خودشم باور نداشت شب گذشته رو در آغوش من بدون هیچ اتفاقی به صبح رسونده باشه...
كمی با نگرانی به سر و وضع خودش و اطراف اتاق نگاه كرد...وقتی دید هیچ چیز غیر عادی اتفاق نیفتاده در حالیكه احساس شرم به چشمهای زیباش جذابیت فوق العاده ایی بخشیده بود گفت:میرم صبحانه رو آماده كنم...
و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.
از روی تخت بلند شدم و در حالیكه هنوز لباسهای شب گذشته به تنم بود و احساس خستگی از تنم بیرون نرفته بود به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم و صورتم رو اصلاح كنم...وقتی زیر دوش ایستادم حس میكردم سر دردم كم كم داره به آرامش میرسه...
زمانیكه از حمام اومدم بیرون و لباسهام رو پوشیدم در حال گره زدن كراواتم جلوی آینه بودم كه درب اتاقم باز شد و امید با چهره ایی نگران داخل شد...به محض دیدن من گفت:بابا...مامان بزرگ كجاس؟
به طرفش برگشتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و براش توضیح دادم:دیشب كمی ضربان قلب مامان بزرگ دچار مشكل شده بود برای همین سریع بردمش تا دكترها حالش رو زودتر خوب كنن...چند روز دیگه برمیگرده خونه...
امید با چشمهایی غمزده به من نگاه كرد و گفت: همه اش تقصیر توئه...تو اگه با مامان مهشید دعوا نمیكردی و توی حیاط سر و صدا نمیكردی و مامان مهشید اونقدر داد و فریاد نمیكرد الان مامان بزرگ حالش خوب بود...
-
لحظاتی كوتاه به امید نگاه كردم و بعد سرم رو به علامت تایید گفته های امید تكان دادم و گفتم:تو درست میگی پسرم...اگه من عصبانی نمیشدم شاید مامان بزرگ اینجوری نمیشد...درست میگی من اشتباه كردم...حالا هم عذر میخوام...قول میدهم دیگه این وضعیت تكرار نشه...مطمئن باش مامان بزرگ هم حالش خوب میشه و به زودی میارمش دوباره خونه...حالا دیگه نگران نباش...باشه بابا؟
امید سرش رو روی شونه ی من گذاشت و با بغض گفت: بابا...به مامان مهشید بگو من اصلا" دیگه دوستش ندارم...بهش بگو دیگه اینجا نیاد...من اصلا" نمیخوام ببینمش...
روی سر و موهاش رو نوازش كردم و گفتم:باشه عزیزم...باشه...
درب اتاق باز شد و سهیلا به داخل اومد...با لبخند به امید نگاه كرد و گفت: ای شیطون...كلی من رو ترسوندی...رفتم توی اتاقت دیدم نیستی...فكر نكردی من چقدر میترسم اگه تو یكدفعه غیب بشی...
امید سرش رو از روی شونه ی من برداشت و با دیدن سهیلا مثل اینكه روحیه ی تازه ایی گرفته باشه با عشقی كودكانه به سمت سهیلا رفت و گفت:بیدار شدم اول رفتم اتاق مامان بزرگ دیدم نیست اومدم از بابا بپرسم كجاس...ترسوندمت سهیلا جون؟
در ضمنی كه گره كراواتم رو جلوی آینه مرتب میكردم دیدم كه سهیلا خم شد و امید رو از روی زمین بلند و بغل كرد و بوسید و گفت:آره...خیلی ترسیدم...گفتم امید خوشگل من كجا رفته منو تنها گذاشته...مگه یادت رفته من چقدر از بازی قایم موشك می ترسم؟
امید خندید و دست انداخت دور گردن سهیلا و بوسه ی محكمی از صورت سهیلا گرفت و گفت:ولی من این بازی رو خیلی دوست دارم...سهیلا جون قول بده امروز بعد از اینكه كارات تموم شد با هم بازی كنیم اما چون تو میترسی من قایم نمیشم...تو قایم شو من پیدات كنم...باشه؟
سهیلا در حالیكه لبخند زیبایی به لبهاش نشسته بود قول این بازی رو به امید داد و بعد رو كرد به من و در ضمنی كه متوجه بودم هنوز از اینكه شب گذشته با وجودی كه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده ولی شرم از این موضوع كه تا صبح در كنار من خوابیده در عمق نگاهش حس خاصی موج میزد خیلی سریع و كوتاه گفت صبحانه رو آماده كرده و بعد به همراه امید از اتاق خارج شدند.
نگاهی به خودم در آینه انداختم و با یادآوری شرم نگاه سهیلا ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...چقدر از اینكه در هر شرایطی سعی نكرده بودم مسائل رو با هم قاطی كنم از درون احساس رضایت میكردم.
از اتاق كه خارج شدم به این فكر كردم بعد از صبحانه قبل از رفتن به شركت حتما" یكسر به بیمارستان برم و مامان رو هم ببینم.
وقتی وارد آشپزخانه شدم سهیلا و امید حسابی با هم سرگرم گفتگو و خوردن صبحانه بودند.
چند باری احساس كردم سهیلا مثل روزهای قبل نیست و سعی داره به نوعی از نگاه كردن به من فرار كنه و به همین خاطر خیلی بیشتر از روزهای قبل خودش رو با امید سرگرم كرده بود.
امید بعد از خوردن صبحانه با شعفی كودكانه از روی صندلی بلند شد و به حیاط رفت.
از پنجره دیدم كه مشغول بازی با دوچرخه اش شد.
سهیلا هم خودش رو مشغول شستن چند تكه ظرف كرد...
صبحانه رو كه خوردم از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی كناریم برداشتم و به تن كردم...وقتی سامسونتم رو برداشتم به سهیلا گفتم:خداحافظ.
بر عكس همیشه كه سهیلا موقع خداحافظی تا جلوی درب هال بدرقه ام میكرد متوجه شدم همچنان خودش رو مشغول شستن ظرفها كرده...بدون اینكه به من نگاه كنه پاسخ كوتاهی به خداحافظی من داد...
-
میدونستم به علت شرایط ایجاد شده در شب گذشته كمی دچار سردرگمی شده...دلم نمیخواست به خاطر یك اتفاق ساده كه در اوج پاكی رخ داده بود اینجوری معذب شده باشه!
سامسونتم رو دوباره روی زمین گذاشتم و به طرفش رفتم.
پشت سرش در فاصله ایی خیلی كم ایستادم...عطر موهای مشكی و زیبا و بلندش كه مثل آبشار تا كمرش ریخته بود احساس لذت خاصی بهم میداد...
دست از شستن برداشت...فهمیده بود پشت سرش هستم...اما به سمت من برنگشت.
به آهستگی لبهام رو به گوشش نزدیك كردم و گفتم:خودت خوب میدونی كه دیشب هیچ اتفاق خاص و بدی بین ما نیفتاده...پس اینقدر خودت رو در عذاب نگذار...فقط من یه تشكر به تو بدهكارم...به خاطر اینكه دیشب با حضورت در كنارم نگذاشتی تنهایی بیشتر از این آزارم بده بی نهایت ممنونتم...
بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده
-
بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...با تعجب به صورت و چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و گفتم:سهیلا؟!!!
بغضش بیشتر شكسته شد و گفت:دست خودم نیست...باور كن دست خودم نیست ولی از صبح كه بیدار شدم پاك اعصابم بهم ریخته...
- آخه چرا؟!!!...برای چی؟!!!
- دائم به این فكر میكنم كه اگه دیشب در اون شرایط واقعا" اتفاقی افتاده بود و بعد از مدتی می فهمیدم كه باید تركت كنم و هیچ تعلقی بهم نداری اون وقت باید چیكار میكردم؟...دست خودم نیست سیاوش...
سهیلا حق داشت دچار چنین اضطرابی بشه...هر چی باشه اون یه دختر پاك و معصوم بود كه در اوج محبت شب گذشته رو در كنار من گذرونده بود...اما من عمیقا" خوشحال بودم كه به پاكی و محبت اون خیانتی نكرده بودم و شب گذشته از شدت نیاز به فرار از تنهاییم بود كه اون رو فقط و فقط در آغوشم گرفته و در همون شرایط هم به خواب رفته بودم...
صورتش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:متاسفم سهیلا...متاسفم كه این موضوع اینقدر آزارت داده...ولی تاسف بیشترم به خاطر اینه كه هنوز من رو نشناختی و چنین فكری در موردم كردی...من واقعا دوستت دارم ولی قضیه ی شب گذشته یك مسئله ی دیگه بود...یك نیاز روحی بود كه به تو پیدا كرده بودم و تو با حضورت بهم آرامش دادی...
دوباره در آغوشم گرفتمش...سپس در حالیكه گریه میكرد بی اراده او را بوسیدم...
برای لحظاتی احساس كردم امید پشت پنجره ی آشپزخانه است نگاهی به پنجره انداختم كه باعث شد سهیلا هم به پنجره نگاه كنه و بعد با اضطراب گفت:امید پشت پنجره بود؟
نگاه دقیق تری به پنجره و حیاط انداختم اما امید رو ندیدم و بعد گفتم:نه...برای یه لحظه حس كردم پشت پنجره بود اما مثل اینكه اشتباه كردم...
سپس به سمت سامسونتم رفتم و اون رو برداشتم و برای دومین بار با سهیلا خداحافظی كردم و به حیاط رفتم.
با نگاه حیاط رو در پی امید جستجو كردم...دیدم دوچرخه اش رو كنار باغچه گذاشته و خودش رو با بچه گربه ایی كه مدتی بود به حیاط رفت و آمد داشت سرگرم كرده.
گفتم:امید دست به اون گربه نزنی بابا...ممكنه مریض باشه دستتم آلوده بشه...
امید كه روی دو زانوش خم شده بود بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و دوباره سوار دوچرخه اش شد و شروع كرد به بازی...
به سمت ماشین رفتم و در ضمنی كه سامسونتم رو داخل ماشین میگذاشتم گفتم:رفتی داخل خونه یادت باشه دستهات رو بشوری...
امید پاسخی به من نداد و فقط در حال بازی با دوچرخه اش بود.
گفتم:من دارم میرم بابا...كاری نداری؟چیزی نمیخوای موقع برگشتن برات بخرم؟
امید كه با سرعت عجیبی در حال بازی و ركاب زدن به دوچرخه اش بود گفت:نه...هیچی نمیخوام برو...خداحافظ.
سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت حركت كردم اما قبل از رسیدن به شركت سری به بیمارستان زدم و از مامان احوالپرسی كردم.
تا بعد از ظهر كه به خونه برگردم دوبار با منزل تماس گرفتم...برعكس همیشه كه امید پاسخ تلفنم رو میداد هر دفعه تلفن كردم سهیلا گوشی رو برداشت و وقتی سراغ امید رو میگرفتم میگفت كه امید یا توی حیاط داره بازی میكنه یا كارتون میبینه و اصلا در اون روز امید نیومد تا با من تلفنی صحبت كنه...!!! احساس كردم حسابی سرگرم شده و از شدت دلتنگیهاش برای من كاسته شده...
-
بعد از ظهر وقتی از شركت به خونه برگشتم امید اصرار داشت كه ببرمش بیمارستان تا مامان رو ببینه!
چون ساعت ملاقات در اون موقع از بعد از ظهر تموم شده بود هر چی سعی كردم امید رو متوجه ی موضوع بكنم قانع نمیشد و به شدت اصرار میكرد طوریكه احساس كردم لجاجت كودكانه اش باعث اصرارش شده...!
خودم دراون روز ساعت ملاقات یكبار دیگه به دیدن مامان رفته بودم و مطمئن بودم حالش رو به بهبودی هست اما امید حالا میخواست مامان رو ببینه...بالاخره با اشاره ی سهیلا فهمیدم كه باید تسلیم خواسته ی امید بشم.
سهیلا هم خواست همراه ما بیاد ولی بهش یادآوری كردم كه الان ساعت ملاقات نیست در ثانی ملاقات بیماران بخش سی.سی.یو شرایط خاصی داره كه مسلما"خودش بهتر از من خبر داشت و به این وضع آگاه بود برای همین قرار شد سهیلا در منزل بمونه و من امید رو ببرم...
امید به دلیل اینكه تسلیم خواسته اش شده بودم و از طرفی شوق دیدن مامان رو داشت دیگه به سهیلا اصراری برای اومدن نكرد!
با امید به بیمارستان رفتم و با دادن مبلغی پول به چند نفری كه لازم بود از نگهبانی گرفته تا نظافتچی و ...بالاخره تونستم امید رو برای دقایقی به همراه خودم به بخش سی.سی. ی. ببرم تا مامان رو از نزدیك ببینه.
مامان هم از دیدن امید بی نهایت خوشحال شده بود...حدود20دقیقه ایی توی اتاق مامان بودیم و سپس با اومدن پزشك مخصوص جهت معاینه ی آخر شب مجبور به ترك و خداحافظی با مامان شدیم.
وقتی به خونه برگشتیم متوجه شدم در نبود ما سهیلا به حمام رفته بوده...
بلیز سفیدی كه آستینهای كوتاهی داشت به همراه یك شلوار كتان مشكی به تن كرده بود.
لباس بی نهایت برازنده اش بود...در قسمت یقه فقط سه دكمه داشت كه دو تای بالایی را باز گذاشته بود...موهای مشكی و زیباش كه به دورش ریخته بود از اون یك چهره ی رویایی تر از همیشه ساخته بود.
با لبخند نگاهی بهش كردم كه خودش متوجه نشد...امید خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد رو به سهیلا گفت:سهیلا جون خیلی خوشگل شدی...از همیشه خوشگل تر...
و بعد رو كرد به من و گفت:مگه نه بابا؟
نگاهی به امید و سپس به سهیلا انداختم و با حركت سر حرف امید رو تایید كردم.
سهیلا به سمت امید رفت و اون رو بوسید سپس به همراه همدیگه به آشپزخانه رفتند.
من به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم...وقتی وارد اتاق شدم از دقت امید خنده ام گرفته بود...امید با تمام كودكی كه داشت خیلی خوب نظر من رو در اون لحظات نسبت به سهیلا فهمیده و به زبون آورده بود...اما متوجه بودم كه امید وقتی این حرف رو میزد هیچ لبخند و یا شیطنت كودكانه ایی در نگاهش نبود!
دوباره از یادآوری این موضوع خنده ام گرفت...احساس كردم امید در دنیای كودكی خودش دوست نداره من به سهیلا توجهی داشته باشم چرا كه حس میكرد سهیلا با تمام محبتهایش فقط به اون تعلق داره...
لباسم رو عوض كردم...آبی هم به دست و صورتم زدم...وقتی به آینه نگاه كردم به یاد واكنش امید كه چند روز پیش دیده بودم افتادم...همون واكنشی كه از دیدن تمایل من نسبت به سهیلا از خودش بروز داده بود!!!
برای لحظاتی به آینه خیره شدم و به فكر فرو رفتم...
نكنه امید هنوز در هراس و وحشت از رابطه ی میان من و سهیلا باشه؟...امید صحنه هایی رو كه اصلا مناسبش نبوده از روابط مهشید با مردهای دیگه دیده...دیدن اون صحنه ها روی ذهن این بچه اثر ناخوشایندی گذاشته...نكنه امید بعدها بخواد برای هر نوع رابطه ی میان من و سهیلا...نه خدایا...دارم اشتباه میكنم...یعنی باید حواسم رو جمع كنم...اگه امید واقعا" با این مسئله مشكل داشته باشه حتما" باید فكری در این مورد بكنم...باید یه چاره ی درست و حسابی پیدا كنم...نه...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم...این چه افكار مزخرفیه كه داره توی سرم دور میخوره...بسه دیگه...سیاوش بس كن...برای هر چیزی میخوای آسمون ریسمون كنی؟...اه...خدایا...
شیر آب رو بستم و با عصبانیت حوله رو برداشتم و صورتم رو خشك كردم و از دستشویی خارج و به آشپزخانه رفتم.
-
سهیلا برای شام عدس پلو درست كرده بود كه یكی از غذاهای مورد علاقه ی امید بود چون روی عدس پلو شكر می ریخت و از این كار خیلی لذت میبرد و در حالیكه همیشه روی عدس پلوی داخل بشقابش حسابی شكر می پاشید با اشتهایی كامل غذایش رو میخورد.
اون شب سهیلا واقعا" زیباتر از همیشه شده بود...از نگاه كردن بهش لذت میبردم...از اینكه اینقدر با امید روابط خوبی برقرار كرده احساس آرامش میكردم...امید هم از اینكه سهیلا سر میز شام خیلی خوب به حرفهاش گوش میداد و در هر كاری اون رو همراهی میكرد لذت خاصی در رفتارش مشهود بود كه همین برای من یك دنیا ارزش داشت.
بعد از شام به هال رفتم...میخواستم كمی با دیدن اخبار و برنامه های تلویزیون خودم رو سرگرم كنم كه امید هم بعد از اینكه سهیلا كارهاش رو در آشپزخانه به اتمام رسونده بود به همراه هم در حالیكه ظرف میوه ایی در دست سهیلا و چند بشقاب پیش دستی هم در دست امید بود با هم به هال اومدن.
امید بازهم با لجبازی نگذاشت من به اخبار و برنامه های تلویزون نگاه كنم و خواست كه كارتون ببینه!
در ابتدا به امید گفتم برای دیدن كارتون می تونه به اتاق خودش بره و با سیستم اتاق خودش این كار رو بكنه اما وقتی اسم كانال مخصوص كارتون در ماهواره رو برد فهمیدم كمی لجبازی و خواست كودكانه اش است كه دوباره بهم آمیخته...هیچ وقت سعی نكرده بودم در مقابل اصرار ورزیهای امید ساز مخالف باشم و این بار هم طبق روال همیشه كوتاه اومدم و اجازه دادم در كنار من و سهیلا توی هال بشینه و كارتون مورد علاقه اش رو دنبال كنه...
زیبایی سهیلا هر لحظه برام خیره كننده تر میشد...هر بار كه نگاهش میكردم بیشتر به حقیقت این موضوع كه واقعا بهش علاقه مند شده ام پی میبردم.
سهیلا سرگرم پوست گرفتن و آماده كردن میوه برای امید بود و اصلا" متوجه نبود كه در اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ایی نظر من رو نسبت به خودش جلب كرده...
از نگاه كردن بهش سیر نمیشدم و اون سرگرم كار خودش بود.
در همین موقع متوجه شدم امید به سمت من اومد و خواست كه روی پای من بشینه!!!
من هم با علاقه بهش اجازه ی این كار رو دادم و در آغوش گرفتمش...امید دائم با من در مورد شخصیتهای كارتون مورد علاقه اش صحبت میكرد و این در حالی بود كه من واقعا" اون شخصیتها رو نمی شناختم و اگر كمكهای یواشكی سهیلا نبود اصلا" نمی دونستم چه جوابی باید در پاسخ به امید میدادم!
اون شب امید برعكس شبهای دیگه اصلا" دلش نمیخواست بخوابه!
وقتی ساعت نزدیك یك نیمه شب شد كاملا" میشد فهمید كه دیگه به زور داره خودش رو بیدار نگه میداره واین موضوع باعث تعجب من شده بود ولی پخش كارتونهای پیاپی از اون كانال تنها دلیلی بود كه به نظر من سبب بیدار موندن امید تا اون ساعت شده بود...
بالاخره دقایقی از ساعت یك گذشته بود كه امید روی یكی از راحتیها به خواب رفت.
سهیلا كمی منتظر شد تا خواب امید عمیق تر بشه و بعد خواست اون رو به اتاقش ببره...بلند شدم و خودم امید رو بغل كردم و به اتاقش بردم.
وقتی از اتاق امید بیرون اومدم نگاهی به هال و بعد آشپزخانه انداختم...
سهیلا ظرفهای میوه رو به آشپزخانه برده بود و در حال شستشو و جمع آوری های آخر شب آشپزخانه بود...
دقایقی ایستادم و نگاهش كردم...اون متوجه ی حضور من در جلوی درب آشپزخانه نبود و به كارهاش می رسید...
احساس میكردم امشب نیز به حضورش نیاز دارم...اما این نیاز با نیاز شب گذشته خیلی فرق میكرد...!
-
دلم نمیخواست عملی از من سر بزنه كه بعد منجر به شرمندگی و خیانت از سوی من محسوب بشه...اما اون شب شبی دیگه بود...
زیبایی تحسین برانگیز سهیلا...خواستهای درونی و نهفته ی من كه دیگه در شرایط قبل نبودن...وجود خودم كه یك مرد تنها محسوب میشدم...خانه ی ایی ساكت و خلوت...حضور سهیلا...و شاید هزاران وسوسه ی دیگه كه ناخودآگاه مثل تندبادی عظیم تمام وجودم رو گرفته بود باعث میشد هر لحظه نیازم به حضور داشتن سهیلا در كنار خودم با شدت بیشتری ابراز وجود داشته باشه!
ایستادن بیشتر از این صلاح نبود...از جلوی درب آشپزخانه رد شدم و به اتاقم رفتم.
جلوی پنجره ی مشرف به حیاط ایستادم...نور مهتاب كه روی آب استخر انعكاس خیره كننده ایی داشت گاه با وزش بادی ملایم تصاویر مبهمی از اسمان اون شب رو به نمایش میگذاشت...
دائم سعی داشتم به خودم نهیب بزنم و تلاش میكردم از فكر كردن به سهیلا در اون شب ذهنم رو خالی كنم...
صدای خوردن ضربات ملایمی به درب اتاق و بعد باز شدن اون باعث شد نگاهم رو از حیاط گرفته و به عقب برگردم.
سهیلا بود...روزنامه هایی كه هر شب قبل خواب مطالعه میكردم و گوشی موبایلم كه در هال روی میز گذاشته بودم رو به همراه لیوانی آب به اتاق آورده بود...اونها رو روی میز كوچك كنار تخت گذاشت.
به آرامی از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:سهیلا هنوز به خاطر اتفاق دیشب ناراحتی؟
نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...تو درست میگی شاید چون هنوز صد در صد نسبت بهت شناخت ندارم باعث شده اینقدر بهم بریزم...اما نمیخوام دیگه در موردش با هم صحبت كنیم...
خواست از اتاق خارج بشه كه بی اراده به سمت درب رفتم و اون رو بستم و پشت درب ایستادم...به نوعی راهش رو سد كردم...
ایستاد و متعجب نگاهم كرد.
به طرفش رفتم و یك دستش رو گرفتم...لحظاتی بعد با وجود ممانعتی كه در ابتدا سهیلا از خودش نشون داد اما بالاخره اون در آغوش گرفتم
-
ساعتی بعد از اتفاقی كه افتاده بود برای لحظاتی نمی تونستم خودم رو تحمل كنم!!!
سرم به شدت درد میكرد و شنیدن صدای گریه و هق هق های آروم سهیلا كه در شرایط خیلی خاص حالا در آغوشم بود بیش از هر چیز دیگه آزارم میداد...
خدایا...این چه كاری بود كه من كردم؟...
خدایا من كه همیشه به خوددار بودنم در این قضایا افتخار میكردم چی شد یكدفعه همه چیز خراب شد؟
خدایا...حالا من با این گریه ها و این صدای هق هق چیكار كنم؟
خدایا این صدای گریه و هق هق كه به گوشم می رسه متعلق به دختری هست كه با تمام وجود و خلوص نیت پا به زندگی پرآشوب من گذاشته بود...قصدش فقط رسوندن من و زندگی من به آرامش بود...
چرا اینقدر پست شدم؟
چرا اینقدر حقیر و بی مقدار شدم؟
من الان سهیلا رو در آغوش دارم...این سر سهیلاست كه در سینه ام فرو رفته و صدای هق هق گریه های اونه كه به گوشم میرسه...خیسی اشكهاش رو به روی پوست بدنم احساس میكردم...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید و با هق هق های پیاپی موسیقی دردناك عمل زشت من رو برایم سر داده بود!
تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و دائم با هر جمله ایی سعی داشتم معذرت خواهی كنم...اما چه فایده؟...این سیاوش دیگه سیاوش سابق نبود...حالا یك مرد كثیف بودم كه بالهای فرشته ایی مثل سهیلا رو شكسته بودم...
خدایا...چرا؟!!!
میدونستم شرایط جسمانی خوبی در اون لحظه نداره...همانطور كه سعی داشتم دائم عذرخواهی كنم كه صد البته كاری بیهوده و مسخره بود ازش خواستم همون موقع به دكتر مراجعه كنیم اما سهیلا در حالیكه واقعا" شرایط خوبی نداشت با سر پاسخ منفی داد و همچنان گریه میكرد...
از روی تخت بلند شدم و ملحفه ایی روی سهیلا انداختم و بعد كه لباس مناسبی به تن كردم رفتم به اتاق مامان و قرص مسكن و آرام بخشی از بین داروهاش برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
كمك كردم سهیلا قرصها رو بخوره...
خدای من چقدر از وضعیت پیش اومده احساس شرم میكردم...
مثل این بود كه به پست ترین انسان روی زمین تبدیل شده بودم...
حتی از در و دیوار اتاق خجالت میكشیدم...این برای شخصیت من یك فاجعه بود!
تنها چیزی كه در اون لحظه به فكرم رسید این بود كه به سهیلا قول بدهم فردا صبح اون رو به یك دفتر خونه خواهم برد و عقدش خواهم كرد...
اما سهیلا جوابی نمیداد و فقط در آغوشم اشك می ریخت.
اون شب تا نزدیك ساعت4صبح سهیلا اشك ریخت و گریه كرد.
به شدت نگران وضع جسمانی او بودم اما به گفته ی خودش كم كم وضعش بهتر شد و بعد از ساعتها گریه در آغوشم به خواب رفت.
اما من تا صبح لحظه ایی نتونستم چشم بر هم بگذارم...به شدت از خودم متنفر و از عملی كه انجام داده بودم احساس شرم میكردم.
با تمام وجودم حس میكردم گناهی كه مرتكب شدم با هیچ چیز بخشیده نخواهد شد!
-
خدایا وقتی مادر سهیلا از سفر برگرده چه پاسخی برای اون زن داشتم؟...چه توجیهی برای عمل زشت خودم می تونستم بیارم؟
وقتی آسمون كمی روشن شد به آهستگی از روی تخت بلند شدم.
سهیلا به دلیل دو نوبت قرصهای مسكنی كه خورده بود به خواب عمیقی رفته و با بلند شدن من از روی تخت بیدار نشد.
به حمام رفتم و خیلی سریع دوش گرفتم...وقتی از حمام بیرون اومدم سهیلا كه برام از همیشه زیباتر بود با چهره ایی معصوم و مژگانی كه هنوز از اشك خیس بودند و پلكهایی ورم كرده در خواب بود.
از اتاق خارج شدم و مثل انسانهای مسخ شده به حیاط رفتم.
برای دقایقی شروع كردم به قدم زدن...تصمیم قطعی خودم رو گرفته بودم و با توجه به اینكه سهیلا در گذشته هیچ وقت نسبت به من بی میلی نشون نداده بود مصمم بودم همان روز سهیلا رو به عقد دائم خودم دربیارم.
روی یكی از صندلیهای كنار استخر نشستم و برای لحظاتی چشمهام رو بستم...
چقدر از دست خودم عصبانی بودم...
چقدر از اتفاقی كه افتاده بود پیش خدا و سهیلا و خودم شرمنده بودم...
خدایا چرا به جای اینكه مشكلاتم حل بشه هر لحظه داره گره ی بزرگتری به زندگیم می افته؟
دقایق به سرعت سپری شده بود و وقتی به ساعتم نگاه كردم متوجه شدم حدود یك ساعتی هست كه در حیاط روی صندلی نشسته ام!
با بدنی خسته و افكاری خسته تر از جسمم كه تحملش برایم واقعا سخت شده بود از روی صندلی بلند شدم و به هال برگشتم.
از صدای آب فهمیدم سهیلا به حمام رفته...پشت درب حمام رفتم...نگرانش بودم...ضربات ملایمی به درب زدم و حالش رو پرسیدم...با صدایی غمزده گفت كه نگران نباشم و كمی بهتر شده...
به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم و میز صبحانه رو چیدم...
از دیدن دوباره ی چهره ی سهیلا اضطراب داشتم...نمیدونستم با چه برخوردی با من رو به رو خواهد شد...!
به قول مسعود من همه چیز رو به گند كشیده بودم...همه چیز!
سهیلا وقتی از حمام اومد بیرون چهره ی زیباش رنگ پریده بود و میلی به صبحانه نداشت.
متوجه بودم كه بغض راه گلوش رو گرفته...
خدایا در اون لحظه چقدر احساس بدی نسبت به خودم داشتم...
دیگه از نگاه محبت آمیز سهیلا خبری نبود...مثل این بود كه در دریایی از غم رها شده...
ولی من واقعا سهیلا رو دوست داشتم...حالا نه تنها دوستش داشتم كه احساس میكردم عاشقشم!
سهیلا به اتاق مامان رفت و این در حالی بود كه لحظاتی قبل بهش گفته بودم صبحانه رو آماده كردم اما با صدایی آهسته گفته بود اشتهایی به صبحانه نداره...
به اتاق مامان رفتم و متوجه شدم سهیلا ساك كوچكی كه لباسهاش رو در اون گذاشته و به اینجا آورده بود رو برداشته و حالا لباسهاش رو از داخل یكی از كشوهای اتاق مامان به آرامی جمع میكنه و در ساك میگذاره!!!
نه خدایا...این دیگه نه...امكان نداره بگذارم سهیلا من رو ترك كنه...اونهم با این وضع...
به طرفش رفتم و دست راستش رو گرفتم و گفتم:سهیلا!!!...داری چیكار میكنی؟!!!
بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:نمیتونم بمونم...نمی تونم...
و بعد شروع كرد به گریه كردن...
-
ساك رو از دست چپش گرفتم و روی زمین گذاشتم و گفتم:سهیلا خواهش میكنم...من خودم به اندازه ی كافی داغونم...خودم به اندازه ی كافی خجالت زده از همه چیز هستم...به خداوندی خدا نمیدونم حتی چی باید بگم تا تو رو آروم كنم...اما این كار رو نكن...این خونه ی لعنتی رو ترك نكن...سهیلا...من با تمام وجودم دوستت دارم...همین امروز می برم عقدت میكنم...سهیلا تو كه میگفتی دوستم داری...تو كه میگفتی میخوای به زندگیم آرامش بدهی...پس حالا این كار چیه؟...سهیلا میدونم كاری كه كردم از انسانیت و مردونگی فرسنگها فاصله داشته ولی سهیلا رفتن تو از این جهنمی كه داری توی اون من رو رها میكنی هیچ چیز رو درست نمیكنه...سهیلا اگه هنوزم دوستم داری بهم رحم كن...نگذار خرابتر از اینی كه هستم بشم...سهیلا خواهش میكنم...میدونم برای توجیه كار غلطی كه كردم هیچ بهونه ایی ندارم...هیچی...اما سهیلا اینجوری رهام نكن...
سهیلا اشك می ریخت و من اون رو در آغوش گرفته بودم و التماسش میكردم...میدونستم حق داره...میتونستم حدس بزنم اونهمه عشق و علاقه اش رو با كاری كه كرده بودم چطور به افتضاح كشیدم...اما دوستش داشتم...حس میكردم اگر در اون شرایط اجازه بدهم از خونه ام بره دیگه هیچی از من باقی نخواهد موند!
در همین لحظه امید جلوی درب اتاق مامان اومد و وقتی وضعیت رو در اون شرایط دید در حالیكه هنوز خواب آلود بود با نگرانی به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد نگاه كرد و گفت:سهیلا جون چرا لباسهات رو از كشوی مامان بزرگ بیرون آوردی؟!!...میخوای بری؟!!!
سهیلا سرش رو از آغوش من بیرون آورد و برگشت به امید كه حالا با نگرانی بیشتری وارد اتاق شده و به لباسهای بیرون كشیده شده از كشو و ساك كنار كمد بر روی زمین خیره بود نگاه كرد.
امید با دیدن چهره ی خیس از اشك سهیلا بلافاصله بغض كرد و برای لحظاتی كوتاه به من و سهیلا نگاه كرد و سپس با بغض گفت:چرا گریه میكنی؟!!!...سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!...عمو مسعود دوباره اومده اینجا؟!!!
و بعد با نگرانی به اطراف اتاق نگاه كرد.
سهیلا به آرومی از من فاصله گرفت و روی تخت مامان نشست و امید رو در بغل گرفت و با صدای بلند تری شروع به گریه كرد...
خم شدم و ساك سهیلا رو برداشتم و لباسهایی كه در اون جای داده بود رو بیرون آوردم و دوباره در كشو گذاشتم...چند تكه لباسی هم كه روی زمین بود رو برداشتم و در كشو قرار دادم و كشو رو بستم.
دقایقی بعد گریه ی سهیلا آرومتر شده بود و با صدایی آروم در جواب امید كه دائم از او سوال میكرد و میخواست اونجا بمونه گفت:باشه عزیزم...باشه امیدجان...پیش تو می مونم...
-
دلم میخواست دستها و صورت سهیلا رو غرق بوسه كنم...تمام وجود این دختر محبت بود اما من در جواب محبتها با او چه كرده بودم...!!!
بعد از خوردن صبحانه كه در بی میلی مطلق از طرف من و سهیلا و اشتهایی كامل از سوی امید بود به شركت تلفن كردم وگفتم اون روز به شركت نخواهم رفت و تمام قرار ملاقاتها رو كنسل كردم.
امید بعد از صبحانه طبق معمول از آشپزخانه خارج شد و خودش رو مشغول بازیهای كودكانه ی هر روزش كرد.
میدونستم حال سهیلا خوب نیست برای همین خواستم آماده بشه و اون رو به دكتر ببرم و بعد هم گفتم كه اگه مخالف نباشه تا قبل از ظهر به دفتر خونه ایی بریم تا مراتب قانونی و شرعی رو هم برای عقد اجرا كنیم.
با دكتر موافق بود چرا كه واقعا حالش مساعد نبود و این رو از رنگ پریده ی چهره اش كاملا" حس میكردم اما برای عقد مخالفت كرد و گفت باید تا برگشتن مادرش صبر كنیم.
همچنان شرمنده ی نگاههای معصومش بودم اما از صمیم قلب خوشحال شدم وقتی برای عقد مخالفت صد در صد نداشت و فقط خواست تا برگشت مادرش صبر كنیم...این یعنی هنوز سهیلا من رو دوست داشت و می تونست گناه و تقصیر وحشتناكی كه مرتكب شده بودم رو تحمل كنه...خدایا من چقدر به این دختر پاك مدیون میشدم؟
خدایا یعنی واقعا" لحظه ایی دلت به حالم سوخته كه این رحم رو به دل سهیلا انداختی؟...خدایا بازم شكرت...بازم شكرت!
ساعتی بعد به همراه سهیلا و امید از منزل خارج شدم.ابتدا سهیلا رو پیش یك متخصص زنان بردم و بعد از ویزیت دكتر كه گمان كرده بود سهیلا همسر من هست بهم اطمینان داد كه مشكل خاص و جدی نداره ولی به استراحت نیاز داره و مقداری هم دارو تجویز كرد كه بیشتر مسكن بود و اشاره كرد كه سهیلا كمی عصبی شده و اینهم با خوردن داروهای موقت اعصاب و آرام بخش حل شدنی است و جای نگرانی وجود نداره.
وقتی از مطب خارج شدیم طوریكه امید متوجه نشه چند بار دیگه از سهیلا عذرخواهی كردم...حرف دیگه ایی نمی تونستم بزنم...شاید گفتن عذرخواهی تنها بهانه ایی بود كه سكوت بین خودم و سهیلا رو بشكنم و برای لحظاتی هر قدر كوتاه نگاه زیبای چشمهاش رو به روی خودم احساس كنم...
وقتی به ماشین رسیدیم امید كه سوار ماشین شد به سمت سهیلا برگشتم...این بار عذرخواهی نكردم اما مثل اینكه نگاهم اونقدر شرمنده بود كه سهیلا لبخند كمرنگی به چهره ی رنگ پریده اش آورد و با صدای آروم گفت:سیاوش...دیگه عذرخواهی كافیه...
طرفش رفتم و بی اراده دست راستش رو گرفتم و بی توجه به اطرافم به سرعت دستش رو بوسیدم و در حالیكه چشمهام ناخودآگاه به اشك نشسته بود گفتم:سهیلا نوكرتم...به خدا قسم تا آخر عمر شرمنده ات هستم...اما قول میدم با تمام وجودم جبران میكنم...به جون امیدم قسم میخورم...
سپس به بیمارستانی كه مامان در اون بستری بود رفتیم.
سهیلا و امید در ماشین نشستن و چون ساعت ملاقات نبود فقط خودم به دیدن مامان رفتم.
از ****وایزر بخش حال مامان رو پرسیدم و گفت:خداروشكر وضعیت مادرتون رو به بهبودی است و فردا اون رو به پست منتقل میكنن و احتمالا"تا دو روز دیگه هم مرخص میشه...
-
تشكر كردم و به اتاق مامان رفتم.
چهره اش كاملا" مشخص بود كه حالش بهتره و از دیدنم خیلی خوشحال شد...بهش گفتم كه تا دو روز دیگه حتما مرخص میشه...صورتش رو بوسیدم و بعد از دقایقی وقتی خواستم خداحافظی كنم حال سهیلا رو پرسید!
با پرسیدن حال سهیلا تمام وقایع شب گذشته بار دیگه مثل آواری روی ذهنم خراب شد...چهره ام یكباره درهم رفت...
مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!......
-
مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
در همین لحظه دكتر معالج مامان به همراه دو پرستار وارد اتاق شدن و با دیدن دكتر شروع كردم به سلام و احوال پرسی و به نوعی این عمل من فراری بود از دادن پاسخ به مامان...سپس بوسیدمش و فقط گفتم كه نگران هیچ چیز نباشه و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم اما سنگینی نگاه مامان رو به روی خودم احساس كرده بودم!
وقتی به همراه سهیلا و امید به خونه برگشتم از سهیلا خواستم كه استراحت كنه و نگران ناهار و بقیه ی امور منزل نباشه....
امید به همراه چند اسباب بازی به اتاق مامان رفت چرا كه سهیلا روی تخت مامان خوابیده بود.
توی هال نشستم و به صدای حرفها و صحبتهای بچه گانه ی امید كه با سهیلا گرم صحبت بود گوش میكردم...
به علت بیخوابی همراه با سر دردم روی همون راحتی كه نشسته بودم سرم رو به پشت راحتی تكیه دادم و به خواب رفتم.
یك ساعتی از ظهر گذشته بود كه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
از شركت تماس گرفته بودن و برای كاری در خصوص یكی از ملاقاتهام منشی شركت سوالاتی داشت كه پاسخ دادم.
وقتی تماس تلفن قطع شد سكوت عجیبی رو در خونه احساس كردم!
به سمت اتاق مامان رفتم و دیدم سهیلا روی تخت در حالیكه امید هم در آغوش اوست هر دو به خواب رفته اند...
لحظاتی ایستادم و به هر دوی اونها نگاه كردم...امید واقعا" سهیلا رو دوست داشت و به اون وابسته شده بود به طوریكه وقتی حس كرده بود اون كمی مریض احواله از شیطنتهای كودكانه اش دست برداشته بود و درحالیكه یكی از ماشینهاش رو در دست داشت روی تخت به آرامی در كنار سهیلا خوابیده بود!
به سمت تلفن برگشتم و با رستورانی تماس گرفتم و سفارش غذا برای ناهار دادم.
سپس به آشپزخانه رفتم و چند فنجان چای و ظرفهای صبحانه رو شستم...وقتی ناهار رو آوردن به آهستگی سهیلا و امید رو بیدار كردم و هر سه نفر در همون اتاق مامان ناهارمون رو خوردیم
-
بعد از ظهر مسعود با من تماس گرفت و از اینكه كارهاش با موفقیت پیش می رفت بی نهایت احساس رضایت میكرد و منهم از موفقیتش خوشحال بودم و گفتم اگه كمكی لازم داره و یا نیاز به سرمایه ی بیشتری داره حاضرم تا هر مقدار كه لازم باشه در اختیارش بگذارم...
این كار همیشه ی من و مسعود بود و هر وقت نیازهایی برای شركت داشتیم حتما به هم كمك میكردیم اما مسعود طبق حرفهای خودش این بار نیاز به سرمایه ی اضافی نداشت ولی قول داد در صورت نیاز حتما من رو در جریان بگذاره.
بعداز ظهر در ساعت ملاقات همراه امید به دیدن مامان رفتم كه برخی از اقوام هم به عیادت آمده بودند و هر كدام دو نفر دو نفر به نوبت برای دیدن مامان به اتاقش می رفتند.
به علت حضور اقوام مجبور بودم تا آخر ساعت ملاقات در بیمارستان بمونم و چون امید رو بر خلاف قوانین بیمارستان همراه برده بودم از اینكه مجبور بودم تذكر تك تك پرستارها رو پاسخگو باشم كلافه شده بودم اما چاره ایی نبود و باید به احترام اقوام ساعت ملاقات رو با نقض قوانین بیمارستان و تمام نگاههای معنی دار و تذكرهای دیگران به پایان می رسوندم!
وقتی پس از پایان ساعت ملاقات با مامان خداحافظی كردم خوشبختانه دیگه سوالی در رابطه با سهیلا از من نپرسید.
زمانیكه به خونه برگشتیم غروب شده بود و امید اصرار داشت حالا كه در منزل هستم او و سهیلا رو به پارك ببرم...
در ابتدا به خاطر شرایط جسمی سهیلا مخالفت كردم و بعد حاضر شدم فقط امید رو به پارك ببرم...اما امید دست بردار نبود و به شدت لج میكرد!
سهیلا وقتی متوجه شد من كم كم كلافگی ام شدت میگیره به من گفت كه حالش بهتر شده و میتونه همراه من و امید به پارك بیاد.
میدونستم به خاطر امید داره این كار رو میكنه اما امید بچه بود و تحت هیچ شرایطی قانع به موندن سهیلا در منزل نمیشد!
تمام مدتی كه در پارك بودیم نگران وضعیت سهیلا بودم و دلم میخواست هر چه زودتر امید رضایت بده و به خونه برگردیم تا سهیلا باز هم استراحت میكرد...
سهیلا تمام ساعات رو با مظلومیت و مهربانی خاصی من و امید رو در پارك همراهی میكرد و هر بار كه به آرامی حالش رو می پرسیدم لبخند كمرنگ و زیبایی به لب می آورد و از من می خواست نگران او نباشم.
اون شب بعد از خوردن شام در یك رستوران وقتی به خونه برگشتیم ساعت از نیمه شب گذشته بود.
امید به قدری در پارك خودش رو خسته كرده بود كه هنگام برگشت روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت.
وقتی امید رو به اتاقش بردم و روی تخت قرارش دادم سهیلا روی امید را با پتو پوشاند و بوسه ی مهربانی به صورت امید گذاشت.
از هر عملی كه انجام میداد لذت میبردم...كارهایی از او میدیدم كه هیچ وقت از مهشید كه مادر واقعی امید بود ندیده بودم!
وقتی كنار تخت امید ایستاد بی اختیار او را به خاطر تمام مهربانی ها و گذشت بی مانندش در آغوش گرفتم و بوسیدم...
برای لحظاتی بار دیگه بغض كرد اما با غلبه به خودش اجازه ی شكستن این بغض رو نداد!
اون شب دومین شب مشترك میان من و سهیلا شد...
چقدر این دختر سبب آرامش من شده بود...
احساس میكردم با داشتن سهیلا و ایمان به اینكه او متعلق به من است دیگر تمام مشكلاتم به پایان خواهد رسید...از بودن سهیلا در كنارم احساس لذت و آرامشی به من دست میداد كه سالها بود از درك این حس محروم بودم اما حالا با تمام قدرت این احساس رو درك میكردم
-
دو روز بعد وقتی از شركت به خونه برگشتم سهیلا چهره اش گرفته و ناراحت بود!
متوجه بودم كه در آشپزخانه خودش رو مشغول كرده و سعی داره زیاد با من رو به رو نشه!
مامان رو به خونه آورده بودم اما هنوز هیچ چیز از رابطه ی خودم و سهیلا به او نگفته بودم...شیطنتهای امید نیز بار دیگه از سر گرفته شده بود.
حدس زدم كارهای خونه و مسئولیتهایی كه به دوشش ریخته كمی خسته و كلافه اش كرده!
به آشپزخانه رفتم و سعی كردم ببینم اگه كمكی از من ساخته است بهش كمك كنم اما در حینی كه مشغول جمع كردن ظرفهای شسته از جا ظرفی و قرار دادن اونها در كابینتها بود گفت:سیاوش میشه بری توی هال منم به كارهام برسم؟...اینجا كاری نیست كه تو انجام بدهی...
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
بلافاصله گفت:نه...هیچی...فقط تو برو توی هال و كمی استراحت كن.
- امید اذیتت كرده؟
- نه...طفلكی امید مگه غیر از بازی كار دیگه ایی بلده؟
- مامان و كارهاش خسته ات كرده؟
- نه سیاوش...هیچی نیست...برو توی هال منم الان كارهای اینجا رو تموم میكنم.
صورتش رو بوسیدم و خواستم زیاد خودش رو خسته نكنه...پاسخی بهم نداد اما مطمئن بودم از چیزی ناراحته ولی چون نخواست حرفی بزنه ترجیح دادم فعلا" راحتش بگذارم.
به هال برگشتم وروی یكی از راحتی ها نشستم...امید كه در حال بازی با چند ماشین بود ابتدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد سهیلا حواسش به ما نیست به بغل من اومد و گفت:بابا امروز سهیلا جون وقتی با مامانش تلفنی حرف زد خیلی عصبانی شد...بعدشم با مامانش خداحافظی نكرد و محكم گوشی تلفن رو قطع كرد...
امید رو بوسیدم و خواستم به بازیش ادامه بده و خودم دوباره به آشپزخانه برگشتم و درب رو بستم.
سهیلا برگشت و به من نگاه كرد.
گفتم:امروز با مامانت تلفنی صحبت كردی...درسته؟...امید همین الان بهم گفت...مثل اینكه با هم حرفتون شده...آره؟
سهیلا نفس عمیقی از روی عصبانیت و كلافگی كشید و بار دیگه خودش رو مشغول ادامه ی كارش كرد.
به طرفش رفتم و بازویش رو گرفتم و گفتم:سهیلا وقتی باهات حرف میزنم دوست دارم جوابم رو بدهی...من واقعا" از اینكه موضوعی تو رو ناراحت كنه فكرم مشغول میشه...اگه فكر میكنی من باید در جریان موضوع باشم خوشحال میشم برام تعریف كنی.
خواست دوباره مشغول بشه كه متوجه شد بازویش رو با جدیت گرفتم و منتظر پاسخش هستم!
نگاهم كرد...احساس كردم آماده ی بغض است!...گفتم:با مامانت در مورد چی صحبت كردی؟...در مورد خودمون؟
-
نه...
- پس چی باعث شده موقع حرف زدن با مامانت عصبی بشی و حتی بدون خداحافظی گوشی رو روی مادرت كه راه دور رفته قطع كنی؟
- به مامان گفتم اسباب كشی كردم و شرایط رو براش گفتم كه چرا از اون خونه ی قبلی به خونه ایی كه تو در اختیارمون گذاشتی اثاثها رو منتقل كردم...اما عصبی شد و یكسری حرف زد كه باعث شد منم عصبی بشم...بعدشم گوشی رو قطع كردم...
- چی گفت؟
- سیاوش...تو رو خدا...ولم كن...بگذار مامان برگرده اون الان به حرفی میزنه دو روز دیگه نظرش برمیگرده...
- یعنی ترجیح میدهی من در جریان كامل موضوع قرار نگیرم؟
- چیز مهمی نیست.
- حرفی هم از خودمون بهش زدی؟
- نه...بهتره بگرده بعد در مورد خودم و تو باهاش صحبت میكنم...
- ممكنه مخالفت كنه؟
سهیلا كلافه شد اما با تمام كلافگی دستش رو به دور گردنم انداخت و من رو بوسید و گفت:سیاوش بگذار به كارهام برسم...خواهش میكنم برو از آشپزخونه بیرون...
جواب بوسه اش رو دادم كه در همین لحظه درب آشپزخانه باز شد و امید برای لحظاتی به من و سهیلا نگاه كرد و بعد بدون اینكه حرفی بزنه با خشم به هال برگشت!
از سهیلا فاصله گرفتم و خواستم به هال برگردم و با امید صحبت كنم كه سهیلا بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...هیچی به امید نگو...صبر كن اگه خودش حرفی زد یا واكنشی نشون داد اون وقت باهاش صحبت كن...در غیر این صورت بگذار خودش كم كم با قضیه كنار بیاد...
كلافه و عصبی گفتم:ولی امید باید بفهمه وقتی دری بسته است باید موقع ورود درب بزنه...
سهیلا به آرومی گفت:سیاوش...امید فقط8سالشه...خودت میدونی روی چی حساس شده و چرا...بگذار این چیزها رو من بهش یاد بدهم...نه اینكه الان در این وضعیت بخوای با این حال عصبی بری و بهش یاد بدهی كه موقع وارد شدن به جایی كه درب بسته است حتما باید درب بزنه...خواهش میكنم سیاوش با این وضعیت هیچی بهش نگو...باشه؟
خواستم پاسخ سهیلا رو بدهم كه متوجه شدم امید با عصبانیت یكی از ماشینهاش رو محكم به سمت دیوار پرت كرد و به طرف اتاق مامان دوید.
صدای فریاد امید كه با گریه آمیخته شده بود و با مامان شروع به صحبت كرد رو شنیدم...!
-
به همراه سهیلا به هال رفتم اما با شنیدن حرفهای امید هر دو قبل از ورود به اتاق همونجا توی هال بی حركت ایستادیم!
- مامان بزرگ من از بابام بدم میاد...بهش بگو از این خونه بره بیرون...من ازش بدم میاد...سهیلا جون قول داده بود شبها پیش من بخوابه اما الان چند شبه دیگه پیش من نمیخوابه میره پیش بابام...از بابام بدم میاد...بهش بگو حق نداره سهیلا جون رو ببوسه...من از بابام بدم میاد...بدم میاد...بدم میاد...امروز صبح خودم دیدم كه سهیلا جون از اتاق بابا اومد بیرون...اون شبها دیگه پیش من نیست...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...!!!
سهیلا چشمهاش از نگرانی و تعجب گشاد شده بود و یك دستش رو جلوی دهنش گرفته و خیره به درب اتاق مامان نگاه میكرد...
عرقی كه روی پیشونیم نشست رو به خوبی احساس كردم...
پس امید همه چیز رو متوجه شده بوده!!!
و این در حالی بود كه من و سهیلا فكر میكردیم اون شبها اصلا" متوجه ی موضوع نمیشه و وقتی من از سهیلا میخواستم اتاق امید رو ترك كنه گمان بر خواب عمیقش داشتیم!!!...اما حالا با شنیدن حرفهای امید هر دوی ما دچار بهت و ناباوری شده بودیم...
تعجب آمیخته به عصبانیت تمام وجود من رو به كلافگی كشیده بود...
مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!...............
ادامه دارد...
پ.ن : مردمی كه میترسند؛افرادی هستند كه مستعد عشقی عظیم اند.ترس جنبه ی منفی عشق است و اگر عشق شكوفا نشود؛تبدیل به ترس میگردد.اگر عشق بارور شود؛ترس وجود ندارد.اگر تو عاشق كسی شوی؛ناگهان ترس نابود میشود.عشاق تنها افراد بی ترس هستند؛حتی مرگ هم مزاحم آنها نیست.تنها عاشقان قادرند در سكوت و بی ترسی شگفت انگیزی بمیرند.اما گاه اتفاق می افتد كه هر چقدر بیشتر عشق بورزی؛بیشتر احساس ترس میكنی.به همین خاطر است كه زنان از مردان ترسوترند؛چون آنها ظرفیت بیشتری برای عشق ورزی دارند.
-
مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!
خواستم وارد اتاق بشم كه سهیلا دستم رو گرفت!
برگشتم و نگاهش كردم...دستش رو از دستم جدا كردم و گفتم:تو همین جا باش!
به اتاق مامان وارد شدم.
امید با دیدن من به طرفم حمله ور شد و شروع كرد با مشت به پاهای من كوبیدن و دائم فریاد میكشید:دوستت ندارم...دیگه دوستت ندارم...
دستهای امید رو گرفتم و با صدای بلند گفتم:بس كن امید...بسه!!!
ولی امید به هیچ وجه ساكت نمیشد...
اون رو به بیرون ازاتاق بردم و به سهیلا گفتم كه امید رو به اتاقش ببره و پیش امید بمونه چرا كه میخواستم با مامان صحبت كنم.
امید با گریه خودش رو به آغوش سهیلا انداخت و سهیلا سریع اون رو در آغوش گرفت و همراه او به اتاق امید رفت و درب را بست.
به اتاق مامان برگشتم...به طرف تختش رفتم و روی صندلی كنار تختش نشستم.
هیچ حرفی نمیزد و فقط با نگاهی ناباورانه به من خیره شده بود.
توی ذهنم دنبال جملاتی برای شروع حرفهام میگشتم كه مامان گفت:سیاوش...همیشه حس میكردم سهیلا بهت علاقه مند شده اما فكرشم نمیكردم به این راحتی خودش رو در اختیارت بگذاره!!!...این دختره به چه قصدی اومده اینجا؟...هان؟!!!
از جایم بلند شدم و درب اتاق رو بستم و دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم...متوجه شدم مامان تصوری غلط نسبت به حقیقت موضوع پیدا كرده...گفتم:صبر كن مامان...
-
نه...تو صبر كن...ببین سیاوش تو وضع مالی خوبی داری اصلا" واقعیتش رو بخوای نه اینكه من مادرت باشم و دارم این حرف رو میزنم این رو همه میگن كه تو از هر نظر كاملا ایده عالی...فكر نكن كه چون زندگی اولت موفق نبوده و الانم یه پسر كوچولو داری دیگه نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی...اما اینكه یه دختر به این راحتی بتونه با تو رابطه برقرار كنه خیلی جای بحث داره...مطمئن باش این دختر بعد از مدتی...
- مامان میگذاری برات توضیح بدهم یا هی میخوای...
- توضیح؟...چه توضیحی؟!!...ببین سیاوش تو نه بچه ایی نه بی تجربه...خودت باید بفهمی نمیشه به این جور دخترها كه خیلی راحت خودشون رو در اختیار مردی قرار میدهند اعتماد كرد...میفهمی منظورم چیه؟
- مامان داری اشتباه میكنی...سهیلا مقصر نبود...
با گفتن آخرین جمله ام مامان یكباره سكوت كرد و با بهت و ناباوری به من چشم دوخت و با صدایی آروم و متعجب گفت:سیاوش؟!!!...یعنی چی؟!!!...تو چه غلطی كردی؟!!!
حقیقتی كه بین من و سهیلا در نبود مامان اتفاق افتاده بود رو برای مامان تعریف كردم...
مامان وقتی حرفهام تموم شد رنگ صورتش از شدت ناراحتی پریده بود...برای لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:خدای من!!!...باورم نمیشه!!!...
- عین واقعیت بود...هر چی كه گفتم...خودمم خیلی از این وضع و اتفاق ناراحت بودم اما باور كن مامان قصد سواستفاده از سهیلا رو ندارم...الان فقط منتظرم مادرش از مكه برگرده تا سهیلا رو عقد كنم...
- سیاوش...از اون شب به بعد هم با سهیلا رابطه داشتی؟!!!
هیچ وقت یاد نگرفته بودم به مامان دروغ بگم...سكوت كردم و مامان كه سكوت من رو دید برافروخته تر شد و گفت:سیاوش به من نگاه كن ببینم...!
به چهره ی عصبی مامان چشم دوختم...میدونستم به شدت عصبی شده و تا حد زیادی داره به خودش فشار میاره تا صداش رو كنترل كنه...
لحظاتی چشمهاش رو بست و دوباره به من نگاه كرد و گفت:تو میگی اون شب شرایط خاصی برات پیش اومد...خیلی خوب توی شبای بعدش چی؟...برای دو شب بعدش چه بهونه ایی داری؟...سیاوش!!!...فكرشم نمیكردم پسری كه من بزرگ كردم تا این حد حیوون صفت باشه...سهیلا هنوز هیچ حرفی در مورد تو طبق گفته ی خودت به مادرش نگفته...تو هنوز اون رو عقد نكردی...پس دیگه چرا این دو شب...وای خدای من...سیاوش تو چی كار كردی؟...چقدر به داشتن پسر پاك و خودداری مثل تو به خودم افتخار میكردم...وای سیاوش...سیاوش تو تمام ذهنیات و افكارم رو نسبت به خودت خراب كردی...نه...این امكان نداره...پسری كه من تربیت كردم این نبوده...
از شنیدن حرفهای مامان هم عصبی شده بودم وهم شرمنده...رو كردم به مامان و گفتم:ولی مامان گفتم كه میخوام عقدش كنم...
-
مامان به شدت عصبی شد و با صدای بلند گفت:خفه شو سیاوش...دیگه كافیه...تو از خودت خجالت نمیكشی؟...تو از خدای خودت شرم نمیكنی؟...به دختره دست درازی كردی با وقاحت شبهای بعدشم كارت رو ادامه دادی حالا هم توی چشم من نگاه میكنی میگی میخوای عقدش كنی؟...اونم الان نه وقتی مامانش برگرده...تو بیجا كردی تا عقدش نكردی بهش نزدیك بشی...تو غلط كردی كه تا عقدش نكردی وادارش میكنی هر شب خودش رو در اختیارت بگذاره...حیا كن سیاوش...پستی و بی شرمی تا چه حد؟
احساس میكردم حرفهای مامان مثل پتك به سرم كوبیده میشه...
مامان ادامه داد:دختره الان دیگه مجبوره...چی فكر كردی پیش خودت؟...هان؟...من دیگه چطوری میتونم توی چشم این دختر نگاه كنم؟...چطوری؟!!!
عصبانیت مامان شدت گرفته بود و این در حالی بود كه دكتر گفته بود اصلا" نباید عصبی بشه!
از روی صندلی بلند شدم و یكی از قرصهای مخصوص مامان كه باید زیر زبونش می گذاشت رو از جعبه خارج كردم و به طرفش رفتم اما با شدت دستم رو پس زد به طوریكه قرص از دستم پرت شد!
خودم هم عصبی شده بودم اما سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...خم شدم صورتش رو ببوسم و در همون حال گفتم:مامان خواهش میكنم عصبی نشو...به خدا من...
در حالیكه خم شده بودم برای بوسیدن صورتش كشیده ی محكمی به صورتم زد و گفت:سیاوش برو از جلوی چشمم دور شو...
ایستادم و قرص دیگه ایی رو از جعبه خارج كردم و به طرفش گرفتم و گفتم:باشه...میرم...ولی قبلش این قرص رو بخور...
صورتش رو به سمت دیوار برگردوند و در حالیكه به گریه افتاده بود گفت:برو بیرون سیاوش...برو بیرون...تو سیاوشی كه من تربیت و بزرگش كردم نیستی...برو بیرون...
قرص رو روی میز كنار تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
برای لحظاتی در هال ایستادم و تكرار حرفهایی كه از مامان شنیده بودم در ذهنم كلافگی من رو هر لحظه بیشتر میكرد!
به طرف اتاق امید رفتم و درب رو باز كردم...دیدم سهیلا روی تخت نشسته و امید هنوز در آغوش اون داره گریه میكنه...
با عصبانیت گفتم:من دارم میرم بیرون...مامان عصبی شده...قرصشم نمیخوره...ببین میتونی راضیش كنی قرص رو بخوره...اگه حالش بدتر شد با موبایلم تماس بگیر.
برگشتم و از درب فاصله گرفتم...صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش صبر كن...با این اعصاب خراب كجا داری میری؟
توجهی نكردم و سوئیچم رو به همراه گوشی موبایلم برداشتم و از خونه خارج شدم.
دقایقی بی هدف رانندگی كردم و بعد ماشین رو جلوی پاركی متوقف كردم و پیاده شدم.
شروع كردم به قدم زدن توی پارك و بعد روی یكی از نیمكتهای خالی نشستم.
خدایا چرا مامان نمی خواست به شرایط من فكر كنه؟...چرا دائم من رو آدم پست و بی شرم خطاب میكرد؟...چرا اصلا" نخواست یك در صد هم به موقعیت من و زندگی من حق بده كه با وجود اون اتفاق اما در پی اون آرامش دارم میگیرم؟...سهیلا خودش مطمئنه عقدش میكنم...هم من سهیلا رو دوست دارم هم اون من رو...با اینكه هیچ عقد قانونی بین ما انجام نگرفته اما من و سهیلا با تمام وجود خودمون رو متعلق به هم میدونیم...درسته شروع خیلی بدی رو آغاز كرده بودم اما قصد سواستفاده از سهیلا رو نداشتم...سهیلا هم به این قضیه ایمان داره...من و سهیلا بعد از برگشتن مادرش اون صیغه ی عقد مسخره كه بینمون جاری هم بشه روابطمون همین خواهد بود...چرا مامان نخواست لحظه ایی هم به من و زجرها و كمبودهایی كه چندین سال گریبانگیرم بوده فكر كنه؟...من نه پستم نه بی شرف...منم یك انسانم یك مرد هستم مثل تمام مردهای دنیا...خدایا چرا باید مامان فقط به خاطر جاری نشدن چند كلمه و جمله ی عربی بین من و سهیلا در حالیكه هیچ سو نیتی هم در كار نیست اینطوری من رو بی شرم و پست بدونه؟...خدایا خسته شدم...چرا خوشیهای من اینقدر كوتاه و غصه هام باید اینقدر عمیق باشه؟...چرا؟
یك ساعتی با افكاری خراب روی همون نیمكت نشسته بودم كه صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد.
-
نگاهی به گوشی انداختم...فهمیدم از خونه تماس گرفتن...به محض اینكه جواب دادم فهمیدم حال مامان دوباره خراب شده و سهیلا میگفت به اورژانس زنگ زده و میخواست منم هر چه سریعتر خودم رو به خونه برسونم.
با عجله از پارك خارج شدم و به سرعت سمت خونه حركت كردم.
وقتی جلوی درب رسیدم و از ماشین پیاده شدم دیدم مامان رو دارن به داخل ماشین منتقل میكنن...
سهیلا مانتو و روسری پوشیده بود و امید هم همراهش بود فهمیدم می خواد همراه مامان به بیمارستان بره كه با رسیدن من خیالش كمی راحت شد.
از سهیلا خواستم به همراه امید در خونه بمونه و خودم با ماشین پشت سر ماشین اورژانس حركت كردم.
قبل از حركت فهمیدم دكتر اورژانس قصد داره مامان رو به بیمارستان طرف قرار داد خودشون ببره اما وقتی جدیت من رو دید كه میخواستم مامان به بیمارستانی كه قبلا" در اونجا بوده و دكترش هم همونجاست منتقل بشه در ابتدا به شدت مخالفت كرد ولی وقتی مبلغ پول زیادی رو كه همه تراول بود كف دستش گذاشتم درست مثل این بود كه از ابتدا هیچ قانون و قرار دادی در كار نبوده و به سرعت قبول كرد تا مامان رو به همون بیمارستانی كه مد نظر من بود انتقال دهد!!!
وقتی به بیمارستان مذكور رسیدیم تا كارهای مقدماتی و بستری مجدد مامان انجام بگیره و با تماس من دكتر معالجش خودش رو به بیمارستان برسونه و معاینات لازم انجام بشه ساعت نزدیك دو نیمه شب شده بود...!
مامان سكته كرده بود!!!
سریعا" اون رو به بخش مراقبتهای ویژه سی. سی. یو منتقل و با رسیدگی به موقع و حضور دكتر معالجش مامان رو از شرایط بحرانی خارج كردند...
یك بار بیشتر در كنار مامان نرفتم چون میدونستم با دیدن و حضور من بیشتر عصبی میشه اما تا وقتی دكتر كاملا" خیالم رو راحت نكرد بیمارستان رو ترك نكردم.
وقتی به خونه برگشتم خستگی و كلافگی واقعا" من رو به زانو درآورده بود!
امید در اتاقش خواب بود.
سهیلا همچنان بیدار و به انتظار من در هال نشسته بود.
وقتی وارد هال شدم با نگرانی بلند شد و بلافاصله حال مامان رو پرسید.
شرایط مامان رو برایش توضیح دادم...سپس به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و كمی آب خوردم.
سهیلا با چهره ایی غمزده به دیوار آشپزخانه تكیه داده و به من نگاه میكرد.
-
لیوان آب رو روی كابینت گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم:تو رو خدا تو دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...سهیلا مامان از دست من عصبی شد...حقم داره...اتفاقی كه بین من و تو افتاده همه اش به خاطر بی اراده بودن من و مظلومیت تو بوده...اما ادامه ی رابطه كه از روی عشق و علاقه ام به تو بوده برای مامان هضمش سخت بود...چون معتقده قبل از هر كار دیگه ایی اول باید عقدت میكردم...من نمیدونم این چند جمله ایی كه اینها اینقدر روی اون تاكید دارن چی رو ثابت میكنه؟...پایبندی به اصول اخلاق رو؟...در اینكه من تو رو عقد میكنم هیچ شكی نیست ولی میخوام بدونم مگه مهشید عقد شده ی من نبوده؟...مگه زن رسمی من نبود؟...پس اینهمه فضاحت كه به بار آورد از كجا نشات میگرفت؟...چرا اصول و ضوابط اخلاقی برای اون بعد عقد معنی نداشته؟...نمی فهمم چرا مادر من به جای اینكه اینهمه عصبی بشه و اینجوری سر خودش بلا بیاره نخواست یه ذره به من و موقعیت من فكر كنه؟...به زندگی نكبتی من هم فكر كنه؟...به كمبودهایی كه چندین و چند سال باهاش دست و پنجه نرم كردم هم فكر كنه؟...چرا نخواست یه ذره به آرامشی كه من طی این دو سه روز با تمام وجودم حسش كردم هم فكر كنه؟...چرا؟!!!...حالا اینم از تو كه اینجوری غم داره از سر و صورتت میباره و به دیوار تكیه دادی...یكی این وسط به من بگه گناه من بدبخت چیه؟...چرا باید اینهمه مشكل و بدبختی و كمبود رو به دوش بكشم؟...به چه گناهی باید اینقدر تقاص پس بدهم؟...سهیلا به همون خدایی كه بالا سرم هست قسم كه در این دو سه شب گذشته اونقدر از وجودت در كنارم احساس آرامش كردم كه فكر میكردم همه ی بدبختیهام تموم شده...اما مثل اینكه هنوزم...
سهیلا به طرفم اومد و با عشق و محبت دستانش رو در بین دو طرف صورتم گذاشت و گفت:سیاوش...غصه ی الان من از اینه كه تو ناراحتی...سیاوش به خدا بیشتر از قبل دوستت دارم...اینجوری حرف نزن...
عشق و محبتی كه سهیلا نثارم میكرد تنها تسكین روح خسته ی من بود...سهیلا عشق و محبت رو به ذره ذره ی وجود خسته ی من منتقل میكرد و من با تمام وجودم عشق اون رو درك میكردم و لذت میبردم
-
دو روز از بستری شدن مامان گذشت و در طی این دو روز بارها به ملاقات مامان رفتم اما نگاه سرد و عصبی مامان نسبت به من تغییر نكرده بود!...منم نمیخواستم با دادن توضیح و یا گفتن حرف اضافه ایی بار دیگه شرایطش رو بحرانی كنم بنابراین با سكوت دقایقی كه به ملاقاتش می رفتم سپری میشد.
بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!
-
بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!
دو ساعتی مشغول كارم شده بودم و رسیدگی به دارایی شركت و قرار دادهای پیشنهادی باعث شد برای ساعتی از همه ی وقایع اخیر دور باشم.
سرم روی ورقه های مربوط به قوانین و ضوابط بود و داشتم برخی از بندهای اون رو نگاه میكردم كه درب اتاقم باز شد و منشی شركت در حالیكه امید در كنارش بود وارد اتاق شدند!!!
از حضور امید در اون وقت روز توی شركت بی نهایت تعجب كردم!
خودكاری كه دستم بود رو روی ورقه ها گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف امید كه چهره ایی اخم آلود و عصبی كودكانه اش در این چند روز به روی من لحظه ایی او را رها نكرده بود رفتم و رو به خانم افشار كردم و گفتم:امید با كی اومده؟!!!!
خانم افشار نگاهی به امید كرد و بعد رو به من گفت:ولله نمیدونم...بدو بدو از پله ها اومد بالا چیزی هم به من نگفت...یعنی منم چیزی سوال نكردم...ولی اینطور كه معلومه كسی همراهش نیست شایدم احتمالا كسی كه آوردش هنوز بالا نیومده...
از خانم افشار تشكر كردم و به سمت درب سالن رفتم و از همانجا نگاهی به پایین پله ها انداختم...كسی در پله ها نبود!!!
دوباره به اتاقم برگشتم و از خانم افشار خواستم برای امید شیركاكائو بیاره.
خانم افشار كه اتاق رو ترك كرد درب رو بستم و به سمت امید رفتم...میخواستم مثل همیشه بغلش بگیرم كه دیدم چند قدم به عقب رفت و بدون هیچ حرفی با اخمی در چهره روی یكی از مبلها نشست!
رو به رویش نشستم و گفتم:امید جان با كی اومدی؟...با سهیلا جون؟
امید سرش رو به علامت پاسخ منفی به بالا حركت داد و بعد پاهای كوچكش رو كه به زمین نمی رسید در هوا با حركات منظم به بازی گرفت و خم و راستشون كرد...
منتظر شدم خودش بگه با كی به شركت اومده اما امید اصلا" به من نگاه نمیكرد!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم به امید اینكه سهیلا هر كجا بوده حالا باید در سالن باشه اما كسی در سالن نبود به جز چند نفر از كاركنان شركت كه در پی كارهاشون از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودن!
خانم افشار با لیوان شیركاكائو از اتاق ته سالن خارج شد.
به طرفش رفتم و لیوان رو از توی سینی برداشتم و گفتم:كسی نیومد بالا؟
او به اطراف سالن نگاهی انداخت و گفت:نه...فكر نمیكنم...كسی نیست...یعنی این بچه تنهایی اومده؟!!!
- امكان نداره...مگه یه ذره راهه كه بتونه خودش بیاد!!!