-
خانه دل
از داغ غمت هر که دلش سوختنی نيست
از شمع رخت محفلش افروختنی نيست
در طوف حريمش ز فنا جامه احرام
کرديم که اين جامه به تن دوختنی نيست
گرد آمده از نيستي اين مزرعه را بـرگ
ای برق مزن خرمن ما سوختنی نيست
گوينـد که درخانه دل هست چـراغـی
افــروخته کاندر حـرم افروختنی نيست
يکدانه اشک است روان بـر رخ زرين
سيم و زر ما شکر که اندوختنی نيست
-
ای همه هستی
تـو مگـو مـا را بـدان شـه بـــار نيست
بــا کــريمـان کــارهـا دشوار نيست
چون در اين دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می دان که هست
هيــچ عــاشق خود نبــاشد وصـل جـو
کــه نــه معشوقش بــود جـويـای او
در دل تــو مهــر حـق چون گشته نـو
هست حــق را بی گمان مهـری به تو
ای همـه هستـی زتــو پـيــــدا شده
خــاک ضعيف از تـــو تــوانـــا شده
آنـچــه تغيــــر نپـذيـــرد تـويـــي
وانکـــــه نـمردست ونميــرد تــويي
تــا کــرمـت راه جـهــان بــرگرفت
پشت زميــن بــار گــران بــرگـرفت
هــرکــه نــه گـويای تو خاموش بـه
هــرچـــه نــه يـــاد تــو فراموش به
غنچــه کمــر بستـه کـه مـا بنده ايم
گــل همه تـن جـان که به تو زنده ايم
دست از اين پيـش کـه دارد کــه مـا
زاری از ايــن بيش کــه دارد کـه مــا
چــاره مــا ســاز کــه بــی يـاوريـم
گـــر تـــو بـرانــی بـه که روی آوريم
-
خانه آئینه
قتست که بنشينی و گيسو بگشايی
تا با تو بگويم غم شبهای جدايی
بزم تو مرا ميطلبد آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايی
تا در قفس بال و پر خويش اسيرست
بيگانه پرواز بود مرغ هوايي
ا شوق سر انگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوايی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه اين نای
بشنيد و نشد آگه از انديشه نايی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد چشم
در آينه ات ديد و ندانست کجايي
در آينه بندان پريخانه چشمم
بنشين که به مهمانی ديدار خود آيی
بينی که دری از تو بروی تو گشايند
هر در که بر اين خانه آيينه گشايی
-
عشق نهان
دل بردی از من به يغما ای ترک غارتگر من
ديدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تير و کمان شد از بار غم پيکـر مـن
مـی سـوزم از اشتياقت در آتشم از فـراقت
کانــون مـن سينه مـن سـودای مـن آذر مـن
بـار غـم عشق او را گـردون نيـــارد تحمـل
چـون مـی تـوانـد کشيـدن اين پيکر لاغر من
اول دلم را صفــا داد آيينــه ام را جــلا داد
آخـر بـه بـاد فنـا داد عشق تـو خاکستـر مـن
-
دل تنگ
سر خود را مزن اينگـونـه به سنگ
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ
منشيـن در پس ايـن بهت گـران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته در اين بغض درنگ
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يکی است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکی است
ديدی آن را که تو خواندی به جهان يار ترين
چه دل آزار ترين شد چه دل آزار ترين ؟
نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
بـا تـو چـون دشمـن دارد سـر جنـگ
دل ديـوانـه تـنــها دل تنـگ
نـالـه از درد مکن
آتشی را کـه در آن زيسته ای سـرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش از اين عشق و سر افراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ . . .
-
آفتاب مهربانی
آفتاب مهربانی
سايه تو بر سر من
ای که در پای تو پيچيد
ساقه ی نيلوفر من
با تو تنها با تو هستم
ای پناه خستگی ها
در هوايت دل گسستم
از همه دلبستگيها
در هوايت پر گشودن
باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم
خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من
ای بهشت ديگر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ از شاخه افتادم
زرد و سرگردان در کف بادم
گرچه بی برگم گرچه بی بارم
در هوای تو بی قرارم
برگ پاييزم
بی تو می ريزم
نو بهارم کن
نو بهارم
ای بهار باور من
ای بهشت ديگرمن
-
دلقک
به زمین خوردن دلقک
يا در آوردن شکلک
واسه اینه که تو بخندی
مثل رسم شاه و تلخک
کفشای لنگه به لنگه
می پوشه که هی بلنگه
پای راستش ميده جفت پا
تا پای چپش بلنگه
واسه نونه واسه نونه
تا به كارش تو بخندی
که اگه اينو بدونی
تو به دلقک نمی خندی
تو به دلقک نمی خندی
کفشای لنگه به لنگه
می پوشه که هی بلنگه
مى دونه كه هر چي سنگه همه پيش پای لنگه
مى دونه كه هر چي سنگه همه پيش پای لنگه
پشت این چهره خندون
اون هميشه غصه داره
اين همه شکلک و بازی
واسه نونه در مياره
واسه نونه در مياره
-
شب افروز
بینی جهان را خود را نبینی
تا چند جانا غافل نشینی
نور قدیمی شب را بر افروز
دست کلیمی در آستینی
بیرون قدم نه از دور آفاق
تو پیش از اینی تو بیش از اینی
جانی که بخشند دیگر نگیرند
مرگ است صیدی تو در کمینی
صورتگری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی
صورتگری را از من بیاموز
شاید که خود را باز آفرینی
سركش مشو كه چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبر كه در كف او موم است سنگ خـــارا
-
بوی باران
ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من
جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی
چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من بهارم بهشت من کجایی؟
جان من کجایی
کجایی
که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهاده ام ، به گوشه ای نشسته ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا
ای گل آشنا بیا
بیقرارم بیا
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی
وای از این غم جدایی
---
-
مثل گل
پدرا پدربزرگا ، مادرا مادربزرگا ، مثلِ گل مثلِ بهارين
دلامون نازك و نرمه ، چشامون چشمه شرمه ، اشكامونو درنيارين
كاشكي مي شد براي بزرگترامون قصراي طلا مي ساختيم
مثِ آب چشمه ها آيينه هاشو صاف و پر جلا مي ساختيم
ابر فتنه وقتي سنگ غم مي باريد ، سينه مونو سپر بلا مي ساختيم
چشامون دروغ نميگن واسه ما چراغ راهين
گرچه پشتتون خميدس واسه ما پشت و پناهين
ماها مثل شب و روزيم شما مثل مهر و ماهين
كاشكي مي شد با شما تو شهر عاشقا بمونيم
مثل اون قديم نديما قصه وفا بخونيم
رمز روزا رو بفهميم
رازشبهارو بدونيم