تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
Printable View
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
میرود آب رخ از بادهی گلرنگ مرا
میزند راه خرد زمزمهی چنگ مرا
آنکه چشمان تورا این همه زیبا میکرد
کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد
یا نمیداد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا میکرد
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا
که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست
اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا
هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد
مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا
آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم
ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا
ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی ازین طرفه تربر انگیزد
حافظ
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
تمام شب انجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند