صفحات 421 - 402
می دهم که از دستمان ناراحت نباشی ، اما این را بدان که خشم گرفتن ما به ابراز علاقه است . نشانگر این واقعیت است که نسبت به تو توجه داریم . والا در آن مجلس خانمهای دیگری هم بودند که حرکاتشان باب میلمان نبود . نمونه اش عفت السلطنه با آن شلنگ و تخته انداختن مفتضحش ، ولی خودت که دیدی نگاهشان نمی کردیم . اگر به تو ایراد می گیریم برای آن است که از صمیم قلب دوستت داریم .»
شاه این را گفت و دستی در جیب جلیقه اش کرد و انگشتری بسیار زیبا که نگین درشت الماسی بر آن می درخشید بیرون آورد و آن را به سمت خانم باشی گرفت . خانم باشی همان طور که اشک می ریخت نیم نگاهی به انگشتر انداخت و بدون هیچ واکنشی باز آرام آرام به گریستن ادامه داد .
شاه که دید خانم باشی نسبت به انگشتر توجهی نشان نمی دهد و از آنجایی که بیش از آن حوصله ناز کشیدن نداشت مصلحت اقتضا می کرد که بیش از آن خودش را کوچک نکند . انگشتری را بر روی تخت کنار دست خانم باشی گذاشت و از جا برخاست . بار دیگر خانم باشی را در دنیایی از غم و اندوه و بی کسی تنها گذاشت .
شب از نیمه گذشته بود و ماه چون نگین الماس درشتی در پهنه آسمان می درخشید . خانم باشی در حالی که محزون به ماه خیره شده بود در عالم خودش عمارت عزیزیه را تصور می کرد که آن شب غرق در جشن و سرور مراسم عروسی عزیزالسلطان و اخترالدوله بود . آن شب همه در این جشن شرکت داشتند ، همه جز خانم باشی و امینه اقدس که تازه از سفر وینه بازگشته بود . او علاوه بر اینکه بینایی اش را از دست داده بود دچار سکته هم شده بود . خانم باشی به خاطر کدورتی که از شاه داشت آن شب به بهانه پرستاری از امینه اقدس در خانه مانده بود تا چشم در چشم شاه نشود .
خانم باشی همان طور که در عالم خودش بود از صدای فاطمه سلطان ، هوویش ، که با او در عمارت امینه اقدس زندگی می کرد به خود آمد .
« ا... باشی تو هنوز بیداری ؟ »
خانم باشی به همان حال که نشسته بود بر گشت و با دیدن فاطمه سلطان اندوهگین لبخند زد . « مگر می توانم بخوابم .»
فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی نگاه می کرد پرسید : « نکند باز حال امینه اقدس بد شده .»
خانم باشی لبخندی از سر تاثر زد و گفت : « بد ؟ بیچاره دیوانه شده . نمی دانید از سر شب تا همین یک ربع پیش چه می کرد .»
خانم باشی این را گفت و چون دید فاطمه سلطان در انتظار توضیح بیشتر به او خیره نگاه می کند ادامه داد : « از سر شب همه اش اقل بیگه را صدا می زد . آخر ناچار شدم آغا بهرام را فرستادم دنبالش .»
فاطمه سلطان چینی به ابروهای کمانی اش انداخت و از سر تعجب پرسید : « با اقل بیگه چه کار داشت ؟ »
« چه می دانم ... به گفته خودش می خواست از او حلالیت بطلبد و از بد رفتاریهایی که در حقش کرده بود عذر خواهی کند ... انگار آن مدتی که زیر دستش اینجا کار می کرده خیلی اذیتش می کرده .»
فاطمه سلطان همان طور که گوش می داد پرسید : « اقل بیگه آمد ؟ »
خانم باشی سر تکان داد . « بله . » این را گفت و بی مقدمه شروع به خندیدن کرد.
فاطمه سلطان در حالی که با تعجب به او خیره شده بود برای آنکه سر از احوال خانم باشی در آورد از او پرسید : « باشی ، هیچ معلوم است به چه می خندی ؟»
خانم باشی همان طور که می خندید گفت : « به حرفهایی که امینه اقدس به اقل بیگه می زد . آخر نمی دانی چه می گفت . به او می گفت خواب دیده است که به زودی از شاه حامله می شود و فرزند پسری به دنیا خواهد آورد که دنیا را فتح خواهد کرد . از او خواست نام پسرش را نورسردار بگذارد . از همان وقت که اقل بیگه از اینجا رفت متکایی را بغل گرفت و به من گفت این نورسردار است . از من خواست متکا را قنداق کنم .»
فاطمه سلطان همان طور که می شنید خنده اش گرفت و گفت : « پس راستی راستی دیوانه شده ؟»
خانم باشی که هنوز هم دل پری از شاه داشت مثل آنکه با یادآوری نکته ای حال و هوایش عوض شده باشد یکبار خنده از لبش محو شد و آهی کشید . گفت :« همین طور است . چند روز پیش ، قبل از آنکه دچار سکته شود به من گفت ای کاش رختشور بودم و زن شاه نبودم و چشمهایم می دید .»
