-
شعرم آهنگ تو دارد
من به غير از تو نخواهم چه بداني چه نداني
از درت روي نتابم چه بخواني چه براني
دل من ميل تو دارد چه بجويي چه نجويي
ديده ام جاي تو باشد چه بماني چه نماني
من كه بيمار تو هستم چه بپرسي چه نپرسي
جان به راه تو سپارم چه بداني چه نداني
ايستادم به ارادت چه بود گر بنشيني
بوسه يي بر لب عاشق چه شود گر بنشاني
مي تواني به همه عمر دلم را بفريبي
ور بكوشي ز دل من بگريزي نتواني
دل من سوي تو آيد بزني يا بپذيري
بوسه ات جان بفزايد بدهي يا بستاني
جاني از بهر تو دارم چه بخواهي چه نخواهي
شعرم آهنگ تو دارد چه بخواني چه نخواني
-
فرياد آشناست
از دوردست خاك
درگوش من صداست
تنها قفط صدا
آري فقط صداست
آواي نرم دوست
فرياد آشناست
اين صاحب صدا
هر لحظه با منست
اما ز من جداست
من باغ نيستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دريا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خاك ها رهاست
يعقوب نيستم
اما دو يوسفم
د چنگ گرگهاست
در اين لهيب غم
چون كوه آهنم
برجا و استوار
مغرور و سربلند
اين درد و اين شكيب
همتاي كيمياست
گويم به خويشتن
اي دل صبور باش
تدبير با شماست
تقدير با خداست
در اين هجوم درد
سرمايه اميد
جانمايه ام دعاست
اي دوست اي رفيق
بهتر از اين دو چيز
با من بگو كجاست
-
الفباي عشق
دگر نامه ي تو باز شد
مستي ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زيور آن نامه بود
من چه بگويم كه چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا كه ببويم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگيست
عطر جوانمردي وو آزادگيست
عطر تو در نامه چها ميكند
غارت جان ودل ما ميكند
از غم خود جان مرا كاستي
بار دگر حال مرا خواستي
بي تو چه گويم كه مرا حال نيست
مرغ دلم بي تو سبكبال نيست
هر چه كه خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بي تو از اين خانه دل شاد رفت
رفتي و بازآمدن از ياد رفت
هر كه سر انگشت به در ميزند
جان و دلم بهر تو پر ميزند
بي تو مرا روز طلايي نبود
فاجعه بود اين كه جدايي نبود
چون به نگه نقش تو تصوير شد
اشك من از شوق سرازير شد
اشك كجا گريه ي باران كجا
باده كجا نامه ي ياران كجا
بر سر هر واژه كه كاوش كند
عطر تو از نامه تراوش كند
عكس تو و نامه ي تو ديدنيست
بوسه ز نقش لب تو چيدنيست
هر چه نوشتي همه بوي تو داشت
بر دل من مژده ز سوي تو داشت
هر سخنت چون سخن پيرهن يوسف است
بوي خوش پيرهن يوسف است
من ز غمت خسته ي كنعاني ام
بي تو گرفتار پريشاني ام
مهر تو چون باد بهاري بود
در دل من مهر تو جاري بود
نامه به من عشق سفر مي دهد
از سر كوي تو گذر ميدهد
نامه ي تو باده ي مرد افكنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون مي شود
تشنگي ام بر تو فزون ميشود
نامه ي تو گر چه خوش و دلكشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه يي
خواندم و ديدم كه چه هنگامه يي
نامه ي تو قاصد دنياي عشق
بر دلم آموخت الفباي عشق
هر الفش قد مرا راست كرد
با دل من هر چه دلش خواست كرد
از ب ي تو بوسه گرفتم بسي
نامه نبوسيده به جز من كسي
پ چو نوشتي دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوري نهاد
صاد تو دل را به صبوري نهاد
سين تو سرمايه سود منست
سين همه ي بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سين تست
سين اثر سينه ي سيمين تست
شين تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو ياديست ز لبهاي تو
وان نمكين خنده ي زيباي تو
ميم بود شمه يي از موي تو
زانكه معطر بود از بوي تو
نون تو از ناز حكايت كند
هاي تو از هجر شكايت كند
واو تو پيغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسيد
حيف كه اين نامه به پايان رسيد
بوسه به امضاي تو بگذاشتم
ياد زماني كه تو را داشتم
-
هر كه مرا صدا كند
اي كه نسيم رحمتت
درد مرا دوا كند
آلاينه ي دل مرا
عكس تو پر جلا كند
عشق سرشته با گلم
يادتو زنده در دلم
وه كه گمان كنم تويي
هر كه مرا صدا كند
شادي من رضاي تو
راحت من بلاي تو
مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا كند
صبح نصير من تويي
شام منير من تويي
باز به شب زبان من
ذكر خدا خدا كند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا كند
بر در او زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسي به عاقلي
گو كه مرا دعا كند
عاشق سرفكنده ام
بر در دوست بنده ام
واي به من اگر مرا با هوسم رها كند
بنده ي بندگان مشو
مرده ي زندگان مشو
عارف اگر بود كسي
خدمت شه چرا كند ؟
