از ملا پرسيدند چرا سرت را بسته اي جواب داد : ديشب با زنم دعوا داشتم آنقدر آب به سرم زد كه سرم را شكست گفتند آب سر را نمي شكند جواب داد : آخر آن آب توي كوزه بود .
Printable View
از ملا پرسيدند چرا سرت را بسته اي جواب داد : ديشب با زنم دعوا داشتم آنقدر آب به سرم زد كه سرم را شكست گفتند آب سر را نمي شكند جواب داد : آخر آن آب توي كوزه بود .
ملا روزي گردو ميشكست گردويي از زير سنگش جسته ناپديد شد گفت سبحان الله همه چيز از مرگ مي گريزند حتي گردو.
یکــ روز ملا نصر ـالدین برای تعمیر بامـ خانهـ خود مجبور شد ، مصالح ساختمانی را بر پشتــ ـالاغ بگذارد و بهـ بالای پشتــ بامـ ببرد ،’
ـالاغ همـ بهـ سختی ـاز پلهـ ها بالا رفتــ ’،
ملا مصالح ساختمانی را ـاز دوش ـالاغ برداشتــ و سپس ـالاغ را بطرفــ پایین هدایتــ کرد ،’
ملا نمیدانستــ کهـ خر ـاز پلهـ بالا میرود ، ولی بهـ هیچ وجهـ ـاز پلهـ پایین نمی ـآید ’،
هر کاری کرد ـالاغ ـاز پلهـ پایین نیآمد ،’
ملا ـالاغ را رها کرد و بهـ خانهـ ـآمد کهـ ـاستراحتــ کند ’،
در همین موقع دید ـالاغ دارد روی پشتــ بامـ بالا و پایین میپرد ،’
وقتی کهـ دوبارهـ بهـ پشتــ بامـ رفتــ ، میخواستــ ـالاغ را ـآرامـ کند کهـ دید ـالاغ بهـ هیچ وجهـ ـآرامـ نمیشود , برگشتــ ’،
بعد ـاز مدتی متوجهـ شد کهـ سقفــ ـاتاق خرابــ شدهـ و پاهای ـالاغ ـاز سقفــ چوبی ـآویزان شدهـ ، و سر ـانجامـ ـالاغ ـاز سقفــ بهـ زمین ـافتاد و مُرد !
ملا نصر ـالدین با خود گفتــ لعنتــ بر من کهـ نمیدانستمـ ـاگر خر بهـ جایگاهـ رفیع و بالایی برسد همـ ـآنجا را خرابــ میکند و همـ خودش را ـاز بین میبرد ،’
وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."
شیرینی
روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!
خر نخریدم انشاءالله
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!
ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود.
همه مردم بلند شدند جز یک نفر.
ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟
آن مرد گفت : نه …
ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!
یک روز ملانصرالدین خرشرا در جنگل گم می کند.
موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.
به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت
روزی یكی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد.
به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: “خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست”.
از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسایه گفت: “شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛
اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر میكند.”
ملا عصبانی شد و گفت: “عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی.
حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری.”
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یكی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میكرد. یكی به او دلداریداد و گفت: “این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟”
ملا جواب داد: “هیچ! علت گریهی من هم همین است.”