-
باد ما را خواهد برد
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب کنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
-
غزل
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
-
در آبهای سبز تابستان
تنها تر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایه بی اعتبار عشق
در سایه فرار خوشبختی
در سایه ناپایداریها
شبها که میچرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که می پیچد مهی خونین
در کوچه های آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشه های روحمان تنها
در ضربه های نبض می جوشد
احساس هستی هستی بیمار
در انتظار دره ها رازیست
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خطوط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ کندند
در اضطراب دستهای پر
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گویی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدیگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلوده تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آواز می لرزیم
کنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوش
کنون تو اینجایی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
می چرخد و میگسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه میچیندد
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید ...
دیگر نمی بینم
ما برزمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه می باریم
ما هیچ را در راهها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه می پیمود
افسوس ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت زیرا دوست می داریم
دلتنگ زیرا عشق نفرینیست
-
میان تاریکی
میان تاریکی
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیاله ی شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمنک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی ترا می خواست
دو دست سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد ؟
کجاست خانه باد ؟
-
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردنک وجودش را
با آب های رکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته میکند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای سکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست
در خکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
-
دریافت
در حباب کوچک
روشنایی خود را می فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب ...
گوش دادم
در خیابان وحشت زده تاریک
یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زده تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم ...
نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم ...
تنم از وسوسه
متلاشی گشتن
روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف ‚ در زردی در خفقان
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی رکد
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لرد می بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفره خود
یک سرود زشت مهمل را
با وقاحت می خواند
جیر جیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
و روان می شد بر سطح فراموشی
آه من پر بودم از شهوت ‚ شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز میشد در بهتی معصوم
تا بیامرزد با آن مبهم آن گنگ آن نامعلوم
در حباب کوچک
روشنایی خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید
-
وصل
آن تیره مردمکها آه
آن صوفیان ساده خلوت نشین من
در جذبه سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند
دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونه آتش
چون اانعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او
دیدم که در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من
ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هاله حریق
می خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پرده ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشاله طولانی طلب
و آن تشنج ‚ آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشده من
دیدم که می رهم
دیدم که می رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت ریخت ریخت
در ماه ‚ ماه به گودی نشسته ‚ ماه منقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم
-
عاشقانه
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خک
هستیم ز آلودگی ها کرده پک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
-
پرسش
سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها
سلام قرمزها سبز ها طلایی ها
به من بگویید ایا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شبهای شهر بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنیده اید
که از دیار پری های ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاهها
و لای لای کوکی ساعت ها
و هسته های شیشه ای نور پیش می اید؟
و همچنان که پیش می اید
ستاره های کلیلی از آسمان به خک می افتند
و قلب های کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند
-
دیوارهای مرز
کنون دوباره در شب خاموش
قد می کشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
کنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوش ماهی ها
از ظلمت کرانه من کوچ می کنند
کنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهای پرکنده باز می یابند
کنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند
و خک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد
کنون نزدیکتر بیا
و گوش کن
به ضربه های مضطرب عشق
که پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میکنم
من میدانم
که لحظه ی نماز کدامین لحظه ست
کنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خک و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ کس در آنجا از روشنی نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از ترکم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع کن
با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده ام از تو
کنون کبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میکنند
کنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
کنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع کن
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت میدارم
زیرا که دوستت میدارم حرفیست
که از جهان بیهودگی ها
و کهنه ها و مکرر ها میاید
با من رجوع کن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های کوچک باران
از قلبهای رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید که عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد