فرصتی برای درخشیدن
تصمیم من به زاده شدن بود
کلام ناشناسی بودم
در ترانه ی مادرانه ای
آرزویی مسکوت
در بیدار خواب شاعرانه ای
تلاش من
به زاده شدن بود
در فرصتی برای درخشیدن
مابین انزوای دو بی نهایت تاریک
حالا
در داستان خودم
شکل بسته ام
Printable View
فرصتی برای درخشیدن
تصمیم من به زاده شدن بود
کلام ناشناسی بودم
در ترانه ی مادرانه ای
آرزویی مسکوت
در بیدار خواب شاعرانه ای
تلاش من
به زاده شدن بود
در فرصتی برای درخشیدن
مابین انزوای دو بی نهایت تاریک
حالا
در داستان خودم
شکل بسته ام
با این همه
شباهتمان
راز آشکاری است
در ارتفاع پیشانی و لحن چشم ها
در آمیخته با صدای نبض هایمان
شباهتمان
در خواب هایی ست که دیده ایم
با این همه خویشی مان را
شناسنامه انکار می کند
گاه گاهی
گاه گاهی
شبیه شوقی بزرگ شوقی که پنهان نمی شودش کرد
بر در می کوبی و میخ کوب تماشات
مات می شوم
خلاصه کنم
این خانه کوچک است
و سقف کوتاه آرامش
آوار دم به دمی ست
گربه ها که خوابیده اند
روزی از پس روزی
خیابانی از پس خیابانی
و رد پایی از پس ردپایی
دیگر
مصرف شده ای
در لباس هایی با زمینه ی خکستری
در کفش های ساده ی ساییده
در راه راه خطوط پیشانی
گربه ها که خوابیده اند می روی
و در غیاب تو مصرف می شوم
روزی از پس روزی
در لباس هایی با زمینه ی مشکی
و گل بوته های وحشی پژمرده
که بوی شیر می دهند و گریه ی نوزادی
گربه ها که خوابیده اند
بر می گردی
و غرق می شوی
در آرامشی خاموش
مرا ببخش
مرا ببخش
ناگزیرم از نوشتن این همه نامه های سربسته ای که
امروز اواخر اردی بهشت سالی از این همه سالهای صبوری ست
تا چند ساعت اینده
چه نازادگانی که منتظرند
تا ریه از هوای خرداد پر کنند
تا چند ساعت اینده
چه نوزادگانی که رها می شوند
بر بستر سنگلاخ رودخانه های فصلی بی فرجام
چشم های من که آب نمی خورند
نه عزیزم
این راه پیچ پیچ
به ترکستان هیچ ضرب المثلی هم نمی رسد
به قول خواهرم
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم
صلیب
خوابیدن
بر صلیب
بیداری
بر صلیب
صلیبی به قواره ی زندگی
در آغاز روزهایی که
دوازده قدم مانده به جلجتا
نمی دانم از تو
نمی دانم از تو
من اما
کلافه از تهی
از تنهایی
تصمیم های عاقلانه در ایینه سنگ می شوند
و من هزار تکه
تا بتابانند خورشیدهای علاقه را
در زوایای بسته ی شب های بی چراغ
در شب های سرگردانی
شب های رهگذرانی با پای تاول آجین شان
به دنبال کفش هایی کرخت مانده بر دست هاشان
نمی دانم از تو
من اما
کلافه در تهی
در تنهایی
در کوه پایه
اینجا - در کوه پایه - جفت می شوند
آفریدگان بیهوده در بستر انتظاری بیهوده تر
و زمین ق ط ر ه ق ط ر ه
پر می شود از چشم به راهی غوغاییان
نه
زهدان کوه
باردار رسالتی نیست
نیست
محیط بان
بوته ی روشنایی را خفه می کند
با عصاره ی کربن
و ناقه
از هراس تفنگ های شکاری
در نطفه سنگ می شود
این جا در سینه ی هر مرد
فرهاد مسخی ست
و خواب شیرین کوه پایه
از انفجار های شبانه تکان می خورد
سایه
دیر کرده ای
تلخ و تیره پشت می کنم به آفتاب
نور می وزد
و سایه پرت می شود به جلو
سایه ام
مرا کشان کشان به خانه می برد
میان راه ، سوت می زند
و گاه گاه پرده ای کنار می رود
میان راه ، سیب های پرت می خرد
حساب می کند
چه قدر مانده نور ؟
چه قدر مانده شوق ؟
و موقعی که لب به خنده باز می کنم
خدای من
چه قدر سایه ذوق می کند
بهتر همان که پرنده ای
اصلا
نه کنار من بیا و
نه کنار بیا با من
عذاب این همه را که مرور می کنم
بهتر همان پرنده که اوج گرفته
بلند
بلند تر