-
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
-
از تو یک نکته میکنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دلانگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چونشناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چارهای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر میبود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه میشد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بیدست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پریزاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکتهای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که میخورم جگری
در تو از دور میکنم نظری
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کردهای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
-
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پختهشان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکتههای شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چارهگری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
-
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفتهای میباخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راستنظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بیخبر شدهام
تا نپرم که تیز پر شدهام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمعوار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بیمگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینهای به زر درخورد
کردش از زیبهای زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
-
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست
پناه بلندی و پستی توئی
همه نیستند آنچه هستی توئی
همه آفریدست بالا و پست
توئی آفرینندهٔ هر چه هست
توئی برترین دانشآموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائی درست
خرد داد بر تو گدائی نخست
خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
توئی کاسمان را برافراختی
زمین را گذرگاه او ساختی
توئی کافریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشنتر از آفتاب
تو آوردی از لطف جوهر پدید
به جوهر فروشان تو دادی کلید
جواهر تو بخشی دل سنگ را
تو در روی جوهر کشی رنگ را
نبارد هوا تا نگوئی ببار
زمین ناورد تا نگوئی ببار
جهانی بدین خوبی آراستی
برون زان که یاریگری خواستی
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازه یکدیگر
چنان برکشیدی و بستی نگار
که به زان نیارد خرد در شمار
مهندس بسی جوید از رازشان
نداند که چون کردی آغازشان
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی باز یا خوردنی
زبان برگشودن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو
حسابی کزین بگذرد گمرهیست
ز راز تو اندیشه بیآگهیست
به هرچ آفریدی و بستی طراز
نیازت نهای از همه بینیاز
چنان آفریدی زمین و زمان
همان گردش انجم و آسمان
که چندان که اندیشه گردد بلند
سر خود برون ناورد زین کمند
نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
کواکب تو بربستی افلاک را
به مردم تو آراستی خاک را
توئی گوهر آمای چار آخشیج
مسلسل کن گوهران در مزیج
حصار فلک برکشیدی بلند
در او کردی اندیشه را شهربند
چنان بستی آن طاق نیلوفری
که اندیشه را نیست زو برتری
خرد تا ابد در نیابد تو را
که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگسار
نه پرکندهای تا فراهم شوی
نه افزودهای نیز تا کم شوی
خیال نظر خالی از راه تو
ز گردندگی دور درگاه تو
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند
به پامردی کس نگردد بلند
همه زیر دستیم و فرمان پذیر
توئی یاوری ده توئی دستگیر
اگر پای پیلست اگر پر مور
به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک
به موری ز ماری برآری هلاک
چوبرداری از رهگذر دود را
خورد پشهای مغز نمرود را
چو در لشگر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
گه از نطفهای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی
گه آری خلیلی ز بتخانهای
گهی آشنائی ز بیگانهای
گهی با چنان گوهر خانه خیز
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز
که را زهره آنکه از بیم تو
گشاید زبان جز به تسلیم تو
زبان آوران را به تو بار نیست
که با مشعله گنج را کار نیست
ستانی زبان از رقیبان راز
که تا راز سلطان نگویند باز
مرا در غبار چنین تیره خاک
تو دادی دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من اندیشه نیست
جز آلودگی خاک را پیشه نیست
گر این خاک روی از گنه تافتی
به آمرزش تو که ره یافتی
گناه من ار نامدی در شمار
تو را نام کی بودی آمرزگار
شب و روز در شام و در بامداد
تو بریادی از هر چه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیمشب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری
مکن شرمسارم در این داوری
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بینیاز
پرستندهای کز ره بندگی
کند چون توئی را پرستندگی
درین عالم آباد گردد به گنج
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نیست از خود حجابی به دست
حساب من از توست چندان که هست
بد و نیک را از تو آید کلید
ز تو نیک و از من بد آید پدید
تو نیکی کنی من نه بد کردهام
که بد را حوالت به خود کردهام
ز توست اولین نقش را سرگذشت
به توست آخرین حرف را بازگشت
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن
چو نام توام جان نوازی کند
به من دیو کی دست یازی کند
ندارم روا با تو از خویشتن
که گویم تو باز گویم که من
گر آسوده گر ناتوان میزیم
چنان که آفریدی چنان میزیم
-
امیدم چنانست از آن بارگاه
که چون من شوم دور ازین کارگاه
فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش
دگرگونه گردم ز ترکیب خویش
کند باد پرکنده خاک مرا
نبیند کسی جان پاک مرا
پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نیست بر هست من
ز غیب آن نمودارش آری بدست
کزین غایب آگاه باشد که هست
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای
تو نیزار شود مهد من در نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزم رایم به تو
که خرم دل آیم چو آیم به تو
همه همرهان تا به در با منند
چون من رفتم این دوستان دشمنند
اگر چشم و گوشست اگر دست و پای
ز من باز مانند یک یک به جای
توئی آنکه تا من منم با منی
درین در مبادم تهی دامنی
درین ره که سر بر دری میزنم
به امید تاجی سری میزنم
سری کان ندارم ازین در دریغ
به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ
به حکمی که آن در ازل راندهای
نگردد قلم ز آنچه گرداندهای
ولیکن به خواهش من حکم کش
کنم زین سخنها دل خویش خوش
تو گفتی که هر کس در رنج و تاب
دعائی کند من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را
درین عاجزی چون نخوانم تو را
بلی کار تو بنده پروردنست
مرا کار با بندگی کردنست
شکسته چنان گشتهام بلکه خرد
که آبادیم را همه باد برد
توئی کز شکستم رهائی دهی
وگر بشکنی مومیائی دهی
در این نیمشب کز تو جویم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنهٔ رهزنان
مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج
نخستم صبوری ده آنگاه رنج
بلائی که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار ای بیداد دور
گرم در بلائی کنی مبتلا
نخستم صبوری ده آنگه بلا
گرم بشکنی ور نهی در نورد
کفی خاک خواهی ز من خواه گرد
برون افتم از خود به پرکندگی
نیفتم برون با تو از بندگی
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت
به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نیستی
توئی آنکه بر یک قرار ایستی
پژوهنده را یاوه زان شد کلید
کز اندازه خویشتن در تو دید
کسی کز تو در تو نظاره کند
ورقهای بیهوده پاره کند
نشاید تو را جز به تو یافتن
عنان باید از هر دری تافتن
نظر تا بدین جاست منزل شناس
کزین بگذری در دل آید هراس
سپردم به تو مایهٔ خویش را
تو دانی حساب کم و بیش را
-
بزرگا بزرگی دها بی کسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم
نیاوردم از خانه چیزی نخست
تو دادی همه چیز من چیز توست
چو کردی چراغ مرا نور دار
ز من باد مشعل کشان دور دار
به کشتن چو دادی تنومندیم
تو ده ز آنچه کشتم برومندیم
گریوه بلند است و سیلاب سخت
مپیچان عنان من از راه بخت
ازین سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من این رودبار
عقوبت مکن عذر خواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم
سیاه مرا همه تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید
سرشت مرا که آفریدی ز خاک
سرشته تو کردی به ناپاک و پاک
اگر نیکم و گر بدم در سرشت
قضای تو این نقش در من نبشت
خداوند مائی و ما بندهایم
به نیروی تو یک به یک زندهایم
هر آنچ آفریده است بیننده را
نشان میدهند آفریننده را
مرا هست بینش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو
تو را بینم از هر چه پرداخته است
که هستی تو سازنده و او ساخته است
همه صورتی پیش فرهنگ و رای
به نقاش صورت بود رهنمای
بسی منزل آمد ز من تا به تو
نشاید تو را یافت الا به تو
اساسی که در آسمان و زمیست
به اندازهٔ فکرت آدمیست
شود فکرت اندازه را رهنمون
سر از حد و اندازه نارد برون
به هر پایهای دست چندان رسد
که آن پایه را حد به پایان رسد
چو پایان پذیرد حد کاینات
نماند در اندیشه دیگر جهات
نیندیشد اندیشه افزون ازین
تو هستی نه این بلکه بیرون ازین
بر آن دارم ای مصلحت خواه من
که باشد سوی مصلحت راه من
رهی پیشم آور که فرجام کار
تو خشنود باشی و من رستگار
جز این نیستم چارهای در سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت
نویسم خطی زین نیایشگری
مسجل به امضای پیغمبری
گواهی درو از که؟ از چار یار
که صد آفرین باد بر هر چهار
نگهدارم آن خط خونی رهان
چو تعویذ بر بازوی خود نهان
در آن داوریگاه چون تیغ تیز
که هم رستخیز است و هم رسته خیز
چو پران شود نامهها سوی مرد
من آن نامه را بر گشایم نورد
نمایم که چون حکم رانی درست
بر این حکم ران وان دیگر حکم تست
امیدم به تو هست از اندازه بیش
مکن ناامیدم ز درگاه خویش
ز خود گر چه مرکب برون راندهام
به راه تو در نیمره ماندهام
فرود آر مهدم به درگاه خویش
مگردان سر رشته از راه خویش
ز من کاهش و جان فزون ز تو
نشان جستن از من نمودن ز تو
چو بازار من بی من آراستی
بدان رسم و آیین که میخواستی
ز رونق مبر نقش آرایشم
نصیبی ده از گنج بخشایشم
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودن نخست
مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چون که بنواختی
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندرین پای بند
چو دادیم ناموس نام آوران
بده دادم ای داور داوران
سری را که بر سر نهادی کلاه
مبند از درپای هر خاک راه
دلی را که شد بر درت راز دار
ز دریوزهٔ هر دری باز دار
نکو کن چو کردار خودکار من
مکن کار با من به کردار من
نظامی بدین بارگاه رفیع
نیارد به جز مصطفی را شفیع
-
فرستاده خاص پروردگار
رساننده حجت استوار
گرانمایهتر تاج آزادگان
گرامیتر از آدمیزادگان
محمد کازل تا ابد هر چه هست
به آرایش نام او نقش بست
چراغی که پروانه بینش به دوست
فروغ همه آفرینش بدوست
ضمان دار عالم سیه تا سپید
شفاعت گر روز بیم و امید
درختی سهی سایه در باغ شرع
زمینی به اصل آسمانی به فرع
زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع خواران خاک
چراغی که تا او نیفروخت نور
ز چشم جهان روشنی بود دور
سیاهی ده خال عباسیان
سپیدی بر چشم شماسیان
لب از باد عیسی پر از نوش تر
تن از آب حیوان سیه پوشتر
فلک بر زمین چار طاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش
ستون خرد مسند پشت او
مه انگشت کش گشته ز انگشت او
خراج آورش حاکم روم و ری
خراجش فرستاده کری و کی
محیطی چه گویم چو بارنده میغ
به یک دست گوهر به یک دست تیغ
به گوهر جهان را بیاراسته
به تیغ از جهان داد دین خواسته
اگر شحنهای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد
به سر بردن خصم چون پی فشرد
به سر برد تیغی که بر سر نبرد
قبای دو عالم بههم دوختند
وزان هر دو یک زیور افروختند
چو گشت آن ملمع قبا جای او
به دستی کم آمد ز بالای او
به بالای او کایزد آراستست
هم آرایش ایزدی راستست
کلید کرم بوده در بند کار
گشاده بدو قفل چندین حصار
فراخی بدو دعوت تنگ را
گواهی بر اعجاز او سنگ او
تهی دست سلطان درویش پوش
غلامی خر و پادشاهی فروش
ز معراج او در شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز
شب از چتر معراج او سایهای
وز آن نردبان آسمان پایهای
-
شبی کاسمان مجلس افروز کرد
شب از روشنی دعوی روز کرد
سراپرده هفت سلطان سریر
برآموده گوهر به چینی حریر
سرسبزپوشان باغ بهشت
به سرسبزی آراسته کار و کشت
محمد که سلطان این مهد بود
ز چندین خلیفه ولیعهد بود
سرنافه در بیت اقصی گشاد
ز ناف زمین سر به اقصی نهاد
ز بند جهان داد خود را خلاص
به معشوقی عرشیان گشت خاص
بنه بست از این کوی هفتاد راه
به هفتم فلک بر زده بارگاه
دل از کار نه حجره پرداخته
به نه حجرهٔ آسمان تاخته
برون جسته زین کنده چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند
براقی شتابنده زیرش چو برق
ستامش چو خورشید در نور غرق
سهیلی بر اوج عرب تافته
ادیم یمن رنگ ازو یافته
بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی
نه آهو ولی نافش از مشگ پر
چو دندان آهو برآموده در
از آن خوش عنانتر که آید گمان
وز آن تیز روتر که تیر از کمان
شتابندهتر و هم علوی خرام
ازو باز پس مانده هفتاد گام
به عالم گشائی فرشته وشی
نه عالم گشائی که عالم کشی
به شبرنگی از شب چرا گشته مست
چو ماه آمده شب چرائی به دست
چنان شد که از تیزی گام او
سبق برد بر جنبش آرام او
قدم بر قیاس نظر میگشاد
مگر خود قدم بر نظر مینهاد
پیمبر بد آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد
هم او راه دان هم فرس راهوار
زهی شاه مرکب زهی شهسوار
چو زین خانقه عزم دروازه کرد
به دستش فلک خرقه را تازه کرد
سواد فلک گشته گلشن بدو
شده روشنان چشم روشن بدو
در آن پرده کز گردها بود پاک
نشایست شد دامن آلوده خاک
به دریای هفت اختر آمد نخست
قدم را نهفت آب خاکی بشست
رها کرد بر انجم اسباب را
به مه داد گهوارهٔ خواب را
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی قلم را نگیرد به دست
طلاق طبیعت به ناهید داد
به شکرانه قرصی به خورشید داد
به مریخ داد آتش خشم خویش
که خشم اندران ره نمیرفت پیش
رعونت رها کرد بر مشتری
نگینی دگر زد بر انگشتری
سواد سفینه به کیوان سپرد
به جز گوهری پاک با خود نبرد
بپرداخت نزلی به هر منزلی
چنان کو فرو ماند و تنها دلی
شده جان پیغمبران خاک او
زده دست هر یک به فتراک او
کمر بر کمر کوه بر کوه راند
گریوه گریوه جنیبت جهاند
به هارونیش خضر و موسی دوان
مسیحا چه گویم ز موکب روان
به اندازهٔ آنکه یک دم زنند
به یک چشم زخمی که بر هم زنند
ز خر پشته آسمان در گذشت
زمین و زمان را ورق درنوشت
ندیده ز تعجبیل ناورد او
کس از گرد بر گرد او گرد او
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز
فلک تیر پرتابها مانده باز
تنیده تنش در رصدهای دور
به روحانیان بر جسدهای نور
در آن راه بیراه از آوارگی
همش بار مانده همش بارگی
پر جبرئیل از رهش ریخته
سرافیل از آن صدمه بگریخته
ز رفرف گذشته به فرسنگها
در آن پرده بنموده آهنگها
ز دروازه سدره تا ساق عرش
قدم بر قدم عصمت افکنده فرش
ز دیوانگه عرشیان برگذشت
به درج آمد و درج را درنوشت
جهت را ولایت به پایان رسید
قطیعت به پرگار دوران رسید
زمین زادهٔ آسمان تاخته
زمین و آسمان را پس انداخته
مجرد روی را به جایی رساند
که از بود او هیچ با او نماند
چو شد در ره نیستی چرخ زن
برون آمد از هستی خویشتن
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدمگاه او
رهی رفت پی زیر و بالا دلیر
که در دایره نیست بالا و زیر
حجاب سیاست برانداختند
ز بیگانگان حجره پرداختند
در آن جای کاندیشه نادیده جای
درود از محمد قبول از خدای
کلامی که بی آلت آمد شنید
لقائی که آن دیدنی بود دید
چنان دید کز حضرت ذوالجلال
نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال
-
همه دیده گشته چو نرگس تنش
نگشته یکی خار پیرامنش
در آن نرگسین حرف کان باغ داشت
مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت
گذر بر سر خوان اخلاص کرد
هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد
دلش نور فضل الهی گرفت
یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت
سوی عالم آمد رخ افروخته
همه علم عالم در آموخته
چنان رفته و آمده باز پس
که ناید در اندیشهٔ هیچکس
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه
ندانم که شب را چه احوال بود
شبی بود یا خود یکی سال بود
چو شاید که جانهای ما در دمی
برآید به پیرامن عالمی
تن او که صافیتر از جان ماست
اگر شد به یک لحظه وامد رواست
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثنا خوانی چار یارش کنم
گهر خر چهارند و گوهر چهار
فروشنده را با فضولی چکار
به مهر علی گرچه محکم پیم
ز عشق عمر نیز خالی نیم
همیدون در این چشم روشن دماغ
ابوبکر شمعست و عثمان چراغ
بدان چار سلطان درویش نام
شده چار تکبیر دولت تمام
زهی پیشوای فرستادگان
پذیرنده عذر افتادگان
به آغاز ملک اولین رایتی
به پایان دور آخرین آیتی
گزین کردهٔ هر دو عالم توئی
چو تو گر کسی باشد آن هم توئی
توئی قفل گنجینهها را کلید
در نیک و بد کرده بر ما پدید
به شب روز ما را به بی ذمتی
سجل بر زده کامتی امتی
من از امتان کمترین خاک تو
بدین لاغری صید فتراک تو
نظامی که در گنجه شد شهربند
مباد از سلام تو نابهرمند
-
شبی چون سحر زیور آراسته
به چندین دعای سحر خواسته
ز مهتاب روشن جهان تابناک
برون ریخته نافه از ناف خاک
تهی گشته بازار خاک از خروش
ز بانگ جرسها بر آسوده گوش
رقیبان شب گشته سرمست خواب
فرو برده سر صبح صادق به آب
من از شغل گیتی بر افشانده دست
به زنجیر فکرت شده پای بست
گشاده دل و دیده بر دوخته
به ره داشتن خاطر افروخته
که چون بایدم مطرحی ساختن
شکاری در آن مطرح انداختن
فکنده سرین را سراسیمهوار
چو بالین گوران به گوران نگار
سرم بر سرم زانو آورده جای
زمین زیر سر آسمان زیرپای
قراری نه در رقص اعضای من
سر من شده کرسی پای من
به جولان اندیشهٔ ره نورد
ز پهلو به پهلو شده گرد گرد
تن خویش در گوشه بگذاشته
به صحرای جان توشه برداشته
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر
چو شمع آتش افتاده در باغ من
شده باغ من آتشین داغ من
گدازنده چون موم در آفتاب
به مومی چنین بسته بر دیده خواب
مگر جاودان از من آموختند
که از موم خود خواب را دوختند
در آن رهگذرهای اندیشناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک
درآمد به من خوابی از جوش مغز
در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی
و زو دادمی هر که را دیدمی
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب
برآورده مؤذن به اول قنوت
که سبحان حی الذی لایموت
برآمد زمن نالهٔ ناگهی
کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شدم زنده چون باد در صبحگاه
شب افروز شمعی برافروختم
وز اندیشه چون شمع میسوختم
دلم با زبان در سخن پروری
چو هاروت و زهره به افسونگری
که بی شغل چندین نباید نشست
دگر باره طرزی نو آرم بدست
نوائی غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود
برآرم چراغی ز پروانهای
درختی برآرایم از دانهای
که هر که افکند میوهای زان درخت
نشاننده را گوید ای نیک بخت
به شرطی که مشتی فرومایگان
ندزدند کالای همسایگان
گرفتم سرتیز هوشان منم
شهنشاه گوهر فروشان منم
همه خوشه چینند و من دانهکار
همه خانه پرداز و من خانهدار
برین چار سو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه
که دارد دکانی در این چار سو
که رخنه ندارد ز بسیار سو
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد
که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ
شنیدم که رندی جگر تافته
درستی کهن داشت نو یافته
شنید از دبیران دینار سنج
که زر زر کشد در جهان گنج گنج
به بازار شد تا به زر زر کشد
به یک مغربی مغربی درکشد
به دکان گوهر فروشی رسید
که زر بیشتر زان به یک جا ندید
فرو ریخته زر یک انبان چست
قراضه قراضه درستا درست
به امید آن گنج دیوار بست
برانداخت دینار خود را ز دست
چو دینارش از دست پرواز کرد
سوی گنج صراف سر باز کرد
فروماند مرد از زر انگیختن
وز آن یک عدد درصد آمیختن
به زاری نمود از پی زر خروش
بنالید در مرد جوهر فروش
که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم به چنگ
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی
که زر زر کشد چون برابر نهی
به گنجینهٔ این دکان تاختم
زر خود برابر برانداختم
مگر گردد آن زر بدین ریخته
خود این زر بدان زر شد آمیخته
بخندید صراف آزاد مرد
وز آمیزش زر بدو قصه کرد
که بسیار ناید براندکی
یکی بر صد آید نه صد بر یکی
بران کس که شد دزد بنگاه من
بسست این مثل شحنهٔ راه من
بسا آسیا کوغریوان بود
چو بینند مزدور دیوان بود
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد
که بر من نیارند زد بانگ دزد
سیاهان که تاراج ره میکنند
به دزدی جهان را سیه میکنند
به روز آتشی برنیارند گرم
که دارد همی دیده از دیده شرم
دبیران نگر تا بروز سپید
قلم چون تراشند از مشک بید
نهان مرا آشکارا برند
ز گنجه است اگر تا بخارا برند
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود
ولیکن چو غیب آشکارا شود
دل دوستان بی مدارا شود
اگر دزد برده ندارد نفیر
بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر
به ارمن گذارم که خود روزگار
به هر نیک و بد باشد آموزگار
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ
-
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و همچنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوهدار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بینوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمهای دست خویش
نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهرهای حقهبازی کنم
به واماند خود چارهسازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست
نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفتهای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آنجا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی میاز بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بودهام
به می دامن لب نیالودهام
-
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوینده ناید جواب
سخن یاوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
چه میگویم ای نانیوشنده مرد
ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد
چه دانی که من خود چه فن میزنم
دهل بر در خویشتن میزنم
متاع گران مایه دارم بسی
نیارم برون تا نخواهد کسی
خریدار در چون صدف دیده دوخت
بدین کاسدی در نشاید فروخت
مرا با چنین گوهری ارجمند
همی حاجت آید به گوهر پسند
نیوشندهای خواهم از روزگار
که گویم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خویش
کنم بسته در جان او جان خویش
زمانه چنین پیشهها پر دهد
یکی درستاند یکی در دهد
دلی کو که بی جان خراشی بود
کمندی که بی دور باشی بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
که تا رایگان مهره ناید به دست
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابد گزند
به شحنه توان پاس ره داشتن
به خاکستر آتش نگه داشتن
ازین خوی خوش کو سرشت منست
بسی رخنه در کار و کشت منست
دگر رهروان کاین کمر بستهاند
به خوی بد از رهزنان رستهاند
بدان تا گریزند طفلان راه
چو زنگی چرا گشت باید سیاه
به راهی که خواهم شدن رخت کش
ره آورد من بس بود خوی خوش
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم
چو از بهر هر کس دری سفتنی است
سرودی هم از بهر خود گفتنی است
ز چندین سخن گو سخن یاد دار
سخن را منم در جهان یادگار
سخن چون گرفت استقامت به من
قیامت کند تا قیامت به من
منم سرو پیرای باغ سخن
به خدمت میان بسته چون سرو بن
فلکوار دور از فسوس همه
سرآمد ولی پای بوس همه
چو برجیس در جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم در ترازو نهم
ولی چون دهم بی ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برقوار
که از برق من در من افتد شرار
به هر خار چون گل صلائی زنم
به هر زخم چون نی نوائی زنم
مگر کاتش است این دل سوخته
که از خار خوردن شد افروخته
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی
نه چون آینه دوستی عیب گوی
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
که از باز دادن نیایم به رنج
نمایم جو و گندم آرم به جای
نه چون جو فروشان گندم نمای
پس و پیش چون آفتابم یکیست
فروغم فراوان فریباند کیست
پس هیچ پشتی چنان نگذرم
که در پیش رویش خجالت برم
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم
به پاداش نیکش پشیمان کنم
نگویم بداندیش را نیز بد
کزان گفته باشم بداندیش خود
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
ز نیکان و از نیکنامان درود
وزین حال اگر نیز گردان شوم
زیارتگه نیک مردان شوم
شوم بر درم ریز خود در فشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان
ز بی آلتی وانماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج
ز شاهان گیتی در این غار ژرف
که را بود چون من حریفی شگرف
که دید است بر هیچ رنگین گلی
ز من عالی آوازهتر بلبلی
به هر دانشی دفتر آراسته
به هر نکتهای خامهای خواسته
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یک فنی
شکر دانم از هر لب انگیختن
گلابی ز هر دیدهای ریختن
کسی را که در گریه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
به دستم دراز دولت خوش عنان
طبر زد چنین شد طبر خون چنان
توانم در زهد بر دوختن
به بزم آمدن مجلس افروختن
ولیکن درخت من از گوشه رست
ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
چهله چهل گشت و خلوت هزار
به بزم آمدن دور باشد ز کار
به هنگام سیل آشکارا شدن
نشاید ز ری تا بخارا شدن
همان به که با این چنین باد سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت
به خود کم شوم خلق را رهنمای
همایون ز کم دیدن آمد همای
سرم پیچد از خفتن و تاختن
ندانم جز این چارهای ساختن
گه از هر سخن بر تراشم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
اگر به ز خود گلبنی دیدمی
گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
چو از ران خود خورد باید کباب
چه گردم به در یوزه چون آفتاب
نشینم چو سیمرغ در گوشهای
دهم گوش را از دهن توشهای
ملالت گرفت از من ایام را
به کنج ارم بردم آرام را
در خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان میرود
چه نیک و چه بد در جهان میرود
یکی مرده شخصم به مردی روان
نه از کاروانی و در کاروان
به صد رنج دل یک نفس میزنم
بدان تا نخسبم جرس میزنم
ندانم کسی کو به جان و به تن
مراد و ستر دارد از خویشتن
ز مهر کسان روی برتافتم
کس خویش هم خویش را یافتم
-
بر عاشقان نیک اگر بد شوم
همان به که معشوق خود خود شوم
گرم نیست روزی ز مهر کسان
خدایست رزاق و روزی رسان
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس به کس
در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون
بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مبدل خون بود
در خلق را گل براندودهام
درین در بدین دولت آسودهام
چهل روز خود را گرفتم زمام
کادیم از چهل روز گردد تمام
چو در چار بالش ندیدم درنگ
نشستم در این چار دیوار تنگ
ز هر جو که انداختم در خراس
دری باز دادم به جوهر شناس
هزار آفرین بر سخن پروری
که بر سازد از هر جوی جوهری
تر و خشکی اشک و رخسار من
به کهگل براندود دیوار من
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن
به بازی نبردم جهان را به سر
که شغلی دگر بود جز خواب و خور
نخفتم شبی شاد بر بستری
که نگشادم آن شب ز دانش دری
ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست
که مریم صفت بکر آبستنست
تقاضای آن شوی چون آیدش
که از سنگ و آهن برون آیدش
بدین دلفریبی سخنهای بکر
به سختی توان زادن از راه فکر
سخن گفتن بکر جان سفتن است
نه هر کس سزای سخن گفتن است
به دری سفالینهای سفته گیر
سرودی به گرمابه در گفته گیر
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
چو بر سکه شاه زر میزنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی
جهودی مسی را زراندود کرد
دکان غارتیدن بدان سود کرد
نه انجیر شد نام هر میوهای
نه مثل زبیده است هر بیوهای
دو هندو برآید ز هندوستان
یکی دزد باشد دیگر پاسبان
من از آب این نقره تابناک
فرو شستم آلودگیهای خاک
ازین پیکر آنگه گشایم پرند
که باشد رسیده چو نخل بلند
چو در میوهٔ نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی
کند سوقیی سیب را خانه رس
ولی خوش نیاید به دندان کس
شود نرم از افشردن انجیر خام
ولی چون خوری خون برآید ز کام
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ
کند میوه را بر درختان فراخ
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست
به رونق توانم من این کار کرد
به بیرونقی کار ناید ز مرد
چو در دانه باشد تمنای سود
کدیور در آید به کشت و درود
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها
ترنم شناسان دستان نیوش
ز بانگ مغنی گرفتند گوش
ضرورت شد این شغل را ساختن
چنین نامه نغز پرداختن
که چون در کتابت شود جای گیر
نیوشنده را زان بود ناگزیر
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد
از این آشنا رویتر داستان
خنیده نیامد بر راستان
دگر نامهها را که جوئی نخست
به جمهور ملت نباشد درست
نباشد چنین نامه تزویر خیز
نبشته به چندین قلمهای تیز
به نیروی نوک چنین خامهها
شرف دارد این بر دگر نامهها
از آن خسروی می که در جام اوست
شرف نامهٔ خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
به گفتی دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیدهها را قلم درکشید
بناسفته دری که در گنج یافت
ترازوی خود را گهر سنج یافت
شرفنامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد
-
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوائی زنم
خراباتیان را صلائی زنم
مرا خضر تعلیم گر بود دوش
به رازی که نامه پذیرای گوش
