عاشق شدم و محرم اینکار ندارم |
|
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم |
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم |
|
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم |
بسیار شدم عاشق و دیوانه ازین پیش |
|
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
|
یک سینه پر از قصهی هجر است ولیکن |
|
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم |
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند |
|
گویند مرا گر به نگهدار ندارم |
جانا چودل خسته به سودای تو دارم |
|
او داند و سودای تو من کار ندارم |
خونریز شگرفست لبت سهل نگیرم |
|
مهمان عزیز است غمت خوار ندارم |
مرگم زتو دور افگند اندیشهام اینست |
|
اندیشهی این جان گرفتار ندارم |
خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز |
|
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم |