ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس
جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس
آن دست که داشتم به دامان وصال
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
Printable View
ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس
جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس
آن دست که داشتم به دامان وصال
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
شاها ز دعای مرد آگاه بترس
وز سوز دل و آه سحرگاه بترس
بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو
از آمدن سیل به ناگاه بترس
اندر صف دوستان ما باش و مترس
خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس
ای آینهٔ ذات تو ذات همه کس
مرآت صفات تو صفات همه کس
ضامن شدم از بهر نجات همه کس
بر من بنویس سیئات همه کس
ای واقف اسرار ضیمر همه کس
در حالت عجز دستگیر همه کس
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر
ای توبه ده و عذرپذیر همه کس
تا در نزنی به هرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت حال تو خوش
اندر یک دل دو دوستی ناید خوش
ما را خواهی خطی به عالم درکش
چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش
از نسبت افعال به خود باش خمش
شیرین مثلی شنو مکن روی ترش
ثبت العرش اولا ثم انقش
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش
چون رنده ز کار خویش بیبهره مباش
تعلیم ز اره گیر در امر معاش
نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش
در میدان آ با سپر و ترکش باش
سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش
تو شاد بزی و در میانه خوش باش
گر قرب خدا میطلبی دلجو باش
وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش
خواهی که چو صبح صادقالقول شوی
خورشید صفت با همه کس یک رو باش