-
(دیدی که تونستم!در ضمن اون دیگه مادر من نیست,شوهر داره و می تونه سرزندگی خودش بره!)
(اما اون هنوز هم به تو احتیاج داره...)
(نه اون به من احتیاج نداره...هیچوقت نداشت...اون به شوهر احتیاج داشت,به یک هم خـواب,به یکی که بتونه ارضاش بکنه...)
ویرجینیا از شدت خجالت نالید و دیرمی به موقع غرید:(پرنس لطفاً این حرفها رو نزن...اون مادرته و...)
پـرنس با خستگی گفت:(من می دونم کی تو رو فرستاده و حتماً می دونی که محاله من حرف اونـو قـبول کنم پس بی خودی زحمت نکش!)
و باز نوشید.دیرمی از روی بیچارگی سر او غرید:(می شه اونو بذاری کنار؟الان مست می کنی!)
و پرنس بطری راکنارکشید.مدتی سکوت برقرار شد.پرنس پا روی پا انداخته و لبخنـدبر لب آنها را تـماشا
می کرد.بلوزکاملاًباز شده و بر ساقهایش افتاده بود:(دیرمی...برام حرف بزن!)
دیرمی با تمسخرگفت:(یعنی اجازه می دی؟)
(آره هر چی دوست داری بگو...دلم می خواد صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
و نگاهش لغـزید.بطری را دوباره و به زحمت بلندکرد و نـاشیانه بر دهانش سرازیرکرد.دیرمی از جا جهید: (گفتم بسه!)
و بـا یک حرکت خود را رساند و بطری را از دستش قاپید.مایعش بر صورت و سینهی لخت پرنس پاشید و او را خنداند:(وای خدای من...مثل یک برادر خوب!)
-
دیرمی کنارش نشست:(چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
(بهش گفته بودم...اون می دونست من از اون مرتیکه بدم میاد!)
(تنفر تو دلیل کافی نیست پرنس,حتماً مادرت اون مرد رو دوست داره!)
(من شرط گذاشته بودم,یا من یا اون!تقصیر من چیه اونو انتخاب کرد؟)
(این شرط سختیه!تو پسرش هستی و اون دوستت داره!)
(نه دوستم نداره وگرنه به نظرم احترام قائل می شد و با ویلی ازدواج نمی کرد.)
(شاید هر دو تونو دوست داره؟)
(این امکان نداره!تو نمی تونی هم خدا رو دوست داشته باشی هم شیطان رو!)
و دست درازکرد بطری را از دست دیرمی پس بگیردکه دیرمی مچ دستش راگرفت:(نمی تونی فداکاری بکنی؟)
پرنس با نگاه مستانه به او خیره شد و اجازه داد مچش در دست محکم او بماند:(از این کلمه متنفرم!)
(بخاطر من!)
پرنس باز هم قهقهه زد اینبار شدت مستی اش به وضوح معلوم بود:(از این کلمه هم متنفرم!)و سر تکان داد :(ازم چه انتظاری داری؟)
دست دیرمی به سوی کف دست پرنس سر خورد:(بازم گذشت کن...ببخشش!)
پرنس با نگاه موزیانه ای به او زل زد:(تو چرا به این مساله اینقدر حساسیت نشون می دی؟)
دیـرمی بالاخره دست پرنس راگرفت:(من نگران تـو هستم...تو نمی تونی اینطوری زندگی بکنی,تنهایی و پر از نفرت...)
پرنس با خستگی دستش را از دست او بیرون کشید:(من همیشه اینطور زندگی کردم!)
(پس وقتشه تغییرش بدی...تو قلب بزرگی داری که برای نفرت جایی نداره!)
(ازکجا می دونی؟مگه منو می شناسی؟)
-
و منتظر شد.دیرمی به ناچارگفت:(شناختم!)
پرنس به طور ناگهانی دست درازکرد و بطری را از اوگرفت:(می شه از اینجا بری؟)
دیرمی متعجب شد:(چرا؟)
(می ترسم حرفی بزنم و قلبت رو بشکنم!)
و بطری را بلندکرد و باز هم نوشید.دیرمی با خجالت گفت:(قلب من هیچوقت از تو نمی شکنه!)
پرنس تـمام نوشیدنی را در دهانـش خالی کرد و از جـا بلند شد:(چـرا؟چونجنسش از سنگه؟)و بـطری را طرفی پرت کرد و بالاخره رو به ویرجینیاکرد:(خوبتو تعریف کن...عشقبازی با اروین چطور بود؟)
ویرجینیا بااولین شلیک ناگهانی او از پا درآمد اماپرنس به پرت کردن بقیهادامه می داد:(با اون لذت بخش تر بود یا باکارل؟شاید با براین و ماروین همخوابیده باشی و من خبر نداشته باشم...از تو بعید نیست!)
نگاه ناباور ویرجینیا بر چهره ی برافروخته ی او خیره ماند!دیرمی از جا پرید:(بس کن پرنس!)
اما پرنس ادامه می داد:(کدومش تونست راضی ات بکنه؟)
دیرمی غرید:(گوش نکن ویرجینیا...اون مست کرده!)
اما پرنس با لبخند زهراگینی بر لب ادامه می داد:( توکه امتحان کردی بیا یک دور هم بامن عشقبازی بکن شاید من...)
دیرمی اینبار به سویش یورش برد و از عقب دست بر دهانش گذاشت:(پرنس لطفاً ناراحتش نکن,تو داری اشتباه می کنی...)
-
اماویرجینیا ناراحت شده بود.بغض گلویش آماده ی ترکیدن بود.پاهایش می لرزیداما به سختی از جا بلند شد.پرنس با یک حرکت تند دیرمی را عقب هل داد و خودرا رهانید:(من بهت گفته بودم...یادته؟)
تن ویرجینیا منجمد شد و نگاهش بر پرنس قفل شد.پرنس اینبار دادکشید:(یادته؟)
ویرجینیـا نمی دانست چـه بگوید و حـتی اگر حرفی داشت بگوید بغـض گلویشاجازه نمی داد.پـرنس به سویش راه افتاد:(من چه عیبی داشتم...هان؟لااقل مندوستت داشتم!)
ویرجینـیا شوکه شد و قـطرات اشک بالاخره بـرگونه هایش رهـا شد.دیرمی به سویش آمد:(بـیا بریم...اون مست کرده!)
ناگهان پرنس دادکشید:(من مست نکردم لعنتی!)
دیرمی به ویرجینیا رسید,بازویش راگرفت و او را به سوی در برد.پرنس بانفرت قهقهه زد:(اوه پس مشتری بعدی دایی جونته!)
شنـیدن این سخنان وحشتناک ازکسی که هنوز هم ویرجینیا عاشقش بود از هر چیزیدردناکتر بود.نفهمید چقدر طول کشید اما لحظه ای بعـدآنها در بیـرونبودند.پای پلـه ها,و او درآغـوش دیـرمی می گریست و دیرمی نوازشش میکرد:(داریم می ریم...تحمل کن,لیونل در رو بازکن...)
و به ماشین رسیدند.راننده در راگشود.پرنس که در پی آنها تا ایوان آمدهبود,با تمام قوا داد زد:(و تو برادر عزیزم...بهت توصیه می کنم از لیسیدنپای پیرمرد دست برداری وگرنه مجبور می شم تو رو هم بـا اون به جهنمبفرستم!)
و در راکـوبید.ویـرجینیا سرگیجه گرفت.جمله ی آخرش از تمام حرفهای توهینآمیز قبلی اش بیشتر او را ترساند اما دیرمی بی خیال وآرام بود:(سوار شو...)
ویرجینیا پرسید:(شنیدی چی گفت؟)
دیرمی عصبانی بود:(نه و اهمیت هم نمی دم!اون مست شده بود...تو تا حالاآدم مست ندیدی؟)
و باخشونت غیرعادی او را داخل ماشین هل داد و خودش هم سوار شد:(حماقت منه نبایدتو رو می آوردم منو ببخش!)
ماشـین عقب عقب راه افـتاد و ویرجـینیا برای آخـرین بار به خـانه نگاهیانـداخت و قـلبش بدردآمد.آنجا زمانی خانه ی رویایی اش بـود اما حالاپرنسویـرانش کرده بود!دیـرمی کمرش را نوازش کرد:(لطفـاً بس کن,اون لایق ایناشکهانیست...اون لایق عشقت نیست.)
ویـرجینیا تازه متوجه شدکه می گرید و دلتنگ تر شد.دیرمی اینبار او را میانبازوهایش گرفت:(بسه ...بسه تو نباید به حرفهای اون اهمیت بدی,این اخلاقاونه,مگه نمی شناسی؟)
-
ویرجینیا با صدای خفه ای گفت:(اونم منو مقصر می دونه و راست می گه...اگه باورش کرده بودم...)
دیرمی غرید:(نه...تو از چیزی خبر نداری...اون داره کلک می زنه این نقشـه ی اونه برای دست یابی به تـو چون...)
ویرجینیا از حالت خشمگین حرف زدنش متعجب و نگران شد و خود را ازآغوش اوبیرون کشید:(موضوع چیه؟تو چیزی می دونی؟)
دیرمی آهی کشید اما سکوت کرد.شک ویرجینیا بیشتر شد:(آره تو چیزی می دونی!حرف بزن!)
(می ترسم خیلی ناراحتت بکنه!)
(من حالاهم خیلی ناراحتم...بگو دیرمی.)
دیرمی با نگاهی پر از ترحم به او خیره شد:(اون سر تو شرطبندی کرده!)
ویرجینیاگیج شد:(یعنی چی؟)
(اون با نیکلاس وکارل سر تصاحب کردنت,سر عشقت شرط بسته!)
ویرجینیااحـساس کرد زیر پاهایش خالی شد.دیرمی ادامه داد:(توی راهویلا...توی ماشینقرار می ذاشتنـد من خیلی سعی کردم منصرفشون بکنم و البتهوانمودکردند قبولکردند اما حالامی بینم دروغ گفتـند و سر شرطشون موندند!)
ویرجینیاکم کم صدای دیرمی را نامفهـوم می شنید.فـقـط به لبهای او چشم دوخته بود و بـه صدای ضربان قلب خودگوش می کرد...
(مارکچون عاشق جسیکا بود قبول نکردکارل و نیکلاس هم که سعی خودشونو کردنداماخدا رو شکر موفق نشدند اما پرنس هنوز مونده چون می دونه ومی بینه کهتوهنوز عاشقشی ومی خواد باهات عشقبازی بکنه و برنده بشه!)
بله تمام اینهامنطقی بود!پلکهای ویرجینیا برای گریستن دوبـاره داغشد.دیرمی با تـرحم اورا دوبـاره بغـل کرد:(متاسفم اما باید از این حقایقباخبر می شدی!)
ویرجـینیا صورتش را بـه سینه ی او فـشرد.پـس حـقیقت ایـن بـود.حـقیقت ابـراز علاقـه نکردن و سعی در
عشقبازیکردن با او فقط بخاطر یک سرگرمی ساده؟حال شخصیت اصلی پرنس را میشناخـت.اودروغ می گفت,عاشق وآواره می کرد,تفریح می کرد و بعد با بی رحمیتمام دور میانداخت!اینها برای لوسی شناختـه شده بود.دیـرمی اضافه کرد:(توباید سعی کنیفراموشش کنی عشق اون خطرناکه اون اصلاًبـهت ارزش و اهمیت نمیده یک روزیبالاخره بهت اثبات می شه اما تو باید تا اون روز نرسیده اونوفـراموش
کنی...قول بده این کار رو بکنی!)
بله تنهاکاری که می توانست بکند:(قول می دم!)
ودوبـاره قـطرات اشکش رهـا شدند و او بـا هر قـطره که برگونـه هایشمیغلطیـد,مطمعن تـر می شدکه عاشقش بوده و هست و خواهد بود چون اگر نبودمیتوانست بعد از شنیدن این حرفهاآنقدر جرات بگیرد که سراغ پـرنس برگرددوچند سیلی پی در پی به او بزند اما نه...نمی توانست!آزار دادن ونـاراحتکردن اوآخرین کاری بودکه می توانست انجام بدهد پس فقط بـه گریهکردن ادامهداد.کاری که هر عـاشق در پی از دست دادن معشوقش انجام می دهد...
***
-
هفته ی تلخ دیگری برای ویرجینیا شروع شده بود.تلختر از روزها و هفته هایقبل.شناختن پرنس وفهمیدن قصد و هدف پلیـدش از یک طرف و سعـی برای فـراموشکـردنش, از طرف دیگـر او را شدیداً در فشار روانی قرار داده بود.کاری کهپرنس با اوکرده بود نابخشودنی بود.فقط بخاطر تفریح و بازی به او نزدیکیکرده و با رفتارها و حرفها عاشقش کـرده بود و بعد هـمچون کاغذ مچـاله دورانداخـته بود.آن هفـته برای پـدربزرگ هم هفـته ی تلخی بود.باآنکه تمامساعاتش را با فکر و تلاش برای کمک به حل مشکلات نوه هایش می گذراند اماباز ابهت و روحیه ی خود را حفظ کرده بود تا اینکه خبر مرگ پسر بزرگش هـنریرا شنید.جسدش در زیر پل کوچکی در حومه ی شهر پیدا شده بود.
پنجشنبه شب بود.حال پدربزرگ بد شده بود و در اتاقش تحت نظر پزشک مخصوصشاستراحت میکرد. فامیل برای فهمیدن اصل ماجرا و شاید تایین روز عزاداریوخاکسپاری جمع شده بود.عجیب بودکه کسی حتی همسرش ایرنه و یا خاله هاگریهنمی کردند!خاله دبورا با نامزدش ویلیام و دخترانش جسیکا و دروتی ونـوراآمده بود.خاله پگی بـا شوهـر و دختر و پسـر وسطی اش,بـراین,آمده بودو دایی جان با همسر و دو دختر و تک پسرش در ویلچر!شاید اگر ویرجینیا ذرهای شهامت برای ورود به جمع داشت با دیـدن کارل درآن شرایط,تمامش را از دستداد.در اتـاقش برای مراسم لـباس سیاه انـتخاب می کـردکـه دیرمی آمد.ویرجینیا به محض دیدنش با حدسی که می زد به سرعت گفت:(دیرمی نمی تونیوادارم کنی بیام...کارل اومده و...)
دیرمی با خستگی حرفش را برید:(من نیومدم مجبورت کنم پایین بیایی.)
ویرجینیا متعجب نگاهش کرد.بسیار ناراحت وگرفته و حتی عصبانی بود:(ایندفعه من به پناه تو اومدم!)
(تو چی داری می گی؟)
دیرمی به سوی تخت رفت:(می تونم تا رفتن اونها توی اتاقت بمونم؟)
(تو جدی هستی؟)
دیرمی به تختش رسید و نشست:(اونها در موردآقای هنری حرف می زنند و من خسته شدم!دیگه نمیخوام چیزی در مورد اون بشنوم!)
ویرجینیا متوجه غیر عادی شدن رفتار او از وقتی خبر دایی رسیده بود,شده بود:(حال بابابزرگ چطوره؟)
دیرمی خود را به پشت بر تخت انداخت و به سقف خیره شد:(کمی بهتر شده...پیش اونهاست...)
ویرجینیا به شوخی گفت:(پس از دست اون فرارکردی...بازم؟)
دیرمی چشم برهم گذاشت و سکوت کرد.ویرجینیا فهمید جوابش مثبت است!برنیمکت پای تخت نشست وگفت:(تو...از بابابزرگ خوشت نمیاد مگه نه؟)
-
دیرمی زمزمه کرد:(کی گفته؟)
ویرجینیا با علاقه به اوکه با موهای عقب رفته از پیشانی,بسیار جذاب تر دیده می شد,زل زد:(خودش!)
دیرمی همانطور چشمها بسته,لبخندکوچکی زد:(جدی؟...پس بالاخره فهمید؟)
ویرجینیا ناراحت شد:(چرا دیرمی؟اونکه خیلی برات خوبی کرد,تو رو پناه داد و به فرزندی قبولت کرد...)
(لازم نیست بشماری...من همشونو می دونم!)
(پس چرا ازش بدت میاد؟)
دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او زل زد:(برای اینکه کافی نیست...خوبی های اون کافی نیست!)
(برای چی کافی نیست؟)
(برای برگردوندن همه چیز...گذشته ام,پدر و مادرم,زندگی ام,شخصیتم...)
ویرجینیا هم عصبانی شد:(هیچکس نمی تونه دیرمی!گذشته رفته و پدر و مادرت مُرده و...)
دیرمی دوباره چشم بر هم گذاشت:(پس می بینی که خوبی های اون دیگه بدرد نمی خوره!)
(اما اون سعیش روکرده و می کنه!)
-
(بله اما دیره!)
ویرجینیا غرید:(خیلی بی انصاف هستی دیرمی!مگه اون مقصره که باید تاوان پس بده؟)
دیرمی جواب نـداد اما ویرجینیا دیـدکه به روتختـی چنگ زد و فکش را بهم فشرد!ویـرجینیا پشیمان شـد: (متاسفم من نمی خواستم...)
دیرمی به تندی از جا بلند شد:(نباید اینجا می اومدم!)
وبه سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم از جا پـرید و در پی اش دوید:(نـهلطفاًصبرکن...)و بـه در نرسیده خود را جلویش انداخت:(منو ببخش,منظورینداشتم!)
دیرمی با خشم قدمی عقب گذاشت:(تو از چیزی خبر نداری پس حق قضاوت کردن هم نداری!)
(من فقط قصدکمک کردن داشتم...می خواستم شما رو به هم نزدیکترکنم...)
(نکن!ما رو به هم نزدیکتر نکن چون نمی شه!)
(اما چرا؟چرا نمی شه؟)
دیرمی سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید.ویرجینیا به او نزدیکتر شد:(موضوع چیه؟)
دیرمی سر بلند نکرد:(موضوع اینه که اون مقصره!مقصر همه چیز و حقشه حالاعذاب بکشه...خودشم اینـو می دونه!)
بله می دانست!به ویرجینیاگفته بود!ویرجینیا احساس خفگی می کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
دیـرمیبه سوی در راه افـتاد:(اَه تـو هم شروع نکن!پـرنس هیچ حقـی برایحرف زدننداره,اون چیزی از دست نداده شاید فقط شش سال جوونی اش که منم تویخواب ازدست دادم!)
و با خشونت خارج شد.
-
بیست و سوم نوامبر به عنوان روز خاکسپاری تایین شد.در طی سه روز جسد را ازپزشک قانونی آوردند, آماده کردند,مراسم را برنامه ریزی کردند و تابوت رابه خانه آوردند.بالاخره ویرجینیا دایی هنری را برای اولـین وآخرین بـار میدید.باور نمی کرد بترسد اما ترسید!چون آن مرد لاغری که در تابوتبود,قـیافه ی سالمی نداشت.چشمانش بیش از حدگود افتاده بود,دهانش داغون شدهبود,مو نداشت و پـوست صورتش شدیداً به کـبودی می زد.شاید افـراد فـامیل هماز دیـدن او چـندششان می شدکه همان دقـایق اول در دوم تابوت را همبستند!دیرمی که ازآنروز به بعدکاملاًساکت وگوشه گیر شده بود,حتی یکبار همبه جسدنگاه نکرد و ایـن باعث تعـجب و شک بیشتـر ویرجـینیا شده بود.آنروزویرجـینیا بدون آنکه بفهمد مرتب پایین
می رفت و وارد جمع عزادار می شد.دوست داشت پیش دیرمی باشد.می خواست از حالپدربزرگ باخبر باشد.می خواست فرصتی پیداکند تا باکارل حرف بزند.می خواستجلوی چشم فامیل باشد و اثبات کنـد که دیگر خانه و سر پناه و سرپرستی دارداما مسلم بود علت اصلی امید به دیدن پرنس و یا شنیدن خبری از او بـودکه اورا هـر ده دقیـقه یکبار وادار به خـروج از اتاق,سـرازیری از پله ها,ورودبهجمع و دیدار مکرر تابوت می کرد و او از این علت متنفر بود.او باید پرنس رافراموش می کرد.قول داده بود.
ظـهر شده بود.همه در سالن ناهارخوری بودند و اتاق جسد خالی بود.ویرجینیاکهاز دیدن جسد اشتهایش را از دست داده بود,وسط پله ها نشسته بود و منتـظرتمام شدن غـذا بود.دیرمی هم سر ناهار نـبود.در سالن ول می گـشت و با هرقدم تاکسیدواش را درست می کرد.انگارکه داخل آن لباس در عـذابی عـظیم استکه صدای قدمهای مردانه ای درکف پارکر سالن طنین انداخت.پرنس آمدهبود!لحـظه ی اول ویرجینـیا از دیـدن چهره ی همیشه فـریبنده و هیکل زیـبایشهیجان زده شد اما بعد متوجه تیپش شد.لعنت بر اوکت و شلـوار سفید پوشیـدهبود و غـرق عطر غلیظی بودکه به محض ورود,دیرمی را به سرفه انداخت!(سلامبچه ها ...)
دیرمی از شدت وحشت نالید:(پرنس تو رو خدا چرا اومدی؟)
پرنس خندان به سویش رفت:(چطوری عزیزم؟)
دیرمی غرید:(این چه وضعیه؟دیونه شدی؟)
پرنس از دو طرف یقه ی کت گرفت و بازکرد:(چطور شدم؟بهم میاد؟)
وآرام چرخی زد.دیرمی بازویش راگرفت وآهسته گفت:(از اینجا برو پرنس...خواهش می کنم!)
پـرنس به سرعت دست دورکمـر او حلقه کرد:(بـیا برقصیم...امروز روز تولدمه,من دوباره بدنیا اومدم بیا و
در شادی من سهیم باش)
ویرجینیابا نگرانی به راهرو نگاهی انداخت.خدا را شکرکسی نمی آمد!دیرمی باخشونت خود را از آغوش او بیرون کشید و او را دو دستی به سوی در چرخاند:(ازاینجا برو...همین حالا!)
پـرنس انگارکه بـازی می کـرد.جا خالی داد و او را دور زد:(نمی شه!می خوام بابابزرگ عزیزم رو ببینم و بهش تبریک بگم!)
و با لذت خندید!دیرمی باآوارگی ایستاد و پرنس به سوی راهرو رفت:(پس جسد دامادکجاست؟)
ویرجینیا از صدای بلندش هل کرد و بناچار در را نشان داد:(اونجاست!)
پرنس همچـون رقاصی ماهـر,نوک پایش چرخی زد و بـه سوی در راهـی شـد.دیـرمینگاه خـشمگینی به ویـرجینیا انداخت و در پی پـرنس دوید و هـر دو داخلاتـاق شدند.ویـرجینیا هم بـدنبالشـان رفت.پرنس با نزدیک شدن به تابوتغرید:(احمقها چرا در تابوت رو بستید؟)
-
و به سوی سکو رفت.دیرمی سرعت گرفت:(دست نزن پرنس!)
و همزمان با رسیدن پرنس به تابوت,به او رسید و او را از عقب گرفت اما پرنسبا سماجت بـه درش دست انداخت:(لطفاً بذار ببینمش!من برای دیدن این صحنهتمام عمرم صبرکردم!)
ویرجینیا از ترس در را بست.دیرمی همچنان که تلاش می کرد مانع شود؛غرید:(خودتو توی دردسر نینداز رییس پلیس اینجاست!)
اما پـرنس در تـابوت را هل داد و بازکرد:(آه چقدر زیبا!شاهکار روپسندیدی؟نگاه کن...صورتـش داغون شده,هیچ باور می کردی کسی رو ببینی که ازبس کتک خورده مُرده؟)
ویـرجینیا بـه لرز افـتاد.علت مرگ دایی کتک خـوردن بود؟!دیـرمی بالاخرهتـوانست او را بـه سوی خـود بچرخاند:(تاکسی تو رو با این وضع ندیده ازاینجا برو...)
پرنس دستهای او راگرفت:(احمق نشو پسر...بیا خوش باش!این آرزوی همه بود...خصوصاًآرزوی ما!)
و او را بغل کرد.ویرجینـیا نگران شـد.پرنس چـه می گفت؟دیرمی بـا عصبانیت او را از خـودکَند:(ولم کن دیونه!)
پرنس با تعجب قدمی عقب گـذاشت و لبخند شیـرینش محو شد:(تـو چت شده؟مگـه نمی دونی اون قاتل بود و باید می مرد؟اینطور با عذاب؟)
دیرمی با خستگی چرخید و به سوی ویرجینیا راه افتاد:(من چیزی نمی دونم!)
پـرنسعصبانی شـد و در پـی اش از سکو پایـین پرید و او را دور نـشدهگرفت:(به مننگاه کن...نگاه کن لعنتی!)و او را به زور به سوی خودبرگرداند:(می دونم همهچیز یادته...می دونم!می شنوی؟برام فیلم بازی نکن!)
می دانـست؟دیرمی خـود راگم نکرد.به مچ دستـهای اوکه از یقه ی کتـش گرفـته بود,چنگ انداخت:(تو نباید این کار رو می کردی!)
و خود راآزادکرد و دوباره راه افتاد.پرنس داد زد:(چرا؟)
-
اما دیرمی جواب نداد.به ویرجینیا رسید و با چهره ی بسیار ناراحت ازکنـارشرد شد و اتـاق را به سرعـت ترک کرد.نگاه ویرجینیا لحـظه ای بر چشـمان پرنسافـتاد و از روی شرم و ترس نتـوانست بماند و بـدنبال دیـرمی بیرون دویـداما دیـرمی رفته بود!عطر پرنس همه جا را پرکرده بود.ویرجینیا لحظه ای گیـجازآنچه دیده و شنیده بود مانـد.صدای پـرنس آمد.بـا جسـد حرف میزد!ویرجینـیا راه را بـرگشت وآهسته بـه در نزدیک شد.پرنس دور تابوت قدم میزد:(لعـنت بر تو حرامـزاده...تو بایـد زودتر از اینهـا می مردی,خیلی زودتراز پدرمن!)و سر جسد ایستاد:(اما نه...کاش مثل ماکسانی رو داشتی که خیلیدوست داشتی اونوقت اونـها رو جلوی چـشمت تکه تکه می کردم تا به اندازه یما عذاب بکشی...حیف که نداشتی...حـیف که فقط یک جون داشتی!)
موی انـدام ویرجیـنیا سیخ ایستـاد.پرنس لبخند زهـراگینی به لب آورد:(میبینـی چکارکردی هنـری؟یک شیطان واقعی,بی رحمتر و قوی تر از خودت آفریدی!)
و در تابوت راکوبید!ویرجینیا عقب دوید.از بس ترسیده بود نمی توانست راه برود اما به زور خود را به راه پله رساند و بالادوید.
***
سـاعت پنج تابوت را بـه ماشین مخصوصش حمل کردند و فامیلهاگروه گروه درلباسهای سیاه عذا,سوار لیـموزینها می شدنـد تـا راهی گـورستانشونـد.ویرجیـنیا دلش نمی خـواست بـرود.بـرای او یکـبار دیـدن خاکسپاریخانواده اش کافی بود و او می دانست سلامت روانی کامل بـرای شرکت در مراسمدیگری را نداشت اما دیرمی می رفت با وجود نارضایتی,بازو در بازویپدربزرگ!ویرجینیا درگوشه ی ایوان ایستاده بود و مهمـانان را بدرقـه میکردکه کـارل به کمک هلگـا به ایـوان آمد.هـلگا نـاراحت بـود:(خـیلی دلـممی خواست تو هم پیشم بودی...)
کارل با خستگی گفت:(گفتم که نمی تونم اینطوری بیام,دست و پاگیر می شم.)
هلگا خم شد و لبهایش را بوسید:(خیلی خوب پس فعلاًخداحافظ عزیزم.)
و از پـله ها پایـین دوید.کارل در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زمزمه کرد:(سلام ویرجـینیا...بازم محشر دیده می شی!)
ویرجینیا می دیدکه وقتش است:(کارل باید باهات صحبت کنم!)
کارل هنوز چشم از افق بر نمی داشت:(پس قصد فرار نداری؟)
ویرجینیا دیگر عصبانی نبود.به نوعی بعـد از دیدن پـاهای بی حـرکت اودرگچ,دلش به تـرحم آمده بـود: (مجبور بودم کارل...تو شانس دیگه ای برامنذاشته بودی!)
(نمی تونستم...من دیونه ات شده بودم!)
(بخاطر پول؟)
کارل بـاز هم متعجب نشـد:(پول برای من ارزشی نـداره وگرنه خیـلی زودتـر اعتراف می کردم و وادارت
می کردم قبول کنی!)
ویرجینیا به سردی خندید:(دیگه چی برات ارزشی نداره؟قلب شکسته؟اشک؟از دست رفتن پاکی؟)
(من اصلاً قصد ناراحت و یا اذیت کردن تو رو نداشتم!)
(اما اعمالت اینو نشون نمی داد!)
کارل بالاخره رو به اوکرد:(به من نگاه کن!فکرکنـم حالاراضی هستی تـقاص عاشق شـدنم رو با تنـم پس دادم!)
ویرجینیا برای نشنیدن حرفهای عاشقانه ی دیگر زود حرف را عوض کرد:(چی شد افتادی؟)
(چطور مگه؟)
(مست بودی؟)
(آره مست عشق تو!)
(می بینم که تنبیه نشدی؟)
(یعنی توکسی رو اجیرکرده بودی تا منو نتبیه کنه؟)
ویرجینیا شوکه شد:(پس کسی هلت داد؟)
(اون...معشوقت بود؟)
پس درست بود!کسی او را,شاید به قصد قتل,هل داده بود!(مگه ندیدیش؟)
(نه...من مست بودم!)
ویرجینیاگیج تر شد:(راستش رو بگوکارل...تو اصلاً عاشقم نبودی مگه نه؟)
(مجبورم کردند و شدم!)
بله حقیقت این بود!(متشکرم کارل!)
***
-
تـا عید پاک1* فکر و جسـم پـدربزرگ علاف مسائـل و مشکلات فامـیل بود.مرگپسرش تنها وقـفه ی کوچکی به کارهایش انداخته بود.او همچنان سعی می کردفیونا را برای بخشیدن اروین که شدیداً پشیمان شده بود,راضی کند,اروین رااز بازداشتگـاه در بیـاورد و بـا مـاروین صحبت کند و...هـمه این کارها رااز روی عشق انجام میـداد.عشق به انسانهایی که تا چندی قبل مایه ی افتخار وشادی اش بودند.اماکشته شدن مرموز پسرش از همه بیشتر او را به دردسرانداخت.پلیس تحقیق می کرد,فضولی می کرد,خسته می کـرد. شایعات زیاد می شدوکار پدربزرگ سخت تر می شد و ارزشش کم تر میـشد!کم کم موقعیت شغلی اش هـمبـه خـطر افـتاد.شـرکت غـذایی دلیـشز بخـاطر سلب شـدن اعـتماد مردم ورسـیدگی کمتـر,بـه سـوی ورشکستگی می رفت و این به اعتبار و شهرت و قدرت وثروت و محبوبیت وآبروی چندین وچندساله ی میجرها صدمه می زد.دیگر جمعشدنهـای هفـتگی حذف شد و تماسهاکمتـر شد.دیگر به زحمت می شـد آقای فردریکمیجر را در خانه در حال استراحت کردن دید.دیگر تمام وقت گرفـته وگرفتاربود بطـوری که شب عید شکران*2 خانه نبود پس کسی هم نیامد و ویرجینـیا ودیـرمی تنها بودند.این روزهـا,روزهای کسالت باری برای ویرجینیـا بـود چونغیـر از معـشوقی که نمی دید و باید فـراموشش می کرد,دیـرمی و رفتارش هم اورا اذیت می کرد.درست مثل پرنس شده بود.گاهی از صبح تا شب و حتی نیمه شببـجای پـدربزرگ بـه شرکت می رفت وکـار می کرد وگاهی هم در خانه می مانداما با رفتار سرد و مبـهم وگیج کننده و حتی شکننده وگستاخ اجازه ی نزدیکیبه کسی,خصوصاً ویرجینیا نمی داد.
ژانویه ازراه می رسید.پدربزرگ به منظور حفظ مقام و منزلتش,به عنوان آخرینچاره,تصمیم به برگذاری یکی از بزرگترین جشنهای سال نوگرفته بود.شب عید پاکبود.درخت باجعبه های تزئیناتش درگوشه ی سالن مانده بود.ویرجینیابرای شامآماده می شدکه پدربزرگ سراغش آمد.می خواست به نوعی غیبتهایش را تـلافیکند.پیشـنهاد تزئین کردن درخت راآورده بود.سه نفری,او,خـودش و دیرمی باوجود نارضایتی! شاید تنها شب شادشان آن شب بود.پدربزرگ آواز نوئل می خواندو حتی گهگاهی ناشیانه می رقـصید و باعث خنده ی ویرجینیا می شد.دو ساعت بهسرعت و زیبایی بر سر درخت گذشت.روح نوئـل آنجا بـود! پدربزرگ تزئینات رابا دقت و علاقه انتخاب می کرد و به ویرجینیا می داد,ویرجیـنیا هم انتخابمی کـرد کجا بیاویزند و دیرمی از نردبام فلزی بالامی رفت و می آویخت.دیرمیهم سعی می کرد لااقل کمی گرم و ملایـم باشد و ایـن سعی ویـرجینیا رااحساساتی می کرد.درخت داشت تمام می شدکه خاله پـگی تلفـن کرد.ظاهراً فیونااز شکایـتش صرفه نظـرکرده بود و اروین موقـتاًآزادشده بود.این خبرآنقدرپدربـزرگ را خوشحال کردکه بی توجه به عقربه های ساعت که یازده شب رانشانمی داد,راننده اش را از خواب بیدار 1*بیست و پنجم ماه دسامبر تولد حضرتعیسی. 2 *thanks giving dayآخرین پنجشنبه ی ماه نوامبر.
کرد تا او را به دیـدن اروین ببـرد.ویرجینیا بـا وجود تعارفـات جدی پـدربزرگ با او نرفت چـون از دست
اروین عـصبانی و نـاراحت بود امـا مهـمترین علت باز دیرمی بـودکه به بهانه ی علاقه به تمام کردن تـزئین
درخت در خـانه می ماند.ساعت یـازده و نیم شده بود.قسمتهای پایین درختمانده بود. هر دو تنها بودند و سرپا.ویرجینیا با وجود تلاش پی در پی برایبرقراری ارتباط و شروع صحبت,موفق نشده بود.دیرمی به هر حرف او با سر جوابمی داد و حتی گاهی آنرا هم نمی داد!ویرجینیا عصبانی وخسته شده بود.فقط نصفقـوطی تزئیـنات باقی مانـده بودکه یک لحظه دست هر دو همزمان به سوی یکیازگوی های نقره ای که
قبلاًآویخته شده بود و در حال افتادن بود دراز شد وانگشتانشان به همخورد.بناگه انگارکه خاری به دست دیرمی فرو رفته باشد,سریع و بـا وحشت دستعـقب کشید.گوی رها شد و افـتاد و شکست.ویرجینیا هـم ترسید ودیرمی با شرمخم شد و در حالی که تکه های شیشه را از زمین جمع می کرد,زمزمه کرد:(متاسفم...ظاهراً خیلی خسته شدم!)و قد راست کرد و خورده شیشه ها را داخل جعـبه اشریخت:(دیگـه نمی تونم ادامه بدم,می رم بخوابم!)
و راه افتاد اما ویرجینیاکه با این اتفاق شکسته شدن سد صبر خود و سکوت او را احساس کرد,فرصت دور شدن نداد:(بگو چی شده؟)
دیرمی با بی حوصلگی ایستاد:(چی,چی شده؟)
ویرجینیا بخود جرات داد و پرسید:(چرا اینجوری می کنی؟)
دیرمی متعجب به سویش چرخید:(چکار می کنم؟)
(تو...عوض شدی!)
(بس کن ویرجینیا!خیالاتی شدی!)
و بـرگشت که بـرود اما ویرجـینیا ناراحت تر شده بود:(چرا داری ازم دور میشی؟چرا دیگه باهـام حرف نمی زنی؟چرا تنهام می ذاری؟مگه ما دوست نیستیم؟)
(تا اونجایی که یادمه من قبلاً علتشوگفتم!)
ویرجینیا نگران شد.منظورش چه بود؟:(کی؟)
دیرمی فوت کرد و به سردی دوباره به سوی ویرجینیا برگشت:(اونشب...توی هتل!)
ویرجینیاگیج تر شد.چه ربطی داشت؟مکث او,دیرمی را عصبانی کرد:(محض رضای خدا ویرجینیا بـفهـم دیگه...وادارم نکن حرف بزنم!)
-
قلب ویـرجینیا بیشتر فـشرده شد.او احـمق بود و دیرمی دوست نداشت با اوحرف بزند!به آرامی نوار زر را داخل جعبه اش پرت کرد:(خیلی خوب اگه نمیخواهی با من حرف بزنی حرف نزن!)
بغض گلویش را بدردآورد و به سوی پله ها دوید.نرسیده,دیرمی به نرمی گفت:(من به توگفته بودم از بقیه
بدترم...یادته؟)
ویرجینیا پای پله ها ایستاد.دیرمی ادامه می داد:(ما اغلب تنهاییم...مثلحالاومن همیشه سعی می کنم...سعی مرگبار تا به تو نزدیک نشم چون میترسم...از خودم,از پسری که شش سال از بهترین لحظات عمرش رو توی خوابگذرونده و حالااز همه حریص تره!)
ویرجینیا با ناباوری نگاهش می کرد.با سر سختی به او زل زده بود.حالامنظورشراکاملاًمی فهمید و میدید کـه ربط داشته اما دیرمی ادامه می داد:(خیلیفرصت پیش اومد تا ازت کام دل بگیرم اما بهت رحم کردم از تـرس اینکه نـتونمولت کنم و عفت و پـاکی تـو رو با یک حرکت وحشیانه ازت بگـیرم خودموکنـترلکردم...کنترلی دردناک اما تو درکم نمی کنی!)
ویرجـینیا سعی کرد خـود را سر پا نگه دارد.چند احساس مختلف و ناشناس به اوحمله ور شده بود.خشم, شـور,نفرت,تعجب,ترس؟یعنی او هم مثل بقیه بود؟بلهبود.حتی بدتر از بقیه!(من نمی خوام اعتمادت رو از بین ببرم اما این یکواقعیته...تو نباید اجازه بدی اسم منم توی لیست بره...لطفاًکمکم کن!)
لیست؟ویرجینیا به نرده ها چنگ انداخت و دیرمی خونسردانه راهی اتاقش شد!بالاخره روز جشن از راه رسید.تقریباً پانصد نفر مهمان سرشناس دعـوت شدهبود.کارگـرانی که بصورت گـروهی در طول هـفته ی نوئل کارکرده بـودند,همهچـیز را تاکوچکترین جـزئیات آماده کرده بودند.در حـیاط خیمه های بسـیاربزرگ آبی رنگ که بـا چراغهای رنگارنگ نـورانی می شدند,برپا شده بود و دوگروه ارکسترسی نـفری آورده شده بود.میـزها در حیاط و زیـر خیمه ها چـیدهشده بودند و همه جا غـرق گلهای عطراگین مینا و رز بود.درخت کریسمسی کهآنها درست کرده بـودند درگوشه سالن بـا بسته های رنگارنگ هدایاکه در زیرشهمچون تپه بر روی هم انباشته شده بود و خورده های کائـوچوکه هـمچـون برفآرام آرام و ریزریز توسط دستگاهی از سقـف الک می شد,حال و هوای نوئل را میآفـرید.در طول آن هفته در روابط دیـرمی و ویرجینیا تفاوتـهای واضحی شدهبود.ویرجیـنیا بدون هیچ انتظـار و دلگیری و تـلاشی از دیرمی فـاصله میگرفت و دیرمی بـدتر و سردتر از قـبل با او رفـتار می کـرد بـطوری که انگاربیگانه هستند و هیچوقت با هم آشنا نشده اند!
عصر شـده بود.ویرجینیا مقابل پنجره ایستاده بود و حیاط را,خدمتکارهایی کهمیزها را می چیـدند,نگـاه می کرد و با وجود تمام تلاش باز هم به پرنس فکرمی کرد.آیا او هم خواهدآمد؟صدای تاق تاق در او را متوجه ورود جیل کرد.یکپاکت مخصوص لباس در دست داشت:(خانم این برای شما اومده!)
ویرجینیا متعجب شد.داخل پاکت یک لباس سرمه ای رنگ بود اما قبل ازآنکهبتواند از مدل وجنس لباس سر دربیاوردمتوجه نامه ای در ته پاکت شد.دستهایشاز شدت شوق و هیجان عرق کرد.نوشته ای بر روی پاکت نبود اما او حدس میزدنویسنده اش چه کسی باشد.وحشیانه آنرا درید وکاغذکوچکی راکه داخلشبودگشود.بله خودش بود!خط را شناخت.تنها خطی که در طول آن پنج ماه دیدهبود"اینرا بپوش.اگر هنوز هـم ذره ای دوستم داری بـپوش وگرنه قـلبم راشکسته ای!...پرنس"تـمام عضلات ویرجینیـاکرخت شد و
پـلکهایش بـدردآمد.نامه را به سیـنه اش فـشرد.انگارکه یک فلزگداخته بودقلبش آتش گرفت و سوخت. دقایقی نتوانست نفس بکشد و وقتی توانست,بگریهافـتاد.خود را بر تخت انداخت و دقـایقی فقط گریست وگریست.این انصاف نبودپرنس باز هم قلب بی گناه و عاشق او را اینچنین به بازی بگیرد.این انصافنبود او اینچنین شیفته و اسیر باشد وپرنس اینقدر بی رحم وآزاد.او در طی یکماه تمام تلاش خود راکرده بود نامش را به زبان نیاورد تا بلکه او را ازیادش ببرد و حالا...این انصاف نبود!
ساعت یازده شب شده بود و او به هر بهانه ی مسخره ای توانسته بود درآن اتاقبماند.از پنجره می دیدکه مهمانهاکم کم می آیند و او لباس در تن مقابل آینهنشسته بود فکر می کرد.دلش میـگفت باآن پایین برود اما عقلش مخالفت میکرد.گاه حرفـهای لوسی و دیرمی بـیادش می آمد وگاه حرفـها و حرکات قـشنگپـرنس!شایـد اگر مدل لـباس آنـقدر مبتزل نـبود به حرف دلش گـوش می کرد امالباس...نیم تنه ی تنگی داشت که تا روی باسنهاکیپ میرفت و ازآنجا بر زمینجلو و پشت سرش شل و نرم می افتاد.آستین وجود نداشت!یعنی فقط دو بند باریکبودکه لباس را بر شانه های لختش نگه می داشت و یقه از جلو تا نزدیکی نافـشو از عقب تا بـرآمدگی روی باسنش بـاز می ماند و البته چاکهای ظربدری که دوطرف لباس را در سینه وکمرش نگه می داشت!لعنت بر پرنس چه قصدی داشت؟اگر نمیپـوشیداحساس پشیمانی و نگرانی می کردکه نکند قلب او را بشکندو اگر میپوشید...شاید اگر موهایش را باز می گذاشت که بخاطرپرنس حتماً ایـن کار رامی کرد,می تـوانست از دیـده شدن کمرش جلوگیری کنـد اما یا شانه هاوکتـفهایش؟یا سینه اش تاشکمش؟بناگه در زده شده و دیرمی پوشیده درتاکسیدویسیاهش وارد شد.ویرجینیا بی اختیار از جـا پرید و دیـرمی به محض ورودشخشکیـد!ویرجیـنیا منتظر عکس العـملش شد اما دیرمی تا دقایـقی ساکت وبیحرکت فقط نگاهش کرد و ویرجینیا مجبور شد برای پرت کردن حواسش بپرسد:(چیشده؟ همه اومدند؟)
دیرمی با تکیه به درآنرا بست:(تقریباً...وآقای میجر منو فرستاد دنبالت...می خواد با مهمونهاآشنا بشی...)
ویرجینیا متوجه سردی و خشکی صدایش شد اما خود را به نفهمی زد و راه افتاد:(خیلی خوب...بریم.)
اما دیرمی از جلوی درکنار نرفت:(تو قصد داری با این لباس توی جشن شرکت کنی؟)
بالاخره!ویرجینیا ایستاد:(چطور؟قشنگ نیست؟)
(این نمی تونه انتخاب تو باشه!)
(درسته...این...این یک هدیه است!)
(هدیه کی؟...پرنس؟)
-
ویـرجینیا از حـدسش شوکه شـد و دیرمی از نگاه خـشکیده ی او فهـمید جوابـش مثبت است.بـه سوی در چرخید:(دیرکردیم,بیرونم,عوض کن بیا!)
و در راگشود.ویرجینیا هل کرد:(من قصد ندارم عوض کنم!)
دیرمی پشت به او ماند:(چی؟!)
ویرجینیا با شک و ترس اضافه کرد:(می خوام امشب اینو بپوشم!)
(چرا؟چون هدیه ی پرنس؟)
ویرجینیا شرمگین شد چون جوابش همین بود!دیرمی در را بیشتر بازکرد:(بهتره زودتر درش بیاری!)
(چرا؟)
(چون مناسب سن تو نیست!)
(چون مناسب سنم نیست یا چون هدیه ی پرنس؟)
دیرمی در راکوبید.اولین عکس العمل جدی او بود:(چون هدیه ی پرنس!)
ویرجینیا ترسید وکمی عقب رفت.احساس میـکرد اولین درگیری جدی بینشان می افتاد(تو به من قول داده بودی فراموشش کنی!)
قلب ویرجینیا فشرده شد:(سعی می کنم دیرمی اما...)
دیرمی غرید:(اسم این سعی نیست!)
بغـض ناگهانی گلوی ویرجیـنیا را بـدردآورد چقدر راحت جمله ی فراموش کن رابه زبان می آورد.مگر می شد پرنس را,مظهر زیبایی و هوس را به ایـن راحتی وزودی فـراموش کرد؟دیرمی با هـمان تن خشک و سرد صدایش ادامه داد:(تو حرفهایمنو فراموش کردی؟شرطبندی یادت رفته؟اون تو رو برای یک شب احـتیاجداره...برای بـرنده شدن,بـرای سرگرمی و داره با ایـن کارها و امیدواری بهجذابیتش تو رو افسون
می کنه!)
ویرجینیا برای آنکه دیرمی حلقه زدن اشک را در چشمانش نبیند,سر به زیرانداخت.مدت طولانی سکوت برقرار شد.از حیاط صدای موسیقی می آمد.چقدربد!آنشب شب عید بود!(منو ببخش...اَه...اونقدرحسودی پرنس رو می کنم که...)
ویـرجینیا زیر چشمی نگاهـش کرد.او هم سر بـه زیر انداخته بود.حسودی پرنس را می کرد؟اما چرا؟(چرا دیرمی؟)
دیرمی جواب نداد و این سکوت پر از معـصومیت ویرجینیـا را احـساساتی کرد.چـند قدم پیش رفـت:(اگه ناراحتت کردم معذرت...)
حرفش تمام نشده دیرمی با یک جهش ناگهانی او را بغل کرد و در تن خود قفلکرد!تمام تن ویرجینیا بـه لـرز افـتاد.تا دقایقی چیزی نفهمـید.دیرمی همکاری نکرد فـقـط سر بر شانه ی لخت اوگذاشته بود و او را
می فشرد هر لحظه بیشتر از قبل!قلب ویرجینیا می کوبید:(دیرمی؟)
دستهای دیـرمی به حرکت افـتاد به کمر ولای موهایش...(ویرجینیا من...)صدایش به پچ پچ شبـیه بود:(من دوستت دارم!)
مغز ویرجینیا منجمد شد و قلبش داغ کرد.مگر ممکن بود؟دیرمی؟سردترین و بیاحساس ترین پـسری که شنـاخته بود دوستش داشـت؟(خیلی سعی کردم مخفی کنم امادیگه نمی تونم,همه چیز اونشب شروع شد تـو بالای پله ها با لباس زرشکی رنگتو من...بخـودم خنـدیدم,این دختر اصلاًتیپ من نیست...اما بودی... چون دیگهرنگ زرشکی از یادم نرفت...)
ویرجینیا نفسش را نگه داشته بود و صدای قلبش را درگوشهایش می شنید...(اماتو عاشق پرنس بودی پس من هیچ شانسی نداشتم تا اینکه اونروز فهمیدم اونلایق تـو نیست هیـچکس نیست اما لااقـل من...عاشقت بودم...)
ویرجینیا نیاز به نشان دادن عکس العمل داشت وگرنه داد می زد!(دیرمی من...)
و باز در زده شد.دیرمی با وحشت و عجله رهایش کرد و سر برگرداند تاویرجینیاصورتش را نبیند.ولتربود پدربزرگ دنبال دیرمی می گشت.دیرمی سر تکانداد و همانطور پشت به ویرجینیا زمزمه کرد:(حالادیگه رنگ سرمه ای رو هممحاله فراموش کنم!)
و از اتاق خارج شد.
ویرجینیا تا مدتی همانجا سر پا ماند و بـه در بسته خیـره شد در قـلبشاحساس درد می کرد.زمانی آرزو داشت زنـدگی اش مثل ُرمانها بشود مثلـثهایعشقـی,پسرهای زیبا,زندگی تجملی,دودلی های شیرین...اما آنروز وآن لحظه درککرد چه آرزوی مسخره ای کرده و چه بدکه برآورده شده!این مسائل سخت تر ازکارفیزیکی مزرعه بود,سختر از مطالعات شب امتحان و سختر از هر بیماری!ایندرد روح بود,درداحساس و روان,درد عشق و سخت تر از هر دردی بود!چرخید وآرامبه سوی پنجره رفت.خیمه ها روشن و پر نـور شـده بودند و جمـعیت در حیاط موجمی زد.نـوازنده ها می نواخـتند وگارسنهای جـوان با لبـاسهای سفیدیکدست,سینی به دست می گشتند.پدربزرگ را دید,دوشادوش ماروین,پس بـرگشتهبود...اروین را دیـد. همراه همسرش فیونا بـازو در بـازوی هم!پـس آشتی کردهبـودند!کارل هـم آنجـا بود.بدون ویلچر با یک چوبدستی سر پا قدم می زد.پستمام مشکلات فامیل حل شده بود؟خاله دبورا هـم آنجا بودکنار نامزدش,
ویلیام,براین را هم دید,لوسی را هم,دختران استراگر هم,تقـریباً همه آمدهبـودند اما از پرنس خبری نبـود. لعنت!آنشب وقتش نبود!بله دیرمی پـسر زیبایخانـه بودکه از لحـظه ی ورود دل هـمه را ربوده بود و ایـن عالی بـودکه اورا بـرای دوست داشتـن انتخاب کرده بود اماآنشب نه...او نمی توانست از عشقدیرمی شاد بـاشد چون اوآنشب سرخـوش تماس پرنس بود سرخـوش اولین هـدیه یکریسمسش!سرخـوش اولـین و زیباترین نامه ی معشوق...چرا دیرمی چنین زمان بدیرا انتخاب کرد؟
در راه پله با براین روبرو شد.او هم مثل همه ی مردان تاکسیدوی سیاه بتنداشت و موهـایش راکه دیگر بلند شده بودند با ژل حالت زیبایی دادهبود:(سلام ویرجینیا,لباس خیلی قشنگی انتخاب کردی!
-
(جدی؟یعنی بد نشده؟)
(نه اصلاً...مال کیه؟وِرساژه*؟) *versaceطراح لباس ایتالیایی.ازمارکهای معروف
ویرجینیا خندید و براین غرید:(جدی می گم!من از همین مدل توی کلکسیون امسال ورساژه دیدم!)
ویرجینیا با تعجب نگاهش کرد.براین دستش را بلندکرد:(افتخار رقص می دی؟)
ویرجینیا متعجب تر شد:(تو رقصیدن بلد بودی؟)
براین دستش راگرفت و به سوی حیاط راه افتادند:(نه اما می خوام برای اولینبار با تو برقصم...کلی باهلگا تمرین کردم تا پا تو لگد نکنم!)
(تو جدی هستی؟)
وارد ایوان شدند:(فکر می کردم دیگه منو شناختی!)
بـله او اهل شوخی کردن نبود!مارک و نیکلاس هم در ایوان بودند.نیکلاس چاقتربنـظر می آمد.از هر سـو بوی نـوشیدنی و شیـرینی و ادکلن و واکـس میآمـد.از هـر طرف صدای موسیـقی و صحبت و خنـده و جرینگ جرینگ گیلاسها شنیدهمی شد.لای مردان و زنان شیک پوش شدند.دیگر ویرجیـنیا با لبـاسی که بتنداشت جزوی ازآنها بحساب می آمد!براین روبرویش ایستاد:(اگه اشتباهی کردمتذکر بده!)
(من ازکجا بدونم؟)
(مگه از پرنس رقص یاد نگرفتی؟)
ویرجینیا با شنیدن نامش از خود بی خود شد:(نه...راستش وقت نشد!)
می خـواست ادامه بدهد"اگر هم وقت می شد او نمی توانست چون دانشجوی حقوقبود نه هنر!"براین او را بـه سیـنه چسباند و شروع کـردند.براین متوجهگرفـته بودن او شده بود و سعی می کرد سرگرمش کند: (فکرکنم از همه ناشیانهتر ما می رقصیم...بیا...حالابچرخ!آهنگ قشنگی نیست؟)
ویرجینیا با بی علاقگی پرسید:(اسمش چیه؟)
صدایی گفت:(امشب تو رو می خوام!)
-
رنـس بود!دستهای ویرجیـنیا ازگردن براین باز شد.پشت سرش بود.پوشیده درشلوار وکاپشن جین روشن و تی شرت سفید,مثل همیشه,کاملاًمتضاد با جشن!براینپرسید:(چی گفتی؟)
پرنس در حالی که بسیار سخت به ویرجینیا چشم دوخته بودگفت:(اسم آهنگ...امشب تو رو می خوامِ)
ویرجینیا هم به او خیره مانـده بود و احـساس ضعف می کـرد.یک زمانی...برایلحظه ی دیدار شـان کلی حـرف آماده کـرده بود اما درآن لحـظه همه رافـراموش کرد.چـون بعـد از یک ماه او را می دیـد و تـازه
می فهمید با وجود تمام حرفهای توهین آمیزش و با وجود فهمیدن قصدش,هنوز همعاشقش مانده و حتی او را بیشتر از قبل می خواهد و او چقـدر نگاه هـوسانگـیزی داشت!(ویرجینیـا از اینکه قـلبم رو نشکستی متشکرم!)و دستش را بهسوی او درازکرد:(با من بیا...)
ویرجینیا طلسم شده دستش را در دست داغ اوگذاشت.براین پرسید:(تو حالت خوبه؟)
پرنس دست ویرجینیا را فشرد:(چرا پی کارت نمی ری براین؟)
و راه افتاد و او را هم دنبال خودکشید.از وسط خیمه هاگذشتند و پشت دیوارخانه رفتند.ویرجینیا انگارکه در هوا راه می رفت.گیج و هیجان زدهبود.خوشحال و عجول بود و دست او خیلی قـوی وگـرم بود!وقـتی وارد فضایتاریک و خلوت پشت خانه شدند.ویرجینیاکمی وحشت کرد نه بخاطر رفتن و بودن باپـرنس, بلکه از خودش می ترسید.از دیوانه وار عاشق بودن و حریصانهخواستنش!از رفتـن کنترل زبان و شهـوتش می ترسید!شخصی داد زد:(بیست دقیقهتا تحویل سال نو مونده!)
پرنس رهایش کرد:(زیاد معطلت نمی کنم...من اومدم ازت معـذرت بخوام...بخاطراون روز..)در تـاریکی موهای طلایی اش سفید رنگ دیده می شد:(من خیلی تویفشار بودم...ماجرای مادر و ویلیام و دیرمی و.. تمام اون خبرهای بد در موردتو...من مست بودم لطفاً منو ببخش!)
بغض گلوی ویرجینیاکه خیلی زودتر از دیدار او تشکیل شده بود و حال بزرگترشده بـود اجازه ی راحت حرف زدن نمی داد:(تو چطور...چطور تونستی فکرکنی منبا اونها...)
-
پـرنس نزدیک شد:(نه...نه کاملش نکن!من می دونم حماقت کردم...راستش...)ونفس عمیقی کشید و سر به پایین انداخت:(من بعد از فهمیدن ماجرای فرار تـوپاک دیـونه شدم می دونستم تـو مقصر نبودی اما بـه نوعی از دستت عصبانیبودم...من بهت گفـته بودم اینطوری می شه و تقصیر خودت بودکه بـاورم نکردیو باعث شدی این بلاها سرت بیاد!)
راست می گفت!اشک پلکهای ویرجینیا را اذیت می کرد:(اروین می خواست از فیونا انتقام بگیره و از من کمک خواست منم...)
(اونو می دونم,منظور من بقیه بود!)
(براین اعتراف کرد مجبورش کردند!)
(در اون مورد واقعاً شانس آوردی!)
(وکارل به اصرار خانواده اش واقعاً عاشقم شده بود!)
(دقیقاً اونچه تخمین زده بودم!)
ویرجینیا با ترس پرسید:(یا نیکلاس؟)
پرنس ساکت و منتظر به او خیره مانده بود.بغض گلوی ویرجینیا در حال ترکیدن بـود:(اون چرا بـهم حمله کرد؟)
پرنس شوکه نشد:(کی؟)
(توی ویلا!)
پـرنس باز هم سکوت کرد.ویرجینیا برای کشیدن اعتراف به شرطبندی از زبانش,تکرارکرد:(بگو چرا بـهم حمله کرد؟)
(جوابش رو خودت می دونی!)
منظـورش چـه بود؟ویرجینیا بطور ناگهانی به لرز افـتاد.نیمه لخت بود وآنشبزمستان شروع می شد.شایـد هم چون ترسید,لرزید!پرنس متوجه شد و پیشآمد:(بگیر اینو بپوش!)
و خواست کاپشنش را در بیاوردکه ویرجینیا با عجله دست بر سینه اش گذاشت تا مانع شود:(نه,نمیخوام!)
وگرمای تن و ضربان محکم قلبش را درکف دستش احساس کرد.یعنی بخاطر او اینقدرتنـد می زد؟بناگه پرنس به مچ دستش چنگ انداخت ونگه داشت.نگاهشان بر هم قفلشد:(توتمام شخصیت منو بهم ریختی ویرجینیا...من اینطوری نبودم,ازوقتی تواومدی من عوض شدم.تمام این مدت به اون کلیسا فکر می کردم توی عمرم هیچکسمنو رد نکرده بود اماکناره گیری تو منو دیونه تر و حـریص ترکرد...اعـترافمی کنم بخـاطر حفـظ غرورم دروغ گفتم من...هنوز پسرم و با هیچکس نخوابیدمچون نمی تونستم لااقل کسی رو از روی غریزه و هوس بخوام...من حتی کسی رو تاحد بوسه هم دوست نداشتم!)
درست آنچه لوسی گفته بود!ویرجینیا از بس شوکه شده بود اجازه می داد دستشدر دست او بماند(اما تو فرق می کردی,تو تنهاکسی بودی که هر قدر نزدیک میشدم بازم می خواستمت,تو تنهاکسی بـودی که فکرم رو مشغول کرد و غریزه وشهوت منو بیدارکرد,تو تونستی تا اون مرحله جـادوام بکنی که از خـودمبترسم,خیلی سعی کردم فرارکنم برای همون اونشب فقط به تصاحب کردن تن تو فکرمی کردم...امیدوار بودم با عشقبازی و بدست آوردن تو ازت سیر بشم و بتونمفراموشت کنم...)
چقـدر راحت اعتراف می کرد!بله اگر اوآنشب مقابله نکرده بود حالا پرنس دوباره سراغـش نمی آمد(و... اگه مقابله نمی کردم؟)
(من به تو علاقمند می موندم!)
(ازکجا می تونی بفهمی؟)
-
پرنس جواب نداد.یعنی نداشت که بدهد!ویرجینیا به خودآمد,به سرعت دستش را ازدست او بیرون کشید و عقب رفت.همه چیز همچون حلقه ی فیـلم از جلوی چشمانشمی گـذشت.کلیسا,حرفـها,ترسها,اش کها, دروغها,حمله ینیکلاس,کارل,شرطبندی...(مطمع ن ی تو منو بخاطر چیز دیگه ای نمی خواستی؟)
پرنس متعجب شد:(منظورت چیه؟)
بغضش در حال ترکیدن بود پس نتوانست جواب بدهد.پرنس عصبانی شد:(خدایمن...نکنه فکرکردی بـا وجود اونهمه پول منم به ثروت تو چشم دوختم؟)
ویرجینیا بالاخره قوایش را جمع کرد وگفت:(سر چی شرط بستید؟پول بیشتر یا...)
پرنس خشکید:(شرطبندی؟تو ازکجا می دونی؟)
تیر دردی در سینه ی ویرجینیا فرو رفت:(پس واقعیت داره سر من شرط بستید؟)
پرنس با شرم جلوآمد:(آره اما...)
ویرجینیا دستش را بلندکرد و فرودآورد!صدای سیلی برای لحظه ای صدای موسیقیرا محوکرد!پرنس سر جا ماند وبا ناباوری و خشم به او خیره شد.بالاخره قطراتاشک برگونـه های ویرجینیا غـلطید.بـناگه بخود آمد, چکارکـرده بود؟تمامناراحتی ها و خشمـهایش بناگه خالی شـد و حس پشیمانی به او روی آورد. اوپرنس سویینی را زده بود!پسر خاله اش راکه پنج سال از او بزرگتر بود و اودیوانه وار و با وجود همه چیز, هنـوز عاشـقش!او را با بی رحمی زدهبـود.بـه اوآزار رسانـده بود.کاری که حتی وقـتی فکرش را می کرد
میخواست خودش را بکشد.چکار می توانست بکند؟چطور می توانست درستشبکند؟معذرت میخواست یا...پرنس زمزمه وار جمله اش راکامل کرد:(اما منشرطبندی رو بهم زدم!)
آه نه!ویرجینیا از روی ناچاری چرخید تا فرارکند.تنهاکاری که می توانستبکند اما دو قدم نرفته پرنس او را از عقب گرفت وکشید,چرخاند وکمرش را بهدیوارکوبید:(کجا داری می ری؟تو بایدبه حرفهام گوش کنی بعـد!)و با تن خوداو را به دیوار فشرد و صورتش را جلوآورد:(بله ما شرط بستیم اما هـمه اششوخی بـود و هـمون لحظه بهـم زدیم...حالانمی دونم کدومیک اونـقدر احمقبوده که جدی گرفـته و به تو هـم گفته و تو چقدر احمق بودی که باورکردی!منتو رو نه بخاطر شرطبندی می خواستم نه بخاطر خودم...نه تو اگه بامن می شدییا لااقل به همه اینو می گفتی در امنیت می شدی همه موضوع ثروت رومیدونستند از همون روز اول که سر تـو دعـوا شد و تصمیم گرفـتند هـر خانوادهبطور مساوی بـا بردن تو به خـونشون شانس شونو امتـحان کنند و می دونستمدیر یا زود به هر بهانه ای به تو نزدیک می شند,براین خوب بود و دلش به حالتو سوخت اما دیدی که کارل چقدر راحت تونست رل بازی کنه و چـقدر راحت داشتتـو رو بدست می آورد فقط بخاطر ثروتی که اونو تا حد خیانت و شکستن قلبهلگاکورکرده بود همونطـور نـیکلاس...اگه اونـقدر جرات کرده که بـه تـوحمله کنه بدون توجه به خطراتش حتماً موضـوع ثروت رو می دونسته!...بله تواگه با من می شدی هیچکدوم اینها نمی شد غیر از اینها من می دونستم و میدیدم که تو هم منو می خواهی...تو دوستم داشتی منم تو رو و ما می تونستیمبه کمک هم سر پا بایستیم...)
-
و رهایش کرد وکمی فاصله گرفت.کسی در حیاط داد زد:(پنج دقیقه تا تحویل مونده...)
ویـرجینیا شدیداً احساس خـستگی می کرد بطـوری که برای سر پـا ماندن بهدیوار چنگ انداخت و رو به حـیاط چرخید.جمعیت را می دید,وسط حیاط جمع شدهبودند...صدای پرنس را از پشت سرش شنید:(بیا برقصیم...می خوام به قولم عملکنم...)
و دستهایش از عقب دورکمر ویرجینیا حلقه شد.تماس او,گرمای تن او,لطافت صدایاو,ویرجینیارا مست کرد.سعی کرد دستهای او را بازکند اما بر عکس بیشتر بهخود فشرد و نالید:(بذاربرم...دیگه همه چی تموم شده...)
پـرنس دهانش را به گـوش او نزدیکتـرکرد:(می تـونه دوباره شروع بشه...کافـیه اعتراف کنی هنوز هم منو می خواهی...زود باش...)
نفسش گردن ویرجینیا را قلقلک داد و ویرجینیا درک کردکه توان مقابلهندارد.دیگر نـدارد!سرش عـقـب افتاد و برکتف پرنس تکیه زد:(لطفاً این کاررو با من نکن...بهم رحم کن!)
صدایش همچون زمزمه ی بادخارج شد.تن پرنس به حرکت افتاد.چپ...راست...لبهایشبرگر �ن ویرجینیا چسبید و دستهایش حرکت کردند.بالا...پایین...ویرجینی �� � میدیدکه باز هم داردتسلیم جذابیت وافسونگری پرنس و شهوت خود می شود اما نمیتوانست فرارکند.دیگر نمی توانست...روزها و هـفته ها دوری کافی بود و او بهاین عشق,به این آغوش,به این حرفها و تن و بوسه ها نـیاز داشت.او به دوبارهاسیر شدن و اسیـر ماندن نیاز داشت.پـرنس آرام تنش را بـه تن او می مالـیدو او را هم با خود به رقـص وا می داشت:(بگوکه هنوز هم دوستم داری...بگوکههنوز هم منو می خواهی...)
هیجان تن ویرجینـیا راکرخت تر و سردتـرکرد.دست پرنس از یقه ی لبـاس بهداخل فرو رفت و پـر هوس زمزمه کرد:(توی این لباس خیلی سکسی دیـده میشی...امشب تـو رو می خوام...هـنوز هم می خوامت... شدیدتر از قبل...)
صداکردند:(یک دقیقه تا تحویل مونده!)
ویرجینیاکاملاًخود را به آغوش پرنس باخته بود.پلک زد و جمعیت را دید.مقابلخیمه ها درسکوت منتظر بودند و دیرمی را دید.جدا از جمعیت ایستاده بود و بهآنها چشم دوخته بود!احساس شرم ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد با یک تقلایناگهانی خود را برهاند.پـرنس که آمادگی و انتـظارش را نداشت نتـوانست مانعشـود و ویرجیـنیا شروع به دویدن کرد.بایـد می رفت و در جایی قـایم میشد.در جـایی که دیـرمی دیگر نتواند او را ببیند و پرنس دیگر نتواند مستشکند.جایی که بتواند بنشیـند و فکرکند اما مـجبور بود از مـیان جمعیتبگذرد.راه دیگری نبود.شایدهم این بهتر بود.دیرمی نمی توانست چیزی بگوید ویاپرنس جلویش را بگیرد.صدای پرنس را در پی اش شنید:(صبرکن ویرجینیا...)
دیرمی سر راهـش بود و خشـمگین نگاهش می کرد.ویرجیـنیا به او رسید امااوکاری نکرد و ویرجینیا لای مهمانان فرو رفت.یکی داد زد:(دقایق آخر...همه حاضرند؟)
-
نگاه متعجب همه او را تعقیب می کرد بناچار سرعت کم کرد.قلبش می کوبید و دیگر نای دویدن نداشت می شمردند:(چهارده...سیزده)
در خانه چقدر دور بود.دامنش چقدر بلند بود.چمن حیاط چقدر نرم بود.کفشهایشچقدر تنگ بود!ایستاد تا نفسی تازه کندکه پرنس رسید.بازویش راگرفت و او راوحشیانه به سوی خود چرخاند.بازوهایش رادور تـن ویرجینیا انداخت و لب برلبش گذاشت!بوسه؟!نه این ممکن نبود!در مقابل آنهمه آدم...با پـرنس؟!همه دادمی زدند:(هشت...هفت...)
ویرجینیا خود را به دستهای سفت او سپرده بود و از خود بی خود شده بود.اینبوسه ی داغ و طولانی و پر شهوت از لبهای پرنس چیزی بودکه همیشه میخواست.زیباترین هـدیه ی سال نو!همه جا لـحظه ای غرق سکوت شـد و بعد یکصدای هـوی کشیده شد!ویرجینـیا قدرت نداشت موقـعیت و شرایط را درک کند فقطحرکت لبهایش را می فهمید.مکش را,رطوبت را,لذت را,چشمان پرنس را نزدیک تـرو واضح تر از هر زمان دیگری می دید.بسته بود.پرمژه وکشیده!(دو...یک...سالنو مبارک!)
و رها شد!صدای کف زدن بـه هوا بلند شد.ویرجینیا هنوز درآغوش او بود ونفهمید چرا بطور ناگهانی به گریـه افتاد.شاید از شـوق بود یا از شرم!پرنسدر حالی که نفس نفس می زدگفت:(من عاشقتم ویرجینیا... می فهمی؟)
اشکهای ویرجینیا دوباره رها شد.چقدرآرزو داشت این جمله را بشنود.چقدرآنلحظه زیبا بود.صدای پـچ پـچ مردم که در مـوردآنها حرف می زدنـد و رنگ سرخرژلب که بـه لبهای پـرنس مالیـده شـده بـود!سر چرخاند.پدربزرگ رادید.دیرمی و براین و نورا را وآنچنان شرم کردکه دوباره با هل دادن ناگهانیپرنس خـود راآزادکرد و به سوی خانه دوید.جمعیت باز می شد و اوگریان وخندان می گذشت.صدای چند نفر به هوا بلند شد:(پرنس ویرجینیا رو دوستداره...پرنس ویرجینیا رو دوست داره!)
به سالن رسیـد.قلبـش را در راه گلویـش حـس می کرد و اشک مانع دیـدش میشد.وسط پله ها پـاشنه ی کفشش شکست و او به زحمت خود را به اتاقش رساند.بابسته شدن در,بالاخره از شدت شوق بخنده افتاد بـه سوی آینه دوید.چشمانش میگریست و لبهایش می خندید.نه دیگر برایش اثبات شده بود پرنس او را بخـاطرشرطبندی نمی خـواست باورش شده بـود شرطبندی وجـود نداشت و حتی اگر داشت وحتی اگر پـرنس می خـواست بـرنده بشود او حاضر بـود خود را تقـدیم اوبکند!عشـق را در نگـاه او خوانـده بـود و اعـترافش را شنیـده بود.دیگر هیچچیز برایش اهمیت نداشت فقط می دانست او را می خواست!هنوز هم, شدیدتر وقویتر از قبل!به هر بهایی که باشد.بیشتر از تمام پسرهای عالم...دست بر لبهایخودکشید. هنوز هم گرما و مزه ی لبهای نرم او را حس می کرد.هنوز هم بازوهایاو را دور تنش حس می کرد.پرنس هم او را می خـواست چه عـالی!کاش دنـبالش میآمد...امـا نـه کاش نمی آمد.حال خـود را نمی فـهمید.اگـر
می آمد او حـتماًیک کار احمقانـه می کرد.هـرکاری ممکن بـود بکند!جـرجـر دررا شنید و قلبش کوبید. مشتاقـانه برگشت و دیـرمی را دیـد!آرام داخـل شد ودر را بست.ویرجینیـا وحشت کـرد.چـه می توانست بگوید؟دیرمی سر جا ماند امابا نگاهی پر خون به او خیره شد:(می بینم که خیلی خوشت اومده؟!)
ویرجینیا با شرم گفت:(دیرمی من...من فکرکنم دیگه برام مهم نباشه اون خوبه یا بد فقط...)
دیرمی حرفش را با همان تن صدای نرم اما سرد قطع کرد:(تو فکر می کنی تا حالاآدم بد دیدی؟)
ویرجینیا در تصمیم خود راسخ بود:(دیرمی من پرنس رو دوست دارم!)
(کدوم پرنس رو؟اصلی رو یا بدلی رو؟)
ویرجینیا خشکید!دیرمی به سویش راه افتاد:(منو یا اونو؟)
این چه مسخره بازی بود؟ویرجینیا غرید:(تو چی داری می گی؟)
دیرمی روبرویش رسید.آنچنان عصبی و ناراحت بودکه ویرجینیا ترسید و قدمیعـقب رفـت(حالاآمادگی داری بفهمی اون کیه و من کی هستم؟حالامی خواهی حقیقترو بفهمی؟)
ویرجینیا نالید:(حرف بزن دیرمی!)
دیرمی خونسردانه او را دور زد و به سوی پنجـره رفت:(اونـو من نجاتدادم...بعـضی ها قصد از بـین بردن خانواده ی فلوشر رو داشتند و من رفتممانع بشم اما فقط تونستم اونو نجات بدم...رجینالد فلوشر..پسر یک پلیس چهلساله!و صدمه دیدم,شش سال بخاطر اون به خواب محکوم شدم و حالاکه برگشتم وهـمه چی رو بیادآوردم دیدم که اون اومده و جای منوگرفته...مادرم وخونـه امرو,اسمم رو,زنـدگی ام وآینده مو و حالاانگارکافی نیست داره تنها امیدوآرزومو,عشقم رو,تو رو ازم می گیره!)
و به او نگاه عاشقانه ای انداخت.ویرجینیا باگیجی به او نگاه میکرد.قلبشاجازه نمی داد بطور واضح بشنود دیرمی چه می گوید!(اوایل نمی فهمیدم چرااومده و خودشو جای من جا زده اما بعد از تمام این اتفـاقات وحشتناک فهمیدماون اومده انتقام بگیره چون اون بعضی هاما بودیم پیرمردودایی هنری وداییسدریک) و بـه سوی او چرخید:(اون بودکه باآدمهایی که استخدام کرده بود اونبلارو سر لوسی آورد,اون بـودکـه کارل رو هل داد,اون بودکه توسط هموندوستـاش مارویـن روگرفت,اون بـودکه زنـدگی اروین رو بـهم ریخت و...داییهنری روکشت!)
ویرجینیا به تلخی خندید.دیرمی داشت مزخرف می گفت!(اون کلاًیک هدف داشت وداره...آزار پیرمرد تـوسط چیزهایی که دوست داشت و افـتخار می کرد و حتیبهـشون وابـسته بود یعـنی نـوه ها...شهـرتش, موقعیت و مقامش و ثروتش!لوسیبه پاکدامنی اش افتخارکرده بود و البته مورد علاقه ی پدربزرگش بـود پسبـایدآبروش می رفت,نفـر بعدی کارل بـود بعد ماروین که بخاطر مقامش در ورزشباعث سـربلندی پـدربزرگش بود و بـعد روابط شیرین اروین و فـیونا اما یکنفر می موند...کسی که خانواده ی اونـو ازش گرفته بود...دایی هنری!تو همدیدی چقدر از مرگش خوشحال بود!)
بلـه دیده بود!اینها قطعات پازلی بودکه سرجایشان می افتادند.اینها واقعیتداشتند.او بـرای همیشان مدرک داشت!دیـرمی ادامه می داد و مجال فکرکردن بهاو نمی داد:(به ایـن ترتیب شادی و افتخارات و شهرت و حتی سلامتی پیرمرد روازش گرفت اما هنوز یک چیز مونده...ثروتش که تو هستی!)
(چی؟)
-
(تحقیق کردم واقعیت داشته!تو صاحب یک سوم ثروت پیرمرد هستی,سهم مادربزرگ!وبخاطر اینه که تو رو می خوادآخرین حلقه ی آزار پیرمرد به قصاص از دست دادنخونه و زندگی و پدر و مادرش!)
نـه پرنس نمی تـوانست اینقـدر بـد باشد!برای لحظه ای پـاهایش بی حس شد وافـتاد!دیرمی بـه موقع او را گرفت و بر تخت نشاند:(اوه خدای من...عجباحمقم!تو حالت خوبه؟)
ویرجینیا بناگه بگریه افتاد.حالاهمه چیز را می دیـد.لـوسی راکه در جمع باپـرنس سر پاکـدامنی اش بحث کرده و توسط او تهدید شده بود یاکارل کهافتادنش را مستی قلمدادکرد در حالی که خـودکارل مطمعـن بـودکسی او را هلداده بـود؟یـا اشکهای مارویـن و خانـواده اش بخـاطر از دست دادن ارزشش؟یابـر هم خوردن زندگی زیبای اروین و فیونا بخاطر تلفنهای مرموز؟و چقدرپدربزرگ رنج کشیده بود؟!
یاجسد دایی؟له شده در تابوت بعد از دو ماه غیبت جدی و بیمار شدن پدربزرگ؟ویا شادی بی حدش در روز خاکسپاری؟یا خودش؟در همان روزهای اول موردسوءاستفاده قرارگرفته و باعث رنـجش پدربزرگ شده بـود؟و یا تلاش برایدستیابی به تن وآبـروی او...فقط بخاطر پول؟می لرزید و می گریست و دیـرمینوازشش می کرد.نالید:(چرا زودتر نگفتی؟چراکاری نکردی؟)
(حیف حافظه ام رو دیر بدست آوردم اون همه کـارها روکرده بـود در حقیقتباور نمی کردم اون اینقدر ظالم باشه اون یک زندگی قشنگ بدست آوردهبود.زندگی منو!منم فکرکردم خواسته اش ایـن بوده پس سکوت کردم چـون دلم بهحالش سوختـه بود و راضی شـدم جای من بـاشه و خوشبخت بـاشه اما بعدکه شککردم و ترسیدم تحقیق کردم و فهمیدم اما مدرکی بـرای اثبات نـداشـتم میدونـستم اگه بگم کسی باور نمی کنه...)
میکردند.همه باور می کردند.او عوض شده بود.اینرا همه احساس کرده وابرازکرده بودند از اولش... حال معنی حرفها و رفتارها را درک می کردمثلاًخاله دبورا"توهم عوض شدی من ترجیح می دم با پسرقبلی ام حرف بزنم..توپسر من نیستی!"یا میبل"اون برگشت اما خدایا همون پرنس نبود...گاهی فکر میکنم شاید این پسر پرنس نباشه؟"یا براین؟مشتاق و عاشق اما عاجز از برقـراریارتباط گفـته بود"اومد,سالم بود,فـرق کرده بود انگارکه همون کس نبودکهتهدیدم کرده بود"یا بـرخوردهای سخت و ظالمانه اش بـا مادرش و حتی اعترافخودش"من پرنس نیستم,حالاراحت شدی؟"یا نفرت شدیدتر شده اش نسبت به پدربزرگ؟یا رفتار سردش نسبت به براین بدون توجه به احساسات و قلب حساس او؟"من چیزییادم نیست...هر چی گفتم شوخی بود...کار داشتم رفـتم!"خصوصاً وقتی دیرمی رادید...منقلب شد و فرارکرد!یا حرفهایش در حیـاط خـانه یشان؟"نکـنه از دستمعـصبانی هستی؟"برای چه بایـد عصبانی می شد؟چـون زنـدگی اش را دزدیدهبود؟یا صحبتش با پدربزرگ؟"دیرمی اونی نیست که فکـر می کنی!"دیرمی پـرنسبود پـسر خاله دبورا,درست حدس زده بـود.خاله عاشـقش شده بود:"منـو یادجوونی های شوهـرم می انـدازه!"براین هم شک کـرده بود"دیرمی بیـشتر از اونبه پـرنس قبلی شـباهت داره!"و هـمه...همه به نوعی گـرمتر بـرخورد
می کـردند.بگفـته ی میبل"با اینکه در مورد ابـراز علاقه خـیلی سرد بودامـا به خـوبی می تونست رابطه ی دوستـانه برقـرارکنه!"دیرمی زمزمهکرد:(برای همین می گفتم فراموشش کن چون مساله ی ثروت بزرگتر و جـد ی تر وخطرناکتر از شرطبندی و عشق و هر چیز دیگه بود اینجا مسالهسرپیـرمرده...اون تازه تونسته سر پا بایسته اگه دست رجینالد به تو برسه میتونه راحت ادعاکنه چون زنش هستی ثروتت هم مال اونـه و به هر روشی که بتونهازت بگیره و پیرمرد رو از بین ببره...مثل بقیه ی کارهاش به راحتی!)
بله حق با او بود...پدربزرگ عزیزش!نباید اجازه می داد!چه خوب که هنوز دست پرنس به او نرسیده بود! پچ پچ وارگفت:(چکار باید بکنیم؟)
دیرمی چانه ی او را بلندکرد و به چشمانش خیره شد:(رجینالد از اولش تو رومی خواست و تو نبایداجازه بدی بدستت بیاره تو باید همه چیزو تمومبکنی...تو بایدآخرین امید و افتخار پدربزرگ رو حفظ بکنی...)
پـدربزرگ!بالاخره!ویرجیـنیا به او خیره شد.گونـه هایش گل انداخته بود و از همیشه زیباتر دیده می شد...
زیر لب گفت:(چطوری؟)
دیـرمی دست برگونـه هایش کشید و اشکهایش را پـاک کرد:(اجازه بده کمکتکنم...اجازه بده رجینالد رو شکست بدم...اجازه بده پدربزرگ رو نجاتبدم,اجازه بده برگردم!)
ویرجینیا از یافتن کسی برای کمک احساس آرامش می کرد:(هرکاری بگی می کنم!)
لبخندگرم و پرشرمی بر لبهای دیرمی خزید:(با من ازدواج کن!)
ازدواج؟!ضربه آنقدر محکم و ناگهانی و عمیـق بودکه ویرجینیـا تقریباً بیهـوش شد!دیرمی ادامه داد:(من دوستت دارم ویرجینیا...می تونم خوشبختتکنم,بهم اطمینان کن!)
ویرجینیا به چشمان پرهیجان او خیره مانده بود:(تو جدی می گی یا...)
دیـرمی مجال نداد.او را به سوی خودکشید و...با تماس لبهایشان چیزی سوزندهاز دل ویرجینیا تا شکمـش ریخت ومغزش ازکار افتاد.باورش نمی شد این لبهایآتشین و پرولع که وحشیانه بر روی لبهای اوحرکت می کرد متعلق به دیرمیباشد.این حرارت نفس و این آغوش پرهوس از پسر سردی چون او بعید بود.تماماعضای ویرجینیا قلب شده بود و می کوبید.تقلایی کوچک بـرای رهایی کرد اماتوانـش را از دست داد و رها شد و دیرمی در حالی که همچنان سیری ناپـذیر اورا می بـوسید,از عـقب بر روی تخت خواباند و بـه آرامی بـر رویـشافـتاد.ویرجینیـا باگیر افـتادن میان او و تخت برای لحـظه ای به حالت اغماافـتاد و مدتی چیزی نفهمید تا اینکه صدای دیرمی را شنید:(قـبولم می کنیمگه نـه؟فکرش رو بکن...منو تو تا ابد پـیش پدربزرگ...اینجا...)
و دهـانش را برگردنـش کشید.ویرجیـنیا حال خود را نمی فـهمید.چشمان نیـمهبازش سقـف را می دیـد و گوشـهایش تمام واقعـیتهای ازدواج با دیـرمی یعنـیپرنـس اصلی را می شنـید(می تـونیم خوشبخت بشـیم ویرجینیا...من قول می دمتا ابد پیشت باشم و دوستت داشته باشم قبولم کن ویرجینیا...بذار همه چیزتـموم بشه...)
-
از حـیاط صدای موزیک داستان عـشق* بطور خفیف و ملایم شروع شد.ویرجینیا سعیکرد حرفی بگوید اما نتـوانست.تمام بدنش می سوخت و می لرزید.برای آنشبآنهمه هیجان کافی بـود.به زحمت نالید:(ولم کن...لطفاً.)
دیرمی سر از سینه اش برداشت و با فاصله ی کم به او خیره شد.چهره اش ازهمیشه متفاوت تر و پرشهوت تر و جذابتر دیده می شد:(جوابم رو بده!)
ویرجینیا با شرم و لرز و دودلی که مانع حرف زدنش می شد,زمزمه کرد:(من نمی دونم...باید...)
دیرمی با بوسه حر فش را برید.اینبار خفیفتر بود.ویرجینیا نالید:(دیرمی ولم کن...)
و یکی دیگر,قوی تر و طولانی تر...ویرجینیا هنوز قدرت درک این واقعیتها واین حرفها و این عشق و این بوسه ها را نداشت(ویرجینیا قبول کن!)
(آخه...)
و یکی دیگـر ایـنبار دردناکـتر بطوری که وقـتی رهایش کـرد لبهای ویرجینـیا می سوخت!(حاضری باهام ازدواج کنی؟)
مگـر راه دیگـری بود؟مگـر وقـتی پـدربزرگش در خـطر بود عشق اهمیت داشت؟مگر وقـت برای تصمیم گرفتن داشت؟(بله!)
دیرمی سر بلندکرد:(متشرم!)
و از رویش بلند شد.قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.ازدواج با دیرمی؟حاضربود؟می توانست؟آیـا راه علاج ایـن بود؟زود نـبود؟او فـقط هجده سالداشت!دیـرمی به سوی میز توالت رفت:(بلند شو...باید عجله کنـیم !)و ازجـعبه لوازم آرایش یک رژ و یک آینـه برداشت:(بگیرآرایشت رو درست کنعـزیزم...پاک شده یعنی...من پاک کردم!)
وآمـد,دستش راگـرفت و او را نـشاند.ویرجـینیا وسایلها راگـرفت و مشغـولشد.دیگرآرایش کردن را یاد گرفته بود!انگارکه عروسک کوکی بود.اصلاًنمیدانست چکار داردمی کند.دیرمی یقه ی تاکسیدواش را درست کرد و موهایش را عقبانداخت:(پدربزرگ خیلی ازکار...رجینالد ناراحت شده بود...)
رجینالد؟!(شنیدم به مادرم می گفت آبروم رو پیش همه برد...البته دویدن تو هم خیلی شرم آور بود...)
*love storyموزیک فیلمی به همین نام
مادرم!...خاله دبورا؟مادر این پسر؟(آماده ای عزیزم؟)
ویرجینیا با بی حالی وسایلها را بر روی تخت پرت کرد:(آره فقط پاشنه ی کفشم...)
(اونو نمی گم!)
ویرجینیا سر بلندکرد.دیرمی روبرویش ایستاده بود:(برای اعلام نامزدی مون!)
(امشب؟)
(بله!)
-
ویرجینیا هل کرد:(اما...اماآخه..زوده من فکر می کردم...)
دیرمی کنارش نشست و باترحم دست داغ او را در دستهای خودگرفت:(می دونم زودهعزیزم امامجبوریم ما وقـت نداریم...رجینـالد تمام کارتهاشـو انداخته فقطتو موندی امشب بـا این کارش تونست قـدمش رو مطمعن تر و فراتر بذاره...الانپدربزرگ ناراحته فکر می کنه اون آبروشو برده اما اعلام نامزدی مامی تونههـمه چیز رو از ذهنها پاک بکنه وآبروی رجینالد رو بـبره می فهمی؟اون ازاین به بعد درکمین می شینه... معـلوم نیست کی و چطـوری سراغت بیاد شایـدمثل لوسی تو رو بدزده و یا حتی به پدربزرگ صدمه بزنه ...ما نباید وقت تلفکنیم و ریسک کنیم...امشب همه هستند,کلی شاهد...این آخرین فرصتهماست...ببینم نکنه دوستم نداری؟)
ویرجینیا لبخند دلسوزانه ای زد:(نه دیرمی من دوستت دارم فقط...)
دیـرمی با شوق لبخند زد:(نه...هیچی نگو!بذار به این جمله دلخوش باشم!)و از جا بلند شد:(کاش رژ نـزده بودی!)
وقـتی بازو در بازوی هم پایین رفتند,جمعیت کمتر شده,بخاطر هوای بارانی بهسالن برگشته بودند.گـروه ارکستر به سالن آمده بود و باآخرین رمق,آراموکسالت بار می نواختند.تمام فامـیل بودند غیر از پرنـس... رجینالدفـلوشر!ویرجینیا خونسرد بود.نمی دانست این آرامش را با وجود اتفاقات آنشبو فـهمیدن حقایق و با وجودآنهمه هوسرانی,ازکجا بدست آورده بود!کم کم داشتسوالی در مغزش ایجاد می شدکه رفـته رفـته بزرگتر و جدی تر می شد,چرا دیرمییعنی پرنس اصلی بعد از اینهمه ماجرا و بجای این کارها هـمه چـیز را بهپدربزرگ نمی گفت؟وقتی به سالن رسیدند,دیرمی رهایش کرد:(می رم کمی نوشیدنیبیارم... فکرکنم هر دو احتیاج داریم!)
ویـرجینیا با اضطراب به گـوشه ای خزید.ساعت یک و ربـع بود وآثار خستگی درچهره ها ظاهر شده بود. چشمان ویرجینیا ناامیدانه می گشت که نورا به سویشآمد.کم مانده بود بگرید:(چطوربود؟بوسه ی پرنس چه مزه ای داشت؟)
بیچاره!ویرجینیا زمزمه کرد:(چند دقیقه صبرکن...خودت همه چیز رو می فهمی!)
نورا با خشم غرید:(بگو بروگم شو نورا!)
-
و چرخید و دوان دوان دور شد.مهم نبود.چند دقیقه ی بعد شاد می شد!بهدیوارتکیه زد و بی صبرانه نظاره گر شد.در مغز و دلش غوغا بود.می ترسیدنتواندتحمل کنـد و همه چیـز را بیرون بـریزد.بـاورش نمی شد هنوز هم چشمشدنبالپرنس دروغین میگشت!این چند ماه عادت کرده بود عاشقش باشد و نمیتوانست یکشبـه حتی بـا وجود شناخـتن شخصیت و فـهمیدن اهدافش,با وجودشیطانبودنش,فراموشش کنـد.نه لااقل بعد ازآن حرفهای رمانتیکی که زده بودوآنبوسه ی شیرین!دیرمی را دوست داشت اما نه آنقدرکه بـا وجود شناختـنشخصیت وفهمـیدن قصدش,با وجـود فـرشته بودنش,عاشـقش شود نـه حتی بـعد ازآنحرفهایقشنگ و بوسه های پرهوس!می دیدکه اسیر شیطان شده و مجبور است فقطبخاطر حفظونجات پـدربزرگش و البته خـودش و معصومیتش,با فرشته پیوندبخورد!کاش راهفراری داشت.کاش جایـی برای رفتن داشت.دیرمی برگشت.دوگیلاس پردر دستداشت.ویرجینیا نمی توانست نگاهش کند.نمی دانست شایـد بهتر بودبـجایازدواج بـا پسری که دوست نداشت به پای رجینالد می رفت و با اعترافبهعـشقش و با تقدیم خودش,حتی با تقدیم جانش,او را تسلیم می کرد.نمیدانستچرا احساس می کـرد رام کردن شیطان از وصلت با فرشته راحت تر وزیباتربود!شاید بهتر بود باکسی مشورت می کرد اما چه کسی؟ِکی؟ نگاهـش راچرخاند ودر دل نالـید"پرنس کجایی؟"دیـرمی گیلاس را بـه دستش داد:(کمیبخـور شروعکنم...)
ویرجینیا همه اش را یک جرعه سرکشید.دیرمی وحشت کرد:(چکارکردی؟الان مست می کنی!)
ویرجینیاگیلاس خالی را پس داد:(چرا پرکرده بودی که؟)
دیرمی خندید:(حق با توست!)و خودش هم نوشیدنی اش را تا ته سرکشید:(شاید اینطوری بهتر باشه!)
چرا نمی توانست کاری بکند؟او هنوز بچه بود!دیرمی بازویش راگرفت:(حاضری؟)
ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد.او هیچوقت حاضر نبود.(خانمها وآقایان...لطفاًیک لحظه...)
نوشیدنی گلویش را سوزانده بود.دیرمی ادامه می داد:(لطفاًگوش کنید...آقای میجر تشریف بیارید...)
همهی سرها به سوی آنها چرخید(ما امشب یک سورپرایز براتون آمـاده کردیموالـبته یک هـدیه ی سال نو برای آقای میجر...بهترین پدربزرگ دنیا!)
هـمهکف زدند.صدا درگـوش ویرجینیا پیچید و سرش گیج رفت!خاله دبورا رادید.چرادیرمی هنـوز هم داشت حقـیقت پرنس بـودنش را مخفی می کـرد؟این سوالمرتـببزرگتر و مهمتر می شد!(شایـد براتون خیلی ناگهانی بشه اما ما تصمیمگرفتهبودیم امشب اعلام کنیم)
داشت می افـتاد.دلش می خـواست همه چـیز به فوریت تمام شود تا بتواند به اتاقش,به تختش پناه ببرد و تا
نفس در سینه دارد بگرید و دیرمی چقدر خونسرد بود:(فکرکنم همتون حدس زدید چی می خوام بگم!؟)
ویرجینیالوسی را دید.از شدت ناراحتی مثل او داشت می افتاد اگر بازویجسیکانبود!نورارا دید.لبخندش در حال تشکیل شدن بود.براین با ناباورینگاهش می کرد.لعنت برپرنس کجا بود؟اما نه چه بهترکه نبود! آنـوقـتویـرجینیا نمی تـوانست ساکـتبـماند مطمعناً پرنس هم نمی تـوانست!(من وویرجـینیا مدتهاست همدیگه رودوست داریم و...)
نه او پرنس را می خواست,رجینالد را,شیطان را,نه این نمی توانست اتفاق بیفتد!(و تصمیم گرفتیم به زودی ازدواج کنیم...)
وانفجار تشویق!ویرجینیا دیگر ازآن لحظه به بعد چیزی نفهمید.ازآغوشی بهآغوشدیگر میرفت و صداها را تـشخیص نمی داد.پـدربزرگ متـعجب و شاد شده بودامانه آنقدرکه ویرجینیا فکرش را می کرد! نـورا مرتب بغلش می کرد و تبریکمیگفت.لوسی همراه عده ای برای رفتن آماده می شد.و عده ای از جمله زنداییالیت دور او حلقـه زده بـودند و متلک بـارش می کردند:(اوه ویـرجینیاتوخیلی احمق بودی و ما خبر نداشتیم...با یک غریبه؟تو فکرکردی دیرمیکیه؟یکمیجر؟)
خوب آنـها نمی دانستند دیـرمی یک سویینی است و البته ازهمیشان انتظار میرفت عصبانی شده باشند با توجه به مساله ی ثروت!آخریندقایق آن شب همچون مهدرخواب نامفهوم بود او شدیداً سرگیجه گرفته بود وقدرت حرف زدن نداشت.اومست شده بود و خبر نداشت.
در راه اتاقش بود.کسی او را درآغوشش می برد(اولین بارته شامپاین می خوری؟)
ویرجینیا خندید.صدا را نشناخته بود.
***
-
صـبح باگرمایی درکمرش بیدار شد.سرش شدیداً درد می کرد و حالت تهوعداشت.خواب آلود چرخید تـا ببیندچه چیـزی به کمرش چسبـیده که تن لخت دیـرمیرا دیـد!کنارش خوابیـده بود!آنچنان سریع و با وحشت نشست که دیرمی هم ازخواب پرید و ویرجینیا تازه متوجه لخت بودن خودش شد!ملافه را تاسینهبالاکشید و بـا چشمان از حدقـه درآمده به دیـرمی زل زد.صدای قلبش در مغزشاکو می داد.یعـنی چیزی شده بود؟دیرمی خمیازه کشان چشم گشود:(صبح شده؟چهزود؟)
ویرجینیا می لرزید.اوکی به تختش آمده بود؟چرا و به اجازه ی چهکسی؟اصلاًچرا هر دو لخت بودند؟بـه خود نیرو داد و پرسید:(تو اینجا چکار میکنی؟آه خدای من...دیرمی چرا اینجایی؟)
دیرمی با تعجب به او زل زد.درآن صبح باآن تن سفید و صاف و موهای پخش شدهبر بالش بسیار فریبنده و زیبـا دیده می شد اما ویـرجینیاآنـقدر نـاراحتبودکه جـذابیت او را درک نکند!(تو چته؟خوب ما زن و شوهر خواهیم شد...)
(خواهیم شد دیگه حالاکه نیستیم؟!)و بناگه بخودآمد:(اوه نه!توکه با من...اوه خدای من....توکه...)
و اشکی از تـرس و خجالت در چشـمانش حلقه زد.دیرمی بر روی ساق دستش بلندشد:(تو چرا اینـجوری می کنی؟)
ویرجینیا ملافه را سپرکرد و از تخت پایین پرید:(دیرمی بگوکه به من دست نزدی!)
(حالامگه چی شده؟)
ویرجینیا دادکشید:(چی شده؟من مست بودم و چیزی حالیم نبود!)
(منم همینطور!)
(دروغ نگو!)
و با وحشت عظیمی که تنش را به ارتعاش درآورده بود,خم شد و ملافه راکشیداما دیرمی دست انـداخت و مانع شد.ویرجینیا واردکشمکش جدی شد:(بذار ببینم!)
دیـرمی خیلی قـوی بـود و با خونسردی حرکات دیـوانه وار ویرجینیا را تحملمی کرد:(ویرجینیا تمـومش کن! ...ما بالاخره امروز زن و شوهر خواهیم شد!)
(امروز؟)
دیرمی نشست:(بله امروز...فکرکنم دیر هم کردیم!)
ویـرجینیا انگار تمـام تصمیمات و اتـفاقات دیشب را فـراموش کرده بـاشد,بـاز او را دیـرمی میـجر ناشناس
می دید و خود را عاشق پرنس سویینی مو طلایی!(نه امروز نمی شه!)
(باید بشه!ما دیشب تمام حرفهامونو زدیم!)
نه درآن لحظه نمی توانست به دیشب فکرکند.آن صبح بقدرکافی ناراحت کنندهبود!تاحواس دیرمی نبود ملافه راکشید اما دیرمی هم همزمان ملافه ی اصلی رویدشک راکشید وجمع کرد!او با تل مچاله شده ی ملافه اینطرف تخت نشسته بود وویرجینیا با ملافه ی بازآنطرف تخت ایستاده بود.دلش گواه بد می داد.بـه سویدیرمی راه افتاد:(بده ببینم...لطفاً...)
دیرمی به سرعت بلند شد و بقچه ی ملافه را زیر بغلش زد:(ویرجینیا لطفاً بس کن...بچه بازی در نیار!)
ویرجینیا به او رسید و دست انداخت تا از او بقاپد اما دیرمی مچ دستش راگرفت و ویرجینیا دیوانه تـر شد: (بده به من لعنتی...)
دیرمی با خستگی هلش داد و غرید:(تمومش کن ویرجینیا!شب عالی بود,با این حرکات احمقانه و دمـوده خرابش نکن!)
شب عالی؟!ویرجینیا خشکید و دیرمی به راحتی او را دور زد و همراه ملافه خارج شد.
***
-
بدون خوردن صبحانه خود را به حمام رساند و دقایق طولانی در وان نشستوگریست.نشانی که دلیل بر ازدواجشان بـاشد پـیدا نکرده بـود اما بـاز هم میتـرسید و اینرا حق خود می دانست.در عین حال که فکر ازدواج نمی کرد در عرضیک ساعت نامزد شده بود و شاید یک ساعت بعدش زن شده بود!ایـن انصاف نبود.اوبرای شوهرش,برای نامزدی اش,برای اولین عشقبازی اش کلی فکرکرده بود.
تازه حوله به تن از حمام درآمده بود و جلوی آینه موهایش را سشوار میکشیدکه دیرمی سر زده داخـل شـد.ویرجینیا عـصبانی و شرمگین قسمتهای بیرونمانده ی سینه اش را مخفی کرد:(چرا بی اجازه اومدی؟ برو بیرون!)
دیرمی متعجب سر جا ماند:(اما چرا؟از من خجالت می کشی؟)
ویرجینیا بناچار پشت پرده ی وان دوید:(آره...حالامی شه بگی چرا اومدی؟)
از پشت نایلون دیدکه دیرمی به سوی آینه رفت:(می خواستم قرار مراسم رو تنظیم کنم کلیسای ژان پل تا شش عصر...)
ویرجینیا نالید:(امروز؟)
دیرمی نفس عمیقی از شدت خشم کشید اما باز با ملایمت گفت:(خبر داری دایی رو تهدیدکردند؟)
ویرجینیا با عجله پرده راکنار زد:(چی؟!)
دیـرمی نگاهش نکرد.درآینـه موهایش را درست می کرد:(گفـتند یک میلیون دلارندی یکی از بچه هاتو می کـشیم و حالانه لـوسی,نه سمـنتا و نه کارل جـراتاز خـونه دراومـدن نـدارند!)و بـه سوی او برگشت: (بنظرت ما وقت زیادیداریم؟)
ویرجینیا خجالت شده بود:(ازکجا معلوم کار اونه؟)
(من نمی تونم به اندازه ی تو خوشبین باشم...خوب چی می گی؟)
(اگه ممکنه به من فرصت بده...لااقل یک روز!)
چهره ی دیرمی در هم کشید:(خیلی خوب...فردا عصر چطوره؟)
ویرجینیا نفس راحتی کشید:(خوبه ...متشکرم!)
دیرمی به تندی برگشت و به سوی در رفت.ویرجینیا با احساس دلسوزی از اینکهاو را رنجانده باشد در پی او دویـد و به بهانـه ی پرسیدن سوالی که شب قـبلفکر او را مشغـول کرده بود نگه اش داشت:(راستی تو چرا به همه نمی گی کیهستی؟)
دیرمی روبرویش ایستاد:(نمی تونم...حالانمی تونم!این ریسک بزرگیه...اونفعلاً امیدواره من حافظه ام رو بدست نیاوردم و اگه بفهمه می زنه به سیمآخر...اون آدمهای قوی اجیرکرده که با هر قدم اشتباه ما ممکنه خسارت جبرانناپذیری بزنه ما مجبوریم تا بسته شدن کامل دستهای رجینالد احتیاط بکنیم!)
-
ویرجینیا هنوز مشکوک بود:(تو اینطور فکر می کنی؟)
(خوب اگه می خواهی امتحان بکنیم در هرصورت من یک جون بیشتر برای از دست دادن ندارم همینطور بقیه!)
باز می خواست برودکه ویرجینیاگفت:(لااقل به براین بگیم اون دوستت داره وخیلی بخاطر رفتار...رجینالد عذاب کشیده!)
دیرمی ملایمتر شد:(منم اونو دوست دارم و به همین خاطر نمی تونم روی جون اون ریسک بکنم...)
و باز حرکت کرد اما ویرجینیا اینبار دستش راگرفت و با عجله پرسید:(ما دیشب...با هم شدیم؟)
دیرمی جواب نداد.بنظر می آمد عصبانی شده بود.بغض گلوی ویرجینیا را بدردآورد:(لطفاً بگو...)
(نمی دونم...منم نمی دونم ویرجینیا...منم مست بودم و چیزی یادم نیست!)
ویرجینیا از شدت شرم سر به زیر انداخت:(پس چرا نذاشتی ملافه رو ببینم؟)
(چون تو خیلی ناراحتم کردی و قلبم رو شکستی!انگارکه ازم متنفر بودی!)
ویرجینیا با ترحم سر بلندکرد:(متاسفم...من فقط ترسیده بودم!)
دیرمی با انگشتانش موهای خیس او را شانه کرد:(از من ترسیدی یاا ز زن من شدن؟)
(نه خوب من فقط ترسیده بودم چون...هیچوقت...با هیچکس...)
و از شدت شرم نتوانست ادامه بدهد!دستهای دیرمی دور تنش حلقه شد:(اوه کوچولوی عزیزم...)و سر خم کرد:(کی می خواهی مال من بشی؟)
و سعی کـرد او را بـبوسد.ویرجینـیا با اکراه سرش را فـراری داد اما دیـرمیمداومت کرد و این بوسه بسیار لطیف تر و لذت بخش تر از بقیه شد بطوری کهویرجینیا متوجه شد خودش هم متقابلاًدارد او را می بوسد و ایـن باعثامیـدواری دیـرمی شد.او را بـغل کرد و سر بـر شانه ی لختـش گذاشت:(باورمنـمی شه دارم زندگی ام رو پس می گیرم...کاش همه چیز زود تموم بشه!)
بناگه دل ویرجینیا شدیداً به حال او سوخت.فکر اینکه او بعد از بدست آوردنحافـظه اش چقـدر ناراحت شده و وحشت کرده بود,چطور تحمل کرده و ساکت ماندهبود,دور از خانه و زندگی و مادر,دور از اسـم و شخـصیت اصلی اش و دیـدنبیـگانـه در جـای خـود,صاحب هـمه چـیز او و نـداشتـن تـوانایی اثـبات و
بی احترامی وگستاخی و قدرنشناسی رجینالد و شاهد مشکلات و از هم پاشیدگیفامیل بودن بدون قدرت جلوگیری,بسیار رنج آور بود و از طرف دیگر بسیار زیبابودکه اومی توانست پسرخاله اش را,پرنس اصلی و بی گناه را به خانه وخانواده برگرداند به پاس کمک او بـرای راضی کردن پـدربزرگ برای قـبولش!بلهویرجینیا بالاخره فرصت تلافی کردن پیداکرده بود.
بعد از رفتن نامزدش یک دست لباس راحتی پوشید و برای سرک کشیدن به پایینرفـت.خداخدا می کرد بـا پدربزرگ روبـرو نشود.می دانسـت این تصمیم ناگهانیازدواجـشان او را به شک انداخته بود.در پایـین اوضاعی بودکه اوحتی برای ردشدن هم راه پیدانمی کرد.کارگرها اطراف را جمع می کردند.خدمتکارها برگـشتهبودند و عـده ای از فامیـل از جمله خـاله دبـورا و دخـترها و ارویـن وفـیونا و هـلگا دور دیرمی و پـدربزرگ حلقه زده بودند!ویرجینیا با نگرانیبه جمع نزدیک شد تا ماجرا را بفهـمد.جمع به محض دیدن او باز شد و نورا باهیجان گفت:(سلام عروس خانم...چقدر می خوابی؟)
خـاله دبورا غرید:(شماها دیونه شدید؟دیرمی می گه باید فردا ازدواج کنیـم...یک روزه که نمی شه کاری کرد!)
هرکس چیزی می گفت و او باگیجی گوش می کرد.مجبور نبود جواب بدهد.از دستهمیشان خسته بود تا اینکه پدربزرگ دست او راگرفت:(یک لحظه با من بیا...)
بله وقت بازجویی رسیده بود.ویرجینیا ناامیدانه به دیرمی نگاهی انداخت و او زمزمه کرد:(مجبوریم!)
-
ویرجینیا منظورش را فهمید!
وقتی وارد خلوتگاه پدربزرگ یعنی کتابخانه شدند,پدربزرگ بدون معطلی در رابست و پرسید:(تو چت شده دختر؟چرا در مورد دیرمی چیزی به من نگفتی؟)
ویرجینیا با خجالت گفت:(خیلی ناگهانی شد بابابزرگ...متاسفم!)
(چرا ناگهانی شد؟تو بایدکلی در این مورد فکر می کردی این ازدواجه شوخی نیست و تو هنوز بچه ای!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.جسد دایی مرتب جلوی چشمانش می آمد و البته شادی بی حد پرنس!او قاتل بود!(لااقل بذارید یک مدت بگذره بعد!)
نـه او دیگر حاضـر به دیـدن جسد دیگـری خصوصاً مال پـدربزرگ نبـود,از پـرنس بعـید نبود!(نمی تونیم
بابا بزرگ...ما می خواهیم فردا ازدواج کنیم!)
(این تصمیم دو تا تونه؟)
(بله...)
(اما چرا؟)
-
ا دست رجینالد به او نرسد!(ما دوست داریم همه چیز زود تموم بشه!)
(این طوری که به چیزی نمی رسیم,مراسم,کلیسا,رستوران,گل ها...تزئینات...)
تـازه معنی اش را می فهـمید.او واقعاً داشت ازدواج می کرد!(ما از تشریفات خـوشمون نمیاد...یک مراسم مختصر و...)
ماه عسلی طولانی و وحشیانه!به گفته ی کارل!این آرزوی ویرجینیا بود...(من برای توکلی آرزو داشتم!)
ویرجینیا با علاقه لبخند زد و پیرمرد ادامه داد:(احساس می کنم مشکلی هست,شمادو تا یک جوری شدید چی شده به منم بگید!)
ویرجینیا از حدس او وحشت کرد و پدربزرگش از چهره او در حـدسش مطمعـن شد:(به من بگو ویرجینیا شاید راه دیگه ای باشه؟)
بازویرجینیا دو دل شد.می توانست بگوید؟باید می گفت؟شاید بهتر بود او همهچیز را بداند و مانع شود اما یـا ریسکش؟اگر جلوی رجینالدگرفته می شد شایدبه سیم آخر می زد!دیرمی حتماً چیـزی می دانست که تا به حال صبرکرده بود.اورجینالد را می شناخت,او هم یک جان بیشتر برای از دست دادن نداشت وشایداگـر دست از پـا خطا می کرد باعث مرگ او هـم می شد!پـدربزرگ موهای او رانوازش کرد:(چی شـده ویرجینیا؟)
ویرجینیا دوباره به او خیره شد:(ما همدیگه رو دوست داریم و نمی تونیم صبرکنیم...همین!)
و باخستگی لبخند زد تا بلکه پیرمرد راقانع کند و پدربزرگ خندید:(نکنه شماها باهم خرابکاری کردید؟)
ویرجینیا از شدت خجالت داد زد:(نه پدربزرگ!)
پیرمرد چشمک زد:(دروغ نگو!)
و در زده شد.دیرمی بود:(آقای میجرکارگرهاکارشون رو تموم کردند و دارند می رند...)
پدربزرگ به سویش رفت:(ای شلوغ!)
وگونـه ی دیرمی را نوازش کرد و خارج شد!دیرمی متعجب به چهره ی سرخ شده ی ویرجینیا نگاه کـرد: (چی شد؟چی گفتی؟)
ویرجینیا غرید:(مگه غیر از دروغ شانس دیگه ای داشتم؟)
(وَ...)
(وآبرومون رفت!)
-
دیرمی وحشتزده خندید و ویرجینیا را هم خنداند.آمدن فیونا مانع شد:(اجازه هست؟)
دیرمی کنار رفت و فیونا وارد شد.ویرجینیا فهمید برای چه آمده:(فیونا مجبور نیستی!)
فیونا شرمگین گفت:(نه...من باید معذرت بخوام!)
ویرجینیا بی حوصله تر وگرفتارتر ازآن بودکه با او وقت تلف کند:(تو حق داشتی...هرکس دیگه ای جای تو بود همین کار رو می کرد)
فیونا سر به زیر انداخت:(تو خیلی پردرک هستی!)
ویرجینیا به سوی در رفت:(من همه چیز رو فراموش کردم!)
***
تـا عصر سر ویرجـینیاآنقدر شلوغ بـودکه حتی فـرصت نکرد چیـزی بخورد.این میرفت او می آمد.اینرا تنـظیم می کـردند,آنـرا انتخاب می کـردند,مشورت میکـردند,تصمیم می گرفـتند,بیـرون می رفتـند,بر
می گشتند,طرح کیک,نوع گل,مدل لباس,محل ماه عسل,ساقدوشها,شکل کارتها,لیست مهمانان,تزئینات سالن...ازدواج چقدر تشریفات داشت!
ساعت هفت تقریباً تمـام سفارشات داده شد و همه به منظور رسیدگی به کارهایخودشان وآمـاده شدن بـرای مراسم فـردا پخش شـدند و ویرجیـنیا بالاخره فرصتکرد بـا موهای مخـتصر بافـته شده و لباس زیر کوتـاهی,خود را برای استراحتبه اتاقش برساند.انگارکه دزدآمده بود.لباسها ازکشوها بـیرون ریخته شدهبود.روی تخت پر از ژورنال بود و میز توالت بهم ریخته بود.ویرجینیا روی تخترا جمع می کرد تا جـایی بـرای خواب داشته باشدکه در اتاقش به صدادرآمد.ویرجینیا بلوزآبی دیرمی را بتن کرد و براین وارد شد. گرفته و حتیخشمگین بود:(سلام ویرجینیا...می دونم خیلی خسته ای اما باید باهات حرفبزنم.)
ویرجینیا فهمید او هم برای گرفتن جواب آمده!براین در را بست اما همانجا ماند:(خـطری پیش اومده مگه نه؟)
ویرجینیا سعی کرد بی اعتنا باشد:(نه...چطور؟)
(چرا داری ازدواج می کنی؟)
ویـرجینیا می دانست عـاشق دیرمی بـودن بهانه ی مناسبی برای براین هوشیارنبود و سکوت او براین را بـه یقین رساند:(حالاوقتش نیست دیرمی هم اوننیست...خودت می دونی...موضوع چیه؟)
ویرجینیا سر به زیر انداخت:(مجبور شدم براین...مثل تو!)
(هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور به ازدواج با دیرمی بکنه!)
ویرجینیا لب تخت نشست و براین به سویش آمد:(چی شده ویرجینیا؟)
(خیلی دلم می خواست می تونستم بهت بگم اما می ترسم!)
براین روبرویش رسید.دست در جیبهای شلوار سیاهش داشت:(از چی می ترسی؟)
ویرجینیا به چشمان نگران او خیره شد:(از حقیقت!)
(شاید حقیقت چیز دیگه ای و تو داری اشتباه می کنی؟)
-
ویرجینیا دو دل شد.یعنی ممکن بود؟براین کنارش نشست:(بگو دیرمی چطور تونست قانعت بکنه؟)
(می ترسم خیلی ناراحت بشی!)
(اگه تو تونستی تحمل کنی منم می تونم!)و بعد ازکمی مکث پرسید:(موضوع درباره ی پرنس؟)
ویرجینیااحساس میکرد اگر همه چیز را بگوید سبک تر می شود.او به مشورتکردن نیازداشت وبالاخره بـراین باید موضوع را می فهمید چه فرقی می کرد یکروززودتر!(راستش دیرمی می گه مقصر همه چی پرنس!)
براین بر خلاف تصور ویرجینیاآرام بود:(چه دلیلی هست که اون اینقدر بد باشه؟)
(دلیل این که اون...اون نیست!)
(یعنی چی؟)
(ببین یک چیزی می گم قول بده بین ما بمونه!)
(قول می دم.)
(دیرمی مدتهاست حافظه اش رو بدست آورده!)
براین وحشت کرد:(جدی؟)
(بله و اون کسی که ما فکرش رو می کردیم!)
براین با ناباوری گفت:(پرنس؟)
ویـرجینیا سـر تکان داد و بـراین خندید:(این امکان نـداره...اون...نـه نمی شه...چشمها,موهـا,قـیافه...نـه اون
نمی تونه پرنس باشه!)
(اما توگفته بودی اون بیشتر به پرنس قبلی شبیه؟)
(من اخلاق و رفتارش روگفتم!)
(خوب همین کافیه...همه می گفتند عوض شده!)
(چرا اون باید با وجود متنفر بودن پیش بابابزرگ بمونه؟)
(چون حافظه اش رو از دست داده بود!)
(خدای من...اون شش سال توی کما بوده...)و بازکمی فکرکرد:(اگه دیرمی پرنس پس اون یکی...)
-
یرجینیا بخیال آنکه جواب می خواهد برایش کامل کرد:(اون رجینالد فلوشر...پسر یک پلیس...)
براین خونسردانه گفت:(پس اون رجینالد...منم فکر می کردم دیرمی باشه...)
ویرجینیا متعجب شد:(تو رجینیالد رو می شناختی؟)
(سیزده سالگی پرنس منو باهاش آشناکرد!)
ویرجینیا از این رابطه گیج شد.اینهمه سال؟(چرا؟)
بـراین از همه چـیز بی خبرگفت:(خوب چون پدر رجینالد اجازه نمی داد پرنس بهاون نـزدیک بشه پرنس هم از من کمک می خواست...در ضمن گفتم که ما دوستهایخیلی خوبی بودیم!)
ویرجینیاگیج تر شد:(یعنی چی؟چرا پدرش نمی ذاشت؟)
(هرکس بود نمی ذاشت...شوهر خاله زنش رو با وجود اینکه رجینالد توی شکمشبود ول کرده بود و بـا خاله ازدواج کرده بود اگرآقای فلوشر نبود رجینالدبی پدر...)
ویرجینیا احساس دردی در سرش کرد:(پرنس و...رجینالد برادرند؟)
براین وحشت کرد:(مگه تو نمی دونستی؟منم فکرکردم دیرمی بهت گفته...خدای من!)
بـرادر!آنها بـرادر بودند!اینـهمه شباهت؟!براین بازوی ویرجینیا راگرفت:(به هیچکس نگـو...لطفاً...این یک رازه...)
ویرجینیا سرگیجه گرفته بود.این بود علت آن توجه ها و پچ پـچ ها ونگاهها,این بود علت برآشفتن پرنس در شب ورود دیرمی,این بود علت نزدیکی درحیاط خانه یشان,این بود علت اصرار پرنس برای فـهمیـدن بازگشت حافظه یدیرمی و البته ترحم وکمک دیرمی به پرنس وقتی سرش زخمی شد یابرای حرف زدندربـاره ی خاله دبـورا به خانه یشان رفته بود.مثل یک برادر خوب!براینزمزمه کرد:(اینه که منوگیج کرده اونها شبیه هم هستند...شبیه آقای سویینی وشناختنشون سخت تر شده!)
در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنسمقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین بهخودآمد:(تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
(بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
(پس بالاخره موضوع ارث رو فهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدمخرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
(خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
(یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
(نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
(خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
(اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
(ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد روگیر بیندازیم!)
(اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفتهاگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
(بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیرهیک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:(همه چیز رو بهبابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
ویرجینیا ناراحت شد:(نمی شه براین...نمی تونم!)
بـراین هنوز مشتاقانه سرعقیده اش بود:(چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:(نمی دونم...شایدکرده باشم!)
(چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)
-
در درون ویـرجینیا غـوغا بود.آن دو پسر زیبا اما متفاوت!شب مستی پرنسمقابل چشمانش آمد"حالابه بابا چی بگم؟بگم بد قولی کردم؟"با صدای براین بهخودآمد:(تو چرا داری با دیرمی ازدواج می کنی؟)
(بخاطر اون...رجینالد...آخرین هدفش یک سوم ثروت پدربزرگ!)
(پس بالاخره موضوع ارث رو فهمیدی؟من می خواستم زودتر به تو بگم اما ترسیدمخرابکاری بکنی و لو بدی چون امیدوار بودم اشخاص کمتری خبر داشته باشند...)
(خیلی زودتر خود رجینالد بهم گفته بود!)
(یعنی چی؟چرا باید بگه؟)
(نمی دونم...شاید می خواسته به این روش قانعم بکنه!)
(خوب تو می تونی بجای ازدواج,ثروت رو به بابابزرگ برگردونی؟)
(اونوقت رجینالد مستقیم سراغ بابابزرگ می ره!)
(ما می تونیم به همه بگیم و رجینالد روگیر بیندازیم!)
(اون آدمهای خطرناکی داره که برای اجرای تمام این نقشه ها ازشون کمک گرفتهاگه بدون مدرک همه چیز رو فاش کنیم ممکنه به بابابزرگ صدمه بزنه!)
(بابابزرگ مَرده,قویه می تونه از خودش مواظبت بکنه...بادی گارد* می گیرهیک کاری می کنه,تو نباید خودتو فدا بکنی؟)و باهیجان گفت:(همه چیز رو بهبابابزرگ می گیم و ثروت رو انتقال می دیم!)
ویرجینیا ناراحت شد:(نمی شه براین...نمی تونم!)
بـراین هنوز مشتاقانه سرعقیده اش بود:(چرا نمی شه؟تا دیر نشده همه چیز رو بهم بزن... توکه هنوز ازدواج نکردی پس...)
ویرجینیا با شرم سر به زیر انداخت:(نمی دونم...شایدکرده باشم!)
(چی؟نه...خدای من...تو نباید می ذاشتی!)
*body guardنگهبان شخصی.
ویرجینیا هنوز نمی توانست سر بلندکند:(نفهمیدم چطور شد...هنوز مطمعن هم نیستم!)
(اگه می خواهی بریم دکتر؟)
ویـرجینیا نگاه کوتـاهی به او انـداخت.بجای اوگـونه های براین گل انداخته بود!(فعلاًمشکل مهمتر از ایـن داریم!)
براین حرف را عوض کرد:(تو مطمعنی دیرمی راست می گه؟)
ویرجینیا نگران شد:(چطور؟)
(هفته قبل یک نامه ی حقوقی به خاله دبورا رسیده که پرونده ی مرگ شوهرش بسته شده ظاهراًثابت شده جویل قربانی سوءقصد دایی هنری شده!)
ویرجینیا شوکه شد:(خدای من!جدی می گی براین؟)
(و من فکرکردم شاید پرنس فهمیده و انتقام پدرش رو از دایی گرفته!)
(اما چطور ممکنه؟دایی اواخر نوامبرکشته شده و خیلی زودتر از اون,زودتر ازاومدن دیرمی گم شده بود!)
(فقط اینجای مساله است که گیجم کرده...پرنس باید یک جورهایی زودتر فهمیده باشه؟)
(مثلاًچطوری؟)
(نمی دونم...شاید ازکسانی کمک گرفته مثلاًاز پلیسها و یا وکلاوکاراگاها و...)
دانشجوی حقوق؟!یعنی ممکن بود؟(خود پرنس پیداکرده!)
(چی؟)
(پرنس دانشجوی هنر نیست...اون حقوق می خونه!)
(ازکجا فهمیدی؟)
(کتابهاشو دیدم و حتی بخاطر این کار دعوا و تهدیدم کرد!)
(اگه تهدیدکرده معلومه مساله خیلی براش جدی و سری بوده!)
(هیچکس نمی دونه,حتی خاله...حتی میبل!)
(یعنی اون هنوز هم پرنس و دیرمی رجینالد؟)
(اونوقت بازم چیزی عوض نمی شه اون دایی روکشته و قاتله!)
