فرنگیس رفتن به انجارا فراموش کند.
مهرانگیز حرفی نمیزد اما ته دل ازتصمیم دخترش ناراضی بودوا ن را نوعی بیتوجهی وبی ادبی قلمدادمیکرد.
چندروز بودکه نیازمتوجه شده بود پیروز حال وروز درستی ندارد.دلیل انرا وجود بچه ها وبلا تکلیفی انها میدانست اما به شدت او نگران وضع سلامتی پسرش بود.یک شب که که او بیرمق وبیحال به خانه امد پرسید:"پیروز جان مدتیه حس میکنم حال نداری.ببینم مشکلی داری؟چیزی ناراحتت میکنه؟"
پیروز که به نفس نفس افتاده بود گفت:"راستش اره مامان !خودم هم احساس میکنم حالم خوب نیست."
نیاز دست پاچه شد.هزاران هزاربیمار ملول وسرطانی را درمان کرده وبا هزاران نوع از انها ماهها وسالها نزدیک ومعاشر بود،اما کوچکترین ناراحتی درمورد پسرش اورا دگرگون واشفته میکرد وقدرت هرگونه تصمیم گیری را از او میگرفت.به سویش رفت ونبض اورا لمس کرد.
پیروز گفت:"مامان خودم ضربان قلبموگرفتم.متاسفانه تداوم درستی نداره .کم وزیاد میشه."
نیاز با وحشت پرسید:"چه حرفا!مگه امکان داره؟"
با عجله به اتاقش رفت وگوشی اش را اورد.پیروز روی تخت دراز کشید.اثار خستگی درچهره جوانش دیده میشد.زیر چشمانش دوحلقه کبود خود نمایی میکرد.چند هفته ای میشدکه پیروز احساس میکرد مثل همیشه نیست.کم حوصله وناتوان شده بود وبه هیچ وجه تمرکز حواس نداشت.گاهی بی علت بد خلق میشد ودلش میخواست ساعت های متمادی بخوابد.همسرش نیازدلیل تغییر حال او را مشکلات ودرگیری هایی که در زندگی داشتند میدانست وتا میتوانست ملاحظه شوهرش رامیکرد.باوجود اینکه پدرش بیمار شده بود واو هم درگیر خانواده اش بود اما هرگز پیش پیروز گله وشکایت نمیکرد.
وقتی که نیاز با دست پاچگی گوشی را روی قلب پسرش میگذاشت دست هایش میلرزید.حاضر بودهرچه دردنیا دارد وهرچه دروجودش باقی است بدهد وکوچکترین خدشه ای به پسرش وارد نیاید.با صدای لرزانی پرسید:"چند وقته احساس ناراحتی میکنی؟"
پیروز گفت:"دو سه هفته ای میشه.اول فکرکردم شاید از کار زیادویا درگیری های فکری خسته وبی رمق شدم.اما کم کم حس کردم وضعم بهتر نمیشه که هیچ روز بهروزم بدتر میشم."
نیاز با عصبانیت گفت:"چرا زودتر نگفتی ؟تو بهتره قبل از اینکه به فکر این واون باشی به فکر سلامتی خودت ومن بیچاره باشی که جزتو هیچ دلخوشی دیگه ای تو این دنیا ندارم.توهم شدی پدرت؟که تمام هست ونیستش وبعد هم جونشو برای دیگران داد ورفت!"
نیاز علی رغم میل باطنی اش به گریه افتاد.پیروزسکوت کرد وحرفی نزد.نیاز بعد ازبررسی کامل ومعاینه پیروز سری تکان داد وگفت:"نگران نباش.من چی مهمی تشخیص نمیدم.اما بهتره فردا صبح زودبامن بیای بریم بیمارستان. به دکتر حائری میگم که یه چکاپ کامل ازت بکنه.ودرصورت لزوم ازت نوار قلب هم بگیره.حالا بهتره شام مختصری بخوری بعد هم بری بخوابی .امشب مثل اینک نیازخونه پدرش میمونه ونمیاد درسته؟"
پیروزگفت:"اره مامان.چندتا مهمون دارن که از شهرستان اومدن .من چون حالم خوب نبود،نرفتم.به نیاز هم گفتم که ازقول من از پدر ومادرش عذر خواهی کنه."
نیاز سعی کرد ظاهرش را همچنان ارام نشان دهد.اما هنگام شام دست هایش میلرزید.مهرانگیز متوجه دگرگونی او شد.اما چیزی به رویش نیاورد.اوشاهد معاینه دخترش از نوه اش بود ومرتب زیر لبش دعا میخواند وراز ونیاز میکرد که مبادا خطری متوجه پیرو ز باشد.بعد از شام نیازبه اتاقش رفتوبلافاصله با منزل دکتر حائری که متخصص قلب بیمارستان بود تماس گرفت .به مجرد اینکه صدای اورا شنید بانگرانی گفت:"سلام دکتر!معذرت میخوام وقت بدی مزاحم شدم."
دکترحائری که صدای نگران اورا شنیدپرسید:"نه .به هیچ وجه وقت بدی زنگ نزدی .دکترببینم.چیزی شده؟"
نیاز موضوع ناراحتی پسرش را با او درمیان گذاشت.وقرارشد صبح اول وقت دکتر حائری پیروز را معاینه کند ونتیجه را به او بگوید.کمی دلداریش دادو از نیاز خداحافظی کرد.
دیگر هیچ توانی دربدن نیاز باقی نمانده بودکه بتواند مشکل دیگری را انهم درموردپسرش تحمل کند.شب تا صبح کابوس دید وفردای انروزهمراه پسرش راهی بیمارستان شد.دیگر از بیمارستان وبیماری ودارو ودرمان بیزار بود .باخودش عهد کردبعد از بهبودی پسرش خودرا بازنشسته کند ودیگر پا دراین بیمارستان لعنتی نگذارد.
هنوز باور نداشت که بتواند سر کار نرود وتمام روزرا درخانه سپری کند.وجود کار ومشغله زیاد باعث شده بودکه او ازسالها پیش دور اکثر دوستانش رابه دلیل وجود کار ومشغله فراوانش خط کشیده بودودر مهمانی ها وگرد همایی ها شرکت نمیکرد.تمام وقت اورا کار گرفته بود.کاری که میتوانست درطول ان اردشیر راببیند وبا او به گفتگو یی هرچند کوتاه بنشیند.با خودش فکرمیکرد اگر امید زنده بود چقدر ازتصمیم او مبنی براینکه درخانه بماند ودیگرانهمه خود را درگیر کارنکند خوشحال وخرسند میشد.
چهره پیروز افسرده وغمگین بود واین موضوع بردل نیاز اتش میزد.مطمئن بود که مشکل قلب پسرش جدی نیست وبا دارو ودرمان رفع میشود.ازطرفی خود را ذی صلاح نمیدانست که قضاوت قطعی بکند.هرچه بود،دردست های پرتوان دکتر حائری بود واو میبایست نظر بدهد وتصمیم بگیرد.
وقتی که نزد دکترحائری رسیدند نیاز ترجیح دادانها را تنها بگذارد .نمیتوانست مثل سایر موارد بایستد وبه دکتر مربوطه کمک کند وا شاهد کارهای او باشد.طاقت نداشت مرحله به مرحله انتظار بکشد وباامید واری تمام منتظر دریافتپاسخ سلامتی پسرش باشد.به محل کار خودش رفت وتمام وجودش دربخش قلب وپیش پیروزبود.
با وجودی که به عروسش حرفی نزده بود بعد از نیم ساعت با کمال تعجب مشاهده کرد که سروکله اوهم پیدا شد.
نیازخودش رابه شدت باخته بود ونگرانی درچهره اش موج میزد.به مجرد دیدن مادرشوهرش گفت:"سلام مادر جان !پیروز چیزی ش شده؟مامان مهرانگیز میگفت که با شما اومده بیمارستان اتفاقی افتاده؟"
نیاز لبخندی زد وگفت:"نه عزیزم !باورکن چیزی ش نشده.حالش خوبه .بیخود نگران هستی."
نیازارجمند اب دهانش را قورت داد وگفت:"الان کجاست؟میشه برم پیشش؟"
نیازگفت:"البته فقط صبرکن من تلفنی بادکترش صحبت کنم بعد برو"
انروز تانزدیک ظهرانجام ازمایش های پیروزطول کشید.دکتر شفارشات لازم را کرد وداروهایش رانوشت.چیزی نبود که بشود پنهانش کرد.پیروزخودش طب خوانده بودوکمابیش میتوانست بفهمد که باید یک عمر دربیم وهراس به سر ببرد."
قلبش هیچ اشکالی نداشت.همه شواهد ازکودکی ش نشان میدادکه قلب سالمی داردفقط موضوع همان تکه ترکش کوچکی بودکه حرکت کرده وبه قلبش نزدیک شده بود.درغیر این صورت پیروز میتوانست عمری طبیعی راپشت سر بگذارد وازهرگونه فعالت و ورزشی بهره مند گردد."
نیازباچشمانی گریان پرسید:" دکتر فکر نمیکنی حرت ترکش به صورت مشکل جدی دربیاد؟"
حائری سرش را تکان داد وگفت:"چرا،خیلی امکانش هست.ازطرفی اگه دیگه حرکت نکنهشاید هرگزدچارمشکلی نشه.اما به نظر من بهتره تحت نظرباشه ویه دکتر متخصص جراح درمورد اون نظر بده که درصورت امکان هرچی زودتر این ترکش رو دربیارن.از الان به بعدهم باید خیلی مراقب باشه!"
پیروزبا بیماری اش راحت تر کنارامده بودتا نیاز.دوباره گویی دوره نگرانی واضطراب نیازارژنگ شروع شد.دست به رکاری میزد یا قصد انجام هرکاری را داشت یاد پیروز می افتاد ومشکلی که درسینه جوانش میتپید.تنها دقایقی که کمی ارامش داشت اوقاتی بود که با اردیر صحبت میکرد.صدای او نیاز را ارام مینومود وامید به زندگی رادر دلش زنده میساخت.
اما چه سود! وقتی که به خانه میرفت وتنها میشد دوباره کابس هراس ونامیدی به سراغش می امد. ساعت به ساعت جویای حال پیروزمیشد واگر ساعتی دیر به منزل میرسی هزاران هزار فکر شوم به ذهنش هجوم میاورد.ازطرفی نمیخواست پسرش متوجه شود جانش درخطراست وهرلحظه ممنک است قلب او دچار سانحه ای شود واو ا ز این جهت خود را ببازدوبد تر ازبدتر شود.
اما پیروز هم بیش از انکه نگران خودش باشد نگران حال مادر وهمسرش بود. میدانست که چقدرمورد عشق ومهراین دو زن قرارگرفته..میدانست اگر خدای ناکرده کوچکترین بلایی سرش بیاید هردوی انها ازغصه دق خواهند کرد.
دیگر موضوع بچه ها وفروش خانه از یاد ها رفته بود. مشکل جدیدی که در زندگی نیاز پدیدامده،هرگونه فکردیگری را ازمغز ویاد اوبیرون کرده بود.
داریوش برااثر معالجات پی درپی کمی بهترشده وبه کارهایش رسیدگی میکرد.بعداز بهبودی نسبی اش چندین بار به خانه نیاز امده بودوهردفعه سبد های بزرگ وگران قیمت گل سفارش داده وبه نیاز هدیه داده بود.تنها می امد ساعتی مینشست ومیرفت.در یکی از همین روز ها بودکه قاب عکسی از نیاز که روی میز پذیرایی قرار داشت توجهش را جلب کرد.عکس متعلق بود به سالها پیش زمانی که نیاز درامریکا مشغول به تحصیل بود.داریوش بی اختیار دریک چشم برهم زدن قاب عکس رابرداشت ودرجیب خود پنهان کرد.نه مهرانگیزنه نیاز هیچ کدام متوجه نشدند.عجیب انکه بعد ازانهم به خاطرتعدد عکس های روی میز نیاز به هیچ وجه متوجه کم شدن ان نشد.وجود او درخانه بسان کوهی برشانه های نیاز سنگینی میکرد.طرف او بیشتر مهرانگیز بود تانیاز.گاهی که پیروزو همسرش حضور داشتند اوضاع بهتر بود ونیازاحساس راحتی بیشتری میکرد.
