نظر می خواسی ،راهنمایی می خواسی،شاید می تونستم یه زن بهتر و قشنگ تر برات پیدا کنم!
"آخر حرفای فوژان،یه شوخی بود ،برزین در حالی که به طرفمون می اومد ،به مهمونمون گفت :"
-برای من ،بهترین و قشنگ ترین زن ،همین پونه س.
"لبخندی روی لبای فوژان اومد:"
-بر منکرش لعنت !..اینو برای شوخی گفتم در هر صورت بیا پیشمون تا با هم عکسا رو نیگاه کنم و بعدش برم پی کار و زندگیم.
"تقریبا من و برین با هم گفتیم : کجا؟ و شوهرم دنباله حرفا رو گرفت:"
-بعد عمری پیدات شده و ناهار نخورده می خوای بری...نه فوژان !اومدنت با خودته و رفتنت با ما .
"فوژان اهل تعارف نبود ،از اولش هم منتظر همین بفرما زدن بود،قبول کرد که اون روزشو به ما اختصاص بده:"
-باشه ،تا شب می مونم ،بعدش با هم قرار می زاریم که چه روزایی از هفته بیام و به این خانم گل ،درس زبون المانی بدم،مطمئنم که خیلی زود ،یاد می گیره ...وقتی که راه افتاد باید بفرستیش یکی از این آموزشگاه،تا مدرکی بگیره برای رفتن به دانشگاه.
"اون وقتی که فوژان ،این حرفا رو می زد ،من عکسای عروسیمون رو از توی پاکت درآورده بودم،چه عکسایی شده بودن؛این یکی از اون یکی قشنگ تره،هر عکسی که نگاه میکردم ،چن دقیقه یی وقتمو می گرفت ،دکتر فوژان هم گاه گاهی سرک می کشید ،سرشو اورد جلو تا عکسا رو ببینه ،ین سرک کشیدنا ،خشته اش کرد و بالاخره اونو به اعتراض وادار کرد :"
-چه خبرته دختر؟!...همه عکشا رو قبضه کردی،حداقل اونا رو نصف کن ، چند تایی به من بده تا تماشاشون کنم و بعد عکسا رو با هم عوض میکنیم تا هر دوتامون بتونیم همه عکس ها رو ببینیم ،بدون اون که زیاد معطل بشیم.
"یه نوع خست به جونم افتاده بود !می خواسم اول خودم عکسا رو با دل سیر نگاه کنم و بعدش بدم بقیه ،اما با فوژان ،رو در واسی داشتم برای همین ،چند تا از عکسا رو دادم بهش.
عکسا توی دستامون دور می گشت ،یعنی من عکسی رو که دیده بودم می دادم به فوژان ،فوژان هم پس از تماشای اونا ،ردشون می کرد به برین ،و اخر سر هم ،همه عکسا بر میگشت پیش خودم ،،فوژان توی عکسا ، وقتی که قیافه آشنایی رو می دید . از برزین سوال می کرد :"
-این کیه ؟..انگار که من قبلا هم دیدمش.
و برزین،صاحب عکس رو به فوژان معرفی می کرد، فوژان این هوش رو داشت که از این سوالا از من نکنه ،چون می دونس من تازه اومده بودم آلمان و طبیعی بود اگه خیلی مهمونا رو نمی شناختم .
با توضیحاتی که برین می داد ،بعضی از مهمونا رو فوژان شناخت ،با توضیحاتی که بزین می داد ،بعضی از مهمونا رو فوژان شناخت و بعضی هم چندان آشنا نبودن ،تا این که انگشتش رو گذاشت روی عکسی و گفت:"
-برزین این مرد رو بفهمی نفهمی می شناسم.
-این آرتوشه.
"احتیاجی به این نبود که برزین توضیح ببیشتری بده ؛اون روزا ، تقریبا همه ایرونیایی که موسیقی جاز رو دوست داشتن آرتوش رو می شناختن .
اخمای فوژان تو هم رفت:"
-این دیگه غیر قابل گذشته!جشن عروسی بگیری،آرتوش هم توی عروسیت آواز بخونه و بعدش منو دعوت نکنی ...خب ؛گیریم که بی خیالیت رو ،با مهمونی دادن تا اندازه یی جبران کنی ،این یکی رو چه طوری جبران می کنی؟هیچ به خودت نگفتی توی مونیخ یه زن ایرونی هس که از شنیدن آهنگ نفرین بر سفر آرتوش به آرامش می رسه؟
"به نظر می اومد که برین از غفلتش خجالت زده شده ،با اون دوستی و صمیمیتی که بین شون بود ،درس نبود که شوهرم فوژان رو از قلم بیندازه و به عروسیمون دعوتش نکنه.
چن لحظه یی طول کشید تا برزین جواب گله های فوژان رو بده:"
-اگه شانست بزنه و آرتوش هنوز مونیخ باشه ،همین امشب دعوتش می کنم خونمون ...اما بذار قبل از تلفن زدن به آرتوش ، این عکسا و آلبوما رو برم بذارم کتابخونه.
"دستش رو برد طرف آلبوما ،که فوژان صداشو بلند کرد :"
-نه برزین...تا وقتی که بهت اجازه ندادیم حق نداری بری کتابخونه...آخه من و زنت داریم یه کارایی توی اون جا می کنیم که دلمون نمیخواد تا تمومشون نکردیم ،بری و ببینی.
"نفسی راحت کشیدم و رفتم آشپزخانه کمک ننه سلیمه تا هر چه زودتر بساط ناها رو ،روبه راه کنیم ،برزین هم رفت به طرف تلفن."
36
"چیدن میز نهار اونقدرا طول نکشید،من و سلیمه دس به دس هم دادیم و پنج دقیقه ای غذا ها ذو روی میز چیدیم من به فوژان بفرما زدم:"
-بفرمایین خانم دکتر...غذاها تا وقتی گرمن به دهن مزه می دن.
"فوژان معطل نکرد،فورا از جاش بلند شد و اومد پشت میز غذاخوری،روی صندلی نشست و یه ملاقه سوپ توی کاسه اش کشید،ولی من منتظر موندم تا برزین بیاد و چون اونو همچنان سرگرم صحبت با تلفن دیدم بعد از یکی دو دقیقه صداش کردم :"
-برزین ،غذا داره سرد میشه...
"برزین دستش رو ،روی دهنه گوشی گذاشت تا صداش به اون ور خط نره:"
-ما مشغول خوردن باشین...من تا چند دقیقه دیگه می آم.
"برای آنکه فوژان بتونه راحت رت سوپش رو بخوره یه ملاقه سوپ برای خودم توی کاسه ریختم و گفتم :"
-وقتی برزین ویر تلفن زدنش می گی ره به این زودیا حرفاش تموم بشو نیس.
"و صدامو پایین اوردم و آهسته از فوژان تشکر کردم:"
-از شما خیلی ممنونم که منو از گرفتاری نجات دادین ،اگه برزین می رفت کتابخونه س و یه عالمه عکس رو می دید که رو هم تلنبار شدن،نمی دونم چه فکری پیش خودش میکرد ،یا چه عکس العملی نشون می داد.
"فوژان یکی از دستاشو روی دستم گذاشت و به آرامی انگشتامو فشار داد:"
-فعلا حرفی نزن ،برزین تا یکی دو دقیقه دیگه می آد،مسلم بدون همه کارا رو به راه می شه.
"منم سکوت کردم و نگام روبه برزین دوختم که داشت گوشی رو ،روی تلفن می ذتشت،شوهرم خندون به طرف ما اومد و به فوژان مژده داد:"
-آرتوش گویا موندنش رو در مونیخ تمدید کرده،تا فردا بعد از ظهر اینجاش...وقتی ازش واستم امشبو مهمون ما باشه ،بی هیچ ادا و طاقچه بالا گذاشتن قبول کرد.
-من از هنرمندایی که تکبر ندارن ،با همه صمیمی ان خیلی خوشم می آد.
"برزین کاسه سوپ خوری رو کناری گذاشت و از همون لحظه اول شروع به خوردن کرد و رفت سراغ غذاهای اصلی ،کفگیری برنج توی بشقابش ریخت و چند قاشق خورش قیمه بادمجون .
و حرف فوژان رو تایید کرد :"
-هنرمندایی که با مردم ان ،محبوب ترن ..این آرتوش هم یکی از خوبی هاش همینه...یه آدم بی ادعا ،حتی دو سه تا از آهنگ های مشهورشو دیگه خواننده ها خوندن و او هیچ اعتراضی نکرده،اهل مصاحبه و جنجال و از این چیزا نیس.
"و روشو کرد طرف من و گفت:"
-اومدن آرتوش رو بهونه کردم و از پدر مادر خودم ،ماری و استیو و همچنین از آقای فکری و خانمش هم خواستم که شبشونو با من بگذرونن...با این تفاصیل فوژان امشبو باید مهمون ما باشه.