که ای جامگی خوار تدبیر من
ز جام سخن چاشنی گیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته
نم از چشمه زندگی یافته
شنیدم که درنامه خسروان
سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش باز
که در پردهٔ کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز
پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بیدرنگ
بیانباشتن در دهان نهنگ
از آن خوشتر آید جهاندیده را
که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت
که در در نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه گیر
که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزمائیت هست
به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکردهای
که یخنی بود هر چه ناخوردهای
به دشواری آید گهر سوی سنگ
ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ
همه چیز ار بنگری لخت لخت
به سختی برون آید از جای سخت
گهر جست نتوان به آسودگی
بود نقره محتاج پالودگی
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
خم نقره خواهی وزرینه طشت
ز خاک عراقت نباید گذشت
زری تا دهستسان و خوارزم و چند
نوندی نه بینی به جز لور کند
به خاری و خزری و گیلی و کرد
به نانباره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز
یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران
که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس
عرق ریزهای در عراقست و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد
که گرد جهان بر نگردی چو باد
به گوهر کنی تیشه را تیز کن
عروس سخن را شکر ریز کن
تو گوهر من از کان اسکندری
سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو
به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر در آرد بها
نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی در به یکباره سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش
دری میستان گوهری می فروش
میانجی چنان کن برای صواب
که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش
دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری
زبان برگشادم به در دری
نهادم ز هر شیوه هنگامهای
مگر در سخن نو کنم نامهای
در آن حیرت آباد بییاوران
زدم قرعه بر نام نام آوران
هر آیینه کز خاطرش تافتم
خیال سکندر درو یافتم
مبین سرسری سوی آن شهریار
که هم تیغ زن بود و هم تاجدار
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر
گروهی ز دیوان دستور او
به حکمت نبشتند منشور او
گروهی ز پاکی و دین پروری
پذیرا شدندش به پیغمبری
من از هر سه دانه که دانا فشاند
درختی برومند خواهم نشاند
نخستین درپادشائی زنم
دم از کار کشورگشائی زنم
ز حکمت برآرایم آنگه سخن
کنم تازه با رنجهای کهن
به پیغمبری کویم آنگه درش
که خواند خدا نیز پیغمبرش
سه در ساختم هر دری کان گنج
جداگانه بر هر دری برده رنج
بدان هر سه دریا بدان هر سه در
کنم دامن عالم از گنج پر
طرازی نوانگیزم اندر جهان
که خواهد ز هر کشوری نورهان
-
دریغ آیدم کاین نگارین نورد
بود در سفینه گرفتار گرد
در دولتی کو؟ کزین دستکار
به دیوار او بر نشانم نگار
پرندی چنین زندهدارش کنم
ز گرد زمین رستگارش کنم
بدین نامه نامور دیر باز
بمانم بر او نام او را دراز
نشستنگهی سازمش زین سریر
که باشد بروجاودان جای گیر
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند درین جنبش آرام او
نه حرفی که عالم زیادش برد
نه باران بشوید نه بادش برد
به شرطی که چون من در این دستگاه
رسانم سرش را به خورشید و ماه
مرا نیز ازو پایگاهی رسد
به اندازه سر کلاهی رسد
ز خورشید روشن توان جست نور
که شد راه سایه ازین کار دور
غلیواژ را با کبوتر چکار
به باز ملک در خور است این شکار
نظامی که نظم دری کار اوست
دری نظم کردن سزاوار اوست
چنان گوید این نامه نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را
دل دوستان را بدو نور باد
وزو دیدهٔ دشمنان دور باد
نواگر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیز ناوک بود
در آن دایره کاین سخن راندهام
درون پرور خویش را خواندهام
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کنش را گرامی کند
چنان برگشاید پر و بال او
که نیک اختری خیزد از فال او
نشاط اندر آرد به خوانندگان
مفرح رساند به دانندگان
فسردهدلان را درآرد به کار
غم آلودگان را شود غمگسار
نوازش کند سینهٔ خسته را
گشایش دهد کار در بسته را
گرش ناتوانی تمنا کند
خدایش به خواندن توانا کند
وگر ناامیدیش گیرد به دست
به دست آورد هر امیدی که هست
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس
خدا داد و بر داده کردم سپاس
همایونتر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه
-
بیا ساقی آن آب یاقوتوار
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زندهدار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیشکین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
ولینعمت عالمش خواندهاند
اگر مردهای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانهای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایهای
همانا که چون کان گرانمایهای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
-
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حقشناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانهای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین میکند
برین آفرین آفرین میکند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینهای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
-
بیا ساقی آن راحتانگیز روح
بده تا صبوحی کنم در صبوح
صبوحی که بر آب کوثر کنم
حلالست اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نیک پروردنست
بسی نیک و بدهاش در گردنست
شب و روز از این پرده نیلگون
بسی بازی چابک آرد برون
گر آید ز من بازیی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر
ز نیرنگ این پرده دیر سال
خیالی شدم چون نبازم خیال
برآنم که این پرده خالی کنم
درین پرده جادو خیالی کنم
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری
نخست آنچنان کردم آغاز او
که سوز آورد نغمه ساز او
چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت
که دل راه باور شدش برگرفت
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست
پراکنده از هر دری دانهای
برآراستم چون صنم خانهای
بنا به اساسی نهادم نخست
که دیوار ان خانه باشد درست
به تقدیم و تأخیر بر من مگیر
که نبود گزارنده را زان گزیر
در ارتنگ این نقش چینی پرند
قلم نیست برمانی نقشبند
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ
اثرهای آن شاه آفاق گرد
ندیدم نگاریده در یک نورد
سخنها که چون گنج آگنده بود
به هر نسختی در پراکنده بود
ز هر نسخه برداشتم مایهها
برو بستم از نظم پیرایهها
زیادت ز تاریخهای نوی
یهودی و نصرانی و پهلوی
گزیدم ز هر نامهای نغز او
ز هر پوست پرداختم مغز او
زبان در زبان گنج پرداختم
از آن جمله سر جملهای ساختم
ز هر یک زبان هر که آگه بود
زبانش ز بیغاره کوته بود
در آن پرده کز راستی یافتم
سخن را سر زلف بر تافتم
وگر راست خواهی سخنهای راست
نشاید در آرایش نظم خواست
گر آرایش نظم از او کم کنم
به کم مایه بیتش فراهم کنم
همه کردهٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام
سکندر که شاه جهان گرد بود
به کار سفر توشه پرورد بود
جهان را همه چارحد گشت و دید
که بی چار حد ملک نتوان خرید
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگهداشت آیین شاهان کی
به جز رسم زردشت آتش پرست
نداد آن دگر رسمها را ز دست
نخستین کس او شد که زیور نهاد
بروم اندرون سکه بر زر نهاد
به فرمان او زرگر چیره دست
طلیهای زر بر سر نقره بست
خرد نامهها را ز لفظ دری
به یونان زبان کرد کسوت گری
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام
به آیینه شد خلق را رهنمون
ز تاریکی آورد جوهر برون
ز دود از جهان شورش زنگ را
ز دارا ستد تاج و اورنگ را
ز سودای هندو ز صفرای روس
فروشست عالم چو بیت العروس
شد آیینهٔ چینیان رای او
سر تخت کیخسروی جای او
چو عمرش ورق راند بر بیست سال
به شاهنشهی بر دهل زد دوال
دویم ره که بر بیست افزود هفت
به پیغمبری رخت بر بست و رفت
از آن روز کوشد به پیغمبری
نبشتند تاریخ اسکندری
چو بر دین حق دانشآموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت
بسی حجت انگیخت بر دین پاک
عمارت بسی کرد بر روی خاک
به هر گردشی گرد پرگار دهر
بنا کرد چندین گرانمایه شهر
ز هندوستان تا به اقصای روم
برانگیخت شهری به هر مرز و بوم
هم او داد زیور سمرقند را
سمرقند نی کان چنان چند را
بنا کرد شهری چو شهر هری
کز آنان کند شهر کردن کری
در و بند اول که در بند یافت
به شرط خرد زان خردمند یافت
ز بلغار بگذر که از کار اوست
به ناگاه اصلش بن غار اوست
همان سد یاجوج ازو شد بلند
که بست آنچنان کوه تا کوه بند
جز این نیز بسیار بنیاد کرد
کزین بیش نتوان از او یاد کرد
چو عزم آمد آن پیکر پاک را
که بخشش کند پیکر خاک را
صلیبی خطی در جهان برکشید
از آن پیش کاید صلیبی پدید
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازهٔ هندسی
یکی نوبتی چارحد بر فراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت
به قطب شمالی یکی میخ اوی
به عرض جنوبی دگر بیخ اوی
طنابی ازین سوی مشرق کشید
طنابی دگر زو به مغرب رسید
بدین طول و عرض اندرین کارگاه
که را بود دیگر چنان بارگاه
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشتها ساز کرد
ز فرسنگ و از میل و از مرحله
به دستی زمین را نکردی یله
مساحت گران داشت اندازه گیر
بران شغل بگماشته صد دبیر
رسن بسته اندازه پیدا شده
مقادیر منزل هویدا شده
ز خشکی به هر جا که زد بارگاه
ز منزل به منزل بپیمود راه
وگر راه بر روی دریاش بود
طریق مساحت مهیاش بود
دو کشتی بهم باز پیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت
یکی را به لنگرگه خویش ماند
یکی را به قدر رسن پیش راند
دگر باره این بسته را پای داد
شتابنده را در سکون جای داد
گه آن را گه این را رسن تاختی
خطر بین کزین سان رسن باختی
بدین گونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس
جهان را که از غم به راحت کشید
بدین هندسه در مساحت کشید
زمین را که چندست و ره تا کجاست
ترازوی تدبیر او کرد راست
همان ربع مسکون ازو شد پدید
بدان مسکن از ما که داند رسید
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش
از آبادی آن بوم را داد بخش
همه چاره ای کرد در کوه و دشت
چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت
ز تاریخ آن خسرو تاجدار
به کار آمد اینست که آمد به کار
جز این هر چه در خارش آرد قلم
سبک سنگیی باشد از بیش و کم
چو نظم گزارش بود راه گیر
غلط کرد ره بود ناگزیر
مرا کار با نغز گفتاریست
همه کار من خود غلط کاریست
بلی هر چه ناباورش یافتم
ز تمکین او روی بر تافتم
گزارش چنان کردمش در ضمیر
که خوانندگان را بود دلپذیر
بسی در شگفتی نمودن طواف
عنان سخن را کشد در گزاف
وگر بیشگفتی گزاری سخن
ندارد نوی نامههای کهن
سخن را به اندازهای دار پاس
که باور توان کردنش در قیاس
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نماید دروغ
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست
نظامی سبکباش یاران شدند
تو ماندی و غم غمگساران شدند
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسی چون سکندر نماند
مخور می به تنها بر این طرف جوی
حریفان پیشینه را باز جوی
گر آیند حاضر میت نوش باد
وگر نی حسابت فراموش باد
-
بیا ساقی از خنب دهقان پیر
میی در قدح ریز چون شهد و شیر
نه آن میکه آمد به مذهب حرام
میی کاصل مذهب بدو شد تمام
بیا باغبان خرمی ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
نظامی به باغ آمد از شهر بند
بیارای بستان به چینی پرند
ز جعد بنفشه برانگیز تاب
سرنرگس مست برکش ز خواب
لب غنچه را کایدش بوی شیر
ز کام گل سرخ در دم عبیر
سهی سرو را یال برکش فراخ
به قمری خبر ده که سبزست شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فروشوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
دل لاله را کامد از خون به جوش
فرو مال و خونی به خاکی بپوش
سرنسترن را زموی سپید
سیاهی ده از سایه مشک بید
لب نارون را میآلود کن
به خیری زمین را زراندود کن
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به نو رستگان چمن باز بین
مکش خط در آن خطه نازنین
به سرسبزی از عشق چون من کسان
سلامی به هر سبزهای میرسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوشست
درختان شکفتند بر طرف باغ
برافروخته هر گلی چون چراغ
به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را ساز ده
سراینده کن ناله چنگ را
درآور به رقص این دل تنگ را
سر زلف معشوق را طوق ساز
درافکن بدین گردن آن طوق باز
ریاحین سیراب را دسته بند
برافشان به بالای سرو بلند
از آن سیمگون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
به پیرامن برکه آبگیر
ز سوسن بیفکن بساط حریر
در آن بزمه خسروانی خرام
درافکن می خسروانی به جام
به من ده که می خوردن آموختم
خورم خاصه کز تشنگی سوختم
به یاد حریفان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را به جای
چو دوران ما هم نماند بسی
خورد نیز بر یاد ما هر کسی
به فصلی چنین فرخ و سازمند
به بستان شدم زیر سرو بلند
ز بوی گل و سایهٔ سرو بن
به بلبل درآمد نشاط سخن
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده روئی چو روشن چراغ
سر زلف در عطف دانکشان
ز چهره گل از خنده شکر فشان
رخی چون گل و بر گل آورده خوی
به من داد جامی پر از شیر و می
که بر یاد شاه جهان نوش کن
جز این هر چه داری فراموش کن
نشستم همی با جهاندیدگان
زدم دلستان پسندیدگان
به چندین سخنهای زیبا و نغز
که پالودم از چشمه خون و مغز
هنوزم زبان از سخن سیر نیست
چو بازو بود باک شمشیر نیست
بسی گنجهای کهن ساختم
درو نکتههای نو انداختم
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ
وزو چرب و شیرینی انگیختم
به شیرین و خسرو درآمیختم
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم
در عشق لیلی و مجنون زدم
وزین قصه چون باز پرداختم
سوی هفت پیکر فرس تاختم
کنون بر بساط سخن پروری
زنم کوس اقبال اسکندری
سخن رانم از فرو فرهنگ او
برافرازم اکلیل و اورنگ او
پس از دورهائی که بگذشت پیش
کنم زندش از آب حیوان خویش
سکندر که راه معانی گرفت
پی چشمهٔ زندگانی گرفت
مگر دید کز راه فرخندگی
شود زنده از چشمهٔ زندگی
سوی چشمهٔ زندگی راه جست
کنون یافت آن چشمه کانگاه جست
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان
نظامی چو میبا سکندر خوری
نگهدار ادب تاز خود برخوری
چو همخوان خضری برین طرف جوی
به هفتاد و هفت آب لب را بشوی
-
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
به دولت سرای سکندر سپار
که تا دولتش بوسه بر سر دهد
به میراث خوار سکندر دهد
گزارنده نامه خسروی
چنین داد نظم سخن را نوی
که از جمله تاجداران روم
جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
شهی نامور نام او فیلقوس
پذیرای فرمان او روم و روس
به یونان زمین بود مأوای او
به مقدونیه خاصتر جای او
نو آیینترین شاه آفاق بود
نوا زادهٔ عیص اسحق بود
چنان دادگر بود کز داد خویش
دم گرگ را بست بر پای میش
گلوی ستم را بدان سان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج
فرستاد کس تا فرستد خراج
شه روم را بود رایی درست
رضا جست و با او خصومت نجست
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بد سگال
بدان خرج خشنود شد شاه روم
ز سوزنده آتش نگهداشت موم
چو فتح سکندر در آمد به کار
دگرگونه شد گردش روزگار
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت
سنان را سر از سنگ خارا گذاشت
در این داستان داوریها بسیست
مرا گوش بر گفتهٔ هر کسیست
چنین آمد از هوشیاران روم
که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم
به آبستنی روز بیچاره گشت
ز شهر وز شوی خود آواره گشت
چو تنگ آمدش وقت بار افکنی
برو سخت شد درد آبستنی
به ویرانهٔ بار بنهاد و مرد
غم طفل میخورد و جان میسپرد
که گوئی که پرورد خواهد تو را
کدامین دده خورد خواهد تو را
وز این بی خبر بد که پروردگار
چگونه ورا پرورد وقت کار
چه گنجینهها زیر بارش کشند
چه اقبالها در کنارش کشند
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند
کس بی کسانش به جائی رساند
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای
شد از قاف تا قاف کشور گشای
ملک فیلقوس از تماشای دشت
شکار افکنان سوی آن زن گذشت
زنی دیده مرده بدان رهگذر
به بالین او طفلی آورده سر
ز بی شیری انگشت خود میمزید
به مادر بر انگشت خود میگزید
بفرمود تا چاکران تاختند
به کار زن مرده پرداختند
ز خاک ره آن طفل را برگرفت
فرو ماند از آن روز بازی شگفت
ببرد و بپرورد و بنواختش
پس از خود ولیعهد خود ساختش
دگرگونه دهقان آزر پرست
به دارا کند نسل او باز بست
ز تاریخها چون گرفتم قیاس
هم از نامه مرد ایزد شناس
در آن هر دو گفتار چستی نبود
گزافه سخن را درستی نبود
درست آن شد از گفتهٔ هر دیار
که از فیلقوس آمد آن شهریار
دگر گفتها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت
چنین گوید آن پیر دیرینه سال
ز تاریخ شاهان پیشینه حال
که در بزم خاص ملک فیلقوس
بتی بود پاکیزه و نوعروس
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمانکش به گیسو کمند
چو سروی که پیدا کند در چمن
ز گیسو بنفشه ز عارض سمن
جمالی چو در نیمروز آفتاب
کرشمه کنان نرگسی نیم خواب
سر زلف بیچان چو مشک سیاه
وزو مشگبو گشته مشکوی شاه
بر آن ماهرو شه چنان مهربان
که جز یاد او نامدش بر زبان
به مهرش شبی شاه در برگرفت
ز خرمای شه نخلین برگرفت
شد از ابر نیسان صدف باردار
پدیدار شد لؤلؤ شاهسوار
چو نه مه برآمد بر آبستنی
به جنبش درآمد رگ رستنی
به وقت ولادت بفرمود شاه
که دانا کند سوی اختر نگاه
ز راز نهفته نشانش دهد
وز آن جنبش آرام جانش دهد
شناسندگان برگرفتند ساز
ز دور فلک باز جستند راز
به سیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند
اسد بود طالع خداوند زور
کزو دیدهٔ دشمنان گشت کور
شرف یافته آفتاب از حمل
گراینده از علم سوی عمل
عطارد به جوزا برون تاخته
مه و زهره در ثور جا ساخته
بر آراسته قوس را مشتری
زحل در ترازو به بازیگری
ششم خانه را کرده بهرام جای
چو خدمتگران گشته خدمت نمای
چنین طالعی کامد آن نور ازو
چه گویم زهی چشم بد دور ازو
چو زاد آن گرامی به فالی چنین
برافروخت باغ از نهالی چنین
در احکام هفت اختر آمد پدید
که دنیا بدو داد خواهد کلید
از آن فرخی مرد اخترشناس
خبر داد تا کرد خسرو سپاس
شه از مهر فرزند پیروز بخت
در گنج بگشاد و برشد به تخت
به شادی گرائید از اندوه رنج
به خواهندگان داد بسیار گنج
به پیروزی آن می مشگبوی
می و مشگ میریخت بر طرف جوی
چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو
خرامنده شد چون خرامان تذرو
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای
کمان خواست از دایه و چوبه تیر
گهی کاغذش برهدف گه حریر
چو شد رستهتر کار شمشیر کرد
ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد
وز آن پس نشاط سواری گرفت
پی شاهی و شهریاری گرفت
-
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت
مگر ز آن می آباد کشتی شوم
وگر غرقه گردم بهشتی شوم
خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
جهان میگذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال
همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
گزارنده درج دهقان نورد
گزارندگان را چنین یاد کرد
که چون شاه یونان ملک فیلقوس
برآراست ملک جهان چون عروس
به فرزانه فرزند شد سر بلند
که فرخ بود گوهر ارجمند
چو فرزند خود را خردمند یافت
شد ایمن که شایسته فرزند یافت
ندارد پدر هیچ بایستهتر
ز فرزند شایسته شایستهتر
نشاندش به دانش در آموختن
که گوهر شود سنگ از افروختن
نقوماجس آنکو خردمند بود
ارسطوی داناش فرزند بود
به آموزگاری برو رنج برد
بیاموختش آنچه نتوان شمرد
ادبهای شاهی هنرهای نغز
که نیروی دل باشد و نور مغز
ز هر دانشی کو بود در قیاس
وزو گردد اندیشه معنی شناس
برآراست آن گوهر پاک را
چو انجم که آراید افلاک را
خبر دادش از هر چه در پرده بود
کسی کم چنان طفل پرورده بود
همه ساله شهزاده تیزهوش
به جز علم را ره ندادی به گوش
به باریک بینی چو بشتافتی
سخنهای باریک دریافتی
ارسطو که همدرس شهزاده بود
به خدمتگری دل به دو داده بود
هر آنچ از پدر مایه اندوختی
گزارش کنان دروی آموختی
چو استاد دانا به فرهنگ ورای
ملک زاده را دید بر گنج پای
به تعلیم او بیشتر برد رنج
که خوشدل کند مرد را پاس گنج
چو منشور اقبال او خواند پیش
درو بست عنوان فرزند خویش
به روزی که طالع پذیرنده بود
نگین سخن مهر گیرنده بود
به شهزاده بسپرد فرزند را
به پیمان در افزود سوگند را
که چون سر براری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری
همایون کنی تخت را زیر تاج
فرستندت از هفت کشور خراج
بر آفاق کشور خدائی کنی
جهان در جهان پادشائی کنی
به یاد آری این درس و تعلیم را
پرستش نسازی زر و سیم را
نظر بر نداری ز فرزند من
به جای آوری حق پیوند من
به دستوری او شوی شغل سنج
که دستور دانا به از تیغ و گنج
تو را دولت او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی در خور است
هنر هر کجا یافت قدری تمام
به دولت خدائی برآورد نام
همان دولتی کارجمندی گرفت
ز رای بلندان بلندی گرفت
چو خواهی که بر مه رسانی سریر
ازین نردبان باشدت ناگزیر
ملک زاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست
که شاهی چو بر من کند شغل راست
وزیر او بود بر من ایزد گواست
نتابم سر از رأی و پیمان او
نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال یاری نمود
برآن عهد شاه استواری نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد
بخواهد ز گردنکشان گوی برد
از آن هندسی حرف شکلی کشید
که مغلوب و غالب درو شد پدید
بدو داد کین حرف را وقت کار
به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دایره نام توست
شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس
ز غالبتر از خویشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز دانای پیر
شد آن داوری پیش او دلپذیر
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی
ز پیروزی خود خبر داشتی
بر اینگونه میزیست بارای و هوش
ز هر دانش آورده دیگی به جوش
هم او همتی زیرک اندیش داشت
هم اندیشه زیرکان بیش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد
بدین آگهی بخت را یار کرد
هنر پیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن
نجستی ز تدبیر او دوریی
بهر کار ازو خواست دستوریی
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
برین دایره مدتی چند گشت
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او
رهائی به چنگ آور از چنگ او
درختی است شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت
مقیمی نبینی درین باغ کس
تماشا کند هر یکی یک نفس
در او هر دمی نوبری میرسد
یکی میرود دیگری میرسد
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
به خود کامگی پی چه خواهی فشرد
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست
به دام جهان هستی از وام او
بده وام او رستی از دام او
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ
بده وام و بیرون چه از گرد و خاک
-
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد
بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای
رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد
گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند
همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
-
بیا ساقی آن شربت جانفزای
به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط
غمی چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال
من از خواب آسوده برخاستم
به جوهر کشی خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانی کند
به پندار امید جانی کند
به خوناب لعلی که آرد به چنگ
ستیزه کند با دل خاره سنگ
چه پنداری ای مرد آسان نیوش
که آسان پر از در توانکرد گوش
گر انجیر خور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ
گزارنده پیکر این پرند
گزارش چنین کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشید دست
عروسانه بر کرسی زر نشست
سکندر به آیین شاهان پیش
بر آراست بزمی در ایوان خویش
غلامان گلچهره دلربای
کمر بر کمر گرد تختش به پای
گهی باده میخورد بر یاد کی
گهی گنج میریخت بر باد می
نشسته چنین چون یکی چشمه نور
که آواز داد آمد از راه دور
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدهٔ دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
رسیدند چندان سیاهان زنگ
که شد در بیابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت
که سودا در آند در آن کوه و دشت
بیابانیانی چو قطران سیاه
از آن بیش کاندر بیابان گیاه
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
به خوبی روند ار چه هستند زشت
نه روئی که پیدا کند شرمشان
نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
همه آدمی خوار و مردم گزای
ندارد در این داوری مصر پای
گر آید به یارگیری شهریار
وگر نی به تاراج رفت آن دیار
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم
ز جمعی چنین دل پراکندهایم
دگر حکم شه راست ما بندهایم
شه دادگر داور دین پناه
چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشگر بی قیاس
نباید که دانا بود بی هزاس
ارسطوی بیدار دل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند
وزیر خردمند پیروز رای
به پیروزی شاه شد رهنمای
که برخیز و بخت آزمائی بکن
هلاک چنان اژدهائی بکن
برآید مگر کاری از دست شاه
که شه را قویتر کند پایگاه
شود مصر و آن ناحیت رام او
برآید به مردانگی نام او
دگر دشمنان را درآرد به خاک
شود دوست پیروز و دشمن هلاک
سکندر به دستوری رهنمون
ز مقدونیه برد رایت برون
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ
فروزنده برقش برآمد به میغ
ز دریا سوی خشگی آورد رای
دلیلش سوی مصر شد رهنمای
همه مصریان شهری و لشگری
پذیره شدندش به نیک اختری
بفرمود شه کز لب رود نیل
کند لشگرش سوی صحرا رحیل
به پرخاش زنگی شتابان شدند
دو اسبه به سوی بیابان شدند
دلیران به صحرا کشیدند رخت
به کین خواه زنگی کمر کرده سخت
چو زنگی خبر یافت کامد سپاه
جهان گشت بر چشم زنگی سیاه
دو لشگر برابر شد آراسته
شد آزرمها پاک برخاسته
ز نعل سمندان پولاد میخ
زمین را ز جنبش برافتاد بیخ
ز بس نعره کامد برون از کمین
فرود اوفتاد آسمان بر زمین
ز گرز گران سنگ چالش گران
شده ماهی و گاو را سر گران
ز شوریدن بانگ چون رستخیر
به وحش بیابان درآمد گریز
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گریزنده شد دیو از آوازشان
به جایی گرفتند جای نبرد
که گرما ز مردم بر آورد گرد
زمینی ز گوگرد بی آب تر
هوائی ز دوزخ جگر تابتر
ز تنین به غور آمده غارها
در او فتنه را روز بازارها
در آن جای غولان وطن ساختند
چو غولان به هر گوشه میتاختند
چو گوهر فرو برد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین
برآفاق شد گاو گردون دلیر
برآمد ستاره چو دندان شیر
شب از ناف خود عطرسائی گشاد
جهان زیور روشنائی نهاد
برون شد یزک دار دشمن شناس
یتاقی کمر بست بر جای پاس
ستاره درآمد به تابندگی
برآسود خلق از شتابندگی
به یک جای هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگی و رومی ز کار
-
بیا ساقی آن میکه رومی وشست
به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
مگر با من این بی محابا پلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
فریبنده راهی شد این راه دور
که بر چرخ هفتم توان دید نور
درین ره فرشته زره میرود
که آید یکی دیو و ده میرود
به معیار این چارسو رهروی
نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
قراضه قراضه رباید نخست
ربایند ازو چون که گردد درست
بجو میستاند ز دهقان پیر
به من میفرستند به دیوان میر
ز من رخت این همرهان دور باد
زبانم بر این نکته معذور باد
از این آشنایان بیگانه خوی
دوروئی نگر یک زبانی مجوی
دو سوراخ چون رو به حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش
نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش
گزارش گر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
که چون شاه چین زین برابرش نهاد
فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
جهان از دلیران لشکر شکن
کشیده چو انجم بسی انجمن
از آیینه پیل و زنگ شتر
صدف را شبه رست بر جای در
ز پویه که پی بر زمین میفشرد
در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آیین روم
چو آرایش نقش بر مهر موم
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری آگه از هر زبان
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
به تیر و به شمشیر گستاخ دست
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیا نوش نام
به شیرین سخنهای مردم فریب
ربوده نیوشندگان را شکیب
ندیم سکندر به بی گاه و گاه
محاسب در احکام خورشید و ماه
سکندر به حکم پیام آوری
بر خویش خواندش به نام آوری
بفرمود تا هیچ نارد درنگ
شتابان شود سوی سالار زنگ
رساند بدو بیم شمشیر شاه
مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگی زبان رهنمونی کند
که آهن در آتش زبونی کند
جوانمرد گلچهره چون سرو بن
ز رومی به زنگی رساند این سخن
که دارنده تاج و شمشیر و تخت
روان کرد رایت به نیروی بخت
جوان دولت و تیز و گردنکشست
گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پای مور
چنان به که با او مدارا کنی
بنالی و عذر آشکارا کنی
نباید که آن آتش آید به تاب
که ننشیند آنگه به دریای آب
به مهرش روان باید آراستن
مبارک نشد کین ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود
ز جنگش زیان دید و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن
بپیچید بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمی برآمد به جوش
برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطیا نوش را
کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرهٔ کهربای
بریدند در طشت زرین سرش
به خون غرقه شد نازنین پیکرش
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد
کسانی که بودند با او به راه
شدند آب در دیده نزدیک شاه
نمودند کان رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
به خون ریختن شد دل انگیخته
ز خون چنان بی گنه ریخته
شد از رومیان رنگ یکبارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی
سیاهان ازان کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید
شب آن به که پوشیده دندان بود
که آن لحظه میرد که خندان بود
سکندر به آهستگی یک دو روز
گذشت از سر خشم اندیشه سوز
شباهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود
برآویخت هندوی چرخ از کمر
به هارونی شب حرسهای زر
جلاجل زنان گفت هارون شاه
که شه تاجور باد و دشمن تباه
طلایه برون شد بره داشتن
یتاقی به نوبت نگه داشتن
دگر روز کاورد گردون شتاب
برون زد سر از کنج کوه آفتاب
بغرید کوس از در شهریار
جهان شد ز بانگ جرس بیقرار
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام
در آمد به شورش دم گاو دم
به خمبک زدن خام روئینه خم
ترازوی پولاد سنجان به میل
ز کفه به کفه همی راند سیل
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف
ز قاروره و یاسج و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترک
زهرین حمله زهرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ
-
چو لشگر به لشگر درآورد روی
مبارز برون آمد از هر دو سوی
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون بناورد گه ریختند
سبق برد بر لشگر روم زنگ
چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
خرابی درآورد زنگی به روم
ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومی بترسید از آن پیش خورد
که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
درافکند خون دلاور به جام
بخورد از سر خامی آن خون خام
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی
بدانست سالار لشگر شناس
که در رومی از زنگی آمد هراس
چو لشگر هراسان شود در ستیز
سگالش نسازد مگر بر گریز
وزیر خردمند را خواند پیش
خبر دادش از راز پنهان خویش
که بددل شدند این سپاه دلیر
ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
به لشگر توان کردن این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد
همه لشگر از بیم خواهند مرد
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیابد ز ترسندگان هیچ کار
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی
همان زنگیان چیره دستی کنند
چو پیلان آشفته مستی کنند
چه دستان توان آوریدن به دست
کزان زنگیان را درآید شکست
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد
جهاندیده دستور فریاد رس
گشاد از سر کاردانی نفس
که شاها خرد رهنمون تو باد
ظفر یار و دشمن زبون تو باد
جهان داور آفرینش پناه
پناه تو باد ای جهانگیر شاه
به هر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت
سیاهان که ماران مردم زنند
نه مردم همانا که اهریمنند
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ
عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
ز مردم کشی ترس باشد بسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی
گر آزرم خواهیم از این سگدلان
نخوانندمان عاقلان عاقلان
وگر جای خالی کنیم از نبرد
ز گیتی برآرند یکباره گرد
بلی گر زما داشتندی هراس
میانجی برایشان نهادی سپاس
میانجی که باشد که بس بیهشند
وگر راست خواهی میانجی کشند
یکی چاره باید برانداختن
به تزویر مردم خوری ساختن
گرفتن تنی چند زنگی ز راه
گرفتار کردن در این بارگاه
نشستن تو را خامش و خشمناک
درانداختن زنگیان را به خاک
یکی را سر از تن بریدن به درد
به مطبخ فرستادن از بهر خورد
به زنگی زبان گفتن این را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی
بفرمای تا مطبخی در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت
بجوشد سر گوسپندی سیاه
تهی ز استخوان آورد نزد شاه
شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام
بگوید که مغزش بیارید نیز
کزین نغزتر کس نخوردست چیز
اگر هیچ دانستمی در نخست
که زنگی خوری داردم تندرست
اسیران رومی نپروردمی
همه زنگی خوش نمک خوردمی
چو آن آدمی خواره یابد خبر
که هست آدمیخوارهای زو بتر
بدین ترس بگذارد آن کین گرم
که آهن به آهن توان کرد نرم
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکستن آوریم
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش در آن مرز و بوم
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند
شدند آن دلیران فرمان پذیر
گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
به نوبتگه شاه بردند شان
به سرهنگ نوبت سپردند شان
درآوردشان نوبتی دار شاه
قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
شه از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را به زیر
یکی را بفرمود تا زان گروه
ببرند سر چون یکی پاره کوه
به مطبخ سپردند کین را بگیر
بساز آنچه شه را بود ناگزیر
دگرگونه با مطبخی رفته راز
که چون ساز میباید آن ترکتاز
دگر زنگیان پیش خسرو به پای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای
چو فرمود خسرو که خوان آورند
بساط خورش در میان آورند
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر او لفچهای سر گوسپند
شه از هم درید آنخورش را به زور
چو شیری که او بردرد چرم گور
بیایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدین سان دگر
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست
کبابی دگر خوردنم ناخوشست
همه ساق زنگی خورم در شراب
کزان خوش نمکتر نیابم کباب
به رغم سیاهان شه پیل بند
مزور همی خورد از آن گوسفند
چو ترسنده اژدها کردشان
چو ماران به صحرا رها کردشان
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ
خبر باز دادند از آن روز تنگ
که این اژدها خوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال
چنان میخورد زنگی خام را
که زنگی خورد مغز بادام را
سر لفجنان را که آرد ببند
خورد چون سرو لفجه گوسفند
دل زنگیان را درآمد هراس
که از پرنیان سر برون زد پلاس
فرو پژمرید آتش انگیزشان
ز گرمی نشست آتش تیزشان
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال
به غول سیه بانگ برزد خروس
در آمد به غریدن آواز کوس
شغبهای شیپور از آهنگ تیز
چو صور اسرافیل در رستخیز
ز نعره برآوردن گاو دم
شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش
ز شوریدگی تنبک زخم ریز
دماغ فلک سفته از زخم تیز
دل ترکتازان در آن داروگیر
برآورده از نای ترکی نفیر
زمین لرزه مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ
روارو زنان تیر پولاد سای
در اندام شیران پولاد خای
پلارک چنان تاف از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ
دو لشگر دگر باره برخاستند
دگرگونه صفها برآراستند
دو ابر از دو سو در خروش آمدند
دو دریای آتش به جوش آمدند
برآمیخته لشگر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دو رنگ
سم باد پایان پولاد نعل
به خون دلیران زمین کرده لعل
ترنگ کمانهای بازو شکن
بسی خلق را برده از خویشتن
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشانتر از چشمهٔ آفتاب
زده لشگر روم رایت بلند
زمین در کمان آسمان در کمند
به قلب اندر اسکندر فیلقوس
جناحی بر آراسته چون عروس
ز پیش سپه زنگی قیرگون
جناحی برآورده چون بیستون
صف زنده پیلان به یکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه
مژه چون سنان چشمها چون عقیق
ز خرطوم تا دم در آهن غریق
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج
برو زنگیی بر سر از مشک تاج
چو آواز بر پیل سرکش زدی
زدی آتش ارخود بر آتش زدی
ز پس پیل کامد به چالش برون
شد از پای پیلان زمین نیلگون
پیاده روان گرد پیل بلند
به هر گوشهای کرده صد پیل بند
چو آیین پیکار شد ساخته
منشها شد از مهر پرداخته
ستمگر سیاهی زراجه بنام
ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
در آمد چو پیل استخوانی به دست
کزو پیل را استخوان میشکست
سیه ماری افسون گرگی در او
سرآماسی از سر بزرگی در او
دهانش فراخ و سیه چون لوید
کزو چشم بیننده گشتی سپید
خمی از خماهن برانگیخته
به خمها سکاهن برو ریخته
برو سینهای همچو پولاد ترس
حدیث تنومندی آن خود مپرس
علم دیدهای پرچمی بر سرش؟
نمیگشت یک موی از آن پیکرش
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچو دو طاس خون
بسی خویشتن را به زنگی ستود
که سوزانتر از آتشم زیر دود
زراجه منم پیل پولاد خای
که بر پشت پیلان کشم پیل پای
چو در پیل پای قدح میکنم
به یک پیل پا پیل را پی کنم
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر
براو سیل بارم چو غرنده ابر
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را
سلاح از تنم رسته چو شیر نر
ز پولاد دارم سلاحی دگر
چو الماس و آهن رگ تن مرا
چه حاجت به الماس و آهن مرا
چو گردن برآرم به گردن کشی
نه زابی هراسم نه از آتشی
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گرده گردنان بی دریغ
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم
مرا در جهان از کسی شرم نیست
ستیزه بسی هست و آزرم نیست
ستیزنده را دارد آزرم سست
خر از زیر پالان برآید درست
چو من زنگی آنگه که خندان بود
سیه شیری الماس دندان بود
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج
ز رومی سواری توانا و چست
بر آن آتش افکند خود را نخست
به آتش کشی باز مالید گوش
چو پروانهای کایدش خون بجوش
درآمد برو زنگی جنگ سود
به یک ضربت از تن سرش را ربود
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پایش به سنگ
چنین تا به مقدار هفتاد مرد
به تیغ آمد از رومیان در نبرد
دگر هیچکس را نیامد نیاز
که با آن زبانی شود رزم ساز
دل از جای شد لشگر روم را
چو از کورهٔ آتشین موم را
چو کرد آن زبانی سپه را زبون
نیامد بناورد او کس برون
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
زده بر میان گوهر آگین کمر
در آورده پولاد هندی به سر
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول زنگی گره به گره
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش
حمایل فروهشته از طرف دوش
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه چاچیان
لحیفی برافکنده بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور
عنان تکاور به دولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد
به کبک دری چون درآید عقاب
چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
از آن تیزتر خسرو پیلتن
به تندی درآمد به آن اهرمن
بزد بانگ بر وی کهای زاغ پیر
عقاب جوان آمد آرام گیر
اگر بر نتابی عنان را ز راه
کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
سیه روی ازانی که از تیغ تیز
درین حربگه کرد خواهی گریز
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسلتر از جعد مویت کنم
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آئینهام کز من افتاد زنگ
سپیده برد روی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم
ندانی تو پیگار شمشیر سخت
بیاموزمت من به بازوی بخت
گر آیی ز جایی نگهدار جای
و گرنه سرت بسپرم زیر پای
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه صبح زنگی کشم
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
زند پیلیان جامه در خم نیل
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
به زنگه رود گوش سالار زنگ
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد باز و عنان برگشاد
برو حملهای برد چون شیر مست
یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست
ز سختی که زد بر سرش گرز را
برافتاد تب لرزه البرز را
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت
سرو گردن و سینه و پای و دست
ز پا تا به خرد درهم شکست
چو کار زراجه ز راحت برید
یکی محنت دیگر آمد پدید
سیاهی به کردار نخل بلند
هراسان ازو دیدهٔ نخل بند
به خسرو درآمد چو تند اژدها
بر او کرد زخمی چو آتش رها
نشد کارگر تیغ بر درع شاه
بغرید زنگی چو ابر سیاه
چو دارای روم آن سیه را بدید
نهنگ سیاه از میان برکشید
چنان ضربتی زد بر آن نخل بن
که شیر جوان بر گوزن کهن
سر زنگی نخل بالا فتاد
چو زنگی که از نخل خرما فتاد
دگر زنگیی رفت سوی مصاف
زبان برگشاده به مشتی گزاف
که ابری سیاه آمد از کوه زنگ
نبارد مگر اژدها و نهنگ
سیه کولهٔ گرد بازو منم
گران کوه را هم ترازو منم
ز تن برکنم گردن پیل را
به دم درکشم چشمهٔ نیل را
بر آن کس که جانش به آهن گزم
بسی جامها در سکاهن رزم
جهان جوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی
سر تیغ بر گردن افراختش
در آن یافه گفتن سرانداختنش
از آن سهمگنتر سیاهی قوی
عنان راند بر چالش خسروی
چنان زد برو تیغ زنگار خورد
که زنگی ز گردش درآمد به گرد
سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد
به زخمی دگر دیده بر هم نهاد
دگر تا شب از نامداران زنگ
نیامد کسی را تمنای جنگ
-
جهاندار با فتح دمساز گشت
شبانگه به آرامگه بازگشت
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب
نگهبان این مار پیکر درفش
زر اندود بر پرنیان بنفش
رقیبان لشگر به آیین پاس
نگهبانتر از مرد انجم شناس
یزکداری از دیده نگذاشتند
یتاقی که رسمی است میداشتند
سحرگه که آمد به نیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری
سکندر برون آمد از خوابگاه
برآراست بر حرب دشمن سپاه
روان کرد رخش عنانتاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را
به قلب اندرون پای خود را فشرد
بهر پهلوی پهلوی را سپرد
چپ و راست را بست از آهن حصار
فرو برد چون کوه بیخ استوار
همان لشگر زنگ و خیل حبش
به هر گوشهای گشته شمشیرکش
حبش بریمین بربری بریسار
به قلب اندرون زنگی دیوسار
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگی بجنباند زنگ
در آمد به غریدن ابر سیاه
ز ماهی تف تیغ برشد به ماه
چنان آمد از هر دو لشگر غریو
کزان هول دیوانه شد مغز دیو
گره بر گلوها فروبست گرد
ز بی خونی اندامها گشت زرد
ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز
میانجی همی جست راه گریز
ز بس شورش رق روئینه طاس
به گردون گردان در آمد هراس
ز خر مهرهٔ مغز پرداخته
زمین مغز کوه از سر انداخته
ز روئین دز کوس تندر خروش
به دزهای روئین درافتاد جوش
ز نای دمیده بر آهنگ دور
گمان بود کامد سرافیل و صور
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ
ز هر غار بر شد غباری به میغ
ز منقار پولاد پران خدنگ
گره بسته خون در دل خاره سنگ
کمان کج ابرو به مژگان تیر
ز پستان جوشن برآورده شیر
کمند گره دادهٔ پیچ پیچ
به جز گرد گردن نمیگشت هیچ
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز
ز موزونی ضربهای سنان
به رقص آمده اسب زیر عنان
به زنبورهٔ تیر زنبور نیش
شده آهن و سنگ را روی ریش
زمین خسته از خون انجیدگان
هوا بسته از آه رنجیدگان
برآراسته قلب شاه از نبرد
چو کوهی که انباشد از لاجورد
همان تیغزن زنگی سخت کوش
برآورده چون زنگ زنگی خروش
کفیده دل و بر لب آورده کف
دهن باز کرده چو پشت کشف
چو از هر دو سو گشت قلب استوار
ز هر دو سپه رفت بیرون سوار
نمودند بسیار مردانگی
هم از زیرکی هم ز دیوانگی
برآورد زنگی ز رومی هلاک
که این نازنین بود و آن هولناک
شه از نازنین لشگر اندیشه کرد
که از نازنینان نیاید نبرد
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم
چو لشگر زبون شد در این تاختن
به خود باید این رزم را ساختن
برون شد دگر باره چون آفتاب
که آرد به خونریزی شب شتاب
تنی چند را زان سپاه درشت
به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت
کسی کان چنان دید بنیاد او
تهی کرد پهلو ز پولاد او
سپهدار رومی چو بی جنگ ماند
تکاور سوی لشگر زنگ راند
پلنگر که او بود سالار زنگ
بدانست کامد ز دریا نهنگ
به یاران خود گفت کاین صید خام
کجا جان برد چون در آید به دام
سلیحی ملک وار ترتیب کرد
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد
به پوشید خفتانی از کرگدن
مکوکب به زر زاستین تا بدن
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از بر فرق چون سیم خام
درفشان یکی تیغ چون چشم گور
پلارک درو رفته چون پای مور
برآهیخت و آمد بر تند شیر
نشاید شدن سوی شیران دلیر
بغرید کای شیر صید آزمای
هماوردت آمد مشو باز جای
مرو تا نبرد دلیران کنیم
درین رزمگه جنگ شیران کنیم
به بینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست
ز جوشیدن زنگی خامکار
بجوشید خون در دل شهریار
چو بدخواه کین در خروش آورد
ستیزنده را خون به جوش آورد
سکندر بدو گفت چندین ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف
ز مردانگی لاف چندین مزن
هراسان شو از سایهٔ خویشتن
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیر افکنان
تنی را که نتوانی از جای برد
به پرخاش او پی چه خواهی فشرد
به پهلوی شیر آنگهی دست کش
که داری به شیر افکنی دستخوش
به تاراج خود ترکتازی کنی
که گنجشک باشی و بازی کنی
بیا تا بگردیم میدان خوشست
ببینیم کز ما که سختی کشست
گرفته مزن در حریف افکنی
گرفته شوی گر گرفته زنی
بر آشفت زندگی ز گفتار شاه
به چالش درآمد چو دود سیاه
فروهشت بر ترک شه تیغ را
ز برق آتشی کی رسد میغ را
برآشفته شد شاه از آن زشت روی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی
به تندی یکی تیغ زد بر تنش
نشد کارگر زخم بر جوشنش
بسی جمله بر یکدیگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند
بدینگونه تا شب درآمد بسر
نشد زخم کس در میان کارگر
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشید شد سوی کوه
شب آمد شبیخون رها کردنیست
به میعاد فردا وفا کردنیست
سیه کار شب چون شود شحنه سود
برون آید آتش ز گردنده دود
کنم با تو کاری در این کارزار
که اندر گریزی به سوراخ مار
به شرطی که چون صبح راند سپاه
تو را نیز چون صبح بینم پگاه
بگفت این و از حربگه بازگشت
برین داستان شاه دمساز گشت
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند
ز میدان سوی خوابگاه آمدند
چو روز دگر چشمهٔ آفتاب
برانگیخت آتش ز دریای آب
دو لشگر به هم برکشیدند کوس
چو شطرنجی از عاج و از آبنوس
تذروان رومی و زاغان زنگ
شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ
سیاهان چو شب رومیان چون چراغ
کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ
برآمد یکی ابر زنگار گون
فرو ریخت از دیده دریای خون
در آن سیل کز پای شد تا به فرق
یکی تشنه مانده یکی گشته غرق
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد
برآراست بازار ناورد را
برانگیخت ز آب روان گرد را
کژ اکندی از گور چشمه حریر
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر
یکی درع رخشندهٔ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار
سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش
به آب جگر یافته پرورش
حمایل یکی تیغ هندی چو آب
به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب
کلاهی ز پولاد چین بر سرش
که گوهر به رشک آمد از گوهرش
برآویخته ناچخی زهردار
به وقت زدن تلخ چون زهر مار
نشست از بر بارهٔ کوه فش
به دیدن همایون به رفتار خوش
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه
نیامد پلنگر که پژمرده بود
به اندیشه لنگر فرو برده بود
دگر زنگیی را چو عفریت مست
فرستاد تا گوهر آرد به دست
به یک ناچخ شه که بر وی رسید
ز زنگی رگ زندگانی برید
دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه
کزو چشم بینندگان شد ستوه
همان خورد کان ناسزای دگر
چنین چند را خاک خارید سر
سیه رویتر زان یی دیو سار
به پیچش درآمد چو پیچنده مار
بر او نیز شه ناچخی راند زود
به زخمی برآورد ازو نیز دود
سیاهی دگر زان ستمگارهتر
به حرب آمد از شیر خونخوارهتر
همان شربت یار پیشینه خورد
زمانه همان کار پیشینه کرد
نیامد دگر کس به میدان دلیر
که ترسیده بودند از آن تند شیر
عنان داد خسرو سوی خیل زنگ
برون خواست بدخواه خود را به جنگ
پلنگر چو دید آن چنان دستبرد
شد اندامش از زخم ناخورده خرد
اگر خواست ورنه جنیبت جهاند
سوی حربگه کام و ناکام راند
عنان بر شه افکند چالش کنان
به صد خاریش بخت مالش کنان
بسی زخمها زد به نیروی سخت
نشد کارگر بر خداوند بخت
شه شیر زهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور
پناهنده را یاد کرد از نخست
نیت کرد بر کامگاری درست
طریدی بناورد زنگی نمود
که بر نقطه پرگار تنگی نمود
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش
چنان زد بر او ناچخ نه گره
که هم کالبد سفته شد هم زره
به یک باد شد کشتی خصم خرد
فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
بفرمود شاه از سربارگی
که لشگر بجنبد به یکبارگی
سپاه از دو سو جنبش انگیختند
شب و روز را درهم آمیختند
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر
کفن گشت در زیر جوشن حریر
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ
به مه درقها را برآورده میغ
تنوره ز تفتیدن آفتاب
به سوزندگی چون تنوری بتاب
ز جوشیدن سر به سرسام تیز
جهان کرده از روشنائی گریز
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته در آسمان رو سیاه
عقیق از شبه آتش افروخته
شبه گشته در آسمان سیه سوخته
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهر گران
اسیر سمنبرک شد مشک بید
غراب سی صید باز سپیده
سراسیمگی در منش تاخته
ز رخت خرد خانه پرداخته
ز دلدادن چاوشان دلیر
دلاور شده گور بر جنگ شیر
زگفتن که هوی و دگر بارههان
برآورده سر های و هوی از جهان
ستیز دو لشگر چو از حد گذشت
زمانه یکی را ورق در نوشت
قوی دست را فتح شد رهنمون
به زنهار خواهی درآمد زبون
در آن تاختن لشگر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان
سکندر به شمشیر بگشاد دست
به بازار زنگی در آمد شکست
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود
سر رایت شاه بر شد به ماه
ز غوغای زنگی تهی گشت راه
فرو ریخت باران رحمت ز میغ
فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
به گردن در افسار یا پالهنگ
-
کسی را که زیر علم تاختند
به فرمان خسرو سر انداختند
در آن وادی از زنگیان کس نماند
وگر ماند جز بخش کرکس نماند
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور
کری بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد
چو خصمان گرفتار خواری شدند
حبش در میان زینهاری شدند
شه آن وحشیان را که بود از حبش
نفرمود کشتن در آن کشمکش
ببخشود بر سختی کارشان
به شمشیر خود داد زنهارشان
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر آتشند
فروزندهشان کرد از آن گرم داغ
کز آتش فروزنده گردد چراغ
ز بس غارت آورردن از بهر شاه
غنیمت نگنجید در عرضگاه
چو شاه آن متاع گران سنج دید
چو دریا یکی دشت پر گنج دید
به جز گوهرین جام و زرین عمود
به خروار عنبر به انبار عود
هم از زر کانی هم از لعل و در
بسی چرم و قنطارها کرده پر
ز کافور چون سیم صحرا ستوه
ز سیم چو کافور صدر پاره کوه
همان زنده پیلان گنجینه کش
همان تازی اسبان طاووس وش
همان برده بومی و بربری
سبق برده بر ماه و بر مشتری
ز برگستوانهای گوهر نگار
همان چرم زرافهٔ آبدار
همه روی صحرا پر از خواسته
به گنجینه و گوهر آراسته
شه از فتح زنگی و تاراج گنج
برآسود ایمن شد از درد و رنج
به عبرت در آن کشتگان بنگریست
بخندید پیدا و پنهان گریست
که چندین خلایق در این داروگیر
چرا کشت باید به شمشیر و تیر
خطا گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خود خطا بینم اینهم خطاست
فلک را سر انداختن شد سرشت
نشاید کشیدن سر از سرنوشت
چو دود از پی لاجوردی نقاب
سر از گنبد لاجوردی متاب
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامه لاجوردی رزند
درین پردهٔ کج سرودی مگوی
در این خاک شوریده آبی مجوی
که داند که این خاک انگیخته
به خون چه دلهاست آمیخته
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزنست و کیمخت گور
بخش ۱۷ - باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی
-
بیا ساقی از می مرا مست کن
چو می در دهی نقل بر دست کن
از آن می که دل را برو خوش کنم
به دوزخ درش طلق آتش کنم
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
گه از میوه آرایش خوان دهد
گه از سایه آسایش جان دهد
به میوه رسیده بهاری چنین
ز رونق میفتاد کاری چنین
چو شد بارور میوهدار جوان
به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار
برآورده سبزه سر از جویبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجینه بند
به صحرا علم برکشیدم بلند
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز
که چون رومی از زنگی آنکین کشید
سکندر کجا رخش در زین کشید
گزارنده داستان دری
چنین داد نظم گزارش گری
که چون فرخی شاه را گشت جفت
چو گلنار خندید و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود یک هفته بر جای جنگ
به یاقوت می رنگ داد آذرنگ
چو سقای باران و فراش باد
زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته
که بیگرد به راه آراسته
چو بی گرد شد راه را کرد راه
درآمد به زین شاه گیتی پناه
روار و زنان نای زرین زدند
سراپرده بر پشت پروین زدند
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هرای زر
ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار
نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خویش
خرامنده بر کبک رقاص خویش
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد
مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنیمت برآورده کوه
ز گوهر کشیدن هیونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل
به صد جای پل بسته بر رود نیل
بدین فرخی شاه فیروزمند
برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصریان را نواخت
به آئین خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دریا کنار
پذیرفت یک چندی آنجا قرار
به هر منزلی کو علم برکشید
در آن منزل آمد عمارت پدید
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم
عمارت بسی کرد بر رسم روم
بر آبادی راه میبرد رنج
بر آن ریگ میریخت چون ریگ گنج
نخستین عمارت به دریا کنار
بنا کرد شهری چو خرم بهار
به آبادی و روشنی چون بهشت
همش جای بازار و هم جای کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام
هم اسکندریهش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنیاد را
که مانند شد مصر و بغداد را
به یونان شدن گشت عزمش درست
که آنجا رود مرد کاید نخست
ز دریا گذر کرد و آمد به روم
جهان نرم در زیر مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستی
بکردی ازو هر چه میخواستی
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند
همه شهر یونان بیاراستند
که دیدند ازو آنچه میخواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال
که آمد چنان بازیی در خیال
مخالف شکن شاه پیروز بخت
به فیروز فالی برآمد به تخت
ز فیروزی دولت کامگار
نشاط نو انگیخت در روزگار
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ
به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ
ز گنجی که او را فرستاد دهر
به هر گنجدانی فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسید
شتر بار زر تا بخارا رسید
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای
که آیین آن خدمت آرد بجای
گزید از غنیمت طرایف بسی
کز آن سان نبیند طرایف کسی
گرانمایههایی که باشد غریب
ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب
برون از طبقهای پرزر خشک
به صندوق عنبر به خروار مشک
یکی خرمن از سیم بگداخته
یکی خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ
که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسی تیغ گوهر نگار
نمطهای زرافهٔ آبدار
کنیزان چابک غلامان چست
به هنگام خدمتگری تندرست
همان تختهای مکلل ز عاج
به گوهر بر آموده با طوق و تاج
اسیران زنجیر بر پا و دست
به بالا و پهنا چو پیلان مست
ز گوش بریده شتر بارها
ز سرهای پر کاه خروارها
ز پیلان پیکار ده زنده پیل
گه رزم جوشنده چون رود نیل
بدین سان گرانمایهای سره
فرستاد با قاصدی یکسره
چو آمد فرستادهٔ راه سنج
به دارا سپرد آن گرانمایه گنج
-
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را برو تیزتر شد عنان
پذیرفت گنجینه بی قیاس
پذیرفته را نامد از وی سپاس
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد
در کین پوشیده را باز کرد
فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری
سکندر شد آزرده از کار او
نهانی همی داشت آزار او
ز پیروزی دولت و جاه خویش
نبودش سرکین بدخواه خویش
ز هر سو خبر ترکتازی نمود
که رومی به زنگی چه بازی نمود
ز هر کشوری قاصدان تاختند
بدین چیرگی تهنیت ساختند
در طعنه بر رومیان بسته شد
همان رومی از بددلی رسته شد
زمانه چو عاجز نوازی کند
به تند اژدها مور بازی کند
در این آسیا دانه بینی بسی
به نوبت درآس افکند هرکسی
-
بیا ساقی آن میکه فرخ پیست
به من ده که داروی مردم میست
میی کوست حلوای هر غم کشی
ندیده به جز آفتاب آتشی
جهان بینم از میل جوینده پر
یکی سوی دریا یکی سوی در
نه بینم کسی را در این روزگار
که میلش بود سوی آموزگار
چو من بلبلی را بود ناگزیر
کز این گوش گیران شوم گوشهگیر
به مشغولی نغمهٔ این سرود
شوم فارغ از شغل دریا و رود
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ
ترنجی به دستم چو روشن چراغ
نبینم کس از هوشیاران مست
که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست این دوستان
گریز آورم سوی آن بوستان
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبیخون زنگ
برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذیره شد آسایش و خواب را
روان کرد بر کف می ناب را
به نوروز بنشست و می نوش کرد
سرود سرایندگان گوش کرد
نبودی ز شه دور تا وقت خواب
مغنی و ساقی و رود و شراب
حسابی به جز کامرانی نداشت
از آن به کسی زندگانی نداشت
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز
به پیرامنش فیلسوفان دهر
جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام
مغنی سراینده بر بانگ رود
به نوروزی شه نو آیین سرود
که دولت پناها جوان بخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را
گرو گیر کن باده خام را
بساط می ارغوانی بنه
طرب ساز و داد جوانی بده
چو داری جوانی و اقبال هست
به رود و به می شاد باید نشست
چو ترتیب شمشیر کردی تمام
بر آرای مجلس به ترتیب جام
جهان گیر در سایه تاج و تخت
نگیرد جهان با تو این کار سخت
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر
چنین ابلقی با شدت ناگزیر
علم بر فلک زن که عالم تراست
به دولت در آویز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
به چهره در آورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت
حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نیز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانیش بود
تمنای کشور ستانیش بود
کمربند ایرانیان سست کرد
به ایران گرفتن کمر چست کرد
درختی که او سر برآرد بلند
به دیگر درختان رساند گزند
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوشمنش بود و همروز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت
همی کرد نخجیر در کوه و دشت
فلک وار میشد سری پر شکوه
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه
گذشت از قضا بر یکی کوهسار
که بود از بسی گونه در وی شکار
دو کبک دری دید بر خاره سنگ
به آیین کبکان جنگی به جنگ
گه آن مغز این را به منقار خست
گه این بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگی
همی بود بر هر دو نظارگی
ز سختی که کبکان در آویختند
ز نظارهٔ شاه نگریختند
شگفتی فرومانده شه زان شمار
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
یکی را نشان کرد بر نام خویش
برو بست فال سرانجام خویش
دگر مرغ را نام دارا نهاد
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
-
دو مرغ دلاور در آن داوری
زمانی نمودند جنگ آوری
همان مرغ شد عاقبت کامگار
که بر نام خود فال زد شهریار
چو پیروز دید آنچنان حال را
دلیل ظفر یافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر یافته
پرید از برکبک بر تافته
سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد
عقابی درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دری را عقاب
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پیروزی خویشتن
نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال یاری دهد
به دارا در کامگاری دهد
ولیکن در آن دولت کامگار
نباشد بسی عمر او پایدار
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه
مقرنس یکی طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خویش
خبر باز جستندی از راز خویش
صدائی شنیدندی از کوه سخت
بر انسان که بودی نمودار بخت
بفرمود شه تا یکی هوشمند
خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ریزش خون بود
سرانجام اقبال او چون بود
بپرسید پرسندهٔ نغز فال
که چون مینماید سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چیره دست؟
به دارای دارا درآرد شکست؟
صدائی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بدباز گفت
از آن فال فرخ دل خسروی
چو کوه قوی یافت پشت قوی
به خرم دلی زان طرف بازگشت
سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبیر بنشست با انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
سخن راند ز اندازه کار خویش
ز پیروزی صلح و پیکار خویش
که چون من به نیروی گیتی پناه
به گردون گردان رساندم کلاه
گزیت رباخوارگان چون دهم
به خود بر چنین خواریی چون نهم
به دارا چرا داد باید خراج
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تیغ هست
چو تیغم بود تاجم آید به دست
گر او لشگر آرد به پیکار من
نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ایزدی حاصلست
که رایم قوی لشگرم یکدلست
سپه را که فیروزمندی رسد
ز یاران یک دل بلندی رسد
دو درزی ز دل بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را
امیدم چنان شد به نیروی بخت
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن
شما زیرکان از سریاوری
چه گوئید چون باشد این داوری
چه حجت بود پیش دارا مرا
نهانی کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار
دعا تازه کردند بر شهریار
که تا چرخ گردنده و اخترست
وزین هر دو آمیزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد
رخ شاه روشنتر از ماه باد
توئی آنکه نیروی بینش به توست
برومندی آفرینش به توست
به هر جا که باشی خداوند باش
ز تخمی که کاری برومند باش
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای
بگوئیم چون بخت شد رهنمای
چنانست رخصت برای صواب
که شه بر مخالف نیارد شتاب
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد
بر او تیغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو یک تیغ برداشتن
ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن
گوزنی که با شیر بازی کند
زمین جای قربان نمازی کند
ز دارا نیاید به جز نای و نوش
گر آید به تو خونش آید به جوش
تو زو بیش در لشگر آراستن
خراج از زبونان توان خواستن
شبیخون تو تا بیابان زنگ
تماشای او تا شبستان تنگ
تو دین پروری خصم کین پرورست
فرشته دگر اهرمن دیگرست
تو شمشیرگیری و او جام گیر
تو بر سر نشینی و او بر سریر
تو با دادی او هست بیدادگر
تو میزان زور او ترازوی زر
تو بیداری او بی خودی میکند
تو نیکی کنی او بدی میکند
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه
ز نیکان ندارد کسی نیکخواه
ببینی که روزی هم آزار او
کسادی در آرد به بازار او
نوازشگری های بد رام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمنی چند باطل ستیز
مکن چون کند باطل از حق گریز
کمربند بیداری بخت گیر
کله داریی کن سر تخت گیر
نباید که بندد تو را این خیال
که دولت به ملک است و نصرت به مال
سری کردن مردم از مردمیست
وگرنه همه آدمی آدمیست
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند
-
دد و دام را شیر از آنست شاه
که مهمان نوازست در صیدگاه
جهان خوش بدان نیست کری به دست
به زنجیر و قفلش کنی پای بست
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی
کز اینش ستانی به آنش دهی
جوانمرد پیوسته با کس بود
کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خمیریست خام
همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو داری و مردی تو راست
بداندیش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش
پدر گرچه با قوت شیر بود
به کین خواستن نرم شمشیر بود
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ
چگوئی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت
چو با تیغ تو سرکشی ساختند
به جز سر چه در پایت انداختند
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه
از این قطرهها هم نداری شکوه
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهو بره عاجزی کی کند
هژبر ژیان کی شود صید گور
سیه مارکی روی تابد ز مور
عقابی که نخجیر سازی کند
به فروجکان دست بازی کند
دگر کاختران نیک خواه تواند
همان خاکیان خاک راه تواند
نمودار گیتی گشائی تراست
خلل خصم را مومیائی تراست
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نباید گزند
به فالی کز اختر توان برشمرد
توداری درین داوری دستبرد
همان در حروف خط هندسی
تو غالبتری گر سخن بررسی
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
به وقتی که با قوت چنگ بود
به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم
در آن فتح غالب تو را یافتیم
چو پیروز بود آن نمونش به فال
در این هم توان بود پیروز حال
شه از نصرت رهنمایان خویش
حساب جهانگیری آورد پیش
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت
به نیک اختری فال اختر گرفت
به فرخندگی فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد
مبادا کسی کو زند فال بد
-
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست
نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
-
بیا ساقی آن جام آیینه فام
به من ده که بر دست به جای جام
چو زان جام کیخسرو آیین شوم
بدان جام روشن جهان بین شوم
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیو خانست و هم غول راه
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر بود
چو باران که یک یک مهیا شود
شود سیل و آنگه به دریا شود
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
نهنگی به ما برگذر کرده گیر
همه گنج ناخورده را خورده گیر
از آن گنج کاورد قارون به دست
سرانجام در خاک بین چون نشست
وزان خشت زرین شداد عاد
چه آمد به جز مردن نامراد
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست
گزارش کن زیور تاج و تخت
چنین گفت کان شاه فیروز بخت
یکی روز فارغ دل و شاد بهر
بر آسوده بود از هوسهای دهر
میناب در جام شاهنشهی
گهی پر همی کرد و گاهی تهی
حکیمان هشیار دل پیش او
خردمند مونس خرد خویش او
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ
سخن شد بسی در نمطهای تنگ
به هر جرعه میکه شه میفشاند
مهندس درختی در او مینشاند
درخشان شده میچو روشن درخش
قدح شکر افشان و مینوش بخش
دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش میو رود رامشگران
سرشک قدح نالهٔ ارغنون
روان کرده از رودها رود خون
زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر
شود رود خشکی بدو رود تر
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشانتر از ماه اردیبهشت
سکندر جهانجوی فرخ سریر
نشسته چو بر چرخ بدر منیر
ز دارا درآمد فرستادهای
سخنگوی و روشندل آزادهای
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان
ز دارا درود آوریدش نخست
نداده خراج کهن باز جست
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج
ز درگاه ما واگرفتی خراج
زبونی چه دیدی تو در کار ما
که بردی سر از خط پرگار ما
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سرکشی تا نیابی گزند
سکندر ز گرمی چنان برفروخت
که از آتش دل زبانش بسوخت
کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت
ز تندیش گوینده را دم گرفت
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد به رنج
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد
سخنهای ناگفتنی گفته شد
فرو گفت لختی سخنهای سخت
چو گوید خداوند شمشیر و تخت
که را در خرد رای باشد بلند
نگوید سخنهای ناسودمند
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند
سخن گر چه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش به بود
چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گوید هر آنچ آیدش بر زبان
گزارنده پیر کیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج
ز یونان شدی پیش دارا خراج
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
بدی خایهٔ زر خدای آفرید
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را یاد کرد
برو بانگ زد شهریار دلیر
که نتوان ستد غارت از تندشیر
زمانه دگرگونه آیین نهاد
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
سپهر آن بساط کهن در نوشت
بساطی دگر ملک را تازه گشت
-
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ
گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
به گردن کشی بر میآور نفس
به شمشیر با من سخن گوی بس
تو را آن کفایت که شمشیر من
نیارد سر تخت تو زیر من
چو من با رکابی که برداشتم
عنان جهان بر تو بگذاشتم
تو با آنکه داری چنان توشهای
رها کن مرا در چنین گوشهای
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجهای با تو رزم آورم
به یک سو نهم مهر و آزرم را
به جوش آورم کینهٔ گرم را
مگر شه نداند که در روز جنگ
چه سرها بریدم در اقصای زنگ
به یک تاختن تا کجا تاختم
چه گردنکشان را سرانداختم
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن
ببین پایگاه مرا تا کجاست
بدان پایه باید ز من مایه خواست
مینگیز فتنه میفروز کین
خرابی میاور در ایران زمین
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال وگنج
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشهٔ خام را
ز من آنچه بر نایدت در مخواه
چنان باش با من که با شاه شاه
فرستاده کاین داستان گوش کرد
سخنهای خود را فراموش کرد
سوی شاه شد داغ بر دل کشان
شتابنده چون برق آتش فشان
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دو تا گشت پشت
چو دارا جواب سکندر شنید
یکی دور باش از جگر بر کشید
که بی سکهای را چه یارا بود
که هم سکهٔ نام دارا بود
به تندی بسی داستان یاد کرد
گزان شد نیوشنده را روی زرد
بخندید و گفت اندر آن زهر خند
که افسوس بر کار چرخ بلند
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف
چنان پشهای را به جنگ عقاب
که از قطرهدان پیش دریای آب
سبک قاصدی را به درگاه او
فرستاد و شد چشم بر راه او
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد
در آموختنش راز آن پیشکش
بدان تعبیه شد دل شاه خوش
سوی روم شد قاصد تیزگام
ز دارا پذیرفته با خود پیام
زره چون در آمد بر شاه روم
فروزنده شد همچو آتش ز موم
سرافکنده در پایه بندگی
نمودش نشان پرستندگی
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را به چربی سرآغاز کرد
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند
چه فرمایدم شاه فیروز رای
که فرمان فرمانده آرم به جای؟
سکندر بدانست کان عذر خواه
پیامی درشت آرد از نزد شاه
به بی غاره گفتا بیاور پیام
پیامآور از بند بگشاد کام
متاعی که در سله خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت
چو آورده پیش سکندر نهاد
به پیغام دارا زبان برگشاد
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست
که طفلی تو بازی به این کن درست
وگر آرزوی نبرد آیدت
ز بیهودگی دل به درد آیدت
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند
سکندر جهان داور هوشمند
درین فالها دید فتحی بلند
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش
به چوگان کشیدش توان پیش خویش
مگر شاه از آن داد چوگان به من
که تا زو کشم ملک بر خویشتن
همان گوی را مرد هیئت شناس
به شکل زمین می نهد در قیاس
چو گوی زمین شاه ما را سپرد
بدین گوی خواهم ازو گوی برد
چو زین گونه کرد آن گزارشگری
به کنجد در آمد در داوری
فرو ریخت کنجد به صحن سرای
طلب کرد مرغان کنجد ربای
به یک لحظه مرغان در او تاختند
زمین را ز کنجد بپرداختند
جوابیست گفتا درین رهنمون
چو روغن که از کنجد آید برون
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
پس آنگه قفیزی سپندان خرد
به پاداش کنجد به قاصد سپرد
که شه گر کشد لشگری زان قیاس
سپاه مرا هم بدینسان شناس
چو قاصد جوابی چنین دید سخت
به پشت خر خویش بربست رخت
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابی گلوگیر چون زهر ناب
برآشفت از آن طیرگی شاه را
که حجت قوی بود بدخواه را
جهاندار دارا دران داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور
زمین آهنین شد ز نعل ستور
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف
چو عارض شمار سپه برگرفت
فرو ماند عقل از شمردن شگفت
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار اندر آمد حساب
جهانجوی چون دید کز لشگرش
همی موج دریا زند کشورش
سپاهی چو آتش سوی روم راند
کجا او شد آن بوم را بوم خواند
به ارمن درآمد چو دریای تند
صبا را شد از گرد او پای کند
زمین در زمین تا به اقصای روم
بجوشید دریا بلرزید بوم
علف در زمین گشت چون گنج گم
ز نعل ستوران پیگانه سم
پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تابد خرابی کند
-
بیا ساقی آن راوق روح بخش
به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دلفروزی بود
مرا او خورد خاک روزی بود
چه نیکو متاعیست کار آگهی
کزین قد عالم مبادا تهی
ز عالم کسی سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند
به بازی نپیماید این راه را
نگهدارد از دزد بنگاه را
نیندازد آن آلت از بار خویش
کزو روزی آسان کند کار خویش
میفکن کول گر چه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت
کسی بر گریوه ز سرما بمرد
که از کاهلی جامه با خود نبرد
گزارندهٔ شرح شاهنشهی
چنین داد پرسنده را آگهی
که دارا چو لشگر به ارمن کشید
تو گفتی که آمد قیامت پدید
نبود آگه اسکندر از کار او
که آرد قیامت به پیکار او
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل
شبیخون دارا درآمد ز راه
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
پژوهندهای گفت بدخواه مست
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند
سکندر بخندید و دادش جواب
که پنهان نگیرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن
به دزدی نشاید ظفر یافتن
پژوهنده دیگر آغاز کرد
که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقیاس
کسانیکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز
سپه را جوابی چنان ارجمند
بلند آمد از شهریار بلند
خبر گرمتر شد همی هر زمان
که آمد به روم اژدهائی دمان
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
به تندر برآرد همی برق تیغ
فرستاد تا لشگر از هر دیار
روانه شود بر در شهریار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
شد آراسته لشگری چون عروس
چو انبوه شد لشگر بیکران
عدد خواست از نام نامآوران
خبر داد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام
یکی انجمن ساخت بیرود و جام
نشستند بیدار مغزان روم
به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پیگار او
سخن راند و پیچید در کار او
چنین گفت کاین نامور شهریار
کمر بست بر جستن کارزار
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ
که آمد به آویختن کار تنگ
اگر برنیاریم تیغ از نیام
به مردی ز ما برنیارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور
به بیداد خود بسته باشم کمر
کیان را کی از ملک بیرون کنم
من این رهزنی با کیان چون کنم
بترسم که اختر بدین طیرگی
بداندیش ما را دهد چیرگی
چه تدبیر باشد در این رسم و راه
کزو کار بر ما نگردد تباه
به اندیشه خوب و رای صواب
پدید آورید این سخن را جواب
جهاندیده پیران بیدار هوش
چو گفتار گوینده کردند گوش
به پاسخ گشادند یکسر زبان
دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد این همایون درخت
که شاخش بلند است و نیروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد
سر خصم او تاج دروازه باد
همه رای او هست چون او درست
درستی چه باید ز ما باز جست
ولیکن ز فرمان او نگذریم
به جز راه فرمان او نسپریم
چنان در دل آید جهان دیده را
همان زیرکان پسندیده را
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نیز آتش کینه را برفروز
که فرخ بود آتش کینه سوز
-
توسرو نوی خصم بید کهن
کجا سر کشد بید با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست
نوان در حساب درو کردنست
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد
بداندیش تو هست بیدادگر
بپیچد رعیت ز بیداد سر
چه باید هراسیدنت زان کسی
که دارد هم از خانه دشمن بسی
قلم درکش آیین بیداد را
کفایت کن از خلق فریاد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر
به خصم افکنی پای در نه دلیر
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرمتر کن عنان
کجا شاه را پای ما را سر است
دلی کو کز این داوری بر در است
تمنای شه را که بر هم زند
که را زهره باشد که این دم زند
بر این ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیش دستی نیارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کیان
به خونریزی اول نبندد میان
سکندر چو در حکم آن داوری
ز لشگر کشان یافت آن یاوری
به دستوری رخصت راستان
به لشگر کشی گشت همداستان
یکی روز کز گردش روزگار
بدست آمدش طالعی اختیار
بفالی همایون بترتیب راه
بفرمود کز جای جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
به کشور گشائی کلیدی بدست
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوعای زنبور هم بیشتر
نشان جسته بود از درفش بلند
که ماند از فریدون فیرزومند
به وقتی که آن وقت سازنده بود
فلک دوستان را نوازنده بود
بسی برتر از کاویانی درفش
به منجوق برزد پرندی به نقش
صنوبر ستونی به پنجه ارش
به پیراستن یافته پرورش
برو اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
چو بر کله کوه ابر سیاه
به فرسنگها بود پیدا ز دور
عقابی سیه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگری
به سر بر چنان اژدها پیکری
جهان کرد از آشوب خود دردناک
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
از این گربه گون خاک تا چندچند
به شیری توان کردنش گرگ بند
جهان یک نواله ست پیچیده سر
در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندی زمین در مغاک
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
نبشته برین هر دو آلوده طشت
چو خون سیاوش بسی سرگذشت
زمین گر بضاعت برون آورد
همه خاک در زیر خون آورد
نیفتد درین طشت فریاد کس
که بر بسته شد راه فریادرس
چو فریاد را در گلو بست راه
گلو بسته به مرد فریاد خواه
به ار پرده خود حصاری کنی
به خاموشی خویش یاری کنی
-
بیا ساقی آن آتش توبه سوز
به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبی از داد اوست
پناه خدا ایمن آباد اوست
کسی کو بدین ملک خرسند نیست
به نزدیک دانا خردمند نیست
خرد نیک همسایه شد آن بدست
که همسایهٔ کوی نابخردست
چو در کوی نابخردان دم زنی
به ار داستان خرد کم زنی
دراین ده کسی خانه آباد کرد
که گردن ز دهقانی آزاد کرد
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش
ز گردن زنان برنیاری خروش
چو دریا به سرمایهٔ خویش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانی خویش تا روز مرگ
درختی شو از خویشتن ساز برگ
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز
گزارندهتر پیری از موبدان
گزارش چنین کرد با بخردان
که چون شاه روم آمد آراسته
همش تیغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
که آمد برون اژدهائی ز روم
به پرخاش دارا سر افراخته
همه آلت داوری ساخته
جهان را بدین مژده نوروز بود
که بیداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به یکبارگی
ستوه آمدند از ستمکارگی
ز دارا پرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته
چو دارای دریا دل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن
ز هر کاردانی برای درست
در آن داوری چارهای باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست
بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون
که آید ز کار سکندر برون
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
ز پیروز جنگیش ترسیده بود
نکردش در آن کار کس چارهای
نخوردش غمی هیچ غمخوارهای
چو دانسته بودند کو سرکشست
به سوزندگی گرم چون آتشست
سخنهای کس درنیارد به گوش
در آن کار بودند یکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران
سری بود نامی ز نام آوران
فریبرز نامی که از فر و برز
تن جوشنش بود و بازوی گرز
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه
مبادا تهی عالم از نام تو
همان جنبش دور از آرام تو
گذشته نیای من از عهد پیش
چنین گفت با من در اندرز خویش
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار
خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دیر
فرود آید اختر ز بالا به زیر
برون آید از روم گردنکشی
زند در هر آتشکده آتشی
همه ملک ایران بدست آورد
به تخت کیان برنشست آورد
جهان گیرد و هم نماند به جای
سرانجام روزی درآید ز پای
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر یخ زند نام او
نیارد در این کشور آرام او
نباید کزو دولت آید به رنج
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فریبی فرستد که طاعت کند
به یک روم تنها قناعت کند
فریب خوش از خشم ناخوش بهست
برافشاندن آب از آتش بهست
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
نگهدار وزن ترازوی خویش
برآتش میاور که کین آورد
سکاهن بر آهن کمین آورد
-
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر
حرون استری مغزش آرد به ریز
به ناموس شاید جهان داشتن
و زان جاست رایت برافراشتن
برون آرش از دعوی همسری
کزین پایه دارا کند سروری
هر آن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
بسا شیر درندهٔ سهمناک
که از نوک خاری درآید به خاک
چو با کژدمی گرم کینی کنی
مبین خردش ار خرده بینی کنی
بیندیش از آن پشهٔ نیش دار
که نمرود را گفت سر پیش دار
جهان آن کسی راست کاندر نبرد
پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد
گرسنه چو با سیر خاید کباب
به فربهترین زخمی آرد شتاب
نه بیگانه گر هست فرزند وزن
چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست
نباید دگر مهر فرزند خواست
چو بالا برآرد گیاه بلند
سهی سرو را باشد از وی گزند
ز پند برزگان نباید گذشت
سخن را ورق در نباید نوشت
که چون آزموده شود روزگار
به یاد آیدت پند آموزگار
سگالش گری کو نصیحت شنید
در چاره را در کف آرد کلید
شه ار پند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز
ولیکن نکشت آتش گرم را
به سر کوچکی داشت آزرم را
شد از گفتهٔ رایزن خشمناک
بپیچید چون مار بر روی خاک
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را
درو دید چون اژدها در گوزن
به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنی دیدهای
که پولاد او را پسندیدهای
نمائی به من مردی اهل روم
ره کوه آتش برآری به موم
عقابان به بازی و کبکان به چنگ
سر بازبازان درآرد به ننگ
چه بندم کمر در مصاف کسی
که دارم کمر بسته چون او بسی
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب
که شیر از تنش خورده باشد کباب
بود خایهٔ مرغ سخت و گران
نه با پتک و خایسک آهنگران
که دانست کین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال
به اول قدح دردی آرد به پیش
گذارد شکوه من و شرم خویش
بخود ننگ را رهنمونی کنم
که پیش زبونان زبونی کنم
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
ز رومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون راند از آب شور
بشوراند اورنگ خورشید را
تمنا کند جای جمشید را
به تاراج ایران برآرد علم
برد تخت کیخسرو و جام جم
شکوه کیان بیش باید نهاد
قدم در خور خویش باید نهاد
سگ کیست روباه نا زورمند
که شیر ژیان را رساند گزند
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا
تهی دست کو مایه داری کند
چو لنگی است کو راهواری کند
تو خود نیک دانی که با این شکوه
ز یک طفل رومی نیایم ستوه
به دست غلامان مستش دهم
به چوب شبانان شکستش دهم
هزبری که از سگ زبونی کند
خر پیر با او حرونی کند
عقابی که از پشه گیرد گریز
گر افتادنش هست گو بر مخیز
پلنگی که ترسد ز روباه پیر
بشوراد مغزش به سرسام تیر
ببینی که فردا من پیل زور
سرش چون سپارم به سم ستور
که باشد زبونی خراجی سری
که همسر بود نابلند افسری
نشیننده بر بزمگاه کیان
منم تاج بر سر کمر بر میان
که را یارگی کز سر گفتگوی
ز من جای آبا کند جستجوی
کلاه کیان هم کیان را سزد
درین خز تن رومیان کی خزد
من از تخمهٔ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی
ز روئین دز و درع اسفندیار
بر اورنگ زرین منم یادگار
اگر باز گردد به پیشینه راه
بر او روز روشن نگردد سیاه
وگر کشتی آرد به دریای من
سری بیند افکنده در پای من
چو دریا به تلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب
ستیزنده چون روستائی بود
شکستش به از مومیائی بود
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صید را کردهام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند
تو ای مغز پوسیده سالخورد
ز گستاخی خسروان باز گرد
نه چابک شد این چابکی ساختن
کمندی به کوهی در انداختن
چراغی به صحرا برافروختن
فلک را جهانداری آموختن
مکش جز به اندازه خویش پای
که هر گوهری را پدیدست جای
قبا کو نه در خورد بالا بود
هم انگاره دزدیده کالا بود
تو را فترت پیری از جای برد
کهن گشتگیت از سر رای برد
چو پیر کهن گردد آزرده پشت
ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
ز پیری دگرگون شود رای نغز
فراموش کاری درآید به مغز
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز
یکی در ستودان یکی در نماز
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای
تن ناتوان کی سواری کند
سلیح شکسته چه یاری کند
سپه به که برنا بود زان که پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
به هنگام خود گفت باید سخن
که بیوقت بر ناورد ناربن
خروسی که بیگه نوا بر کشید
سرش را پگه باز باید برید
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشگ به تا گلوگاهتر
سر بیزبان کو به خون تر بود
بهست از زبانی که بی سر بود
زبان را نگهدار در کام خویش
نفس بر مزن جز به هنگام خویش
زبان به که او کامداری کند
چو کامش رسد کامگاری کند
زبان ترازو که شد راست نام
از آن شد که بیرون نیاید ز کام
چو از کام خود گامی آید برون
به هر سو که جنبد شود سرنگون
بسا گفتنیها که باشد نهفت
به دیگر زبان بایدش باز گفت
به گفتن کسی کو شود سخت کوش
نیوشنده را درنیاید به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت
بگویند سخته نگویند سخت
چو زینگونه تندی بسی کرد شاه
پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی
چو از کینهای بر فروزند چهر
به فرزند خود بر نیارند مهر
همانا که پیوند شاه آتشست
به آتش در از دور دیدن خوشست
نصیحت موافق بود شاه را
گر از کبر خالی کند راه را
نصیحت گری با خداوند زور
بود تخمی افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار
که از پند او گرم شد شهریار
سخن را دگرگونه بنیاد کرد
به شیرین زبان شاه را یاد کرد
که دارای دور آشکارا توئی
مخالف چه دارد چو دارا توئی
که باشد سکندر که آرد سپاه
ز دارای دولت ستاند کلاه
ترا این کلاه آسمان دوختست
ستاره چراغ تو افروختست
کلوخی که با کوه سازد نبرد
به سنگی توان زو برآورد کرد
درخت کدو تانه بس روزگار
کند دعوی همسری با چنار
چو گردد ز دولابهٔ نال سیر
رسن بسته در گردن آید به زیر
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته
رسن زود پوسد چو باشد گیاه
دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشید مشعل درآرد به باغ
به پروانگی پیش میرد چراغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
چگونه نهد پای پیش پلنگ
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه
که بر گوشه بهتر کمان را گره
به آهستگی کار عالم برار
که در کار گرمی نیاید به کار