-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
با سلام
آیا خداوند میتواند سنگی را بوجود بیاورد که خود قادر به بلند کردن آن نباشد ؟اگر بتواند که نقص است وار هم بتواند باز هم نقص است.
چگونه و به چه صورت توجیه میشود.
ضمنا این سوال از سوالاتی بوده که توسط بعضی از افراد بین جوانان پخش شده است.
با تشکر
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
یکی از صفات خداوند متعال، قدرت و توانایی نامحدود و بی کران اوست. این آموزه هم در فلسفه و کلام به اثبات رسیده و تبیین گردیده و هم در قرآن بارها بدان تصریح شده است.
اما باور به قدرت بی کران الهی از دیرباز با پرسش ها و اشکالاتی روبرو بوده است. یکی از آن پرسش ها، همین پرسش حاضر است. این سنخ پرسش ها، در قالب ها و اشکال مختلفی مطرح شده اند که البته همگی مبنای واحدی داشته و معمای قدرت مطلق را بیان می دارند.
برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید انواع محالات را بررسی نمود.
محالات و امور ممتنع از یک جهت، به دو دسته تقسیم می شوند:
1- محالات عقلی 2- محالات عادی
محالات عقلی، خود دو دسته اند:
الف)محالات ذاتی: اموری که ذاتاً محال و ناشدنی هستند، بدون اینکه امری در این بین دخالتی داشته باشد. مانند اجتماع نقیضین.
ب)محالات وقوعی: به لحاظ ذات خود محال نیستند، اما وقوع آنها مستلزم تحقق محال ذاتی است؛ مانند وجود معلول بدون علت.
اما محالات عادی اموری هستند که وقوع آنها، تنها با نظر به قوانین معمول و شناخته شده طبیعی، نا ممکن می نماید، اما تحقق آنها ممتنع و محال نیستند. مانند تبدیل عصا به اژدها و شفا.ی بیمار، بدون دارو و دیگر معجزات، که هیچ کدام غیرممکن و ناشدنی نیستند، بلکه جهل ما نسبت به علل خاص وقوع آنها موجب می گردد که آنها را از گروه محالات و ممتنعات به حساب آوریم.
قدرت خداوند و هر قدرتی از هر کسی و هر چیزی، به ممکنات تعلق می گیرد و محالات از دایره قدرت اساساً خارج اند و قدرت به آنها تعلق نمی گیرد. بنابراین در پاسخ به این پرسش که آیا خداوند می تواند چنین سنگی را خلق کند، باید گفت که قدرت چه کم و چه زیاد، چه متناهی و چه نامتناهی، به امور ممکن تعلق می گیرد و نه به محالات.
در اینجا، ممکن است گفته شود که پس قدرت خداوند محدود شده و نمی توان قدرت او را بی.کران دانست؛ اما باید توجه داشت که عدم تعلق قدرت خداوند به محالات ذاتی و وقوعی، هیچ گونه محدودیتی برای قدرت الهی محسوب نمی گردد، زیرا این گونه امور اصولاً قابلیت ایجاد ندارند و به اصطلاح در رتبه ای پائین تر از مرتبه ای قرار دارند که قدرت به آنها تعلق گیرد. به دیگر سخن، نقصان و کاستی در اینجا به قابل باز می گردد و نه فاعل.
حضرت علی(ع) نیز در پاسخ به این سوال که: «آیا پروردگار تو می تواند دنیا را در تخم مرغی داخل نماید، بدون اینکه دنیا کوچک و تخم مرغ بزرگ شود»، فرمود:
«همانا خداوند به عجز و ناتوانی متصف نمی گردد، اما آنچه تو درباره آن پرسش نمودی موجود نمی شود {و قابلیت وجود ندارد}.»
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
یکی از اوصاف خداوند، صفت «قدرت» و «توانایی» اوست، و منظور از آن توانایی بر انجام کارها و خلق اشیا و ... است. البته در مورد قدرت فاعل های عاقل و ذی شعور (در مقابل قدرت در فیزیک که معادل نیرو یا انرژی است)، باید به «اراده» و خواست فاعل نیز توجه نمائیم، بنابراین منظور از موجود قادر در بحث های خداشناسی، موجودی است که اگر بخواهد، فعلی را انجام می دهد و اگر بخواهد، آن را ترک می نماید.
قدرت خداوند، همچون ذات و دیگر صفات او، محدودیتی ندارد و بی کران و نامتناهی است.
این مطلب هم در علوم عقلی مانند فلسفه و کلام به اثبات رسیده است[1] و هم ادله نقلی بر آن گواهی می دهد.قرآن کریم بارها بر عمومیت قدرت خداوند تصریح نموده و می فرماید:«ان الله علی کل شیء قدیر.»[2]
باور به قدرت بی کران الهی، از دیرباز با پرسش ها و اشکالاتی روبرو بوده است،یکی از مهمترین این اشکالات، همین پرسشی است که در اینجا مطرح گردیده است.
«معمای قدرت مطلق» در قالب های گوناگونی مطرح شده است که البته همگی مبنای واحدی دارند. پیچیده ترین صورت این معما، طرح پرسشی است که در نگاه نخست، پاسخ مثبت یا منفی به آن، هر دو، به انکار مستقیم قدرت مطلق خداوند می انجامد؛ مثلاپرسیده می شود: آیا خداوند قادر است موجودی خلق کند که بر نابودکردن آن توانا نباشد؟ یا گفته می شود: آیا خداوند می تواند خدایی مانند خود خلق کند؟ یا مانند همین پرسشی که اینجا مطرح شده است: آیا خداوند قادر است سنگی بیافریند که خود نتواند آن را حرکت دهد؟
برای پاسخ به این پرسش و حل این مشکل،ابتدا باید انواع «محالات» را بررسی نمود. امور محال یا ممتنع،از یک جهت به دو دسته تقسیم می شوند:
1- محالات عقلی 2- محالات عادی
محالات عقلی،امور ممتنع و محالی اندکه به هیچ وجه امکان تحقق آنها وجود ندارد، و بر دو دسته هستند:
الف) محالات ذاتی: اموری هستند که فی حد نفسه و در ذات خود محال و ناشدنی هستند، بدون اینکه امر دیگری در این بین دخالتی داشته باشد.اجتماع نقیضین از روشن ترین مصادیق اینگونه محالات است[3].
ب) محالات وقوعی: اموری هستند که فی حد نفسه و با لحاظ ذات خود، ممتنع و محال نیستند، اما وقوع آنها مستلزم اجتماع نقیضین خواهد بود.
اما محالات عادی: اموری هستند که وقوع آنها، تنها با نظر به قوانین شناخته شده طبیعت ناممکن می نماید، اما تحقق آنها، نه ذاتاً ممتنع است، و نه مستلزم محل ذاتی است. تبدیل عصای چوبین به مار، شفای بیمار بدون دارو، و سخن گفتن جمادات، نمونه هایی از محالات عادی اند. این امور، در واقع، با جریان عادی طبیعت و نظام معمول علّی در عالم مخالفند؛ اما خود، بر اساس علل خاص ماورای طبیعی محقق می شوند که شاید برای ما نا شناخته باشند. از این رو می توان گفت که محال عادی، در حقیقت ناممکن و ناشدنی نیست، بلکه جهل ما نسبت به علل خاص وقوع آن، سبب می شود که آن را از گروه محالات و ممتنعات بدانیم.
با توجه به این توضیح، به پاسخ بر می گردیم:
باید توجه داشت که قدرت خداوند به محالات ذاتی و وقوعی (محالات عقلی) تعلق نمی گیرد، و آنها از دایره قدرت (به طور کلی و از جمله قدرت پروردگار) خارج اند، در حالی که تمام اموری که در ضمن معمای قدرت مطلق، از توانایی خداوند بر ایجاد آنها سؤال می شود، از جمله محالات وقوعی. اند.
برای مثال، اگر در معنای حقیقی آفرینش – که در فلسفه، از آن به «علّیت» تعبیر می شود – تامل ورزیم، درمی یابیم که آفریدگار (علت)، بر تمامی شئون آفریده (معلول) مسلط است، و به تعبیر دقیق تر، اصل وجود و تمامی اوصاف و خصوصیات مخلوق، وابسته به آفریدگار و خالق اوست. بنابراین فرض ،مخلوقی که خالق آن، نتواند آن را از بین ببرد یا در آن تغییری ایجاد کند، مستلزم فرض حالتی است که هم آفریدگار باشد و هم نباشد، و این چیزی جز تناقض و اجتماع نقیضین نیست.
با توجه به مثال فوق،پاسخ این سؤال هم روشن می شود:
آفریدن سنگی که خداوند – که آفریدگار آن است – بر حرکت دادن آن قادر نباشد، محال وقوعی است و ممتنع می باشد. و همانطور که گفتیم، سخن در آن است که قدرت خداوند بر محالات وقوعی تعلق نمی گیرد.
ممکن است که گفته شود نتیجه این تحصیل چیزی جز پذیرفتن محدودیت قدرت خداوند و عجز و نقض او نیست؛ اما باید به این نکته بسیار مهم توجه داشت که عدم تعلق قدرت خداوند به محالات ذاتی و وقوعی، در واقع هیچ گونه محدودیتی برای قدرت الهی به دنبال ندارد؛ زیرا این امور اصولاً قابلیت ایجاد ندارند، و از این رو، پائین تر از مرتبه ای قراردارند که قدرت به آن تعلق گیرد. بر این اساس، اصولاً مفهوم «شیء» بر محالات عقلی صدق نمی کند، تا اینکه مشمول تعابیر قرآنی، نظیر «ان الله علی کل شیء قدیر» گردند؛ به دیگر سخن، در اینجا نقصان و کاستی به «قابل» باز می گردد و نه «فاعل» و به تعبیر فلسفی،در این مورد فاعلیت خداوند تام است اما قابل (محالات عقلی) قابلیت پذیرش فعل (ایجاد و آفرینش) را ندارد.
برای روشن شدن مطلب، توجه به این مثال مفید است:
استاد کوزه گری را در نظر بگیرید که می تواند زیباترین کوزه ها را از گل بسازد. حال اگر به جای گل، مقداری آب در اختیار وی قرار دهیم و از او بخواهیم که کوزه ای درست کند، بدیهی است که در این فرض، کوچکترین توفیقی برای ساختن حتی یک کوزه ساده نخواهد یافت. اما این عدم توفیق را نمی توان به ناتوانی یا کم تجربگی او نسبت داد و در مقام استادی او تردید نمود؛ زیرا آنچه در اختیار او بوده، اصولاً قابلیت تبدیل شدن به کوزه را ندارد، و پدید آمدن کوزه از مقداری آب، محال و غیر ممکن است.[4]
پس به طور خلاصه، پاسخ «معمای قدرت مطلق» این است که موارد یاد شده در آن، و از جمله به وجود آوردن سنگ بزرگی که خود خداوند هم توان بلند کردن آن را نداشته باشد، از جمله محالات عقلی هستند و در نتیجه، قابلیت تحقق یافتن و قابلیت متعلق قدرت واقع شدن را ندارند، و این عدم تعلق، در حقیقت، نقصانی است که به ذات این امور باز می گردد، و نقص و عجزی متوجه قدرت خداوند نیست. گفتنی است که در برخی روایات، نمونه هایی از این پرسش ها مطرح گردیده و پاسخ آن داده شده است.؛ به طور مثال، در روایتی آمده است که شخصی از امام علی(ع) پرسید:
«آیا پروردگار تو می تواند دنیا را در تخم مرغی داخل نماید، بدون اینکه دنیا،کوچک و تخم مرغ، بزرگ شود؟
امام علی (ع) پاسخ دادند:
«همانا خداوند به عجز و ناتوانی متصف نمی گردد، اما آنچه تو از من درباره آن پرسش نمودی، موجود نمی شود {و قابلیت وجود ندارد}.»[5]
از پاسخ امام (ع) چنین بر می آید که مورد سؤال، «نشدنی» است، اما این امر به معنای عجز و ناتوانی خداوند نیست؛ بلکه از این حقیقت برمی.. خیزد که مورد سؤال محال عقلی است، و از این رو، اساساً قابلیت تحقق و موجودیت را ندارد.
[1]نک: شیرازی، صدرالدین محمد،الاسفار الاربعه،ج6، صص-320307؛ طوسی،نصیرالدین، شرح تجرید،ص 390-394،ترجمه و شرح علامه شعرانی؛ مصباح یزدی،محمدتقی،آموزش عقاید، ج1، صص -10099.
[2]سوره بقره، آیات 20، 106،و 109و، 148، 259 و چندین آیه دیگر.
[3]مقصود از «اجتماع نقیضین» آن است که وجود و عدم شیء واحد – با حفظ شرایطی که در مباحث منطقی و فلسفی مطرح می شود – با هم جمع شوند. به اعتقاد بسیاری از فلاسفه «امتناع اجتماع نقیضین» از بدیهی ترین اصول عقلی است که انکار آن به فرو پاشیدن بنای معرفت بشری می انجامد.
[4]البته این مثال یا مثال های مشابه با آن، با مسأله مورد بحث ما (قدرت و فاعلیت الهی)، تفاوت اساسی دارد. با این حال، برای نزدیک تر نمودن مطلب به ذهن، توجه به جنبه مشابهت آن با بحث حاضر، مفید است.
[5]«ان الله تبارک و تعالی لا ینسب الی العجز و الذی سألتنی لا یکون»، شیخ صدوق،التوحید،باب 9،ح5.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
آیا زمان نماز اوّل وقت عصر بلافاصله بعد از نماز ظهر است، یا چند ساعت بعد از آن است؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
اوّل وقت نماز عصر، همان ابتدای وقت فضیلت نماز عصر است که پس از وقت مخصوص نماز ظهر است.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
برای نمازهای یومیه (روزانه) سه وقت وجود دارد:
1. وقت مخصوص که نمی شود نماز دیگری را در آن زمان خواند.
2. وقت مشترک که بین دو نماز ظهر و عصر یا مغرب و عشاء مشترک است و می شود هر دو نماز را با رعایت ترتیب، در آن زمان خواند.
3. وقت فضیلت که اگر نماز در آن زمان خوانده شود ثواب بیشتری دارد.
با عنایت به این مقدمه، دربارۀ نماز عصر و زمان اقامۀ آن گفته شده است:
به طور کلی وقت خواندن نماز ظهر و عصر، از اذان ظهر تا مغرب است که از اوّل آن به مقدار خواندن نماز ظهر، وقت مخصوص نماز ظهر است، اگر نماز عصر در این وقت خوانده شود، باطل است[1] و آخر وقت، به مقدار خواندن نماز عصر به مغرب مانده، وقت مخصوص نماز عصر است.[2] فاصلۀ بین این دو زمان وقت مشترک بین ظهر و عصر است که هر دو نماز را می توان خواند، ولی نماز ظهر باید قبل از نماز عصر خوانده شود.[3]
اما وقت فضیلت نماز عصر، بعد از وقت مخصوص نماز ظهر است[4] تا زمانی که سایۀ شاخص[5] دو برابر طول آن اضافه شود. پس منظور از اوّل وقت نماز عصر، همان اوّل وقت فضیلت آن است.
[1] البته اگر در بين نماز بفهمد که اشتباه كرده است، بايد نيت را به نماز ظهر بر گرداند و نماز را تمام كند و بعد نماز عصر را بخواند و احتياط آن است كه دوباره نماز عصر را هم بعد از آن بخواند و اين احتياط خيلى خوب است؛ توضيح المسائل (المحشى للإمام الخميني)، ج1، ص 405.
[2] لذا اگر کسی تا وقت مخصوص نماز عصر، نماز ظهر خود را نخوانده باشد، نماز ظهرش قضا شده و باید در آن وقت مخصوص، نماز عصرش را بخواند و بعداً نماز ظهرش را قضا نماید.(توضیح المسائل، امام خمینی، مسئلۀ 731).
[3] تحریرالوسیلة، ج 1، کتاب الصلاة، مقدمات الصلاة، المقدمة الاولی، مسائل 6 و 7 و 8، ص112؛ توضیح المسائل، امام خمینی، مسئلۀ 731.
[4] امام خمینی در تحریرالوسیلة، گرچه در ابتدا می گویند علی الاظهر اوّل فضیلت نماز عصر آن هنگام است که سایۀ شاخص به چهار هفتم شاخص برسد، اما در نهایت می فرمایند بعید نیست که اول آن بعد از مقدار و زمان ادای نماز ظهر باشد. (تحریر الوسیلة، ج 1، ص 112، مسئلۀ 6).
[5] به جسم میله مانندی که به طور قائم بر سطح افقی، نصب شده باشد شاخص گویند؛ مثل چوبی که عمود بر زمین باشد.
از شاخص برای تعیین و شناخت اوّل زوال خورشید که اوّل وقت نماز ظهر است، استفاده می شود. اگر چوبی را به صورت عمود روی زمین و سطح افقی بگذاریم، آن گاه که بعد از از بین رفتن سایه، در جهت دیگر سایه دار شود، هنگام زوال خورشید است و اوّل وقت نماز ظهر. همچنین برای تعیین وقت فضیلت نماز ظهر گفته اند: وقت فضیلت نماز ظهر، از اوّل ظهر است تا زمانی که سایه پدید آمده شاخص، به اندازۀ طول شاخص گردد.
(تحریرالوسیلة، ج 1، کتاب الصلاة، مقدمات الصلاة، المقدمة الاولی، مسئلۀ 6؛ عروة الوثقی مع تعالیق الامام الخمینی، ص272 و273؛ آموزش فقه، محمد حسین فلاح زاده، ص 125 و 126).
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
با توجه به آیۀ 30 سورۀ بقره: "و اذقالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون"، حضرت آدم (ع) خلیفۀ رب بود یا خلیفةالله؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
چون در آیۀ 31 سورۀ بقره، رمز و راز برگزیدن انسان به عنوان خلیفه را علم به همۀ اسمای الاهی بیان کرد و فرمود: "علّم آدم الاسماء کلّها" و اسمی که دربردارندۀ همۀ اسما بوده و همۀ اسما جلوۀ آن است، اسم "الله" است. انسان خلیفۀ. خداست نه خلیفۀ رب؛ زیرا ربّ یکی از اسمای الاهی و جلوه.ای از اسم "الله" است.
با توجه به این که اولاً: مراد از اسما، حقایق عالیه ای است که همۀ حقایق عالم از آن نشأت .گرفته و حقایق عالم، اعم از غیب و شهود را شامل می.شود. ثانیاً: تعلیم اسما به معنای اعطای آنها به انسان است. ثالثاً: حقیقت الاهی در کسوت آنها ظاهر و متجلی می.شود، پس در حقیقت، انسان جلوه گاه همۀ اوصاف الاهی و عهده.دار همۀ کارهای خدایی و خلیفۀ کامل الاهی بر ماسوی.الله است.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
سؤال فوق را این گونه طرح می.کنیم:
حضرت آدم (ع)، خلیفۀ چه کسی بود و انسان خلیفۀ کیست؟ و با توجه به این که خلیفه از آن جهت که خلیفه و جانشین است باید عهده.دار وظایف و کارها.ی مستخلف.عنه (جانشین شده از طرف او ) و متصف به اوصاف او باشد، خداوند تا چه اندازه به انسان شایستگی اتصاف به صفات و عهده.داری افعال خود را داده و خدا نمایی انسان تا چه اندازه است؟
انسان،[1] خلیفۀ کیست؟
با توجه به آیات 30 و 31 سورۀ بقره، انسان خلیفۀ الله است.
توضیح: در آیۀ 30 از عبارت "انی جاعل فی الارض خلیفة..." و ضمیر متکلم وحده فهمیده می شود که متکلم، خداوند، برای خود جانشین جعل کرد نه برای غیر، و در آیۀ بعد[2] رمز و راز برگزیدن انسان به عنوان خلیفه را، علم به همۀ اسمای الاهی بیان کرد و فرمود: "علّم آدم الاسماء کلّها"؛ به تعبیر دیگر، در آیۀ اوّل خداوند انسان راخلیفۀ خود و در آیۀ دوم، میزان قدرت جانشین خود و وسعت خلافت عطا شده به او را بیان کرد و از آن جا که حقیقت خداوند در کسوت اسمای او جلوه.گر است، با توضیح دو مطلب؛ یعنی اسما و دیگری معنای تعلیم آن به انسان روشن می.شود، انسان خلیفۀ کیست و تا چه اندازه می.تواند کار خدایی بکند و اوصاف الاهی را دارا شده و در خود به ظهور برساند.
مراد از اسماء: اسم به معنای نشانه است. اسم لفظی، نشان و راهنمای مفاهیم ذهنی و مفاهیم ذهنی، اسم برای حقایق عینی و حقایق عینی اعم از غیب و شهود، اسم و نشان از آفرینندۀ خود دارند. حال باید دید اسمای خداوند که در این آیه به انسان تعلیم داده شد، کدام قسم از این اسم هاست، آیا الفاظ مراد است یا مفاهیم ذهنی و یا حقایق عینی؟
دانستن صرف الفاظ، یا صرف مفاهیم برای مسجود شدن آدم نزد فرشتگان کافی نیست؛ زیرا "کمال آگاهی از الفاظ، برای دست یابی به مقاصد قلوب است و فرشتگان برای پی.بردن به مقاصد قلب ها نیازی به الفاظ و لغات ندارند، بلکه بدون وساطت آن، مقاصد دلها را تلقی می.کنند".[3]
صرف فهم مفاهیم ذهنی و درک صورتی از حقایق نیز پایین.تر از مقام فرشتگان است؛ زیرا آنها با عین بعضی از حقایق عالم ارتباط دارند و نه با مفاهیم آنها و درک آنها حضوری است نه حصولی، گرچه همه حقایق عالم مشهود آنها نیست؛ لذا دلیل سجدۀ آنها بر انسان، فقط برای آگاهی او از مفاهیم حقایق نمی.تواند باشد. پس، مراد از اسما همان حقایق از سویی و همه حقایق عینی از سوی دیگر است که فرشتگان را تحمل حمل و بالی برای پرواز به قلّۀ رفیع آنها نبود و طبق آیات بعدی، اسما، همان حقایق غیبی عالم است؛ زیرا در آیۀ 33 فرمود: "الم اقل لکم انی اعلم غیب السموات و الارض"،[4] بنابر تفسیر برخی مفسران، مقتضای سیاق آیات 30 تا 33 سورۀ بقره این است که این غیب، چیزی جز همان اسمای تعلیم داده شده و غیر از مسائل مورد نظر در "انّی اعلم ما لا تعلمون"[5] نیست؛ یعنی چیزی که شما نمی دانید و فقط در حیطۀ علم من است به انسان دادم. پس اسما، حقایق غیبی است فوق فهم وجود فرشتگانی که خود فوق عالم ماده و واجد بعضی از مراتب غیب.اند و همان حقایق عالیه است که همۀ حقایق عالم از آن نشأت می گیرد و همۀ حقایق عالم اعم از غیب و شهود را شامل می.شود.[6]
معنای تعلیم: با توجه به مطالب گفته شده و تلقی بدون واسطۀ اسما توسط حضرت آدم(ع)،[7] به دست می آید که مراد از تعلیم، اولاً: اعطای علم شهودی و حضوری به اسما است نه صرف آگاهی مفهومی به آنها. ثانیاً: علم لدنی و تلقی مستقیم از خدواند است، و چون علم، دارایی است، چه دارا بودن مفهوم و صورت شیء و چه دارا بودن خود شیء، این دو خصیصه که از معنای تعلیم الاهی (شهودی و لدنی بودن) ذکر گردید، حکایت از آن دارد که خداوند، آدم و انسان را دارای حقیقت عینی اسمای حسنا وـ بنابر معنای پیش گفته شده از اسما ـ آیه و نشانه تمام نمای اسمای خود گردانید.
پس، با توجه به مطالب فوق و نیز چون آیه دلالت بر تعلیم همه اسما دارد و اسمی که دربردارندۀ همۀ اسما بوده و همۀ اسما جلوۀ آن است، اسم "الله" است. انسان، خلیفة الله است نه خلیفۀ ربّ؛ زیرا ربّ یکی از اسمای الاهی و جلوه.ای از اسم "الله" است. در حقیقت، انسان مظهر تامّ الاهی و جلوه.گاه همه اوصاف الاهی و عهده.دار همه کارهای خدایی برای ماسوی.الله است.
برای مطالعۀ بیشتر مراجعه شود به:
1. تفسیر المیزان، ذیل آیات 30 تا 34 سوره بقره.
2. تفسیر تسنیم، جوادی آملی، ج3، ص17 - 321.
[1]از دلايل تفسيري ديگر مربوط به اين آيه فهميده مي.شود که خلافت اختصاصي به حضرت آدم ندارد و همه انسان ها شأنيت و استعداد خلافت الاهی را دارند، از این جهت ما بحث را به صورت کلی برای انسان مطرح کرده ایم نه حضرت آدم (ع). رک: تسنيم ،ج 3، ص 41 و293، و نمایه مرتبط: مصداق خلیفةالله از دیدگاه قرآن، سؤال 1984 (سایت: ۲۰۲۳).
[2] "وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُوني بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ".
[3]الميزان، ج1، ص116- 117.
[4]آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان ها و زمین را می دانم.
[5] من آن می دانم که شما نمی دانید.
[6]رک: تسنيم, ج 3، ص 169.
[7]لفظ «علّم» در آيه 31 خبر از نفي وساطت فرشتگان مي.دهد.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
اثبات وحيانى بودن الفاظ و تراكيب قرآن يا وحيانى بودن ترتيب سورهها و آيات آن، به چه ميزان در تمسك به قرآن كريم براى بدست آوردن احكام شرعى نقش دارد؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
این سؤال، پاسخ اجمالی ندارد. گزینه پاسخ تفصیلی را بزنید.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
در پاسخ به اين پرسش بايد گفت: اصولاً ترتيب سورهها نقشى در اجتهاد ندارد و هيچ موردى نيست كه بتوان از روى ترتيب سورهها نكتهاى فقهى استنباط كرد. همچنين چينش آياتى كه ارتباط معنايى با هم ندارند، در اجتهاد فقيه مؤثر نیست. از اين رو، فقيه در مبناى كلامىاش نيازى به اثبات اين دو مطلب ندارد.[1]
آنچه براى فقيه ضرورت دارد، اثبات اين است كه محتواى قرآن، الفاظ مفرده، تركيب الفاظ كه آيات را مىسازند و مجموعههاى آيات مرتبط با هم، الاهى و وحيانىاند[2] و اين را مىتوان از طريق اعجاز بلاغى قرآن ثابت كرد، زيرا بلاغت فقط به لفظ نيست، بلكه لفظ و معنا ، هر دو در آن تأثير دارند. اصولاً فصاحت و بلاغت بدون محتواى صحيح و انتظام معانى و پيوستگى روح سخن بىمعناست.
از سوى ديگر، احتمال وجود موردى در قرآن كه تفكيك و جابجايى آيات آن، بخشى از معنا را از بين برده باشد - به عنوان مثال، يك قرينه سياقى كه به معناى خاصى دلالت داشته و در اثر جابجايى آيات از بين رفته باشد - از ديدگاه مجتهد منتفى است؛ زيرا بنابه دلايلى - كه در جاى خود آمده است - قرآن از هرگونه تحريفی مصون است.
به هر حال، اگر فقيه احتمال دهد آيهاى كم يا زياد شده، و يا پس و پيش گشته، و اين تغيير در معنا هم اثر داشته است، ديگر نمىتواند بگويد: من مأمور به ظاهر هستم، زيرا اين گونه احتمالات به طور كلى حجيت ظواهر قرآن را زير سؤال مىبرند. از اين رو، عقل اين احتمال را كه الفاظ قرآنى يا تراكيب آنها - كه آيات را تشكيل مىدهد - و يا مجموعههايى از آيات كه داراى سياق واحد و مرتبط به يك مطلب هستند، از ناحيه غير خداوند متعال باشد، امرى است که مستلزم تحريف در قرآن و در نتيجه مردود است. با اين وصف، مىتوان در اثبات نزول قرآن از سوى خدا به عقل استناد كرد ، هر چند اين امر باعث مىشود مبناى حاضر به صورت فرعى از فروع مبناى ديگرى مصونيت قرآن از تحريف درآيد.
بنابر اين پذيرش اين احتمال كه الفاظ يا تراكيب و حتى مجموعههاى هم سياق قرآنى از ناحيه غير خدا باشد، قرآن را از حجيت ساقط مىكند. شايد يكى از دلايلى كه اخبارىها ظواهر قرآن را حجت نمىشمردند، اعتقاد آنان به وقوع كاستى يا جابجايى در قرآن بود. البته كارى كه آنها كردند، نه تنها دفاع از دين نبود، بلكه نوعى عقب نشينى محسوب مىشد. اشتباه بزرگ آنان در اين بود كه فكر مىكردند اگر قرآن را كنار بگذارند دين را حفظ كردهاند؛ ولى آنها با اين كار بزرگترين سند دين و در واقع كل دين را زير سؤال بردند.[3]
منابع مطالعه بيشتر:
هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، مؤسسۀ فرهنگى خانه خرد، قم، چاپ اول، 1377.
[1] معناى سخن فوق اين نيست كه نمىتوان ثابت كرد قرآن در زمان حضرت رسول جمع آورى شده است. بلكه سخن در اين است كه اين مطلب، نقشى در كار فقيه ندارد و جزء مبانى كلامى اجتهاد نيست. همچنان كه گذشت بسيارى از علما شيعه برآنند كه ادلّۀتاريخى گواهى مىدهد قرآن در زمان حضرت رسول(ص) تنظيم گشته است. افزون بر آن، اگر بتوانيم نكاتى در ترتيب سورهها و آيهها پيدا كنيم اگر اين ترتيب به هم بخورد، آن نكته يا نكات از دست مىرود - مثل روابط عددى بين سورهها و آيهها، و يا در مجموعۀ قرآن موجود پيوستگى خاصى را بدست آوريم، براى اثبات اين مطلب به ادلّۀ تاريخ نيز نيازى نيست، بلكه به حكم عقل همه اين انتظامها و ترتيبها از جانب خداوند متعال حاصل شده است.
[2] تأثير وحيانى بودن مجموعۀ آيات مرتبط با هم كه از آن به «قرينۀ سياقيه» تعبير مىشود، محل اختلاف است.
[3] هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، ص 57 - 56.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
وقتى گفته مىشود قرآن از سوى خداست، مقصود چيست؟ آيا فقط مضمون قرآن از سوى خداست، يا الفاظ هم از طرف خداوند نازل شده است.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
در حقيقت اين سخن كه قرآن از سوى خدا است، در سطوح مختلف قابل طرح مىباشد و معانى عميق متعددى دارد، به طورى كه هر كدام از آنها عميقتر و دقيقتر و سخنى فراتر از سخن قبلى است. اين معانى عبارت اند از:
الف- مفاد و محتواى قرآن از سوى خداوند است.
ب - علاوه بر آن، تك تك الفاظ نيز از سوى خداوند است.
ج -تركيبات اين الفاظ كه در قالب آيات آمدهاند، نيز از سوى اوست.
د -مجموعهى اين آيات كه به صورت سورهها تجلى كرده است، هم از ناحيهى خدا مىباشد.
ه- چينش و ترتيب سورهها در كنار يكديگر و تشكيل قرآن موجود نيز از ناحيهى اوست.(دو مطلب اخير همان مسئلهى جمع قرآن است كه بايد به آن پرداخت.)[1] [2]
منبع برای مطالعه ی بيشتر:
مبانى كلامى اجتهاد، مهدى، هادوى تهرانى.
[1] ر.ک نمايه: وحيانى بودن قرآن، س ۲۹۷.
[2] هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، ص 45.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
اين مسئله مسلم است كه وقتى حضرت رسول (ص) آيات قرآن را براى مردم مىخواندند، افرادى كه كاتب وحى بودند، اين آيات را مىنوشتند، اما در چه زمانى جمع آورى آيات قرآنى و تدوين كلى آن صورت گرفته است؟ اين مجموعهاى كه هم اكنون به نام "قرآن" در دست ماست، در چه زمانى پيدا شده است؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
این سؤال پاسخ اجمالی ندارد. گزینه پاسخ تفصیلی را بزنید.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
در بارهى جمع قرآن سه نظر وجود دارد:
أ- قرآن در زمان خود پيامبر (ص) و با نظارت آن حضرت و در پرتو هدايت الاهى جمع آورى شده، هر چند خود حضرت رسول (ص) شخصاً قرآن را ننوشته، يا جمع آورى آيات را انجام نداده است.[1]
ب - قرآن موجود توسط حضرت على (ع) و بعد از رحلت پيامبر (ص) جمع آورى و تدوين شده است و اين كار در دورانى كه حضرت على(ع) خانه نشين بودند، انجام شده است.[2]
ج ) قرآن بعد از رحلت پيامبر (ص) توسط برخى صحابه، غير از امام على (ع)، جمع آورى و تدوين شده است.[3]
بسيارى از علماى شيعه، به ويژه متأخرين و محققان معاصر، معتقدند كه قرآن در زمان پيامبر (ص) و با نظارت ايشان جمع آورى شده است.[4]
برخى از شيعيان نيز نظر دوم را پذيرفته و اميرالمؤمنين (ع) را گردآورندهى آن دانستهاند.[5] اما بسيارى از اهل سنت رأى سوم را اختيار كردهاند و مستشرقين نيز معمولا همين نظر را پذيرفته و اضافه كردهاند: قرآنى كه حضرت على(ع) جمع آورى كرد، مورد اعتناى اصحاب واقع نشد.
چنان كه روشن است، بنابر نظر اوّل و دوم، جمع كل قرآن به خداوند مستند بوده و پيدايش سورهها و ترتيب آنها نيز در پرتو وحى الاهى بوده است؛ زيرا رسول اسلام (ص) طبق آيهى شريفهى: «ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى»[6] هر چه مىفرمود، به خصوص در امور دينى، با راهنمايى وحى بوده است، و امامان معصوم (ع) نيز اگر نبى نبودند، ولى ادامه دهندهى راه رسالت و داراى منصب الاهى عصمت، و علم لدنى بودند.
كسانى كه رأى سوم را پذيرفتهاند، نه تنها نخواهند توانست الاهى بودن اين دو؛ يعنى پيدايش سورهها و ترتيب آنها را اثبات كنند، بلكه در واقع آن را نفى كرده و ذوق و سليقهى شخصى اصحاب را در اين مسئله دخيل مىدانند.چ
در اين جا ذكر چند نكته ضرورى است:
1. علامه طباطبايى در ذيل آيهى شريفهى: «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون»[7] مىفرمايند: ويژگىهايى كه براى قرآن ذكر شده است، مانند فصاحت و بلاغت ، عدم وجود اختلاف و عجز از آوردن مثل آن ، همگى در همين قرآن كه در دسترس ماست، وجود دارد. و نتيجه گرفتهاند كه اين قرآن، همان قرآن است كه در صدر اسلام و در زمان خود رسول اكرم (ص) شناخته شده بود.[8]
اين سخن اگر چه تحريف را از قرآن نفى مىكند، ولى نمىتواند ثابت كند كه اين مجموعه، با اين شكل و صورت، وحيانى است؛ زيرا ويژگىهاى مذكور به گونهاى نيست كه بتواند به اثبات رساند كه ترتيب مجموعهى آيات كه سورهها را به وجود آورده، و ترتيب مجموعهى سورهها كه قرآن موجود را تشكيل داده، همان طور است كه در زمان حضرت بوده است.
2. اگر كسى بتواند اعجاز عددى را افزون بر مورد مفردات و تراكيب قرآنى در حوزهى سورهها و ترتيب آنها، ثابت كند؛ يعنى بين آيات يك سوره و بين خود سورهها روابط عددى خاصى برقرار باشد كه ايجاد آن براى بشر مقدور نيست مىتواند وحيانى بودن سورهها و ترتيب آنها را نيز به اثبات رساند، ولى به هرحال باز وحيانى بودن ترتيب همهى آياتى كه در يك سوره گرد آمدهاست، اثبات نخواهد شد.[9]
منبع برای مطالعه ی بيشتر:
هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد.
[1] نك: سيد عبدالوهاب طالقانى، علوم قرآن، ص83.
[2] نك: سيد محمد رضا جلالى نائينى، تاريخ جمع قرآن كريم، ص87.
[3] اين نظر را اكثريت اهل سنت پذيرفتهاند. همان، ص19 – 51.
[4] نك: سيد عبدالوهاب طالقانى، علوم قرآن، ص 83؛ سيد على ميلانى، التحقيق فى نفى التحريف عن القرآن الشريف، ص41 - 42 و ص46 - محمد هادى معرفت، صيانة القرآن من التحريف، ص34.
[5] نك: سيد محمد رضا جلالى نائينى، تاريخ جمع قرآن كريم، ص80.
[6] و از سر هوس سخن نمىگويد. اين سخن بجز وحيى كه وحى مىشود نيست. (نجم، 2 - 3)
[7] بى ترديد، ما اين قرآن را به تدريج نازل كردهايم، و قطعاً نگهبان آن خواهيم بود. (حجر، 9)
[8] نك: علامه طباطبائى، الميزان، ج12، ص 104 و ص106 و ص138.
[9] هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، ص 54 - 55، مؤسسه ی فرهنگى خانه ی خرد، قم، چاپ اول، 1377.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
قرآن از سه جهت معجزه است: أ- لفظ. ب- محتوى. ج- آورندهى آن. هر يك از اين جهات تا چه مقدار بر الاهى بودن آن دلالت دارد؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
این سؤال پاسخ اجمالی ندارد. گزینه پاسخ تفصیلی را بزنید.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
به طور كلى، برخى از وجوه اعجاز نشان مىدهد كه قرآن نه در آن زمان و نه در هيچ زمان ديگرى، نمىتواند از طرف غير خدا آورده شود، همانند اعجاز بلاغى قرآن، كه مخصوص زمان يا مكان خاصى نيست و اين شيوهى بيانى براى هيچ كس مقدور نیست، نه در آن روزگار و نه در آينده. ولى برخى از وجوه اعجاز فقط به اين مقدار دلالت دارد كه در آن روزگار قرآن نمىتوانسته از طرف غير خدا باشد، مانند وجه سوم از وجوه اعجاز محتوايى قرآن (در صورتى كه فرض كنيم همهى علوم و معارف قرآن هم اكنون شناخته شده و در دسترس بشر است) از سوى ديگر برخى از اين وجوه ناظر به خصوصيت آورندهى آن است؛ به اين معنا كه چه در زمان گذشته و چه در حال يا آينده، هيچ درس ناخواندهاى قادر به آوردن چنين كتابى نيست، در حالى كه بقيهى وجوه اعجاز، قرآن را معجزه ی تاريخ براى هر عامى و عالم و هر زمان و مكان معرفى مىكند، به طورى كه تا ابد هيچ بشرى نخواهد توانست مانند آن را بيافريند.
حال بايد ديد هر يك از وجوه اعجاز، الاهى بودن قرآن را تا چه مقدار ثابت مىكند.
اعجاز از حيث آورندهى قرآن فقط ثابت مىكند كه مفاد قرآن از ناحيهى خداوند است، اما اين كه الفاظ هم از سوى اوست، اثبات نمىشود.[1]
حال اگر گفته شود: حضرت رسول (ص) نمىتوانسته از پيش خود چنين الفاظى را برگزيند، يا چنان تعبيراتى را به كار برد، پس الفاظ و عبارات و تراكيب نيز الاهى است، خواهيم گفت: اين سخن به فصاحت و بلاغت قرآن و در واقع به همان اعجاز بلاغى قرآن بر مىگردد، پس نتيجه اعجاز از حيث آورندهى قرآن محسوب نمىشود. مگر آن كه ادعا شود: هر چند نتوانيم ثابت كنيم چنان بلاغتى از غير خدا ميسور نيست، ولى لا اقل، براى رسول اكرم (ص) از پيش خود، چنين چيزى مقدور نبوده است. با چنين فرضى، با استناد به همين وجه مىتوان نتيجه گرفت كه الفاظ، عبارات و تراكيب قرآنى نيز از سوى خداوند متعال است.
وجوه چهارگانهاى كه در اعجاز محتوايى قرآن ذكر مى شود[2]، تنها مىتواند الاهى بودن مفاد آن را اثبات كند.
اما وجوه اعجاز لفظى قرآن - اعجاز بلاغى و عددى - ثابت مىكند كه الفاظ و تركيبات قرآن نيز الاهى است.[3] همچنين الاهى بودن آن مقدار از آيات را كه به يكديگر مرتبط هستند و در واقع يك سياق را مىسازند، ثابت مىكند. اما افزون بر اين امور، چگونه مىتوان ثابت كرد كه تجميع آيات در كنار يكديگر (اگر چه وحدت سياق نداشته باشند) و پيدايش سورهها، و نيز تجميع سورهها و پيدايش قرآنى كه امروز در دست ما است، الاهى مىباشد؟
پاسخ به اين پرسش معمولا در بحثى به نام "تاريخ قرآن" مطرح شده است.[4] برخى از اهل سنت، و بيشتر مستشرقين، به اين نكته دامن زدهاند كه جمع آيات و پيدايش سورهها، و جمع سورهها و ظهور قرآن موجود، بعد از رحلت پيامبر اسلام (ص) صورت پذيرفته است.[5] [6]
منبع برای مطالعه ی بيشتر:
هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد.
[1] برخى نيز همين حرف را مىپذيرند و مىگويند: اگر چه مفاد قرآن، الاهى است، ولى الفاظ آن از خود پيامبر (ص) است. در حالى كه علماى اسلام از گذشته تا حال معتقدند: فرق حديث قدسى با قرآن در همين نكته است كه در حديث قدسى، مفاد، الاهى است، ولى الفاظ، بشرى و از جانب خود پيامبر اكرم (ص) است، در حالى كه در قرآن، الفاظ نيز از جانب خدا است.
[2] ر نمايه: اعجاز قرآن، سؤال 69.
[3] شايد علت تاكيد علماى ما از گذشته تا حال بر اعجاز بلاغى قرآن، همين بوده كه شعاع دلالت آن را بيشتر مىديدند.
[4] براى نمونه به كتاب هاى زير مراجعه كنيد: ابو عبدالله زنجانى، تاريخ القرآن؛ محمود راميار، تاريخ قرآن؛ سيد محمد باقر حجتى، پژوهشى در تاريخ قرآن؛ سيد محمد رضا جلالى نائينى، تاريخ جمع قرآن كريم.
[5] ر نمايه: جمع قرآن سؤال 71.
[6] هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، ص 52 - 53، مؤسسه ی فرهنگى خانه ی خرد، قم، چاپ اول، 1377
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
قرآن يكى از منابع اجتهاد است. آيا فقيه يا عالم دينی بدون هيچ پيش فرضى مىتواند به قرآن تمسك كند؟ اگر جواب منفى است، چه پيش فرضهايى قبل از تمسك به قرآن لازم است؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
آنچه اجمالاً در پاسخ به اين سؤال مى توان گفت، عبارت است از:
1 . قرآن مهمترين منبع شريعت و نخستين مرجع براى بهدست آوردن رأى دينى است.
2 . بهرهبردارى از قرآن اعتبارى نخواهد داشت، جز آن كه دو اصل: حجيت صدورى و حجيت دلالى قرآن اثبات گردد.
۳ . مبانى مورد پذيرش فقيه در برداشت از قرآن به دو دسته: صدورى و دلالى تقسيم مىشود.
4 . مبانى صدورى قرآن عبارت اند از:
أ- قرآن از سوى خدا نازل شده است.
ب - قرآن از هرگونه تحريف به زيادت يا نقصان، مصون است.
ج - وحى مصون از خطا است.
د - پيامبر اسلام هم در تلقى وحى، و هم در ابلاغ آن از هرگونه اشتباه عمدى، يا سهوى معصوم بوده است.
5 . مبانى دلالى قرآن عبارت اند از:
الف- خداوند از كلمات قرآن معانى خاصى را اراده فرموده است.
ب - در بيان مراد الاهى . لااقل در احكام فرعى . از شيوهى عمومى مفاهمه و طريقهى عقلا عدول نگشته و از بيان رمزى و تمثيلى استفاده نشده است.
ج - زمينهى فهم معانى اراده شده از آيات فقهى در زمان نزول آيات، براى عقلا وجود داشته است.
د - احكام الاهى جهان شمول است و اختصاص به مورد يا موقعيت خاص ندارد، جز آن كه منسوخ گشته، يا متغير بودن آن اثبات گردد.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
از نگاه همه فرق و مذاهب اسلامى، قرآن به عنوان اوّلين و مهمترين منبع در اسلام شناخته شده است و همگان نسبت به اين امر اذعان و اعتراف دارند كه اوّلين منبع شريعت و نخستين جايى كه براى به دست آوردن رأى دين در زمينههاى مختلف به آن رجوع مى شود، قرآن؛ يعنى معجزهى باقى رسول اكرم (ص) و مهيمن بركتب آسمانى گذشته، مىباشد.
در واقع با اين نظر دو اصل در زمينهى برداشت از قرآن كريم پذيرفته شده است:
1 . قرآن سند الاهى و حجت خدا بر انسان است و هم اكنون آنچه به نام «قرآن» در دسترس همگان است، همان قرآنى است كه از سوى خداوند نازل گشته و هيچ عنصر غير خدايى . چه به عمد و چه به خطا . در آن راه نيافته است؛ يعنى قرآن موجود، حجيت صدورى دارد.
2 . پيام قرآن قابل دسترسى است و براى دستيابى به رأى دين مىتوان به آن مراجعه كرد؛ يعنى قرآن علاوه بر حجيت صدورى، حجيت دلالى نيز دارد.
بنابراين، وقتى فقيه براى استنباط احكام شرعى، قرآن را منبع اجتهاد خود قرار مىدهد و از آن براى رسيدن به حكم فقهى استفاده مىكند، پيش از آن كه به سراغ قرآن برود، مجموعهاى از مبانى را در جهت صدور قرآن و مجموعهاى ديگر را در جهت دلالت آن پذيرفته است؛ زيرا اگر كوچكترين شبههاى را در صدور يا دلالت قرآن موجود بپذيرد، هرگز نخواهد توانست آراى خود را به قرآن و وحى مستند سازد و احكام مستفاد از آن را به خدا و دين او نسبت دهد.
مبانى صدورى عبارت اند از:
1 . قبل از هر چيز فقيه مىپذيرد كه قرآن از سوى خداوند متعال نازل گشته است؛ زيرا اگر قرآن از سوى خدا نبود وجهى نداشت كه فقيه براى دستيابى به رأى دين به آن مراجعه كند. و وقتى گفته مىشود كه قرآن از سوى خدا است به اين معنا است كه:
أ- مفادى كه در قرآن آمده از سوى خداست.
ب- الفاظ مفرد و تركيبهايى كه در قرآن آمده، از سوى خداوند است؛ يعنى خود الفاظ تركيبات و آيات، وحيانى است.
ج - اين نحوه چينش آيات در كنار يكديگر كه سورهها را تشكيل داده، و نيز ترتيب سورهها در كنار يكديگر كه قرآن را به وجود آورده، وحيانى است.
2 . فقيه مىپذيرد كه قرآن امروز همان قرآنى است كه در صدر اسلام بوده و تمام آياتى كه در اين مجموعه به نام قرآن جمع آمده، وحى الاهى است؛ يعنى نه چيزى به اين مجموعه افزوده و نه از آن كاسته شده است. از اين رو، مبناى حاضر هم مىتواند در ضمن بحث تحريف بررسى شود و هم در زمرهى مسئلهى تواتر قرآن قرار گيرد.
3 . فقيه مىپذيرد كه وحى مصون از خطاست؛ يعنى اين علم الاهى كه به صورت وحى نازل شده، بدون تغيير و تحول به پيامبر اكرم (ص) رسيده است. در اين جا سخن از اين نيست كه پيامبر چيزى غير از آنچه بر او وحى شده، بر زبان نياورده، يا در تلقى وحى اشتباه نكرده است، بلكه مطلب اين است كه در خود انتقال وحى از علم الاهى به پيامبر (ص) خطايى رخ نداده است.
4 . فقيه مىپذيرد كه رسول گرامى اسلام (ص) از هر گونه اشتباه عمدى، يا سهوى معصوم بوده است؛ يعنى افزون بر آن كه در خود وحى خطايى رخ نداده، پيامبر نيز، چه در تلقى و دريافت قرآن، و چه در رساندن آن دچار سهو و نسيان نگشته است.
مبانى دلالى عبارت اند از:
1 . فقيه با اين مبنا كه خداوند از كلماتى كه در قرآن آمده معانى خاصى را اراده كرده است، به سراغ قرآن مىرود. اين مبنا اگر چه به ظاهر خيلى واضح است، ولى مىتواند مورد مناقشهى جدى برخى از مكاتب فكرى غربى قرار گيرد.
برخى از متفكران معتقد به هرمنوتيك[1] نسبى گرا مىگويند: هنگامى كه يك نقاش تابلويى را نقاشى مىكند، ممكن است شما با ديدن آن بگوييد كه غم خود را بيان كرده و شخص ديگرى بگويد خوشحالى خود را نشان داده است و سرانجام شخص سومى معتقد شود كه او عصبانيت خويش را بيان كرده است. حال اگر پرسيده شود كدام يك سخن درستى است؟ بايد گفت: همهى اين اظهار نظرها درست است و هر كسى هر معنايى از آن تابلو برداشت كند، فهمى صحيح و معنايى مقبول به دست آورده است.
چنين اعتقادى در واقع به اين معناست كه اين تابلو پيام خاصى ندارد تا فهم ديگران با آن سنجيده شود. او چيزى را به تصوير كشيده كه فاقد معناى نهايى است و هر كس هر معنايى كه مطابق با ذهنيت خويش و متناسب با سنت و فرهنگ خاص خود از آن به دست مىآورد، درست است.
بر اين اساس، هر تفسيرى كه از متون دينى به عمل آيد، در بند سنت[2] و فرهنگ خاص مفسر است و همواره فهم دينى فهمى عصرى و وابسته به ذهنيت مفسران است. گاهى در بين انديشمندان اسلامى اين نغمه به گوش مىرسد كه در پس آيات قرآنى معناى مشخصى وجود ندارد، تا جست و جو و كشف شود، بلكه گسترهاى گسترده و عرضى عريض براى فهم ها وجود دارد كه هر كس هر معنايى را كه بفهمد درست خواهد بود.
بنابراين، فقيه در برداشت از قرآن اين مبنا را كه خداوند از آيات قرآنى معانى خاصى را اراده فرموده يك اصل مسلّم گرفته است؛ زيرا معناى استنباط احكام از قرآن اين است كه فقيه نهايت سعى خود را به كار مىگيرد تا معانىاى را كه در وراى آيات الاهى است و خداوند با اين الفاظ و عبارات در صدد بيان آن بوده است به دست آورد. از اين رو صواب و خطا در فهم قرآن و اين كه: «للمصيب اجران و للمخطى اجرُ واحد»،[3] معنا پيدا مىكند.
2 . قرآن كريم در بيان مراد الاهى . لااقل در وادى احكام فرعى و مرتبط به عمل مكلّفان[4] . از بيان رمزى استفاده نكرده، بلكه همان شيوهى عمومى عقلا را در مفاهمه به كار گرفته است؛ يعنى خداوند در بيان مقاصد خود همان روش عقلا را انتخاب كرده است .
در علم اصول در بارهى حجيت ظواهر گفته مىشود: «ظواهر الفاظ حجت است»؛ يعنى آنچه از ظاهر سخن متكلم فهميده مىشود، عقلا همان معنا را بر عهدهى متكلم مىگذارند. ولى اين مطلب چه ارتباطى با شارع دارد؟ چگونه مىتوان اين قاعده و كبراى كلى را در مورد بيان شارع جارى دانست و با چه مبنايى مى توان ظهورات بيان شارع را بر عهدهى او گذاشت ؟ اين مطلب در صورتى به شارع مرتبط خواهد شد كه پذيرفته باشيم خداوند متعال در قرآن و رسول گرامى اسلام (ص) و امامان معصوم (ع) به همان شيوهى عقلا سخن گفتهاند و سبك بيانى جداگانهاى تأسيس ننمودهاند. به طور كلى، سرايت دادن احكام گفت و گوهاى عرفى به سخنان شارع مبتنى بر پذيرش اين مبناست كه شارع نيز به شيوهى عقلا سخن گفته است.
3 . زمينهى فهم معانى اراده شده از آيات الاهى . لااقل در حوزهى احكام فقهى . در زمان نزول آيات براى عقلا وجود داشته است؛ يعنى آيات احكام به گونهاى بوده كه مردمان آن روزگار با يك فهم صحيح عرفى مىتوانستند به مراد الاهى نايل آيند و تكليف مورد نظر را دريابند و اگر احياناً به آن مراد نرسيدهاند از آن جهت نبوده كه اصولاً زمينهى فهم وجود نداشته و فرهنگ آن روزگار اجازهى دسترسى به آن را نمىداد و به مرور ايام و تكامل دانشها و پديد آمدن فهمهاى نو آن مطالب مكشوف شده است، بلكه به دليل خطاى فكرى خودشان از آن مطلب غفلت كرده و يا آن را به اشتباه فهميدهاند. مثلاً گاهى اتفاق افتاده كه راوى در ذيل روايتى كه از امام (ع) نقل كرده، برداشت شخصى خود را نيز ذكر كرده است، ولى فقيه روزگار ما از آن روايت مطلب ديگرى مىفهمد و برداشتى مخالف فهم راوى دارد و در عين حال فهم خود را صائب و فهم راوى را تخطئه مىكند. حال اگر بر اين فقيه اعتراض شود كه چگونه دريافت راوى كه فهم روزگار صدور روايت از معصوم (ع) است، كنار گذاشته شده و فهمى نو . با اين همه فاصله ی زمانى . به جاى آن نشسته است، پاسخ مىگويد: اين معنا كه من از روايت فهميدهام، همان روزگار نيز قابل فهم بوده است و مراد امام (ع) از روايت در همان روزگار همين بوده، ولى راوى اشتباه كرده و معناى متفاوتى را فهميده است.
فقيه نمىگويد آنچه امروز فهميده مىشود مربوط به اين زمان است و در زمان صدور روايت فهمى ديگر در اذهان عقلا بوده است. او فهم خود را جانشين فهم پيشين نمىداند. او به فهم سيّال و متغيّر تن نمىدهد. آن جا كه فهم او مخالف برداشتهاى پيشينيان است، اصولاً فهم پيشينيان را تخطئه مىكند كه به اشتباه، فهم خود را مراد روايت خواندهاند. فقيه هرگز ملتزم به تحول فهم دينى نيست و هر فهمى را در جاى خود صحيح و مطابق مراد شارع نمىداند. او معتقد است مفاد دين، ثابت است و آنچه كه خدا، رسول و امام از آيه و حديث اراده فرمودهاند، يك معناى معينى است كه امكان دارد فقيه به آن برسد و يا نرسد .
اگر فقيه بگويد فهمى كه امروز به آن رسيده نتيجهى پيشرفت علم بوده و در زمان نزول قرآن براى كسى چنين فهمى ميسور نبوده است، يقيناً اين استنباط و اين فهم، اعتبارى و ارزشى نخواهد داشت. سرّ سخن آن است كه خداوند اين احكام را براى همهى آدميان فرستاد و همگان را به اين تكاليف مكلف نموده است. چنان نيست كه مخاطب حكمى در قرآن فقط مردمانى كه هزار سال بعد به دنيا مىآيند باشند، و يا مردمان هزار سال قبل، تكليفى ديگر داشته باشند و خداوند در يك بيان چند اراده تشريعى از يك عمل خاص[5] . آن هم ارادهاى كه زمامش به دست تاريخ و تحول سنتها و فرهنگها و تغيير فهمها سپرده شود . داشته باشد.
علت اين كه ما امروز بيش از گذشتگان به علم اصول نياز داريم، اين است كه ما از زمان نزول قرآن يا صدور حديث فاصله گرفتهايم. مردمان آن روزگار در فضاى فرهنگى زمان خود . كه زمان شارع نيز بود . آنچه را كه علىالقاعده مىبايست فهميده شود، مىفهميدند. ولى امروز با توجه به فاصلهى زمانى بسيار و تحول فضاى فرهنگى و تغيير زبان روزمره امكان مفاهمهى سريع و آسان بين شارع و امت . كه همان هم زمانى و هم زبانى و پيوند فرهنگى متكلم و مخاطب مىباشد . از ميان رفته است. از اين رو، وقتى بخواهيم آيات و رواياتى را كه هزار و اندى سال قبل بيان شده، بفهميم ناگزير بايد به كليدهاى عمومى فهم الفاظ . كه اختصاص به زمان خاصى ندارد . تمسك جوييم تا از اين طريق اثبات شود معنايى كه امروز فهميده مىشود، همان است كه آن روز نيز على القاعده فهميده مىشده است. و اين همان امرى است كه در بحث الفاظ علم اصول مطرح مى شود.[6]
4 . آيات قرآن اختصاص به موارد نزول ندارد. اگر چه بسيارى از آيات شأن نزول خاصى دارند و ناظر به موقعيت ويژهاى مىباشند، ولى فقيه از آنها براى پاسخ به سؤالات خود بهرهبردارى مىكند و آنها را آياتى كه تاريخ مصرفشان سپرى شده، نمىشمارد؛ زيرا او اين مبنا را پذيرفته كه اين آيات اختصاص به موقعيت خاصى ندارند و آنچه در ضمن آنها بيان گرديده، مادامى كه نسخ نشده باشند، مربوط به همهى زمانها و مكانهاست. به عبارت ديگر، آيات قرآنى و احكام وارد شده جهان شمول مىباشند. ژرف نگرى و دقت در اين مطلب باعث شده بحث «ثابت و متغير» مطرح شود كه در تعابير حضرت امام خمينى (ره) از آن به نقش زمان و مكان در اجتهاد ياد شده است.
امّا اين كه چگونه بحث از نظريهى ثابت و متغير به ميان مىآيد و در پارهاى موارد قاعدهى كلامى جهان شمول بودن و ثبات احكام، استثنا مىپذيرد و وجود احكامى كه صرفاً صبغهى موردى دارند، پذيرفته است، مطلبى است كه نياز به توضيح بيشترى دارد. اجمالاً پاسخ اين است كه احكام متغير و موقعيتى نيز به نوعى برخاسته از احكام ثابت و جهان شمولاند؛ زيرا آنها بر اساس ملاكهاى ثابت و با توجه به شرايط خاص و ويژگى مورد صادر گشتهاند.
بحث «ثابت و متغير» در انديشهى فقهى فقهاى قديم نيز وجود داشته و احكام متغير به صورت اجمالى پذيرفته شده بوده است، ولى چون غالب احكام دين را ثابت مىديدند، در برخورد با احكام و اين كه آيا ثابت است يا متغير درنگ نمىكردند و اين اصل را كه«احكام دينى ثابت است مگر آنچه كه خلافش ثابت شود»، ملاك عمل خويش قرار مىدادند.[7]
منبع برای مطالعه ی بيشتر:
هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد.
[1]Hermeneutics.
[2]Tradition.
[3] يعنى آن كه به معناى واقعى برسد دو پاداش و آن كه خطا كند يك پاداش خواهد داشت.
[4] تأكيد مىشود: «لااقل در وادى احكام شرعى»؛ چون برخى معتقدند در بحثهاى خارج از دايرهى فقه و احكام فرعى، فى المثل در بيان معارف بلند و معانى ژرف فلسفى عرفانى و اصولاً در حوزهى عقايد، خداوند داراى زبانى خاص بوده و با رمز و تمثيل با بندگان سخن گفته است.
[5] توجه شود كه اين بحث غير از مسئله ی بطون قرآن است؛ زيرا اوّلاً بطون قرآن عمدتاً در بيان معارف - غير از آيات فقهى – است. ثانياً: آن معانى متعددى كه در پس يكديگر قرار دارند - چه طولى و عمقى و چه عرضى و متباين با يكديگر به فرض تحقق - همگى مراد الاهى هستند و چنان نيست كه روزگارى يك معنا و روزگارى ديگر معناى ديگرى مراد باشد. به همين جهت است كه برداشتهاى شخصى برخى عارفان از پارهاى آيات را كه مستند به هيچ دليل شرعى نيست، نمىتوان بطن و مراد الاهى دانست .
[6] ن. ك: صدر، سيد محمد باقر، المعالم الجديده، ص 51 - 54.
[7] هادوى تهرانى، مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، ص 33 – 41، مؤسسه ی فرهنگی خانه ی خرد، قم، چاپ اوّل،
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
معناى إضلال خداوند در قرآن چيست؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
«ضلال» و «ضلالت» به معنى انحراف از حق است. و اضلال در مقابل هدايت، و از امور عدمى است و چون هدايت به معناى دلالت و ارشاد به مقصود است، إضلال، فقدان هدايت است و در اصطلاح منطق، رابطهى اين دو، ملكه و عدم است. يعنى اگر هدايت در جايى موجود باشد، هيچ گاه ضلالتى از آن جهت در آنجا نخواهد بود ولى اگر هدايت نباشد، نبودن هدايت، ضلالت است. لذا بر خلاف هدايت، ضلالت را نمىتوان به خداوند نسبت داد. زيرا عدم، قابل دادن و گرفتن نمىباشد.
اِضلال بر خلاف هدايت كه تكوينى و تشريعى است، فقط تكوينى است و تشريعى ندارد، زيرا خداوند تبارك و تعالى هادى با لذّات است، چون اگر غير از اين بود گمراهان و بدكاران در برابر خداوند عذر مىآوردند كه ما خواستار هدايت تو بوديم ولى تو ما را گمراه كردى. پس خداوند همگان را در وهلهى نخست با هدايت تشريعى و ابتدايى خود به راه راست و صلاح و فلاح و رستگارى دعوت مىكند و در اين مرحله هيچ اضلالى وجود ندارد. ولى اگر كسى اين هدايت تشريعى را نپذيرفت و به اختيار خويش، بيراهه گمراهى را پيش گرفت، و از مهلت توبه و تراخى إنابه و تأخير مجازات متنّبه نشد و استفاده نكرد و به فطرت الهى خويش برنگشت آنگاه به اضلال تكوينى خداوند مبتلا خواهد شد. بنابراين، اضلال و گمراه ساختن از ناحيهى خداوند، همان قطع هدايت و برگرفتن نعمت و توفيق، و رها ساختن انسان به حال خود است كه نتيجهاش گمراه شدن و سرگردان ماندن در طريق هدايت است. پس در حقيقت عمل انسان منحرف، علت براى عدم برخوردارى از هدايت الهى است و اين معناى إضلال تكوينى است. «اللَّه لايهدى القوم الظالمين».
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
1.معناى «ضلل»: ضلال و ضلالت به معناى انحراف از حق است.[1] در واقع ضلالت در برابر اهتدا و اضلال در مقابل هدايت است، و چون هدايت به معناى دلالت و ارشاد به مقصود است،[2] إضلال فقدان آن است. 2.نسبت بين هدايت و اضلال: »هدايت« امرى واقعى و موجود و «اضلال» امر عدمى و غير موجود است و لذا هدايت را مىشود به خداوند نسبت داد ولى ضلالت و گمراهى را نه؛ زيرا چيزى كه
ردّ شىء و عدم است قابل دادن و گرفتن نيست. ضلالت، نبودن هدايت است و به اصطلاح منطق، رابطه اين دو، رابطهى ملكه و عدم است. يعنى اگر هدايت در جايى موجود باشد، هيچ گاه ضلالتى از آن جهت در آنجا نخواهد بود ولى اگر هدايت نباشد، نبودن هدايت، ضلالت است.(3 ([3].مقصود از اضلال: با توجه به آيات شريفه، هدايت الهى به دو قسم تكوينى و تشريعى تقسيم مىگردد كه انسان از هر دوى آنها برخوردار مىباشد. به خلاف إضلال كه فقط تكوينى است و تشريعى ندارد. زيرا خداوند تبارك و تعالى هادى با لذّات است، چون محال است كه خداى سبحان رَبّ با لذّات و معبود با لذات و مستعان مطلق باشد ولى هادى با لذّات نباشد.[4] و اگر غير از اين بود گمراهان و بدكاران در برابر خداوند عذر مىآوردند كه ما خواستار هدايت تو بوديم ولى تو ما را گمراه كردى. بنابراين، خداوند اضلال تشريعى و ابتدايى ندارد و همگان را در وهلهى نخست با هدايت تشريعى و ابتدايى خود به راه راست و صلاح و فلاح و رستگارى دعوت مىكند و در اين مرحله هيچ اضلالى وجود ندارد ولى اگر كسى اين هدايت تشريعى را نپذيرفت و به اختيار خويش، بيراههى گمراهى را در پيش گرفت، و از مهلت توبه و تراخى انابه و تأخير مجازات متنّبه نشد و استفاده نكرد و به فطرت الهى خود برنگشت آنگاه به اضلال تكوينى خداوند مبتلا خواهد شد.(4 ([5].ضلالت ابتدايى و ضلالت مجازاتى و فرق آن دو: ضلالت ابتدايى آن است كه خداوند بخواهد در آغاز، كسى را گمراه سازد چنين امرى از خداوند محال است و با حكمت او سازگارى ندارد و از طرف ذات اقدس خداوند جز خير و رحمت چيزى نازل نمىشود. و او در آغاز كسى را گمراه نمىكند بلكه اِضلال او مجازاتى است يعنى تبهكاران با سوءاختيار خويش به بيراهه رفته و گرفتار ضلالت شدهاند. پس در حقيقت، ضلالت ابتدايى منسوب به بندگان خدا مىگردد و ضلالت مجازاتى منسوب به خداى تعالى است.[6]
نتيجه: معناى اضلال الهى: اضلال، و گمراه ساختن از ناحيهى خداوند همان قطع هدايت و برگرفتن نعمت و توفيق و رها ساختن انسان به حال خود مىباشد كه نتيجهاش گمراه و سرگردان ماندن در طريق هدايت است.[7] اگر كسى هدايت تشريعى إلهى را نپذيرفت خداوند نيز، بنا به خواست خود او، او را مشمول هدايت تكوينى خود نمىگرداند. در چنين وضعى شخص گمراه به حال خود رها مىشود. به عبارت ديگر، عمل و فعل انسان ظالم و كافر و منحرف، علت است بر آنكه او از هدايت الهى برخوردار نباشد، و اين بر اساس سنت نظام هستى، كه نظام علّى و معلولى است مىباشد و به همين جهت، خداوند فرموده است كه: قوم كافر[8] و ظالم[9] و فاسق[10] را هدايت نمىكند.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] قرشى، سيد على اكبر، قاموس قرآن، ج 4، ص 192.
[2] قاموس قرآن، همان، ج 7، ص 145.
[3] جوادى آملى، تفسير موضوعى، قرآن در قرآن، ناشر: مركز نشر اسراء، چاپ اول بهار 1378 هش، ج 1، ص 197.
[4] همان، ص 186.
[5] همان، ص 197.
[6] علامه طباطبايى، الميزان، ترجمه موسوى همدانى، 20 جلدى، ناشر: انتشارات اسلامى، ج 12، ص 355.
[7] مكارم شيرازى، تفسير نمونه، ج 8، ص 164.
[8] بقره، 264 - مائده، 67 - توبه، 37.
[9] بقره، 258 - مائده، 51 - آل عمران، 86.
[10] توبه، 80 - آل عمران، 86 - مائده، 108.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
معناى مكر خداوند در قرآن چيست؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
"مكر" به معناى تدبير و چاره انديشى در كارهاى خوب يا بد است و به همين جهت در قرآن نيز همراه با وصف "السَّيئ" به كار رفته است.
مكر الاهى: آيات متعددى كه "مكر" را به خدا نسبت مىدهند، منظورشان تدبير كلّى خداست. چون او مالك تدبير است، و هيچ تدبيرى از دايرهى تدبير او خارج نیست. لذا خداوند تبارك و تعالى فوق هر تدبير كنندهى است كه: «اللَّه خير الماكرين» و خداوند تبارك و تعالى مىفرمايند: «پيش از آنان نيز كسانى طرحها و نقشهها كشيدند، ولى تمام طرحها و نقشهها از آن خداست. او از كار هر كس آگاه است و به زودى كفّار مىدانند سرانجام نيك در سراى ديگر از آن كيست!» اين آيه صراحت دارد كه تدبير كلّى مال خداست و تدبير ديگران در مقابل تدبير خدا كارى از پيش نمىبرد.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
معناى مكر: "مكر" در لغت به معناى تدبير است. اعمّ از آن كه اصل تدبير خوب باشد يا بد،[1] و يا اين تدبير در كار بد باشد و يا در كار خوب. گرچه بعضى مكر را به فريب دادن معنا كردهاند و چنانچه به خدا نسبت داده شود به معناى پاداش و كيفر نيرنگ و فريب است.[2]
"مكر الاهى": با ملاحظهى آياتى كه كلمهى "مكر" در آن به كار رفته[3] درخواهيم يافت كه مُراد از معناى "مكر" همان تدبير و چاره انديشى است منتها گاهى خوب و گاهى زيان آور است به عنوان مثال در آيه ی شريفهى «وَ يمكرون و يكمر اللَّه واللَّه خَير الماكِرين».[4] مُراد از "يَمكُرُون" حيله و تدبير مشركين است كه مىخواستند حضرت رسول (ص) را بكشند يا زندانى كنند و مراد از "يَمكُرُ اللَّهُ" همان تدبير خداوند است كه آن حضرت را مأمور به هجرت نمود. و همين كه مىبينيم كلمهى "مكر" همراه با وصف "السَّيِئّى" در قرآن به كار رفته[5] دليل بر آن است كه "مكر" گاهى بد و گاهى خوب است. بنابراين، آيات متعددى كه
"مكر" را به خدا نسبت مىدهند، منظور آن است كه مالك تدبير كلّى خداست و هيچ تدبيرى نمىتواند از دايرهى تدبير او خارج باشد. به همين جهت، خداوند تبارك و تعالى فوق هر تدبير كنندهاى است،[6] و آيهى شريفه ی سوره ی رعد[7] صريحاً دلالت دارد بر اين كه تدبير كلّى مال خداست و تدبير ديگران در مقابل تدبير خدا هيچ است و كارى از پيش نمىتواند ببرد.[8]
[1] قرشى، سيد على اكبر، قاموس قرآن، ج 6، ص 265.
[2] المنجد، ترجمه، محمد بندر ريكى، ج 2، ص 1820.
[3] اعراف، 99 و 123؛ فاطر، 10 و 43؛ رعد، 33 و 42؛ سباء، 33؛ يونس، 21؛ آل عمران، 54 ؛ النحل، 26 و 45؛ النمل، 50 و 51؛ نوح، 22؛ ابراهيم، 46؛ يوسف، 13؛ غافر، 45.
[4] انفال، 30.
[5] فاطر، 43.
[6] آل عمران، 54.
[7] رعد، 42.
[8] طباطبايى، سید محمد حسین، الميزان، ترجمه، موسوى همدانى، ج 12، ص 355، 20 جلدى، ناشر انتشارات اسلامى.