-راستش لازم بود دیروز این کارو می کردیم ،اما هم خانواده تو و هم خانواده من ،اون قدرا روشنن که بدونن تازه عروس و دوماد ،درچنین شرایطی خیلی از تشریفات رو فراموش می کنن.
"و یهو این فکر به سرم زد :"
-با این وقت کم و این همه مهمون ،چه جوری از پس کارام برآم.
"فکرمو به زمبون اوردم :"
-بی برنامه این همه مهمون دعوت کردن ،دردسرش کم نیس،اخه چه جوری براشون شام تهیه کنیم.
"برزین خندید و بهم قوت قلب داد:"
-اصلا لازم نیس دس به سیاه و سفید بزنی ،همین نزدیکی ها ،یه رستوران هس و یه مرد آشپز داره که غذاهاش محشره.
"این حرف برزین به گوش ننه سلیمه که توی آشپزخانه بود رسید و حسابی به رگ غیرتش برخورد .دوان از اشپزخانه اومد بیرون و به شوهرم اعتراض کرد :"
-هیچ از شما انتظار نداشتم که چنین حرفی بزنین،درسته که سن و سالی ازم گذشته ،ولی هنوزم صد تا از اون مرد اشپزو که می گین حریفم!
"فوژان به شوخی رو قاطی حرفاش کرد :"
-سلیمه راس می گه ،اونایی که غذا از رستوران می آرن،معمولا آدمی مثل سلیمه توی خونه ندارن ،حالا که صد تا مرد رو حریفه ،ببین جوونی هاش چی بوده!
"من و برزین دوزاریمون افتاد که فوژان داره بد ذاتی می کنه ،اما جلوی خندمون رو گرفتیم ،برخلاف ما سلیمه از روی سادگیش ،حرف فوژان رو یه جور تعریف فرض کرد ،با خوشحالی خندید :"
-بعد از عمری ،دوتا و نصفی مهمون می خوان بیان تو این خونه ،اگه بفهمن که ما اشم رو از بیرون ا وردیم شاید پیش خودشون فکر کنن من دس و پا چلفتیم.
"بی نعطلی فوژان حق رو به اون داد:"
-خب راس می گه ...من بیشتر رستورانای مونیخ رو رفتم ،ولی باور کنید تا حالا دسپختی به خوبی دستپخت سلیمه نخوردم.
"با این تعریف ،ننه سلیمه بال در اورد و به برزین پشنهاد کرد :"
-همین که غذاتونوخوردین ،منو ببرین سوپزمارکت .
"برزین پیشنهاد رو قبول کرد:"
-من که مدتیه رانندگی نمی کنم .از یه آژانش برای سلیمه تاکسی می گیریم تا بهر و هر چی کم و کسری داریم بخره و بیاره.
"باز فوژان مزه ریخت:"
-دختر مردمو می خواین بدین دست راننده غریبه آژانش ها ؟!...نه برزین،تو هم باهاش برو تا نگرانی پیدا نکنیم و فکرمون هزار راه نره !
"دیگه نه من و نه برزین،نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم ،شوهرم با خنده به فوژان گفت:"
-چتی تو کلتونه کهمیخوایین منو سلیمه رو از خونه بیرون کنین؟
"و روش رو به طرف سلیمه گردوند :"
-باشه ،امروز از استراحت بعد از ظهرم صرف نظر می کنم ،با هم می ریم خرید ،بعد من تو رو می رسونم خونه و با همون تاکسی می رم مطب.
-به این می گن پسر خوب و حرف شنو!"فوژان بعد از این حرفش ،تا وقتی که پشت میز غذاخوری بودیم ،شوخی و جدی رو مثل شیر و شکر با هم مخلوط می کرد به طوری که ما نمی دونستیم کدوم حرفش جدیه و کدومش شوخیه.
مزه پرونیهای فوژان تا موقعی ادامه داشت که تاکسی اومد و برزین و ننه سلیمه با هم راه افتادن که برن خرید .آخرین شوخی فوژان اون وقت بر زبونش اومد:"
0بهتون خوش بگذره!
"چن دقیقه یی سکوت کردیم ،وقتی که صدای روشن شدن و راه افتادن تاکسی رو شنیدیم فوژان بهم گفت:"
-حالا توی این خونه هیچ کس نیس،تو می تونی تا دردا و ناراحتی هات رو بگی ،حتی داد بزنی و مطمئن باش که غیر از منو تو و خدا هیشکی حرفاتو نمی شنفه.
" همین که من و فوژان تنها شدیم ،ترتیب دو فنجون قهوه فوری رو دادم و با خودم اوردم سالن ،سینی رو مقابل فوژان گرفتم تا یکی از فنجونا رو ورداره ،بعد خودم روی نزدیک ترین مبل راحتی به مبل او نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز عسلی و به فنجونم لب زدم به قدر چند قطره قهوه با لبام اشنا شد،نمی دونستم دردمو چه جوری بگم،اونم به زنی که دکتر بود و سر و کارش با افرادی که با مرگ فاصله زیادی نداشتن ،با مرگ دس و پنجه نرم میکردن ؛ولی خود فوژان می دونس که چیکار کنه ،اون برای به حرف دراوردنم ،ازم پرسید:"
-شنیدم میخوای پزشک بشی ...در چه رشته ای؟
"یه لب دیگه به قهوه زدم تا بازم مزه تلخش رو لبام بشینه و جواب دادم:"
-رشته ژریاتریک ،یا طب سالمندی.
"حرفی که فوژان زد یه عالمه تعریف توش بود:"
"چه رشته خوبی رو انتخاب کردی سر و کارت با بیمارایی می شه که دل از زندگی بریدن ،افسرده ان...تو با انتخاب چنین رشته تحصیلی کارمو اسون تر کردی اگر قبلا در موفق شدن در هر کاری که قبول کرده بودم کمی شک داشتم ،حالا کاملا یقین دارم که نجات تو از مخمصه یی که توی اونی فقط از من برمی آد.
"به یاد رشته کاریش افتادم اون قبلا بهم گفته بود که با بیمارایی سر و کار داره که مهلت زندگیشون کمه ،او و همکارانش سعی میکنن به چنین بیمارایی راهی نشون بدن که باقی مونده عمرشون لذت ببرن .
از این که روانکاوی متخصص در این جور رشته پزشکی اومده بود منو نجات بده بهم بگه که چه جوری زندگی کنم باز متعجب شدم و گفتم:"
-برام عجیبه که می گین کارت اسون تر شده ...توی زندگی من و برزین هیچ کدوممون رو به قبله نیستیم.
"خنده بلندی کرد و منو از اشتباه در اورد:"
-توی این خونه ، توی این زندگی ،عشق رو به قبله شده !عشق داره با مرگ دس و پنجه نرم میکنه ،من میخوام به عشق راه نشون بدم که چه جوری از زنده بودنش لذت ببره ...و این کارو می تونم انجام بدم در طرز معالجه من ،تو و برزین ، در درجه دوم اهمیت قرار دارین .من می خوام ،توی زندگیتون ،عشق نمیره . بهتر بگم میخوام کاری کنم که هیچ کدومتون دس به جنایت نزنین ،جنایتی به بزرگی و وحشتناکی کشتن عشق!
"حرفاش برام هم جالب بود و هم تازگی داشت دلم میخواس بازم با من حرف بزنه از عشق بگه از این حدیثی حرف بزنه که به قول شاعر ،هیچ وقت تکراری نمی شه ،همیشه و از هر زبونی نا مکرر ادا می شه .
فوژان برای اون که صمیمیتی میون خودش و من ایجاد کنه ازمخواس که اونو به اسم صدا کنم بزرگی و کوچیکی رو نادیده بگیرم و در ضمن از من وسال کرد:"
-در مورد ژریاتریک چی می دونی؟
"چیز زیادی در این باره نمی دونستم ، میخواستم برای تحصیل رشته تازه یی انتخا ب کنم ،یا روراست بگم می خواستم کاری در اینده داشته باشم که دس توش کم باشه و تا بیاد دس زیساد بشه و طب سالمندی حسابی جاشو میون مردم وا کنه ،من بارمو بسته باشم یعنی از نظر اقتصادی به موفقیت هایی رسیده باشم .اما نمی خواستم بگم برای پول پیدا کردن این رشته رو برای تحصیل اتخا کردم .
بالاخره باید یه جوابی به فوژان می دادم ،گفتم:
-راستش چیز زیادی در این باره نمی دونم فوژان.
-چس چرا انتخابش کردی؟
"به تته پته افتادم :"
-خب!...معلومه!...برای خدمت!
"فوژان لبخند معناداری زد و گفت:"
0بذار من تا اندازه ای که می دونم بهت بگم که با چه بیمارایی سرز و کار پیدا میکنی دکترایی که در این رشته فعالیت میکنن بیماراشونو به سه دسته تقسیم می کنن ،یکی سالمندان توانمند با سالمندان بدون وابستگی ،دوم سالمندای اسیب پذیر و سوم