از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب
Printable View
از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب
آمد به چمن مرغ صراحی به شغب
جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب
چون بینی هر دو مرغ را گل در لب
بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب
خاقانی اگرچه در سخن مردوش است
در دست مخنثان عجب دستخوش است
خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است
انگشت نمای نیست، انگشتکش است
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است
وز غدر فلک خلاص را هم به شک است
هر مائدهای که دستساز فلک است
یا بینمک است یا سراسر نمک است
آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست
هرچند جگر به صبر میماند راست
صبر از جگر سوخته چون شاید خواست
خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است
نانش ز جهان یا ز فلک بینمکی است
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست
ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
ناسوختن از تو طمع خامم بود
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست
پائی که ره وصل نوشتی پیوست
زان دست کنون در گل غم دارم پای
زان پای کنون بر سر دل دارم دست