چندین ماه ازشروع بیماری داریوش میگذشت.دوباره شیمی درمانی شده بود وبرای ماه اینده قرار بود ازمایش دیگری روی او انجام شود که درصورت امکان بتواند سالهای بیشتری را زنده بماند.براثر اصرار اطرافیان قرار بود داریوش ماه دیگر راهی امریکا شودودنباله معالجاتش را انجا انجام دهد.خودش مدعی بود که دکتر ای انجا بعد از بررسی پرونده اش گفته اند معالجاتی که درایران انجام شده کاملا درست ومطابق استاندارد جهانی بوده وکوچکترین کوتاهی درامر درمان او وجود نداشته.نیاز ازشنیدن این موضوع خوشحال شد وخدارا شکرکرد دراین مورد بهانه ای دست داریوش نداده است.
پیروزازمیزان کار ودرسش کم کرده بود وسعی میکرد زندگی راحت تری را دنبال کند.انچه را که تقدیر برایش رقم زده بود پذیرفته بود اما نمیخواست ان را باورکندویک نوع ناباوری و رنج درچشمانش نمودارشده بود که دل مادرش را به شدت به درد می اورد وروح اورا خدشه دارمیکرد.
دیگر زندگی به دکتر نیاز ارژنگ لبخند نمیزد.غمی گنگ ودردی ناشناخته درنگاه سرگردانش به چشم میخورد که بیش ازپیش اردشیر را ازار میداد.حاضر بود غم او را به جان بخرد ولحظه ای چشمان عاشق اورا انطورغمگین نبیند.
ارام ارام سالروزمرگ امیدفرا می رسید.مهرانگیز درانتظارامدن دختر کوچکش روزشماری میکرد.نازنین ازدواج کرده ودارای دو فرزند شده بود.بعد ازسالها به ایران می امد تا خانه پدری شان رابه فروش برسانند.اوهنگام مرگ پدرش هم نتوانسته بود به ایران بیاید.مهرانگیز درانتظار دیدن نوه هایش بود که انها را هرگز ندیده بود.داریوش هم بالاخره به امریکا رفته ودریکی ازمجهزترین وبهترین بیمارستان های انجا بستری شده بود.
درست چند هفته ای مانده به سالگرد امید یک شب که نیاز مثل همیشه خسته وکوفته ازمطب رسید ناگهان دوچهره جدید وبیگانه با قامت های کوچک وپای برهنه به استقبالش امدند.ازدیدن انها خشکش زد.ازدیدن دوموجود کوچک وسیه چرده با چشمان سیاه وکنجکاو بانگرانی نگاهش میکردند.پشت سر انها پیروز ونیاز ومهرانگیز ایستاده بودند.نگرانی تنها کمتراز دوکودک نبود.
بعدازلحظاتی ناگهان موضوع درذهن نیازجا افتادوفهمید که این دوطفل کوچک وقد ونیم قدجز کودکان اهوازی کسان دیگری نمیتوانند باشند.کارازکار گذشته بودوپیروزکارخودش را کرده بود.درهرصورت نیازنمیتوانست مخالفی کند.دردرجه اول خواست وتمایل پیروز مهم بود که اونمیتوانست جلوی او بایستد وحرفی بزند.حاضربود بمیرد اما کوچکترین کاری انجام ندهد که پسرش را بیازارد وجانش را به خطر بیندازد.اما برخورد ناگهانی اش با بچه ها انقدراورا شوکزده کرده بود که بی اختیار به گریه افتاد وبدون اینکه حرفی بزند یا سوالی بکند به اتاقش رفت ودر رابست.
پشت سرش سکوت بود وسکوت.چیزی که رنجش میداداین بود که گویا بچه ها خودهم فهمیده بودند که مورد طرد وبیمهری اوهستند.نمیدانست چه کند.دردورانی که به سکوت وارامش نیاز داشت به هیچ وجه نمیتوانست پذیرای دوطفل بیگانه باشد .اگرموضوع پیروزنبود بدون شک زیر بار نمیرفت.ترجیح دادانها رابیش از این منتظر نگذارد.لباسهایش را دراورد ودرون حمام رفت.بدون شک یک دوش اب گرم حال اورا بهتر میکرد.
باعجله دوش گرفت ولباس پوشید.به دنبال کفش های راحتی اش بود.انها را پیدا نکرد.بهتر دید زودتر به دیگران بپیوندد.واردهال شد لبخندی زد وگفت:"ببخشید بچه ها راستش انقدر خسته بودم که...
گفتم برم یه دوش بگیرم .بعد باهم شام بخوریم."همان طور که حرف میزدنگاهش اطراف را میجست وبه دنبال صندل های راحتی اش میگشت.
دراین هنگام ناگهان پسر کوچک خم شد ودمپایی ها ی اورا از زیر مبل بیرون کشیدوجلوی پایش جفت کردولبخند زد ویک ردیف دندان های سفید ودرشت رابه نمایش گذاشت.
نیازبهت زده اورا نگاه کرد،بی اختیار خم شد وپسرک را دراغوش گرفت وهای های گریه کرد.
از ان شب به بعد ساکنان خانه نیاز شش نفر شدند.نیاز به ناچار دوسه روزی مطب را تعطیل کردوبرای بچه ها کلی کفش ولباس ولوازم دیگر را خریداری کرد .دوعدد تخت کوچک یک نفره خرید ودرگوشه یکی از اتاقها قرار داد.اسم پسرک عباس وخواهرش خدیجه نام داشت.
مهرانگیز برخلاف دخترش ازامدن بچه ها انقدر به وجد امده بود که به کلی غم ودردخودرا به فراموشی سپرده بود.لهجه جنوبی وشیرین بچه ها برایش جالب وشنیدنی بودوبا عشق واشتیاق ساعتها باان دو به صحبت مینشست.
بچه ها ازهوش سرشاری برخوردار بودند. وحرف شنوی واطاعت انها نیازرا به حیرت مینداخت.گویی قدرزندگی جدید را میدانستند ودلشان نمیخواست خدای نکرده ان را ازدست بدهند
پیروز برای گرفتن انها مراحل زیادی را پشت سر گذاشته تا موفق شده بود انها را به فرزند خواندگی خود دربیاورد.او سعی میکرد اوغات فراغت خود را درخانه سپری کند تا بیشتر با بچه ها باشد وکمی ازبار زندگی انها را بردوش بگیرد.همسرش نیازهم به تدریج با بچه ها انس گرفته وزندگی با انهارا پذیرفته بود.
سالگرد شهادت امید را نیاز،خانواده اش ودوستان وهم رزمان امید باشکوه تمام برگزار کردند.بعدازیک سال تمام ،لوازم امید دست نخورده سرجای خودش باقی مانده بود.نیاز حتی کوچکترین لوازم اورا نگه داری وحفظ کرده بود.
مهرانگیزبدون توجه به دخترش تمام لباس های امید را ازکمد بیرون اورد وبه اشخاص نیازمند بخشید.غیرازعکس ها وکتاب ها ودفاتری که مربوط به شرکتش بود همه رابخشید تا بیجهت درکمد خاک نخورند و بی استفاده باقی نمانند.
چندروزبعد ازبرپایی مراسم وقتی که نیاز مشغول به کاربودخدیجه یکی ازعکس های امید را برداشت ونزداو امد:"مادرجان این عکس بابا بزرگه که شهید شده؟"
نیاز خنده اش گرفت وگفت:"اره عزیزم بابابزرگه"
دخترک با حسرت سری تکان داد وگفت:"مادرجان بابا بزرگ کجارفتن؟"
نیازخدیجه رادراعوش گرفت وگفت:"رفته پیش خدا"
بچه ها برخلاف کوچکی وسن کمشان ارام ومطیع بودند. علی رغم انچه نیازفکر میکرد هیچ خبری ا شلوغ وشیطنت درانها دیده نمیشد.نیازحدس میزد درخانواده خوبی تربیت شده باشند چون رفتارمعقول ومناسبی داشتند.
به تدریج رفت وامد اردشیر به خانه نیاز بیشترمیشد.اوهم ساعتها مینشست وبا بچه ها کلنجارمیرفت.
بهار با تمام شکفتگی وزیبایی اش فرا رسید. هنگام تحویل سال نو اردشیر هم حضور داشت ودرجمع شش نفره خانواده جاوید گوشه ای را انتخاب کرده وبرای اولین باراحساس نزدیکی وپذیرش وجودش را گرم وخرسند میکرد. احساس میکرد از طرف تک تک انهایی که انجا هستند پذیرفته شده است ودیگر مانعی برای حضور او وجود ندارد.
با خودش فکرمیکرد اگر بتواند باقی عمرش را با نیاز زندگی کند هرگزدر ان خانه زندگی نخواهد کرد ونیاز را به خانه خودش خواهد برد. حتی حاضر بود مهرانگیز را هم با خود برد وسه نفری درکنارهم زندگی کنند.