قابوس
نمایی از برج قابوس وشمگیر
ابوالحسن قابوس بن وشمگیر بن زیار ملقب به شمس المعالی، از امیران سلسلسهٔ زیاری، شاعر و خوشنویس.
'ابوالحسن قابوس بن وشمگير بن زيار ديلمى ملقب به شمس المعالى، از امیران سلسلسهٔ زیاری، شاعر و خوشنویس بود، صاحب جرجان و طبرستان. پدرش وشمگير بود. اولين پادشاه ديلم ليلى بن نعمان بود كه در ايام نصر بن احمد سامانى بر نيشابور مستولى گرديد. پس از او اسفار بن شيرويه به حكومت رسيد.
زندگی
در ۳۶۷ ه.ق. پس از برادرش بیستون در گرگان(جرجان) به تخت نشست. در همین سال رکنالدوله فرمانروای آلبویه نیز درگذشت و سرزمینهای تحت حکومت او میان سه پسرش عضدالدوله و مویدالدوله و فخرالدوله تقسیم شد. عضدالدوله و مویدالدوله با فخرالدوله اختلاف پیدا کردند و بین آنها جنگ درگرفت. فخرالدوله به طبرستان گریخت و به قابوس که شوهرخالهٔ او بود پناه برد. عضدالدوله و مویدالدوله به قابوس پیغام فرستادند که فخرالدوله را به ایشان تحویل دهد. قابوس نپذیرفت و عضدالدوله به طبرستان و گرگان لشکرکشی کرد اما قابوس تاب مقاومت نداشت و در جنگی کوتاهمدت در نزدیکی استرآباد شکست خورد و در ۳۷۱ ه.ق. پس از چهار سال حکمرانی از حکومت معزول و با فخرالدوله به خراسان گریختند. قابوس نزدیک به ۱۸ سال(۳۷۱ - ۳۸۸) از حکومت محروم بود و در خراسان در پناه سامانیان زندگی میکرد. در تحولات بعدی و با مرگ عضدالدوله و سپس فخرالدوله و ضعیف شدن حکومت آل بویه او با کمک یاران دیلمی و طبری خود به گرگان حمله کرد و توانست گرگان را از آلبویه پس بگیرد و در ۳۸۸ ه.ق. دوباره به تخت نشیند. او تا سال ۴۰۳ ه.ق. حکومت کرد و دامنه متصرفات خود را از سوی مغرب گسترش داد.
در سال ۴۰۳ ه.ق. قابوس پردهدار مخصوص خود را که مردی بیآزار و محبوب لشکر بود کشت. لشکریان به خاطر این کار او شورش کرده او را به زندان انداختند و کشتند.
هنر و منش
قابوس وشمگیر از سویی ادیب و خوشنویس بود و در نظم و نثر به عربی و فارسی سرآمد روزگار خود بود اما از سوی دیگر بسیار خشن و سنگدل بود. لغتنامه دهخدا در باره او نوشته است: «قابوس مردی درشتخو و بیرحم و با خشم و غضب بود و به آسانی حکم به کشتن میداد و به اندک سوءظنی دست به قتل هر بیگناهی میزد، و بهمین علت جمعی بسیار بدست او کشته شدند و کینهٔ او در سینهٔ غالب سران لشکری جا گرفت.»[۱] و در چند سطر پایینتر مینویسد:«قابوس مشهورترین افراد خاندان زیاری است چه او مردی فاضل و ادیب و فضلدوست و خوشخط بود. گویند صاحب بن عباد هرگاه خط او را دیدی گفتی اهذا خط قابوس او جناح طاوس. در انشاء نثر عربی با بهترین بلغای این زمان دم برابری میزد و در شعر فارسی و تازی هر دو ماهر بود.» [۲]»
در هر حال او از دانشمندان و ادبای عصر خود حمایت میکرد و ابوریحان بیرونی چند سال را در دربار او گذراند و کتاب معروف خود آثارالباقیه عن القرون الخالیه را در سال ۳۹۰ ه.ق. در گرگان(جرجان) نوشت و به قابوس تقدیم کرد.
آثار
از او اشعار زیادی به جا نمانده است ولی نامههای او را ابوالحسن علی بن محمد یزدادی در کتابی به نام کمال البلاغه گردآوری کرده است و قسمتهایی از آن را محمدبن اسفندیار در تاریخ طبرستان نقل کرده است.
