مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند
عبارت بالا که از جوانترين و تازه ترين امثلۀ سائره مي باشد در موارد رعايت اصول خونسردي و بي اعتنايي در برخورد با ناملايمات زندگي به کار مي رود و اجمالاً مي خواهد بگويد سخت نگير، خونسرد باش، اين هم مي گذرد و يا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:
هم موسم بهار طرب خيز بگذرد
هم فصل نامساعد پائيز بگذرد
گر ناملايمي به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که اين نيز بگذرد
اما ريشۀ تاريخي اين عبارت مثلي:
شادروان محمدعلي فروغي ملقب به ذکاء الملک را تقريباً همه کس مي شناسد. فروغي به سال 1295 هجري قمري در خانواده اي از اهل علم و ادب تولد يافت و تحصيلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پايان رسانيد ولي چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بيشتر بود از کار طبابت و پزشکي دست کشيده به مطالعات فلسفي پرداخت.
فروغي در سالهاي آخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتي شد. در دوران مظفرالدين شاه معلم يک مدرسۀ ملي و پس از آن معلم علوم سياسي گرديد. پس از درگذشت پدرش محمد حسين خان فروغي لقب ذکاء الملک به او اعطا گرديد و رياست مدرسۀ علوم سياسي نيز به وي واگذار شد.
در کابينۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت ماليه و عدليه برگزيده شد. پس از چندي استعفا داد و رياست ديوان عالي تميز را پذيرفت.
در کابينۀ مشيرالدوله وزير عدليه شد و پس از جنگ جهاني اول به عضويت هيئت نمايندگي ايران به کنفرانس صلح پاريس رفت. در کابينۀ مستوفي الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزير امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسي نخست وزير شد و از آن پس تا شهريور 1320 شمسي از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنيف و تأليف پرداخت.
فروغي در پنجم شهريور 1320شمسي که نيروي سه گانه آمريکا و انگليس و شوروي از جنوب و شمال به خاک ايران سرازير گرديده بودند از طرف سردودمان پهلوي مأمور تشکيل دولت گرديد، و همين دولت بود که با سياست و دورانديشي قرارداد سه جانبۀ ايران و روس و انگليس را به امضا رسانيده آسيب جنگ جهاني را تا اندازه اي از ايران دور کرد.
مرحوم فروغي در يکي از جلسات پرشور مجلس شوراي ملي که نمايندگان مخالف و در عين حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهديد به استيضاح کرده بودند که کشور ايران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقين در جنگ جهاني دوم خارج کند با خونسردي مخصوصي که در شأن يک سياستمدار کارديده و کارکشته است در پاسخ نمايندگان اظهار داشت:«مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند.»
من و گرز و ميدان افراسياب
اين ضرب المثل که از حکيم فرزانه فردوسي طوسي است در موردي به کار مي رود که پهلواني را از حريف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حريف و دشمن توصيه نمايند. پهلوان موصوف چون به نيروي قدرت و توانايي خود اطمينان دارد پوزخندي زده مصلحين خيرانديش را با اين نيم بيتي پاسخ مي دهد.
شعر بالا به سادگي تکيه کلام اين و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاريخي شيرين و عبرت انگيزي است که شرح آن ذيلاً بيابد.
به طوري که مي دانيم فردوسي طوسي شاعر حماسه سراي ايران دربار سلطان محمود غزنوي را به علت اينکه نقض عهد کرده بود با خاطري ازده ترک گفت و به وطن مألوف خويش بازگشت. سالها از اين واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوي لشکر به هندوستان کشيد و در آنجا قلعه اي را محاصره کرد. چون از تسخير قلعه مأيوس شد قاصدي نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسليم دعوت کرد. سپس به وزير خود خواجه حسين ميکال (حسنک) گفت:«اگر جواب بر وفق مراد نيايد تدبير چيست؟» حسنک با اطمينان قاطعه اين شعر را خواند:
اگر جز بکام من آيد جواب
من و گرز و ميدان افراسياب
سلطان محمود پرسيد:«اين شعر از کيست که در آن روح مردانگي وجود دارد؟» حسنک که باطناً شيعي مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدي فردوسي بود و هميشه به دنبال فرصت مي گشت که آب رفت را به جوي باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد:«از بيچاره ابوالقاسم فردوسي است که سي سال رنج برده چنان کتابي تمام کرد ولي متأسفانه بر اثر سعايت ساعيان و حاسدان مغضوب و مطرود گرديد.» سلطان محمود بي نهايت متأثر شد که چرا چنين شاعر بزرگواري را از خود آزرده و رنجيده خاطر ساخت. در آن موقع چيزي نگفت و چون به غزنين بازگشت فرمان داد دوازده شتر نيل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهي از ماوقع تحويل فردوسي دهند ولي معل الاسف هنگامي هديۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسي را از دروازۀ رزان به گورستان مي بردند.
دست کسي را توي حنا گذاشتن
اين ضرب المثل ناظر بر رفيق نيمه راه است که از وسط راه باز مي گردد و دوست را تنها مي گذارد. يا به گفتۀ عبدالله مستوفي:«در وسط کار، کار را سر دادن است.»
عامل عمل در چنين موارد نه مي تواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسي است که دستش را توي حنا گذاشته باشند.
اما ريشۀ تاريخي اين ضرب المثل:
سابقاً که وسايل آرايش و زيبايي گوناگون به کثرت و وفور امروزي وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موي و گيسو و ريش و سبيل خود را حنا مي بستند و از آن براي زيبايي و پاکيزگي و احياناً جلوگيري از نزله و سردرد استفاده مي کرده اند.
طريقۀ حنا بستن به اين ترتيب بود که مردان و زنان به حمام مي رفته اند و در شاه نشين حمام، يعني جايي که پس از خزينه گرفتن در آن محل دور هم مي نشستند و هر يک به کاري مشغول مي شدند حنا را آب مي کردند و در يکي از گوشه هاي شاه نشين و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمين مي نشستند و دلاک حمام بدواً موي سر و ريش و سبيل آنها را حنا مي بست سپس دست و پايشان را توي حنا مي گذاشت.
حنا بسته ناگزير بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشين تکان نخورد و از جاي خود نجنبد تا رنگ بگيرد و دست و پا و موي گيسو و ريش و سبيلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ ديگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بياورد و زوال نپذيرد.
در خلال مدت چند ساعت که اين خانمها يا آقايان دست و پايشان توي حنا بود بديهي است چون بيکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشين بوده اند باب صحبت را باز مي کردند و ضمن قليان کشيدن با اشخاصي که مي آمدند و مي رفتند و يا کساني که مثل خودشان دست و پا توي حنا داشته اند از هر دري سخن مي گفتند و رويدادهاي هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصيل در ميان مي گذاشتند.
با اين توصيف اجمالي دانسته شد که حنا بستن چيست و دست در حنا گذاشتن و دست کسي را توي حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمي توانست کاري بکند.
دست و پاي کسي را در پوست گردو گذاشتن
عبارت مثلي بالا دربارۀ کسي بکار مي رود که:«او را در تنگناي کاري يا مشکلي قرار دهند که خلاصي از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمي در زندگي روزمره بعضي مواقع دچار محظوراتي مي شود و بر اثر آن دست به کاري مي زند که هرگز گمان و تصور چنان پيشامد غيرمترقب را نکرده بود.
في المثل شخص زودباوري را به انجام کاري تشويق کنند و او بدون مطالعه و دورانديشي اقدام ولي چنان در بن بست گير کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پيش.
در چنين موارد و نظاير آن است که از باب تمثيل مي گويند:«بالاخره دست و پايش را در پوست گردو گذاشتند.» يعني کاري دستش داده اند که نمي داند چه بکند.
اکنون ببينيم دست و پاي آدمي چگونه در پوست گردو جاي مي گيرد که وضيع و شريف به آن تمثيل مي جويند.
گربه اين حيوان ملوس و قشنگ و در عين حال محيل و مکار که در غالب خانه ها بر روي بام و ديوار و معدودي هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر مي برند حيواني است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نيش بسيار تيز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نيز بالا مي رود و مکانيسم بدنش طوري است که از هر جا و از هر طرف به سوي زمين پرتاب مي شود با دست به زمين مي آيد و پشتش به زمين نمي رسد.
گربه ها نيمه وحشي در سرقت و دزدي يد طولايي داند و چون صداي پايشان شنيده نمي شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخي مي توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احياناً يکي از اطاقها در و پنجره اش قدري نيمه باز باشد و يا به هنگام روز که بانوي خانه بيرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه مي شود و در آشپزخانه مرغ بريان و گوشت خام يا سرخ کرده را مي ربايد و به سرعت برق از همان راهي که آمده خارج مي شود. خدا نکند که حتي يک بار طعم و بوي مأکول مرغ بريان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را يا بايد کشت و يا به طريق ديگري دفع شر کرد چه محال است ديگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم براي دستبرد و سرقت استفاده نکند. براي رفع مزاحمت از اين نوع گربه هاي دزد و مزاحم فکر مي کنم نوشتۀ شادروان اميرقلي اميني وافي به مقصود باشد که مي نويسد:
«... سابقاً افراد بي انصافي بودند که وقتي گربه اي دزدي زيادي مي کرد و چارۀ کارش را نمي توانستند بکنند قير را ذوب کرده در پوست گردو مي ريختند و هر يک از چهار دست و پاي او را در يک پوست گردوي پر از قير فرو مي بردند و او را سر مي دادند. بيچاره گربه درين حال، هم به زحمت راه مي رفت و هم چون صداي پايش به گوش اهل خانه مي رسيد از ارتکاب دزدي بازمي ماند.»
آري، گربۀ دزد با اين حال و روزگاري که پيدا مي کرد نه تنها سرقت و دزدي از يادش
مي رفت بلکه غم جانکاه بي دست و پايي کافي بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگي تلف شود.
مرغی که تخم طلا می کرد، مرد
افرادی که در دوران ناداری و ناتوانی زیر بار اجحاف و تعدی
رفته اند چون صاحب نفوذ و قدرت شوند در پاسخ زورگویان و متعدیان که روزگاری بر آنان ظلم و ستم روا می داشتند و از اقدام به هر گونه عمل ناجوانمردانه دریغ نمی ورزیدند عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و تمثیل قرار می دهند و آنان می فهمانند که دوران ظلم و تعدی سپری شده و آن عاملی که موجب تحکم آنان بوده است یعنی عامل ضعف و مسکنت دیگر وجود خارجی ندارد.
یا به قولی دیگر آن مرغی که تخم طلا می کرد، مرد.
مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد
در پهنۀ زندگی عوامل و عناصری وجود دارند که هر یک به تنهایی می توانند منشأ اثر و فایده باشند ولی چون همه یا چند تای آن با یکدیگر جمع شوند از اجتماع و اختلاط آنها نتیجۀ مطلوبه به دست نمی آید.
از طرف دیگر بعضیها ضمن مکالمه و محاوره از لغات و تعبیرات ادبی استفاده می کنند، عبارات مسجع و مقفی به کار می برند، از استعارات و تشبیهات و هرگونه صنایع ادبی و لفظی در گفتگو و مکالمه غافل نیستند. به اصطلاح معروف لفظ قلم صحبت می کنند ولی از تلفیق آن همه عبارات و مفردات در ردیف کردن آن همه صغری و کبری نمی توانند نتیجۀ مطلوبه حاصل و شنونده را از مقصود و منظور خویش آگاه کنند.
اصولاً در این گونه موارد به ضرب المثل بالا استناد می کنند و می گویند: مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد.
اما ریشل تاریخی این ضرب المثل:
حاجی محمد ابراهیم کرباسی کاخکی که بعضی از نویسندگان حرف را، را تبدیل به لام کرده وی را کلباسی گفته اند از بزرگترین علما و زهاد قرن دوازدهم هجری است که در زهد و تقوی و احتیاط معروفیت تمام داشت و غالباً مرافعات و محاکمات مردم را به سایر روحانیون محول می کرد و چنانچه ضرورتی ایجاب می کرد که در امر شهادتی رسیدگی کند قبلاً از مسائل شرعیه که مربوط به حرفه و شغل شاهد بود سؤال می کرد تا صلاحیت و شایستگی شاهد بر او مسلم گردد.
از جمله می گویند غسالی برای شهادت نزد کلباسی رفت. مرحوم کلباسی ابتدا احکام و آداب غسل میت را از غسال پرسید.غسال که مرد ظریف شوخ طبعی بود پس از آنکه تمام سؤالات مرحوم کلباسی را جواب داد آن گاه از باب مطایبه گفت:«چیزی هم در آخر کار به گوش میت می گویم.» پرسید:«آن چیست؟»
غسال گفت:«به او می گویم خوشا به سعادت تو که مردی و برای شهادت نزد کلباسی نرفتی.» مرحوم کلباسی نسبت به طبقۀ روحانیون تعصب شدید داشت و هرگز حاضر نبود که به مقام روحانیت لطمه و خدشه ای وارد آید چنان که جهانگرد معروف حاج سیاح می نویسد:
... وقتی به آن مرحوم گفتند:«آخوندی دزدی کرده.» فرمود:«خیر! بگویید دزدی آخوند شده مگر آخوند یا عابد یا زاهد یا مقرب خدا به لباس است؟ اگر لباس مخصوص نباشد قدرش در نزد خدا کمتر می شود یا خدا او را اشتباه می کند؟» مرحوم کلباسی با وجود احتیاط زیاد و شدت عمل در امور دینی اتفاقاً مردی خلیق و خوش محضر و بذله گو و ظریف طبع بود و هیچ کس در محضرش خسته نمی شد، کما اینکه میرزا محمد تنکابنی نقل می کند:
... وقتی فتحعلی شاه به دیدن حاجی آمد. پس نقل در میان خوان و در میان مجلس گذاشتند. ناگاه پرستوک در میان آن فضله انداخت. پادشاه گفت:«فضله مرغ نقل مجلس شد.» حاجی فرمود:«چون هوایی است مال دیوان است.» که با توجه به واژۀ دیوان در این مصرع که معنی دولت از آن افاده می شود می توان به پاسخ رندانه و طنزآمیز مرحوم کلباسی به فتحعلی شاه پی برد.
مشهور است که روزی مطربی نزد حاجی کلباسی آمد و پرسید:«حاجی آقا، خواستم بدانم راجع به جنباندن اعضای بدن که در اصطلاح عامه آن را رقص می گویند عقیدۀ شما چیست؟»
حاجی کلباسی با عصبانیت جواب داد:«عملی است مذموم و فعلی است حرام.»
مطرب قدری تأمل کرده تا خشم حاجی کلباسی فروکش کند، آن گاه پرسید:«حضرت آقا، اگر دست راست خودم را این طور بلند کنم آیا حرام است؟»
مرحوم کلباسی جواب داد:«کی گفت حرام است؟ اصولاً دست را برای جنبش و حرکت خلق کرده اند.»
مطرب کهنه کار صورت حق به جانب گرفته مجدداً سؤال کرد:«اگر دست چپم را این طور بجنبانم چطور؟»
کلباسی جواب داد:«قبلاً گفتم که مانعی ندارد.»
باز مطرب پرسید:«راستی معذرت می خواهم. اگر پای راستم را به سمت جلو تکان بدهم چه می فرمایید؟»
مرحوم کلباسی گفت:«آن هم عیبی ندارد. باز هم حرفی داری؟»
مطرب زیرک عرض کرد:«فقط یک سؤال باقی مانده که آیا پای چپم را هم می توانم این طور بجنبانم؟»
مرحوم کلباسی که از سؤالات مطرب سرسام گرفته بود بیش از این طاقت نیاورده گفت: «مردک،با این سؤالات عجیب و غریبی که می کنی معلوم می شود عقل تو پاره سنگ بر
می دارد. چه کسی با شما گفته دست و پای آدمی باید ساکن باشد؟ اصولاً قوۀ تحرک برای دست و پا و جنبش این دو عضو مؤثر بدن خلق شده است.»
مطرب کهنه کار که منتظر چنین فرصتی بود گفت:«کاملاً صحیح است و اتفاقاً استفتای من برای تأیید همین مطلب بوده است که به لسان مبارک ادا فرمودید.» سپس از جای خود بلند شد و چهار دست و پا را به حرکت درآورده در مقابل دیدگان بهت زدۀ مرحوم کلباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کردن و گفت:«حضرت آقا، حالا چطور؟ مگر رقص همان حرکات موزون دست و پای آدمی نیست که خودتان تجویز فرمودید؟» آیت الله کلباسی که هرگز تصور نمی کرد از مجموعۀ فتاوای او چنین حرکت مذبوحانه ای افاده شود تبسمی بر لب آورد و گفت:«مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد!»