-
سر راه از سوپرمارکتی مواد لازم برای تهیه ی شام را خریدند.آیلین هنوز لبخندش را از آنچه متین گفته بود بر لب داشت.اما به روی او نمی آورد که به حرف او میخندد.داشتند از جلوی مزون الیزابت رد می شدند که نگاه آیلین بی اختیار به سوی لباس سپید عروسی که هنوز در آنجا بر تن مانکن بود برگشت و راهش را برای دیدن چیز های جدید که در ویترین گذاشته بودند کج کرد.متین به او که با لذت لباس را نگاه میکرد و به فکر فرو رفته بود گفت :«مطمئنم در آن لباس بی نظیر میشوی».
آیلین به خود آمد و نگاه پرسشگرش را به او دوخت.متین اشاره ای به لباس کرد.آیلین گفت :«چیز قشنگی است.اما باید دید به تن چه کسی ؟برای آلما تکه ای ناب است.».
_آلما ؟ خواهرت ؟
سرش را تکان داد و گفت :«آره .میخواهم برایش بخرم ».
متین نگاهی به قیمتش کرد و گفت :«بد نیست.خوش به حال آلما .فکر کردم برای خودت در نظر گرفته ای».
آیلین سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت :«آلما زودتر از من به آن احتیاج دارد.سعی میکنم تا آخر هفته ترتیبش را بدهم».
بعد به راه افتاد و متین در کنارش قرار گرفت.دقیقه ای بدون کلام با هم راه رفتند تا اینکه متین گفت:«فکر میکردم در بین خانواده های ایرانی هنوز هم این رسم و سنت وجود دارد که تا قبل از ازدواج دختر بزرگتر دختر کوچکتر را شوهر نمی دهند.مادر خود من به خاطر اینکه زودتر از دو خواهر دیگرش ازدواج کرده است هنوز هم از خواهر و برادرانش توبیخ میشنود !».
آیلین خندید و با تاسف گفت :«در خانواده ی ما هم این طور است.پسر دایی بیچاره ام بارها از خانواده ام به خصوص خود آلما جواب رد شنید چون من هنوز ازدواج نکرده ام.
_پس حالا چطور شده است ؟
_حالا تکلیف من هم معلوم شده است !
متین نگاهش کرد.چیزی از چهره اش نمی توانست بخواند.پرسید :«جمشید ؟».
آیلین لبخند کمرنگی به رویش زد و سرش را تکان داد.متین پرسید :چرا حالا که درست تمام شده است و می خواهی به ایران برگردی آلما صبر نمیکند شما دو نفر ازدواج کنید تا رسم را هم اجرا کرده باشد».
_برای اینکه من نگذاشتم این کار را بکنند.من اعتقاد به چنین چیز هایی ندارم.رهام بیچاره چند سال است که معطل من است.او آلما را خیلی دوست دارد.نمیتوانم بگذارم به خاطر من و جمشید خودشان را بیش از این معطل کنند.من و جمشید هنوز بر سر مسئله ی انتقال کار او به ایران مشکل داریم.معلوم نیست کی شرایط برایمان آماده می شود.
_کارش چیست ؟
_کارمند یک شرکت بیمه است .
_چرا در اینجا با هم ازدواج نکردید ؟
_برای اینکه من کاملا ایرانی هستم.میخواستم در کنار خانواده ام و در حضور آنها و در ایران ازدواج کنم !
_چه مدت هست که نامزد هستید ؟
_فکر میکنم دو- سه سالی باشد.
_چند سال ؟ نامزدید ؟
ایلین به سویش برگشت وبا خنده ای گفت :«تو چه اصراری داری از این چیز ها سر در بیاوری؟».
متین یکدفعه از حرکت باز ایستاد وگفت :«آیلین ببخشید اما نمیتوانم بیشتر از این راه بیایم ».
_یک شعری فی البداهه به ذهنم رسید که باید برایت بخوانم.
آیلین خندید و گفت :«بیا من دیرم شده است ».
_تا نگویم نمیتوانم قدم از قدم بردارم.
آیلین چون دید متین واقعا سر جایش میخکوب شده است گفت :«خیلی خوب بگو.این بار چه خواهم شد ؟عقرب یا سوسک ؟! ».
_نخیر خواهش میکنم خانم.من شعر های خوب می گویم.
گلویش را صاف کرد وگفت :«آه آیلین...آه آیلین...نگاه تو رازها با من می گوید.از فتنه هایی که در این سرزمین غریبه به پا کرده ای. به من بگو...به من بگو سر چند نفر را زیر آب کرده ای ...».
آیلین خندید و به راه افتاد.
_تو دیوانه ای متین به خدا. بیا .
متین دنبالش دوید و خودش را به او رساند.چند دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد.آیلین وقتی به حرف آمد خودش هم نمی دانست چرا این چیز ها را به متین می گوید.گفت :«من و جمشید از نوجوانی با هم بزرگ شدیم.وقتی از مدرسه فارغ التحصیل شدم و مسئله دانشگاه رفتن من مطرح شد من حتی سر سوزنی امید نداشتم آقا جونم اجازه ی ماندن من را در اینجا بدهد.اما جمشید که می دانست چقدر دوست دارم درسم را اینجا ادامه دهم به دادم رسید.هنوز هم نمی دانم جمشید چطور توانست آقا جون را راضی کند که اجازه بدهد من بمانم.نمی دانم به او چه گفت.اما خیال آقا جون را از بابت اینکه یکی از دخترانش را تنها در اینجا به قول آهو بی سرو صاحب و مرد رها کند راحت کرد.جمشید به آقا جون قول داده بود خودش هوای من را داشته باشد.آقا جون قبول کرد و من هم برای اینکه پای قول جمشید در میان بود دختر خوبی شدم ! خاله و عمو من را مثل یکی از بچه هایشان قبول کردند و جمشید هم از من مثل لارا حمایت میکرد و مراقبم بود.من و او رابطه ی خوبی با هم داشتیم.آن قدر خوب که بدون هم جایی نمی رفتیم و کاری نمی کردیم.من به خاطر او چند فرصت مناسب برای گذراندن تعطیلات در ایران را از دست دادم.عاقبت هم آن قدر منتظر شدم تا خود جمشید برای تعطیلات تابستان همراه من به ایران آمد.آن موقع او تازه دانشگاهش را تمام کرده بود.آن سفر آخرین سفر من به ایران شد.بعد از آن درس هایم خیلی سنگین شدند و من نتوانستم به ایران سفر کنم. وقت برگشتن از آن تعطیلات با یکی از دوستان پدرم که ساکن لندن است همسفر بودیم.هنوز یک ماه از آمدن من به این جا نگذشته بود که خبردار شدم او من را برای پسرش خواستگاری کرده است.خود پسرش هم شروع به رفت وآمد کرد.من قصد ازدواج نداشتم.می خواستم درسم را تمام کنم.از آن گذشته من باید به ایران برمیگشتم.اما همان خواستگاری جمشید را ترساند و تا به خودم بیایم دیدم جمشید هم از من خواستگاری کرد.من آن قدر گیج شده بودم که جواب دادن به او را به عهده ی خانواده ام گذاشتم.راستش من و او بیشتر مثل خواهر و برادر با هم زندگی کرده بودیم.همین باعث شده بود از این پیشنهاد جا بخورم.از طرفی شک داشتم که اقاجون هم راضی به چنین امری باشد.اما در اوج ناباوری دیدم آقا جون با رضایت و کمال میل با آن موافقت کرد و گفت این طوری خیال او هم از جانب من راحت تر می شود.آخر این مسایل با خواستگاری های پی در پی رهام از آلما همزمان شده بود که رهام می خواست آلما را نامزد خود اعلام بکند.با چنین اوضاعی من هم موافقت خودم را اعلام کردم.حالا هم این طور نامزد هم هستیم.».
_اگر نامزد شدید باید راحت تر در خانه اش زندگی می کردی.ولی چرا از آن ها جدا شدی.خانه ی مستقل هم نداری که بشود گفت خواستید با هم تنها باشید.
آیلین خجالت زده از آنچه می تواند در پس مفهوم تنهایی های مورد نظر او باشد گفت :«نه . من خودم خواستم از آن ها جدا شوم.یک سری مشکلاتی پیدا کردیم که فکر کردم این طور بهتر است».
_مشکلتان کار جمشید بود ؟
سرش را تکان داد و گفت :«تقریبا .آن هم هست . اما به خاطر کارش از آنها جدا نشدم.باید خانواده اش هم فرصت می کردند من را به عنوان عروسشان بپذیرند».
متین دقیقه ای سکوت کرد .بعد یکدفعه گفت :«ببخشید که این را می پرسم.اما چرا من احساس میکنم که تو مجبور شدی چنین چیزی را قبول کنی؟».
آیلین فکر کرد متین همان چیزی را گفت که سودابه همیشه می گوید.آیا واقعا این طور بود ؟به خودش جواب داد :«مگر نبود ؟تو به خاطر خوبی های جمشید او را قبول کردی .نمی شد به او جواب رد داد.بعد از آن همه محبتش».
بعد به یاد اولین باری افتاد که جمشید به او گفت دوستش دارد.شاید او هم آن زمان مثل متین یا سودابه شوکه شده و چنین چیزی به ذهنش رسیده بود که اشک جمشید را در آورد و ملتمسانه خواست به او فرصتی بدهد برای اینکه خوشبختش کند.حالا با گذشت سه سال خوب می دانست که او این فرصت را به جمشید داده بود اما نه برای اینکه جمشید او را خوشبخت کند.بلکه این خودش بود که می خواست جمشید را به خاطر همه ی خوبی هایش خوشبخت کند.جمشید را دوست داشت . با همه ی اخلاق های خاصی که داشت.همین برایشان کافی بود.البته اگر خاله و عمو اجازه می دادند.یا شاید هم حق با خاله و عمو بود.نباید به خاطر دل جمشید او آنها را ناراحت می کرد.حق پدر و مادری بر گردنش داشتند.گفت :«اجباری در کار نبود ».
_فکر نمی کنم تا امروز فرصتی برایتان پیش نیامده باشد که ازدواج کنید.
_گفتم که .من نخواستم اینجا ازدواج کنیم.ما هنوز به طور رسمی هیچ حرفی نزدیم.جمشید به آقا جونم پیشنهاد داده و او هم قبول کرده است.می خواهم به ایران برگردم و آنجا همه چیز را مشخص کنیم.من خانواده دارم.
_جمشید دوستت دارد ؟
سر به زیر انداخت و با لبخندی گفت :«بله .این را برایم بارها ثابت کرده است».
_تو چطور ؟تو هم او را به همان اندازه دوست داری ؟
آیلین نگاهی به ساعتش انداخت.گویی اصلا سوال او را نشنیده بود.گفت :«متین دیرمان شد.باید تاکسی بگیریم.بچه های بیچاره باید گرسنه بنشینند تا من چیزی درست کنم . بیا ».
بعد خودش بدون اینکه به او فرصت بدهد کنار خیابان رفت و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.متین در این مدت آن قدر نمونه ی چنین گریز هایی را از او دیده بود که به خوبی متوجه شود بیش از آن تمایلی به حرف زدن ندارد.اما جمشید را نامزد خود می دانست و ظاهرا کسی هم نمی توانست آن را تغییر دهد.متین کنارش در تاکسی نشست و برخلاف کنجکاوی چند دقیقه پیشش با خنده گفت :«این همه عجله نمی دانم برای چیست.چنان از شام حرف می زنی که شکم بیچاره ام فکر میکند چه خواهد خورد ! یک تیکه استیک که دیگر این همه عز و چز ندارد ».
_چی چی ندارد ؟
_ببخشید با شما نبودم !
آیلین خندید و به این فکر کرد که هر دو دوستش - نیلوفر و سودابه - مردانی خوش خلق و دوست داشتنی تا آخر عمرشان در کنار خواهند داشت.باز یک لحظه آن حس موذی در جانش شکل گرفت.
_چه می شد اگر متین و جمشید ...
وحشتزده سرش را تکان داد .نباید می گذاشت چنین چیز هایی به ذهنش راه بیابد.او خوشبخت بود .اول همه ی زندگی ها از این دردسر ها دارد.اصلا اگر این چیز ها نباشد که زندگی خسته کننده و یکنواخت می شود.
.
.
.
-
هفته بعد در حالی اغاز شد که جمشید از لندن تماس گرفت وگفت برای یک ماموریت کاری دیگر به انجا رفته ،ایلین فهمید که باز باید درجا بزند.این وضعیت باعث افسردگی بیشترش می شدو او را از درون نابود می کرد؛اما عادت کرده بود مشکلاتش را برای خودش نگه دارد.وقتی متین و پیمان یک شب با هم به دیدارشان امدند و پیشنهاد کردند شام را با هم بخورند،مخالفتی با انها نکرد و رفت؛اماشب وقتی به خانه برگشت ،بیش ازپیش افسرده شده بود.خودش را لعنت می کرد که چطور می تواند متین را با جمشید مقایسه کند؛اما دست خودش نبود .بارها قسم خورد که دست خودش نیست.نمی تواند ان مهر بانی ومحبت را در متین ببیند و ساکت بنشیند . نمی توانست ذهنش را وادار کند که بنابر خواسته ی او ،چشم بر نگاههای مخملی امتین ببندد. می خواست همانطور که به متین هم گفته بود،برای خرید لباس الما برود؛اما هفته بعد ماجرای پیش امد که او را وادار کرد باز هم این کار را به یک فرصت دیگر موکول کند خبردار شد که پرفسور میلر دنبال او می گردد.ایلین مدارکش را از دانشگاه گرفته بود وبه پیشنهاد دیگر فارغالتحصیلان پیش از خودش برای ارزشیابی و پذیرش می خواست انها را به ایران بفرستد.ان روز هم تازه از کارهایش فارغ شده بود که سندی را دید.سندی به او خبر داد که پروفسور میلر دنبالش می گردد.ایلین فکر می کردپر فسور می خواهد به خاطر دفاعیه اش به او تبریک بگویید و مثل همیشه گپی با هم بزنند.پرفسور میلر علاقه خاصی به خاور میانه وایران داشت.همین اشتراک سلیقه باعث شده بود که ایلین برای پرفسور کارهای زیادی بکند.حتی همان اوایل پرفسور رضایت داده بود که ایلین به او فارسی یاد دهد.تا حدی هم در این کار پیش رفته بودند.بنابراین ایلین تصمیم گرفت قبل از اینکه به خانه برود ،به او سری بزند. پرفسور میلر همان طور که ایلین انتظارش را داشت با همان ابهت همیشگی اش موفقیت او را تبریک گفته و علاوه بر ان اضافه کرده بود:"الی می دانم کارت در دانشگاه تمام شده است! اما می خواستم قبل از رفتن کاری برای ما بکنی".
ایلین لبخندی زده و گفته بود:"چه کاری از دست من برمی اید؟".
- از سمینار هایی که قرار است در این مدت برپا شود ،چیزی می دانی؟
- راستش پرفسور در این چند روز انقدر درگیر کارهای خودم بودم چندان دقتی نکردم. قرار است سمینار داشته باشیم؟
- پرفسور سرش را تکان داد و گفت:"یک سمینار صفوی شناسی سه روزه است".
- وای چه عالی!چطور من خبردار نشدم؟کی هست؟
خوب من حالا دارم به تو می گوییم سمینار پس فردا است.فکر می کنی برایش وقت داشته باشی؟
من برای هر چیزی که مربوط به ایران باشد وقت دارم پرفسور خندید و گفت:"میتوانی بعنوان میزبان و راهنمای گروه ایرانی که فردا وارد می شوند عمل کنی؟".
- البته حتما.
- می دانستم.متشکرم.این کارت را فراموش نمی کنم .
بعد پرفسور از کشوی میزش یک چارت بیرون اوردو به دست ایلین دادو گفت :"می خواهم این چارت را با خودت ببری ونگاهی به ان بیندازی .من گفتم برنامه هایسمینار در ان قید بشود.برنامه ریزی برای وقتهای ازاد را به عهده خودت می گذارم که تنظیم بکنی.من از سلیقه ایرانی ها هیچ سر در نمی اورم !."
ایلین خندید و او گفت:"مشخصات مهمانها هم در چارت هست.فردا که خودم نیستم؛اما به ایلگار می سپارم که کارت اعتباری و تلفن همراهی که لازم است راهنماها همراه داشته باشند،به تو بدهد . هزینه ها بعهده دانشگاه است".
ایلین ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و گفت:" wow ... اگر اشتباه نکنم همه هزینه قبلا از مهمانها گرفته شده است!.
پرفسور خندیدوبابرخاستن خود نشان داد که دیگر کاری با او ندارد.ایلین نیز چارت را در کوله اش گذاشت و پرسید:"اگر مشکلی پیش امد یا مسئله ای در میان بود،چه کنم؟
- مثل همیشه. شماره مرا که داری؟باهام تماس بگیر.
وقتی ایلین چنین چیزی را به سودابه گفت،سودابه مثل اتشفشانی که سنگی روی دهانه اش بیندازندو بخواهند ارام نگهش دارند غضب الوده نگاهش کرد و گفت:"باز تنت می خارد؟".
ایلین خندید و گفت:"مطمئن باش این بار حواسم جمع است.من تا یک ماه دیگر به ایران برمی گردم.نمی خواهم برای خودم دردسر درست کنم.بی سر و صدا می روم و برمی گردم.خودم را هم در سمینار نشان نمی دهم .خیالت راحت باشد ،تصمیم ندارم خودم میتینگ بدهم".
- ببینیم و تعریف کنیم . فقط هر بار دیدی خارشت شدید شده است ،یادت باشد این بار غیر از پدر و مادرت بایدقبل از همه به جمشید حساب پس بدهی .
ایلین از نام جمشید و دردسرهایی که با او داشته ودارد،اهی کشید وسرش را به نشانه قبول حرفهای او تکان داد.
کارت اعتباری و تلفن را از ایلگار گرفت و روز بعد راصرف برنامه ریزی کرد . گروه مهمانان ایرانی پنج نفر بودند . دو خانم و سه اقا که ظاهرا یکی از خانمها ساکن اتریش بود وبه نوعی خودش را از دیگران جدا کرده بود.برای پنج نفر در هتلی نزدیک دانشگاه جا رزرو کرد وروز موعود به استقبالشان رفت.دردسر از همان اول شروع شده بود. یکی از مردها بلیطش را با پرواز لندن گرفته بود و به همین دلیل ایلین مجبور شد یک بار دیگر ساعت هشت به فرودگاه برگردد واو را به هتل برساند . ظاهرا مرد جوان برای اولین بار بود که به خارج از کشور سفر کرده بود . دستپاچه بود و از سرخ و سفید شدنش معلوم بود که کمی معذب است. ایلین واو ،ّتازه وارد هتل شده بودند که سه نفر مهمان دیگر را در رستوران هتل دیدند.خانم زند ،زنی چهل ساله و خوش برخورد بود که تعارفش کرد پیش انها بنشیند .ایلین هم با کمال میل بعد از اسکان دادن اقای جریانی ،کنارشان برگشت. از خانم زند و دکتر لطفی بیش از بقیه خوشش امد . شام را با انها خورد و از بودن در کنارشان لذت برد . انچنان سر گرم صحبت و بحث شده بودند که ایلین ناگهان به خود امد و دید ساعت از ده شب گذشته است . برخاست تا انها بتوانند استراحت کنند . به انها یاداوری کرد که صبح روز بعد برای بردن انها به دانشگاه ،دنبالشان می رود .اما قبل از انکه انجا را ترک کند ،اقای جریانی با خجالت کنار گوشش زمزمه کرد :"خانم ساجدی من می خواهم با ایران تماس بگیرم .باید به زنم بگویم که سالم رسیدم ."می توانید به انها بگویید که شماره را برایم بگیرند؟".
ایلین سعی کرد تعجبش را از او پنهان کند. خود جریانی گفت:"من تسلط چندانی به زبان ندارم".
ایلین فکر کرد چقدر عالی!.
سرش را تکان داد و گفت :"باشد،میگویم .شماره من را هم همیشه دم دست داشته باشید . احتمالا به ان خیلی احتیاج خواهید داشت".
برنامه ها به سرعت در حال اجرا بودند و ایلین تنها چیزی که از ان می فهمید این بود که از بس سر پا ایستاد ه وبه این طرف و ان طرف سرک کشید ه،کمرش در حال شکستن است و تمام تنش کوفته شده است .
.
.
.
-
تا ظهر سمینار در دانشگاه برگزار می شد و بعد از ان ایلین برنامه اصلی را با مهمانهایش داشت. او تمام وقتش را در اختیار انها گذاشته بود و از این امر لذت می برد . سومین روز سمینار را با انها تمام وقت بیرون از خانه سپری کرد و اخرین شام را با خانم زند ،در یکی از رستورانهای شهر خوردند و با هم گپ زدند .وقتی بالا خره ساعت ده به اپارتمانش برگشت ،ماشین متین را جلوی خانه دید. از پشت در صدای خنده پیمان را می شنید .خودش هم خنده اش گرفت. متین و پیمان ان چنان با صمیمی شده بودند ،گویی از قدیم با هم اشنایی داشتند .وقتی این دو نفر در انجا بودند ،معلوم بود که شب خوبی را سپری خواهند کرد .پیمان با دیدن او ،سوتی زد و گفت:"به افتخار ادم برفی!".
بعد خودش هم شروع کرد به دست زدن .سودابه به کمکش رفت تا از شر لباسهای برفی نجاتش بدهد. ایلین به پیمان که دست دور شانه نیلوفر انداخته بود ،گفت:"به تو در اینجا خوش می گذرد؟".
- قربان کرمتان .بله . بد نیست.... کجایی تو بابا؟ از صبح امدیم یک نظر زیار تتان کنیم،پیدایت نمی شود.
آیلین خندید و گفت: "من را ببینی یا نیلو را؟ نمی توانی از او دل بکنی، چرا بهانه ما را میگیری؟"
پیمان آهی کشید و گفت: "آخ آخ گفتی. به خدا هیچکس من را مثل تو نمی تواند درک کند. من به این زنم می گویم دلم برایت تنگ شده و میخواه بیایم ببینمت، با توپ و تشر پشیمانم می کندو نمی گذارد اینجا بیایم. مجبورم تو را بهانه کنم تا این خانم دست از سر کچلم بردارد."
بعد قبل از اینکه فرصتی به نیلوفر بدهد، بوسه پر سرو صدایی روی گونه او نشاند و خنده دخترها را درآورد. نیلوفر مشتی حواله شانه او کرد. صدای متین را در میان خنده ها شنید و بی اختیار باز دلش لرزید. دیدن او کافی بود تا جمشید غضب آلود در مقابل چشمش جان بگیرد. متین با بخندی که هنوز از خنده هایشان بر صورتش مانده بود، لیوانی قهوه داغ به دستش داد. چشمانش مثل همیشه در حال نوازش مخاطبش بود. گفت: "دماغت قرمز و آبکی شده!غلط نکنم کار خودت را ساختی!"
صدای خنده بچه ها باز بلند شد و آیلین با شکلکی گفت: "حالم را به هم زدی متین!"
متین با خنده به سودابه گفت: "سودابه یک صندلی برایش کنار شوفاژ بگذار. این تا صبح می افتد. چه بلایی سر خودت می آوری دختر؟ کجایی؟"
آیلین صندلی را کنار شوفاژکشید و خودش را به آن چسباند و با لذت جرعه ای از قهوه داغش را نوشید. گفت: "با یک گروه ایرانی هستم."
متین خودش را اینسوی پیمان مقابل او روی مبل انداخت و گفت: "خبرش را از سودابه داریم."
پیمان گفت: "دارند رُست را میکشند نه؟ خیلی اوضاعت داغون است."
آیلین پرسشگر نگاهش کرد و گفت: "رُست یعنی چه؟"
بچه ها باز خندیدند و متین گفت: "رُس! یعنی حسلبی از تو کار می کشند."
- آهان! نه. من خوبم.
سودابه گفت: "بد نیست قیافه خودت را درآیینه ببینی. از خستگی داری غش میکنی."
آیلین دست روی پیشنی گذاشت و گفت: "اِ... راست می گویی الان هم احساس میکنم تب کرده ام. گلویم هم کمی می خارد. دست و پایم هم می لرزند و انگار لرز هم کرده ام... شما می خواهید من را بکشید؟!"
پیمان گفت: "نه داریم یادت می اندازیم که کم کم وقتش رسیده ه به فکر آخرت باشی!"
- خیال کردی! من هنوز کارهای زیادی دارم که بکنم.
- حتما اولی اش هم این است که خودت ما را در اداخل گور بگذاری.
- خدا نکند.
متین با همان لبخندش پرسید: "اوضاع چطور است؟"
آیلین آهی کشید و گفت: "خوب است. همه چیز خوب و مرتب است."
- گروهشان چه کسانی هستند؟
- دو نفرشان استاد دانشگاه هستند، یکی محقق آزارد و یکی دیگر هم عضو یک ااره ای که من چون معنی کارشان را نفهمیدم، اسم اداره شان هم یادم نمانده است.
پیمان خندید و گفت: "من عاشق همین مرامت هستم الی!"
متین پرسید: "کار با آنها سخت است؟"
- نه راستش خیلی گروه خوبی هستند... فقط یکی از آنها کمی هول است...
سودابه میان حرفش پرید و تذکر داد: "دستپاچه!"
- آه باشد، همان!
بچه ها باز به اشتباهش خندید و آیلین گفت: "تازه ازدواج کرده و هر شب دلش برای زنش تنگ میشود. اولین سفرش به خارج است و زبان انگلیسی هم نمیداند."
پیمان یکدفعه گفت: "آمین!"
باز بچه ها خندیدند و پیمان پرسید: "چه اعتماد به نفسی داردکه این مرد که با این همه شاهکار و هنر اینجا آمده است."
او سرش را تکان داد و گفت: "واقعا اعتماد به نفس خوبی دارد. اطلاعات خوبی هم دارد. از این استاد ها کم نمی آورد. هر جا می رویم، چشمانش در خیابانها و مغازه ها می گردد که برای زنش چیزی بخرد."
سودابه گفت: "فکر می کنم الان دیگر آخرین قیمت اجناس فروشگاه ها را حفظ شده باشی!"
آیلین خندید و گفت: "همین طور است."
پیمان پرسید: "این ریختی می روی، مردها چپ چپ نگاهت نمی کنند؟!"
خنده آیلین شدیدتر شد و گفت: "اولش همین آقای جریانی وقتی میخواست با من حرف بزنه، سرخ و سفید میشد؛ اما حالا عادت کرده و به صورتم خیره میشود و شوخی هم میکند."
متین خندید و گفت: "عجب مارمولکیه! لازم است ببینمش!"
پیمان رو به او کرد و گفت: "رگ غیرتت بالا نپرد!"
ایلین با همان خنده ادامه داد:"ولی اقای محرمی هنوز هم زیاد به من خیره نمی شود.اولش که اصلا محلم نمی گذاشت.حدس می زنم خیلی هم عصبانی بود از اینکه یکی مثل من را برای راهنمایی شان گذاشته اند.بعد که صحبت پیش امد وبه انها گفتم همین یکی دو هفته پیش دفاعیه داشتم،رفتار او و بقیه بهترشد".
پیمان گفت:"فکر کرده بود که با یکی از دانشجوهای معتاد اینجا طرف است!"
متین گفت:"مخصوصا اگر قیافه سیاه و کبود شده چند ماه پیشت را می دیدند دیگر مطمئن می شدند که از نوع انچنانی اش هم هستی.خوب است اهل این گریمهای سیاه اینجا نیستی؛وگرنه حکم تکفیرت صادر می شد."
پیمان بلند تر از دیگران خندید و خنده او به دیگران هم سرایت کرد.قهوه تا حد زیادی به ایلین کمک کرد که خواب از سرش بپرد.شب پیش هم به خاطر انجام کارهای پایانی سمینار،خوب وبه اندازه کافی نخوابیده بود .امشب میتوانست مثل مرده در تختش بیفتد.اما بچه ها با خنده ها و صحبتهایشان که هنوز درباره رفتار اقای جریانی و محرمی ادامه داشت،باعث شده بودند ،هم خواب از سرش بپردوهم خستگی ازارش ندهد. برخاست و لیوانش را به اشپزخانه برد.داشت لیوان را می شست که متین هم وارد شد ولیوان خودش و پیمان را از قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:"گروه کی می رود؟".ایلین به نگاه نوازشگرش،لبخندی زد و گفت:"فردا برمی گردند.سمینار سه روزه بود".
-خوب است.چون داشتم فکر می کردم اگر هنوز ماندگار هستند،کس دیگری را پیدا کنی که به جایت کار را دنبال کند.
- چرا؟
- خیلی به خودت فشار می اوری ایلین.
-مرسی از اینکه به فکر من هستی؛اما من ادم ضعیفی نیستم.قبلا هم از این کارها کرده ام.
- ولی این بار به نظر می رسد این کار برایت سنگین بوده است. خیلی خسته به نظر می رسی.
-
خودش هم این را فهمید امابه کسی نگفته بود؛اما مدام می ترسید که یکی از بچه ها یا دوستان الکس بخواهد کاری بکند.به خصوص که حالا مهمانانش هم در کنرش بودند و اگر به انها صدمه ای وارد می شد،مسئله خیلی حاد می گردید.از طرف دیگر مجبور بود دلواپس این باشد که نزدیک خانه سونا وعمویش نشود.کافی بود او را با ان گروه ببینند.سونا شب فارغ التحصیلی اش نیش خود را زده و گفته بود بخاطر کارهای دادگاهی او ،مجبور است بعضی از مواقع ،یا هویتش را انکار کند یا یکساعت باستد واز خودش واو دفاع کند.با این همه باز به متین گفت:"جدی اینطور به نظر می رسم ؟نمی دانستم کسی چیزی به من نگفته بود".
- شاید که می ترسند که با تو طرف بشوند و می دانند که حرفشان در تو اثری ندارد!
ایلین خندید و گفت:"تو چرا گفتی؟".
- اول اینکه من نمی توانم جلوی دهانم را بگیرم.دوم اینکه می دانم که می توانماز پس تو برایم و سوم اینکه اصولا ادم فداکاری هستم! خنده ایلین بلندتر شد وگفت:"نه،به نظر من ادم فضولی هستی".
- قبول دارم .در مورد تو همیشه فضول بوده ام و هستم.
- چیه؟باز می خواهی شعر بگویی؟!
متین خودش هم به خنده افتاد و به سوی اتاق نشیمن برگشت.صدای زنگ تلفن در ان موقع شب ،یک لحظه دل ایلین را در سینه فرو ریخت. معمولا این موقع خانواده اش تماس می گرفتند .بعد از دفا عیه هم تماس نگرفته بودند .با صدای بلندی گفت:"فکر می کنم من را میخواند".
قدم در اتاق نشیمن گذاشت وسودابه را دید که با لبخند به سوی تلفن می رود .پیمان پرسید:"از کجا می دانی تو را می خواهند؟".
ایلین انگشت روی قلبش زد و گفت:"از انجا که اینجا هم زنگ میزند".
پیمان دست روی قلبش گذاشت و سر روی شانه نیلوفر تکیه دادوگفت:"اه قلبم!".
باز خنده بچه ها بلند شد .برگشت و سودابه را نگاه کرد.نگاه سودابه حدسش را تایید کرد.رفت و گوشی را که به طرفش دراز شده بود ،گرفتسودابه در حالی که سعی می کرد لبخندش را همچنان حفظ کند ،گفت:"جمشید است!".
یک لحظه ایلین در جایش متوقف شد .اما وقتی به یاد اورد که تنها نیست،گوشی را از او گرفتواز سودابه تشکر کرد.صدای گرم جمشید از ان سوی تلفن به گوش می رسید:"الی؟".
- سلام عزیزم .ممکن است یک لحظه گوشی تلفن را داشته باشی تا ان را به اتاق دیگر ببرم؟نمی خواهم حرفهایم مزاحم صحبتهای دخترها بشود.
- بله البته .
گذرا از همه انها عذر خواهی کردو تلفن را از پریز ازاد کردتا ان را به اتاق خودشان ببرد.یک لحظه متوجه گرفتگی چهره سودابه ومتین شد؛اما فرصت نداشت به انها فکر کند .قلبش گواهی می داد باز خبری شده است و خبر هم حتما به خاله و عمو مربوط می شد .بالاخره او گفت:"الی ،این بار فکر می کنم به اخر خط رسیده ایم .پدرومادرم را رها کن.یکی دو روز دیگر کارم تمام میشود.برمی گردم تا خودمان کارها را یکسره کنیم".
ایلین پیشانی اش را فشردو با ناراحتی فکر کرد:"انها من را نمی خواهند .روزهای خوب گذشته تمام شده است.سونا و شوهرش به هیچ قیمتی حاضر نیستند از خواسته خودشان دست بکشند.من انها را خوب می شناسم ".
جمشید صدایش کرد:" الی گوشی هنوز دستت است ؟".
با صدای که سعی می کرد ان را صاف نگه دارد ،گفت:"بله...."
- الی من تمام فکرهایم را کرده ام .میرویم ازدواج می کنیم و بعد پیش انها برمی گردیم.
ایلین باز با خودش گفت:"همان تز همیشگی!جمشید نه توان مخالفت با خانواده اش را دارد و نه می تواند دست از خواسته اش بکشد".
گفت:"می دانم که تو فکرهایت را کردی .من هم فکر می کنم تصمیمم را گرفته ام ".
جمشید با شادی گفت:"الی نمی دانی چقدر خوش...."
- جمشید من هم با تو موافقم .من و تو به اخر خط رسیده ایم .پس بهتر است بیش از اینت ادامه ندهیم.تو برادرمن و من هم خواهرت.این طوری فکر می کنم همه راضی باشند.
صدای هراسان جمشید را شنید که پرسید:"الی؟معلوم است چه می گویی؟من گفتم خودمان بدون موافقت انها کار را تمام کنیم وسر خانه و زندگی مان برویم ؛نه اینکه...."
- من فهمیدم تو چه گفتی؛اما من بجه نیستم جمشید .نمی توانم خودم را گول بزنم .تو داری به من پیشنهاد می کنی با کمال پررویی در مقابل خانواده ات بیستم وبعد هم مثل یک حیوان سرم را پایین بیندازم و بروم پیش انها واین پررویی ام را با معذرت خواهی جبران کنم؟به نظر خودت چنین چیزی اصلا شدنی است؟تو من را اینطور شناخته ای؟ازدواج خود سرانه برای چیست و این بازگشتمان برای چه؟می شود این را برای من توضیح بدهی؟
- الی تو پدرومادر مرا می شناسی.می دانی که مادرم بدون من نمی تواند زندگی کند.نمی توانم انها را به حال خودشان رها کنم.
- من هم که از اول همین را گفتم.به تو گفتم بگذار همه چیز سر جای خودش باشد.همه چیز را تو خراب کردی.من همین الان هم می توانم پیش مادرت بروم و بگوییم از اینکه چنین تصمیمی گرفته بودم ،متاسفم و دوباره همان الی محبوب او بشوم .این تویی که نمی گذاری.تو اگر پدر ومادرت را می خواهی ،پس من را برای چه لازم داری؟
- تو را به عنوان همسرم نیاز دارم .الی مسئله تو از پدر و مادرم جداست.تو انتظار داری من بین تو و خانواده ام یکی را انتخاب کنم؟
- چه می گو یی جمشید ؟من دارم سعی میکنم به تو بگوییم که من را با پدرومادرت بخواه.دعوای من و تو در این مدت سر این مسئله است .حالا که نمشود هر سه را با هم یک جا جمع کرد،بهتر است ماجرا را تمام شده بدانیم .من به ایران می روم و تو این جا بمان.
- الی خواهش می کنم مسائل را با هم قاطی نکن.
- اتفاقا چون می خواهم چیزی با دیگری اشتباه گرفته نشود،این حرف را می زنم .الان ادم بد این ماجرا من هستم. من هستم که دارم به تو اصرار می کنم رضایت پدرومادرت را به دست بیاوری ؛اما میدانم اگر زن تو شوم ،به محض اینکه اشک مادرت دربیاید و حرفی به گوشت برسد،من قابیل خواهم شد. این من هستم که مارک خیانت ودزدی خواهم خورد .تو هم زمانی که اتشت از تندی بیفتد،به من به چشم یک متجاوز نگاه خواهی کرد.من نمی خواهم چنین چیزی را قبول کنم.تا امروز هم به خاطر این صبر کردم که خودت به این نتیجه برسی که من و تو به درد هم نمی خوریم .با این وضعیت نمی توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .من یک زندگی ارام می خواهم نه اینکه هر کس از راه برسد خصمانه نگاهم کندوبین من و دیوار فرق نگذارد .وقتی هم که بخواهد به من توجه کند ،نیش و کنایه تحویلم بدهد.از من ساخته نیست.بنابراین نامزدی من وتو همین حالا بهم خورد .من دیگر نمی خواهم با تو ازدواج کنم.می خواهم به این فکر کنم که "این چند روزی که اینجا هستم ،برای جبران خوبی های پدرو مادرت چه کاری از دستم برمی اید".
- الی تو را به خدا اینقدر بی رحم نباش .چرا مسئله من و خانواده ام را با هم قاطی می کنی.مطمئن باش بعد از ازدواجمان احساس من نسبت به تو فرقی نخواهد کرد .من دوستت دارم ......
- می دانم دوستم داری ؛اما برای یک زندگی دوست داشتن تنها به درد نمی خورد .همه چیز را فراموش کن .این نتیجه ای بود که من باید از اول هم منتظرش می ماندم .حالا هم اگر کار دیگری نداری ،می خواهم بروم و بخوابم .روز خسته کننده ای داشته ام .
- اما الی نمی توانی همه چیز را به این راحتی تمام کنی.
- چرا،می توانم.وقتی خودم را به جای پدر و مادرت می گذارم ،می بینم میتوانم خیلی راحت تر هم این کار را بکنم.شب به خیر.
گوشی را گذاشت؛چون داشت کنترل خود را از دست میداد.نمی خواست فریلد بزند و صدایش را مهمانانشان بشنوند .نمی خواست خوش دو زوج ان طرف دیوار را با صدای بد بختی خودش خراب کند.
سودابه به ارامی وارد اتاق شد و او را روی تختش دید که پتو را روی سرش کشیده است.با مهربانی گفت:"الی؟بچه ها دارند می روند نمی خواهی بیایی؟".
پتو را کنار زد و با افسردگی که در چهره اش وجود داشت،گفت:"چرا.الان می ایم ".
بعد با وجود جسم و روح خسته اش همراه سودابه پیش مهمانها بر گشت. خوبی اخلاقش در این بود که میتوانست تمام غصه ها و مشکلاتش را پشت ظاهرش پنهان کند .افسردگی پشت در باقی مانده بود .پیمان با خنده گفت:"بابا چی به این جمشید می گفتی که این قدر طول کشید .یک دوره اموزشی برای نیلوفر ما هم بگذار.شاید روحیه ما هم یک کم بهتر شود ".
با خنده تصنعی گفت:"تو همین طوری با این روحیه شهر را به هم می ریزی. اگر نیلوفر کلاس تقویتی هم بگذاردکه دیگر نمی شود از پس تو بر امد ".
پیمان همانطور سر به سرش می گذاشت و همه را به خنده می انداخت؛اما این بار متین ساکت بود .وقتی سوار ماشین می شد ،ایلین احساس کرد مخملی نگاه متین کم جان شده است .دلش بدرد امد .او با چه کسی طرف بود و سودی با چه کسی!
* * * * * * * *
-
شب از نیمه گذشته بود که کم کم خواب دست از لجاجت کشید و به سراغش آمد. اما هنوز روحش آخرین میخ های خیمه اش را از این دنیا نکشیده بود که صدای تلفن همراهش چشمانش را وحشت زده باز کرد و قبل از اینکه باعث بیداری سودابه هم بشود، با عجله دکمه جواب را فشار داد. نگاهش بلافاصله به سودابه برگشت. شب بعد از رفتن بچه ها به راحتی در تختش خزیده بود و خیلی زود به خواب رفته بود. آدم بد شانس این خانه فقط او بود. گوشی را به گوشش چسباند و آهسته جواب داد. صدای ناآرام آقای جریانی در گوشش پیچید: "خانم ساجدی؟"
- لطفا یک لحظه.
برخاست و در تلاش برای بی صدا بودن از اتاق خارج شد. اتاق نشیمن سرد شده بود. از اتاق بچه ها دور شد و تازه توانست به او جواب بدهد. گفت: "خودم هستم. آقای جریانی مسئه ای پیش آمده است؟"
در همان حال نگاهش به ساعت دیواری افتاد. یک و سی و پنج دقیقه بود. دو ساعت بیشتر نبود که از آنها جدا شده بود. جریانی گفت: "شرمنده ام خانم که مزاحم شما شدم؛ اما من نیاز دارم به دکتر بروم."
- چیزی شده؟
- فکر میکنم مسموم شده ام.
- از غذای شامتان است؟
- فکر میکنم.
خواست به او بگوید از دیگر همسفرانش کمک بگیرد؛ اما نتوانست و در عوض گفت: "بسیار خوب. من تا یک ربع دیگر آنجا خواهم بود."
- متشکرم خانم. باز هم شرمنده ام.
آیلین تماس را قطع کرد و با خستگی دستی به صورتش کشید. چند دقیقه بیشتر نتوانسته بود بخوابد. اما چاره ای نبود. باید می رفت.
آقای جریانی با پرخوری خود را بیمار کردهو او را به دردسر انداخته بود. از ظاهر رنگ پریده اش هم به خوبی معلوم بود که چقدر حالش خراب است. حال تهوعش در اوژانس با تزریق یک آمپول بهتر شد؛ اما دکتر برایش سرمی هم تجویز کرد که آیلین با شنیدن آن تلاش زیادی کرد که صدای آهش به گوش جریانی نرسد. گرچه مرد بیچاره آن قدر معذرت خواهی کرد و به خاطر دردسری که درست کرده بود اظهار شرمندگی نمود که آیلین را از ناراحتی که از این امر در درون نشان داده بود، شرمسار کرد. سرم به آقای جریانی تزریق شد و آیلین برای اینکه جلوی خواب رفتن خود را بگیرد به کافه بیمارستان رفت و فنجان پشت فنجان قهوه در شکمش ریخت. خواب از سرش پریده بود و همین باعث شد تا باز فکر و ذهنش درگیر مشکلش با جمشید که حالت جدی گرفته بود، شود.
نزدیک صبح بود که کار جریانی در اورژانس تمام شد و ایلین او را که هنوز رنگش به زردی می زد به هتل بر گر داند. به اپارتمان برگشت و با یک دوش تمدد اعصابی کردوخودش را برای یک روز دیگر اماده نمود. غرغرهای سودابه را بخاطر وضعیتش با شکیبایی تحمل نمود و ساعتی بعد از رفتن او،به مهمانانش در هتل پیوست. ان روز اخرین روز اقامت مهمانها بود و کم کم در حال جدا شدن از یکدیگر بودند.دکتر لطفی صبح با پرواز لندن رفته بود .می خواست از لندن به امستر دام برود.زندومحرمی نیز بعداز ظهر با پرواز ایران عازم شدند و ایلین خیالش راحت شد که همه چیز به خوبی تمام شده است. می خواست به خانه برگردد و با یک دیازپام فقط بخوابد .اما در کمال تعجب جریانی را دید که چمدانش را پشت سرش می کشید وبه سوی او می امد .ایلین هنوز از بهت درنیامده بود که جریانی پرسید:"خانم ساجدی برای بلیط لندن از کجا باید اقدام کنم؟
ایلین پرسید:"لندن؟می خواهید انجا بروید؟"
-بله.اخر پروازم به ایران از انجاست.
-ایلین از شدت عصبانیت فقط خندیدوگفت:"اقای جریانی چرااین را زودتر نگفتید؟".
-نگاه مشکوکیبه او کرد و گفت:"فبلا به شما نگفته بودم؟".
-ایلین کوله اش را روی شانه اش بالاتر کشید و گفت:"بلیط تان را می توانم ببینم ؟".
-جریانی بلیط را از کیف کمریش در اورد و ان را به دست ایلین داد.ایلین ساعت و روز پرواز را نگاه کرد .همان شب بود . گفت:"می دانید اگر به این پرواز نرسید تا یک هفته باید اینجا معطل بمانید؟اخر چرا به من نگفتید؟".
-بعد گویی با خود حرف می زند ،گفت:"پرواز لندن را از دست دادید .باید به فکر راه دیگری باشیم".
-بعد دسته چمدان را از او گرفت و با قدمهای بلندی به سوی خروجی فرودگاه حرکت کرد. جریانی هم به دنبالش.اایلین گفت:"میرویم استگاه اتوبوس ".
اما بعد ناگهان از حرکت باز ماند او زبان نمی دانست. چطور می خواست خودش را به فرودگاه برساند . ان هم ادمی به این بی دست و پایی . زیر لب لعنتی نثار خودش کرد که چرا به اینجای کار فکر نکرده بود . باید خوودش را وادار می کرد برایش یک بلیط بگیرد واو را بفرستد به لندن ؛اما نتوانست. جریانی این کاره نبود . را افتاد تا قبل از اینکه مجبور شود یک هفته پر دردسر دیگر را تحمل کند،او را به لندن برساند .
نتیجه یک بی توجهی این شد که ایلین جاده های یخ زده و سرد بیر منگام تا لندن را خود با ماشین پیمان رانندگی کند. شام را با او در لندن دیروقت بطور سر پایی خورد و او را به فرودگاه برد. منتظر شد تا او این بار دیگر سوار هواپیما شود و هواپیما نیز پرواز کند. می ترسید باز هم بی دقتی کرده باشد و باعث دردسر خودش و مرد بیچاره شود اما بالاخره او رفت و خیال ایلین را راحت کرد. وقتی در ماشین نشست و با اسودگی نفسش را بیرون داد ،حس می کرد از زیر یک بار سنگین بیرون امده است. این کار هم با موفقیت به پایان رسیده بود . اما سرش در ان ساعت از شدت خستگی و ناراحتی در حال انفجار بود . مسکنی خورد و درد را برای مدتی ساکت کرد. فکر کرد به یک هتل برود و شب را در انجا بگذراند؛ اما ترجیح می داد به خانه بر گردد . تمام راه را با دقت بسیار زیاد رانندگی کرد وبرای اینکه خوابش نبرد ،بخاری را روشن نکرد و حتی گوشه ای از پنجره را هم باز گذاشت. قهوه در شکمش ریخت وبا احتیاط جاده را به پایان رساند. ماشین را برای پیمان به خانه اش برد و جلوی خانه شان پارک کرد. می دانست سویچ یدک دارد . پس نگران سویچ نبود . نزدیک صبح بالاخره قدم در خانه اش گذاشت. تنها کاری که کرد این بود که به اشپز خانه رفت و دو قرص دیازپام را با یک لیوان اب پایین فرستاد . بعد هم به اتاقش رفت و خودش را در تختش انداخت. سودابه که از سروصدای او بیدار شده بود ،با نگرانی پرسید:"زنده ای ؟".
ایلین زمزمه کرد :"در حال مرگ هستم . برای نهار بیدارم نکنید. می خواهم فقط بخوابم ".
- هر بلایی که سرت بیاید حقت است ...
اما ایلین ادامه حرفش را نتوانست بشنود . بیهوش شد ؛بدون اینکه لباسش را عوض کند و یا جورابهایش را در بیاورد . یا حتی چیزی به روی خودش بکشد.
* * * * * * **
.
.
.
-
دل متین آرام و قرار نداشت. ان چنان به سینه اش میزد. که فکر میکرد میتواند طپش هایش را از روی پلیور ببیند..گویی منتظر خبر خاصی است .جلوی اپارتمان توقف کرد و درحال بستن در ماشین نگاهش به پنجره اتاق ایلین افتاد . چراغش روشن بود. پله ها را دوتا یکی بالا رفت.جلوی در تقریبا از نفس افتاده بود . کمی صبر کرد تا نفسش سرجایش بیاید . بعد انگشت روی زنگ گذاشت و بدون اینکه بداند ،ان را رها نکرد . نیلوفر حاضر و لباس پوشیده ،هراسان در را به رویش باز کرد. از دیدن او با خوشحالی سلام کرد. متین جواب سلامش را داد . در عوض نیلوفر بیرون رفت و گفت:"ببخشید من باید بروم . خداحافظ."
متین او را بدرقه کرد و خود به داخل برگشت. لحظه ای بعد سودابه از آشپزخانه بیرون امد و با دیدن او دست روی قلبش گذاشت و گفت:"اه خدایا شکر . بیا که از دست این دختر من دارم دیوانه میشوم".
متین پرسید :" کجاست؟چه شده است؟".
قاشق چوبی و بوی خوش غذا به متین فهمان سودابه در حال اشپزی است. قاشق را به اشپزخانه برگرداند و برگشت . گفت:"می خواهی چه بشود ؟خودش که دیوانه هست، ما را هم به جنون می کشاند".متین با خنده ای به دنبالش راهی اتاق خواب ان دو شد و گفت:"این طوری بهتر می توانید با هم کنار بیاید. اگر اوضاعش خراب است ،بگویید او را ببرم ".
سودابه خندید و متین ایلین را در تختش خوابیده دید. سودابه پالتویش را از او گرفت و متین کنار تخت او نشست و کیف پزشکی اش را روی زمین گذاشت . پرسید:"از کی خوابیده است؟".
- از ساعت چهار صبح امروز .
متین نگاهی به ساعتش انداخت .نه نیم بود . کمی نگران شد . پرسید:"همیشه این قدر می خوابد؟".
- معمولا حداکثر خوابش ده ،یازده ساعت است . ان هم نه به این سنگینی . من فکر میکنم قرص خواب خورده است .
متین که داشت او را معاینه می کرد ،با تعجب به سویش برگشت. پرسید:" چه قرصی ؟چند تا ؟کی؟".
- فکر می کنم دیازپام باشد .صبح که بیدار شدم فویل خالی قرصها روی میز اشپزخانه بود . فکر می کنم دو تا بیشتر نداشت.
- دوتا؟ مطمئنی ؟
- اره . داشتیم تمام می کردیم. قرار بود یک بسته دیگر بگیرم.
- چرا قرص خورده است؟
- صبح قبل از اینکه بیهوش شود،به من گفت،فقط می خواهد بخوابد . حدس می زنم می خواست کسری خوابش را جبران کند. اخر پیمان گفت می خواست به لندن برود. دیروز پیش پیمان رفته و ماشین او را گرفته بود. ان مردک دست وپا چلفتی بلیطش از لندن بوده است . این دیوانه هم خودش او را به انجا برده است. پریشب هم باز به خاطر ان مرد نخوابیده بود مردک مسموم شده بود و ایلین تمام شب بالای سرش در اورژانس بیدار مانده بود".
متین به ایلین که در خواب عمیقی فرو رفته بود،نگاه کرد و با خنده گفت:"اگر می خواست خودش را بکشد ،به من گفت راههای بهتر و راحت تری بلد بودم !نترس علائمش طبیعی است. حالش خوب است . در خواب است . منتهی خواب عمیق!".
سودابه خندید ؛اما با نگرانی پرسید:"امروز که چیزی نخورده. نمی دانم دیشب چیزی خورده است یا نه . ایا عاقلانه است که بگذاریم باز هم بخوابد؟".
متین گوشی معاینه اش را از دور گردنش ازاد کرد و گفت:"بیدارش می کنیم ،بلند شود شام بخورد و دوباره بخوابد".
ابروهای سودابه بالا پرید . گفت:"بیدارش کنیم؟می توانی این کار را بکن !".
- چطور مگر؟
- قبل از ظهر بلایی سر جمشید اورد که مرد بیچاره به گریه افتاد.
اخمهای متین در هم رفت.
- مگر اینجا بود ؟
- صبح امده بود . می خواست با او حرف بزند . اول صدایش کرد؛اما ایلین جوابش را نداد. او هم فکر کرد به خاطر چند روز پیش ناراحت است و می خواهد با او لج بکند و جوابش را ندهد . نفهمید ،دست به او زد و تکانش داد. ایلین بلند شد و در جایش نشست؛اما جمشید را از زندگی سیر کرد . جیغ و دادش به هوا رفت که چرا به او دست زدیم و بعد هم زد زیر گریه و زمین و زمان را بهم دوخت. هر چه جمشید بیچاره التماس کرد که دست از لجاجت بردارد ،این بدتر کرد . من هم اول فکر می کردم که داردکاری می کند که او دست از سرش بردارد؛اما وقتی دیدم دارد گریه می کند و حتی لعنت نثار جمشید می نماید ،فهمیدم که او خواب خواب است!".
متین لحظه ای با تعجب به انچه او گفت فکر کرد و بعد یکدفعه مهار خنده اش را از دست دادو به شدت خندید . می توانست تصور کند چه بلایی سر جمشید اورده است و وقتی خودش را جای او می گذاشت،حتی دلش به حال مرد می سوخت . گفت:"پس او را چطور در مواقع دیگر بیدار می کنید؟"
سودابه چون مادری که با افتخار از کارهای بچه اش تعریف میکند،لبخندی به روی غرق خواب ایلین زد و گفت:"بدش می اید از اینکه موقع بیدار کردن تکانش بدهند.باید صدایش کنی.وقتی صدای نفس عمیقش را شنیدی،میتوانی مطمئن باشی که او بیدار است"
متین خندید و گفت:"فکر می کنی الان می تواند نفس بلند بکشد و بیدار شود؟!به نظر من صلاح در این است که دست به او نزنیم .این طور عاقلانه نیست؟".
- نمی دانم .گفتم که دارم از دستش دیوانه می شوم .
متین باز به ایلین نگاه کرد .بعد از جایش بلند شد و گفت:"بگذار نیم ساعت دیگر بخوابد .یک قهوه اگر به من بدهی ،عقلم به کار می افتد و برایش فکری می کنم ".
سودابه با لبخندی پرسید:"ما هنوز شام نخوردیم .تو چی؟".
- نه،تازه به خانه رسیده بودم که تو تلفن کردی.پس بیا برویم اول شام بخوریم ،بعد قهوه هم به روی چشم.
متین خندید و گفت:"چشمت بی بلا خانم".
ساعت ده و ربع بود که متین به اتاق ایلین برگشت و سودابه در اشپز خانه ماند تا قهوه ای را که به او وعده داده بود ،را اماده کند .متین کنار تخت او ایستاد و به نفسهای ارامش گوش داد.دوباره از فکر بلایی که بر سر جمشید اورده بود ،لبخندی بر لبش نشست.قسمتی از مو های ایلین باز شده و روی بالش و نیمیاز صورتش پخش شده بود .متین بی اختیار دست دراز کرد و به ارامی و با احتیاط موهایش را از بند کش ازاد نمود.سعی کرد همانطور که سودابه گفته بود،به ارامی صدایش کند.
- ایلین....ایلین خانم !دختر از گرسنگی نمیری .بلند شو. بل؟!...عزیزم به اندازه کافی سودی و نیلو را ترساندی ،بس است .بلند شو حداقل چیزی بخور .
اما ایلین هیچ عکس العملی نشان نداد. خواب را در اغوش داشت و نمی خواست از ان جدا شود .متین خنده اش گرفت.بی اختیار زمزمه کرد:
"در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار ....
وکاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ....
باز کن پنجره را ...."
سودابه که با فنجان قهوه به او پیوست،متین را بالای سر ایلین دید . پرسید:"توانستی کاری بکنی؟".
متین با خنده ارام گفت:"حتی تکان هم نمی خورد".
- خوب،چه کار باید بکنیم؟
- به نظر من بگذاریم بخوابد . شاید گرسنگی وادارش کند از خواب دل بکند. درست مثل بچه ای شده که تمام روز پا کوبیده و کنار گوشش اگر پدر و مادر ش هم دیگر را بکشند ،بیدار نمی شود !
- در خواب ضعف نکند ؟
- نگران نباش . بیدار می شود.
* * *
سودابه با مهربانی همیشگی اش او را صدا کرد و چشمان خواب الودش را وادار به باز شدن نمد .سودابه خندید و گفت:"چه عجب!باباتو روی اصحاب کهف رو هم سفید کردی. نمی خوای بلند شوی ؟".
پرسید ساعت چند است ؟".
- دارد از دوازده نیم هم می گذرد.پاشو گرسنه نیستی؟
ایلین دستش را سوی سودابه دراز کرد واو کمکش نمود در جایش بنشیند. چشمانش را مالیدو گفت:"چرا،خیلی گرسنه ام
بعد با کش و قوسی که به بدنش می داد،پرسید:"تو چرا سر کار نرفتی؟".
- امروز یک شنبه است خانم!
آیلین با تعجب نگاهش کرد. پرسید: "مطمئنی؟"
- تقویم این را میگوید.
- اما یادم است بلیط دیشب جریانی برای جمعه شب بود.
- بود! از آن جمعه دو روز گذشته و جنابعالی از صبح شنبه خوای تشریف دارید.
ناباور نگاهش کرد.گفت: "شوخی میکنی؟"
سودابه خندید. گفت: "شوخی چیه؟ پاشو تا برایت بگویم چه خوابی کرده ای."
سودابه اتاق را ترک کرد و آیلین با بهت حوله اش را برداشت تا دوشی بگیرد و خواب را از سرش بپراند.
.
.
.
-
با دهانی که از تعجب باز مانده بود به حرفهای سودابه گوش می دادو بی توجه به خنده های نیلوفر از وضعیتش تمام وجودش یک جفت چشم ویک جفت گوش شده بود. سودابه بشقاب را جلویش گذاشت و مقابلش نشست و گفت:"باور کن اگر متین نمی گفت وضعیتت طبیعی است مطمئن می شدم یک بلایی سر خودت اوردی .چنان چهار چنگولی به تخت چسبیده بودی که انگار سالهاست نخوابیدی . بیچاره، ندیدی متین چه خنده ای به راه انداخته بود . آبرویت پیش متین رفت. تو اینطوری نبودی الی .چه بلایی سرت امده است؟!"
ایلین خندید و گفت:"خدایا!تقصیر شماست نباید به متین می گفتید بیاید".
- من داشتم سکته می کردم .تو کی تا حالا این قدر می خوابیدی که خیالمان راحت باشد ،خانم در چرتشان به سر می برند ؟!
- دیگر رویم نمی شود به روی متین نگاه کنم .
نیلوفر خندید و سودابه خواست با ناراحتی چیزی بگوید که منصرف شد .فعلا وقتش نبود. ایلین با همان لبخند خجالت زده اش چشم روی هم گذاشت و کمی فکر کرد و بعد گفت:"پس احتمالا ان شعر هم بی مناسبت نبوده است. سودی شعر را بخوان ".
سودابه با کنجکاوی پرسید :"کدام شعر؟".
- همان که برای من می گفتید. در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار ....
سودابه لحظه ای به آان فکر کرد و بعد شانه بالا انداخت .گفت:"من چنین شعری را به یاد ندارم .اصلا تا به حال نشنیدم".
- اما من مطمئنم ان را در همین خوابم شنیدم .میگفت در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار...
و کاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ...
باز کن پنجره را ..
سودابه گفت:"چه شعر قشنگی !الی ببینم !نکند در خواب شعر گفته باشی؟!"
آیلین خندید و گفت:"من حرف زدن عادی را نمی دانم ؛می توانم شعر بگویم ؟! در ضمن یادم هست یکی این شعر را برایم خواند .من ان را می شنیدم .با گوشهایم نه با ذهنم!".
ذهن ایلین تا مدتی درگیر یافتن خواننده شعر بود؛ اما وقتی سودابه از پشت میز برخاست و گفت:"ببین الی ممکن است متین با این شعر داشته تو را مسخره می کرده است ،چون دیدم داشت با تو حرف می زد و می خندید "،همه چیز را به یاد اورد . بله حق با او بود . مطمئنا ان صدا ،صدای متین بود . با ان زمزمه زیبایش، چون لالایی درگوشش طنین انداخته بود .او بود؛ اما چرا متین چنین چیزی را برایش می خواند؟ از ان گذشته در لحن کلامی که از او می شنید، اصلا تمسخر نبود .نوازش بود باز طپش قلبش بی اختیار رنگ دیگری گرفت و لبخندی بر لبانش نشست.متین... متفاوت ترین مردی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
بعد از ظهر همان طور که حدس می زد ،متین تماس گرفت تا از حالش خبردار شود و آیلین با خجالت، خودش با او حرف زد. متین گفت:"من که ان شب به تو گفته بودم این بار به خودت زیادی سخت گرفته ای . آیلین کسی از تو انتظار این همه کار را ندارد".
- ولی متین من اصلا کاری نکرده بودم.
- به من دیگر نمی خواهد دروغ بگویی . تو دو شب نخوابیده بودی .وقتی هم به خانه برگشتی ،قرص خوردی .خودسر چطور توانستی دارو مصرف کنی؟
- می خواستم فقط بخوابم.
- خوابیدی !ممکن بود خواب به خواب بروی!
آیلین خندید و گفت:"باز از ان حرفها زدی".
متین به خنده افتاد و گفت:"منظورم این است که خواب بمیری ".
- بس است متین .این قدر شلوغش نکن . کسی با خواب زیاد نمرده است .
- بله؛ اما ادمهای زیادی در خواب مرده اند !ممکن بود جمشید تو را بکشد.
- جمشید تا به حال بخاطر خواب زیادم به من اعتراض نکرده است. از طرفی او نمی فهمد که من چه میکنم و چقدر می خوابم . او در لندن است.
متین با پوزخندی گفت:" من که گفتم خواب زیادی خوب نیست. نفهمیدی که از لندن برگشته و اتفاقا دیروز صبح هم بالای سرت بوده است . سودابه به تو چیزی نگفت؟".
نگاه پرسشگر ایلین به سوی سودابه در اشپزخانه برگشت .چطور او نگفته بود که جمشید اینجا بوده است؟ ناگهان دلش به شور افتاد. جمشید این جا برای چه امده بود ؟چقدر احمق شده بود .خودش خوب می دانست برای چه امده است.به جمشید گفته بود نمی خواهد با او ازدواج کند و انتظار دارد به راحتی بتواند با او کنار بیاید؟ اما از جمشید مغرورش بعید است با وجود آن حرفهایی که او گفته است، باز به اینجا بیاید صدای متین او را به خود اورد .چقدر نرم و اهنگین بود:
- آیلین؟
- بله ببخشید حواسم پرت شد.
- خودم هم متوجه شدم می خواهی تماس را قطع کنم؟
-
خجالت زده گفت:"متاسفم متین.."
- نه اصلا مهم نیست. کاری نداری؟
چقدرصدایش تغییر کرد. ناراحت شده بود. ای کاش می توانست به او بگوید تماس را قطع نکند. اما باید می رفت و از سودابه می پرسید که چه شده است. گفت: "متین من متاسفم. از اینکه این قدر باعث دردسر تو هستیم متاسفیم."
می توانست لبخندش را تجسم کند که با مهربانی می گوید: :کاش همه دردسر های دنیا مثل دردسرهای شما بود. به امید دیدار."
آیلین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به سودابه که در آشپزخانه داشت فنجانهای چای را پر میگرد، گفت: "سودی جمشید دیروز اینجا بود؟"
سودابه با ناراحتی لحظه ای نگاهش کردو با تاسف سرش را تکان داد. گفت: "آره."
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگویم. صبر کردم هم نیلو برود و هم اینکه خواب حسابی از سرت بپرد.
از لحن او فهمید که نباید منتظر چیز جالبی باشد. البته فکری جز این احمقانه بود. خودش هم هنوز باورش نمیشد که عاقبت توانسته است به جمشید بگوید دست از سرش بردارد. عذاب وجدانی که از آن شب گرفته بود، او را به شدت تحت فشار گذاشته بود. طوری که فکر هایی را به ذهنش مخابره میکرد. فکرهایی که...
سودابه فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: "بیا بشین."
آیلین چون کودکی مطیع سرجایش نشست و سودابه همان طور که به کابینت تکیه داده و سرپا ایستاده بود، به او که منتظر نگاهش میکرد، توضیح داد که: "دیروز صبح باز کیف پولم را فراموش کرده بودم. مجبور شدم از ایستگاه اتوبوس دوباره به خانه برگردم. کیف پولم را برداشتم و میخواستم از خانه خارج شوم که دیدم جمشید آمد... یک ساک هم با خودش آورده بود. آن را گذاشت همین جا پشت در. من فکر کردم تازه از لندن برگشته و مستقیم برای دیدن تو آمده است. برای همین پرسیدم که از لندن می آید؟ گفت شب پیش آمده است. حدسم درست بود. آمده بود تو را ببیند. گفتم هنوز خواب هستی؛ اما او گفت که منتظر می ماند تا تو بیدار شوی. به او گفتم دیشب نیلوفر مریض بود او را به بیمارستان برده بودی. برای همین صبح دارو خورده و خوابیده ای. فکر کرد من مییخواهم او را از سر باز کنم. بلند شد و به اتاقت آمد. هرچه صدایت کرد جواب ندادی. باز جری شد که خودت را به خواب زده ای. تکانت داد و وادارت کرد بنشینی. اما تو هم..."
آیلین تا حدی می توانست بقیه ماجرا را بخواند. وقتی سودابه می گوید او تکانش داده و وادارش کرده که به زور بیدار شود، پس همه چیز تقریبا روشن بود. سودابه نفسش را بیرون داد و با نگاهی که به چشمان متعجب و ناراحت آیلین، ادامه داد: "خواب بودی. چیزهایی به او گفتی که فکر میکنم ناراحتش کرد."
آیلین فنجان چایش را میان دستانش فشرد. پرسید: "چه گفتم؟"
سودابه سکوت کرد اما آیلین سر بلند کرد و با نگاه وادارش نمود حرف بزند. سودابه گفت: "همان چیزهایی که من مدتها پیش به تو می گفتم. گفتی نمیخواهی با او ازدواج کنی و دست از سرت بردارد. او اولش شوکه شد و بعد از اینکه تو به گریه افتادی و پتو را روی سرت کشیدی، او هم مجبور شد برود."
نفس آیلین در سینه اش سنگینی کرد. سعی کرد وقتی حرف میزند بغض خود را نشان ندهد. گفت: "من اصلا چنین چیزی یادم نمی آید."
- معلوم بود که متوجه اطرافت نیستی. تو خواب بودی. نمیدانم چرا جمشید نمیخواست باور کند که تو در حال خودت نیستی. انگار به زور میخواست نظرت را به او بگویی.
- درباره چی.
سودابه باز لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: "آمده بود دنبال تو تا با هم بروید. گفت از خانواده اش جدا شده است و دیگر برایش هم نیست آنها چه نظری داشته باشند. از حرفهایی که میزد من حدس زدم با خانوده اش طرف شده است."
آیلین آهی کشید و با ناراحتی و تاسف چنگ در موهایش زد. چه کرده بودند؟ سه سال تلاش کرده بودند همه چیز را درست و از راه صحیحش انجام بدهند و حالا این طور خراب شده بود. برخاست و آشپزخانه را بدون کلامی ترک کرد. به اتاق خودش پناه برد. مثل همیشه.
مطمئن بود که کارش در این شرایط درست ترین کار بود؛ اما نمی توانست با آن چیزی که در درونش چند سال گذشته را مرور میکرد، مبارزه کند. آیلینی که ایرانی بزرگ شده و تربیت شده بود، نمی توانست این چنین تصمیمی را بر او ببخشد و آیلینی که در این سرزمین زندگی کرده بود برتصمیمش مهر تایید میزد. او میخواست همه چیز را سرجای اولش بگرداند نه اینکه کار را از آنچه هست بدتر کند. جمشید باز همه چیز را خراب کرده بود. چرا دست از او نمی کشید، وقتی میدید که نمی تواند خانواده اش را راضی کند؟ مستاصل بین سنگینی دادن به کفه های ترازوی جمشید و خانوده اش مانده بود. چه باید میکرد؟ کارها بدتر از پیش شده بودند.اگر تا پیش از این دعوا بر سر دزیدن عقل جمشید بود، حالا به ناخلف شدن او هم کشیده شده بود. جمشید در تمام عمرش از این ناپرهیزی ها نکرده بود. یک فرزند خوب و به قول پدرش صالح بود. به خاطر او در مقابل خانواده اش ایستاده بود؟ مگر این علاقه تا چه حد می توانست عمق داشته باشد؟ آنها سه سال بیشتر نبود که نقشهای خودشان را از خواهر و برادری شش ساله به زن و شوهر تغییر داده بودند. سرش را به شیشه سرد و یخ زده اتاقش تکیه داد و گذاشت از سرمای آن آشوب درون ذهنش کمی آرامش گیرد. زیر لب زمزمه کرد: "حالا چه کار باید بکنیم جمشید؟"
حداقل از یک چیز راضی بود و آن اینکه روز گذشته را در خواب گذرانده و جمشید را در ان وضعیت ندیده بود. مجبور نشده بود او را قانع کند که به خانه برگردد. این دیگر فراتر از طاقتش به حساب می آمد. او خودش به اندازه کافی از این وضعیت رنج می کشید. حرف نبود. سه سال سرگردانی و امید به اینکه روز بعد همه چیز درست میشود...
اندیشید: "ای کاش هرگز قدم در خانه سونا نگذاشته بودم..."
* * *
-
تصمیم گرفتن برای رفتن یا منتظر ماندن مشکل ترین تصمیم عمرش شده بود. نمیدانست برود و از جمشید سراغ بگیرد یا بگذارد جمشید از او سرخورده شود و در عوض سونا و شوهرش از او راضی گردند. دلشوره به شدت آزارش میداد و نگرانی از جانب جمشید که در این سه روز کجا رفته و چه کار می کند، آرامش را از او سلب کرده بود. اما وقتی با محل کارش تماس گرفت و بدون اینکه کلمه ای با او حرف بزند صدایش را شنید، خیالش راحت شد که حداقل سالم است و زندگی عادی اش را ادامه میدهد. منتهی مسئله بر سر محل اقامتش بود که گیجش میکرد. نمیخواست با سونا تماس بگیرد. ممکن بود خودش چاشنی بمب را بکشد و... نگرانی اش بیشتر از همان سه روز طول نکشید. وقتی فهمید که جمشید همان روز شنبه، بعد از جواب خواب آلودی که از وی گرفته، به خانه برگشته است، از شدت ناراحتی به خنده افتاد. او سه روز نگران وی بود و آن وقت این مردی که ادعا میکرد از خانواده اش بریده و میخواهد جدا از آنها زندگی کند در خانه پیش پدر و مادرش کنار بخاری می نشسته است. آن روز تازه از سرکار برگشته و میخواست باز به لانه اش در خانه پناه ببرد که جمشید دنبالش آمد. مثل همیشه مرتب بود و با دیدن آیلین به رویش لبخند زد. لبخندی که با برق درون چشمانش خبر از یک حادثه مهم میداد. نیلوفر هنوز از دانشکده برنگشته بود، اما سودابه با دیدن جمشید به درون حمام خزید تا دوش بگیرد. به محض اینکه در حمام پشت سر سودابه بسته شد، جمشید برای اولین بار کاری کرد که آیلین از شدت تعجب شوکه کرد. جمشید ناگهان اغوش باز کرد و آیلین را قبل از اینکه تصمیم بگیرد که چه باید بکند، به آغوش گرفت و با خنده ای، آرام گفت: "همه چیز درست شد الی. درست شد. آنها موافقت کردند. دیگر هیچ مشکلی در میان نیست. باورت میشود؟"
آیلن گیج و منگ خودش را از آغوش او بیرون کشیدو سعی کرد ناراحتی اش را از کار او نشان ندهد. پرسید: "حالت خوب است جمشید؟ چه میگویی؟ چه چیزی درست شد؟ هیچ معلوم است این مدت را کجایی؟ نمیگویی من نگرانت میشوم؟ آن چه کاری بود که کردی؟ بچه شدی که قهر میکنی؟ نمی توانی حرفت را بزنی؟ چرا پدر و مادر بیچاره ات را عذاب میدهد؟ قرار شده بود..."
جمشید نگذاشت او ادامه بدهد و با لبخندی گفت: "اینها را رها کن الی. این را گوش کن که دارم میگویم. همه چیز درست شده است.""
- چه چیزی؟
جمشید دست او را گرفت و روی مبل نشاند. گفت: "پدر و مادرم با زادواجمان موافقت کردند."
آیلین جا خورد. کمی طول کشید تا توانست حرف او را حلاجی کند. ناباور نگاهش کرد و گفت: "شوخی میکنی جمشید؟ باز یک شوخی جدید است؟"
- نه، نه عزیزم. این دیگر قسم میخورم که همه چیز درست شده است. دیگر مشکلی نیست که مانع به هم رسیدن ما بشود. تو بالاخره مال من شدی عزیزم.
آیلین بی اختیار احساس مو مور شدن کرد. سعی کرد لبخند بزند و پرسید: "میشود ردست برایم توضیح بدهی. من گیج شدم جمشید. اصلا نمی توانم چیزی را بفهمم. آخر چطور ممکن است؟ تو مگر با خاله و عمو دعوایت نشده بود؟ این چند روز را کجا بودی؟"
- چرا؛ اما چیز مهمی نبود. مجبور شدم به خانه برگردم. قرار بود کجا باشم؟ حالا ابنها اهمیت ندارد. مهم این است که بالاخره توانستم کاری بکنم که آنها دست از لجاجتشان بردارند. همان قهر کار خودش را کرد. امروز مادر به شرکت زنگ زد و خواست تا سر راهم تو را بردارم و به خانه ببرم. میخواهیم دوباره دور هم باشیم. می خواهند درباره همه چیز صحبت کنند. پدر و مادرم با خانواده تو حرف می زنند. دیگر نباید نگران چیزی باشیم. تو این طوری میخواستی. حالا دیگر فکر میکنم که راضی شده باشی.
جمشید داشت با اشتیاق چیزهایی را می گفت که سه سال برایش صبر کرده بود. پس چرا نمی توانست باور کند؟ گفت: "چرا، اگر واقعیت داشته باشد، من هم راضی هستم."
- پس زودتر پاشو لباست رو بپوش. امشب شب من و توست.
چون عروسکی کوکی برخاست و با سردرگمی لباسش را عوض کرد؛ در حال که به این فکر میکرد که جمشید تمام این سه روز را در خانه خودشان بوده است. سه روز ! قهر بود؟ او واقعا میخواست با چنین اراده ای خودش و او را از تسلط خانواده اش دور کند؟ میخواست با چنین رویه ای نظر خانواده اش را پشت گوش بیندازد؟ فکر کرد: "پروردگارا چقدر از تو ممنونم که نگذاشتی تا این لحظه این کار عملی شود."
به سودابه در حمام خبر داد که با جمشید به خانه سونا میرود. سودابه هم مثل خودش ناباور به نظر می رسید. اما او سعی کرد خوش باور باشد. سونا همین که زبانی هم رضایت داده بود، باید خدا را شکر میکردند. تا پیش از این اصلا چنین چیزی رخ نداده بود. پس چطور حالا این چنین خودشان مشتاق سرگرفتن این وصلت شده بودند؟
-
آن چنان اشفته و عصبانی بود که حتی متوجه اتومبیلی که مقابل آپارتمان پارک کرده بود نشد.سرمای بیرون و آتش درونش صورتش را سرخ کرده بود .نفسش از زور خشم در نمی آمد .پله ها را داشت دو تا یکی بالا می رفت که جمشید را روی پله ای مقابلش نشسته دید .خشمش اوج گرفت.اما خواست بی اعتنا از کنارش بگذرد که او برخاست و راه را بر وی بست .صدای او نیز سرد و برنده بود.
_باید با هم حرف بزنیم .
از او رو برگرداند و گفت :«حرفی برای گفتن ندارم .بکش کنار .»
جمشید گفت :«ولی من دارم . میخواهم بدانم چرا این کار را کردی ؟چه می خواهی بکنی ؟ چه در سرت است ؟ چرا همه چیز را خراب کردی ؟زده به سرت ؟دیوانه شدی ؟می دانی من چقدر زحمت کشیده بودم ؟ چرا آن طور با او حرف زدی ؟ »
با خشم غرید :«آره من دیوانه ام .به سرم زده و ضمنا حوصله ی شنیدن این حرف ها را هم ندارم .پس برو کنار بگذار به خانه ی خودم بروم .»
_خیلی بی چشم و رویی الی .نمی دانستم می توانی این قدر پررو باشی .خودت هم هنوز نمی دانی چقدر در خانه ی ما بوده ای و پدر و مادرم برایت چقدر زحمت کشیده اند .نمی دانی که چند سال در خانه ی ما زندگی کرده ای و آنها برایت مثل خانواده ات بوده اند .آن وقت تو این طور دستمزدشان را دادی ؟
با نگاه خشمگین به چشمان طلبکار جمشید برگشت و محکم به کنار او زد و بدون اینکه بداند زبان فارسی اش را گم کرد .فریاد زد :«من پررو هستم ؟ من آدم بی چشم و رویی هستم ؟اگر این طور است پدر و مادر تو چه هستند ؟ به آنها چه ناسزایی می توانی بگویی ؟ تو کوری یا خودت را به کوری میزنی جمشید ؟ کجا داری زندگی می کنی ؟اصلا می فهمی دور و برت چه خبر است ؟ اگر خوابی بیدار شو ! اینجا هم اشتباهی آمدی .باید پیش پدر و مادرت برگردی و آنها را سوال و جواب کنی نه من را ! جواب هایی که از من شنیدند حقشان بود و بعد از این هم اگر بخواهند از من سواری بگیرند و با تحقیر من خودشان را بالا بکشند و ادم حساب کنند من نیستم .بدتر از این جوابشان را می دهم ».
انگشت روی زنگ خانه گذاشت و لا ینقطع آن را به صدا در آورد .جمشید خودش را به او رساند وگفت :«تقصیر از تو نیست .من مقصرم که گذاشتم برای خودت ول بگردی و ادب و احترام یادت برود .فراموش کردی که بودی و حالا چه هستی .تو بدون پدر و مادر من هیچ کاری نمی توانستی بکنی ... ».
سودابه هراسان در را باز کرد و نیلوفر نیز پشت سرش ظاهر شد .آیلین خودش را داخل خانه انداخت و جمشید هم بی توجه به بهت آن دو وارد شد و گفت :«آره خانم مشکل تو در این است.باید به تو همه چیز را یاداوری کرد تا چشمهایت باز شوند و ببینی که همان زن و مردی که به خیال خودت جواب دندان شکن به انها دادی چطور برایت زحمت کشیده اند .»
آیلین از رفتن به اتاقش باز ماند.به سوی جمشید برگشت .گفت :«اگر واقعا از ته دل آن کارها را برایم کرده بودند باید هنوز هم ساکت می ماندند .نه اینکه برایم فاکتور بنویسند و حساب خورد و خوراکم را برایم بکنند .کدام پدر و مادری این کار را با بچه هایشان می کنند که تو ادعا می کنی آن ها من را بچه ی خودشان دانسته اند و پدر و مادرم بوده اند.در ضمن من از اولش هم برای خودم کسی بودم و لازم نبود پدر و مادر تو من را کسی بکنند.جمشید این تویی که باید چشمانت را باز کنی و به نظرم احتیاج به عینک هم داری.چون با چشم باز نمی توانی دور و برت را خوب ببینی .فکر کردی من خرم و نمی فهمم که این ها همه بازی جدید مادرت است ؟دیدند سه سال دماغشان را بالا گرفتند و گفتند من مناسب تو نیستم ولی تو دست برنمی داری کلک تازه سوار کردند.با ناز و نوازش می خواهند این بار من را کنار بزنند.چرا جرات نمی کنند حرفشان را رک و راست به رویم بگویند.برایم بهانه تراشی می کنند .مگر من چقدر ظرفیت دارم ؟ چقدر می توانم به روی خودم نیاورم و به خاطر تو چشم هایم را ببندم و گوش هایم را بگیرم که تو ناراحت نشوی . که بگویم اشتباهی بود که کرده ام و نباید حالا که کار به اینجا کشیده است پشتت را خالی کنم.تو به جای اینکه از من حمایت کنی از من می خواهی مثل حیوان سرم را پایین بیندازم و بگذارم انها هر چه می خواهند بگویند و شعور من را مسخره کنند ؟»
_در شعور تو همین بس که این طور به روی پدر و مادر من پریدی .حیف از علاقه ی من که نثار تو می شد .
_تو را به خدا جمشید من را نخندان.کدام علاقه ؟ علاقه ی خواهر و برادری یا این بازی که به راه انداخته ای ؟تو اگر واقعا می دانستی علاقه یعنی چه و دوست داشتن چه معنی دارد این بلا را سر من نمی آوردی .تو آن قدر خودخواه هستی که نمی خواهی به دیگران هم یک فرصت بدهی حرفی بزنند.همین پدر و مادری که تو داری ادعای عشقشان را میکنی کسانی هستند که من را نمی خواستند.به هیچ شکل و شیوه ای.تو چطور علاقه به من داری که نمی توانی این را بفهمی و ببینی که من در بین شما دارم له میشوم.مانده ام به خواسته ی تو رفتار کنم یا خانواده ات .دل تو را به دست بیاورم یا دل خانواده ات را.تو فقط می خواهی حرف خودت را به کرسی بنشانی.تو اگر واقعا می فهمیدی که این چیز ها یعنی چه این شش سالی را که در آن خانه بودم مراقب چشم هایت بودی.من کی به تو گفتم دوستت دارم که تو بخواهی عاشق من بشوی وسینه چاک کنی.من کی به تو مجال عاشق شدن داده بودم که سه سال تمام خودت و من و خانواده ات را به دیوانگی کشاندی ؟
_عشق من لیاقت می خواست ...
_لیاقت ؟تو ؟ عشق تو لیاقت می خواهد ؟ چقدر بدبخت شده ام من ! جمشید بزرگ شو.لطفا بزرگ شو.به خاطر خودت به خاطر پدر و مادرت !عشق و علاقه ی تو متعلق به پدر و مادرت است نه زن دیگری.تو با این اخلاقت نمی توانی هیچ زنی را خوشبخت کنی .این را به عنوان یک خواهر به تو می گویم.برو و این را از لارا هم برس تا حرفم را تایید کند. تو هنوز جرات نداری بدون اجازه ی خانواده ات کاری بکنی .نمی توانی بدون مشورت با لارا و مادرت پا از پا برداری .آن وقت ساک برای من می بندی و می خواهی من و خودت را به یک جهنم دره ای ببری ؟! تو به خیال خودت قهر کردی و خانواده ات را در تنگنا گذاشتی .دو ساعت نکشیده در خانه ات و در اتاق خودت بوده ای ! این را به یک بچه ی یازده ساله هم بگویی به تو می خندد .حتی بچه ها این طور قهر نمی کنند.
_تو از اول هم دوست نداشتی من با خانواده ام رابطه ی خوبی داشته باشم .می خواستی من را از انها جدا کنی.
_آره میخواستم به تو یاد بدهم که برای خودت فکر کنی و تصمیم بگیری نه اینکه یک شورای چهار نفره بگذاری و به این نتیجه برسی که امروز کت و شلوار آبی ات را بپوشی یا سیاهت را ! تو هیکل خودت را دیده ای و فکر کرده ای که می توانی زن بگیری.خانواده ی بیچاره ات هم این را فهمیدند که میخواهند تو هنوز مجرد باشی.این را می فهمی ؟ من به خاطر این می خواستم از خانواده ا ت جدا باشی. وگرنه اگر هنوز هم منصف باشی میبینی که من بودم که این سه سال جلوی تو ایستادم و نخواستم بدون اجازه ی آنها در یک سوراخ بچپیم و اسم زندگی روی آن بگذاریم.من این زندگی تو را نمی خواهم.این عشق تو را نمی خواهم.حتی اگر تو مهر بی لیاقتی به من بزنی آن را قبول می کنم وخودم را از این بازی مسخره ای که پدر و مادرت راه انداخته اند کنار می کشم.من مثل تو نیستم جمشید .می فهمم.می بینم .می شنوم . آدمم . نمی گذارم کسی با من این طور رفتار کند .فکر میکنند که هستند و چه کردند که بخواهند برای من این طور تله بگذارند ؟من شبیه چه حیوانی هستم که از من انتظار سواری دارند ؟ اعضای صلیب سرخ نبوده اند که به خاطر خدا کاری کرده باشند.هر کاری که کرده اند پولش را غیر مستقیم گرفته اند.پس سر من منت نگذارند و پول هایشان را بر سر من نکوبند ...
_جدا فکر می کنی آن همه هزینه را خودت در طول این سالها تامین کرده ای ؟ پول های من به جهنم .اما حداقل به خاطر هزینه هایشان هم که شده باید جلوی دهانت را می گرفتی ...
_چه هزینه ای ؟ چه پولی ؟ هر چه به من دادی خرج خودت و خواهرت میشد .من از تو یک پنی هم نگرفته ام.فکر کرده ای پول پالو .ساعت.انگشتر و هزار زهرمار دیگر از کجا می آمد ؟من سر گنج نشسته بودم ؟همه را خرج خودت و خانواده ات کردم.نخواستم منت بر سرم بگذارید که پول برایم خرج کرده اید.من حیوان نیستم که برایم خرج کرده باشید و حالا انتظار سواری داشته باشید.این را در گوش خودت و خانواده ات فرو کن! به آن مادر موذی ات هم ...
جمشید به تندی فریاد زد :«به مادرم توهین نکن... ».
چشم های سودابه از حدقه بیرون زده بود.باور نمی کرد آیلینی که همیشه با احترام و ادب از جمشید و خانواده اش یاد می کرد و از آنها دفاع می نمود این چنین روشی در پیش بگیرد.می دانست از مدت ها پیش جان به لب شده است و باز دندان بر جگر می گذارد.فکر می کرد صبر او هرگز تمامی نداشته باشد ولی حالا ...
.
.
.