(بقیه چی؟معلوم نیست که بقیه هم کار اون باشه؟)
(اما اونها برادرند وآقای سویینی پدر هر دوشون!)
(رجینالد همیشه از پدرش متنفر بود...می گفت انسان ترسویی بوده که با تهدید حاضربه ول کردن زندگی و خوشبختی اش شده!)
ترسو؟پرنس هم گفته بود پدرش ترسو بود!یعنی او رجینالد بود؟براین از جابلند شد و به سوی پنجره رفت :(چطوری می تونیم بفهمیم کدومیک پرنس؟)
-
ویرجینیا زیرلب گفت:(برای فهمیدن دیگه خیلی دیره!)
شب شده بود.کارها تقریباً تمام شده بود.تالار رزرو شده بود.کلیسا تزئینشده بود.کارتها فرستاده شده بود و حتی لباس عروس خریداری شده بود اماویرجینیا دودل تر و افسرده تر و نگرانتر ازآن بودکه توجه بکند خالهدبوراکمکش می کرد لباس را پروکند.مدل بسیار ساده ای داشت.بالاتنه,تاپ تنگیداشت که بجـای آستین,دو بند باریک بر شانـه ها داشت.پاییـن تنه بلند وشل,تماماً ابریشم,پر از مرواریدهای دوخته شده به شکل رز داشت.ویـرجینیااصلاًبـیاد نداشت لبـاس راکی و چطوری انتخاب کرد.تنها بودند:(ویرجینـیاتوی این لباس خیلی خوشگل دیده می شی!)
(روابط شما باآقای استراگر چطور پیش می ره؟)
(خوبه فقط رفتار پرنس خیلی ناراحتم می کنه!)
پرنس,رجینالد,نامش هر چه که بود ویرجینیا هنوز عاشقش بود و یادآوری اش اورا به لرز می انداخت اما سـعی کردکاری نکنـدکه خاله متوجـه بشود:(شمانـباید به عقیده ی اون اهمیت بدید...هـرکسی یک طرز زندگی داره!)
خاله در حالی که زیپ پشت لباس ویرجینیا را می بست گفت:(درسته اما پرنس همه چیز منه دلم می خواد شادی و رضایتش رو ببینم)
(اگه اون پسرتونه باید از خوشبختی شما شاد بشه!)
مثل دیرمی!خاله او را به سوی خود برگرداند:(بذار ببینم...کمرش زیاد تنگ نیست؟)
ویرجینیا به چهره ی زیبا اما دردکشیده ی خاله اش خیره شد:(هنوز خبری ازش نیست؟)
خاله تور را بر سرش انداخت:(نه فقط دیشب تـوی حیاط دیـدمش...اصلاًبـاهامحرف نـزد حتی نگاهم هم نکرد,چند بار در خونه رفتم اما اجازه ندادکسی در روبازکنه...بیچاره میبل پشت پنجره گریه می کرد.)
به زبان ویرجینیاآمد بگوید"اوپسرت نیست" اما به زحمت جلوی خودراگرفت!(دیشب وقتی تو روجلوی همه بوسید خیلی خوشحال شدم فهمیدم بالاخرهعاشق شده...آخه می دونی,اون هیچوقت عاشق نشده بود هیچوقت دختری رو نبوسیدهبود اون مثل گل پاک بود...)
اشک در چـشمان خاله حلقه زد.بغـض ویرجینیا هم بادکرد,دیشب آن حرفها,آنآغوش,آن بوسه...چقدر زیـبا بود!خاله بـا تمسخر خندید:(از وقتی تو اومدیفکر می کردم تو و پرنس عاشق هم شدید و بالاخره با
هم ازدواج می کنید و تو می شی عروس من)
بله او داشت با پرنس ازدواج می کرد و می شد عروس خاله!(چرا ویرجینیا؟تو عاشق پسرم نبودی؟)
بغض گلوی ویرجینیابه چشمانش فشارآورد وبرای آنکه خاله اشکهایش راکه آمادهی سرازیر شدن بودند نبیند,به سوی تخت برگشت:(خاله شما از ازدواجتون راضیهستید؟)
خاله ناله کرد:(خدای من!تو چرا این سوال رو می پرسی؟)
ویرجینیا با تعجب به سویش برگشت:(چطور؟)
خاله وحشتزده به سویش رفت:(چی شده ویرجینیا؟به من بگو!)
ویـرجینیا به او زل زد.چقدر دوست داشت او مادرش بود,ایستاده در اتاقش,درشب قبل از عروسی,بـغلش می کرد و دلداری اش می داد و او می توانست همه چیزرا بگوید و درآغوشش بگرید!خاله دستهای او را گرفت و با عجله گـفت:(تو بایدبری ویرجینیا...تا دیر نشده از اینجا برو!)
ویرجینیا متعجب وگیج شد:(چرا؟موضوع چیه خاله؟)
خاله اش رسماً می لرزید:(نمی تونم توضیح بدم...این فقط یک احساسه...)
(چی؟)
-
(تو در خطری!)
بناگه در به صدا درآمد و ویرجینیا اجازه ی ورود داد.دیرمی بود.با بلوز وشلوارآبی کمرنگ,زیبا اماخسته درآستانه ی در ظاهرشد:(ویرجینیا می شه یکلحظه...)
و با دیدنش در لباس عروس خشکید.خاله با نارضایتی زمزمه کرد:(من دیگه باید برم...)
ویرجینیا به بدرقه اش تا در اتاق رفت.خاله رو به دیرمی که هنوز درآستانه یدر مانده بود و هنوزچشم در ویرجینیا داشت گفت:(آقا داماد تبریک میگم...بهترین دختر دنیا رو بدست آوردید!)
دیرمی با خجالت خندید:(می دونم ماما!)و بناگه بخودآمد:(آه لطفاً خانم استراگر منو ببخشید...من...)
خاله خندید:(عزیزم راحت باش...من مادر براین هم شدم!این برای من افتخار بزرگی!)
دیرمی با وحشت به ویرجینیا نگاه کرد ویرجینیا هم خندید!بعد از رفتنخاله,ویرجینیا معذب از نگاه غریب او غرید:(نمی دونی عروس و داماد نباید شبقبل از عروسی همدیگه رو ببینند؟شگون نداره!)
دیرمی به در بسته تکیه زد:(بیا اینجا!)
ویرجینیاکمی ترسید:(چرا؟چیزی شده؟کاری کردم؟)
دیرمی پچ پچ وارگفت:(آره...بیا!)
-
ویرجینیا بیشتر ترسید و حتی قدمی عقب گذاشت:(چکارکردم؟)
دیرمی لبخند ترسناکی زد:(چکارم کردی؟عاشقم کردی...دیونه ام کردی...بیا اینجا!)
قلب ویرجینیا لرزید:(اَه منوترسوندی!)و به منظور ردگم کنی به سوی آینهچرخید,تور را ازسرش برداشت و در حالی که موهایش را باز می کردگفت:(راستیمن یک فکری کردم!)ازآینه دیدکه دیرمی از درجدا شـد و به سوی او راهافتاد.خدایا چقدر شبیه پرنس بود؟!(می گم چطوره چیز کنیم...من همه چیز روبه بابا بزرگ بگم و...)
دیرمی رسید و ازعقب بغلش کرد و او را محکم به خود فشرد.ویرجینیا ترسید.اوهنوز هم به دیرمی اعتماد نـداشت!دیرمی به آرامی پرسید:(عزیزم چرا می لرزی؟)
ویرجینیا به ساق دستان او چنگ انداخت:(بذار حرفم رو بگم!)
دیرمی گردنش را بوسید:(خوب بگو!)
ترس ویرجینیا بیشتر شد اما بناچارادامه داد:(من میتونم ثروت رو به بابابزرگ برگردونم اونوقت رجینالد...)
دیرمی او را محکمتر فشرد وگردنش را مکید.ویرجینیا نالید:(دیرمی نکن...دردم میاری!)
دیرمی غرید:(باید عادت کنی!)
نه او اینقدر وحشی نبود!بازوهایش کیپ تر شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند:(می گفتی...ادامه بده!)
ویرجینیا تقلایی کرد اما دیرمی رهایش نکرد و بلندتر داد زد:(حرفت رو بزن!)
ویرجینیا از وحشت ناگهانی دادکشید:(ولم کن لعنتی!تو چت شده؟)
و دیرمی رهایش کرد:(چرا نمی گی دوستت ندارم و نمی خوام باهات ازدواج کنم؟)
-
خیلی عصبانی شده بود.ویرجینیا با پشیمانی گفت:(نه من بخاطر این نمی گفتم...)
(چرا تو بخاطر همین می گفتی!تو داری تمام تلاشت رو میـکنی تا عروسی رو بهم بزنی خوب اگه دوستم نداری...)
ویرجینیا مانع ادامه دادنش شد:(نه دیرمی من فقط دنبال راه ساده تر می گردم!)
چهره ی دیرمی بیشتر درهم کشید و ویرجینیا را وادار به سکوت کرد:(تو همه چیز رو به بـراین گفتی مگه نه؟)
ویرجینیا شوکه شد:(چطور مگه؟)
(پس گفتی!)
ویرجینیا با شرم گفت:(اون راز نگه داره!)
(می دونی حالاکجاست؟)
ویرجینیا نگران شد:(نه!)
(هیچکس نمی دونه....گم شده کیف وکت پاره اش جلوی در خونشون پیدا شده!)
ویـرجینیا سرگیـجه ی ناگهانی گرفت:(نـه این امکان نداره,اون...)و بگریه افتاد:(ایـن مسخره است...اون به هیچکس نمی گه...من مطمعنم!)
دیرمی دست به سینه زد:(پس چرا پلیس نمی تونه پیداش بکنه؟)
یعنی بلایی سرش آمده بود؟یعنی او خربکاری کرده و جان براین را در خطرانداخته بود؟ویرجینیاناامیدانه به بلوز دیرمی چنگ انداخت:(یعنی کار اونه؟)
دیرمی نه حرکتی کـرد و نه جواب داد.اشک از چشـمان ویرجـینیا رها شد:(بایـدکاری بکنیم...باید پیداش بکنیم...لطفاً دیرمی...)
دیرمی بازوی او راگرفت و با خشونت بر روی چهار پایه ی میز توالت نشاند:(داریم دنبالش می گردیم!)
ویرجینیا ملتمسانه گفت:(برو پیشش...برو باهاش حرف بزن...)
-
(چی بگم؟تو خیال می کنی اون حرف کسی روگوش می ده؟)
ویـرجینیا در خود نبـود.دوباره گوشه ی بـلوز او را چـسبید:(حرف تـو روگوش می ده تو بـرادرشی و اون دوستت داره!)
دیرمی به سردی دست او راکنار زد:(لعنت!پس فهمیدی؟)
ویرجینیا ترسید!دیرمی غرید:(کی بهت گفت؟براین؟)
ویرجینیا از جا بلند شد:(من باید اینو زودتر,از خودتو می فهمیدم!)
(چرا؟اینکار غیر از اینکه جون برادرم رو به خطر می انداخت چه فایده ی دیگه ای داشت؟)
ویرجینیا با عشق لبخند زد:(اونوقت بهتر و بیشتر درکت می کردم!)
(من نگران بودم نکنه اعتمادت از من سلب بشه!)
(نه...من خیلی هم خوشحال می شدم و بهت افتخار می کردم!)
دیرمی او را بغل کرد:(تو تنهاکسی هستی که من دارم!)
(تو مادر داری!)
(اون حالامال کسی دیگه است)
ویرجینیا از او فاصله گرفت و به شوخی اخم کرد:(تو هم شروع نکن!)
دیرمی خندید:(اما منم از ویلیام متنفرم!)
صدای تاک تاک درآرامش آنـها را بـهم زد جیـل بود:(خـانم اکونـورآقای سویینی اومدند با شما حـرف بزنند.)
ویرجینیا با وحشت به بازوی دیرمی آویخت:(خدای من...حالاچکارکنم؟)
دیرمی هم متعجب و نگران شده بود:(یعنی برای چی اومده؟)
قلب ویرجینیا می کوبید:(من می ترسم!)
(سعی کن خونسرد باشی,اینجا تو در امانی!)
ویـرجینیا فرصت نکـرد بگویـد از فـاش کردن رازهـا می ترسد!پرنس با هـمانتیپ بارانی و شلوارجین در آستانه ی در ظاهر شد:(اجازه هست؟به به...عروس وداماد عزیز!)
-
دیرمی با عجله از ویرجینیا فاصله گرفت:(خوش اومدی...چه عجب؟)
ویرجینیا نمی توانست نگاهش را از او بگیرد.حال میفهمیدآن چشمان آبی وکشیدهو لبهای سرخ و گستاخ هیـچ شباهتی به مال دیـرمی نداشت اما برادر بودنشاناز هر جهت معلوم بود(راستش اومدم در مورد خـانم استراگر با ویرجینیا مشورتکنم!)
دیرمی از بهانه ی اوبه تلخی خندید:(می فهمم,بفرما!)و متوجه بدحالی ویرجینیا شد و اضافه کرد:(فکرکنم مادرت پایین باشه؟)
پرنس سلانه سلانه داخل شد:(بله متاسفانه دیدمش!)و به ویرجینیا زل زد:(می تونیم تنها صحبت کنیم؟)
چیـزی که ویرجینـیا می ترسید داشت سرش می آمد.ترس از منحرف شدن,منصرفشدن,عـصبانی شدن, دوباره عاشق شدن!دیرمی مجبور بود برود:(البته...راحتباش!)و به ویرجینیا نگاه تذکر دهنده ای انداخت: (من پایین هستم!)
وقتی دربسته شد,ویرجینیاکه دیگر نمی توانست بر روی پاهای لرزانش بماند,خود را بر چهار پایه انداخت :(در مورد خاله چی می خواهی بگی؟)
صدایش بدتر از قلب و زانوهایش می لرزید.پرنس زمزمه کرد:(خودت هم فهمیدی این یک بهانه بودبرای تنها موندنمون!)
ویرجینیا لحظه ای او را درآینه دید.داشت نزدیک می شد:(فکر نکنم مناسب باشه ما در این موقعیت...)
پرنس رسید و دستش راگرفت:(بلند شو بذار نگاهت کنم!)
ویـرجینیا همچنان که سعی می کرد نگاهش بر چشمان او نیفتد,بلند شد اما دستشرا بر روی میـزتکیه گاه کرد(حیفه پوست سفید بدنت زیر این بمونه اما بازمخوشگلترین عروسی هستی که توی عمرم دیدم!)
ویرجینیا چاره ای جز نگاه کردن به چهره ی فریبنده اش را نداشت وآنچشمها...به هم خیره ماندند.نه این نگـاه زیبا و معصوم نمی تـوانست متعلقبه شیطان باشد.او پرنس بود,معشوقش و نمی توانست آن کارها را کرده باشد واو در حالی که همچنان دست او را در دست داشت به سختی زمزمه کرد:(چطورتونستی این کار رو بکنی؟)
صدایش جدی وخسته وشکسته بود.ویرجینیا در دریای آبی چشمانش غرق شدهبود.پرنس دستش رافشرد :(تو نمی تونی این کار رو با من و خودت بکنی...توعاشقش نیستی مگه نه؟)
درد در قـلب ویرجینیـا پیچید.لب بازکـرد التماس کند ادامه ندهد اما او سر سخت و عصبانی ادامه می داد:
(تو عاشقش نیستی,می دونم!چرا داری خودتو بدبخت می کنی تو اونو نمی شناسی...)
ویـرجینیا داشت بـه گـریه می افـتاد.دسـتش را بـا نـارضایتی از دست او بـیرون کشـید:(لااقـل بیـشتر از تـو
می شناسمش!)
-
نفهمید چرا اینراگفت.انگارکه فقط خواسته بود عکس العملی نشان داده باشد و او غرید:(عاشقشی؟)
دل ویـرجینیا شدیـدتـر لرزید و اشک پلکهایـش را فشرد.چرخید تا لااقل کمیدور بشودکه پرنس با یک پـرش او راگرفت.حتی یک تماس کوچک برای لذت بخشیدنبه اوکافی بود.سعی کرد خود را برهاند تا مبادا بر اثر افسونگری اش همه چیزرا بر ملاکند اما او با قدرت ویرجینیا را به سوی خود چرخـاند:(جواببده...عاشقشی؟)
ویرجـینیا بی اختیار خود را به آغوش او انداخت!نفهمید چطور شده بود تمامسعیش راکرده بود فرار کـند اما بـه آغوش او فرارکرده بود!:(نه...لعنت بهتو,می دونی که عاشق توام!)و دستهایش را دورکمر او حلقـه کرد:(چرا...چرااین کارها روکردی؟چرا دروغ گفتی؟چرا همه چیز رو خراب کردی؟)
پرنس ساکت,او را به خودفشرد.ویرجینیا سعی می کرد چیزهایی بیاد بیاورد تابلکه بتواند ازجذبه ی پرنس خارج شود اما نشد.انگارکه تمام آن اتفاقات بایدمی افتاد وآن رنجها حقشان بود!پرنس دست به موهای او کشید:(موضوع چیه؟)و اورا از خودکند:(به من نگاه کن...چرا داری این کار رو می کنی؟)و چانه ی اورا محکم بالاکشید:(دیرمی مجبورت کرده...من می دونم!)
با افتادن نگاه ویرجینیا بر نگاه منتظر او,بالاخره ترکید:(نه...توکردی...همش تقصیر توست!)
چهره ی پرنس در هم کشید:(من چکارکردم؟)
تن عصبانی صدایش همه چیز را بیاد ویرجینیا انداخت.از او جدا شد:(اگه اونقدر بد نبودی...)
(اون چه دروغهایی برات سر هم کرده؟)