-
گرگ هار
گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
-
شهابها و شب
ز ظلمت ِ رمیده خبر می دهد
شب رفت و با سپیده خبر می دهد سحر
در چاه ِ بیم ، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می دهد سحر
از اختر ِ شبان ، رمه ی شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را ، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می دهد سحر
باز از حریق ِ بیشه ی خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می دهد سحر
ازغمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می دهد سحر
بس شد شهید ِ پرده ی شبها ، شهابها
و آن پرده های دریده خبر میدهد سحر
آه ، آن پریده رنگ که بود و چه شد ، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می دهد سحر ؟
چاووشخوان ِ قافله ی روشنان ، امید !
از ظلمت ِ رمیده خبر می دهد سحر
-
ییلاقی
شور ِ شباهنگان،
شب ِ مهتاب
غوغای غوکان
برکه ِ نزدیک
ناگاه ماری تشنه ، لکی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک
-
آنک! ببین....
اوصاف ِ این همیشه همان ، تا که بوده ام
از بی غمان ِ رنگ نگر،این شنوده ام :
بر لوح ِ دودفام ِ سحر ، صبح ِ آتشین
شنگرف تا اقاصی ِ زنگار گسترد
اما شنیده کی بَرَدَم دیده ها ز یاد
کاین کهنه زخمِ زرد ، به هر روز بامداد
سر واکند به مشرق و خوناب و زهر و درد
تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد
صبح است و باز می دمد از خاور آفتاب
گفتند هر کسی نگرد نقش ِ خود در آب
زین رو چو من به صبح، هزاران تفو فکن
نفرت بر این سُتور ِ زر افسار گسترد
برخیز تا به خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهره ی زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه ، بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد ، مصیبت و آزار گسترد ؟
آنک! ببین ، مهیب ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار ِ رنگهای ِ اسارت ، به روشنی
اینک به روی ِ ثابت و سیار گسترد...
-
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
-
روز و شب
روز آفاق ِ عاج خواند سرودی
شب اقالیم ِ ابنوش شنفتند
سایه در سایه سحرهای شبانه
تن در امواج گیسوی تو نهفتند
روزها طالع طلایی خود را
همچو رازی کهن به روی تو گفتند
این جدایان جاودان چه بسا شد
در تو با هم ، چو نقش و آینه خفتند
سِحر شب را به راز روی بسی من
در تو ای طاق ، دیده ام که چه جفتند
باز صبح است و روشنان پگاهی
روی شستند و گرد آینه رُفتند
باز اقالیم عاج خواند از آن دست
که در آفاق آبنوس شِنفتند
-
دریغا
بخندد بُت، چو قربانی پسین آب
به شوق ِ رأفت قصاب نوشد
دریغا! بیشه ی گرگان همیشه
ز خون ِ دشت ِ میشان آب نوشد !
-
شمعدان
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن ، خطرم
پروانه ی مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم !
اکنون که زبان شعله ورم نیست ، چو شمع
وز عمر همین شبیم باقی ست ، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست ، چو شمع ؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت ، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
-
این است که ...
چون روشن روشنان فرو میرد
تاریک شود جهان و خوف انگیز
دیگر همه چیز رنگ ِ او گیرد
او اهرمنی ستمگر و خیره ست
او دشمن روشنی ست ، او دزدی
بر گستره ی قلمروش چیره ست
او چهره ی کائنات را چالاک
تصویر کند به مسخ ِ کوبیکش
چون هندسه ی جذام، وحشتناک
در نوبت او که حکمها راند
از خرد و بزرگ، از نو و کهنه
هچیز به رنگ خود نمی ماند
هر چیز که هست ، رنگ خود بازد
یکرنگ چو شد جهان ، رود در خواب
خواب است و سیاهی آنچه او سازد
آری ، به شب سیاه خواب انگیز
هر چیز که هست ، حکم شب دارد
آری ، همه هر چه هست ، جز یک چیز
این است که می ستایم آتش را
آن روشن پاک ، زنده ی بیدار
نستوه و بلند ، روح سرکش را
-
آوار عید
بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید فرود
می دهم خود را نوید سال ِ بهتر ، سالهاست
گرچه هر سالم بتر از پار می آید فرود
در دل من خانه گیرد ، هر چه عالم را غم است
می رسد وقتی به منزل ، بار می آید فرود
رنگ راحت کو به عمر ، -این تیر پرتاب اجل- ؟
می گریزد سایه ، چون دیوار می آید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید ، پرده خمّار می آید فرود
بهر یک شربت شهادت ، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می آید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را ، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید ، امید !
بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
-
پارینه
چون سبویی ست پر از خون ، دل بی کینه ی من
این که قندیل غم آویخته در سینه ی من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینه ی من
زندگی نامدم این مغلطه ی مرگ و دم ، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد ، آیینه ی من
کهکشانها همه با آتش و خون ، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینه ی من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینه ی من
با می ِ ناب ِ مغان ، در خم ِ خیام ، امید !
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستا ست ، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینه ی من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینه ی من
-
مردُم! ای مردُم
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
نیم شبها و سحرها ، این خروس پیر
می خروشد ، با خراش سینه می خواند
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
و شنیدم دوش ، هنگام سحر می خواند
باز
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می خواند
مردم ! ای مرددم
من اگر جغدم ، به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم ، از شما دارم
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
-
من این پاییز در زندان ....
درین زندان، برای خود هوای دیگیری دارم
جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد
که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری
چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان
من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است
امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچ این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
-
غزل 5
درین شب های مهتابی،
که می گردم میان ِ بیشه های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب ف
- خیالم می برد شاد -
و می بینم چه شاد و زنده و زیباست ،
الا، دریاب! - می گویم به دل - بی تاب من ! دریاب
درین مهتابشبهای ِ خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتی ست بی تشویش.
خیالممی برد شاید
و شاید خواب ، با تصویر هایش گیج
و سیل سایه اش آسیمه سر، گردان ،چنانچون طعمه ی گرداب
دلم گویی چو موج از ود گریزان است
و از لبخنده اش ناباوری می بارد و هیهات
من اما خیره در آنات ِ آن آیات
چو جان بی سایه و چون سایه بی جان ، مانده بر جا مات
و می گویم به دل : دریاب ! بیداری اگر ، یا خواب
نگه کن بیشه ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
همه پوشیده آن شبجامه ی زیبای عریانی
و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
همه بیدارمستان، خفته هشیاران
یکی بنگر : درختان با پریزادان ِ مست ِ خفته می مانند
طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه
و پنداری هم اینک ، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود
اقاقی ، خیس باران ، عطسه خواهد کرد
و رؤیای پریوران
فراخیزد، فروریزد، به ناپروایی ، اما اضطراب آلود
چنان فواره ای ، رنگین کمان باران
به عزمی انصراف آمیز ، رقصان ریز
بر سیمابگون تالاب.
ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان می پرد، زیباپری از خواب
و اینجا ... کاح ِ باران خورده ی پر عطر
حباب ِ صمغ صد جا بر تنش ، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شبتاب
و این امرودِ وحشی ، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است، ما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را
به هر گوشش یکی آویزه ی شاداب
و سروستان ِ یکشب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده
و نرگس زارها ، تصویرهای سایه شان از پرسیاووشان
و صفهای شقایق ، دسته ی گلگون کفن پوشان
و صفهای صنوبر - که سیاهی می زند اوراقشان -
خیل ِ عزادارن و خاموشان.
و گل ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشت ِ لوحه ای ، باغ ِ کتابی نیست.
و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
که - از بس ناز - با مرغان ِ جنگل نیزشان هرگز خطابی نیست.
الا دریاب - می گفتم به دل - دریاب
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این ، همان دلخواسته ی نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب ...
شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می گفت :
" همان است این و می بینم
کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
همان است این و می بینم ، شب ِ ترگونه ی وشن
همان افسانه و افسون رؤیایی
شب ِ پاک ِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و می بینم ، ولی افسوس! ...."
من این آزرده جان را می شناسم خوب
درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم - دیوانه - بودن با ترا می خواست
سروش آوازها می خواند ، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم ، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را می خواست
به حسرت آنچنان می گفت از " آن شبها " ی رویایی
که پنداری نبیند هیچ از " این شبها "
" خوشا " می گفت ، با ناخوشترین احوال ، سر در چاه تنهایی :
" خوشا ، دیگر خوشا ، آن نازنین شبها !
که ما در بیشه های سبز گیلان می خرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه می دیدیم
و اما بی خبر بودیم ، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه ؟
و پیش از نیمشب ، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه ؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره ، یا ظهر زحل همراه ؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می تافت
و در ما بود و گرد ِ ما
طواف ِ کهکشانها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشن ترین کوکب
خوشا آن نازنین شبها
و آن شبگردی و شب زنده داریهای دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران ِ کوکبها
و کوکبها و کوکبها ..."
-
غزل 6
امشب دلم آرزوی تو دارد
نجواکنان و بی آرام ، خوش با خدایش
می نالد و گفت و گوی تو دارد
- تو ، آنچه در خواب بینند ،
پوشیده در پرده های خیال آفرینند
تو ، آنچه در قصه خوانند
تو ، آنچه بی اختیارند پیشش
و آنچه خواهند نامش ندانند -
امشب دلم آرزوی تو دارد.
دل آرزوی تو وانگاه
این بستر ِ تهمت آغشته ی چشم در راه
بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد .
- بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ
تن زنده ، دل زنده ، جان جمله خواهش
هولی نه ، شرمی نه از هیچ
آن بو که گوید تو هستی
در اوج شور هوس، اوج مستی
جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم
خواهی دلم جویی ، اما همه تن پرستی
و آن بو که چون عشوه های تو گوید : عزیزا!
دریاب کاین دم نپاید
دریاب و دریاب ، شاید
دیگر به چنگت نیاید
امشب شبی دان و عمری ، میدیش
آن شکوه و خشم دوشین رها کن
مسپار دل را به تشویش-
ای غرقه ی نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور
این بستر امشب - شگفتا ، چه حالی ست ! -
بوی تو، بوی تو دارد
بوی شبستان ِ موی تو دارد
بوی شبانی که خوشبخت بودیم
در بستری تا سحر می غنودیم
بوی نترسیدن ما
از " او " من ، همچو " او " ی تو دارد
- بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کامیابی
و شور ِ با عشق ، شب زنده داری -
امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.
تو راه ِ روحی ، کلید گشایش
وین زندگی را چه بیهوده ! - تنها بهانه
تو صحبت ِ عشق و آنگاه
خواب ِ خوش ِ آشیانه
در سازهای ِ غم آلود ِ این عمر ِ بی نور
پر شورتر پرده ی عاشقانه .
در مرگبوم ِ بیابان
و در هراس شب ِ دم به دم ظلمت افزا
هر گوشه صد هیکل هیبت آور هویدا
آنگه که دیری ست دیگر
از راه و یراه ، چون امن و تشویش
یک رشته گم گشته ، صد رشته پیدا.
و مرد ِ آشفته ی رفته هر سوی
صد بار گشته ست نومید و غمگین
از عشوه و غمز ِ صد کورسوی دروغین -
ای ناگهان در پس ِ تپه ی وحشت و یأس
آن شعله ی راستگوی نشانی !
ای واحه ی زندگی ، خیمه ی مهربانی!
بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه
شیرین و بی منت آسایش رایگانی!
تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت
تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی
ای خوب ، ای خوبی ، ای خواب
تو ژرفی و صفوت ِبرکه های زلالی
یک لحظه ی ساده و بی ملالی
ای آبی روشن ، ای آب ....
-
درین همسایه 1
شب، امشب نیز
- شب افسرده ی زندان
شب ِ طولانی پاییز -
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده اند ، آسوده و بی غم
و من خوابم نمی آید
نمی گیرد دلم آرام
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما ، پیغام
شما را این نه دشنام است ، نه نفرین
همین می پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگها سنگین
چگونه می توان خوابید، با این ضجه ی دیوار با دیوار ؟
الا یا سنگهای خاره ی کر ، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین ؟
نمی دانم شما دانید این ، یا نی ؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
- چه ویرانی ! کهن تر یادگار از دورتر اعصار -
که می آید ازو هر شب ، صداهای پریشانی
- " ... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بذین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان ، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن ، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتاده ام ، دستم نمی گیرند
دریغا! حسرتا ! دردا !
جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد ، نالان ورد می گیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین می گوید و می گرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست ، پنداری
چُگور سالخوردِ اندُهان را گوش می مالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند ، آنگاه
به نجوایی ، همه دلتنگی و اندوه، می نالد :
" ... زمین پر غم ، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو می ریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار است ای غم ، راستی بسیار .... "
الا یا سنگهای خاره ی کر ، با گریبانهای زُنّاری
به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمی دانم شما آیا نمی دانید ؟
درین همسایه جغدی هست ، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک -
که می گویند روزی ، روزگاری خانه ای بوده ست ، یا باغی
ولی امروز
( به باز آورده ی جوپان ِ بد ماند )
چنانچون گوسفندی ، که ش دَرَد گرگی ،
ازو مانده همین داغی .
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
الا یا سنگهای ِ خاره کر ، با گریبانهای زناری
نمی دانم کدامین چاره باید کرد ؟
نمی دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد ، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد ؟
-
درین همسایه 2
درین همسایه مرغی هست ، گویا مرغ حق نامش
نمی دانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکوخوان
درین همسایه ، نامش هر چه ، مرغی هست
که شب را ، همچنان ویرانه ها را ، دوست می دارد
و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه ها تا صبح
و حق حق می زند ، کوکو سرایان ناله می بارد
و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم ، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی ، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را ، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان ، ولی آرام
همَش همدرد ، هم ترسان :
- " چرا آواز ِ تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز ؟
چه می جویی ؟ چه می گویی ؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز ؟
چرا ؟ آخر چرا ؟..."
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او - با گریه شاید - گفت :
- " شب و ویرانه ، آری این و این آری
من این ویرانه ها را دوست می دارم
و شب را دوست می دارم
و این هو هو و حق حق را
همین ، آری همین ، من دوست می دارم
شب مطلق ، شب و ویرانه ی مطلق
و شاید هر چه مطلق را "
نشستم مدتی ترسان و از او ماجراپرسان
و او - با ضجه شاید - گفت :
- " نمی دانم چرا شب ، یا جرا ویرانه ام لانه
ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
و میراث ِ خداوند است ویرانه
نمی دانم چرا ، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است "
درین همسایه مرغی هست....
-
مرغ ِ تصویر
دو چندان جور ، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته ، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمنکام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم ؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر ، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون ، بر خود نهم تهمت که : آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاکن بر گرفت و می دهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است ، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم ؟
نه پروازی ، نه آب و دانه ای ، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم
-
آن پنجره
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قله ی جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می کنم ، باز
آن پنجره را باز می گذارم
ای نورسرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا ، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید ؟)
تاریکم و تنها ، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که می پسندی
من چشم به ره ، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی ؟
آن شب چه کشیدم ، چه بد ! چه بیداد !
آن شب چه کشیدم ، چه بد ! چه دشوار !
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب می گریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی : بگذر ! شب گذشت ، ای مرد
یعنی بگذر ! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر ، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سرآید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قله ی جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می کنم ، باز
-
آن بالا
داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ ، از آن مرگابه
زهر مارم می کردم
مزه ام لب گزه ی تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج ، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم ، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت :
" بیا پایین ، زردشت ! "
مادرش گفت : " بیا پایین مادر !
وقت خواب است ، بیا ، من خوابم می آید "
" من نمی آیم پایین ، من اینجا می خوابم "
- گفت زردشت ِ صلیب -
" من همین بالا می خوابم "
من به او گفتم یا می گفتم می باید :
"تو بیا پایین ، فرزند !
پدرت آن بالا می خوابد "
یا شاید :
" پدرت آن بالا خوابیده ست ! "
-
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
-
شکار ( یک منظومه )
1
وقتی که روز آمده ، اما نرفته شب
صیاد پیر ، گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
ناشسته رو ، ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
2
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر ، شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
صیاد :
وه ، دست من فسرد ، چه سرد است دست تو
سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایه ی قدیمی ام ! ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
کنون شکار من ، که گورنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخاکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد
تا دوردست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
هنگام ظهر ، تشنه تر از لاشه ی کویر
خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آ’د شکار من ، جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته ، نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک
بر دره عمیق ، که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود ، سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
از یاد می برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشه ی گوزن جوانم ، رسم ز راه
واندازمش به پای تو ، آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو ، خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال
همسایه ی قدیمی ام ، ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
جنگل در آستانه ی بی مهری خزان
من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر ، غرقه در اندیشه های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوشها و قفا را ، بسان مسح
با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
می شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغهای خاطره و یاد ، باز بود
هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
3
ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
گه طرح ساده ای ز خزان چهره می نمود
در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد ، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود ، مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
4
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و روشن ، شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت ، همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی کنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه های ساحلش ، کنون گوزنها
آسوده اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر ، بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده اند خرم و خوش ، لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابنک
خوابانده منتظر ، پس پشت درنگ خویش
صیاد :
هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این آخرین فشنگ تو ... ؟
صیاد ناله کرد
صیاد :
نه دست لرزدم ، نه دل ، آخر دگر چرا
تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
هشتاد سال تجربه ؟
بشکفت مرد پیر
صیاد :
هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
در یک شتابنک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد :
تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد :
دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او ، دریغ
دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
می رفت و می دوید و دلش سخت می تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
صیاد :
هان ، بد نشد
شکفت به پژمرده خنده ای
لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه های او
صیاد :
هان ، بد نشد ، به راه من آمد ، به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش من و کار خویش را
باید سریع تر بدوم
کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد :
گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا
5
دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار کهنه ای که خط سرخ تازه ای
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و عمد به خاشک و برگ و خاک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمناک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟
و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟
راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه
نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان
6
ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها
تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟
آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی
پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش
نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند
با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
بس نقش هولناک که ترسیم می کند
کنون به سوی بوی دوان و جهان ، چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ
7
کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون
خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب
و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش
با دست کار کشته ی خود پای آبشار
8
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود ، نشد فرصت و همین
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل می گسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و می درید
او را ، چنانکه گرگ درد گ گوسپند را
9
شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
کنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد ، مکرد ، مزد ، نه به چیزیش اعتنا
دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت کسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ
پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
10
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه ها را از یاد می برد ...
-
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار ِ پودش باد
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
-
هستن
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و ایینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به هست آلوده ایم ، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار
-
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش اید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش اید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
-
آواز کرک
بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟
کرک جان ! خوب می خوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
کرک جان ! بنده ی دم باش
بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند
من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟
کرک جان ! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی
-
پند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرما
نهانی دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
که بیرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه
چه خالی مانده سفره ی جو کناران
هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست
ازین بیراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاری
نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است
همه گرگند و بیمار و گرسنه
بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است
ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟
خدنگ ظالم سیراب از زهر
بیا تا زیر سقف می گریزیم
چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و کولاک
زمان را با زمین گویی نبرد است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است
-
پرنده ای در دوزخ
نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟
نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند
در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر
به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغک ؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت
پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرود اید
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید ، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پکش سوخت
کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟
-
لحظه ی دیدار
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
-
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشه ی دین ، ایت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می کند
هیهای ! های ! های
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
راهم دهید ای ! پناهم دهید ای
اینجا
درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی کسی به قصه ی او گوش می کند
امشب بگاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش ایتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم
من در سپهر خیره به ایات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان کرده پشت ، به خیام کرده رو
ایا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
ای قوم ، از برای خدا
گریه می کند
نجوکنان ، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، ای ! ... پناهم دهید ... ای
هو ... هوی .... های ... های
-
پاسخ
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم
-
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ی بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می رود
بر باد
-
داوری
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
-
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
می خواست پر کند
روح مرا ، چو روزن تاریکخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
ایا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می کنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می کنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می کند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می کنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی کنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم ایدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود ، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
-
روشنی
ای شده چون سنگ سیاهی صبور
پیش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاریکی جاویدگر
خانه به روی همه سوگندها
من ز تو باور نکنم ، این تویی ؟
دوش چه دیدی ، چه شنیدی ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت این لرزش و این اضطراب
زنده تر از این تپش گرم تو
عشق ندیده ست و نبیند دگر
پاکتر از آه تو پروانه ای
بر گل یادی ننشیند دگر
-
لحظه
همه گویند که : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه کس عاشق اویند
لیک می ترسم ، یارب
نکند راست بگویند ؟
-
جرقه
به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریک شب ، با این خمار و خسته جانیها
خوش اید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری
-
گزارش
خدایا ! پر از کینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پکروتر ز ایینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرک آباد نیست
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود ای از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بودای پاک
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر نکسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟
که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟
وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
که بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای
گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است
بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون
بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست
یکی بشنو این نعره ی خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
گران است این بار بر دوش من
گران است ، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام
-
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
ای لاله ی من
تو می توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
دیگر نیم در بیشه ی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می خوانند امیدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک **********کت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
-
مرداب
عمر من دیگر چون مردابی ست
رکد و سکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل
راه گم کرده ، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظه ای چند سراسیمه کند
دل آسوده ی بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد ، آسوده ز صیاد بر او
بشکند اینه ی صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید ؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر سکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که ب او می گذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه می نگرد ، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
دفتر خاطره ای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی ، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدین
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر « من » اما چون مردابی ست
رکد و سکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش