شاه می بخشد ، شیخ علی خان نمی بخشد
گاهی اتفاق می افتد که از مقام با لاتر دستوری صادر میشود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خود داری می کند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه می گوید:« عجب دنیایی است. شاه می بخشد شیخ علی خان نمی بخشد.» باید دید این شیخ علی خان کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول می کرد؟
شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود . به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد می کرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط شاه عباسی می گویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می کرد و تسلیم هوسبازی هایش نمی شد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار می کرد که شراب بنوشد امتناع می کرد حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد :« شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش را از باده ناب گرم میشد دیگ کرم و بخشش وی به جوش می آمد و به نام رقاصه ها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند .
چون شب به سر می رسید و بامدادان حواله ها صادره را از نزد شیخ علی خان می بردند همه را یکسره و بدون پروا نکول می کرد و به بهانه آنکه چنین اعتباری در خزانه موجود نیست متقاضیان را دست از پا درازتر بر می گردانید.
در واقع شاه می بخشید شیخ علی خان نمی بخشید و از پرداخت مبلغ خود داری می کرد. در سفر نامه انگلبرت هم آمده:« او با قدرت کامله ای که داشت حتی می توانست وقتی که شاه می بخشد او نبخشد.»
اين طفل يکشبه ره يکساله مي رود
از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل در آمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز ظهور امور و اعمالی شگفت انگیز و خارج از حدود متعارف و انتظار می شود استفاده می کنند.
راجع به تر قیات و پیشرفتهای شگرفی که زودتر از موعد مقرر تحقق پیدا می کنند نیز به آن تمثیل می جویند. ضرب المثل بالا متناسب با این موضوع به صور اشکال مختلفه گفته می شود. گاهی گفته می شود: این طفل یکشبه ره دهساله می رود و زمانی دهساله را تا حد صد ساله افزایش می دهند که طبعا دور از ذهن و تصور خواهد بود پیداست عبارت بالا همان مصرع دوم از بیت چهارم غزل شیوای خواجه شیراز حافظ شیرین سخن است.
یکی از بازرگانان شیراز در سفری که به کشور بنگاله کرده بود تحف و هدایای گرانقیمتی به حضور سلطان غیاث الدین بن اسکندر بنگالی معروف به اعظم شاه پادشاه بنگاله تقدیم داشت و بدین وسیله مورد توجه واقع شد . شبی از شبهای بهاری که اعظم شاه محفل انسی ترتیب داده بود بازرگان موصوف را نیز به آن مجلس خواند . مهتاب شبی بود قرص و قمر دامن کشان انوار سیمین خود را بر روی باغ و چمن و کاخ سلطانی می گسترانید. به قول مؤلف الفهرست در دستگاه طرب سلطان سه دختر طناز به اسامی مستعار سرو وگل و لاله خدمت می کردند که یکی می نواخت ، دیگری می خواند و سومی با رقص شور انگیزش دلهای جمع را مسخر می کرد . مادر این سه دختر مرده شوی بود که او را به اصطلاح عربی متعارف غساله و دخترانش را هم قهرا دختران غساله و یا به قول ظرفا و شوخ طبعان هند ثلاثه غساله می گفته اند.
باری چون بزم دیجور کاملا گرم شد وسرو گل و لاله به نغمه سرایی و دلربایی پرداختند سلطان غیاث الدین را وجد و نشاطی زاید الوصف دست داد و ساقی گلفام مجلس را مخاطب قرار داده در حال نشاط و سرمستی مرتجا چنین گفت: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود و با سرودن این مصراع که در آن صنعت ایهام به کار رفته و مرادش سه دختر غساله- ثلاثه غساله- بوده است که در آن مجلس بزم و طرب طنازی و هنر نمایی می کردند از ساقی جام شراب خواست . آن گاه هر چه تلاش کرد که با این مصراع و مطلع زیبا غزلی بسازد توفیق نیافت . بنا به استدعا و پیشنهاد حاضران مجلس مصراع مزبور را به مسابقه گذاشت و به شاعران پارسی گوی مقیم بنگاله مدت یکماه مهلت داد که با این مطلع به مناسبت آن مجلس غزل بسازد و سروده هر کس برنده شناخته شود به قول صاحب تاریخ بحیره پنجاه خروار قماش به او داده خواهد شد.
بازرگان ایرانی مورد بحث که در آن مجلس حضور داشت از پادشاه بنگاله خواهش کرد که مدت ضرب الاجل را تمدید نماید تا خواجه شیراز هم در این مسابقه ادبی شرکت کند . سلطان غیاث الدین رای بازرگان را پسندید ومدت مسابقه را تا مراجعت مجدد بازرگان از ایران تمدید کرد.
بازرگان موصوف به سرعت امور تجاری خود را در بنگاله سرو صورت داده به جانب شیراز روان گردید و ماوقع را به اطلاع حافظ رسانید.
غزل سرای نامی شیراز پس از اطلاع و آگاهی از جریان مجلس و عشوه گریهای سرو وگل و لاله که موجب نشاط خاطر سلطان غیاث الدین شده بودند غزل مشهور زیر را ساخت و به همان بازرگان شیرازی داد تا طوطیان هنر را شکر کن سازد:
ساقی حدیث سرو وگل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه غساله می رود
می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان زصنعت دلاله می رود
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
کاین طفل یکشبه ره یکساله می رود
باد بهار می وزد ازبوستان شاه
وزژاله باده در قدح لاله می رود
آن چشم جاودانه عابد فریب بین
کش کاروان سحر بدنباله می رود
خوی کرده می خرامد و بر عارض سمن
از شرم روی او عرق از ژاله می رود
ایمن مشو زعشوه دنیا که این عجوز
مکاره می نشیند و محتاله می رود
چون سامری مباش که زر دید و از خری
موسی بهشت و از پی گوساله می رود
حافظ زشوق مجلس سلطان غیاث الدین
خامش مشو که کار تو از ناله می رود
اين شتري است که در خانه هر کس مي خوابد
اصطلاح و ضرب المثل بالا به عنوان تسلیت و همدردی به کار می رود تا مصیبت دیدگان را موجب دلگرمی و دلجویی باشد و متعدیان و متجاوزان را مایه تنبیه و عبرت ، تا بدانند که عفریت مرگ در عقب است و مانند شتر قربانی در آستانه در هر خانه و کاشانه ای زانو به زمین می زند و تا بهره و نصیبی نستاند بر پای نمی خیزد، و همچنین از باب تذکر و هشدار به کسانی که در حسن نسیان و فراموشی ، آنان را در روزگار فراغ و آسایش در دریافت نشیب و فرود روزگار باز می دارد نیز ضرب المثل بالا مورد اصطلاح و استناد قرار می گیرد.
سه روز قبل از عید قربان یک شتر ماده را در حالی که با انواع گلهای رنگارنگ و حتی سبزی و بر گهای درختان زینت داده بودند و جمعیت بسیاری از هر طبقه و صنف دنبال او می افتادند در شهر می گرداندند و برای او طبل و نقاره و شیپور می زدند و سخنان دینی و اشعار مذهبی می خواندند . این شتر از هر جای و هر کوی و برزن که می گذشت مردم دور او جمع می شدند و پشم حیوان را عوام الناس- بویژه زنان آرزومند- مایه اقبال و رفع نکبت و و بال دانسته و به عنوان تیمن و تبرک از بدنش می کندند و از اجزا تعویذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار می دادند.
این جریان و آداب و رسوم که ریاست آن به عهده شخصی معینی بود و مباشرین این کار القاب خاصی داشتند مدت سه روز به طول می انجامید و در این مدت شتر گردانی به در خانه هر یک از اعیان و اشراف شهر که می رسیدند شتر را به زانو در می آوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصیتش چیز قابل توجهی نقدا یا جنسا می گرفتند و از آنجا می گذشتند . روز سوم که روز عید قربان بود این حیوان زبان بسته را به طرز جانگدازی نحر می کردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور می شد و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطاف می نگریست که تمام اعضای بدنش پاره پاره شد گوشهایش به یغما می رفته است.
کاری به تفصیل قضیه نداریم . غرض این است که به گفته استاد ارجمند شادروان سید جمال الدین همایی :« از مبنای همین کار در زبان فارسی کنایات و امثالی وارد شده است مانند شتر را کشتند: یعنی: کار تمام شد. فلانی شتر قربانی شده است یعنی: هر کس او را به طرفی می کشید، یا به معنی اینکه دور او را گرفته اهمیتش می دهند ولی بالاخره نابودش می سازند.» در دنباله مطلب به این اصطلاح و ضرب المثل می رشد که: شتر را در منزل فلانی خوابانده اند. یعنی: غائله را به گردن او انداخته اند.
سنگی که به هوا می رود تا بر گردد هزار چرخ می خورد
در عبارت بالا گاهی جای سنگ عبارت سیب را هم به کار می برند ولی صحیح آن از نظر ریشه تاریخی همان کلمه سنگ است که گمان می رود سیب به علت مدور بودن بعدها جای سنگ را گرفته باشد.
مورد استفاده و اصطلاح ضرب المثل بالا هنگامی است که کسی در جریان زندگی دچار مشکلی شده باشد و هیچ گونه راه چاره و علاجی برای رفع مشکل و مانع موجوده منصور نگردد . در چنین موقعی به آن شخص مایوس و ناامید از راه دلجویی و تقویت حس اعتماد و اطمینان چنین می گویند:« هر گز نا امید مشو . از آینده کسی خبر ندارد که چه نقشی بازی می کند کسی چه می داند؟ شاید صلاح و مصلحت کار تو در وقوع این حادثه باشد زیرا از قدیم گفته اند : سنگی که به هوا می رود تا برگردد هزار چرخ می خورد»
متوکل عباسی از خلقای سفاک و خونخواری بود که مراتب عناد و دشمنی او نسبت به خاندان بنی هاشم و آل علی (ع) حد و میزانی نداشت و مخصوصا جریان به آب بستن سرزمین کربلا که به دستور متوکل انجام گرفت بر اهل اطلاع پوشیده نیست.
باری این مرد شقی افراد بی گناه را به عناوین مختلف و معاذیر غیر موجه به زندان می انداخت به قسمی که در زمان خلافت او تمام آزاد مردان در قید و زنجیر بودند و کلیه زندانها پر شده بود چون مدتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگهداری زندانیان بی گناه خسته شده بود به جای آنکه دستور دهد آن بیچارگان بی گناه را آزاد سازد به عادت خبث طینت فر مان داد همه را گردن بزنند.
عمله سیاست دست به کار شدند و آن بخت بر گشتگان را به کشتار گاه برده یکی پس از دیگری از دم تیغ می گذراندند. در میان زندانیان جوان خوش سیمایی وجود داشت که صباحت و جوانیش دل فرمانده کشتار را به رقت آورده بود.
از آن جوان پرسید« کجایی هستی؟» جواب داد « اهل همدانم» سوال کرد« گناهت چه بود؟» پاسخ داد: « نمی دانم» فر مانده کشتار گفت « چون قدرت و جرئت تخلف از اجرای فرمان خلیفه را ندارم و از کشتن تو نمی توانم سر پیچی کنم لذا اگر چیز دیگری که انجام و اجابتش برای مقدور و میسر باشد از من بخواهی با کمال میل اطاعت می کنم و مشعوف می شوم. » جوان همدانی گفت:« مدتی است چیزی نخوردم . لقمه نانی به من برسان تا صد جوع کنم.»
به دستور فر مانده کشتار غذای ماکولی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بدون اعتنا به صحنه کشتار شروع به خوردن غذا کرد. فر مانده کشتار را از حال جوان شگفتی و حیرت به دست داد و گفت:« ای جوان از حال و رفتار تو سر در نمی آورم. چنان به خوردن مشغول هستی انگار در سفره خانه نشسته ای و هیچ حادثه شومی در انتظار تو نیست در حالی که چون چند نفر دیگر کشته شوند نوبت به تو میرسد که در زیر تیغ جلاد دست و پا بزنی.»
جوان همدانی که دست راستش در قدح غذا بود با دست چپ سنگی از زمین برداشت و گفت:« نگاه کن، تا این سنگ به هوابرود و بر گردد هزار چرخ می خورد. خدا داناست که در طول مدت این چرخش چه اتفاقی روی خواهد داد.» این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت .
از عجایب روزگار آنکه هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور گرد خاکی بر خاست و سواری در رسیده فریاد بر آورد:« دست نگهدارید. دست نگهدارید. متوکل را کشتند.»
با این ترتیب جوان همدانی و بقیه بی گناهان از کشته شدن نجات یافتند و عبارت بالا ضرب المثل گردید.
شما هم شهر آباد كن نيستيد
دهي بود كه چند خانوار داشت از قضا آنها هم كوچ كردند به جاي ديگري رفتند و فقط يك خروس و يك سگ در ده جا ماندند روباهي آن طرفها بود كه ميخواست خروس را بگيرد، خروس چون از قضيه باخبر شد پيش سگ رفت و گفت: «روباه ميخواد منو بگيره و بخوره چكار كنم؟» سگ گفت: «من در گوشهاي ميخوابم تو هم يك تكه فرش بينداز رو من خودتم روي او بخواب و طوري نشون بده كه لونهات همين جاست تا روباه خواست بياد ترو بخوره من بلند ميشم و اونو ميگيرم». مدتي كه از شب گذشت روباه دندان تيز كرد و به سراغ خروس آمد و تا خواست كه خروس را بگيرد سگ به او حمله كرد و دمش را از بيخ كند. روباه وقتي دمش كنده شد و از حيلهاي كه به كارش كرده بودند خبردار شد رو كرد به خروس و گفت: «من با اين دم كنده ميرم ولي شما هم شهر آباد كن نيستين و اين ولايت با شما دو نفر آباد بشو نيس!»
اندرین صندوق جز لعنت نبود
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل در آمده است. فی المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند. اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد: اندرین صندوق جز لعنت نبود.
سرم را بشکن ، نرخم را نشکن
عبارت بالا از امثله سائره است که بیشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهای بقالی در برخورد با مشتریانی است که زیاد چانه می زنند تا فروشنده مبلغی از نرخ جنس بکاهد ولی فروشنده با عبارت مثلی بالا به مشتری پاسخ گوید.
نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معنی کم کردن قیمت است که فروشنده حاضر است سرش را بشکند ولی نرخ کالایش نشکند و پایین نیاید.
مثل بالا در مورد دیگر هم به کار می رود و آن موقعی است که کسی در عقیده و نیتی که دارد مقام و ثابت قدم باشد و دیگران بخواهند وی را از آن عقیده و نیت که گاهی با مصالح و منافعشان تضاد و تباین پیدا می کند باز دارند که در این صورت برای اثبات عقیده و نیتش به ضرب المثل بالا متبادر می شود.
خشایار ( خشایارشا) و یا به قولی گزرسس فرزند داریوش بزرگ از آتس سا دختر کوروش کبیر و سومین پادشاه سلسله هخامنشی پس از آنکه شورش مصریان و بابلیان را فرو نشانید بر طبق وصیت پدرش تصمیم گرفت به یونان حمله کند و شکست دشت ماراتن را که در زمان داریوش بزرگ رخ داده است جبران نماید. خشایارشا تا چهار سال بعد از تسخیر ثانوی مصر به تدارکات و تجهزات جنگی پرداخت و در سال پنجم تهیه حرکت خود را دیده است.
نیروی زمینی وقتی که به کنار بغازداردانل رسید به فرمان خشاریار شا دو پل به طول 1150 ذرع از اتصال کشتیها به یکدیگر ساخته بودند- یکی را فنیقی ها از طنابهایی که از کتان سفید بافته شده و دیگری را مصری ها از ریسمانهایی از کاغذ حصیری ساختند. ولی پس از آنکه پلها ساخته شد باد شدیدی بر خاست و امواج کوه پیکر دریا چند کشتی آن پل را به یکدیگر کوبیده پلها را خراب کرد.
معماران دیگر مامور ساختن پل شدند و سیصد و شصت کشتی پنجاه پارویی و تعداد کافی کشتیهای عظیم دیگر به نام تری رم را به سمت دریای سیاه و 314 کشتی از همین نوع کشتیها را به سمت بغاز داردانل با طنابهای ضخیم چهار لا به هم اتصال داده دو پل محکم ساخته و قشون و بارو بنه را مدت هفت شبانه روز از روی آن عبور دادند.
آخرین نفر خشایارشا بود که با تشریفات کامل از پل گذشت و قدم در خاک یونان گذاشت. آن گاه سفیرانی به تمام مناطق یونان فرستاد و پیشنهاد تسلیم و اطاعت کرد ولی به آتن و اسپارت سفیرانی نفرستاده بود زیرا سفرای داریوش کبیر را آتنی ها به گودالی موسوم به باراتر و اسپارتی ها به چاهی انداخته گفته بودند:« در آنجا برای شاه خاک خواهید یافت و هم آب» سپس خشایارشا در سر راه خود هر مقاومتی دید سر کوب کرده پیش رفت تا به معبر و تنگه تر موپیل رسید.
یونانیها این تنگه را که باریکترین معبر برای عبور قشون بود و فقط یک ارابه می توانست از آن عبور کند برای پایداری مناسب دانستند و همین طور هم بود ولی سپاه ایران بر اثر راهنمایی یک نفر یونانی به نام افی یالت از یک راه بسیار تنگ و باریک دیگر در تاریکی شب و با روشنایی چراغ پیش رفته طلیعه صبح به قله کوه رسیدند و از آنجا سرازیر شده یونانی ها را غافلگیر کردند.
در جنگ تر موپیل به گفته هرودوت بیست هزار ایرانی و هشت هزار یونانی من جمله لئونیداش سردار معروف اسپارتی کشته شدند و از آن پس سپاهیان ایران بلامانع پیش رفته تا به شهر آتن رسیدند و به انتقام آتش زدن شهر سارد و معبد و جنگل مقدسش، آن شهر خالی از سکنه و ارگ آن را که جز معدودی فقیر و بیچاره در آن ساکن نبوده اند به حکم و فرمان خشایارشا آتش زدند.
اما نیروی دریایی ایران که از سه هزار فروند کشتی جنگی بزرگ و کوچک تشکیل شده بود در میان جزایر بی شمار دریای اژه پیش می رفت و به سواحل یونان نزدیک می گردید. یونانی ها که در دریانوردی مهارت کامل داشتند تصمیم گرفتند نیروی دریایی ایران را با آنکه از لحاظ کم و کیف بر نیروی دریایی آنها برتری داشت به هر طریقی که ممکن باشد از پای در آوردند و شکست نیروی زمینی خویش جبران کنند. به این منظور و برای تعیین محل جنگ و تاکتیک جنگی کنفرانسی با حضور اوری بیاد رییس بحریه و تمیستو کل سردار آتنی و آدی مانت سردار کورنتی و سایر فرماندهان معروف دریایی یونان تشکیل داده به بحث و مشاوره پرداخته اند
تمیستو کل در این جلسه مشاوره قبل از اینکه اوری بیاد رییس بحریه سخنی بگوید شروع به حرف زدن کرد تا عقیده خود را بقبولاند.
در این موقع آدی مانت سردار کورنتی اعتراض کرده گفت:« تمیستوکل، در مسابقه ها شخصی را که قبل از موقع بر می خیزد، می زنند!» تمیستو کل جواب داد :« صحیح است ولی کسی که عقب می ماند جایزه نمی گیرد!» آن گاه روی به اوری بیاد کرد و گفت:« اگر در دریا باز جنگ کنی برای کشتیهای ما که از حیث عده کمتر از کشتی های دشمن و از حیث وزن سنگینتر است خطرناک خواهد بود ولی در جای تنگ ما قویتر خواهیم بود و به کشتیهای ایران به علت تنگی جا و مکان مجال تحرک و تردد نخواهیم داد، گوش کن ، دلایل مرا بسنج و کشتی ها را از خلیج سالا مین خارج نکن که خلیج سالامین به طور قطع و یقین بهترین و مناسبترین محل برای جنگ دریایی و برتری بحریه یونان بر ایران خواهد بود...» آدی مانت سردار کورنتی بار دیگر در مقام اعتراض بر آمده گفت:« شخصی که وطن ندارد باید سکوت کند.» و مقصودش این بود که زادگاه تو یعنی شهر آتن به دست پارسی ها افتاده و تو بی وطن هستی و برای نجات شهر خود می خواهی ما را به کشتن دهی و هلاک کنی. چیزی نمانده بود که اوری بیاد تحت تاثیر سخنان آدی مانت و سایر فرماندهان قرار گیرد و از تمرکز نیروی دریایی یونان در خلیج سالامین انصراف حاصل کند که تمیستو کل سردار هوشیار آتنی رو به اوری بیاد کرده فریاد زد:« در خلیج سالامین می مانی و خود را مردی شجاع خواهی شناساند ، یا می روی و یونان را به ا سارت سوق می دهی؟» گفتار اخیر و کوبنده تمیستو کل به قدری رییس بحریه یونان را عصبانی کرده بود که عصای فرماندهی را بلند کرد تا بر فرق تمیستو کل بکوبد اما تمیستو کل که به طرح و نقشه خود اطمینان کامل داشت با نهایت خونسردی سرش را خم کرد و گفت:« سرم را بشکن و حرفم را نشکن.» این گفته و ژست مدبرانه تمیستو کل موجب گردید که به فرماندهی کشتیهای یونانی در خلیج سالامین منصوب گردید و تلفات سنگینی بر نیروی دریایی ایران وارد آورده بحریه یونان را همانطوری که پیش بینی کرده بود به موفقیت و پیروزی رسانیده است.
باری، عبارت سرم را بشکن و حرفم را نشکن بر اثر مرور زمان تحریف و تصریفی در آن به عمل آمده به صورت: « سرم را بشکن نرخم را نشکن» ضرب المثل گردیده، بالمناسبه مورد استناد و تمثیل قرار می گیرد.
اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد
عقیده و نظر بعضیها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است.
راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت :« تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد.»
حاجی گفت:« به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. » چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:« قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید.»
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:« حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود.» حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد.« احمق ، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد.»
از ریش به سبیل پیوند می کند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست که نفعی بر آن مرتبط نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند.
این گونه اعمال و اقدامات بی فایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند.
اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از کجا آب می خورد.
کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دار الحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند.
یکی از این نایب های دار الحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. که با هیکل درشت و سینه فراخ وریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر ( میمون) داشت . عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟» از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افکنده شد.
چون کمران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فورأ پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند . نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت :« یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!» سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند . زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او را قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خود ش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد.
نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هرکس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند.
پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت« نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود . این دفعه ریش تو یکتا شده است؟» میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت:« قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازأ در موارد مشابه به کار می رود.
از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد
مراد از ضرب المثل بالا که غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به کار می بردند این است که آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود که رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان امیر قلی امینی:« از ترس بدتر به بد، و از ترس شریر تربه شریر پناه می برد.» که در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این مقاله نظایر آنرا قطعأ شنیده و یا خود لمس کرده است:
لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند . و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شکم در لغتنامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه شریفه« هل اتیک حدیث الغاشیه» از سوره 88 قرآن مجید، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم که مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است که در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهکاران را عذاب دهد.
در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل: حجیم، جهنم،سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سکران، سجین و بالاخره ویل که چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند که در این مورد چنین نقل شده است:
« ... از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر که معصیت کاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده می شوند یکی هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین - تابوت- جای مخربین و بدعتگذاران است.
« در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد که تا هفتصد سر برای او معلوم کرده اند. اما با این همه ، عقربهای آن چنان الیم باشد که جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند...»