شاه تويي گداي نيي
از چه اسير دانه يي
گو كه زمانه سنگ را
بر سرت آسيا كند
عاشق او اگر شوي
بلبل نغمه گر شوي
يك گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا كند
------
-
چراغ ديده به رهت
شنيده ام كه به غربت دلت قرار ندارد
شگفت نيست غم آن كسي كه يار ندارد
به هر ديار كه باشي دلي به سوي تو دارم
كه رسم وشيوه ي دلدادگي ديار ندارد
ز روزگار چه نالي فغان ز حيله ي مردم
كه مكر جامعه كاري به روزگار ندارد
ركاب زد به سمند مراد و دور شد از ما
سواد باديه گردي از آن سوار ندارد
چه شام ها كه نهادم چراغ ديده به راهش
خوشا كسي كه به در چشم انتظار ندارد
ز خصم گرد ملالي به جان ما ننشيند
دلي كه آينه ي حق شود غبار ندارد
به حق پناه ببر تا ز تيرگي بدرآيي
كه با چراغ خدا كس شبان تار ندارد
دوباره از در و ديوار شهر گل بدرآيد
مگو كه فصل زمستان ما بهار ندارد
-
آغوش محبت
من در ره دنيا نفروشم هنرم را
آلوده به نكبت نكنم شهر ترم را
جز در گه حق بر در كس جبهه نسودم
تا بر ز بر ابر ببينند سرم را
پرواز من آن گونه بلندست كه خورشيد
در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را
من هستم و انديشه و جولانگه پرواز
سيمرغ ندارد طيران سفرم را
از اهل تظر پرس كه با لطف خداوند
پوشيده ام از دولت گيتي نظرم را
در وصل چنان مست حبيبم گه و بيگاه
كز ياد برم رنج فراق پسرم را
از اشك صفاييست دلم را كه نداني
شب نيست كه دريا نكنم چشم ترم را
شرمنده ي مردم شو از موج عنايت
هر جا به وطن مي نگرم دور و برم
از جور رقيبان چه خروشم كه حبيبان
گيرند در آغوش محبت اثرم را
-
گل من گريه مكن
گل من گريه مكن
كه در آينه ي اشك تو غم من پيداست
قطره ي اشك تو داند كه غم من درياست
گل من گريه مكن
سخن از اشك مخواه
كه سكوتت گوياست
از نگه كردنت احوال تو را مي دانم
دل غربت زده ات
بي نوايي تنهاست
من و تو مي دانيم
چه غمي در دل ماست
گل من گريه مكن
اشك تو صاعقه است
تو به هر شعله ي چشمان ترم مي سوزي
بيش از اين گريه مكن
كه بدين غمزدگي بيشترم مي سوزي
من چو مرغ قفسم
تو در اين كنج قفس بال و پرم مي سوزي
گل ن گريه مكن
كه در آيينه ي اشك تو غم من پيداست
فطره ي اشك تو داند كه غم من درياست
دل به اميد ببند
نا اميدي كفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگريز
در دندان تو در غنچه ي لب زيباست
گل من گريه مكن
-
من با توام
من با تو ام اي رفيق ! با تو
همراه تو پيش مي نهم گام
در شادي تو شريك هستم
بر جام مي تو مي زنم جام
من با تو ام اي رفيق ! با تو
ديري ست كه با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بكش به راهم
همپاي تو ام ، بگير دستم
پيوند گذشته هاي پر رنج
اينسان به توام نموده نزديك
هم بند تو بوده ام زماني
در يك قفس سياه و تاريك
رنجي كه تو برده اي ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمي كه تو خورده اي ز ديوان
بنگر كه به قلب من نشسته
تو يك نفري ... نه ! بيشماري
هر سو كه نظر كنم ، تو هستي
يك جمع به هم گرفته پيوند
يك جبهه ي سخت بي شكستي
زردي ؟ نه ! سفيد ؟ نه ! سيه ، نه
بالاتري از نژاد و از رنگ
تو هر كسي و ز هر كجايي
من با تو ، تو با مني هماهنگ
-
اي عشق ، دير آمدي
هنگام ناشناس دلي
دارم بگو ، بگو چه كنم ؟
پرهيز عاشقي نكند
پرواي آبرو چه كنم ؟
اين ساز پر شكايت من
يك لحظه بي زبان نشود
اي خفتگان ، درين دل شب ، با ناله هاي او چه كنم ؟
گويد كه وقت ديدن او دست تو باد و دامن او
گويم كه مي كشد ز كفم
با آن ستيزه جو چه كنم ؟
گريد چنين خموش ممان
از عمق جان برآر فغان
گويم كه گوش كرده گران
بيهوده هاي و هو چه كنم ؟
جوشيده و گذشته ز سر
صهباي اين سبو ، چه كنم ؟
معشوق كور باطن من
پرواي رنجشم نكند
من نرم تر ز برگ گلم
با اين درشت خو چه كنم ؟
اي عشق ، دير آمده اي
از فقر خويشتن خجلم
در خانه نيست ما حضري
بيهوده جست و جو چه كنم ؟
-
اي عشق
اي عشق تو بانوي سيه فام مني
زيباي خموش عمر و ايام مني
ديري است در اين باغ كه گلبانگت نيست
اي مرغ غمين كه بر سر بام مني
شيريني و شور بزم جانها بودي
اينك چو شراب تلخ در جام مني
گر خوي تو با رميدگي همراه است
كي رام مني آهوك آرام مني؟
يك شمع چو قامتت نمي افروزند
اما تو همان ستاره شام مني
گر ننگ به نام عشق كردند چه باك
بدنام بداني تو و خوشنام مني
هرچند كه ناكام گذشتيم ز هم
چون طعم طرب هنوز در كام مني
آغاز تو بودي ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم كه سرانجام مني
چون چهره تو هنوز در تاريكي است
اي عشق تو بانوي سيه فام مني