خانم باشی این را گفت و پس از لختی تامل از فاطمه سلطان پرسید : « راستی از عروسی چه خبر ؟»
فاطمه سلطان ابروهایش را لنگه به لنگه بالا انداخت و با لبخند گفت : « خیلی خبرها بود . عزیزالسلطان به عوض آنکه بیاید دنبال عروس ، خودش به عزیزیه رفته بود . بیچاره مادر عروس که دید همه دارند حرف می زنند دل به دریا زد و به اعلیحضرت گفت : « قربان جسارت است که این عرایض را به سمع مبارک می رسانم ، همه می گویند اخترالدوله ، دختر قبله عالم است ، نه کنیز ... همین طور هم هست . می فرمودید عزیزالسلطان برای جلوگیری از حرفهای مردم و شایعادت نامربوطی که می گویند برای ظاهر سازی هم که شده تا دم در الماسیه به استقبال برود .»
صحبتهای فاطمه سلطان که به اینجا رسید خانم باشی از سر کنجکاوی تاب نیاورد و پرسید : « اعلیحضرت چه گفتند ؟ »
« هیچی ، فقط عصبانی شدند و عصایشان را چنان پرت کردند که بیچاره از ترس بیهوش شد . برای همین هم اخترالدوله را به اتفاق دایه اش سوار کالسکه کردند . توی راه نمی دانی چه خبر بود ... مسیر از اینجا تا عزیزیه را چراغانی و آب پاشی کرده بودند . دنباله کالسکه عروس سه فیل حرکت می کرد که روی سر هر کدام از آنها یک لاله بسته بودند . دنبال فیلها هم غلام بچه ها می دویدند . در طول مسیر عبدالله خان ؛ رئیس نظمیه ، مرتب این طرف و آن طرف می رفت که مبادا مردم شلوغ نکنند . جلوی کالسکه عروس هم دو نفر از خواجه ها ، هر کدام طبق روی سرشان بود که روی آن منقلهای آتش گذاشته بودند . غلام بچه ها مرتب در آنها اسپند و کندر دود می کردند . وقتی به عزیزیه رسیدیم و اخترالدوله متوجه شد مادرش نیامده طفلکی خیلی ناراحت شد ، برای همین هم انیس الدوله به جای مادرش او را با خودش به داخل عزیزیه برد تا اعلیحضرت عروس و داماد را با هم دست به دست بدهند . تا همین یک ساعت پیش که من آنجا بودم هنوز هم بزن و بکوب ادامه داشت . مردها توی باغ جمع شده بودند ، خانمها نیز در اتاقهای عزیزیه پخش بودند . در هر اتاق دسته ای مطرب می زدند و می خواندند . ای کاش آمده بودی ، خیلی جایت خالی بود .»
خانم باشی که پیدا بود تحت تاثیر توضیحات هوویش در دل حسرت می خورد آنچه را او دیده است از دست داده در جواب آهی کشید و گفت : « هیچ هم جای من خالی نبود . اگر خالی بود اعلیحضرت کسی را می فرستاد دنبالم .»
فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی خیره شده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت : « باشی ، خودمانیم ها ... تو بیش از حد توقع و نازک نارنجی هستی . امشب عروسی عزیزالسلطان بود و اعلیحضرت خیلی گرفتاری داشتند .»
خانم باشی که بغض گلویش را گرفته بود آهسته گفت : « نقل گرفتاری یک چیز ، بی اعتنایی یک چیز دیگر است .»
خانم باشی این را گفت و چشمهایش پر از اشک شد . فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی نگاه می کرد دلش به احوال او سوخت و سعی کرد تا با علت یابی دلخوری خانم باشی به نحوی او را آرام کند . برای همین گفت : « دوستانه حرفی بزنم بدت نمی آید ؟»
خانم باشی همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکی را از که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک می کرد سر تکان داد و گفت : « نه ، بگو » لحظه ای سکوت حکمفرما شد که فاطمه سلطان آن را شکست . با لحن دوستانه ای خطاب به خانم باشی گفت : « قبول کن که خودت هم اشتباه کردی . نباید گول سر و زبان عفت السلطنه را می خوردی . غلط نکنم او به نمایندگی از طرف عده ای که چشم دیدنت را نداشتند نقشه اش این بود که به این نحو تو را از چشم اعلیحضرت بیندازند و موفق هم شد .»
خانم باشی که از شنیدن حرفهای فاطمه سلطان داغ دلش تازه شده بود گفت : « تو هر چه می خواهی بگو ... حتی اگر من مقصر باشم مستحق نبودم چنین برخوردی با من بشود .»
فاطمه سلطان که دید خانم باشی با این منطق آرام نمی شود رک و پوست کنده گفت : « حالا کاریست که شده ، اما بدان مردی با موقعیت اعلیحضرت که حاضر نیست از مادر خودش حرف بشنود ، چه برسد به منت کشی . نمونه اش همین شکوه السلطنه بدبخت .»
خانم باشی که پیدا بود از اتفاقی که برای شکوه السلطنه افتاده بی اطلاع است با همان صدای بغض آلود پرسید : « مگر برای شکوه السلطنه چه اتفاقی افتاده ؟ »
فاطمه سلطان با ناراحتی پاسخ داد : « دم غروب فوت کرد ... اما قرار نیست تا صبح کسی با خبر شود .»
خانم باشی که از شنیدن خبر فوت شکوه السلطنه خشکش زده بود مات و مبهوت پرسید : « اعلیحضرت خبر دارند ؟
فاطمه سلطان با معنا پوزخند زد : « پس چی ؟ اما به خاطر آنکه بساط عروسی عزیزالسلطان به هم نریزد اجازه ندادند خبر اعلام شود . تا جایی که خبر دارم اعلیحضرت حاضر نشدند امشب برای لحظه ای هم که شده بالای سر جنازه شریک چندین و چند ساله خود حاضر شوند ، آن وقت تو توقع داری به پایت بیفتد .»
فاطمه سلطان این را گفت و ساکت به خانم باشی چشم دوخت که باز اشکش جاری شده بود . ادامه داد : « من به حکم آنکه هوویت هستم نباید این حرف را بزنم ، اما به عنوان یک خواهر دوستانه می گویم اگر وضع بر همین روال پیش برود رو روز دیگر می بینی مثل یک قاب دستمال کهنه کنار گذاشته شده ای .»
فاطمه سلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با چشمانی اشک آلود به گوشه ای خیره مانده ، برای آنکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد گفت : « حالا نمی خواهد زیاد فکرش را بکنی . راستی یک خبر تازه . قرار است من از فردا نواختن سنتور را از مادام حاج عباس فرا بگیرم .»
پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند آغا بهرام در آستانه در ظاهر شد . آمده بود خبر بدهد باز امینه اقدس حالش به هم خورده است . پیش از آنکه خانم باشی از در خارج شود فاطمه سلطان جلوی او را گرفت و گفت : « باشی ، گوش بده ببین چه می گویم ... اطمینان دارم اگر امینه اقدس طوری بشود اقل بیگه را به جای او می فرستند . حواست باشد اگر چنین اتفاقی افتاد من و تو نباید چنین اجازه ای بدهیم ، فهمیدی ؟ »
خانم باشی که چشم دیدن اقل بیگه را نداست بی آنکه حرفی بزند به توافق سر تکان داد .
یکی از همان روزهایی که هنوز میانه خانم باشی و شاه شکر آب بود امینه اقدس که به علت دوبار سکته مغزی علاوه بر نابینایی فلج هم شده بود چنان بد احوال شد که دیگر امیدی به بهبودی او نمی رفت . در همان حال از شاه خواست تا او را برای آخرین بار به زیارت امام رضا به مشهد بفرستد . شاه با تقاضای او موافقت کرد و به صدر اعظم فرمان داد جزو همراهان امینه اقدس به مشهد برود . بین راه حال امینه اقدس رو به وخامت گذاشت و امین السلطان از عماد اطبا و فخر الطبا که جزو پزشکان حاذق و صاحب نام به حساب می آمدند خواست تا هر کاری از دستشان بر می آید برای نجات امینه اقدس انجام دهند . به تجویز فخر اطبا بی رحمانه آجری بسیار داغ را به کف پای امینه اقدس چسبانده و یک کلاه نمدی را نیز داغ کرده سرش گذاشتند . امینه اقدس نیم ساعت بعد در گذشت . ناچار جنازه را به تهران بر گرداندند و به دستور شاه او را به شهر ری منتقل و در جوار بارگاه حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند . برایش مجلس ترحیم مفصلی در مسجد سلطانی برگزار گردید و چند روز پس از مرگ امینه اقدس رسیدگی به ارثیه او آغاز شد . امینه اقدس حدود سیصد هزار تومان وجه نقد و کلی ملک و املاک داشت که چون فرزندی نداشت همه نصیب برادر زاده اش عزیز السلطان شد .
دو هفته بعد ، همان طور که فاطمه سلطان پیش بینی کرده بود اقل بیگه خانم ، کنیز ترکمان و همسر صیغه ای شاه را به جانشینی امینه اقدس به آنجا فرستادند ، اما خانم باشی و فاطمه سلطان که در این باره با هم به توافق رسیده بودند با همدستی یکدیگر با هیاهو دعوا او را از عمارت بیرون انداختند .
این اتفاق تا مدتها نقل محفل خانمها در اندرون بود . مسئولیت تریاک و آب گرم صبح ، همین طور صابون و مسواک شاه را که تا آن روز با اقل بیگه ، جانشین امینه اقدس در خوابگاه بود به انیس الدوله دادند .
مرگ امینه اقدس که از ماهها پیش انتظار می رفت به دلیل تنفر خانمها از عزیز السلطان خیلی زود ، حتی پیش از برگزاری مراسم چهلم فراموش گردید .
حدود پنجاه روز از مرگ امینه اقدس می گذشت ، اما سردی که بر روابط شاه و خانم باشی حاکم بود ادامه داشت . سر انجام خانم باشی که خودش از این وضعیت نگران شده بود به فکر پیشقدم شدن برای آشتی افتاد ، اما از آنجا که غرورش به او اجازه نمی داد به ملاقات شاه برود تصمیم گرفت مثل سایر خانمها مورد توجه در مراسم حمام شاه که هر بامداد در گرمابه مخصوص اجرا می شد شرکت کند بلکه در این وضعیت تغییری پیش آید و نظر شاه نسبت به او برگردد و اوضاع مثل سابق شود .
حمام خصوص قبله عالم در انتهای دالانی تنگ و تاریک واقع بود . رخت کن آن شامل شاه نشین و صحنه و سکوهای مرمرین زیبایی بود . هنگامی که شاه از حمام بیرون می آمد خانمهای سوگلی دور می ایستادند ، اما کارهای سر حمام از رخت کندن و پوشاندن و غیره با اقل بیگه خانم بود . هر روز شاه پیراهن و زیر شلواری نویی در بر می کرد و پیراهن و زیر شلواری روز پیش را به اقل بیگه خانم تحوبل می داد . او به جز این مسئولیت ریاست قهوه خانه مخصوص را هم داشت . روی یکی از سکوها سماور و بساط صبحانه ، فنجانهای چینی ساخت کارخانه سور را می نهاد ، اما پذیرایی از شاه سر سفره با انیس الدوله بود . همیشه ناشتایی در میان گفتگو و شوخیهای شاه با سوگلیهای محبوبش صرف می شد . در عرض این مدت همه خانمها باید می ایستادند . تنها کسی که حق نشستن سر سفره را داشت انیس الدوله بود که برای شاه از بساط مفصلی که روی میز پایه کوتاه چیده شده بود لقمه می گرفت . به جز این عده همیشه دو تن از پیشخدمتهای مخصوص نیز در گرمابه حاضر می شدند ، شاه پلنگ خان و حاج حیدر خامه تراش . کار شاه پلنگ خان مشت و مال دادن شاه در حمام بود و کار حاج حیدر خامه تراش اصلاح سر و صورت او . حاج حیدر خامه تراش نخستین کسی بود که پس از آمدن خانمها در گرمابه حاضر می شد و آخرین نفری بود که پس از نظافت آنجا را ترک می کرد .
آن روز این مراسم با آداب و مناسک همیشگی برگزار گردید ، با این تفاوت که شاه جواب سلام خانم باشی را داد ، اما انگار نه انگار که او هم حضور دارد . همه توجهش به دیگر خانمها بود ، حتی موقع صرف بستنی . شاه عادت داشت بستنی را از همان ظرف خودش که میان یخ گذاشته می شد بخورد . مرتب سر به سر خانمها می گذاشت و با آنان شوخی می کرد . شاه پیش از ترک حمام دستمال خود را به طرف خانمی می انداخت که قرار بود آن شب را با او بگذراند . خانمی که دستمال را به طرف او می انداخت باید خودش را برای آن شب آماده می کرد . رسم بر این بود یک ساعت پس از شاه از خوابگاه بیرون می آمد و به عمارت خودش می رفت . صبح هم محض آنکه معلوم شود شب در خدمت شاه بوده از اتاق بیرون نمی آمد و تا غروب در عمارتش می ماند .
آن روز شاه وقت ترک حمام دستمال خود را به طرف انیس الدوله انداخت و این برای خانم باشی که تمام اوقات شاه را به خود معطوف می داشت و هر شب را در خوابگاه با او می گذراند دیوانه کننده بود . خانم باشی از اینکه دید شاه بدجوری روی دنده لج افتاده و دیگر حاضر نیست ناز او را بکشد و عشوه هایش را بخرد سخت نگران شد و ترسید اگر این وضعیت ادامه داشته باشد هووهایش که چشم دیدن او را نداشتند و با دادن آن پیشنهاد توانستند او را از چشم شاه بیندازند باز هم از فرصت پیش آمده استفاده کنند و بیشتر او را از چشم شاه بیندازند که دیگر حاضر نشود اسمی از او بیاورد .
خانم باشی به این نتیجه رسیده بود خودش در این ماجرا بی تقصیر نبوده و نمی بایست فریب عفت السلطنه را می خورده و پایش را از گلیمش درازتر می کرده . برای آنکه آب رفته را به جوی بازگرداند کارش شده بود فکر کردن به اینکه باید چه کند . هر چه دنبال راه چاره ای می گشت چیزی به خاطرش نمی رسید . تا عاقبت اتفاقی باعث شد راهی برای جلب نظر شاه به نظرش برسد .
آن روز طرفهای ظهر بود که مادر و خواهر خانم باشی پس از مدتها برای دیدن او با آنجا آمدند . خانم باشی که مدت زمان زیادی بود مادر و خواهر کوچکش ، ماه رخسار را ندیده بود در این مدت ، به خصوص پس از مرگ امینه اقدس و رفتن فاطمه السلطان به عمارت دیگر سخت احساس غربت و تنهای می کرد . از آمدن آن دو خیلی خوشحال شد و با اصرار فراوان آن دو را برای ناهار نگه داشت . دیگر کم کم هوا داشت رنگ عصر به خود می گرفت که مادر خانم باشی از جا برخاست و از او خواست تا خواهرش ماه رخسار را که توی حیاط مریم خانمی با دخترهای همسن و سال خودش سرگرم بازی گرگم به هوا بود صدا بزند . خانم باشی در پی اطاعت امر مادرش چارقدش را سر انداخت و راهی حیاط مریم خانمی شد . چند بار از دور ماه رخسار را صدا زد .
ماه رخسار به قدری سرگرم بازی بود که متوجه حضور او نشد . خانم باشی همان طور که از دور صحنه بازی ماه رخسار و دخترها را تماشا می کرد فکری مثل برق از خاطرش گذشت .
خانم باشی یک بار از زبان امینه اقدس ، هووی تازه در گذشته اش ، شنیده بود که هر بار شاه به دلیلی روابطش با او به سردی می گذاشته ، برای جلب نظر شاه و برای آنکه بتواند خارج از نوبت با شاه ملاقات داشته باشد به عناین مختلف عده ای دختر جوان و زیبا را در عمارتش پذیرایی می کرده و این امر باعث می شد شاه برای دیدن آن دختران هم که شده وقت و بی وقت به دیدارش بیاید .
خانم باشی که برای بر سر مهر آوردن دوباره شاه هیچ راه چاره دیگری به فکرش نمی رسید از ترس خطر احتمالی که تهدیدش می کرد یک آن با خود تصمیم گرفت از این ترفند استفاده کند . با این فکر فوری به عمارتش بر گشت و از مادرش که برای بازگشت به اقدسیه آماده شده بود با اصرار خواهش خواست تا به او اجازه دهد ماه رخسار را چند روزی به عنوان میهمان نگه دارد .
مادر خانم باشی غافل از آنکه دخترش چه نقشه ای در سر دارد قبول نمی کرد . تعارف می کرد که وجود ماه رخسار باعث زحمت و دردسرش خواهد شد ، اما بعد وقتی دید خانم باشی خیلی اصرار دارد برای آنکه دل او را شاد کند دیگر حرفی نزد و به خانم باشی اجازه داد چند روزی خواهرش را در اندرون نزد خود نگه دارد .
آن روز هنوز پای همسر باغبان باشی به میدان ارگ نرسیده بود که خانم باشی با عجله خواهرش را صدا زد . همین که دور و برشان خلوت شد طبق نقشه ای که در ذهن داشت تعلیمات لازم را به او داد .
« ماه رخسار ، دلت می خواهد همیشه اینجا نزد من بمانی ؟ »
ماه رخسار غافل از همه جا با معصومیت کودکانه ای لبخند زد و به سادگی پاسخ داد : « بله ، خیلی دلم می خواهد . اینجا خیلی قسنگ تر از باغ اقدسیه است . مثل قصر شاه پریان می ماند .»
خانم باشی در حالی که از آنچه می شنید خوشحال شده بود گفت : « حالا که این طور است باید خوب گوشهایت را باز کنی و به آنچه می گویم عمل کنی .»
ماه رخسار شادمان از اینکه می شنید می تواند آنجا بماند ذوق زده پرسید : « باید چه کار کنم ؟ »
خانم باشی با تظاهر به اینکه فکرش مشغول است ، پس از قدری تامل گفت : « خوب ... باید کاری کنی که مورد توجه اعلیحضرت قرار بگیری . » وقتی دید ماه رخسار با تعجبی آمیخته با استفهام هاج و واج به دهان او خیره شده توضیح داد : « آخر می دانی ، این قصر و همه این عمارتهایی که در اینجاست متعلق به اعلیحضرت است . برای همین باید دم اعلیحضرت را ببینی . هر وقت ایشان را دیدی تا می توانی شیرین زبانی کن .»
ماه رخسار که از حرفهای خواهرش سر در نمی آورد ، در حالی که به نظر می رسید کمی گیج شده با کنجکاوی پرسید : « باید چه بگویم ؟ »
خانم باشی در حالی که در ذهنش دنبال کلمه های مناسب و ساده ای می کشت تا در ذهن ماه رخسار جا بیندازد با لحنی آرام و شمرده گفت : « مثلاً هر وقت اعلیحضرت را دیدی به او باید بگویی عزیزم ، خسته نباشید ... یا اینکه من خیلی دلم می خواهد همیشه شما را ببینم ... یا بگو دلم نمی خواهد هیچ وقت از اینجا بروم . خلاصه از این شیرین زبانیها بکن تا خودت را در دل اعلیحضرت جا کنی . »
ماه رخسار که درست متوجه منظور خواهرش نشده بود با معصومیت کودکانه ای پرسید : « اگر خودم را در دل اعلیحضرت جا کنم چه می شود ؟ »
خانم باشی برای آنکه ماه رخسار زبان او را بهتر بفهمد و برای آنکه او را به همکاری با خود تشویق کند گفت : « خوب آن وقت امکان دارد اعلیحضرت خیلی کارها برایت بکند ... شاید همه عروسکهای قشنگی را که از سفر فرنگستان با خود سوغات آورده اند بدهند به تو ، یا هر چیز دیگری که خودت بخواهی .»
خانم باشی سرگرم توضیح دادن به ماه رخسار بود که از قاب پنجره چشمش به شاه افتاد که کنار حوض سرگرم صحبت با آقا کریم مقنی بود . روی آب چند قوی سفید مشغول شنا بودند . آقا کریم هم آن روز برای تعمیر فواره های آب نما که بازی آب را خوب نمایش نمی داد به آنجا آمده بود .
خانم باشی همان طور که از دور به این صحنه می نگریست دستپاچه به ماه رخسار که هنوز نمی دانست در این بازی چه نقشی دارد ، در حالی که وسوسه داشتن عروسکهای قشنگ فرنگی هیجانزده اش کرده بود سر تکان داد و همان طور با چابکی کودکانه ای دوان دوان از آنجا رفت و خودش را به شاه رساند . پس از قدری پرسه زدن در آن اطراف با تمام شدن صحبت شاه با آقا کریم جلو رفت و همان طور که خواهرش به او آموزش داده بود کار خود را شروع کرد .
خانم باشی کنار پنجره بلند ارسی دار تالار ایستاده بود و از آن فاصله شاهد گفتگوی ماه رخسار و شاه بود . از حال و هوای شاه و خنده هایی که با ماه رخسار می کرد متوجه شد که در اجرای نقشه اش موفق شده ، به خصوص وقتی دید ماه رخسار دست شاه را گرفت و با اصرار او را به سوی عمارت آورد . خانم باشی شادمان از اینکه در کار خود موفق شده ، پیش از آنکه آن دو داخل شوند با عجله خودش را به آینه رساند و برای رویارویی با شاه خودش را آماده کرد .
انتظار خانم باشی چندان طول نکشید . چند دقیقه بعد در تالار گشوده شد و ماه رخسار که هنوز از آداب و رسوم دربار آشنایی نداشت جلوتر از شاه وارد شد . ماه رخسار همین که چشمش به خانم باشی افتاد دست خود را گشود . گفت : « خواهر جان ، ببین اعلیحضرت به من چه داده اند .»
خانم باشی نگاهی به سکه های زردی انداخت که کف دست سفید و تپل ماه رخسار می درخشید . لحظه ای به فکر فرو رفت . روزی سه بسته از این مسکوکها طلا را کنار میز شاه می گذاشتند . در یک بسته چهل پنج هزاری زرد ، در بسته دیگر پنجاه دو هزاری زرد و در بسته سوم پانزده اشرفی بود که شاه برای دادن انعام آنها را در کیف زنجیری زرین خود می ریخت . تا پیش از این بیشتر اوقات شاه پس از دادن انعامهای روزانه آنچه باقی مانده بود را به خانم باشی می سپرد و او آنها را در کیف بزرگ چرمی ذخیره می کرد تا پایان سال به حضور بیاورد ، اما از وقتی میانه شاه با او شکرآب شده بود این برنامه روال خود را از دست داده بود . خانم باشی همان طور که در این افکار سیر می کرد از صدای سرفه شاه به خود آمد . او که پی بهانه ای برای آشتی با شاه می گشت طوری وانمود کرد که شاه را ندیده است ، اما با صدایی که شاه بشنود خطاب به ماه رخسار گفت : « از اعلیحضرت تشکر کردی ؟ »
ماه رخسار با لبخندی نمکین که گوشه لبهای تپلش را چال می انداخت خندید و گفت : « بله ... » و در حالی که به پشت سر خانم باشی اشاره می کرد گفت : « اعلیحضرت خودشان اینجا هستند .»
خانم باشی که از ابتدا نیز متوجه حضور شاه بود با صدایی بلند و تشریفاتی به عنوان خیر مقدم و خوش آمد به شاه گفت : « چه عجب از این طرفها ، هیچ معلوم است سرورم کجا هستند که من از پرتو سایه مبارکشان خارج شده ام ؟! »
کلام لطیف و عاشقانه خانم باشی بر دل شاه نشست و بی اختیار یاد شیرین زبانیهای جیران افتاد . شاه که خود نیز پی بهانه ای برای آشتی با خانم باشی می گشت همین حرف را مستمسک قرار داد و در حالی که خود را سر سنگین نشان می داد بی آنکه چیزی بگوید با تانی داخل شد و روی صندلی نشست و طلبکارانه به خانم باشی چشم دوخت .
آن روز بی آنکه حرفی از گذشته بر زبان بیاورد از هر امکانی برای پذیرایی از شاه بهره گرفت . خانم باشی احساس می کرد نقشه اش برای نزدیک شدن به شاه موثر بوده روزهای بعد نیز برای آنکه دوباره شاه را وادارد که به آنجا بیاید باز هم آموزشهای لازم را به ماه رخسار داد و از او خواست هر وقت شاه را می بیند تا می تواند شیرین زبانی کند و خودش را در دل شاه جا کند .
از آنجایی که ماه رخسار خود استعدادی ذاتی برای این کار داشت و از طرفی در مقابل شیرین زبانیهایش هدیه های قابل توجهی از شاه می گرفت هر بار که او را می دید با بهره گیری از حرفهای شیرین و زیبایی ظاهری و عشوه های لطیف دخترانه کاری می کرد تا شاه چند ساعت هوس رفتن به سرش نزند و همان جا در عمارت خانم باشی بماند . مثلاً به محض دیدن شاه خودش را در آغوش او می انداخت و انگشتهایش را در دستهای او گره می کرد و خودش را لوس می کرد .
خانم باشی از این وضعیت راضی بود و از اینکه هر روز شاه را می بیند دلش خوش بود ، به خصوص اینکه هنوز یک ماه از این برنامه نگذشته بود که یک عمارت اختصاصی با مبلهای بسیار گرانبها در اختیارش گذاشته شد .
« باشی جان ، بی کار بودی با دست خودت برای خودت رقیب تراشیدی ؟ »
باشی که پیدا بود درست متوجه مقصود فاطمه سلطان نشده یا فهمیده و نمی خواهد باور کند خودش را به آن راه زد و پرسید : « چطور ؟ »
فاطمه سلطان با معنا لبخند زد . « یعنی خودت متوجه نیستی اعلیحضرت محض خاطر ماه رخسار است که دم به ساعت اینجاست ؟ »
خانم باشی همان طور که می شنید ترس گریبانش را گرفت . « تو هم چه حرفها می زنی ، ماه رخسار هنوز بچه است . اگر می بینید خودش را در دل اعلیحضرت جا کرده به خاطر حرکات و شیطنتهای کودکانه اش است . »
فاطمه سلطان قری به سر گردنش داد و پوزخند زد : « د همین دیگر ... راستی که ساده هستی باشی جان . اگر ساده نبودی که از عفت السلطنه رو دست نمی خوردی . این هم مال اینکه حالا می گویی ماه رخسار بچه است . هیچ فکر کرده ای ماه رخسار به واسطه همین بچگی آب و رنگ بیشتری از خودت دارد ؟ »
خانم باشی باز هم با خوشباوری به نوع دیگری حرف خودش را تکرار کرد . « این امکان ندارد اعلیحضرت نسبت به ماه رخسار نظر داشته باشند . هر چه باشد ماه رخسار خواهر من است ، حتی بابیها هم با خواهر زنشان ازدواج نمی کنند ! »
فاطمه سلطان از سر تاسف سر تکان داد و گفت : « خوب ماه رخسار خواهرت باشد ، یک جوری حرف می زنی که انگار نمی شود .»
این را گفت و چون دید خانم باشی با ناباوری به او چشم دوخته در حالی که سعی می کرد به صحبتهایش لفت و لعاب بیشتری بدهد گفت : « مگر عایشه و لیلی خانم خودمان با هم خواهر نیستند ؟ »
خانم باشی همان طور که می شنید چشمانش از تعجب گشاد شد . آهسته پرسید . « آن دو تا با هم خواهرند ؟! راست می گویید ؟ من تا به حال خبر نداشتم ، اما مگر می شود ؟! »
« حالا می بینی که شده . این دو تا خواهر دختران محمد خان یوشی فیروزکوهی هستند . می خواهی بدانی چطور شد که پایشان به دربار باز شد ؟ »
خانم باشی همان طور که گیج و مات و مبهوت به دهان فاطمه سلطان چشم دوخته بود به تصدیق سر تکان داد . « بله ، برایم تعریف کنید .»
فاطمه سلطان به قدری که خانم باشی را به شنیدن مشتاق تر کند سکوت کرد و گفت : « اعلیحضرت شبی در جریان یکی از سفرهای معمولی خودشان به مازندران در جنگل گم شدند . از شدت باران و سرما به خانه محمد خان یوشی پناه بردند . این عایشه خانم و لیلی خانم را همان شب می بینند و نظرشان هر دو را می گیرد ، به خصوص لیلی خانم را ، اما ترجیح می دهند اول از عایشه خانم خواستگاری کنند . خلاصه سرت را درد نیاورم ، عایشه خانم را برای خودشان عقد می کنند و با خود به تهران می آورند . طولی نمی کشد که لیلی خانم برای دیدن خواهرش به اندرون سر می زند و مورد توجه شاه قرار می گیرد و باز همان قصه کهنه تجدید می شود و میل ملوکانه بر این قرار می گیرد که لیلی خانم را عقد کنند ، ما چون مشکل شرع مانع از این کار است اعلیحضرت به فکر چاره می افتد و با یکی دو نفر در این باره به گفتگو می نشیند و عاقبت به این نتیجه می رسند که ازدواج با دو خواهر به صورت منقطع اشکالی ندارد ، به شرط اینکه در دوران ازدواج موقت با یکی از دو خواهر ، خواهر دیگر مطلقه شده باشد . »
خانم باشی همان طور که گوش می داد متوجه نکته ای شد . سر تکان داد و گفت : « حالا فهمیدم ... پس برای همین است که هر وقت عایشه خانم در اندرون است ، لیلی خانم غیبش می زند . »
فاطمه سلطان لبخند زد . « درست فهمیدی ، در طول ماههایی که عایشه خانم صیغه شاه شود دیگری به املاک خانوادگی خود در یوش می رود و بر عکس . آخر می دانی اعلیحضرت میرزا عبدالله خان ، برادرشان را به مقام حکمرانی مازندران منصوب کرده ... در مازندران برای خودشان دم و دستگاهی دارند . در این میان به عایشه خانم ظلم شده ، بیچاره از بس اشک ریخته دیگر چشمهایش سو ندارد . »
خانم باشی که تا آن لحظه غرق حیرت سرا پا گوش بود با دلواپسی پرسید : « حالا می گویی من چه کنم ؟ »
« هیچی ، تا دیر نشده در موقعیتی مناسب ماه رخسار را به خانه پدرت برگردان . »
خانم باشی که پیدا بود هنوز هم تحت تاثیر حرفهای ماه سلطان غرق در فکر است به توافق سر تکان داد .
شاه مثل اکثر مواقع سر زده وارد عمارت خانم باشی می شد ، آن روز عصر هم بی اطلاع داخل شد . همین که چشمش به خانم باشی افتاد که برای استقبال آمده بود گفت : « به عمارت خورشید می رفتم . گفتم سر راه از محبوبه ام سراغی بگیرم . »
خانم باشی که پیدا بود حرف شاه به دلش نشسته با لبخندی شیرین پاسخ داد : « اعلیحضرت همیشه نسبت به این کمینه لطف دارند . »
شاه که با چشمانش دنبال ماه رخسار می گشت هنوز ننشسته سراغ او را گرفت . « ماه رخسار را نمی بینم ! »
خانم باشی که شری را از سرش باز کرده بود آسوده خاطر لبخند زد . « فرستادمش اقدسیه ، باید ببخشید . مدتی اینجا مانده بود. »
شاه که پیدا بود از رفتن ماه رخسار ناخرسند است با ناراحتی گفت : « پای او روی سر کسی نبود ، می گذاشتی چند صباحی ... یعنی تا هر وقت خودش دلش خواست اینجا بماند . » و چون دید خانم باشی با حالت عجیبی نگاهش می کند فوری گفت : « این طوری خودت هم تنها نبودی . »
خانم باشی از آنچه شنید دلش لرزید و متوجه شد دلرباییهای ماه رخسار کار دستش داده . برای اینکه مطمئن شود دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و آنچه در دلش بود را سر بسته بر زبان آورد . « فرمایش شما صحیح است ، اما متاسفانه از وقتی ماه رخسار آمده حرف و حدیثهای نامربوطی بر زبان خانمها افتاده . »
شاه که معلوم بود مقصود خانم باشی را فهمیده خودش را به آن راه زد و در حالی که حالت چهره اش عوض شده بود یک ابروی خود را بالا برد و پرسید : « مثلاً چه حرف و حدیثهایی ؟ »
خانم باشی که از تغییر روحیه شاه خیلی دست و پایش را گم کرده بود با صدای بغض آلودی پاسخ داد : « خانمها گوشه و کنایه می زنند که اظهار لطفهای اخیر سرورم به این کمینه واقعی نیست و اگر سری به اینجا می زنید و احوالی می گیرید بهانه اش دیدار خواهرم ماه رخسار و حرف زدن با اوست . »
شاه با حالتی بر افروخته و با تغیر پاسخ داد : « اول اینکه هر کس چنین حرفی زده غلط بی جا کرده . در ضمن توجه داشتم مردی به سن و سال من به دختری مثل ماه رخسار امر عجیبی نیست . هر چه باشد ماه رخسار جای دختر من است . »
خانم باشی که قصد داشت خیلی زود شر ماه رخسار را از سرش باز کند رک و پوست کنده گفت : « من متوجه این موضوع هستم ، اما متاسفانه دیگران عادت کرده اند حرف مفت بزنند . نشنیده اید که می گویند در دروازه را می شود بست ، اما دهان مردم را نه ؟ »
شاه که دید خانم باشی نگران موقعیت خودش است بدش نیامد برای زهر چشم گرفتن از سوگلی مغرورش هم که شده از موقعیت به دست آمده کمال استفاده را ببرد . برای همین بی هیچ ملاحظه ای خیلی راحت گفت : « از من می شنوی خیال خودت را راحت کن و دفعه بعد اگر کسی در این باره فضولی کرد بزن توی دهنش و با صراحت بگو که اعلیحضرت قصد دارند با ماه رخسار ازدواج کنند و تو هم مخالفتی با این موضوع نداری . »
بیرون آمدن چنین حرفی از دهان شاه حکم دیگ سربی مذابی را داشت که سر خانم باشی ریخته باشند . او که توقع شنیدن چنین حرفی را از دهان