فروغ جلوی هنرستان ، کتاب سهراب را پس داد و تشکر کرد سهراب ضمن گرفتنش گفت:
- چه عجله ای بود؟
- ممنونم دیگه لازمش ندارم
- فریده با کنجکاوی گفت:چته فروغ ؟ معلوم هست؟
- مگه چطوری ام؟
- از صبح یک کلمه حرف نزدی
- حالا تا خونه آنقدر حرف می زنم که تلافیش در بیاد
- از شوخی گذشته چته؟ اتفاقی افتاده؟ اخه تو وسکوت؟ یک کم عجیب و غریبه تو کسی نبودی که یک جا بند شی اما امروز سرت به لاک خودت بود
سهراب گفت:
- منم بعضی وقتها دوس دارم ساعتها با خودم تنها باشم و فکر کنم
- به چی؟
- به همه چی اونوقت احساس می کنم دوست دارم افکارم رو با صدای بلند داد بزنم انگار فقط اونطوری آروم میشم
بعد خنده ای بی اختیار و بلند کرد و با هیجان گفت:
- اونقدر خوشحالم که دلم میخواد گریه کنم
فریده و سهراب خندیدند فریده با تعجب گفت:
- تو حالت خوبه؟ بالاخره میخوای بخندی یا گریه کنی؟
- بچه ها هیچ می دونین بزرگترین چیزی که خدا به انسان داده قدرت دوست داشتنه؟ واقعاً اگه آدمها نمی تونستند دوست داشته باشند چی می شد؟ به نظر من اونوقت قلبها مثل یک تیکه یخ سرد و بی روح می شد می دونید من مایوس و نا امید بودم، داشتم از شدت غصه می مردم ولی یکهو یک در باز شد و همه چی رنگ دیگه ای گرفت من فکر می کنم خداوند خیلی مهربون و بزرگه و دل من آنقدر جا داره که می تونم همه چی رو دوست داشته باشم حتی چیزهایی رو که تا حالا دوست نداشتم
فریده و سهراب متعجب به هم نگاه کردند ولی فروغ در عالم دیگری بود و چنان متفکر به دور دست خیره شده بود که گویی آنطرف کوهها دنبال چیزی می گشت
بهار با همه زیبائی و لطافتش در راه بود و در خانه ی در اندشت فرخ زاد حال و هوای بخصوص برای استقبال از عید حاکم بود دو تا رختشو از دو هفته مانده به عید بی وقفه لباس و ملافه می شستند یکی دو سرباز شهرستانی که به دستور سرگرد آمده بودند فرش و پتو می شستند توران در تدارک سور و سات عید دائم در راه خرید بود و بچه های کوچکتر بی صبرانه انتظار سال جدید را می کشیدند ............................