(39)
تغییراتی هم در دکور اتاق داده بود . اتاق دلچسبتر شده بود و جلبکها روی پنجره در حال پیشروی بودند . مقابل عکس مادر نشستم و نامه منصور زا باز کردم . او بیش از آنکه از خود بگوید زبان به نصیحت و دادن امید گشوده بود . منصور نوشته بود ( من به این امید تلاش می کنم که روزی بتوانیم دوباره کانون گرمی از آن خود داشته باشیم و تو و بدری زندگی سعادت باری را دنبال کنید ) . منصور از اینکه نتوانسته بود در مراسم شب سال مادر و پدر شرکت کند اظهار تاسف کرده بود . من هنگام خواندن نامه گریه کردم . سر که بلند کردم ، عمو را دیدم که گوشه اتاق ایستاده و نگاهم می کرد . همراه با گریه خندیدم و گفتم " منصور به شما و خانواده سلام رسانده " . عمو متوجه نشد و من بار دیگر تکرار کردم . به خود آمد و گفت " او صحیح و سالم بر می گردد و تو نباید نگران او باشی . حالا اشکهایت را پاک کن . نمی خواهم مادرت اشکهایت را ببیند " . بعد برای آنکه صحبت را تغییر داده باشد پرسید " از تغییر دکور راضی هستی ؟ " گفتم " خیلی قشنگ شده " . گفت " این لاله ها جلوه اتاق را بیشتر کرده اند . یک روز این لاله ها به تو تعلق خواهد گرفت " . گفتم " عمو جان من به چیزی دلبستگی ندارم و این چراغها هم مال من نیست . فراموش نکنید که شما دو تا دختر دارید و باید به فکر آنها باشید ! " عمو با صدای بلند خندید و گفت " برای آنها هم می خرم . تو و مادرت همیشه همین طور بوده اید . وقتی دزدکی بزرگترین گردو را از عبدالله بلند می کردم و پیش مادرت می بردم ، قبول نمی کرد . او از پذیرفتن گردوی دزدی خودداری می کرد . تو هم گمان می کنی که این شمعدانها مال دختر های من است ، نه مال تو . اما دخترکم ! عمو در جوانی برای رضایت و خوشحالی مادرت ، دست به کار های اشتباه می زد ، نه حالا ! حالا من آنقدر عاقل هستم که حقی را نا حق نکنم . حالا که اینجا هستیم و می توانیم به راحتی با هم صحبت کنیم ، خواستم تو هم بدانی که من اجازه گرفته ام که تو را به سر کار روانه کنم ، اما نه هر کاری و در هر جایی ! کاری که تو انتخاب می کنی باید مورد تایید باشد " . خوشحالی را به وضوح در صورتم دید و او هم لبخندی غاز خوشحالی بر لب آورد و گفت " به عقیده ما بهترین شغل برای تو رسیدگی به امور حساب و کتاب دفتر خودم است ، تو با من کار می کنی و نیما فرصت کافی پیدا می کند تا به بقیه امور رسیدگی کند " . از شغلی که عمو برایم انتخاب کرده بود چندان راضی نشدم و می خواستم لب به اعتراض باز کنم که عمو پیش دستی کرد و گفت " وقتی کنارم باشی خیالم آسوده تر است و جای حرف و نقل هم نمی ماند . دلم می خواهد پس از من کسی باشد که به نیما کمک کند " . و من به ناچار تسلیم شدم .