...و بعد ناگهان نمي دانم چطور شد كه اختيار از دست من خارج شد ، اين يك نمايشنامه نبود ،يك بازي نبود ، من تحت تاثير احساس خودم قرار گرفتم و با صداي بلند گريستم ... و در آن حال با تمام وجود قربان صدقه پيتر مي رفتم ، و پيتر با تمام قدرت احساس مرا مي بوسيد و سعي مي كرد مرا آرام كند ...
در تمام طول راه بازگشت ، ديگر ما ساكت و غمزده بوديم ، هيچ كدام حرفي نمي زديم ، اما حس مي كرديم كه هر دو سبك و آرام شده ايم ... خداوند راه هاي متفاوتي براي همبستگي انسان ها دارد اما ما عجيب ترين راه را انتخاب كرده بوديم ، راهي كه هر دو ما را به جسم واحدي تبديل كرده بود ... حالا هر دو ما حس مي كرديم كه يك نفريم ... ما به موجود واحدي تبديل شده بوديم ... گاه گاهي در طول راه فقط دست هاي هم را دزدانه مي فشرديم ... من سرم را روي لبه صندلي اتومبيل تكيه داده و چشمان را بسته بودم تا همه چيز ، همانطور كه در ان لحظه عجيب بود ، حفظ كنم ، و پيتر همين را با سكوت خودش انجام مي داد .
وقتي به خوابگاه وارد شديم ، هر كدام مستقيما به اتاق خودمان رفتيم ... حتي يك كلام هم براي خداحافظي به زبان نرانديم ...
حالا من ، خسته از كشش هاي عاشقانه روز ، روي بسترم افتاده ام ، و خاطراتم را مي نويسم ... هيچ چيز غير از عشق شورانگيزي كه به اين پسر آلماني پيدا كرده ام در من نمي زند ، او چندين ماه جنگيد ، مبارزه كرد ، با خودش و در درون خودش به يك جنگ بزرگ دست زد ، خودش را از صافي ها گذراند و امروز " عشق " از او يك مشرقي عاشق ساخته است ... يك عاشق كامل كه هر لحظه به تكامل حقيقي نزديكتر مي شود ، حالا ديگر او پيتر نيست ، براي من ، او يك محمود ، يك علي ، يك پرويز ، است ... عشق در كارگاه خودش از هر گل خامي يك كوزه پخته مي سازد ...
روزهاي قشنگ عشق ما پي در پي مي گذرند ، ما در لحظاتي كه فقط مال هم هستيم در هم صادقانه مي جوشيم ... در نگاه هم هزار شعر و غزل مي خوانيم ، وقتي دست هاي هم را مي گيريم به سفرهاي دور و دراز به كوه قاف ، سرزمين سيمرغ ، و به سب هاي جادو زده خيال دست مي زنيم ، از پس هر نگاهي يك ماجراي عاشقانه مي سازيم ، از پشت هر خطايي يك ضيافت آشتي برپا مي كنيم ، در تشنگي هاي عاشقانه مي سوزيم و لب به آب نمي زنيم ، از پس شعاع خورشيد به چهره هم زل مي زنيم ، و در مهتاب روحمان را برهنه به هم تقديم مي كنيم ...
شب هاي ما ، وقتي از كلاس درس برميگرديم ، " شب هاي ايراني " است . شب هايي كه بوي عطر ، كندر و اسپند ميدهد ، شب هايي كه از قلب شبستان ها تا كوچه هاي خاك آلود و راز پرور شرق راه مي سپرد ، شب هاي ايراني ما با صفاي بهشتي و صداقت انساني مردمان مشرق زمين شروع مي شود و در اين شب ها ديگر نه جاي حرفي است نه جاي گله و حكايتي ... شب هايي كه وقتي شرقي ها در كنار هم نشستند و ساقي مجلس جام ها را به گردش درآورد ديگر كينه ها و كدورت ها از ريشه كنده مي شود ، و محبت دريا دريا از قلب ها به سوي هم سرازير مي گردد ، شب هايي كه بوي لاله و نسترن ، بوي گلاب و رنگ چلچراق دارد ... در " شب هاي ايراني ما " هيچ غريبه اي را راه نيست ، من و پيتر با هم در سكوت قشنگي كه آكنده از عطر عشق است مي نشينيم ، شمعي روشن مي كنيم ، من به سبك خاص ايراني ها، سفره مي چينم ، سبزي و نان و پنير ، در گوشه اي از سفره ، غذاي ايراني كه هر شب خودم براي پيتر اماده مي كنم در گوشه اي ديگر . يك تنگ قشنگ گردن باريك كه در جستجو از بازار هپي ها به دست آورده ايم پر از شراب مي كنم و در پرتو لرزان نور ماه در نشئه آهنگ هاي لطيف ايراني سر بر شانه هم مي گذاريم و به قول ان شاعر ايراني ، عقل مزاحم را از كار مي اندازيم تا با دل و احساسمان زندگي كنيم ...
دفترچه عزيزم ، تو كه از روي ميز كارم هميشه ما را مي بيني مي تواني با صداقت گواهي كني كه آنچه بين ما مي گذرد شعله اي از صفاي روستا هاي دور ،سو زلالي از آب دريا ها و باران هاست ... من به شب هاي ايراني خود در قلب سرزميني كه بسيار از وطنم دور است افتخار مي كنم ، و شايد اين شب ها روزنه ايست كه من در دنياي بيرنگ ماشين ها و آسمان خراش ها انداخته باشم ... چرا كه مي بينم پيتر چگونه خود را در گرما به هاي زلال مشرق زمين شستشو مي دهد و عاشقانه با شعر و ساز و عطر مشرق درآميخته است ... از خود مي پرسم آيا مي توانيم با عشق شكوهمند و انساني خود شرق و غرب را با هم آشتي دهيم ، درخت دوستي بنشانيم و غبار غم و كينه از دل ها پاك كنيم ، .. آه اي شب هاي ايراني شما هر جادويي مي توانيد بكنيد ... هر جادويي ...
امروز شنيده ام كه در خوابگاه ما شايع شده كه پيتر و شري با هم ازدواج كرده اند ، آن ها كه حسادتشان بر صفايشان مي چربد ، " چو " انداخته اند كه من پيتر را جادو كرده ام ، و حتي يك نفر قسم خورده است كه مرا در حال چال كردن يك كله مرده در كف اتاق پيتر ، ديده است ، اما ، من و پيتر چنان در خود فرو رفته ايم كه برايمان هيچ شايعه و حرفي جز عشق مهم نيست ، حتي مونيكا ديگر كمتر با من حرف مي زند و بيشتر با برگيت پچ پچ مي كند و تا من از راه مي رسم آن ها مثل اين كه يك جزامي را ديده باشند پراكنده مي شوند ... وقتي من ماجراي شايعات را براي پيتر گفتم ، او لبخندي زد و گفت :
ناگهان به گردن پيتر آويختم و هزاران بوسه برلبش كاشتم ، هزار قربان صدقه اش رفتم و گفتم :
_ عزيزم ، چقدر خوشحالم كه تو هم دلت براي مردم مي سوزد ... فداي دل سوختنت .
كار شايعه پراكني دارد هر لحظه اوج بيشتري مي گيرد ...