دوست دارم تا ابد یادت کنم
دوست دارم بر شبم مهمان شوی
بر کویر تشنه چون باران شوی
دوست دارم تا شب و روزم شوی
نغمه ی این ساز پر سوزم شوی
دوست دارم خانه ای سازم ز نور
نام تو بر سردرش زیبا ز دور
دوست دارم چهره ات خندان کنم
گریه های خویش را پنهان کنم
دوست دارم بال پروازم شوی
لحظه ی پایان و آغازم شوی
دوست دارم ناله ی دل سر دهم
یا به روی شانه هایت سر نهم
دوست دارم لحظه را ویران کنم
غم ، میان سینه ام زندان کنم
دوست دارم تا ابد یادت کنم
با صدایی خسته فریادت کنم
دوست دارم با تو باشم هر زمان
گر تو باشی،من نبارم بی امان
سپیده امیرعسگری
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی... ...
پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست... ...
نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من... ...
به دنبال تو همچون کودکی هستم و معصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل... ...
دلم تنگ است... ...
و تنهایم و تنهایی به لب می آورد جانم... ...
بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا...
تلنگر می زند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی...
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
چگونه وصف کنم هیبت نجیب تو را
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
در آسمانه ی در یای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در یائی ست
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست
پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهائی ست