-
وقـتی به ویلا رسیدند,همـه در سالن جمع شده بـودند و بحث میکـردند.اروینوکارل رسماً دیوانه شده بودند:(می دونستم اینطوری می شه!نبایداجازه میدادم این مسابقه ی مسخره اجرا بشه!)
نیکلاس غرید:(اونهاگم شدند به ما چه؟)
کارل به سوی او حمله ور شد:(همش تقصیر توست لعنتی!اگه آتیش رو خاموش نمی کردی...)
ماروین او راگرفت:(آروم باش کارل!این مساله به اون بازی مربوط نیست...یادترفـته بعد از اون,همـه به کلیسا جمع شدیم و اونها بودند...)
کارل کم مانده بود بگرید:(پس بیایید بریم دنبالشون!)
(ازکجا معلوم ما رو دست نینداختند؟)
(یک ساعت شده و اونها هنوز توی جنگل قایم شدند تا ما رو بترسونند؟)
(آخه کجا ممکنه رفته باشند؟)
(کلیسا رو خوب گشتید؟)
کسیجواب نداد.نگاه اروین چرخید:(خیلی خوب...تقسیم بشیم,دخترها تـویخونهبـمونند و ما هـم بریم دنبالشون تو و ماروین و مارک بریدکلیسا,براینونیکلاس برید دریا و من پرنس و دیرمی می ریم جنگل)
ویرجـینیا با اشارهی اروین تـازه متوجه پرنس شدکه پـای پله ها نشسته بودو انگارکهاصلاًویرجینیا وجود ندارد وقتی نگاهش را می چرخاند او را نمیدید!ویرجینیابا اینکه بعـد از شنیدن حرفهای دیرمی در عـشق خـود نامطمعـنشده بود امابـاز از بی توجـهی او بسیار ناراحت و دلگیـر و نگران شد.اگـراین حسادت ازعشق نبود پس از چه بود؟
هنوز یک ساعت از رفتن پسرها نمی گذشت که نیکلاسنفس زنان برگشت.براین راگمکرده بود.نگرانی دخترها چند برابر شد.تاآنها اورا مورد بـازرسی و بازپرسیقـرار می دادند,ویرجینیـا بالابه اتاق خـود رفتاعصاب و فکـر و تنش خستهتـر ازآن بودکه دیگر بـتواند عکس العملی نـشانبدهد.آنروز وآن شب بقدرکافی بـرایش وحشتناک گـذشته بودکه دیگر قـدرت تحملنـداشته بـاشد.به جهنمسـر بقـیه چه می آمد! بزرگترین بلاسر اوآمدهبود.قـلبش شکسته بود.بر تخـتشدرازکشـیده بود و باز فکر می کرد.چه اشتباهـیکرده بودکه مستحق چنین جزایسنگینی شده بود؟نباید عاشق می شد؟نباید اعتمادمی کرد؟نباید میماند؟ نبایدمی آمد؟حالاچکار باید می کرد؟چکار می توانستبکند؟به چه کسی اعتماد میکرد؟صدای جرجر در او را متوجه ورود نیکلاس کرد.برروی ساق دستش بلـند شد وچراغ خـوابش را روشن کـرد.نیکلاس
باوحشت سر جا ماند:(تو...بیداری؟!)
ویرجینیا متعجب نشست:(آره...چطور؟)
نیکلاس در را بست:(ببخش که بی اجازه اومدم!)
و به سوی تخت راه افتاد.ویرجینیاگیج شده بود:(برای چی اومدی؟چیزی شده؟)
(بخاطر تو اومدم!)
ویرجینیا نگران شد:(چرا؟)
-
نیکلاس بر تخت زانو زد:(امروز خیلی منو به هوس آوردی...)و لبخندگستاخانه ای به لب آورد:(من تو رو می خوام!)
ویـرجینیاآنچنانشوکهشده بودکه قـدرت حرکت کـردن نداشت.بله چـیزی که میتـرسید داشت سـرشمیآمد.پرنس...لعنت بر او!نگاهـش بر چهره ی شهـوت آلودنیکلاس خیـرهماندهبود:(همین الان گورتو گم می کنی وگرنه...)
نیکلاس مشغول بازکردندکمههای بلوز شطنجی اش شد:(وگرنه چی عزیزم؟پسرهاخونه نیستند, دخترها همهمگیتوی ایوان اند و ایوان اونطرف خونه است!)
قلب ویرجینیا شروع بهکوبیدنکرد.باید فرار می کرد.یعنی می توانست؟نیکلاسبلوزش را درآورد:(یکتجربه یعالی برات می شه تو همه چیزو بسپار به من!)
و تا حرکتی کردویرجینیاچرخـی زد و طرف دیگـر تخـت رسید امـا پاهایش بهزمیـن نرسیدهنیکلاس از عقبموهای بافته شده او راگرفت وکشید!ویرجینیا برتخت افتاد ونیکلاس بررویش!ویرجینـیا دیوانه وار وارد جـدل شد تا از زیـرتن نیکلاسخارج شـوداما سنگینی و فـشار نیکلاس آنقـدر زیـاد بودکه او حتینمی توانستهوای کافیبرای تـنفس در ریه هـایش جمع کند چه بـرسد به دادزدن!دقایقیچندنـاامیدان �
تقلاکرد اما این تقلااو را خسته تر و نیکلاس راوحشیترکرد بطوری کهویرجینیا قدرت درک و حرکت خود را از دست داد و به حالتاغماافتاد.نیکلاسفاتحا �ه او را لخت می کردکه چراغ اصلی اتـاق روشـنشد:(هیچفکر نکردیممکنه به جرم تجاوز به حبس بری؟)
بـراین بود!ویرجینیاچـشمانپراشکش را به سوی در چرخـاند و از دیدن چهـرهی نجات بخـش بـراین درآستانهی در,به گریه افتاد.براین آرام آرام وارداتاق می شد:(وقتی غیبت زدفهمیدمیک کلکی داری...)
نیکلاس از روی ویرجینیا بلند شد:(نه...من فکرکردم تو برگشتی خونه منم...)
براین لب تخت رسید:(چرا نمی ری وگورت روگم نمی کنی؟)
نیکلاس از تخت پایین رفت:(هی پسر اینقدر جوش نزن!می دونم تو هم اینو می خواهی...بیا با هم...)
لبخند ناخانای براین حرف او را نصفه گذاشت.ویرجینیا خشکید!یعنی براین هم؟!صدای وحـشتناک سیلی جواب او بود:(گفتم بروگم شو!)
نیکلاس با خشم خارج شد و ویرجینیا غلت زد و صورتش را بر دشک فروکرد وگریست وگریسـت تاآن لحظه که فهمید باز هم تنهاست!
-
صبح ساعت پنج و نیم با صدای هیاهویی از پایین بیدار شد و مجبور شد باآنکههنوز بدحال بود و به سر و صورتش نـرسیده بود,پایین بدود.اروین وماروین,هلگـا راآورده بودند.زنـده بود و حتی به هـوش بـود اما وضـعشوحشتناک بود بطوری که ویـرجینیا در نیمه ی پـله ها خشکید!صورتش پـر اززخمـهای کوتاه و خونی بود.موهایش بهم ریخته بود و لباسهایش ازگل و خاککثیف شده بود.دخترها دورکاناپه ای که او
را نشانده بودند,حلقه زده بودندو با نگرانی سوال پیچ اش می کردند.اروین بابراین حرف می زد:(لباسهای لوسی رو پیداکردیم می دونـیم کجاست اماتعـدادمون کمه,بـه کمک احتیـاج داریم,پرنس صدمه دیـده, دیرمی داره میارهتو با ما بیا...نیکلاس کجاست؟)
پرنس صدمه دیده بود؟براین کاپشنش را برداشت:(نمی دونم...گفت میاد دنبال شما!)
ماروین رو به دخترهاکرد:(بهتره آماده باشید...ظاهراً روز سختی در پیش داریم!)
ویرجـینیا با نگرانی به بدرقـه ی آن سه به ایـوان درآمد و دیرمی را دیدکه پرنس راکشان کشان می آورد.
برای لحظه ای همه شوکه شدند!صورت پرنس از زخم بزرگی که بر پیشانی داشت خونآلود شده بود.تی شرت در تنش پاره پاره شده بـود و پاهایـش به زحمت درزمـین کشیده می شد.ویرجینیا محکم دست بـر دهان خود فشرد تا صدای فریاد دلشخارج نشود.اروین به کمک دوید:(من نمی فهمم این چش شد؟!)
دیرمی خسته و خشمگین بود:(پای همون دره پیداش کردم!)
و او را به خانه بردند.ویرجینیا هنوز نمی توانست تکان بخورد.پرنس زخمی شدهبود,پرنس درد می کشید! انگار خاری در قـلبش فـرو رفـته باشد,آن درد را تـااعماق روحش حس کرد و اشک پلکهایش را فشرد. اروین دوان دوان برگشت:(کارلمنتظرمونه...بریم! )
و بـدنبال ماروین از پله ها سرازیر شد اما براین هنوز ایستاده بود.نگاهویرجینیا بی اختیار به سوی او چرخید و ماند.براین می گریست!قطرات براق اشکیکی بعد از دیگری برگونه های سفیدش رد می انداخت.نگاه او هم متقابلاً برچشمان اشک آلود ویـرجینیا افـتاد و زمزمه کرد:(حالاجوابت روگرفتی؟اینـو میخواستی ببینی؟گریه ام بخاطر پرنس؟)
ویرجینیا دلسوزانه و ناباورانه پیش می رفت بغلش کندکه براین به تندی خودرا عـقب کشید و با خـشونت گفت:(اگه حالابگم دوستش دارم باور می کنی؟)
ویرجینیا خجالت کشید:(براین من فقط...)
و براین به سرعت دنبال برادرانش راه افتاد...
کسی در سالن نـبود.صدای دختـرها از تـه راهرو می آمد.ظاهـراً هلگا را بهاتاقش برده بودند.ویرجینیا به سوی حـمام رفت.درست حـدس زده بود.دیـرمی وپـرنس آنجا بـودند!آهسته به در نـزدیک شـد وگوش ایستاد.باورش نمی شد.چقدرصدایشان به هم شبیه بود؟!(چرا بلند شدی؟بشین لب وان...)
(اون دستمال رو بده...دوباره داره خون میاد!)
(کو ببینم...خدای من!ببین چکارت کردند پسر!)
(اونهاکی بودند؟)
(من چه بدونم؟چرا از من می پرسی؟)
(یعنی تو نمی شناسی؟منم امیدوار بودم آدمهای تو باشند!)
(آدمهای من؟!تو دیونه ای پرنس!)
(به من نگاه کن...یعنی واقعاً تو نمی دونی کارکیه؟)
(چی ؟تو؟)
(نه لوسی!)
(نمی دونم و نمی خوام هم بدونم!)
(انتظار داری باورکنم؟)
(مونده به قوه ی تخیل تو!)
مدتی سکوت برقرارشد بعد پرنس نالید:(اوف,آروم...لعنتی!باور �� � نمی شه بخاطر لوسی این بلاسرم اومده!)
(منم باور نمی کردم به کمک بیایی,شهرت نفرت تو از لوسی توی فامیل پیچیده!)
(راستش خیلی دوست داشتم اونو اونطوری ببینم...دست بسته و لخت و زخمی!)
چه؟دست بسته؟لخت؟!زخمی!ویرجینیا احساس خفگی کرد!(مگه وضعش رو می دونستی؟)
(نه اما قوه ی تخیل قوی دارم!)
هر دو خندیدند:(اما بنظرم بهتر بود به لوسی کمک می کردیم.)
(نه...بذار خودشون پیداکنند,لذت بخش تره!)
(خیلی بدجنسی پرنس!)
(خدایا دلم می خواد به کسی که بهش تجاوزکرده جایزه بدم!)
تجاوز!؟دیرمی به شوخی گفت:(کس یاکسانی؟)
(حق با توست!شایدکسانی...امیدوارم کسانی!)
آندو چه می گفتند؟(هنوز چیزی یادت نیومده؟)
(نه هیچی!)
(چرا دروغ می گی پسر؟)
(من نمی فهمم تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟)
(فکرکردم شاید لوسی کار تو باشه!)
(من؟!دیونه شدی؟دست زدن به اون دختر حالمو بهم می زنه!)
قلب ویرجینیا فشرده شد.بیچاره لوسی عاشق!(مثل من حرف میزنی!باور نمی کردم اینقدر شبیه هم باشیم!)
(غیر از اینجات دیگه کجات زخمی شده؟)
(قلبم!)
(لوس نـشو!)و بـاز خنده...(راستی آقای میجـر به من زنگ زده بود می گفتآقـای هـنری گم شده ظاهراً اصلاًمکزیک نرفته بوده مارک و نیکلاس خبرندارند نگفتم تا ناراحت نشند درسته ناپدری شونه اما...هـی تو به چی میخندی؟)
(من نمی خندم!صورت من همین جوریه!)
(شوخی نکن!تو یک چیزی می دونی مگه نه؟)
(شاید...می شه کمی پنبه بدی؟)
(ببینم...نکنه کار توست؟)
(بازجویی نکن!پنبه بده.)
(نه...تو دست نزن!...وای زخمت عمیقه...)
(چیه دلت سوخت؟)
(تکون نخور!)
(راستی تو چراکمکم می کنی؟)
(وظیفه ی منه!)
(چه وظیفه ای؟برادری؟)
(تمومش کن پرنس!)
(چرا اذیتم می کنی پسر؟می دونم که...)
(گفتم تمومش کن!)
دقـایقی سکوت برقرارشد.چند صدای نامعلوم شنیده شدکه معلوم بود از استـفادهکردن جعبه ی کمکهای اولیه ایجاد می شد بعد پرنس بناگه نالید:(خدای من...توهم زخمی شدی!)
(چیزی نیست!)
(چطور چیزی نیست؟ببین تاکجا خون رفته؟!)
(گفتم چیزی نیست!)
(کی شد؟نکنه تو هم با اونها دعواکردی؟)
(نه...سر جات بمون پرنس!)
(اما داری خونریزی می کنی...)
(لطفاً به من دلسوزی نکن!)
(چی؟چرا؟)
(چون احتیاجی ندارم!)
(اما من دوستت دارم و نگرانت...)
(به علاقه ات هم احتیاجی ندارم!)
(خدای من!تو همه چیز رو بیادآوردی!؟)
(نه پرنس نه!لطفاً اینقدر خسته ام نکن!)
(لعنت به تو!)
و چیزی سنگین بر زمین افتاد(بشین سرجات پرنس...بذار سرت رو ببندم...)
ویرجینیا به موقع عقب دوید و پرنس بدون بلوز باگاز استریل خونی که برپیشانی نگه داشته بود,خارج شد و بدون دیدن ویرجینیا راهی اتاقش شد.
***
-
نزدیک ظهر,بچه ها برگشتند.لوسی را پیداکرده بودند.درآغوش کارل بود,پیچیدهدر پتو و بی هـوش.او را همانجا بـر روی کاناپه ی سالن خوابانـدند.لخت بودو چهـره اش بطرز وحشتناکی زرد شـده بود و دور گلو و مچ دستانش رد سرخ وضمختی دیده می شد.همه داغون شده بودند...(یکی آب بیاره...)
(کجا بود؟)
(بسته به یک درخت پیداش کردیم!)
(باید زود ببریمش شهر...شاید صدمه ی جدی دیده باشه!)
(آره تب داره!)
(کارکدوم پست فطرتی می تونه باشه؟)
(شماهاکسی رو ندیدید؟)
(نه...اما باید به پلیس خبر بدیم!)
(وآمبولانس!)
(آمبولانس دیر میشه حاضرش کنید با ماشین خودمون می بریمش!)
(هلگاکجاست؟بگید بیاد توضیح بده ببینیم چی شده؟)
(اتاقش خوابیده.)
(اون چیزی نفهمیده...به ما توضیح داد.)
(چی گفت؟)
(گفت در جهت چراغهاپیش می رفتیم دیدیم تموم شدند,خواستیم برگردیم چند نفر بهمون حمله کردند)
(چند نفر؟!)
(آره و لوسی رو بردند و اونو هم از بلندی پرت کردند...)
(لعنتی ها!اگه پیداشون کنم می کشمشون!)
(چراغها روکی چید؟)
(مارک و نیکلاس!)
مارک که از صحبت خارج بود,در این قسمت با وحشت وارد شد:(ما درست چیدیم...دیدیدکه...)
و نـاامیدانه به دیرمی نگاه کرد.کارل بهـانه اش را پیداکرده بود!باید بهطریقی و به کسی خشم و نفرتش را خالی می کرد:(پس کار شماست آشغالها!)
و بـه سوی مارک حملـه ور شـد.دیرمی به دفـاع سر راهش قـرارگرفت وکـارل اینـبار مسیر عـوض کـرد:(نیکلاس! اون لعنتی کجاست؟!)
و چند بار در سالن چرخ زد و تازه همه متوجه شدند نیکلاس نیست!(اون کجاست!؟)
(هنوز برنگشته!)
(یعنی چی برنگشته؟مگه دنبال شما نیومده؟)
(نه...ما ندیدیمش؟)
ویرجینـیا بی اختیار به بـراین نگاه کرد.خـونسرد و ساکت,نظـاره گربود!(معطل نکنید بچه ها,کارل تو برو ماشین رو حاضرکن لوسی رو ببریم)
(ما هم بیاییم؟)
(خودتون می دونید...من وکارل و هلگا و سمنتا و لوسی می ریم!)
(پس ما چکارکنیم؟)
(به دیرمی مربوطه...دیرمی من بازم همه چیز رو به تو می سپارم!)
(دیرمی تو هم زخمی شدی!)
نگاه همه باکنجکاوی به سوی اندام دیرمی چرخید.بلوزش از پهـلوی راست پاره وخونی شـده بود.دیرمی با بی خیالی گفت:(چیزی نشده...به یک شاخه گیرکرد!)
هـمه بـاورکردند!چند دقیـقه طول نکشیدکه آنـها بعـد از یک خداحافـظیمختـصر و تکـرار تـوصیـه های همیشگی ,راه افـتادند و جوانان برای جمع کردنوسایـلهایشان پخش شدنـد.مارک نگران برادرش بود اما چون دیدکسی توجه نمیکند مجبور شد سکوت کند.ویرجینیا هم مثل بقیه تا وقت ناهار دراتاقش مشغولبـود اما فکرش بـیشتر!همه چیز برایش مرموز بنـظر می آمد.اتفاق غیرمنطقیلوسی و هلگا,رابـطه ی غریب پـرنس و دیرمی,شخصیـت غـیرطبیعی براین وحالاغـیب شدن مرمـوز نیکلاس,هـر چـندکه کسی اهمـیت نمی داد,اما یک چیـز ازهمه مشکـوکتر بود وآن اینکه چـرا پرنس و دیـرمی چگونگی صدمه دیدنشان رامخفی می کردند؟
***
مارک دیـوانه شده بود.سر همه داد می زد وآنها را بخاطـر بی توجـهی نسبت بهغـیبت طولانی نیکلاس, سرزنش می کردو هرکس به نوعی سعی می کردآرامشکنند.فیوناگفت:(ما فکر می کردیم کاری برایش پیش اومده رفته بیرون!)
جسیکاگفت:(شاید هم داره شوخی می کنه!)
(یعنی به کسی چیزی نگفته؟)
(آخرین بارکی دیده؟)
(همه جا روگشتید؟شاید یک جایی حالش بد شده!)
مارک غرید:(از دیشب غیب شده و حالاساعت دو شده!کجا می تونه رفته باشه؟)
دیرمی به کمکش آمد:(یک لقمه غذا بخوریم بریم دنبالش.)
ساعت سه بـاز هم پسرها,مارک و بـراین و دیرمی و مارویـن آماده ی حرکتشدند.پرنس هم به کمک آمـد.سرش را ناشیانه باندپیچی کرده بود و به سختی راهمی رفت.دیرمی مخالفت کرد:(تو نمی تونی بیایی حالت خوب نیست...)
پرنس به سردی گفت:(به دلسوزی ات احتیاج ندارم!)
و باخشونت کاپشنش را برداشت و قبل از بقیه خارج شد.ویرجینیا جلوی پنجرهرفت و با نگاه او را تعقیب کرد.ترحم و قهر و عشق نهفته و یک طرفـه دردل,وادارش می کرد معبـودوار او را پـرستش کند.بقـیه هم بـدنبالش خارجشدند.بـاد شدیدی می وزیـد و موهای طلایی اش را بـر پانسمان سفیـد سرش میکوبید و داخل کاپشن کرمی رنگش پر میـشد.وقتی دخترها باز هم تنها ماندندشروع به صحبت کردند(این اتفاقات
اصلاًطبیعی نیست...ظاهراً یکی دوست داره ما رو اذیت بکنه اما چه کسی و چرا معلوم نیست...)
(یعنی یک نفره؟اما هلگاگفت چند نفر بودند!)
(اون چند نفر حتماً سرگروه داشتند.)
(شاید هم شریک باشند!)
(مثل فیلمهای جنایی!)
(این موضوع اصلاًخنده دار نیست دروتی!بعید نیست این کارها ادامه پیداکنه!)
(اما چرا؟)
(نمی دونم!اگه یکی اونقدر بده که اون بلاها رو سر لوسی و هلگا بیاره ممکنه بازم ادامه بده!)
(اما ما داریم می ریم!)
(شاید نتونیم بریم!)
(اوه نترسون نورا!)
(اگـه یکی یا چنـد تا از بچه های خودمون باشه شاید هیچوقت تموم نشه...نه لااقل تـا وقـتی که به هدفـش نرسیده!)
هدف؟تنهاکسی که هدف داشت پرنس بود.هدف انتقام!اما انتقام از چه کسانی؟(یعنی ممکنه کی باشه؟)
(من به نیکلاس شک می کنم...اون پسر شروریه!)
ویـرجینیا یـاد شب قبل وکارگستاخانـه اش افـتاد.بله از او بعـید نبود اما چرا؟(اگه بتونند پیداش کنند معلوم می شه!)
-
(شاید هم فرارکرده!)
(یعنی لوسی کار اون بوده؟)
(شاید مسابقه رو جدی گرفته!)
(چرا به نیکلاس شک می کنید؟شایدکار یکی دیگه باشه؟)
(مثلاًکی؟)
(مثلاًکسانی که توی ویلا نبودند...یعنی براین و دیرمی و پرنس!)
فیونا با عجله گفت:(براین از درس خسته شده بود و خوابیده بود!)
جسیکاگفت:(اما تو و اروین به ساحل رفته بودید...شاید بیدار شده و...!)
(پرنس چی؟)
ویرجینیا با شرم گفت:(پرنس هم پیش من بود!)
نگاه نورا بر او قفل شد.دروتی نخودی خندید:(کی؟)
(همون وقت که نیکلاس آب رو ریخت و همه پخش شدیم!)
جسیکا پرسید:(چقدر پیش هم بودید؟)
(شاید ده دقیقه یا...)
(کافی نیست!ما یک ساعت بعد فهمیدیم لوسی و هلگا غیب شدند.)
یک ساعت؟یعنی او یک ساعت گریسته بود؟(یا دیرمی؟)
(اون خیلی زودتر جمع رو ترک کرد!)
چند لحظه سکوت نگران کننده ای حکمفرما شد و بعد دروتی غرید:(بچه ها اینخیلی بده که به پسرهای خودمون شک کنیم شاید چند تا ولگرد بودند!)
(اگه لوسی روآزمایش کنند معلوم می شه!)
(چقدر وحشتناک!)
(شاید هم حق با مارک بود ما روحهای گورستان رو عصبانی کردیم!)
(بس کن نورا!اون فقط یک شوخی بود!)
ویرجینیا زمزمه کرد:(ازکجا معلوم؟)
***
-
تقریباً یک ساعت بعد پسرها برگشتند.نیکلاس را پیداکرده بودنـد.تیر خوردهبودیکی بر ران چپ و یکی بر شانه ی راستش!بلوز وشلوارش از خون خیس و چسبناکشده بود و از شدت درد و خونریزی به حالت اغما افتاده بود.ویرجینیا با دیدنشرایط رقت بار اوآنقدر ناراحت شدکه قلباً او را بـخشید!دیگر وقـت برای تلفکردن نداشتند.او را سریعاً سوار یکی از ماشینهاکردند تا به شهر ببـرندکهمتوجه شدند تـمام طایرهای
ماشین پنچرشده!سراغ ماشینهای دیگر رفتندآنها هم پنچر شده بود.مارک دیوانه شد:(حالاچکارکنیم؟)
دیرمی گفت:(ببریمش خونه زنگ بزنیم دنبالمون ماشین بفرستند.)
به حرف او,نیکلاس را با احتیاط از ماشین خارج کردند و درآغوششان به خانهبردند.تا بقیه برای کمک به نیکلاس اینطـرف وآنطرف می دویدند,دیرمی به سویتلفن رفت تا زنگ بزندکه...(یعنی چی؟تلـفن قطع شده!)
-
مارک پیش دوید:(مگه ممکنه؟ببینم!)
ماروین گفت:(شاید باد سیمها رو قطع کرده؟)
(کی موبایل داره؟)
براین دست در جیب کرد:(نیست...موبایلم نیست!)
(خوب فکرکن ببین کجاگذاشتی؟)
(پیشم بود...مطمعنم!)
نیکلاس داشت بهوش می آمد و می نالید.پرنس دست به کمربندش برد:(بگیرید...)
دیرمی موبایل نقره ای او راگرفت:(اینم کار نمی کنه!)
پرنس متعجب شد:(امکان نداره...ببینم!)
جسیکا به طرف پله ها دوید:(مال من توی اتاقمه بذارید بیارم!)
مارک به سوی برادرش رفت:(نیکلاس...نیکلاس درد داری؟اوه خدای من,خونریزی اش شدیده بچه ها!)
فیونا و دروتی لباسهای کثیف نیکلاس را درآوردند:(باید یک جوری جلوی خون رو بگیریم!)
جسیکا از پله ها سر خم کرد:(پیداش نکردم...کی موبایل منو برداشته؟)
پرنس با تمسخر خندید:(پوف!...بنظرکاسه ای زیر نیم کاسه است!)
مـارک داشت به گریه می افتاد:(آخه کی این کار روکرده؟کی می تونه اینقدر ظالم باشه؟حالاچکار بایـد بکنیم؟)
دیرمی به سوی نیکلاس رفت:(برید چاقو و حوله و...سوزن و نخ بیارید.)
مارک با وحشت پرسید:(چرا؟)
-
دیرمی لب کاناپه نشست:(سعی می کنم عملش کنم!)
مارک نعره زد:(نه...نه...می میره!)
دیـرمی خونسردانه گفت:(مجبـوریم مارک...تـاگلوله توی بـدنشه نمی تونیمزخمهاشو بـبندیم و باید بخیه بزنیم وگرنه از شدت خونریزی می میره!)
(اگه نتونستی چی؟شایدکمی بعد تلفنها درست بشه و یا یکی به کمک بیاد...)
دیرمی سرسختانه به او خیره شد:(یا اگه نشد؟فکر می کنی نیکلاس تاکی می تونه دوام بـیاره؟تو مجـبوری به من اعتمادکنی!)
ویرجینیا به چشمان بسته ی نیکلاس نگاه کرد و ترسید.چـه کسی می توانستاینقدر ظالم باشد؟چـه کسی می توانست از دست نیکلاس اینقدر عصبانی باشد؟چهکسی غیر از بـراین؟یعنی ممکن بود؟به بـراین نگاه کرد.خسته و بی صدا درمبلی فـرو رفـته بود و اطراف را تماشا می کرد.یعـنی او بود؟یعنی آنقـدر ازدست نیکلاس عصبانی بود؟بخـاطر حمله ی دیشب؟بخاطـر او؟مگر او چه ارزشی برایبراین داشت؟اما نیکلاس تیر خورده بود,پس یکی با خودش اسلحه آوردهبود!کدامیک؟چرا؟یعنی لوسی و هلگا مربوط به نیکلاس نـبودند؟لوسی در مقابلجمع در مورد عفت و پاکی اش توسط پرنس تهدید شده بود.خوب هلگا چرا؟ او مانعکار بود یا...؟اینها نمی توانست کار یک نفر باشد و هلگا می گفت یک نفربیشتر بود و درآن جمع,به گفته ی دخترها,فقط براین و پرنس و دیرمینبودند!..دیرمی؟او دیگر چرا؟
ساعتها درسکوت و نگرانی همه دور دیرمی و نیکلاس حلقه زدند و شاهد جراحیشدن دقیق و ماهرانه ی نیکلاس تـوسط دیرمی شدنـد.محشر بـود!همه بـانـاباوری و تحسین نگاهش می کردند و دیـرمی انگارکه ساده تـرین کار عالم راانجام می دهد,آرام و خونسرد بود.دستها,لباسها,ملافه ی روی کاناپه و تمامسینه و
ران لخت نیکلاس از خـونش سـرخ و رنگیـن شده بـود اما زیبـا بـود عـرضه ومهارت دیرمی و بـازگشتن تدریجی نیکلاس به زندگی!در هرگلوله ای که خارج شدهمـه با اشتیاق و شادی کف زدند و وقتی بخـیه زدن شروع شدآرامش به چهره هابازگشت اما ویرجینـیا و مارک و نـورا نتوانستند نگاه کنند!پرنس بـر سرکاناپه ایستاده بود و با افتخار,دیرمی را نگاه می کرد و لبخند می زد امابراین همچنان نشسته بود!
عصر شـده بود.باران پخش و پلامی بارید.نیکلاس زنده مانده بود اما از بسخون از دست داده بود تا مرز مرگ,بدحال بود.دیرمی خسته بر مبل ولو شدهبود.مارک وماروین رفته بودند به سیم تلفن رسیدگی کنند چون حدس می زدندکارهرکسی که بود از بیرون این کار راکرده بـود.پرنس بـدون حـتی لحظـه ای نگاهکـردن به ویرجینیا,روبروی دیرمی نشسـته بود و براین خسته از نشستن,قـدم میزد تا اینکه جـسیکا پرسید: (شما دیشب قبل از غیب شدن لوسی و هلگاکجابودید؟)
-
طرف صحبتش با براین و دیرمی و پرنس بود.سوالی پرسیده بودکه هیچکس ازجملهخود ویرجینیا جرات نمی کردند فکرش را بکنند.قبل از همه براین باتمسخرگفت: (چیه؟می خواهی بازجویی بکنی؟)
جسیکا مقاومت می کرد:(یکی باید این سوال رو ازتون بپرسه!)
پرنس زمزمه کرد:(و اون شخص تو نیستی!)
(چرا طفره می رید؟)
اینبار دیرمی گفت:(تو دقیقاً چی می خواهی بگی؟)
فیونا وحشت کرد اما جسیکا ادامه می داد:(خودتون می دونید چی می خوام بگم!)
پرنس خندید:(نه نمی دونیم!...توضیح بده!)
جسیکا بدون ترس گفت:(کارکدومتونه؟)
هر سه خندیدند.نورا از ترس دخالت کرد:(جسیکا بسه...به تو مربوط نیست!)
بناگه جسیکا داد زد:(چطور مربوط نیست؟لوسی و هلگا دوستهای من هستند و...)
براین مجال کامل کردن جمله اش را نداد:(و این هیچ به تو حق دخالت کردن نمی ده!)
جسیکا عاشقانه به او خیره شد:(چرا اینطوری می کنی براین؟توکه می دونی منظور من چیه!)
-
پرنس باز هم خندید:(نکنه می ترسید سر شما هم این بلاها بیاد؟ردیفی,اول لوسی بعد هلگا ومن ونیکلاس و حالاشما!)
دروتیبهطرفداری خواهـرش غـرید:(آره اصلاًمی ترسیم!تلفـنها قطع شدنـد وماشینهاپنچرشدنـد...معلوم نیست تاکی قراره اینجا حبس بمونیم,ازکجا معلومسراغ مانیاند؟)
دیرمی به سردی گفت:(سراغ شما نمیاند چون از فامیل نیستید!)
این حرف همه را شوکه کرد.نورا نالید:(آوه خدای من....جداً؟)
دیرمی به سرعت لبخند اجباری به لب آورد:(شوخی کردم...خواستم کمی بترسونمتون!)
جسیکا به جدل ادامه می داد:(چطور ممکنه؟این حرف که برعکس خیالمون رو راحت کرد!)
(پس کیفش رو بکن!)
(چرا نمی گی دیشب کجا رفتی؟)
(از خواهرت بپرس!)
نگاهناباورانهی همه به سوی دروتی و نورا چرخید.پرنس به خنده افتاد امادیرمیآنقدر جدیوسرسختانه به جسیکا زل زده بودکه جسیکا شککرد:
-
(دخترها...شماچیزی می دونید؟)
اینبار براین هم به خنده افتاد.نورا دیوانه شد:(چرا باید بدونیم؟)
دروتی اضافه کرد:(ماکه پیش بقیه بودیم اما تو بعد از رفتن دیرمی غیبت زد!)
جسیکا با خشم جیغ زد:(خجالت نمی کشی تهمت می زنی؟زود معذرت بخواه دروتی!)
براینخندانبهپرنس خیره شد و او به دیرمی که بالاخره لبخند میزد و ایننگاههاخونویرجینیارا منجمد کـرد!صدای ترمز ماشـین همه را از جاپـراند.اروینبرگشتهبود.ما روینو مارک هم با شوق همراه او وارد شدند.بقیههم بهسویشاندویدند:(چطور شداومدی؟)
(دیرکردید ترسیدیم,زنگ زدیم تلفنها قطع بود پدربزرگ داشت از نگرانی سکته می کرد.)
دیرمی با عجله پیش رفت:(آقای میجر برگشتند؟)
(آره و دایی هنری رو پیدا نکردند!)
مارک شنید:(چی؟چطور شده؟)
دیرمی وسط حرفشان پرید:(اروین اگه موبایل همراهته بده به آقای میجر تلفن کنم.)
اروین دست به کمربندش برد:(چرا نیومدید؟)
(ماشینها پنچر شده!)
مارک با خشم گفت:(این حرفها رو ول کنید باید هر چه زودتر نیکلاس رو ببریم!)
(نیکلاس؟مگه چش شده؟)
فیونا صدایش کرد:(بیا خودت ببین!)
-
اروین موبایل را داد و رفت و دیرمی تماس را برقرارکرد:(الو...الو سلام,بلهمنم...سالمم...هـمه سالم هستیم فقط نیکلاس زخمی شده ...تیر خورده...نه نمیدونیم...نه...داریم میاریم...)
و قـدمزنان ازگروه دور شد.اروین به کمک مارک,نیکلاس را تا دم درآوردند:(دررو بازکنید...براین برو در ماشین رو بازکن...نورا پتو بیار...)
همه همراه آنها بیرون رفتند.بعد ازآنکه تن نیمه جان نیکلاس را در ماشینخواباندند,اروین رو به بقیه کرد: (یک نفری جا هست...کی با ما میاد؟)
نگاهها به سوی فیونا برگشت و او با شوق خندید:(متشکرم بچه ها!)
و به خانه دویـد تـا بچه و وسایلهایش را بـردارد.اروین رو به دیـرمیکرد:(اگـه می خواهـی تـو بـیا برو من می مونم,هر چی باشه خسته شدی...بعداز اون کار بزرگت!)
دیرمی با محبت خندید:(نه,من کاری نکردم...تو برو فقط برامون ماشین بفرست.)
پرنس گفت:(و طایر ماشین...ده نفر هستیم و ماشینها نمی تونند اینجا بمونند!)
فـیونا دوان دوان,بچه درآغـوش برگشت.اروین ماشین را دور می زد:(اگه خودم نتونستم برگردم کارل رو می فرستم دنبالتون.)
دیرمی با عجله گفت:(لزومی نداره برگردید,داره شب می شه بمونه فردا صبح!)
پرنس هم تاییدکرد:(فوقش یک شبه...شما نگران ما نباشید.)
ارویـن سوار می شدکه باز جسیکا سوالی راکه هیچکس توانایی پرسیدن نداشت,به لب آورد:(حـال لوسی چطوره؟)
(توی کماست...سرما خوردگی شدیدی داره و تب کرده و...)
همه با نگرانی به اروین زل زدند و او نفس عمیقی کشید:(و چند بار مورد تجاوز قرارگرفته!)
نورا نالید:(چند بار؟!...خدایا!)
وجمع در سکوت ناگهانی و وحشتناکی فرو رفت.نگاه ویرجینیا با خشمی بی علت بهسوی پرنس ودیرمی برگشت و از دیدن چهره ی متاسف و شوک زده ی هر دو,امیدوارشد.اروین سوار شد:(خداحافظ بچه ها اگه هوا خرابتر نشد سعی می کنم برگردمشما هم مواظب خودتون باشید...)
بـا این حرف تازه همه متـوجه باد شدیدی شدنـدکه موهایشان را بـر هم می ریخت و لباسهـایشان را تکان می داد...(خداحافظ)
***
-
شب شده بود.شام مختصری در سکوت خورده شده بود و همه در سالن دور هم,منتظرنشسته بودند.تقریباً همه مطمعن بودندآنشب امکان برگشتن نخواهنـد داشت امابازکیفـها وکفـشها و لبـاسها را درآستانه ی در جمع کـرده بودند تـا اینکهدانگ دانگ ساعت بـزرگ ویلاساعت یازده شب را اعلام کرد و دیرمی کلید
صحبت را زد:(فکر نکنم کسی بیاد...خیلی دیر شد!هرکی بخواد می تونه بره بخوابه.)
ماروین از جا پرید:(من می رم بخوابم!)
دیرمی اضافه کرد:(اگه صبح یک ماشین اومد اول دخترها رو می فرستیم...)
جسیکا قبل از پخش شدن جمع گفت:(یعنی حالاحال نیکلاس و لوسی چطوره؟)
پرنس زمزمه کرد:(زنده اند!)
جسیکا با موزیگری گفت:(یعنی کارکی بوده؟)
دیرمی غرید:(تو رو خدا شروع نکن!)
(یعنی شماکنجکاو نیستید بفهمیدکارکی بوده؟)
(اینکار فقط تفرقه و دعوا راه می اندازه.)
حرف عاقلانه بود.اینبار دروتی گفت:(چطور؟مگه مقصر بین ماست؟)
ویرجینیا مشکوکانه به براین نگاه کرد.هیچ احتمال دیگری غیر از او,برایمساله ی نیکلاس وجود نداشت. پرنس عصبانی شد:(مقصرکی؟لوسی؟اگه فکر میکـنیدکار یکی از ماست خیلی احمقید!ما هـر سه از اون دختر متنفریم!)
جسیکا لبخند تلخی زد:(دلیل از این بهتر؟)
دیرمی با تمسخرگفت:(اصلاًمی دونی چیه؟واقعیتش من چندنفر رو اجیرکردم تا بگیرند و ببندنش اما اونها زیاده روی کردند...حالاراحت شدی؟)
پرنس به خنده افتاد.جسیکا باورکرده بود:(نیکلاس رو چطور زدی؟)
دیرمی خمیازه کشان گفت:(اون کار من نبود!)
-
نگاه جسیکابه سادگی به سوی پرنس و براین چرخید.پرنس همچنان ریز ریز میخندید:(خیلی خوب قطع تلفنها و پنچر شدن ماشینها رو به گردن می گیرم امانیکلاس رو...نه!)
نگاه ویـرجینیا بی صبرانه به سوی براین چرخید.هر حرف یا عکس العملی,اگرنشان می داد,برای ویرجینیا جواب قطعی بود و او بر عکس آندو,با خشم از جابلند شد:(آره اصلاًمن نیکلاس رو زدم و خوب کردم!)
و یک نگاه گذرا به ویرجینیا انداخت و به سوی پله ها دوید!قلب ویـرجینیافـرو ریخت!بله کار او بـود!آن نگاه...آن نگاه نـاآشنا اما پـر منظور...همهبـه خیـال آنکه این بحث به بـراین برخـورده,موضـوع صحبت را عـوض کردند اماویرجینیا نمی توانست چیـزی را عوض کند!بی اختیار از جا بلند شد و به دنبالبراین بالا رفت...
در بالکن بزرگ ویلابود.کنار نرده ها رو به دریا ایستاده بود و به آسمانسیاه و ابری نگاه میکـرد.ویرجینیا در روشنـایی ضعیف راهـروکه تـا نـیمه یبالکن بـه صورت نـوار پهنی می افـتاد,پیش رفت.بـراین صدای قدمهای او راشنید و زمزمه کرد:(برگرد پایین ویرجینیا!)
ویرجینیا ایستاد:(اما من می خوام بدونم تو...)
(آره من زدم!...نیکلاس رو من زدم!)
ویرجینیا سردی صدایش را تا مغز استخوانهایش حس کرد و لرزید.براین دست چـپشرا زیر بـلوزش فرو کرد و چیزی بیرون کشید:(با این زدم...از خود نیکلاسخریده بودم!)
و بـه تلخی خندیـد و چرخیـد.ویرجیـنیا بـا وجود تاریکی اسلحـه را تـشخیص داد.یک تفنگ متوسط سیاه رنگ!(فکر نکنم دیگه بدردم بخوره!)
و بـه سوی تاریکی دریـا پرت کرد.مدتی سکوت برقـرار شد.ویرجـینیا نمی توانست صورتـش را ببیند:(اما چرا؟چرا براین؟)
براین خندید!ترسناک و متفاوت:(چرا؟...توکه باید بهتر بدونی!)
پس درست دانسته بود!(یعنی فقط بخاطر اینکه می خواست به من...)
(بله فقط بخاطر اینکه می خواست به تو دست بزنه!)
(اما چرا...یعنی...)
(خوب چون من تو رو دوست دارم!)
ویـرجینیا لرزش صدای او و قـلب خودش را تا راه گلو حس کرد.براین خونسردانهادامه داد:(و اون تو رو اذیت کرده بود و باید مجازات می شد!)
ویرجینیا از شدت ترس و ناباوری خندید:(اما اون مجازات خیلی سنگینی بود...اگه می مرد...)
(کاش می مرد...نتونستم!)
نتوانست؟!ویرجینیا با وحشت نالید:(نه...تو داری دروغ می گی...تو نمی تونی تا اون حد بی رحم باشی!)
(چرا من می تونم بی رحم باشم...چون من شیطان هستم...زائیده ی رفتار پرنس!)
ویرجینیا با پشیمانی و دلسوزی به سویش راه افتاد:(نه براین منظور من...)
براین سریع چند قدم عقب رفت:(جلو نیا!)
ویرجینیا متعجب ایستاد:(چرا؟تو چت شده؟)
(نمی خوام آزارت بدم!)
(تو چی داری می گی براین؟)
(دستهای زیادی هستندکه می خواند تو رو بچینندکه یکیشون هم...منم!)
حرف پرنس!(اما چرا؟...چرا من؟)
(هرکسی دلیلی برای خودش داره...عشق,پول,غرور؛هوس...)
اشک خشم پلکهای ویرجینیا را فشرد:(یا دلیل تو؟)
(من مجبورم!)
(چرا؟)
(تهدید شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:(چطور؟)
-
(مادرم توسط نقطه ضعفم تهدیدم کرده تا تو رو هر طورکه می تونم بدست بیارم!)
ویرجینیا نمی توانست به گوشهایش باورکند.براین ادامه می دادو من نمیتونم مثل بقیه احساساتت رو به بازی بگیرم...دروغ بگم و یا سعی کنم بهتتجاوزکنم!پس لطفاً تا دیر نشده از اینجا برو!)
باد شدت گرفت آنقدرکه دکمه های بلوزآبی براین را بازکردتوماها رو نمیشناسی اینجا همه بد هستند انسانهایی که بخاطر ثـروت و شهرت وغرور و لذت ویا...حفظ آبرو...مثل من...دست به هرکاری میزنند)
ویرجینیاکاملاًگیج شده بود.براین چه می گفت؟شوخی می کرد یا جدی بود؟حقیقت را میگفت یا دروغ؟ (نه تو خوبی براین...تو...)
(من سعی کردم خوب باشم اما دیگه نمی تونم!)
ویرجینیابه او خیره مانده بود و حرفای پرنس و دیرمی در مغزش می پیچید"دیریا زود تکتک سراغـت میاند تا صاحب تو و ثروتت بشند...به هر حقهای!","شاید پرنس برایاثبات حرفهـاش کسانی رو سراغت بفـرسته تا تـو روبترسونه!"حرف کدامیک داشتاجـرا می شد؟دیـرمی یا پـرنس؟یا خودبراین؟...(اگه از خودم مطمعن بودم,اگهمی دونستم می تونم خوشبختت کنم,اگهمی دونستم دوستم داری و جواب مثبت
می گیرم...اگه می تونستم خوب باشم بهت در خواست ازدواج می دادم اما حیف که...)
ویرجینیا احساس درد در سینه اش کرد.پرنس اینقدر خوب نبود!براین من دوستت دارم و...)
(نه به اندازه ی پرنس!..این کمکی نمی کنه!)
ویرجینیاشرمگین سر به زیر انداخت و براین اضافه کردکاش کمک بیشتری ازدستم بر می اومد تا برات می کردم اما تنهاکاری که می تونم برات بکنم اینهکه...بذارم بری!)
ویـرجینیا با وحشت نگاهش کرد.باد دو طرف یـقه ی بلـوزش را به سینه ی لختش می زد...(یا تو براین؟از تهدید نمی ترسی؟)
براین نفس عمیقی کشیدنه دیگه...از ترسیدن خسته شدم!)
ویرجینیا میان چند احساس متفاوت مانده بود.تعجب,نگـرانی ,دلسوزی,نفرت,خـشم ,علاقه,خستگی؟(لطـفاً برو ویرجینیا...)
ویـرجینیا باآوارگی چرخیـد تا برگرددکه براین اضافه کردلطفاً منو ببخشو...)باد موهای سیاهش را بهم می ریخت و امشب در اتاقت رو قفل کن!)
***
صبح با صدای تق تق در از جا پرید.دیرمی بودکارل اومده دنبالتون.)
درصنـدلی عقب ماشین کنار دروتی نشسته بود و به پسرهاکه در ایوان صفبستهبـودند,نگاه می کـرد و تازه درک می کرد براین نگاه سردتری نسبت بهبقیهداشت!به پرنس نگاه کرد.به بزرگترین شور و هیجان و عشقش در زندگی.اوراهنوز هم زیباترین می دید و او هنـوز هم بی اعتـنایی می کرد.برایتـرمیمرابطه چکار می تـوانست بکند؟خـود را تقدیم می کرد؟اگر مطمعن بودموفقخواهد شد این کار را می کرد اما
نه...او با اعتماد نکردن به پرنس مدتها قبل این شانس را از خودگرفته بود.
کارل ماشین را روشن کردزود طایرها رو بزنید و بیایید...پدربزرگ نگرانتونه!)
پرنس دهانش راکج کرد و دیرمی دست تکان دادخداحافظ...)
و ماشین راه افتاد.
درطول مدتی که ویرجینیا در خانه ی دایی بود,هـیچ تغییری در مشکلاتفامـیلنشد.لوسی همچنان در بیمارستان بستری بود.نیکلاس بر اثر خونریزی شدیدبهکما رفته بود و این با غیبت اسرارآمیز دایی هنـری, دو ناراحتیعظیمپدربزرگ شده بود اما درآن خانه هم مشکل جدید و جدی بوجودآمده بودکهمخـتصویرجینیا بود وآن تغییر ناگهـانی و عجیب رفـتار و حرکات کارلبود.کمتـرسرکار می رفت,کمتر حرف
می زد,عصبی اما خـنده رو شده بـود ودیدار هلگـا راکه در عـشق و دوری اوپـر پـر می زد,به هر بهانه ی احمقـانهای رد می کرد.اما اینها نـبودکهباعث ترس و نگرانی ویرجینیا میشد.مشکل,نگاههای متفاوت و پر منظورکارلبودکه اغلب با یک لبخند هوسناک اورا تعقیب می کرد.ویرجینیا تمام تلاشش رامی کرد با او تنـهانمـاند.حالادیگر می دانـست دستهای زیادی بـودندکه میخواستـند او را به هـردلیل مسخره ای بچینند و مسلماً یکی از این دستهامتعلق به کارل بود!
هفتهی سختی برای ویرجینیا شروع شده بود.دایی از صبح تا شب سرکار میشد,سمنتامدرسه می رفت و زن دایی بیـمارستان پیش لوسی و ویرجیـنیا خواهناخواهباکارل که به علتهای گوناگون سرکار نمی رفت, تـنها می ماند!فقطوجودخدمتکارهـا خیالش را راحت می کرد و او اغـلب سعی می کرد مقابل چشمآنها
بـاشداما می دیدکه این کـارش کارل را مشکوکـتر و حریص تـر وگستاختر میکند بطوریکه یکبار درراهرو او را به دام انداخت و با خشونت پرسیدتو چتشده؟چرا از من فرار می کنی؟)
ویرجینیا از روی ناچاری خندیدشما منو می ترسونید...چرا هر جا می رم دنبالم میایید؟)
کارل با لبخند شرارت باری بر لب گفت با من بیا بگم چرا!)
-
وسعی کرد او را بگیرد اما ویرجینیا به بهانه ی آب خوردن خود را بهآشپزخانهانداخت و تا رفتن کارل با خدمتکارهاگرم صحبت شد.فردایش با زندایی بهبیمارستان رفت و باز عصر نشده کارل بـه خانه برگشت و اینبارآنقدرپرروییکردکه در مقابل خدمتکارها از او خـواست به کتابخانـهبروند.ویرجینیـا سعیزیادی کرد از رفتن ممانعت کند اما نتوانست چون کارلاز دستپاچگی او عصبانیشـده بود وکم کم زورگـویی
میکرد پس ویرجینیاهمراه او راهی کتابخانه شد.به محض بسته شدن در,کارلدوباره صمیمی شدخسته ام کردی دختر!من فقط می خوام با تو در مورد یک چیزیمشورت کنم!)
ویرجینیا باور نکردچرا با هلگا مشورت نمی کنید؟)
(چون در مورد اونه!)
(چیزی شده؟)
کارل به سوی مبلهای چرمی کتابخانه رفت حرف زیاده...بیا بشین!)
ویرجینیا با اکراه رفت وکنارش برکاناپه ی دو نفری نشست وکارل زمزمهکردامیدوارم بتونی درکم کنی وکمکم کنی...)لحـظه ای سکوت کرد و بـا یک آهکوتاه دوبـاره شروع کردبـذار اول یک چیزی ازت بپرسم...تا حالاعاشق شدیویرجینیا؟)
نگرانی به ویرجینیا روی آوردشاید...چطور؟)
کارل با نگاه پر دردی به او خیره شدپس می دونی چقدر سوزنده است؟)
ویرجینیا به خود امیدواری داد.او داشت در مورد عشق هلگا حرف می زد!(سوزنده اما قشنگ!)
(وقـتی قـشنگه که بتونی بهش برسی!)و سر به زیر انداخت زندگیما ثروتمندهااز هر جهت هم بی نقص و زیبا باشه از یک جا می لنگه و اونم ازعشقه...هـیچجوونی حق انتخاب نـداره و مجبـوره باکسی ازدواج بکنه که پدرشبخاطر موقعیتشغلی و مالی یا مقامی صلاح می دونه در غیر این صورت طرد میشه!)
ویرجینیا بی اختیار زمزمه کردمثل مادر من!)
نفهمیدچرا اینراگفت.حرفهای کارل برایش منطقی آمده بود.کارل سر بلندکردبله مثل مادر تو,مثل شوهر خاله جویل و...مثل من!)
شوهـرخاله؟او؟لعـنتبر او چه می خـواست بگوید؟(می دونی ویرجیـنیا,منهیچوقـت عاشق نشده بودم ومزه اش رو نمی دونستم برای همین کورکورانه هر چیپدر و مادرم و اطرافیانماز من خواستند اجـراکردم حالامی بینم که اشتباهکردم!منم حق انتخابداشتم,منم حق عاشق شدن و خوشبخت شدن داشتم...)
ویرجینیا وحشت کردیعنی هلگا انتخاب شما نبود؟)
کارل شرمگین سرش را به علامت نه تکان داد و ویرجینیا بـطور ناگهانی دلش برای هلگا سوخت امـا اون عاشقتونه!)
(بله من انتخاب اون هستم اما چرا؟چرامن نه؟بنظرت من باید فدای خواسته ی اون بشم؟)
به ویرجینیا زل زد و او هل کردنه اما...)
(توبودی چکار می کردی؟دیوانه وار و برای اولین بار توی زندگی ات عاشق یکیشدیاما نامزد داری.. نامزدی که هیچ احساسی نسبت بهش نداری؟)
ویرجینیاکم کم نسبت به او احساس دلسوزی می کردمن نمی دونم!)
کارل کم مانده بود به گریه بیفتد و این ویرجینیا را می ترساندتو درکم می کنی مگه نه؟)
(بله...اما شما چکار می تونید بکنید؟)
(می خوام نامزدی رو بهم بزنم!)
(یا پدر و مادرتون؟)
(اونا هم درکم می کنند...می دونم!)
(یا هلگا؟اون براتون می میره!)
(یا من؟منم برای تو می میرم!)
ویرجینیانفهمید چه شـنید!کارل خـواست دستش را بگـیرد اما ویرجینیا بـا یکحرکت سریعاز جـا پرید. کـارل وحشی شد و به گـوشه ی دامن او چنگانـداخت نه لطفاً از من فـرار نکن...دارم از عـشقت دیونه می شم...بهم رحمکن...)
ویـرجینیاکم مانده بود از شدت خشـم به او سیلی بـزند این یک مسخره بـازی بودبگیدکه دروغ گفتید... بگیدکه دارید شوخی می کنید)
کارل او را رها نمی کردتودختر رویاهای من بودی خیـلی سعی کردم فـراموشتکنم چون می دونـستم دوستمنداری اما نتـونستم,بـاورکن هیچکس نمی تـونه مثلمن دوستت داشته بـاشه وخوشبختت کنه...نـه پرنس نه براین نه دیرمی...)
شنیدن نام پرنس آنقدر به ویرجینیا قدرت دادکه دامنش را از چنگال او بیرون بکشد و فرارکند.
تمامروز فکر ویرجینیا مشغول این مشکل جدید بود.چرا باید این اتفاقات سراو میآمد؟یعنی کارل واقعاً عاشقش شده بود یا او هم یکی از افراد داخللیستبود؟حتی اگر نبود او چکار می توانست بکند؟
***
عصرآن روز لوسی را ازبیمارستان آوردند و جشن کوچکی برایش برگذارکردند.دخترهای استراگر همبـودند.همینطور هلگا و ماروین و اروین و فیونا و چندنفر از دوستان لوسی همآمده بودند.حال لوسی زیاد خـوب نبـود اصلاًحرف نـمیزد و عکس العمـلی نشـاننمی داد بـا این وجود بـاز همـه از بـدست آوردنسلامتی اش شاد بودند اماوجود هلگا و رفتار مالکانه اش برکارل,گرفـتگیکارل و نگاههای عـاشقانه اشبر ویرجینیا,او را رنج می داد.آواره و عصبانیبود!چه خوب که فردا یکشنبهبود.
صبح،ویرجینیا به بدرقـه ی آنها تا نیمه ی حیاط رفت.امیـدوار بودموردتـرحم و الطاف پـدربزرگ قـرار گرفـته و دعوت شده باشد اما حواس همیشانبـرلوسی بود و جشنی که قـرار بود به افـتخار سلامتی او در خانـه یپدربـزرگگرفـته شـود.بعـد از غـیب شدن ماشینشان,ویرجینیا نـاامید بـه خانهبـرگشتو محـض سرگرمی سراغ ضبط بزرگ خانه رفت وآهنگی بازکرد اما باز فکرشمنحرفکارل می شد.شاید بهتربود باکسی در این باره مشورت می کرد مثلاًبابراین!اما نه هلگا خواهر او بود.یا پرنس؟مسلماً فقط مسخره اش می کرد وعشقکارل را دروغین قـلمداد می کرد.شاید هم واقـعاً اینطور بود!یـادیرمی؟بلهاو قـول کمک داده بود و حتماً می توانست نجاتش دهد!به سوی ضبطدوید وخاموش کرد.گوشی بی سیم را برداشت تا به دیرمی تلفن کندکه یکی ازخدمتکارهاوارد اتاق شدخانم ما داریم می ریم,غذای شما توی فر...)
ویرجینیا وحشت کردکجا دارید می رید؟)
(آقای کارل میجر به هممون مرخصی دادند.)
قلب ویرجینیاکوبیدحالا؟)
(بله...تا فردا صبح!)
ویرجینیاکم مانده بود داد بزندپس من چی می شم؟منو تنها می ذارید؟)
(نه...آقا دارند برمی گردند...)
لعنت بر او!(با اجازه خانم!)
و چرخید و از اتاق خارج شد.کارل داشت بر می گشت!حتماً یک قصدی داشت که خانه را خالی میکرد!
بایدمخفی می شد...نه!باید فرار می کرد!دوان دوان خود را به اتاقش رساندودست بهوسایلهایش انداخت کیف پول,دفتر خاطرات,برس...!قلبش انگارکه دردهانشبود.حالت تهوع پیداکرده بود.کجا می توانست برود؟نه,وقت برایفکرکردننداشت,کیف را بر دوشش انداخت تا پایین برودکه صدای باز و بـسته شدن
در پایین را شنید.رسیده بود!ویرجینیا با عجله کیفش را زیر تخت فروکردورفت برکاناپه نشست و بمنظور ردگم کـنی,مجله ای برداشت و مشغـول ورقزدنشد.دستهایـش به وضوح می لـرزید.چه اتـفاقی خواهد افتاد؟حالاچکار میتوانستبکند؟(سلام دختر عمه جون!)
به چهارچوب در رسیده بود.کت خاکستریاش را بر شانه انداخته بود ولبخندچندش آوری بر لب داشت ویرجینیا تمام سعیشراکرد خود را خونسرد نشانبدهد سلام...چرا برگشتید؟)
کارل داخل شددلم برات تنگ شد!)
داشتشـروع می کرد!ویرجینیا به ورق زدن مجلـه ادامه داد وکارل آمدوکنارشنشست.مدتی بی صدا او را تـماشاکرد و بعـد با پررویی دست درازکردوگـونه یاو را نوازش کرد.ویرجینیا سرش را عقب کشید: (لطفاًآقای میجر!)
(خـواهش می کـنم بـاهام رسمی حرف نـزن!)و بـه سویش خـم شدخدای من...امـروز خیلی خـوشگل و خواستنی هستی!)
ویرجینیا با خشونت مجله را بـر روی میز پرت کـرد و از جا بلند شـد اماکارل همانطورکه انتـظار می رفت دستش راگرفت کجا می ری عزیزم؟)
ویرجینیا دستش راکشید اماکارل رهایش نکردچرا باهام حرف نمی زنی؟)
(حرفی ندارم...می شه ولم کنید؟)
وکارل رهایش کرد اما از جایش بلند شدتو یک ذره هم دلت به حالم نمی سوزه؟دارم از حسرت وعشق تو دیونه می شم بی رحم!)
ویرجینیاصدای بسته شدن در را شنید و فهمید تنها شدند پس بـاید با ملایمتبـرخورد میکرد.بـه او نگاه کرد.عاجزانه و نیازمند به او زل زدهبود.پرسیدازم چه انتظاری دارید؟)
(قبولم کن...منو به آرزوم برسون!)
ویرجینیا راه افتاد.فقط باید با او در یک جا نمی مانداما من عاشقتون نیستم!)
کارل هم در پی اش راهی شدعشق من اونقدر بزرگه که به هر دومون کافیه!)
به راهرو رسیدندشما باید فرصت بدید فکرکنم!)
(تاکی؟من تا حالابه سختی تونستم تحمل کنم دیگه یک روز هم طاقت ندارم!)
برای چه کاری طاقت نداشت؟(شما ازم انتظار زیادی دارید!)
(همینقدرکه فرصت می خواهی نشون می ده جوابت منفی!)
به راه پله رسیدند.ویرجینیا به در نگاه کرد.حرفی نداشت بگوید.باید میرفتاماکجا؟کارل از عقب می آمد تو دروغ گفتی نه؟تو هیچوقت عاشق نشدی اگه شدهبودی درکم می کردی!)
به سالن رسیدند.ویرجینیا بناچار ایستاد و رو به اوکردشما چی می خواهید؟)
کارل عاشقانه به او خیره شدجوابم رو..تو رو!)
(بخاطر چی؟پول؟غرور؟هوس؟...)
کارل تعجب نکردبخاطر عشق!)
ویرجـینیا با خستگی خنـدید و دوباره راه افتاد.کارل غریدباور نمی کنینه؟ازم انتظار داری چکار بکنم؟ خودم رو بکشم باور می کنی که دوستت دارم؟)
ویرجینیا به در می رسیدکه کارل جلویش دویدکجا می خواهی بری؟)
ویرجینیا ترسیدمی رم باغ قدم بزنم!)
کارل خواست بازویش را بگیردکمی بشینیم حرف بزنیم!)
ویرجینیا عقب دویدحرفی نمونده آقای میجر!من فرصت خواستم اما شما دارید اذیتم می کنید!)
کارل گرفـته شدفرصت می خواهی؟باشه بهـت می دم اما یک شرطی داره!)و نگاهـش ملتمسانه به سوی دهان ویرجینیا چرخیدیک بوسه بده!)
نه!آنها تنها بودند.اگر شروع می کرد...ویرجینیا عقب عقب راه افتادشما خیلی بی شرم هستید!)
کارل خندان به سویش راه افتادفقط یکی...کوچیک...)
پاهای ویرجینیا می لرزیدنه...راحتم بذارید!)
-
وبرگشت و پشت به او راه افـتاد.به درها نگاه می کرد و سعی می کرد راهفـراریپیداکندکه بناگـه کارل از عقب او راگرفت و چرخاند وکمرش را بهدیوار اتاقنشیمن کوبیدحوصله ام رو سر نبر ویرجینیا!)
ودست برگونه هایش چسباند و سر او را به زور بلندکرد,تن ویرجینیا را باتنخود به دیوار فشرد و سرخم کرد.ویرجینیا با وحشت شروع به تقلاکردنه تو روخدا...نه آقای کارل...)
کـارل مچ دستهای او راگرفت و سرسخـتانه برای یافـتن دهان او,لبهایش را بهگونه و موهای او می کشیدمن بوسه می خوام...اگه ندی به زور ازت می گیرم!)
وآنچـنانحریصانه تنش را به تـن او مالیدکه ویرجیـنیا فهمید اگر هـمانلحظه خودراآزاد نکندکارل او را بـدبخت خواهدکرد پس با وجودآنکه دیگر توانمقابلهنداشت به محض اینکه کارل موفق شد چانه ی او را بلندکند,ویرجینیادستش رابلنـدکرد و با ناخونهایش به چشمان برافـروخته از شهوتش چـنگزد!کارل فریادیکشید و عقب دوید و ویـرجینیاآزاد شد.بـدون لحظه ای وقـتتلف کردن به سویپـنجره ی اتاق
دوید و بازکرد,خود را به ایوان انداخت و دوید و دوید تابه خیـابـانرسید.می لـرزید و نفـسش به شماره افتاده بود.ماشین زردی ازجلویش رد شد.باعجله داد زدتاکسی!)
تکیه داده بود و بی صدا می گـریست.این نمی توانست عشـق بـاشد.کارل نمیتوانست عاشق باشد!خدایا چقدر ترسیده بود!راننده پرسیدکجا می رید؟)
کجا؟نفهمید چطور شد چهره ی میبل مقابل چشمانش آمدمنزل آقای سویینی رو می شناسید؟)
(پرنس سویینی؟مگه کسی هست اونو نشناسه؟اونجا تشریف می برید؟)
(بله اما پول همراهم نیست,وقتی رسیدیم می دم.)
(اختیار دارید...ما از مهمون آقای وکیل پول نمی گیریم!)
وکیل؟!ویرجینیا ازآینه به چهره ی جوان راننده نگاه کرد.آدم شوخی بنظر نمی آمد!
خانهی خاله اینها خلوت بود.چون ظهر بود خدمتکارها بـرای استراحت بهاتـاقهایشانرفـته بودند و فـقط رئـالف و میـبل به پیـشوازآمدند و اوچقـدر به آن محیطآرام وآن زن آرامش بخـش نـیاز داشت.میبـل از چشمان مرطوبو سرخ و سر و وضعنامرتب او به چیزهایی پی برد اما باز اجازه داد او درددل کند وآرام شود وویرجینیا درد دل کرد وآرام هم شد.میبل مادربزرگی بودکهاو هیچوقت نـداشتاما هـمیشه احتیاج
داشت!
***
شب دایی آنجاآمد.وقـتی ویرجینیاخبر را از خـدمتکار شنید بـند دلش پارهشد.چراآمده بود؟خود را با نگرانی ودودلی بالای پله هـا رساند.دایی درسالن پایین بـود و وحشیانه قـدم میزد.او عصبانی بـود!کاش خاله یا پرنسخانه بودند سلام دایی.)
دایی سر بلندکردسلام و زهرمار!بیا پایین ببینم!)
زانوهای ویرجینیا به لرز افتاد اما به سرعت پایین رفت چیزی شده؟)
دایی تا یک قدمی اش نزدیک شدبله که شده!پسرم از عشق تو دیونه شده و تو می ذاری و می ری؟)
نفرت در وجود ویرجینیا پیچیدبله دیونه شده!با وجود اینکه با هلگا نامزده به من درخواست می داد!)
دایی داد زدچون عاشقت شده بود!)
ویرجینیا هم صدایش را بالابردچون عاشقم بود بهم حمله کرد؟)
(اگه عاشقت نبود دست به خودکشی نمی زد!)
(چی؟!خودکشی؟)صدا درگلویش حبس شدچطور؟چکارکرده؟)
(خودشو از بالکن به استخر خالی بابا اینها انداخته...هر دو پاش شکسته!)
ویرجینیا نمی توانست باورکنده...این ممکن نیست!)
دایی با صدای بغض آلودی گفت اگه بـاور نمی کنی بیـا بریم خودت ببـین!ون داره بخاطر تـو با جـونش بازی می کنه اونوقت تو...)
وگریست!ویرجینیا احساس کرد قلبش را پاره کردنددایی لطفاً خودتونوکنترل کنید...من,من متاسفم...)
بناگه صدای تمسخرآمیزی در سالن طنین انداخت تو رو خدا بس کن مردک حقه باز!)
پرنسبود.درآستانه ی در پوشیده در بلوز شلوار سیاه ایستاده بود.بغضگلویویرجینیا را فشرد.چقدردلش بـرای چشمان آبی و چهره ی جذاب و شیرینش تنگشدهبود.دایی با ناباوری به سویش نگاه کـرد.پرنس می خندیدهر جا بخواهی میتونی دروغهای کثیفتو بگی اما توی خونه ی من نمی تونی!)
ویرجینیاگیج شده بود.دایی هم!تو چی می خواهی بگی؟)
پرنس یک دستی در را بازکردمی گم گورتوگم کن!)
دایی غریدخیلی پست شدی!)
(مجبورم مثل تو باشم تا زبونم رو بفهمی!)
دایی بناچار رو به ویرجینیاکردبیا بریم...توی راه حرف می زنیم!)
وخواست دستش را بگیردکه ویرجینیا قدمی عقب گذاشت.او نمی خواست موضوعادامهپیداکند اوهنوز هم کارل را نمی خواست!این حرکتش دایی را شوکهکردیعنی چی؟!)
پرنس بجای ویرجینیا جواب دادیعنی خداحافظ!)
دایـی دقـایقی ساکت و متعجب بـه ویـرجینیا نگـاه کرد و بـعد زمزمه کردپس زنـدگی پسرم عین خیالت نیست!)
ویرجینیا ناراحت شدنه دایی فقط من...)
دایی بانفرت حرفش را بریدفاحشه ی سرراهی!دیگه به چشمم دیده نشو!)
-
ویرجینیااحساس ضعف کرد!دایی برگشت و به سرعت خانه را ترک کرد.ویرجینیادیگرنـتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.صورتش را با دو دست مخفی کرد و هقهقگریست.میبل به کمکش رفت چه خوب که شانه ی استوار او بود.در بـسته شدوقـدمهایی که مطمعناً متعـلق به پرنس بود نـزدیک شدمی بینم که بازمحماقتت کار داده دستت!)
میبل ناراحت شدلطفاً پرنس...دخترک بیچاره از صبح...)
(می شه بری کنار میبل؟من می دونم چی می گم!)
میبل رهایش کرد و ویـرجینیا همچنـان سر بـه زیر ماند.پرنـس به او نزدیک نشدمی دونستم خیلی ساده و زودباوری اما نه دیگه اینقدر!)
ویرجـینیا به پـاهای اوکه محکم و مطـمعن روبرویش ایـستاده بود,نگاه کـرد و پرنس ادامه دادبه من بگو جداًعـشق کارل رو باورکردی؟)
ویرجینیا سر بلندکرد.لبخند تحقیرکننده ای بر لبهای زیبای پرنس نقش بستهبودیعنی واقعاً توخیال کردی عاشقت شده واز عشق تو دست به خودکشی زده؟)وشروع به قدم زدن به دور اوکردتماماون مزخرفات عاشقـانه که احتمالاًتـویاین مدت برات بازی کرده جزو نقشه هاشبوده برای راضی کردن تو...و ضاهراًداشته موفق می شده!)
بله چیزی که ازپرنس انتظار می رفت این بود اما امکان داشت درستباشد؟(توکارل رونمیشناسی...اون هر هفته با یک دختر می خوابه!عاشق شدن یابه عبارت ساده ترعیاشی توی خـون اونه اما خـوب مساله ی تو فرق میکرد پدرو مادرش باید همهچیز رو درمورد ثروتت به اون گفته باشندکه اون اینطوربرایبدست آوردنت نقشهی ماهرانه کشید و اجراکرد و می بینی که چقدر دایی راحت وخوب کمکش می کنه!)
احساسآرامشی ناگهانی ویرجینیا را در برگرفت.بله دیرمی هم به او تذکر دادهبودباور نکند...براین هم... و حتی اگر واقعیت داشت اوکه کاری نمی توانستبرایشبکند!(یعنی اون خودکشی نمی کرده؟)
پرنس قهقهه زدمسلمه که نه!)
و روبرویش رسید و ایستاد.جای زخم پیشانی اش بشکل یک حلال از فرق سر تانزدیک ابروی راستش از زیر موهای طلایی کنار رفته,دیده می شداون افتادچون مثل سگ مست کـرده بود...)و همانطور خـندان دوباره راهافتادخودکشی...خدای من!)
***
ساعـتیازده شب بودکه براین دنبالش آمد.ویرجینیا تازه گل ساختن را تمامکردهبود.گلی که به اصرار میبل برای فـرار از ناراحتـی و فکر و به لجپـرنس درستکرده بود.پـرنس حـمام بود و او وقت برای صبر کردن و نشان دادنگل و یادآوریقرار قبلی او مبنی بر رقصیدن پرنس در عوض ساختنآنرا,نداشت.پس به اتاقش رفتتاگل راکه یک مینای سفید بود در اتاقش بگذاردو نامه ای کوتـاه برایشبـنویسد...دوباره
دیدن تخت او تن ویرجینیا را مورمورکرد.لبهای او...بوسه ی او...عشق او...زیباترین چیزهای عالم بود.
اتاقـشمرتب و تمیـز بود و روی میز تحـریرش تقـریباً خالی بود.گل را بررویمیزگذاشت و برای یافتن کاغذ و قلم یکی ازکشوهای میز را بازکرد.چندیـنکتابضخیـم کنار و روی هم چیده شده بود.با عـجله بست وآن یکی کشو رابازکرد.دستهای ورق نوشتـه شده و یک جعبه ی فـلزی کوچک بـر رویشان بـود.
ورقـه هارا بـرداشت تـا بلکه کاغذ سفـیدی ازلایشان پـیداکندکه متوجـهزیـباییپـسرانه ی خـطش شـد و بی اختیار سرمقاله را خواند"قاضی ویلسون چهمیگوید؟"ویرجینیا متعجب شد.باکنجکاوی ادامه ی ورقه را نگـاه کرد.نـوعیمصاحبهی رسمی بنظـر می آمد.کـشوی قـبلی را بـازکرد و تیـترکتـابها راخـواند"در
کـریدورهایتنگ دادگاه","قـوانین دولتی بند سـه","مجازات"اما اینهاکتابهایدرسیبودند!مال دانشجو های حقوق!یعنی چه؟مگر پرنس دانشجوی هنر نبود؟یعنیپرنسدروغ گفته بود؟به همه؟!آن کشو رابست و متـوجه جعبه درکشـوی قبلیشد.یعـنیدرآن چه می تـوانست باشد؟بـرداشت چیزهای سنگینی داخلشصـداکردند.گلـولهبود؟! بازکرد و ازآنچه دیـد متعجب سر جا ماند.یک مشت تیلهی کهنه!ناگهانصدایی
در اتاق پیچیدبازرسی ات تموم شد؟)
پرنسبود!با حوله ای به دورکمر,نیمه لخت و خیس وارد اتاق می شد.ویرجینیابناگهآنچـنان هـل کردکه جـعبه را از دستـش انداخت و تیله ها از داخلش بهبیرونپرتاب شدند و اطراف قل خوردند!(میشه بگی تو توی اتاق من چه غلطی میکنی؟)
عرق شرم و ترس بر تن ویرجینیا نشست من...من فقط...کاغذ...)
پرنس روبرویش رسید.آنقدر عصبانی بنظر می آمدکه ویرجینیا از تـرس اینکه او را بزندکمی عـقب رفت! (کسی ازت خواسته جاسوسی منو بکنی؟)
ویرجینیا لکنت زبان گرفته بودنه...نه...گل درست کرده بودم و...)و باعجله برگشت وگل را از روی میز برداشتایناها...و می خواستم برات بنویسمچون براین اومده و...)
(تو چیزی ندیدی!)
ویرجینیا نفهمیدچی ؟!)
صدای پرنس از شدت خشم می لرزیدتو چیزی ندیدی...می فهمی؟هیچی!)
تـن ویرجینیا سرد شد.پرنـس ازلای موهای خیسش که بـر پیشانی اش چسبیده بودآتشین نگاهش می کرد: (وای به حالت اگه به یکی بگی!)
ویرجینیاآنقدروحشت کرده بودکه نمی توانست حرف بزند.هیچوقت او را تـا این حد عصبانی ندیده بـود: (من...من متاسفم!)
پرنس دندان بر هم فشرد مطمعنم!)
ویرجینیااز زیر چشم میدیدکه دستهایش راهم مشت کرده!(اگه روزی بفهمم بهیکی گفتی مندانشجوی حقوق هستم می کشمت,هم تو رو هم اونو!...می شنوی؟)
ویرجینیا احساس ضعف و بی هوشی کرد بله...بله...چشم!)
پرنس از سر راهش کنار رفت حالابروگم شو!)
ویرجینیا به زحمت خود را از افتادن حفظ کرد و هر طوری بود خود را به بیرون اتاق رساند.
***
-
اوضاعدر خانه ی کلایتونها هم تعریفی نداشت.همه چیز تغییرکرده بود.براینشدیداًساکت و سرد شده بود و ویرجینیا با وجود دانستن علتش باز احساسناراحتی میکرد چون بیـشتر از همـیشه به یک دوست و همدرد و همصحبت نیازداشت.او بهبراین نیـاز داشت.از طرفی اخلاق هلگـا هم به طرز وحـشتناکیخسته
کنندهشده بود.اوکه بخاطر بستری بودن نـامزدش از همه چـیز بی خبر,یا بهملاقـاتشمی رفت یا در خانـه می ماندو باآه و ناله و شکایت هایش همهراکلافه می کردو مسلم بود این ناراحتی و رفتارش بر روحیه ی ویرجینیاکهخود را در اینماجرا سهیم می دانست,تاثیـر مستقیم می گـذاشت.غـیر از اینهابرخـورد سخت
پرنسبعد از دیدن کتابهایش,او را نگران وناامیدکرده بود.دیگر مطمعن بودرابطه اشبطورکامل با او قطع شده بود.پـرنس حـتماً از او مـتنفر شده بود واو دیگـرروی رفـتن به آن خانه و شانـس دیدن معشوقـش را نداشت.اما عجیب ترو متفاوتتر از همه رفـتار خاله پگی بود.از لحظـه ی ورودآنچنـان باویرجینیاگـرم ومهربان ودلسوزانه برخورد می کردکه تا حد فکر از دست دادنسلامتی روانیاش,ویرجینیا را می ترساند! به او محبتهای بی جا و وافری میکرد,هدیه میخرید,ناشیانه شوخی می کرد,او را به حرف می کشـید,از عقـایدشمی پرسید والبته در هـر فرصتی از براین تعـریف می کرد!ویرجینـیاکه علتاین کارهایش رااز نگاه خشمگینانه ی براین فهمیده بود,بجای خوشحال شدن حرصمی خورد!
وسط هفته بودکه خاله برای رسیدن زودتر و بهتر به منظورش,از براین خواستویرجینیا را به سینما ببرد و براین بالاخره ترکید ماما لطفاً تمومش کن!سهروزه خودتو مسخره کردی دیگه بسه!)
خاله که از پسر سر به زیر و ترسواش انتظار چنین جوابی نداشت با ناباوری خندیدتو چت شده؟)
براین سراپا از خشم می لرزیدهممون می دونیم توی سینما چه غلطی می کنند!)
ویرجینیا شوکه شده بود.خاله هنوز هم باور نمی کردمن می خوام ویرجینیا سرگرم بشه!)
(چرا؟)
(خواهرزاده ی منه و من دوستش دارم!)
(دروغ نگو!هممون علتش رو می دونیم...)
خالـه با نگرانی به ویرجـینیا نگاهی انداخت و براین جمله اش راکامل کرد بله اونم همه چیز رو می دونـه چون من بهش گفتم!)
خاله وحشت کردتو...دیونه شدی؟!)
بناگه براین دادکشید هستمماما...من دیونه هستم!اینو می خواهی بگی؟دیگهاز نقطه ضعفهام نمیتـرسم,دیگه از تهدیدهات نمی ترسم...من مثل شماها نیستمنمی تونم با احساساتدیگران بازی کنم,دروغ بگم, قلب بشکنم یا مثل حیوونحمله کنم و تجاوزکنم!مننمی تـونم ماما...من ویـرجینیا رو دوست دارم امانـه
بخاطر تهدید تو!)
قلب ویرجینیا لرزید.خاله با تمسخر خندیداینها رو از کدوم کتاب خوندی؟)
براین با خستگی گفتازکتاب عشق!کتابی که تو هیچوقت نخوندی!)
خاله خشمگین خندید عشق؟تو از عشق چی می دونی غیر از پرنس؟برای تو زندگی یعنی پرنـس! خواب یعنی پرنس!غذا یعنی پرنس!)
ویرجینیا خشکید!براین هنوز خونسرد بود من هیچوقت از عاشق بودنم شرم نکردم!)
(اما اون پسره ترکت کرد نه؟مریضت کرد...بدبختت کرد,اذیتت کرد,اینه جوابش؟دوست داشتن؟)
(تـو هیچوقت نمی تونی بفـهمی چون هیچوقـت منو نشناختی,درکم نکردی,پیـشم نبودی,کمکم نکردی, دوستم نداشتی,راستی ماما...)
و لبخند تلخی بر لبهای رنگ پریده اش نقش بست تو از عشق بگو...تو از اون چی می دونی غیر ازسکس و پول و شهرت و...)
وسیلی خاله برگونه اش فرودآمد!شترق!ویرجینیا جیغ کوتاهی کشید و بهگریهافتاد اما براین هنوزآرامش خـود را حفظ کرده بود.خاله لحـظه ای ساکتوپشیمان به چشمان سرد اما معصوم پسرش خیره شد و بعد آهی کشیدمن صلاحت رومی خواستم,امیدوار بودم ویرجینیا بتونه کمکت کنه!)
براین زمزمه کردصلاح من؟صلاح من یا خودت؟)
خاله جواب نداد و چهـره ی براین سخت تـر وگرفـته تر شدچطـور تونستی ازمن چنین چیزی بخواهی؟ چطور تـونستی تهـدیدم کنی؟چطور تـونستی اینـقدر بیرحم بـاشی؟)و اشک در چشمانش حلقه زد هـربلایی سرم اومد تو مقصر بودی تواجازه دادی بترسم,ناامید بشم,درد بکشم,تنهابمونم,گریه کنم,تو اجازه دادیعاشق بشم,مریض بشم,بدبخت و دیونه بشم...)
خاله با بی حالی گفت چکار باید می کردم؟)
(باید در حقم مادری می کردی تا من این احساس رو توی مادرهای دیگه نگردم!)
خاله مدتی ساکت به پسرش خیره شد بـعد سر به زیر انـداخت می دونیویرجینیا,تـو خیلی خوش شانس بودی که مادری مثل سوفیا داشتی...مادرت هم خوششانس بودکه مادری مثل شرلی داشت....)و سر بلند
کرد و رو به پسرش گفت تو بگو من مادری کردن رو باید ازکی یاد می گرفتم؟)
لبخنددلسوزانه ای بر لبهای براین نقش بست از شرلی...خودت می دونی اون برای بابابزرگ زیادی خوب بود و عشقش برای همه کافی بود!)
خاله سر تکان داد و لبخند تلخی زددرسته!...چرا اینو زدتر نفهمیدم؟)وآهعمیق تری کشید و همچنان سر به زیر زمزمه کرداز بابت همه چیز از جملهسیلی معذرت می خوام!)
و بـه سوی در رفت و بی صدا خـارج شد.برایـن نگاه موفـقیت آمیزی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجـینیا در جوابش لبخند زد.
***
فردایهمان روز ویرجینیا در اتاقش دفترخاطراتش راکامل می کردکه صدایمشاجره ای ازراهرو شنید خاله و شوهرخاله و براین بودند.ته راهرو دم اتـاقماروینایستاده بـودند و حرف می زدند.ویرجینـیا مدتی گـوش کرد تا اینکهماجرا رافهـمید.ظاهراً ماروین صبح سر تمـرین نرفـته بود و تـاآنوقت روزخـود را دراتاقش زندانی کرده بود و حالانه جواب درست حسابی می داد و نهدر را باز میکرد!
شب شده بـود و خانـواده,عاجـز در سالن جمع شده بـودند و مـشورتمیکردند.هـلگا تازه از بیمارستان برگشته بود و داشت مثل ویرجینیا و مادرشبهصحبتهای پدر و برادرش گوش می کرد(نمی تونیـم در رو بشکنیمبابا...اونوقتاعتمادش نسبت به ما از بین می ره!)
(من نمی فهمم این پسره چش شده؟!مربی اش می گه یک هفته است سر تمرین هم نمیاد!)
(نکنه توی مسابقه ای,چیزی,شکست خورده؟)
(اتفاقاً توی مسابقات ایالتی برنده شده و قرار بوده به ما سورپرایز بکنه!)
همه احساساتی شدند!(اما هر چیه به ورزش مربـوطه چـون هممون می دونیم زندگی و عـشق ماروین یعنی ورزش!)
(نکنه صدمه دیده؟)
سکوت نگران کننده ای حاکم شد.براین به سوی در رفت یکبار هم من برم باهاش حرف بزنم...)
و با عجله خارج شد.آقای کلایتون به سوی تلفن رفت منـم به دوستش هانس تـلفن کنم شایـد اون بدونه این پسره چه مرگشه!)
خاله به گریه افتاده بود و ویرجینیاکه طاقت دیدن نداشت بدنبال براین خارج شد.
بهدراتاق برادرکوچکش تکیه داده بود وآهسته چیزی می گفت.با دیدنویرجینیااشاره داد دورتر بایستد و ساکت باشد.صدای ماروین گرفته شنیده می شدخیلیمی ترسم براین...)
براین با وجود چهره ی نگران,با ملایمت پرسیداز چی می ترسی؟اینکه راه علاجی نداشته باشه؟)
(می دونم راه علاج نداره!)
(اما تو باید بگی چی شده شاید من...)
(نه براین...این فقط ناراحتت می کنه!)
(نگرانی بیشتر ناراحتم می کنه...به من بگو...من برادرتم,دوستت دارم و می تونم کمکت کنم!)
(من بدبخت شدم براین!)
براین با درد پلک بر هم فشردتعریف کن عزیزم...)
(دو هفته قبل وقت برگشتن از باشگاه منوگرفتند...)
(کی ها؟)
(نـفهمیدم...نقاب داشتنـد...سه نفر بودند...منو توی یک ماشین هل دادند و...و...تمام آرزوها و افتخارات و آینده ام رو ازم گرفتند...)
(چطور؟)
(دیگه نمی تونم توی مسابقات شرکت کنم,دیگه نمی تونم بدوم و قهرمان بشم...)
ویرجینیا وحشت کرد اما براین هنوز خـونسردی خـود را به سختی حفـظ کردهبود.ماروین با صدای بغض آلودی ادامه داد دیگهروی بـیرون در اومدن رونـدارم,مسابـقات کشوری ام رو لغـو می کنند,موفـقیتم, شانس و غرورم از دسترفت...آبروم رفت,من سقوط کردم براین...)
براین نفس عمیقی کشیدهراتفاقی برات افتاده باشی می تونی دوباره سر پابایستی و دوباره شروع کنی...من باور می کنم تو روح ورزشکاری داری و نمیتونی شکست رو قبول بکنی...توقوی هستی ماروین!)
(نه نیستم براین...دیگه نیستم!تا امروز صبح منمهنـوز امید داشتـم امااونها دست از سرم بـر نداشتند...دیگه نمی تونممبارزه کنم...روح ورزشکاریدارم اما جسم ورزشکاری دیگه ندارم!)
براین دیگر نتوانست تحمل کند تو رو خدا ماروین در رو بازکن ببینم چی شده!)
قفل در چرخید.براین فاصله گرفت و ویرجینیا به دیوار راهرو چسبید تا دیده نشود.لای در باز شـد و دست ماروین به بیرون دراز شدببین!)
ویرجینیا چیزی ندید اما براین با ناراحتی نالید خدای من...چی شده ماروین؟!)
و مچ دستش راگرفت.ماروین وحشت کرد نه...ولم کن!)
وکشید اما براین در را هل داد و داخل شد اینها چیه ماروین؟)
وصدایش لـرزید.ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و پیش دوید و ماروین رادیدکهدستهایش را به دور کمر برادرش حلقه کرد و به آغوشش فرو رفت به مندارو تزریق کردند براین...منو معتادکردند...)
***
تاآخرهفته فکر و ذکر تمام افراد خانه ماروین بود.سعی می کردند راهیپیداکنندوکاری بکنند اما چون مارویـن از پخش شدن خبـر می تـرسید,اجازه یهـیچ کاریبه کسی نـمی داد.او مجـبور بود از ورزش و مسابقات کلاًکنارهگیریبکند.لااقل تا مدتی که اثر هروئین از خونش برود و با وجود بی میلیبراییافتن آن سه نفر با پلیس همکاری کند.اماآخر هفته چیزی که می ترسیدنداتفاقافتاد.چندخبرن �ار برای مطمعن
شدن از شایعه ی معتادشدن قهرمانکالیفـرنیا,دم در خانه آمدند.خبـر از جاییدرز پیداکـرده و پخش شده بود.تابجنـبند ماروین از خانه فـرارکرد!این ضربهی عمیقـتر,خانـواده را از پـاانداخت.دیگـر تمام حرفها و کـارها و فکرهاوگریـه ها و تلفن کردنهـا بخـاطرمارویـن بود.آخر هفتـه رسید اما مشکلاتفـامیل اجـازه نمی داد همه مثل قبلبا خیال راحت جمع شوند.دایی هنری هـنوزغایب بود,نیکلاس هنوز در بـیمارستانبود,لوسی شاید از لحاظ فیزیکی بهترشده بود اما از بیماری روانی و جدیوعجیبی رنج می برد,کارل هم ویلچرنشینشده بود و حالاموضوع ماروینکاملاًاعصابها راکش آورده بود.ویرجینیاکه بعداز اتفاق کارل و دعـوا بـادایـی نمی تـوانست آنجـا بـرود و از طرفـیدیگـر جـرات روبـرو شدن بـاپـرنس را نـداشت و
نمی خواست آنجا برود و از سویی دیگر از ماندن درآنخانه که پر از غم وافسردگی و نگرانی بودخسته شده بود,از روی بیچارگی بهفیونا تلفـن کرد و باشرم ازآنها خـواست او راآن هـفته مهمان کنند اماوقـتی وارد محیط آن خانهشـد متوجه تغییر رفتارها و روحیه ها شد.آنجا همدیگر محل گرم و شیرین قبلینبود.
اصلاًمعلوم نبود مشکل چیست و چه چیزیباعث بهم ریختن روابط آندو شدهبود.تنها چیزی که ویرجینیا هر روز شاهد بوددعوا بود و تهـدیدوگـریه!اروین تغـییرکرده بود.هـر لحظه فـیونا را میپـایید.تلفـنهایشراگوش می کرد,هر چه فیونا می گفت دروغ قلمداد میکرد,هرکاری فیونا می کردایـراد می گرفت,هـر تصمیمی فیونا می گرفت مخالفتمی کرد و سر هیچ و پوچآنقدر پرس و جو می کـردکه فـیونا از شدت
خـشم بهگریه می افـتاد.یک هفـته به همین منوال گذشت و جمعه از راهرسید.فیونا برایخرید رفته بود و ویرجینیا بی کار در اتاق خود نشسته بود وفکر می کرد اینهفته کجا می توانست برودکه صدای شکستن شیشه مجبورش کردبرای یافتن منبع وعلت صدا از اتاقش خارج شود.مدتی گشت و اروین را صداکردتا اینکه او را دراتاق خوابشان پیداکرد.هنوز پیـژامه بـتن داشت,روبرویمیـز توالت ایستادهبـود و از دستش خون برکف چوبی اتاق می چکید!ویرجینیابا وحشت داخـل شد وبـا دیدن تکه های خـورد شده ی آینه, پخش در اطرافمیز,به همه چیز پیبرد.اروین با مشتش آینه را شکسته بود.ویرجینیا با شجاعتپیش رفت حالتون خوبه؟)
ونـیم رخ ارویـن را دید.می گریست!ویرجینـیا از دیدن قـطرات اشک مرد بیـستوشش ساله ای چون او مغرور و مهربان,آنـچنان شوکه شدکـه رسمیتراکـنارگذاشت وبـا نگرانی و دلسوزی دست بـر شانه اش گذاشت چی شده اروین؟)
اروین سر به زیر انداختفیونا داره بهم خیانت می کنه!)
ویرجینیا متعجب شدخدای من!تو چی داری می گی؟این تهمته...
-
و ایـن جمله آنقـدر جدی ادا شدکه ویرجینیا مجبور شد سکوت کند. مدتی گذشتسرعت ماشین آنقدر زیاد نبودکه او نتواند راههایی راکه گریان دویده بودنبیند و بالاخره دیرمی سکوت را شکست:(تو تعریف کن چی شد.)
صدایش به گوش ویرجینیا صدای پرنس رسید و بند دلش پاره شد.دیرمی متوجه تغییر ناگهانی حال او شد :(چته؟)
قلب ویرجینیاکوبید:(تو پرنس رو می شناختی مگه نه؟)
قیافه ی دیرمی هم تغییرکرد اما جوابی نداد!ویرجینیا ادامه داد:(اگه گذشتهات یادت افـتاده باشه بایـد اونم بیاد داشته باشی چون اون تو رو می شناخت!)
دیرمی خود را می باخت:(تو ازکجا می دونی منو می شناخت؟)
(توی حیاط خونشون شما رو دیدم!)
رنگ دیرمی پرید:(نه...اون می گفت منو می شناسه من ...من نمی شناختمش!)
(حالاکه همه چیز یادت اومده حتماً اونو می شناسی!)
دیرمی به من و من کردن افتاد و چون جوابی پیدا نکردگفت:(ویرجینیا بذار همه چیز سر جاش بمونه!)
(اما من باید اونو بشناسم!)
چهره ی دیرمی در هم رفت:(چرا باید؟)
ویرجینیا بالاخره کم آورد و با شرم سکوت کرد.دیرمی آه کوتاهی کشید:(ازش دور وایستا ویرجینیا...اون کسی نیست که تو فکر می کنی!)
ویرجینیا ناباورانه سر بلندکرد:(منظورت چیه؟)
(کاش می تونستم همه چیزو بهت بگم اما می ترسم!)
ویرجینیا چشم در چشم او خیره ماند:(از چی می ترسی؟)
(از اینکه به دردسر بیفتی!)
(نه من به کسی چیزی نمی گم!قول می دم...)
-
(اون می فهمه!)
عرق سردی بر تن ویرجینیا نشست:(چطور؟)
(منم نمی دونم چطور می فهمه اما می فهمه و من نمی تونم این ریسک رو بکنم ویرجینیا...درکم کن!)
ویرجینیا بیاد اولین روز ورودش افتادکه پرنس از خواسته ی براین مبنی برترک لوس آنجلس با خبر شـده بود و براین از این حقیقت متعجب نشده بود!زمزمهکرد:(درکت می کنم!)
دیرمی لبخند خسته ای به لب آورد و ویرجینیا بی اختیارگفت:(نکنه تو پرنس هستی؟)
لبخند دیرمی عمیقتر شد:(شاید فقط در رویاهای یک دختر!)
ماشین ایستاد و دیرمی در را بازکرد:(اینجا هتل برلی هیلز,چون من هنوزباآقای میجرحرف نزدم نمی تونم تو رو خونه ببرم...امشب اینجا بمون تاببینیم چکار می تونم بکنم!)
و پیاده شدند.اتاقی که دیرمی برایش رزروکرده بود مشرف به جنوب بود و غرقدر نور غروب که برتمام وسایـل ودکـوراسیون زرد رنگ اتاق نـور طلایی میپاشید.دیـرمی درآستانه ی در ماند:(به چیـز دیگه ای احتیاج نداری؟)
ویرینیا با خجالت گفت:(چرا دارم!به تو احتیاج دارم...نمی تونی برای شام بمونی؟)
دیرمی سر تکان داد:(البته که می تونم بمونم...بشرطی که دسر سالاد ماهی نباشه!)
و هر دو خندیدند!ویرجینیا چشم در چهره ی شیـرین و مـردانه ای او تازهمـتوجه می شد با وجود شـباهت ظاهری او بـا پرنس,از نظـر اخلاقی و شخصیتیتظـادکامل بـا هم دارند.دیـرمی نسبت به پرنس جدی تر و راستگوتـر و دلسوزتربود.یکرنگ و وفـادار بود,مسخره اش نمی کرد,به چشم حقارت نگاهش نمی کرد,غمخوار بود,مسئولیت پـذیر و قـابل اعتماد و بخـشنده بود و بـا وجـودآنکههیچـوقت بنظر نمی آمد بسیـار
خونگرم ورمانتیک و شریف بود.چیزی مثل دریا,بزرگ وآرام و یکسان,مثلدرخت,قوی و امین و با وقار مثل خـورشید,گـرم و خستگی ناپـذیر و خیـرهکننده,عـجیب نبودکه ویـرجینیا درکنار او هـمیشه احساس آرامش داشت.شاید عشقاین بود...
سـر شام بودند.ویرجینیا به درخواست دیرمی ماجرای اروین و فیونا را تعریفمی کرد:(و من فرارکردم و شاید یک ساعت تمام دویدم جایی رو نداشتم برم بهفکرم زد به براین تلفن کنم چون...)
(چرا خونه ی دایی ات نرفتی؟)
(نمی تونستم!)
(چرا؟)
ویرجینیـا مجبـور شد ماجرای عشـق کارل و بـرخورد دایـی را بـرایش بگویـد وعکس العمل دیرمی او را متعجب کرد:(بنظر میاد جان آدم خیلی رزلی که ازافتادن پسرش هم سودجویی کرده!)
(پس به نظر تو هم خودکشی نکرده؟)
(نظر نیست...من مطمعنم!)
(پرنس گفت افتاد چون مست کرده بود!)
دیرمی با تمسخر خندید:(و تو هم باورکردی؟)
ویرجینیا ترسید:(چاره نداشتم...احتمال دیگه ای وجود نداشت!)
(یا اگه من احتمال دیگه ای بهت بدم؟)
ویرجینیا بی صبرانه به لبهای او چشم دوخت و دیرمی زمزمه کرد:(یکی اونو هل داد!)
ویرجینیا شوکه شد:(کی؟)
(نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
-
بخشید دیر شد
(به همون علتی که قبلاًگفتم!)
ویرجینیا نفسش را نگه داشت:(یعنی...اون...پرنس بوده؟)
(من چنین چیزی نگفتم!)
(پس کی بوده؟)
(ویرجینیا دونستن اینها برات خطر سازه!)
(برام مهم نیست!)
(اما برای من مهمه!)و زود حرف را عوض کرد:(خوب تو چرا خونه ی خاله ات دبورا نرفتی؟)
ویرجینیا با اکره گفت:(چون با پرنس حرفم شده!)
(سر چی؟)
ویرجینیا یاد تهدید پرنس افتاد:(متاسفم اما نمی تونم بگم!)
(چرا؟تهدیدت کرده؟)
ویـرجینیا با ناباوری از این حدس قوی به او زل زد و او ادامه داد:(لازم نیست هل کنی...من فقط پرنس رو شناختم!)
(ازکی؟)
(از وقتی خودم رو شناختم!)
ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(و اون کیه؟)
دیـرمی جواب نداد.هـنوز ازآن حواس پرتی خارج نشده بود و ویرجینیا باکمی دلهره آهسته پرسید:(اون... رجینالده؟)
دیـرمی با چنان وحشتی سر بـلندکردکه ویـرجینیا هم تـرسید:(این اسم رو دیگه به زبـونت نیار...هیچوقت! رجینالد دیگه وجود نداره!)
ویرجینیا نگران تر شد:(پس وجود داشته؟)
بناگه دیرمی از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
و برای برداشتن کاپشنش راهی اتاق ویرجینیا شد.ویرجینیا در راهرو با او روبرو رسید:(اگـه ناراحتت کردم معذرت می خوام!)
دیرمی کاپشنش را می پوشید:(من ناراحت نشدم.)
(پس چرا داری می ری؟)
-
دیرمی با تعجب گفت:(چرا می رم؟!چرا نرم؟!)
ویرجینیا با دلتنگی گفت:(من می ترسم تنها بمونم...پدربزرگ اجازه نمی ده امشب رو بمونی؟)
دیرمی شرمگین خندید:(مساله آقای میجر نیست...)
(پس چیه؟)
دیرمی آه عمیقی کشید و با حالتی متفاوت گفت:(منم می ترسم!)
ویرجینیا شوکه شد:(از چی؟)
دیـرمی چند ثانیه سکوت کرد.انگارکه مطمـعن نبود بگوید یا نه و بعد با اکراه گفت:(من...از تنها موندن باتو...می ترسم!)
دل ویرجینیا فشرده شد:(چرا؟)
دیرمی با خستگی خندید:(خدای من...نگوکه نمی دونی؟!)
(جداً نمی دونم...نکنه فکر می کنی من لعنت شده هستم؟)
(باورم نمی شه دختر!تو چقدر ساده ای؟)و با لبخند پر شرمی بر لب زمزمهکرد:(من نمی تونم بمونم چـون می ترسم از موقعیتمون سوءاستفاده کنم!)
ویـرجینیا باگنگی به او خیره شد.منظورش را نفهمیده بود و دیرمی نـابـاورانه سر تکان داد:(با همه این کار روکردی؟)
(چکار؟)
(با این معصومیت عاشق کردن!)
قلب ویرجینیا لرزید.دیرمی به منظور ردگم کنی به سرعت دست در جیبشکرد:(بذار شماره تلفنم رو بدم اگه به چیزی احتیاج پیداکردی به من زنگبزن...کاغذ داری؟)
ویرجـینیا یادکاغذی افـتادکه سانی شماره تلفـن خودشان را نـوشته بود.از جیب بلوزش بیرون کشید:(بگیر پشت این کاغذ بنویس!)
دیرمی کاغذ راگرفت و شماره را دید:(اینو چراگرفتی؟)
(هیچ...همین طوری!)
-
اخمهای دیرمی در هم رفت:(لطفاً هیچوقت باهاشون تماس نگیر...خواهش می کنم!)
ویـرجینیا در دل عصبانی شد.چقدر راحت از حقیقت فرار می کرد!سانی و جیمز اورا شناخته بودند و یا او را باکسی عوضی گرفته بودند!اما با چهکسی؟رجینالد؟او چه کسی بود؟(بگیر...فردا صبح میام دنبالت...)
(از بابت همه چیز متشکرم دیرمی.)
دیرمی گونه اش را نوازش کرد:(خوب بخوابی...شب بخیر.)
وقـتی وارد اتاق شد بدون معطلی به سوی گوشی تلفن سر تخت رفت.او باید باسانی حرف می زد.او باید رجینالد را می شناخت.او باید راستگو و دروغگو رامی شناخت.او باید زندگی و احساسات خود را نجات
می داد.او بـاید حقیقت را می فهمید!لب تخـتش نشست و با ترس و دو دلی گوشیرا برداشت و شماره را گرفت.صدای سانی از پشت تلفن آمد:(بله بفرمایید؟)
(سلام سانی...منم ویرجینیا!)
(آه خدا رو شکر!چه خوب که زنگ زدی!)
(چطور؟)
(رجینالد رو ازکجا پیداکردی؟کجا بوده؟چه بلایی سرش اومده؟)
(تو اول بگو اونو ازکجا می شناسی؟)
سانی لب باز نکرده دستی آمد و تلفن را قطع کرد!دیرمی بالای سرشبود!ویرجینیا سر جا خـشکید!دیرمی خـونسردانه گوشی را از اوگرفت و به گوشخودش چسباند و شماره ای گرفت.ویرجینیا از شدت شرم و ترس زبانش بندآمدهبود.دیرمی قد راست کرد:(الو جیل,خودتی؟آره منم...می شه به آقای میجـر بگیمن
امشب به خونه نمیام؟...توی هتل برلی هیلز هستم می خوام پیش ویرجینیا بمونم,فردا صبح میام...متشکرم... خداحافظ!)
وگوشی را بر رویش گذاشت و با همان ملایمت دیوانه کننده اش رفت و بر روی تککاناپه ی اتاق دراز کشید.اشک پشیمانی و شرم در چشمان ویرجینیا حلقه زد.چراچنین حماقتی کرد؟دیرمی تنها دوستش بود وحالابا این کار او را هم از دستداده بود!روی حرف زدن نداشت اما می دانست باید این کار را می کرد باید هرچه سریعتر او را دوباره بـدست می آورد.بلـند شد و بـه سویش رفت.چشـم بر همگذاشته بـود و با موهای قهوه ای پریشان بر صورت مثل یک فرشته,رویایی دیدهمیشد.آرام کنارش زانو زد.تمام جسارتش را جمع کرد و به زحمت نالید:(منوببخش!)
جوابی نیامد!دوباره تکرارکرد:(لطفاً منو ببخش دیرمی...باورکن قصد...)
دیرمی همانطور چشم بسته گفت:(برو بخواب ویرجینیا!)
(نه!)بغض گلویش بادکرد:(تو باید منو ببخشی...من نمی خواستم فضولی کنم فقط...)
(برو سر جات ویرجینیا!)
ویرجینیا سر به زیر انداخت.اشک برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.ظاهراًدیرمی شدت ناراحتی او را درک کرد و زمـزمه کرد:(تـو مجبور نیستی به مناعـتمادکنی...هـرکاری دوست داری می تـونی بکنی حتی اگه بخواهی می تونی ازاینجا بری!)
(من به تو اعتماددارم فقط می خواستم به حرفهای سانی هم گوش کنم,فقط می خواستم یک شانس بهش بدم دلم براش سوخته بود و...)
(من نمی خوام کار تو برام توجیه کنی!)
ویرجینیا بیشتر شرم کرد:(پس لااقل منو ببخش!)
دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او خیره شد:(اگه اونقدر عاقل نبودم کهبـرگردم تـو همه چـیز رو به اون...دختره گفته بودی مگه نه؟)
ویرجینیا از نگاه او ترسید و سر به زیر انداخت.دیرمی ادامه داد:(تو مثل اینکه هنـوز نمی دونی داری بـا من چکار می کنی؟)
ویرجینیا با نگرانی سر بلندکرد:(چکار می کنم؟)
(داری با زندگی و سرنوشتم بازی می کنی!)
(متاسفم اما من...)
(تاسف هیچ کمکی نمی تونه به من بکنه!)و پشت به او چرخید:(چراغ ها رو خاموش کن و برو بخواب!)
ویرجینیا ملتمسانه گفت:(منو ببخش!)
(نه هنوز!نمی تونم!)
بالاخره اشکهای ویرجینیا موفق شدند برگونه های داغش سرازیـر شوند!بی صدااز جـا بلند شد.چراغهـا را خاموش کرد و رفت تا با یک پسر جوان در اتاقی درهتل تنها بخوابد!
***
-
دستی بر سینه اش کشیده شد و درگوشش چیزی گفت...بایـد از من حامله بشی!بـاوحشت چشم گشود. تـاریکی بود و سکوت و تنی که داشت او را در بر می گرفت.چندبار جیغ کشید اما صدای خود را نشنید. تـقلاکرد و پلک زد تا چهـره ی اینشخص گستاخ را ببـیندکه صدای پـرنس را شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بلندشو...داری کابوس می بینی!)
ویرجینیا با ناباوری و شوق نگاهش را چرخاند.کم کم تاریکی رفت و او تختخالی خود را دیـد و دستی که او را تکان می داد:(بلند شوکمی آب بخور...)
سر بـرگرداند و در نـورآباژور,دیـرمی را دیـدکه با یک لیوان آب در دست کنار تختش ایستاده بود:(حالاحالت چطوره؟)
ویرجینیا نمی تـوانست جـواب بدهـد.آنچنان فـشاری بر خـود احساس می کـردکهدوست داشت بگرید و گریست! آنقدر شدید و ناگهانی که دیرمی تـرسید.لیـوان رابـر روی میزگـذاشت وکنار ویرجینـیا نشست: (خیلی خوب...همه چیز تموم شد...)
اما ویـرجینیا همچنان می گریست و می دانست بیشـتر از ترس وکابوس,پشیمانی وبخشیده نشدن بودکه به او فشار می آورد.بی اختیار نالید:(بغلم کن!)
جوابی نیامد...بازگریان و لرزان داد زد:(لطفاً بغلم کن!)
و بـاز خبری نشد و اوکه شدیـداً به بـازوها وآغـوش امن و قـوی و تسلیدهـنده ای مثل مال پرنس احتیاج داشت تاآرام بشود,وقتی سکوت و بی اعتناییدیرمی را دید سر بلندکرد و رو به چهره ی سخت شده اش ملتمسانه گفت:(من نمیخواستم ناراحتت کنم دیرمی...منو ببخش!)
و خود را درآغوشش فروکرد.دیرمی زیر لب گفت:(نه ویرجینیا...لطفاً...)
و از بازوهایش گرفت تا او را از خود بِکند اما ویرجینیا سفت تر خود را بهاو فـشرد:(بگوکه منو بـخشیدی دیرمی...تو تنهاکسی هستی که من دارم...تنهادوستم!)
اما دیرمی اینبار مچ دستهای او راکه به یقه ی بلوز سیاهش چنگ انداخته بودگرفت و فشرد:(ویرجینیا لطفاً این کار رو نکن!)
ویرجینیاآنقدر بدحال بودکه بی توجه,گونه اش را به سینه ی لرزان او چسباند:(بگوکه منو بخشیدی...)
دیرمی مچهای او را محکمتر فشرد:(ولم کن ویرجینیا!)
-
ویرجینیا بالاخره با تعجب سر بلندکرد و دیرمی توانست او را هل بدهد:(من باید برم!)
ویرجینیا با وحشت و خشم به بلوزش چنگ انداخت:(نه نرو...من می ترسم!)
دیرمی بلند شد:(من نمی تونم بمونم...متاسفم!)
ویرجینیا رهایش نمی کرد:(دیونه شدی؟تو نمی تونی منو توی این موقعیت تنها بذاری!)
سه دکمـه ی بلوز دیرمی بـاز شد و او به انگشتان ویرجینیا چنگ زد و در حالیکه سعی می کرد بازکند و خود را نجات بدهدگفت:(ببین ویرجینیا من مجبورمبرم...وگرنه...)
ویرجینیا با عصبانیت گفت:(وگرنه چی؟)
دیـرمی سر به زیر انداخت و ویرجینیاکه کمی به خودآمده بود پرسید:(نکنه من کاری کردم؟نکنه هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
دیـرمی به او نگاه کرد.بیگانه تـر از همیشه!:(به خودت نگاه کن...و بهمن!توآب هستی و من تشنه...تا حالا دوام آوردنم معجزه بوده بذار برمویرجینیا...من از بقیه بدترم!)
ویـرجینیاآنچنان شوکه شدکه با عجلـه دستش را پس کشیـد و دیـرمی توانست عقب بـرود:(منو ببخش اما مجبورم...لطفاً درکم کن!)
و همانطور عقب عقب به سوی کاناپه راه افتاد.سینه اش تا شکمش لخت دیده می شد:(خداحافظ!)
و چرخیدکاپشنش را برداشت و دوان دوان از اتاق خارج شد.
ساعت ده بود.ویرجینیا مقابل تلویزیون به انتظار دیرمی نشسته بود.بقیه ی شبرا نتوانسته بود بخوابد و هر چه کرده بود نتوانسته بود حرف و حرکت دیرمیرا باورکند و حالاکنجکاو طرز برخوردش بود.از طـرفی کنجکاوطرز برخوردپدربزرگ بود.او سه ماه بود از قبولش فرار می کرد.نگران طرز تفکر پرنسبود.یعنی اگـر ماجرا را می فـهمید چه کسی را مقصر می دانست؟اروین را؟فیونارا؟یا او را؟مثل براین!یعنی براین از کار خود متاسف و پشیمان بود؟اروینچطور؟بعد از این اتفاقات عقیده ی بقیه ی فامیل نسبت به او چطور
شده بود.خوب او اهمیت نمی داد.فقط کافی بود پدربزرگ قبولش کند...
با صدای ضرباتی که به در خورد از تفکرات خارج شد و بخیال آنکه دیرمی استمشتاقانه اجازه ی ورود داد و بـراین درآستانـه ی در ظاهـر شد!ویرجـینیاقـبل ازآنکه بطورکامل ببیندش,با خشم سر برگرداند و او
داخل شد و در را بست:(سلام ویرجینیا!)
-
ویرجینیا جواب نداد و براین به اجبار ادامه داد:(دیرمی منو فرستاد دنبالت...خودش کار داشت!)
ویرجینیا تـلویزیـون را خـاموش کرد و از جا بلنـد شد اما قـدرت نـداشت به سـویش برود.هنـوز از دستش
ناراحت بود و اینرا حق خود می دانست.حرفهایی که براین درآن شرایط بهاوگفته بود همچون زخم چاقو اثر عمیق وکاری گذاشته بود...بـراین سخت تر ازقبـل اضافه کرد:(راستش خـودم خواستم بیـام دنبالت تـا
بتونم ازت معذرت بخوام...لطفاً منو ببخش.)
ویرجینیا هنوز هم احساس دلشکستگی می کرد.اگر خانه ی جیمز نبود او چکار باید میکرد؟آواره, گرسنه
زخمی,ناامید,ترسان,گریان,آیا براین به این ها فکرکرده بود؟سر به زیر به سوی در راه افتاد:(من حاضرم... بریم!)
هـنوز ازکنار براین رد نشده بودکه او بناگه صدایش را بلندکرد:(لطفاً مثلپرنس باهام رفـتار نکن!می دونم گناهکارم اگه نمی بخشی مجازاتم کن!)
ویـرجینیا از بس وحشت کرده بود بدون کنترل به او نگاه کردکه با موهای شانهنشده صورتی ته ریش دار درکت و شلوار چروکیده و نامرتب,بدون کراوات ـ کـهاز او بعید بودـروبرویش ایستاده بـود!لحظه ای به هم خیره ماندند وویرجینیا برای اولین بار از او ترسید چون تازه چهره ی واقعی او را میدید!پسری سرد و خشن که در روز اول رفتنش را خواسته بود.پسری جذاب و زیبااما مرموز و بیمار!ویرجینیا ازترس خندید:
(مسلمه که بخشیدمت براین!)
براین بدون تغییر در حالت نگاه و صدا زمزمه کرد:(متاسفم!)
و با عجله خارج شد.ویرجینیا احساس سرگیجه کرد.یعنی براین تا این اندازه او را دوست داشـت؟به اندازه
پرنس؟
تمام طول راه در سکوت طی شد.دم در دیرمی به پـیشوازشان آمد.چـهره اش خـسته وکسل بود اما وقـتی
ویرجینیا را دید لبخندی اجباری به لب آورد.شاید او شب قبل را بیاد داشت اما ویرجینیا از بس هیجان زده
بودنمی توانست به چیز دیگری جز پدربزرگ فکرکند بطوری که قبل از هر نوعسلام و احوالپرسی گفت :(چی شد دیرمی؟بابابزرگ می خواد منو ببینه یا نه؟)
دیرمی خونسردانه خندید:(البته...من قبلاً باهاش حرف زدم و اون حالامنتظرته!)
ویرجینیا احساس سرماکرد.با هم وارد خانه شدند.دیرمی رو به براین کرد:(بشینالان برمی گردیم)و دست برکمر ویرجینیاگذاشت:(آقای میجر توی کتابخونه است.)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.او نوه ی واقعی آقای میجر نبود...
وقتی مقابل درکتابخانه رسیدند,دیرمی ضربه ای به در زد وگشود:(آقای میجر...ویرجینیا...)
و پیرمرد صداکرد:(بیارش!)
-
دیرمی در را بیشترگشود,خودش داخل شد و به انتظار ویرجینیا ایستاد.ویرجینیاروی ورود نداشت ودیرمی که متوجه شرم او شد دست او راگرفت و قـاطعانهکشید.کتـابخانه محل مرتفع و بـزرگی بود با پـرده های
قـهوه ای رنگ و دیوارهایی ازکتاب.پدربزرگ مقـابل یکی از پنجره ها بود.درکت و شلوار سیاه رنگ با
کتاب کوچک اما ضخیمی در دست:(دیرکردید!)
دیرمی لبخند زد:(براین دنبالش رفته بود...در هر صورت حالادیگه اینجاست!)
و ویرجینیا را جلو هل داد وآهسته گفت:(سلام بده!)
ویرجینیا به زحمت زمزمه کرد:(سلام!)
پیرمرد خونسردانه جوابش را داد:(سلام...بیا جلو...می خوام بهتر ببینمت!)
دیرمی او را تا وسط اتاق همراهی کرد اما تا خواست برگردد پدربزرگ گفت:(بمون پسرم.)
و دیرمی ماند.پدربزرگ حرکتی کـرد:(بیا جلوتـر ویرجینیا...خدای من... دفـعه ی اول که دیده بـودمت به
مادرت شباهت داده بودم اما چشمات,چشمهای پدرته...اون مرد جذابی بود.)
چقدر متین و قشنگ حرف می زد.ویرجینیا احساساتی شده بود...(امیدوارم بـخاطرآواره کـردنت از دستم
عصبانی نباشی!)
ویرجینیا با شوق گفت:(نه نیستم!)
-
پدربزرگ لبخند رضایت بخشی به لب آورد:(خدا رو شکر!)و به سویش حرکت کرد:(سرت چی شده؟)
ویرجینیا خجالت کشید بگوید و دیرمی به جای اوگفت:(خانم فیونا زدند!)
(زن وحشی!نـباید اجازه می دادم اروین رو بدبخت کنه!)و به سوی میز چوب گردویی سالن رفت:(خـوب
ویرجینیا به خونه ات خوش اومدی...حالامی تونی بری,وقت شام می بینمت!)
وقت شام!چه زیبا!بالاخره می توانست سرآن میزی که حسرتش را خوردهبودبنشیند,بالاخره غذایی داشت سر پناهی داشت,سرپرستی داشت...اشک شوق درچشمان ویرجینیا حلقه زد:(متشکرم پدر...آقای میجر)
پدربزرگ کتاب را بر روی میزگذاشت:(از من تشکر نکن,دیرمی قانعم کرد وگرنه من کور بودم!)
ویرجینیا با علاقه به دیـرمی نگاه کرد.بیشتـر از هر لحـظه خود را مدیـون او احساس می کرد.دیرمی لبخـند
شرمگینی به لب آورد:(اینطور نیست آقای میجر...شما خودتون...)
پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(به من بابا بگو!)
ویرجینیا با تعجب به چشمان پر هیجان پدربزرگ نگاه کرد.دیرمی زمزمه کرد:(برام سخته!)
پـدربزرگ به سویشان راه افتاد:(سعی خودتو بکن,این منو خوشحال می کنه...توهم ویرجینیا...تو هم بایـد مثل بقیه ی نوه هام بهم بابابزرگ بگی!)
ویرجینیا دیگر نتوانـست جلوی سـرازیر شـدن اشکهایش را بگیرد سر به زیـر انداخت و شروع به گـریستن
کرد.پدربزرگ برای یک لحظه متعجب شد:(چی شد؟حرف بدی گفتم؟)
ویرجینیا هق هق نالید:(نه...خیلی خوشحالم!)
پـدربزرگ با ایـن حرف آنچـنان احساساتی شدکه بـه سرعت قـدم پیش گذاشت و او را به آغوش کشید:
(لطفاًگریه نکن عزیزم!)
-
بناگه انگارکه تمام ناراحتی ها نگرانی ها و ناامیدی ها و ترسها و غمهاتوسط بازوها وتماس تن پدربزرگ از وجـود ویـرجینـیا رفـته بـاشد احساسراحـتی شدیـدکردآنقـدر شدیدکه کـرخت شد و خـوابـش آمد!
پدربزرگ موهای او را نوازش کرد:(کاش سوفیا منو بخشیده باشه!)
ویرجینیا دوست داشت تا ساعتها هـمانطور میان بـازوهای پدربـزرگی که هیچـوقت نداشت بـاقی بماند اما
زنگ تـلفن همه چـیز را خراب کرد.پدربزرگ با عجله او را رهاکرد و به سوی میز رفت وگوشی تلفن را
برداشت:(بله...بله خودم هستم...)
دیرمی سرش را به گوش ویرجینیا نزدیک کرد:(خوش اومدی!)
ویرجینیا رو به اوکرد:(چطور می تونم ازت تشکرکنم؟)
دیرمی لبخند شیرینی زد:(خوشحال باشی برام کافیه!)
براین در سالن پزیرایی منتظرشان بود:(چطور شد؟)
دیرمی صورت ویرجینیا را نشان داد:(چیزی معلوم نیست؟)
براین خندید:(چرا...تبریک می گم ویرجینیا!)
و هر سه نشستند و دیرمی پرسید:(از اروین چه خبر؟)
براین جواب داد:(هنوز توی بازداشته می گند تا فیونا بهوش نیاد نمی تونندکاری بکنند.)
(مگه فیونا هنوز توی کماست؟)
(آره دکترها می گند شاید روزها و ماهها طول بکشه تا بیدار بشه!)
(موضوع خیانت راست بوده؟)
(نه!فیونا حامله بوده و می خواسته سورپرایز بکنه!)
ویرجینیا شوکه شد!پس علت تمام آن رفـتارهای مشکوک و عـشقبازی نکردنش با اروین ایـن بود؟بیچاره
فیونا!(پس یکی توطئه کرده؟)
(کی می تونه اینقدر پست باشه؟)
(تو باید با برادرت حرف بزنی و بگی که سوءتفاهم شده!)
(فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.)
(موضوع ماروین چی شد؟)
(به سان فرانسیسکو رفته,بابا باهاش حرف زده و قانعش کرده برگرده من نمی فهمم ماکه دشمن نداشتیم؟)
(چطور؟)
(این اتفاقات نشون می ده یکی در پی آزار ماست!)
(ممکنه یکی از رقبای ماروین باشه!)
(یا مساله ی اروین؟)
(شاید یک عاشق قدیمی...)
(گیرم برای ایندو جواب قانع کننده داشته باشیم اما یا موضوع کارل؟یا لوسی؟یا غیب شدن دایی؟)
(یا نیکلاس!)
نگاه سردآندو بر هم قفل شد(تو چی می خواهی بگی؟)
دیرمی با تمسخر خندید:(خودت خوب می دونی چی می خوام بگم!)
(آره اصلاًاون کار من بود!حتماً دلیلی داشتم!)
(منم همین رو می گم...بقیه هم حتماً دلیل قانع کننده ای داشتند!)
اینبار براین هم خندید:(تو از لوسی بدت می اومد!)
نگاه دیرمی بُرنده شد:(نمی تونی اثبات کنی!)
(یا اگه کردم؟)
-
(مگه از جونت سیر شده باشی!)
موی اندام ویرجینیا سیخ ایستاد.آندو چه می گفتند؟براین زمزمه کرد:(مثل پرنس حرف می زنی!)
(چطور؟ناراحتت می کنه؟)
(نه...بر عکس لذت می برم!)
(می بینم که خیلی پرنس رو دوست داری!)
(اگه پرنس اصلی باشه!)
(مگه پرنس دیگه ای هم داریم؟)
(تو بهتر می دونی!)
دیرمی به نرمی لبخند زد:(برام ازگذشته بگو...)
براین هم خندید:(چطور؟یادت نمیاد؟)
(مگه نمی دونی؟من حافظه ام رو از دست دادم!)
(نه نمی دونم!)
دیرمی خندید و ویرجینیا را هم خنداند.براین با بی اعتنایی گفت:(موهاتو چکارکردی؟رنگ کردی؟)
دیرمی با شور و تمسخر قهقهه زد:(تو دیونه ای پسر!)
و زنگ در هر سه را ساکت کرد.مهمان یک مرد میانسال بودکه با پدربزرگ کار داشت.دیرمی که ظاهـراً
مرد را می شناخت به راهنمایی بلند شد:(خوش اومدید...خبری آوردید؟)
مرد همراهش راه افتاد:(نزدیک شدیم,می گندآخرین بار هفته ی قبل دیده شده...)
ویرجینیا فهمید در مورد دایی هنری حرف می زنند.بـراین هم بـرای رفـتن از جا بـلند شد و ویرجینـیا برای
بدرقه اش به ایوان درآمد.براین متفکر بنظر می آمد.ویرجینیا شجاعت به خرج داد و پرسید:(براین تـو فکر
می کنی اون پرنسِ؟)
(کم کم دارم مطمعن می شم!)
(اما پس چرا...چرا باید اینجا باشه؟)
براین به او خیره شد:(نمی دونم و نمی تونم بفهمم!)
(تو باور می کنی اون هنوز چیزی بیاد نداشته باشه؟)
(من هیچوقت باور نکردم!)
و از پله ها سرازیر شد.ویرجینیا نگران شد:(اگه اون پرنس باشه...پس اون یکی کیه؟)
براین نفس عمیقی کشید:(منم از همین می ترسم!)
***
چقدر عجیب بود لحظه ای که فکر می کرد در قعر بدبختی افتاده به اوج آرزوهایش رسیـده بود.بالاخره
در خـانه ی پدربزرگ بـود و بر سر میز غذایش نشسته و مورد محبتش قرار میگرفت.پدربزرگ با وجود نگـرانی برای پسرش و ناراحتی برای نوه هایش,سعی میکرد محکم و شاداب باشد و این سعیش ویرجینیا را تحت تاثیر قرار می داد چوندرک می کرد بخاطر او این کار را می کرد.شب با راحتی و لـذت عجیبی
به تخت رفت.فکر اینکه در خانه ی امن و ابدی بود و دیگرآواره و سربار نبود,فکر اینکه پـشت دیوارهای
اتاقـش کسانی بـودندکه هـر وقت احتیاج داشت می تـوانستندکمکش کنند,باعث شد به زیبایی بخوابد اما
وقتی صبح با شور و شوق دوباره از تخت بلند شد تا برای پایین رفتن و دیدارمجدد دیرمی و پدربزرگ بر سر میـز صبحانه حاضر شـود,بـیادآوردکه آنروزیکشنبه بود!فکر رو دررو شدن بـا فامـیلها او راکسـل کرد
بطوری که کم مانده بود بگـریه بیفتـد.حالازمان عوض شده بود.پـدربزرگ دیگر از او متـنفر نـبود و او را
می خواست اما بقیه از او متنفر بودند و نمی خواستند او را ببینند!بقیه ایکه زمانی او را مثل یکی ازاعضای خانواده ی خودشان حساب می کردند و دوستداشتند!
وقتی سر میز رفت پدربزرگ مدتها قبل صبحانه اش را تمام کرده بود و رفته بوداما دیرمی آنجا بود وبنظر می آمد تازه آمده.ویرجینیا پرسید:(تو همدیرکردی؟)
(نه...ساعت هنوز هشت نشده!)
ویرجینیا روبرویش پشت میز نشست:(اما پس پدربزرگ؟)
(اون همیشه زود بلند می شه!)
(من فکر می کردم شما همیشه با هم غذا می خورید.)
دیرمی بی اعتنا چایی اش را هم می زد:(چرا باید با هم بخوریم؟)
(ناهار یا شام چی؟)
(نه...فقط یکشنبه با بقیه!)
ویـرجینیا نمی توانست باورکند او همیشه فکر می کرد,یعنی مطمعن بود پدربزرگو دیرمی با هم بودند... همـه وقت,یالااقل سر میـز غـذا چون بالاخره دیرمیپسـر خـوانده اش بود پسری که پدربزرگ با عشق از روی عشق,به فرزندی قبولکرده بود.دیرمی مشغول خوردن بود اما ویرجینیا نمی توانست بخورد نـاراحت
شده بود:(شما با هم دعواکردید؟)
-
اینبار دیرمی متعجب شد:(نه...چطور؟)
ویرجینیا به نگاه آبی او خیره شد و دیرمی به شک افتاد:(تو چیزی می خواهی بگی؟)
ویرجینیاگیج شده بود.این سردی جزو شخصیت دیرمی بود یا واقعـاً از پدربزرگ خـوشش نمی آمـد؟مثل
پرنس!یعنی ممکن بود او پرنس اصلی باشد؟به قیافه اش دقیق شد.فرم کشیدگیورنگ قوی چشمها,رنگ روشن پـوست و حتی حـالت و انـدازه ی دهـانها شبیـه همبود مثـل داستان شاهـزاده وگدا!اما بـاز به نوعی تفاوت شدید داشتند.تفاوتمیان ظالم و دلسوز,گناهکار و معصوم,متنفر و عاشق,وحشی و ملایم,دشمن و دوستیـا...شیـطان و فـرشته!اماکدامیک؟آیـا شش سال زمان زیـادی است برای بهاشتباه انداختن انسانها؟
پرنس خود را جای دیگری جا زده باشد و دیگری جای پـرنس؟یعـنی این برنامه ریـزی شده بود؟اما چرا؟
چرا باید پرنس اجازه می داد دیگـری جای او را بگیرد؟مگر دیگری چه کسیبود؟رجینالد؟دیرمی حافظه اش را بـدست آورده بـود پـس چـرا مخفی میکـرد؟چـرا رل بـازی می کـرد؟چرا ساکت بود؟یا پرنس؟
برخوردش با دایه و مادرش؟برخوردش با براین در لحظه ای که دیرمی را دید...یا برخوردش با دیرمی؟یـا
دروغگویی در مورد تحصیلاتش؟ویرجینیا نتوانست بماند:(پدربزرگ کجاست؟)
(کتابخونه.)
وقتی درکتابخانه را به صدا درآورد,پیرمرد خودش در راگشود:(ویرجینیا!...بیا تو!)
ویرجینیا با علاقه داخل شد و پیرمرد در را بست:(صبحانه خوردی؟)
ویرجینیاگفت:(چرا منو بیدار نکردید؟من دوست داشتم با شما صبحانه بخورم.)
پیرمرد با هیجان خندید:(جدی؟منم فکرکردم شاید بخواهی با دیرمی تنها غذا بخوری!)
(چرا شما با هم نمی خورید؟)
پیرمرد به سوی میزش راه افتاد:(راستش اون زیاد از من خوشش نمی یاد...)
-
بـاورش نمی شد پـدربزرگ فهمیـده باشد.در اصل بـاورش نمی شد دیـرمی با رفتارش به او فهمانده باشد!
ویرجینیا دنبال پدربزرگش راه افتاد:(چرا اینطور فکرمی کنید؟)
(مطمعنم دخترم...به من اثبات شده!)
و به صندلی سیاه و چرمی اش رسید و نشست.ویرجینیا روبرویش ایستاد:(اما چرا باید خوشش نیاد؟)
(نمی دونم...شاد فکر می کنه من در حقش ظلم کردم...)
(چه مسخره!چرا باید اینطور فکر بکنه؟)
(این موضوع مال سالها پیش...)
ویرجینیا خشکید:(پس...پس شما اونو می شناختید؟)
پیرمردکشوی مـیزش را بیـرون کشیـد و در حالی که بنـظر می آمد داخـلش دنبال چیـزی می گرددگفت:
(پدرش رو می شناختم...مرد ترسویی بود!)
پدر پرنس؟ویرجینیا بی اختیار پرسید:(اسمش چی بود؟)
پدربزرگ خندید:(اسمش رو می خواهی چکار؟!)
ویرجینیا هل کرد:(می خوام ببینم اگه به دیرمی بگم یادش می افته؟)
پدربزرگ هنوز هم باکاغذهای داخل کشو ور می رفت:(فکر نکنم دیرمی خوشش بیاد...)
ویرجینیا متعجبانه گفت:(از اینکه پدرش رو بشناسه؟)
(نه...از اینکه یادگذشته بیفته!)
قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد:(چرا؟)
پدربزرگ بالاخره دسته ای ورقه بیرون درآورد:(این موضوعش طولانیه و منحالاوقت ندارم توضیح بدم باید این پرونده ها رو برای وکیلم حاضرکنم,نیمساعت دیگه میاد و حتی اگه تو هم منو تنها بذاری ممنون می شم!)
ویرجینیا به وضوح فرارش را درک کرد و بـا تمسخرگفت:(پس بعـداً صحبت می کنیم!)و به سوی در راه افتاد:(فعلاًخداحافظ پدربزرگ)
***
-
وقـت ناهار شده بود.ویرجـینیا در اتاقـش مشغـول جاسازی وسایلهایی بودکه از خانه ی خاله پگی توسط
بـراین آورده شده بودکه دیرمی دنبالش آمد.تیپ قشنگی زده بود.تی شرت سرمه ای و شلوار شیری رنگ :(ناهار حاضره!)
ویرجینیا با ناامیدی پرسید:(کی ها اومدند؟)
دیرمی در چهارچوب در مانده بود:(تقریباً همشون...غیر از اونهایی که نمی تونستند بیاند!)
و خندید!ویرجینیا به آویختن لباسهایش درکمد ادامه داد:(من نمی تونم بیام!)
دیرمی وارد اتاق شد:(اگه حالامخفی بشی همه خیال می کنند تو مقصر بودی!)
(دیگه برام مهم نیست دیرمی,بذار منو مقصر بدونند!)
(چرا باید اجازه بدیم تو رو مقصر بدونند؟)
(چون چیزی برای اثبات ندارم!)
(اما تو باید اثبات کنی لااقل بخاطر پدربزرگت...تو نمی تونی تاآخر عمرت مخفی بشی,اینجا دیگه خـونه
توست نه اونها!)
ویرجینیا احساس کرد راست می گـوید.نگاهـش کردکنارش رسـیده بود و چـهره اش جدی تر از هـمیشه
دیده می شد:(اگه همین امروز و همین حالاباهاشون روبرو نشی دیگه نمی تونی بعداً این کار رو بکنی!)
ویرجینیا لبخند زد:(حق با توست...بریم!)
بـیش از نیمی از صندلی های میز ناهارخوری خالی بود.اروین و فـیونا نبودند,کارل نبود,مارویـن نبـود,از
خانواده ی دایی هنری هیچکس نبود.خاله دبورا بود اما باز هم پرنس نبود.ویرجینیا فقط یک نظردایی جان
و خـاله پگی را دیـد و خود را در پـناه دیرمی به میز رسانـد.پدربزرگ در دو طرفـش بر سر میـز برای او و
دیرمی جا نگه داشته بود.چقدر خوب که دیگر پدربزرگ را داشت.قوی ترین فردیکه می تونست داشته باشد!سرغذا باآنکه صحبت کردن دور ازآداب بود,همه حرف میزدند.مسائل و مشکلات فامیل جدی تر از رعایت آداب بود.ویرجینیا سعی می کردسر بـلند نکند تاکسی را نبیند اما متـاسفانه صداها را می شنـید.
ماروین قصد برگشتن نداشت,وضع پاهای کارل جدی بود و امیدی به بهبودی ودوباره راه افتادنش نبـود, اروین را به هیچ عنـوانی از بـازداشت خارج نمیکردند,عاملان لوسی شناخته نشده بودند,فـیونا بیدار شده
بود اما قـصد بخشیدن شوهـرش را نـداشت,نیکلاس مرخص شده بـود اما دایی هنریهـنوز غـایب بود.باز ویـرجینیا به فکر فـرو رفت.آیا ممکن بود در تـمام ایناتـفاقات فـرد یا افـراد واحدی دست داشتـه باشند؟ ویرجینیا زیر چشمی بهدیرمی که روبرویش نشسته بود,نگاه کرد.با وجود تمام این بحث ها وصحبتها,بـاز آرام و خونسرد بود.آیا این اخلاق او بود یا در نقش دیگری رلبازی می کرد؟آیا اصلاًناراحتی فامیل عین خیالش بود؟
بعداز ناهار همه در سالن برای ادامه ی صحبت جمع شدند اما هنوزکسی شروعکاملی نکرده بودکه ویلیام استراگر و دخترش جسیکاآمدند.حالت عجیبی در چهرهداشتند انگارکه خرابکاری بزرگی کرده بودنـد و پلیس دنبالشان بود!خالهدبورا با ورودشان از جا پرید:(چی شد؟)
-
نگاههای متعجب به سویشان چرخید.ویلیام نزدیکتر شد:(یک چیزهایی فهمیدم...)
خاله بازویش راگرفت:(با من بیا...)
جسیکا با عجله گفت:(فقط یک مشکل هست...)
کسی از چیزی سر در نمی آورد.جسیکا حرفش راکامل کرد:(پرنس فهمید!)
خاله وحشت کرد:(آه نه...خدای من!)
(و حالاتعقیبمون می کرد...فکرکنم بیاد اینجا!)
حال خاله خرابتر شد.پدربزرگ از جا بلند شد:(چی شده دبورا؟)
خاله رو به جسیکاکرد:(تو بگو...من باید تا پرنس نرسیده با ویلیام صحبت کنم.)
و به همراه ویلیام به سرعت از سالن خارج شدند.نگاههای منتظر,اینبار به سویجسیکا,که سر پا مانده بود, چرخید.جسیکا شروع کرد:(راستش خانم سویینی ازبابا خـواسته بودند تا در مورد شوهرش تحقیق کنند و بابا مجبور شد به هتلبره و از...)
پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(چرا باید در مورد شوهرش تحقیق کنه؟)
(نمی دونیم!فقط می خواست در موردگذشته اش,قبل از ازدواج با ایشون,اطلاعاتی بدست بیاره که...)
و زنگ در زده شد.جسیکا به سرعت کنار ویرجینیا نشست:(رسید...خودشه!)
ولتر در راگشود و پرنس در یک بارانی بلند و سیاه وارد شد.دیدار او بعدازآن مشاجره,ویرجینیا را هیجان زده کرد اما چهره اش بسیار خشمگین بود وچشمانش همچون دوکوره ی سوزان بود:(دبوراکجاست؟)
تعجب همه بیشتر شد.پدربزرگ به سویش راه افتاد:(چی شده پرنس؟)
پرنس جوابش را نداد.نگاهش را از همه گذراند و جسیکا را دید:(ویلیام کجاست؟)
جسیکا با اضطراب گفت:(پرنس این موضوع فقط...)
-
پـرنس غـرید:(به من آقـای سویینی بگـو!)و چرخیـد و از سالن خـارج شد:(ویلیام...ویلیام کجایی لعنتی بیا اینجا!)
همه باکنجکاوی از جا بلند شدند.در چشمان پدربزرگ بیچارگی موج می زد.قبل از همه بدنبال پرنس راه افتاد:(چرا نمی گی چی شده؟)
پرنس با تمسخرگفت:(عجله نکن حالامی فهمی!)و رو به یکی از راهروهاکرد:(اوه رمئو و ژولیت عزیز!)
و خاله و ویلیام از راهرو خارج شدند.خاله هم می ترسید:(پرنس, من از ویلیام خواسته بودم تحقیق بکنه!)
پرنس داد زد:(چرا؟حالاکه بابا مرده؟...چرا ویلیام؟)
ویلیام گفت:(متاسفم پرنس من قصد نداشتم...)
پرنس مجال نداد:(کی بهت اجازه داد فضولی زندگی مردم رو بکنی؟)
خالهبجای اوگفت:(من حق دارم در موردگـذشته ی شوهرم بـدونم و این بـه تومربوطنیست!)و بـناگه به گریه افتاد:(جویل قبل از من نامزد داشته...)
همه باناباوری به هم نگاه کردند.پرنس با خشم فـوت کرد و پدربزرگ همبالاخرهعصبانی شد:(تو نـباید این کار رو می کردی...این موضوع مال سالهاقبلِ!)
-
خاله وحشت کرد:(پس شما می دونستید؟)
پرنس از شدت خشم خندید:(خدای من...این کار اونه ماما!)
خاله با تعجب به پدرش نگاه کرد و پدربزرگ با شرم گفت:(با من بیا دبورا...)
خاله نالید:(حالابابا؟حالامی خواهی بگی؟بعد از بیست و سه سال؟)
پرنس غرید:(اینو تو خواستی!)
خاله تازه متوجه می شد:(لعنت به تو پرنس!پس تو هم می دونستی و به من نگفتی؟)
(چه فرقی می کرد؟مگه می تونستی کاری بکنی؟)
خاله فریادکشید:(نامزدش حامله بوده...از پدرت!)
صدای متعجب همه بالاتر رفت.پرنس خونسردانه گفت:(اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
(اینم تو می دونستی؟)
(بگو اگه زودتر می دونستی چکار می تونستی بکنی؟)
(ازش طلاق می گرفتم و یا اصلاًباهاش ازدواج نمی کردم و...)
(تـو هـیچ کاری نمی تـونستی بکنی چـون ایـن کار پدرت بـودکه به زور اسلحه و تـهدید بابا رو وادار بـه ازدواج با توکرد!)
خالهشوکهشد و نگاهش بی اختیار بـه سوی پدرش چرخیـد!ویرجینیا نسبت بهپرنساحساستنفرکرد. او داشت دروغ می گفت,حتماً دروغ می گفت!برای لحظه ایخالهافتاد وویلیام به موقع او راگرفت و رو به پرنس داد زد:(می بینی چکارمیکنی؟)
پرنس هم صدایش را بالابرد:(همش تقصیر توست آشغال!خیال میکنی کی هستی که به زندگی ما دخالت می کنی؟)
ویلیام به تندی گفت:(من نامزد مادرت هستم و به زودی باهاش ازدواج می کنم!)
(چی؟!)
-
کسی غیراز ویرجینیا و خود پرنس شوکه نشد!خاله ناراحت شد:(اوهخدایمن...ویلیامتونبا �د حالابه این زودی...)و با نگرانی رو بهپسرشکرد:(پرنس من قرار بودبهتبگم اما...)
پرنس با صدایی که از شدت نفرت می لرزیدگفت:(اوه تو...یک فاحشه ی ارزون هستی!)
خاله جیغ کوتاهی کشید و پدربزرگ عصبانی شد:(خفه شو پرنس!)
انگارکهچیزیبرسر پرنس کوبیده باشند تلوتلو خـورد:(دیگه تمـوم شد...دیگهزنـدگیپست شمابـهمن مربوط نمی شه...فقط کافیه دیگه جلوی چشمم دیـدهنشید وشـماخانمدبورا...استراگر,دی گه حـق نداری قدمت رو توی خونه ی منبذاری!)
و برگشت و به سوی در راه افتاد.خاله نالید:(تو داری منو از خونه ی خودم بیرون می کنی؟)
پرنس به در رسید:(اونجا طبق وصیت بابا مال منه و من دیگه نمی خوام با تو زیر یک سقف زندگی کنم!)
خاله بالاخره هق هق به گریه افتاد:(پسرم...پسر خودم داره منو طرد می کنه...)
پرنس در راگشود.پدربزرگ صدایش کرد:(این کار رو نکن پرنس...اون مادرته....)
پرنس خارج شد:(دیگه نه!)
و دوان دوان در زیر بارانی که داشت شروع می شد,دور شد...
-
عصر نشده همه رفتند.ویرجینیا به اتاقش برگشته بودکه دیرمی دنبالشآمد:(ویرجینیا من دارم می رم پیش پرنس اگه می خواهی تو هم بیا بریم.)
(چرا داری می ری؟)
(آقای میجر ازم خواستند برم باهاش حرف بزنم.)
ویرجینیا به او دقیق شد.بنظر مضطرب و معذب می آمد:(و فکرکردم شاید بخواهی با من بیایی)
بله چرا نمی خواست؟
وقتی به درخانه رسیدند,باران قطع شده بود.رئالف در راگشود و میبل تا اتاقپذیرایی آنها را همراهی کرد بیش از ده دقیقه طول کشید تا اینکه پرنسآمد.همان بلوز و شلوار سفیدی راکه از زیر بارانی پوشیده بود, بـتنداشت.بنـظر می آمد خوابـیده بود چون بلـوزش چـروکیده بود و تـمام دکمههایش باز بود.به محض ورود و دیدن آندو خندید:(اوه باورم نمی شه...ببینیدکیها اومدند؟!)
و بدون دست دادن با دیرمی که به همین منظور از جا بلند شده بود,به سویبوفه ی مرمری گوشه ی سالن راه افـتاد:(اجازه بدید حدس بزنم این ملاقاتگـرمتون رو مدیـون چه کسی هـستم...خانم دبورا استراگر... درسته؟)و سهلیوان بر روی سکوگذاشت:(چی می نوشید؟)
دیرمی به سردی گفت:(هیچی...می شه بیایی بشینی حرف بزنیم؟)
پـرنس بطری راکه مایع قـهوه ای رنگی داخلش داشت,از قفسه انتخابکرد:(البته,چطور می تـونم فرصت گوش کردن به نصیحتهای دایی عزیزم رو از دستبدم؟)و بطری به دست راه افتاد:(یا باید می گفتم سگ دست آموزآقای فردریکمیجر؟)
دیرمی زمزمه کرد:(اگه الطافت تموم شد بریم سر اصل مطلب!)
-
پرنس خود را بر روی کاناپه ی روبـرویشان انـداخت:(مونـده اصل مطلب درموردکی بـاشه!)و نگاهش به سوی ویرجینیا چرخید:(قبل از شروع بازجویی بگوببینم اینو چراآوردی؟...نکنه خیال کردی با دیدنـش از شدت شوق پس می افتم وهر چی گفتی قبول می کنم؟)
ویرجینیا وحشت کرد اما دیرمی با خونسردی تکیه زد وگفت:(شاید...چطور؟)
ویرجینیامتعجب نگاهش کرد.پرنس بطری را بلندکرد وکمی نوشید:(پس بذار ناامیدت کنم,من مدتهاست عاشق شدن رو فراموش کردم!)
دیرمی با تمسخرگفت:(مگه بلد بودی؟)
پرنس بطری را بلندکرد:(می بینم که کم کم منو یادت میاد!)
و دوبـاره جرعه ای نوشید.دیرمی حرف را عوض کرد:(خوب حالاکه می دونی چرا اومدیـم شروع کن به توجیه کردن!)
(فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم,این زندگی منـه و اون زن مادرمنـه,این وسط تـو چه کاره هستی؟)و با تمسخر اضافه کرد:(یا نکنه مادر توست؟)
دیرمی با ناراحتی به او خیره شد:(درسته من کاره ای نیستم اما...)
پرنس بر روی کاناپه لم داد:(خودتو توی زحمت نینداز پسر...من محاله ازتصمیمم برگردم,اگه منو یـادت اومده باشه باید این اخلاقم رو هم بیاد داشتهباشی!)
(اما تو نمی تونی مادرت رو بیرون کنی!)