کار جهان
کار جهان سراسر آز است یا نیاز
من پیش دل نیارم آز و نیاز را من هشت چیز را ز جهان برگزیده ام
تا هم بدان گذارم عمر دراز را شعر و سرود و رود و می خوشگوار را
شطرنج و نَرد و صیدگه و یوز و باز را[۳] میدان و گوی و بارگه و رزم و بزم را
اسب و سلاح و خُود[۴] و دعا و نماز را[۵].
نصیب دل
شش چیز در آن زلف تو دارد مسکن
پیچ و گره و بند و خم و تاب و شکن شش چیز دگر از آن نصیب دل من
عشق و غم و درد و رنج و تیمار و محن. [۶]
مقدمات و اسباب درگذشت
ابو سعد آبى در تاريخ خود گويد كه در ماه ربيع الآخر سال 403 بر سر زبانها افتاد كه قابوس مرده است و بعد از آن خبر رسيد كه نمرده بلكه از پادشاهى افتاده است. سبب آن بود كه در كشتن زياده روى میکرد و در تأديب و اقامه سياست مرزى نمىشناخت جز گردن زدن و كشتن. فرقى هم نمىكرد حتى اگر خويشاوند نزديك بود يا از خواص دولت. هيچ كس از افراد مردم از سران لشكرش شكايتى نمىكرد مگر اينكه آن سردار را مىكشت بى آنكه تحقيق كند كه آيا آنچه مىگويند راست است يا دروغ. لشكر و حاشيه از كردارهاى او به جان آمدند و بر جان خود بيمناك شدند. پس با يكديگر در نهان رأى زدند و سوگند خوردند كه او را به ناگاه فروگيرند. قابوس قلعهاى ساخته بود بس استوار به نام شمر آباد و در آن مىزيست و دست يافتن بدان دشوار بود. شبى به قلعه هجوم بردند ولى نتوانستند كارى کنند اما مىدانستند كه فردا اين راز گشوده خواهد شد و همه طعمه تيغ خواهند گشت.
پس شايع كردند كه قابوس مرده است. با اين خبر همه اسبها و قاطذهایش به غارت رفت و او نتوانست از آنجا كه بود بگريزد. ابو العباس غانمى را به همدستى با توطئه گران متهم نمود و فوراً كشت. سران لشكر فرزندش منوچهر را، كه در طبرستان بود، فراخواندند و گفتند اگر دير بيايد ديگرى را پادشاه میکنند. منوچهر فوراً آمد. اين خبر به قابوس رسيد و به ناچار با چند تن از آنان كه به او وفادار مانده بودند رهسپار بسطام شد ولى او را گرفتند و به يكى از قلعهها بردند.اکنون منوچهر پادشاه بود و او را فلك المعالى لقب دادند. پدرش شمس المعالى بود.
درگذشت
پس ازاین واقعه در ماه جمادى الثانی خبر وفات او رسيد و مجالس ختم بر پا شد. مرگ او در دژ جناشك واقع شد. جنازه او را به جرجان بردند و در مقبره عظيمى كه براى خود ساخته و اموال بسيار صرف آن كرده بود به خاك سپردند.
مشروح واقعه از این قرار است که چون قابوس مردى تندخو بود، لشكريانش از او دل آزرده شدند و با او دگرگون گشتند. قتل او را در چشم پسرش منوچهر بياراستند و گفتند كه او را در بند كن، اگر چنين نكنى او را خواهيم كشت. و اگر ما او را بكشيم بر جان خود از تو در امان نخواهيم بود و به ناچار تو را هم به او ملحق خواهيم كرد. منوچهر بر پدر حمله کرد و او را گرفت و بدون هيچ پوششى كه بتواند خود را از شدت سرما در امان دارد در قلعه حبس کرد. قابوس فرياد مىزد: چيزى به من دهيد هر چند جل اسبى باشد و همین طورفریاد میزد تا مرد. او در احكام نجوم، سرنوشت خود را ديده بود كه به دست فرزندش كشته مىشود. نخست پسر را در جايى دور از خود جاى داد و چون آثار فرمانبردارى را در او یافت او را به خود نزديك ساخت و اين سبب مرگش شد.
سپس منوچهر كسانى را كه به قتل پدرش توطئه كرده بودند اسیر کرد، شش نفر بودند، پنج نفر را كشت و ششمى به خراسان گريخت. محمود بن سبكتكين او را گرفت و نزد منوچهر فرستاد. علت این کار را از او پرسيدند. گفت: نمىخواهم مردم در كشتن پادشاهان دلير شوند. پس او نيز كشته شد.
منوچهر در سال 423 در گذشت. پسرش انوشيروان بن منوچهر جاى او را گرفت. انوشيروان در سال 435 بدرود حيات گفت و پسرش جستان بن انوشيروان به جاى او قرار گرفت.