صفحات 303-300
-خیلی زیاد!
ولی او بدون اینکه منتظر تعارف تریسی باشد،روی صندلی نشست و گفت:
-ما می توانیم باهم دوست باشیم چون به هر حال، هر دوی ما به دلیل مشترکی این جا هستیم.
تریسی با نگاه کینه توزی به او چشم دوخت.او هیچ تصوری درمورد آن چه وی میگفت نداشت. او ادامه داد:
-اسم من استیونس است.جف استیونس.
-هر چه که خواهد باشد.
سپس حرکتی کرد که از جایش بلند شود،ولی او گفت:
-صبر کنید،من می خواهم توضیحی درمورد آخرین باری که یکدیگر را دیدیم به شما بدهم.
تریسی با تأکید گفت:
-هیچ موردی برای توضیح وجود نداردهر احمقی می توانست آن موضوع را بفهمد.
جف سرش را پایین انداخت و گفت:
-من می بایست کاری برای کنراد مورگن انجام می دادم.ولی همه چیز خراب شد.او از دست من عصبانی است.
تریسی با لحن غیر دوستانه ای گفت:
-من از حضور شما در این جا به هیچ وجه خوشحال نیستم.اصلاً شما در این کشتی چه می کنید؟آیا بهتر نبود با قایق خصوصی او سفر می کردید؟
او خندید:
-این هم در ئاقع یک قایق خصوصی استچون"ماکسمیلین پیتر پونت" خیلی ثروتمند است.
-منظورتان چیست؟
-یعنی شما این را نمیدانید؟
-چه چیزی را؟
-ماکس پیتر پونت یکی از ثروتمندان دنیاست.سرگرمی او این است که کمپانی های بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج کند.او عاشق اسب های رام و زن های سرکش است وتعداد زیادی از هردوی این ها را هم دارد.او درعین حال بزرگترین ولخرج دنیا نیز هست و او با این کشتی سفر می کند.
-ولابد شما می خواهید او را از شر ثروت اضافی اش راحت کنید؟
-در واقع مقدار زیادی از آن را.
و اضافه کرد:
-و میدانید من و شما چکار باید بکنیم؟
-من قطعاً می دانم آقای استیونس،باید فوراً از شما خداحافظی کنم.
در حالی که تریسی برخاست و کیفش را برداشت از سالن رستوران بیرون رفت.جف همچنان نشسته بود و با نگاهش وی را بدرقه می کرد.
تریسی ناهارش را در اتاق خودش صرف کرد و تمام مدت به این فکر می کرد که دیدار دوباره جف استیونس چه حادثه بد و شومی بوده است.او سعی می کرد که اولین برخوردش را با آن ها ، که در آن قطار افتاد ، فراموش کند.تریسی با خودش می گفت:
-من اجازه نخواهم داد که او این سفر را برای من خراب کند، من هیچ اعتنایی به او نخواهم کرد.بعد از شام تریسی روی عرشه رفت، شب خارق العاده ای بود.ستاره ها به مشتی الماس شبیه بود که روی پهنه ای از مخمل سیاه پاشیده شده باشد.او در زیر نور مهتاب ایستاده بود و به امواج فسفری و نرمی که ماه بر سطح دریا می پاشید،نگاه می کرد و به صدای وزش ملایم باد گوش می کرد.در همین هنگام او در کنارش ظاهر شد.
-حتی نمی توانی فکرش را بکنی که چقدر زیبا شده ای؛تو به عشق سغر های دریایی اعتقاد داری؟
-بله،به تنها چیزی که اعتقاد ندارم تو هستی.
وبه راه افتاد که از او دور بشود.جف استیونس گفت:
-صبر کن،خبری برایت دارم.تازه متوجه شدم که آقای ماکس پیترپونت در کشتی نیست.او در آخرین دقایق ،سفرش را لغو کرده است.
-حیف تو پول بلیط را تلف کرده ای.
-الزاماً این طور نیست.
جف با نگاهی متفکرانه به تریسی نگاه کرد و ادامه داد:
-دوست داری در این مسافرت یک پول کوچک گیرت بیفتد؟
-این کار فقط وقتی ممکن است که یک زیر دریایی و یا یک هلیکوپتر در جیبت داشته باشی،چون بعد از دزدی فرار از این کشتی امکان پذیر نیست.
- کی درمورد دزدی حرف زد؟آیا درمورد بوریس ملینکو یا پیتر بگولسکو چیزی شنیده ای؟
-خوب،فرض کن که شنیده ام.
-آن دو در راه رفتن به روسیه برای انجام مسابقات قهرمانی هستند؛اگر من ترتیبی بدهم که تو با هردوی آن ها بازی کنی، ما می توانیم پول زیادی به دست بیاوریم.این یک کار از پیش برنامه ریزی شده است.
تریسی با تعجب به او خیره شد:
-یعنی چی! تو ترتیبی بدهی که من با هردوی آن ها بازی کنم؟برنامه از پیش تدارک دیده شده فقط همین است؟
-آه بله، چه طور است، می پسندی؟
-بله، فقط یک اشکال کوچک وجود دارد.
-چی؟
-من شطرنج بلد نیستم!
جف به آرامی خندید:
-این که مشکلی نیست.من به تو یاد می دهم.
تریسی گفت:
-تو دیوانه ای؛اگر به حرف من گوش کنی برای خودت از یک روان شناس وقت ملاقات بگیر،شب بخیر.
صبح روز بعد تریسی سینه به سینه ملینکوف برخورد کرد.او روی عرشه کشتی مشغول آهسته دویدن بود و وقتی از کنار تریسی می گذشت؛تنه اش به او خورد و او را روی زمین انداخت:
-هی!جلو چشمت رو نگاه کن!
و بعد غر غر کنان به راهش ادامه داد.تریسی روی عرشه نشست و به او که با قدم دو دور می شد نگاه کرد و گفت:
-بر پدر هر چه آدم خشن است....
و بلند شد و خودش را تکاند.یکی از خدمه کشتی سررسید و پرسید:
-طوری نشدید خانم؟من او را دیدم که....
تریسی حرف او را قطع کرد:
-نه عزیزم، متشکرم
او نمیخواست در هر شرایطی این سفر را خراب کند.
وقتی تریسی به کابینش برگشت،شش پیغام از جف روی میزش بود،ولی او به آن ها اعتنایی نکرد.بعد از ظهر به شنا رفت و بعد کمی مطالعه کرد و سپس به سالن ماساژ رفت.نزدیک غروب یک بار رفت تا یک نوشیدنی برای خودش سفارش بدهد.او احساس بسیار خوبی داشت؛ ولی این سکوت و آرامش دیری نپایید.پیتر نگولسکو همان شطرنج باز رومانیایی در آن جا نشسته بود و به محض دیدن تریسی جلو آمد و گفت:
-اجازه می دهید شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم خانم زیبا؟
-تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد خندید:
چرا نه،بله،خیلی متشکرم
نگولسکو برای سفارش نوشیدنی نزد مسئول بار رفت و وقتی برگشت گفت: