-
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله
بی خواب و بیقرارم چون بر گلت کلاله
خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان
تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله
تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم
آری نکو نماید بر روی لاله ژاله
دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من
گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله
مهمان حسن داری سیر از پی خرد را
مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله
-
دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه
قالت: رای فوادی من هجرک القیامه
گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم
قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه
گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را
قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه
گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی
من جرب المجرب حلت به الندامه
گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری
قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه
گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید
قالت: الست تدری العشق و الملامه
-
پر کن صنما هلاقنینه
زان آب حیات راستینه
زان می که چو از خم سفالین
تحویل کند در آبگینه
حاجی به شعاع او به شب در
تا مکه ببیند از مدینه
آن دل که بیافت قبلهای زان
بهتر ز حدائق و سکینه
آن دل شود از لطافت حق
اوصاف طرایف خزینه
یکسان شود آنگهی بر او بر
مرغ و بره و غم جوینه
حیران شود او میان اصلاب
چون کبک دری میان چینه
گر نفس تو در ره خداوند
چون خوک و چو خرس شد سمینه
گر زان که شوی ز نصرت حق
مانندهٔ نوح در سفینه
گر روی کنی سوی سنایی
چون پسته خوری تو شکرینه
-
جان جز پیش خود چمانه منه
طبع جز بر می مغانه منه
باده را تا به باغ شاید برد
آنچنان در شرابخانه منه
گر چه همرنگ نار دانه بود
نام او آب نار دانه منه
در هر آن خانهای که می نبود
پای اندر چنان ستانه منه
تا بود باغ آسمان گردان
چشم بر روی آسمانه منه
روی جز بر جناح چنگ ممال
دست جو بر بر چغانه منه
گر نخواهی که در تو پیچد غم
رنج بر طبع شادمانه منه
بد و نیک زمانه گردانست
بر بد و نیک او بهانه منه
بخردان بر زمانه دل ننهند
پس تو دل نیز بر زمانه منه
-
گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانهای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانهای
ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینهایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانهای
شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانهای
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانهای
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانهای
زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نهای
یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانهای
هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانهای
تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانهای هست و تو مرد دانهای
بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانهای
-
سینه مکن گرچه سمن سینهای
زان که نه مهری که همه کینهای
خوی تو برنده چون ناخن برست
گر چه پذیرنده چو آیینهای
حسن تو دامست ولیکن ترا
دام چه سودست که بی چینهای
من سوی تو شنبه و تو نزد من
چون سوی کودک شب آدینهای
دی چو گلی بودی و امروز باز
خار دلی و خسک سینهای
پخته نگردی تو به دوزخ همی
هیچ ندانی که چو خامینهای
رو که در این راه تو تر دامنی
گویی در آب روان چینهای
گفتمت امسال شدی به ز پار
رو که همان احمد پارینهای
رو به گله باز شو ایرا هنوز
در خور پیوند سنایی نهای
-
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیارهای
باد دستی خاکیی بی آبی آتشپارهای
زین یکی شنگی بلایی فتنهای شکر لبی
پای بازی سر زنی دردی کشی خونخوارهای
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیارهای
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخسارهای
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری
خون خلقی تازه یابی در خم هر تارهای
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته
در میان عاشقان آوازهٔ آوارهای
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند
نقش حق را آخر ای مستان کم از نظارهای
-
این چه رنگست برین گونه که آمیختهای
این چه شورست که ناگاه برانگیختهای
خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر
تا تو غایب شدهای از من و بگریختهای
رخ زردم به گلی ماند نایافته آب
کابرویم همه از روی فرو ریختهای
چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت
تا بدانم که تو در دام که آویختهای
پس برآمیخت ندانم به جهان جز با تو
که تو شمشاد به گلبرگ برآمیختهای
-
ای جان و جهان من کجایی
آخر بر من چرا نیایی
ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی
تا کی بود از تو بیوفایی
خورشید نهان شود ز گردون
چون تو به وثاق ما در آیی
اندر خم زلف بت پرستت
حاجت ناید به روشنایی
زین پس مطلب میان مجلس
آزار دل خوش سنایی
تا هیچ کسی ترا نگوید
کای پیشهٔ تو جفانمایی
-
جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان
خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا
چون عندلیب بیدل همواره میسرایی
خورشیدوار کردی چون ذرههای عقلی
دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی
یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را
از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی
ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین
منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی
روحالقدس ندارددر خوبی و لطافت
با خاک کف پایت یکذره آشنایی
بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی
گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی
گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم
در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی
بگشای بند مرجان تا همچو طبع بیجان
بندازد از جمالت جان تاج کبریایی
ای تافته کمالت از چار سوی ارکان
پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی
بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد
منزل به کوی رندی یا راه پارسایی
ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن
در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی
گیرم که بار ندهی ما را درون پرده
کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی
بی روی تو نگارا چشم امید ما را
باید ز نقش نامه نام تو توتیایی
نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت
بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی
نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی
در نظمهای عالی وصف ترا سنایی