-
ناپلئون بناپارت : چه بسیارند مردانی که گناهکار و مجرم نیستند مگر به دلیل ضعف آنان برای یک زن !
********************
سپس هر دو با اضطراب منتظر صحبت من شدند .
- مدتی است که مارسی را ندیده ام.
آن زن درحالی که شانه هایش را بالا می کشید جواب داد :
- مادام شما در مارسی بسیار نارحت و کسل خواهید شد ، دخمه تاریکی است .
- آقای سرهنگ اگر شما بخواهید به محل دیگری منتقل شوید .....؟
خانم سرهنگ لوفابر که کاملا تهییج شده بود تقریبا با فریاد گفت :
- شما می توانید با امپراتور در خصوص ما صحبت کنید ؟
- خیر ولی با مارشال برنادوت می توانم درباره شما صحبت کنم .
سرهنگ لوفابر آهسته گفت :
- پدر شما را خوب می شناختم .
در همان لحظه خود را جمع و جور کردم . آهنگ رقص لهستانی شنیده شد . دامن خود را جمع کرده و با عجله از بین جمعیت که در مقابلم خم می شدند عبور کردم . یک مرتبه دیگر آداب و رسوم را از یاد برده بودم .
ژنرال مورات با ژولی رقص لهستانی را شروع کرد . امپراتور درحالی که مادام برثیه همراه او بود از وسط سالن عبور می کرد . من باید با پرنس ژوزف می رقصیدم . رقص شروع شد و ژوزف در کنار صندلی امپراتور منتظر من بود و با خشم و غضب آهسته گفت :
- دزیره نتوانستم شما را پیدا کنم .
درحالی که با عجله به سایرین در وسط سالن می پیوستم گفتم :
- معذرت می خواهم .
شوهر خواهرم دائما غر می زد و می گفت :
- من عادت به انتظار ندارم .
با خشونت گفتم :
- بخندید ، لبخند بزنید . این همه چشم به برادر بزرگ امپراتور و همسر مارشال برنادوت نگاه می کنند .
پس از دو دور رقص ، مهمانان به طرف بوفه رفتند . ناپلئون به پشت محوطه ای که مخصوص خانواده سلطنتی ترتیب داده شده بود رفته و با «دوروک »صحبت می کرد . به یکی از پیشخدمت ها که سینی شامپانی در دست داشت اشاره کرده و به ناپلئون نزدیک شدم . ناپلئون فورا صحبت خود را قطع کرد و متوجه من شد .
- مادام باید چیزی به شما بگویم .
درحالی که با یکی از بهترین ژست هایی که مانتول به من آموخته بود به طرف شامپانی اشاره می کردم گفتم :
- مشروب میل نمی فرمایید ؟
ناپلئون و دوروک هریک گیلاسی برداشتند . امپراتور درحالی که جرعه خیلی کوچکی از شامپانی نوشید گفت :
- به سلامتی شما مادام .
ناپلئون قدمی به جلو گذارد و سراپای مرا به دقت نگرسیت و گفت :
- مادام مارشال آیا هرگز به شما گفته ام که چقدر زیبا هستید ؟
مارشال دوروک لبخند بزرگی زد و پاشنه هایش را به یکدیگر چسبانید و گفت :
- اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند بنده باید ....
- بروید ، دوروک ، بروید و خود را در اختیار خانم ها بگذارید .
ناپلئون در سکوت و آرامش مرا ستایش می کرد و لبخندی در کنار لب های او دیده می شد .
- اعلیحضرت می خواستند چیزی به من بگویند ؟ ممکن است از اعلیحضرت درخواست کنم ، از اعلیحضرت سپاسگذار خواهم بود اگر می توانستم در لژ شماره هفده یکدیگر را ملاقات کنیم .
کاملا معلوم بود که ناپلئون نتوانسته است منظور مرا درک کند . تصور کرد اشتباه کرده . به طرف جلو خم شد ، ابروهای خود را بالا کشید و تکرار کرد :
- لژ هفده ؟
مشتاقانه سر خود را حرکت دادم . ناپلئون به سایر مدعوین که در سالن بودند نگاه کرد . ژوزفین با عده ای از خانم ها مشغول صحبت بود ، ژوزف با تالیران و لویی گرم مباحثه بودند . لباس مارشال ها در بین بانوانی که می رقصیدند می درخشید .
- اوژنی کوچک آیا این عمل مناسب است ؟
- اعلیحضرت استدعا می کنم اشتباه نفرمایید .
- لژ هفده معنی آن کاملا روشن است این طور نیست ؟ مارشال مورات همراه ما خواهد بود بهتر است .
مارشال مورات مانند سایر اطرافیان امپراتور هر لحظه ما را از زیر چشم نگاه می کرد . ناپلئون اشاره کرد ، مارشال مورات به ما نزدیک شد . ناپلئون گفت :
- مادام برنادوت و من میل داریم به لژ برویم راه را نشان بدهید .
هر سه نفر از بین صفوفی که هر وقت ناپلئون نزدیک می گردید خود به خود برای احترام تشکیل می شد عبور کردیم . نزدیک لژ ها چند جفت با عجله از یکدیگر جدا شدند . افسران جوان از آغوش زنان به حال خبردار می ایستادند . راستی این منظره زیبا بود . ولی ناپلئون یاد آوری کرد :
- نسل جوان اصول معنویت را فراموش کرده است . باید با رئیس تشریفات در این مورد بحث کنم . باید آنهایی که غیر قابل سرزنش هستند در اطراف من باشند .
یک دقیقه بعد در کنار درب ها ی قفل شده لژ ها بودیم .
- متشکرم مورات .
مهمیز ها ی مارشال مورات صدا کرد و از نظر ناپدید گردید . ناپلئون به شماره لژها نگاه می کرد . گفتم :
- اعلیحضرت می خواستند چیزی به من بگویند . آیا خبر خوشی است ؟
- بله ما درخواست مارشال برنادوت را برای شغل فرماندهی مستقل و مسئولیت وسیع اداری تصویب کردیم . فردا شوهر شما به سمت فرماندار هانور Hanover منصوب خواهد شد . مادام به شما تبریک می گویم . این شغل بسیار مهم و پر مسئولیتی است .
چون نمی دانستم هانور کجا است آهسته گفتم :
- هانور ....؟
- وقتی شوهر خود را در هانور ملاقات کنید ، در یک قصر سلطنتی زندگی خواهید کرد و اولین خانم آن سرزمین خواهید بود . لژ شماره هفده اینجا است ؟
چند قدم بیشتر تا لژ شماره هفده فاصله نداشتیم . ناپلئون گفت :
- اول شما داخل شوید و ببینید که حتما پرده ها ی لژ افتاده باشند .
درب لژ را باز کرده و فورا داخل شدم . خوب می دانستم که پرده ها ی لژ کشیده شده است . مادام لتیزیا با دیدن من گفت :
- خوب دختر جان من اینجا هستم .
- خانم او بیرون لژ ایستاده ونمی داند که شما اینجا هستید .
مادام لتیزیا با قدرت تمام گفت :
- ناراحت نباشید ، سر شما را برای این عمل نخواهد برید .
- البته خیر ولی ممکن است موقعیت و شغل ژان باتیست به خطر بیفتد .
در کمال نرمی گفتم :
- خانم اکنون او را صدا خواهم کرد .
از لژ خارج شدم و گفتم :
- پرده های لژ افتاده اند .
امیدوار بودم ناپلئون قبل از من وارد لژ شود و من فورا از نظر او ناپدید شوم ولی ناپلئون مرا به داخل لژ راند . راست به دیوار لژ تکیه داده و راه عبور برای او باز کردم . در همین موقع مادام لتیزیا برخاست و در مقابل ناپلئون ایستاد گویی در کنار لژ خشک شده است . آهنگ شیرین و مطبوع والس وین از خلال پرده های ضخیم لژ به داخل نفوذ می کرد . مادام لتیزیا قدمی به طرف او برداشت . با خود فکر کردم اگر او لااقل کمی سر خود را خم کرده و احترام کند تمام اشکالات مرتفع می گردد . مادام لتیزیا با نرمی گفت:
- پسرم به مادرت شب بخیر نخواهی گفت ؟
ناپلئون بدون آن که حرکت کند جواب داد :
- مادر چه غافلگیری مطبوعی .
آخرین قدم ، اکنون مادام لتیزیا در مقابل او ایستاده ، سرش را خم کرد و بدون آنکه احترامات درباری را رعایت کند گونه های پسرش را بوسید . برای آنکه از لژ خارج شوم از پشت ناپلئون خزیده و تقریبا به او تنه زدم و با فشار نامحسوسی طبعا او را به آغوش مادرش انداختم .
وقتی وارد سالن بال شدم ، مورات مانند سگ شکاری که رد پای شکار را بو می کشد به طرف من آمد و گفت :
- مادام به همین زودی مراجعت کردید ؟
با تعجب به او نگریستم . مارشال مورات به صحبت خود ادامه داد :
- من به امپراتریس گفتم که مارشال برنادوت بسیار مسرور خواهد بود اگر علیا حضرت چند دقیقه با او صحبت نماید و به مارشال برنادوت هم گفتم که امپراتریس مایلند ایشان را ببینند در نتیجه هیچ کدام آنها متوجه نخواهند شد که در لژ چه می گذرد .
- در لژ چه می گذرد ؟ منظور شما چیست مارشال ؟
مارشال چنان مشتاقانه مشغول صحبت بود که به فریاد های شادی و کف زدن هایی که در سراسر سالن طنین انداخته بود توجه نداشت . آهسته گفت :
- منظورم همان لژ شماره هفده ، همان لژی که شما اعلیحضرت را آنجا بردید .
- اوه لژ شماره هفده ، ولی به چه دلیل مارشال برنادوت و امپراتریس نباید بدانند که در لژ چه می گذرد ؟ هم اکنون تمام مدعوین می دانند که در لژ هفده چه می گذرد .
از صمیم قلب خندیدم . راستی دیدن قیافه مبهوت و گوسفند مابانه مارشال بسیار خوشمزه و باید بگویم پر ارزش بود . مارشال سرش را بلند کرد و نگاه سایر مدعوین را تعقیب نمود و دید . بله دید که ناپلئون پرده های لژ شماره هفده را بازکرده و مادام لتیزیا در کنار او ایستاده بود . رئیس تشریفات به ارکستر اشاره کرد . ارکستر ساکت شد و صدای کف زدن جمعیت در فضا طنین انداخت . مورات که ظاهرا مغشوش به نظر می رسید با نگرانی به من نگاه کرد و گفت :
- کارولین نمی دانست که مادرش مراجعت کرده و در پاریس است .
با تفکر جواب دادم :
- مادام مادر نزد فرزندی خواهد بود که بیش از همه به محبت مادر احتیاج دارد . اول لوسیین تبعید شده و اکنون ناپلئون تاجدار به محبت او محتاجند .
تا سپیده دم رقصیدیم . وقتی ژان باتیست مرا می چرخانید پرسیدم :
- هانور کجاست ؟
- در آلمان است ، خانواده سلطنتی انگستان اهل این ناحیه هستند . مردم این سرزمین در دوران جنگ محرومیت زیادی دیده اند .
- می دانید که فرمانروای فرانسوی هانور کیست ؟
- نمی دانم ...و این ....
ژان باتیست در ضربه سوم رقص پاشنه های خود را به هم چسبانید و ایستاد . سر خود را خم کرد و مستقیما به چشمان من نگریست و فقط پرسید :
- راست می گویی ؟ صحیح است ؟
سر خود را حرکت دادم . مجددا شروع به رقص کرد و آهسته گفت :
- حالا به آنها نشان خواهم داد .
- به چه اشخاصی ؟ چه به آنها نشان خواهی داد ؟
- نشان خواهم داد که چگونه باید یک مملکت را اداره کرد . به امپراتور و تمام مارشال هایش ثابت خواهم کرد و مخصوصا به مارشال ها می فهمانم که اداره یک مملکت چیست . هانور از طرز اداره و مملکت داری من راضی خواهد بود .
ژان باتیست با سرعت و تندی صحبت می کرد . می دانستم خوشحال است . پس از چندین سال واقعا خوشحال بود . راستی عجیب است . شوهرم در این لحظه اصولا به فکر فرانسه نبود . فقط به هانور می اندیشید . هانور نقطه ای در سرزمین آلمان . گفتم :
- شما در قصر پادشاهی هانور زندگی خواهید کرد .
در کمال آرامش و بدون آنکه گفته من تاثیری در او داشته باشد جواب داد :
- طبیعی است . قصر هانور بهترین محل است .
ناگهان متوجه شدم که بهترین منازل و قرارگاه ها برا ی ژان باتیست فقط «نسبا خوب » است . قصر پادشاهی انگلستان در هانور برای گروهبان سابق برنادوت فقط «نسبتا خوب » است . ولی همه چیز در نظر من هیولایی وحشت انگیز و ترسناک است .
- ژان باتیست سرم گیج می رود ، ژان باتیست گیج شدم .
ولی ژان باتیست به رقصیدن خود ادامه داد . تا وقتی که موزیسین ها اسباب ها ی موسیقی خود را جمع آوری کردند . و پذیرایی مارشال ها پایان یافت می رقصیدیم .
********
قبل از آنکه ژان باتیست پاریس را به قصد هانور ترک نماید درخواست مرا اجرا کرد و سرهنگ لوفابر به پاریس منتقل شد . داستان زیرپوش و ملافه های ناپلئون این فکر را در او به وجود آورد که سرهنگ لوفابر را به ریاست سر رشته داری انتخاب نماید . سرهنگ لوفابر در شغل جدیدش مسئول پوشاک افراد واحدهای فرانسه شد . سرهنگ و همسرش برای تشکر نزد من آمدند و البته سرهنگ مرتبا یاد آوری می کرد :
- پدر شما را خوب می شناختم . مرد بسیار شریفی بود .
چشمانم از اشک پر شد و لبخند زدم .
- آقا شما صحیح فکر می کنید . مگر بناپارت وصله همرنگی برای فرانسوا کلاری نیست ؟
- پدر فقید شما قطعا برنادوت را ترجیح می داد .
ناپلئون درباره ترقیات افسران ارشد اطلاعات کافی دارد وقتی نام سرهنگ لوفابر را در لیست ترقیات دید لحظه ای فکر کرد . سپس با صدای بلند خندید و گفت :
- سرهنگ لوفابر ، خداوند و ارباب زیرپوش ، برنادوت برای مسرت خاطر مادام برنادوت او را مسئول سر رشته داری و ملبوس ارتش کرده است . مورات این سرهنگ خداوند زیر پوش است .
مارشال مورات این شوخی محرمانه ناپلئون را به همه گفت و تا امروز تمام ارتش فرانسه سرهنگ بیچاره را خداوند زیرپوش می نامند .
********************
پایان فصل بیستم
-
ناپلئون بناپارت : اگر به کسی اعتماد نداری از او دوری کن .
********************
فصل بیست و یکم :
سپتامبر 1805 ، در یک ارابه مسافر بری
بین هانور در آلمان و پاریس
********************
امپراتور تقویم جمهوری را ممنوع نموده ، اگر مادر مرحومم زنده بود بسیار خوشحال می شد . زیرا هرگز به آن تقویم عادت نکرد .
ژان باتیست ، اوسکار و من در هانور بسیار خوشحال بودیم . فقط کف درخشان و قیمتی سالن ها ی قصر سلطنتی هانور استخوان لای زخم و وسیله بحث و مشاجرات ما بود .
«این اوسکار فکر می کند که کف صاف و لغزنده سالن های قصر هانور فقط برای این ساخته شده اند که پسر فرماندار نظامی هانور روی آنها سر بخورد . البته من تعجب نمی کنم ، زیرا اوسکار شش ساله است ولی اگر شما بدانید که من هم با پسرم در این کار شریکم تعجب خواهید کرد . »
شوهرم با خشم سر خود را حرکت می دهد . ولی چشمان او می خندند و من هر مرتبه قول می دهم که دیگر روی کف سالن رقص پادشاه سابق هانور که فعلا در اشغال جناب ژان باتیست مارشال فرانسه ، فرماندار امپراتوری هانور است ندوم و سر نخورم ...ولی .... مجددا قول دادم ولی روز بعد ... نتوانستم خودداری کنم . من و اوسکار می دویدیم و سر می خوردیم ، این عمل من واقعا افتضاح آور بود . زیرا هرچه باشد من خانم اول امپراتوری هانور هستم و برای خود دربار کوچکی دارم . این دربار شامل ندیمه ها ، کتابخوان و همسران افسران ستاد شوهرم است . متاسفانه بعضی مواقع همه چیز را فراموش می کنم و با اوسکار شریک می شوم .
بله ما در هانور و هانور با ما خوشحال بود . عجیب به نظر می رسد زیرا هانور یک سرزمین اشغال شده و ژان باتیست فرمانده ارتش اشغالی بود . با وجود این شوهرم از ساعت شش صبح تا شش بعد از ظهر و پس از شام تا نیمه شب پرونده ها و مدارک را روی میزش می ریخت و مطالعه می کرد .
ژان باتیست کار فرمانروایی و اداره مملکتی خود را در این سرزمین آلمان با معرفی و اجرای حقوق بشر شروع کرد . در فرانسه برای استقرار مساوات در بین مردم سیلاب های خون جاری گردید . در هانور سرزمین دشمن یک حرکت نوک قلم برای اجرای حقوق بشر کافی بود . امضای برنادوت تنبیهات بدنی را ممنوع کرد . مجزا زیستن یهودیان قدغن گردید . به یهودیان اجازه داده شد هر شغلی که میل دارند انتخاب نمایند .
برادران لویی در مارسی بی جهت با لباس مهمانی به جنگ نرفته بودند . یک گروهبان قدیمی می داند که چگونه باید سربازان را تغذیه کند و چه به آنها بخوراند . در نتیجه درخواست احتیاجات زندگی واحدهای نظامی فرانسه در هانور سربار مردم این سرزمین نبود .
ژان باتیست مقررات جدیدی برای مالیات وضع کرد و تمام افسران باید مقررات را اطاعت نمایند . به علاوه در آمد مردم رو به فزونی گذارد . ژان باتیست محدودیت های گمرکی را لغو کرد . هانور مانند جزیره ای در وسط آلمان مخروبه در اثر جنگ واقع شده و با همه طرف معاملات تجارتی دارد . وقتی مردم هانور حقیقتا متمول شدند شوهرم کمی مبلغ مالیات را بالا برد . ژان باتیست با این در آمد اضافی غله خریده و به آلمان شمالی که دچار قحطی غذا بود فرستاد . مردم هانور متعجب بودند ، افسران فرانسوی پیشانی خود را فشار می دادند ولی هیچکس نمی تواند تا ابد نسبت به شخصی که با او به طور شایسته و مانند موجود انسانی رفتار نموده متغیر و خشمگین باشد و
بالاخره ژان باتیست با تجار هانور مشاوره و به آن پیشنهاد کرد که با شهر های هنستیک قرارداد های دوستانه تجاریی منعقد و از این راه پول بیشتری به دست بیاورند . نمایندگان تجار در مقابل این پیشنهاد سکوت اختیارکردند . زیرا همه به این سر آگاهند که شهرستان های هنستیک نسبت به طرح های امپراتور فرانسه برای سیستم اداره منطقه ای خوشبین نیستند و کشتی های آنها مرتبا به انگلستان رفت و آمد می نمایند .
ولی وقتی یک مارشال فرانسوی چنین پیشنهادی به دشمن فقیر خود بنماید همه به جنب و جوش در می آیند و در نتیجه خزانه مملکتی هانور پر شد . ژان باتیست توانست مبالغ قابل توجهی به دانشگاه مشهور گونیتگن محلی که دانشجویان برجسته آن اکنون در اروپا پروفسور هستند بفرستد . ژان باتیست طبعا از دانشگاه خود بسیار مغرور و سربلند و با خوشحالی مشغول مطالعه مدارک خود بود .
گاه گاه می دیدم که مشغول خواندن کتاب های قطور و بزرگ است. در ضمن مطالعه بدون آن که سر خود را بلند کند دستش را حرکت می داد و می گفت :
- یک گروهبان بی سواد باید خیلی چیزها بیاموزد .
نزد او می رفتم . دستش را روی گونه ام می گذارد و به او می گفتم :
- خوب فرمانروایی می کنی .
ولی ژان باتیست فقط سرش را حرکت داده و می گفت :
- دختر کوچولو سعی می کنم فرمانروایی را بیاموزم و می خواهم تا آنجا که قدرت دارم خدمت کنم . البته اگر وضعیت ساکت و آرام باشد . این عمل چندان مشکل نیست .
هر دو می دانستیم که ژان باتیست چه منظوری دارد .
در هانور چاق شدم . در آنجا مجبور نبودیم که هر شب برقصیم و ساعت ها برای سان و رژه بایستیم . ژان باتیست سان و رژه را محدود کرده و افسران ستاد او پس از شام با همسران خود معمولا به سالن من می آمدند . در آنجا می نشستیم و درباره اخبار پاریس بحث می کردیم ، ظاهرا امپراتور هنوز مشغول تهیه حمله به انگلستان بود .
واحد های فرانسه در بولونی متمرکز شده بودند . و البته به طور محرمانه می شنیدیم که قروض ژوزفین روزبه روز بالاتر می رود . ژان باتیست همچنین پروفسور ها و استادان دانشگاه گوتینگن را دعوت می کرد . این استادان عقاید خود را با فرانسه دست و پا شکسته برای ما توضیح می دادند . یکی از آنها داستانی به زبان آلمانی از مولف «خاطرات روتر»برای ما خواند . مولف این داستان گوته است . من به ژان باتیست اشاره کردم که ما را از این رنج و عذاب نجات دهد . زیرا ما خیلی کم آلمانی می فهمیدیم . یکی دیگر از استادان درباره طبیب مشهوری که بسیاری اشخاص کر و فاقد حس شنوایی را معالجه کرده است سخن راند . این موضوع مخصوصا مورد توجه ژان باتیست قرارگرفت . زیرا بسیاری از سربازان ما به علت صدای توپ های خودمان کر شده اند . ژان باتیست ناگهان گفت :
- من دوستی دارم که باید حتما این پروفسور را ببیند . این دوست من در وین است . برای او خواهم نوشت به گوتینگن برود . به علاوه می تواند ما را نیز ملاقات کند . دزیره شما باید این دوست مرا ببینید او موسیقیدان است . وقتی سفیر فرانسه در وین بودم با او آشنا شدم . یکی از آشنایان کروتزر استاد موسیقی شما است .
ژان باتیست مرا در محظور جدیدی قرارداد . باید او را آگاه می ساختم که به علت داشتن گرفتاری های فراوان در قصر سلطنتی هانور وقت دیگری برای درس موسیقی و آداب معاشرت برایم باقی نمانده است . البته دلم برای پیانو تنگ نشده ولی درباره آداب معاشرت درباری فقط مهمانان خود را با حرکات پر از لطف و محبت که از آقای مانتول فرا گرفته بودم از سالن غذاخوری به سالن پذیرایی هدایت می کردم و این عمل برای دختر تاجر ابریشم که در قصر سلطنتی هانور سبز شده است بسیار خوب بود . ولی اکنون شوهرم تقریبا مرا متوحش کرده بود . زیرا باید برای این موسیقیدان اطریشی پیانو بنوازم .
ولی این حادثه رخ نداد . من هرگز آن شبی را که موسیقی دانان وین با من گذرانیدند فراموش نمی کنم . آن شب با طرز بسیار شایسته ای شروع گردید .
اوسکار که با شنیدن موسیقی چشمانش از شعف و خوشحالی می درخشید آن قدر اصرار کرد تا بالاخره به او اجازه دادم جزو مدعوین باشد . البته اطلاعات اوسکار در مورد کنسرت و موسیقی وسیع تر از من است . گمان می کنم نام آن موسیقی دان را به خاطر بیاورم . به یاد داشتن این اسامی مشکل آلمانی خیلی برایم مشکل و زحمت دارد . بله نام او بهتوون است . ژان باتیست دستور داد که تمام اعضای سابق کنسرت سلطنتی هانور در اختیار بهتوون قرار گرفته و هفته ای سه روز تمام مدت قبل از ظهر را در سالن بزرگ قصر مشغول تمرین باشند و با ان ترتیب توانستم از نواختن پیانو معاف شده و بزرگواری خود را حفظ کرده باشم .
اوسکار راستی خوشحال بود و سوال کرد :
- ماما تا چه موقع می توانم با شما باشم ؟ تا نیمه شب ؟ چطور یک مرد کر موسیقی می نویسد ؟ فکر می کنید او نمی تواند صدای موسیقی خودش را بشنود ؟ آیا آقای بهتوون سمعک دارد ؟ آیا در سمعک فوت می کند ؟
هر روز صبح معمولا با اوسکار به سورای می رویم . در زیر سایه خیابان با طراوتی که اطراف آن را درختان بلند و سبز لیمو زینت داده اند ، از قصر هانور به طرف دهکده «هرنهوزن» حرکت می کنم . در بین راه سعی کردم به تمام سوالات اوسکار جواب دهم . هنوز آقای بهتوون را ندیده ام . چیزی در مورد سمعک او نمی دانم . به او فهمانیدم که سمعک را به گوش می گذارند . سمعک اسباب موسیقی نیست که در آن بدمند .
- ماما پدرم می گوید که آقای بهتوون بزرگترین مردی است که می شناسد و به چه بزرگی ؟ آیا از سربازان محافظ شخصی امپراتور بزرگتر و بلند تر است ؟
- منظور پدر این نیست که آقای بهتوون جسما مرد بزرگی است .
اوسکار کمی فکر کرده و بالاخره گفت :
- از پدر هم بزرگتر است ؟
آن روز بعد از ظهر در کنار درشکه چی قصر نشسته و به طرف «هرنهوزن» می رفتیم . درشکه چی با شنیدن سوال اوسکار آهسته به طرف من برگشت و با کنجکاوی به من نگرسیت . آهسته گفتم :
- خیر اوسکار هیچ کس بزرگتر از امپراتور نیست .
اوسکار که تقریبا افکار خود را ازدست داده بود پرسید :
- شاید آقای بهتوون نمی تواند موسیقی خود را بشنود .
بدون تفکر جواب دادم :
- شاید .
ناگهان غم و اندوهی قلبم را فشرد ، می خواستم پسرم را به طریق دیگری تربیت کنم ، فکر می کردم که او را مطابق میل و آرزوی پدرش ، آزاده مرد تربیت نمایم . ولی معلم جدید او که امپراتور شخصا انتخاب کرده و یک ماه قبل به هانور فرستاده سعی می کند طفلم را به روش جدید تعلیم و تربیت که اکنون در تمام مدارس فرانسه اجباری است تعلیم دهد . «ما به امپراتورمان ناپلئون اول ، سایه خدا در روی زمین ، احترام ، اطاعت ، صداقت و خدمت سربازی را مدیون هستیم . »
در این چند روز قبل یک مربته برحسب تصادف به اتاقی که اوسکار در آنجا درس می خواند رفتم . اول تصورکردم اشتباه می کنم و گوشم عوضی می شنود ولی معلم جوان ضعیف و لاغر که سابقا در دانشکده افسری برین مشغول تحصیل بوده و هر وقت من و ژان باتیست را می بیند مانند چاقوی جیبی تا می شود (ولی وقتی که مطمئن باشد کسی متوجه او نیست با سگ کوچکی که فرناند آورده هزاران بازی در می آورد .) بله آقای معلم مشغول ادای این کلمات بود . بله هیچ شکی ندارم این معلم انتخابی امپراتور این کلمات را می گفت :
- «امپراتور ما ناپلئون اول سایه خدا در روی زمین . »
- نمی خواهم این گفته ها را به بچه یاد بدهید . این کلمات را برای روش جدید آموزش ببرید نه برای بچه من .
- این گفتار در تمام مدراس امپراتوری تعلیم داده می شود .... این قانون است .
سپس آموزگار جوان با خوشحالی به صحبت خود ادامه داد .
- اعلیحضرت به تربیت پسرخوانده خود بسیار علاقمند است و من دستور دارم که مرتبا پیشرفت او را به امپراتور گزارش نمایم . اوسکار فرزند یک مارشال فرانسه است .
به اوسکار نگاه کردم ، گردن نازک و باریک او روی یک کتاب به چپ و راست می رفت و روی صفحه کاغذی خط می کشید . به خاطر آوردم که اول راهبه ها با من تعلیم و آموزش می دادند . پس از آن که این زنان مقدس زندانی و طرد شدند به ما اطفال گفته بودند که خدا وجود ندارد فقط دلایل پاک و منطقی وجود دارند و ما باید این دلایل را بپرستیم و روبسپیر محرابی برای این دلایل بنا کرد . پس از آن زمانی رسید که هیچ کس به افکار ما اهمیتی نمی داد و هرکس اجازه داشت هرچه آرزو دارد فکر کند . وقتی ناپلئون کنسول اول شد کشیشان را که سوگند اتحاد نه به جمهوری بلکه با کلیسای مقدس رم یاد کرده بودند مجددا سر کار آورد . ناپلئون بالاخره پاپ را مجبور کرد که از رم به پاریس آمده تاج به سر او بگذارد و کاتولیک را مذهب رسمی فرانسه بشناسد . اکنون ناپلئون اصلاح تعلیم و تربیت را شروع کرده و همه باید این روش را تعلیم بگیرند ....
پسران دهقانان را از مزارع برای خدمت در ارتش های ناپلئون احضار کرده اند . برای آنکه یک جوان از خدمت سربازی معاف شود باید هشت هزار فرانک بپرازد و این پول برای یک دهقان مبلغ هنگفتی است و به همین دلیل پسران خود را مخفی می کنند و پلیس ، زنان ، خواهران و نامزد های آنان رابه عنوان گروگان توقیف می کند .
در صورتی که سربازان فراری فرانسه مساله مشکلی را تشکیل نمی دهد . زیرا کشورهای مغلوب شده باید هنگ های سرباز برای اثبات و فاداری خود به امپراتور تشکیل و تعلیم دهند ، هزاران و ده ها هزار جوان از تختخواب خود بیرون کشیده شده و برای ناپلئون رژه خواهند رفت . ژان باتیست غالبا شکایت دارد که سربازانش زبان ما را نمی دانند و افسران او باید فرامین و دستورات خود را به وسیله مترجمین صادر نمایند . چرا ناپلئون این مردان جوان را به جنگ های تازه و فتوحات تازه می کشاند ؟ مرزهای فرانسه احتیاج به دفاع ندارند . فرانسه اصولا دیگر مرز ندارد . آیا ناپلئون دیگر به فرانسه اهمیتی نمی دهد ؟ فقط خود و آرزوهایش مهم هستند ؟
نمی دانم چه مدت من و آن معلم جوان روبه روی یکدیگر ایستاده بودیم . ناگهان تصور می کردم که مانند اشخاصی که در خواب راه می روند سال های گذشته را پیموده ام . دور خود چرخیده و به طرف در رفتم و مجددا گفتم :
- این روش جدید تعلیم برای اوسکار مناسب نیست . او خیلی کوچک است و معنی گفته های شما را نمی فهمد .
با گفتن این جملات در را پشت سر خود بستم .
راهرو خلوت و خالی بود . در نا امیدی و ضعف به دیوار تکیه دادم و بدون اختیار گریستم . اشک ریختم تا بدانم منظور این کلمات چیست . تو ای ناپلئون ، ناپلئون مخرب ایمان و عقاید ، چرا این افکار را به مغز کودکان معصوم ما فرو می کنی و افکار معصوم آنها را منحرف می سازی .... ملتی برای اعلام حقوق بشر رنج کشیده و خون ریخته وقتی با موفقیت این حقوق را به دنیا اعلام کرد تو خود را به این ملت تحمیل کرده و فرماندهی را به عهده گرفته ای .
نمی دانم چگونه به اتاق خوابم رفتم و فقط می دانم که ناگاه روی تختخوابم افتادم و صورت خود را در بالش فرو برده گریه کردم . این اعلامیه ها ! به آنها عادت کرده ایم . هرروز در روزنامه مونیتور چاپ می شود . همان سخنان گزنده و سخت و انتقادی ، نظیر سخنانی که قبل از نبرد مصر در سر میز غذا ایراد نمود . همان جملات خوش لباس که اعلامیه حقوق بشر را به دستور روزانه نظامی کشانید . همه روزه تکرار و در روزنامه مونیتور چاپ می شود . ژوزف که حقیقتا از او متنفر است به مسخره به او گفته بود :
- ناپلئون ؛ اعلامیه حقوق بشر اختراع و نبوغ فکری شما نبوده است ...
در عوض ناپلئون این اعلامیه را بدون توجه به آزای دیگران به نفع خود به کار برد . ملتی را بنده ی خود کرد و بدون توجه به خون هایی که به نام حقوق بشر ریخت .
بازوهای یک نفر دور گردنم حلقه شد و سردوشی های طلایی صورتم را خارش داد .
- دزیره ....؟
- از اصلاح تعلیم و تربیت و آنچه که اوسکار باید بیاموزد مطلعی ....؟
ژان باتیست مرا تنگ در بغل گرفته بود . درحالی که گریه می کردم آهسته گفتم :
- من آن را قدغن کردم ، آیا تور راضی هستی؟
درحالی که هنوز مرا در بغل داشت گفت :
- متشکرم در غیر این صورت خودم قدغن می کردم . ژان باتیست راستی فکر کن ، می خواستم با او ازدواج کنم .
خنده او مرا از زندان افکارم آزاد کرد .
- دختر کوچولو چیزهایی وجود دارد که نمی خواهم به آنها بیاندیشم .
چند روزبعد ژان باتیست اوسکار و من برای کنسرت موسیقیدان های وین حاضر بودیم.آقای بهتوون مرد متوسط القامه و تنومندی است . موهای او ژولیده ترین مویی است که تاکنون در سالن غذاخوری ما دیده شده است . صورت او گرد و رنگش در اثر تابش آفتاب تیره شده و دماغ او پهن و جای آبله در صورتش دیده می شود . چون می دانم این مرد بیچاره کر است باید نامه به او بنویسم و بگویم که چقدر از حضور او در قصر خوشحال و خرسند هستم . ژان باتیست بدون رعایت ادب در کمال دوستی دستی به پشت او زد و درباره آخرین اخبار وین سوال کرد . چشمان او باز و با صورتی جدی جواب داد :
- وین برای جنگ حاضر می شود . انتظار می رود ارتش های امپراتور به اطریش حمله کنند .
ژان باتیست ابروهای خود را بالا کشید و چون نمی خواست در این خصوص صحبت شود فورا گفت :
- موزسین های ارکسترمن چطورند ؟
بهتوون شانه های خود را بالا انداحت . ژان باتیست با بلند ترین صدا سوال خود را تکرار کرد ، موسیقیدان ابروهای پرپشت خود را بلند کرد ، چشمان خواب آلوده او به صورت شوهرم خیره شد و گفت :
- آقای سفیر ، ببخشید ، مارشال منظور شما را فهمیدم ، اعضای ارکستر شما بسیار بد می نوازند مارشال برنادوت .
ژان باتیست مجددا با فریاد گفت :
- ولی شما با وجود این سمفونی را هدایت خواهید کرد این طور نیست ؟
آقای بهتوون با خوشحالی نگاه کرد :
- بله برای آن که بدانم نظر شما درباره این سمفونی چیست آقای سفیر .
آجودان شوهرم در گوش موسیقی دان فریاد کرد :
- مون سینیور .
مهمان جواب داد :
- مرا هرفون بهتوون صدا کنید ، من سینیور نیستم .
آجودان با نا امیدی مجددا در گوش او فریاد کرد :
- مارشال ها مون سینیور هستند .
دستمالم را جلو دهانم گرفتم زیرا خنده ام گرفته بود . مهمان با چشمان عمیق خود را به صورت ژان باتیست دوخت و گفت :
- یاد گرفتن تمام این القاب بسیار مشکل است . مخصوصا برای کسی که لقبی نداشته و کر هم باشد . مون سینیور از شما متشکرم که مرا به این استاد دانشگاه گوتینگن معرفی کردید .
یک نفر که نزدیک او بود فریاد کرد :
- شما موزیک خودتان را می شنوید ؟
-
ناپلئون بناپارت : در بین هنر ها موسیقی بیش از همه در عواطف انسان ها تاثیر دارد . یک سمفونی در هر مایه از دست یک استاد ، بدون شک بیشتر از یک کتاب اخلاق در دل اثر می گذارد .
********************
بهتوون با نگاه تجسس به اطراف خود نگریست . صدای تیز و زننده کودکانه ای شنیده بود و یک نفر کت او را تکان می داد . این یک نفر کسی جز اوسکار نبود . خواستم فورا چیزی به او بگویم تا شاید سوال کودکانه اوسکار را فراموش کند ولی سر بزرگ و ژولیده او به طرف اوسکار خم شده بود .
- پسر کوچولو از من سوال کردید ؟
اوسکار با بلند ترین صدایش گفت :
- آیا شما صدای موسیقی خود را می شنوید ؟
آقای بهتوون با حالتی جدی سر خود را حرکت داد :
- بله خیلی خوب می شنوم .... اینجا با این .
با دست روی سینه خود زد .
- و اینجا .
پیشانی وسیع و بلند خود را نشان داد و با لبخند بزرگی گفت :
- ولی نمی توانم صدای موسیقی موزسین هایی را که آهنگ های مرا بد می نوازند خوب بشنوم و بعضی مواقع این یک خوشبختی است . مثلا وقتی که یک موزسین مثل پدر شما بد باشد و نتواند آهنگی را خوب بنوازد .
پس از شام همه در صندلی های خود در سالن رقص جای گرفتیم . اعضای ارکستر با ناراحتی اسباب های خود را کوک و با خجالت به ما نگاه می کردند . ژان باتیست گفت :
- به نواختن سمفونی های بهتوون عادت نکرده اند ، نواختن موسیقی بالت ساده تر است .
سه صندلی پشتی بلند ابریشمی سرخ که با تاج های طلایی فامیل امپراتوری هانور تزیین شده بود در جلو اولین ردیف صندلی های سالن قرارداده بودند . در آنجا من و ژان باتیست درحالی که اوسکار بین ما قرار داشت نشستیم . اوسکار چنان در صندلی بزرگ فرو رفته بود که تقریبا از نظر ناپدید بود . آقای بهتوون در حالی که اخرین دستورات خود را صادر می نمود در بین نوازندگان حرکت می کرد و با حرکت سریع دست و سر روی کلمات صحبت خود تاکید می کرد . از ژان باتیست پرسیدم :
- چه خواهند نواخت ؟
- یک سمفونی که سال گذشته آن را نوشته است .
در همین موقع بهتوون از محل ارکستر به طرف ما آمد ، با تفکر گفت :
- قصد داشتم این سمفونی را به ژنرال برنادوت اهدا کنم ولی اکنون معتقدم که اهدای ان به امپراتور فرانسه صحیح تر است .
ساکت شد و به نقطه نامعلومی در فضا خیره گردید و ظاهرا حضور ما و سایر شنوندگان را از خاطر برده بود . ناگهان به خاطر آورد که کجاست و یک دسته از موهایش را که روی پیشانیش ریخته بود با دست عقب زد و گفت :
- در این مورد فکر خواهیم کرد . می توانیم شروع کنیم ژنرال ؟
آجودان ژان باتیست که در پشت سر ما نشسته بود گفت :
- مون سینیور .
ژان باتیست لبخندی زد :
- خواهش می کنم شروع کنید بهتوون عزیزم .
آن هیکل ژولیده از پله های صحنه نوازندگان بالا رفت . ما فقط پشت پهن و وسیع او را می دیدیم . دست درشت او که دارای انگشتان بلند و کشیده و ظریفی بود چوب نازکی را گرفت در محل خود ایستاد بازوهای خود را بلند کرد و موزیک شروع گردید .
من نمی توانم قضاوت کنم که آیا موزسین ها خوب یا بد نواختند ولی فقط می دانستم آن مرد با قیافه و هیکل عجیب با دست ها و بازوان گشوده اش آنچنان احساسات و صنعتی در موزیسین ها الهام می کرد که توانستند آهنگی بنوازند که من تا آن موقع نشنیده بودم .
این آهنگ مانند صدای ارگ موج می زد و در عین حال مانند نوای ویولون شیرین و روح پرور بود و تمام احساسات ممکنه بشری را تحریک می کرد . گویی این آهنگ به صدای بلند گریه می کند و در عین حال قهقهه روح انگیز خنده و شعف از آن منعکس است . مانند زیبای فتنه گری اغوا می کرد نا امید می نمود ، سپس قول وفاداری می داد . این موسیقی با سرود مارسیز نسبتی نداشت . باید این آهنگ در موقعی که فرانسه دارای مرز بوده و ملت آن برای حقوق بشر می جنگید به وجود آمده باشد . این آهنگ مانند ناله محرومین غم انگیز و مانند گریه موفقیت روح پرور بود ....
به جلو خم شدم تا ژان باتیست را ببینم . صورت او مانند سنگ بیروح و فاقد حرکت بود . لب ها ی او به هم فشرده دماغ او تیر کشیده چشمانش می درخشیدند . دست های او دسته صندلی را چنان محکم در خود فشرده بودند که رگ های آن بیرون آمده بود .
هیچ یک از ما قاصدی را که درمقابل در ورودی ظاهر شده بود ندیدیم نه سرهنگ ویلات که فوران برخاست و پیام را فورا از قاصد گرفت و نه آجودان که با سرعت نگاهی به پیام مهر و موم شده انداخت و فورا نزد ژان باتیست رفت . هیچ کدام متوجه ورود قاصد نبودیم . وقتی سرهنگ ویلات آهسته روی شانه شوهرم زد او مانند وحشت زده گان ازجای پرید و برای یک لحظه با اضطراب به چشمان آجودان مخصوصش نگریست. ژان باتیست پیام را گرفت و اشاره به سرهنگ ویلات نمود . سرهنگ بی حرکت در کنار او ایستاد . آهنگ موزیک مجددا در فضا طنین انداخت . دیوارهای قطور سالن بزرگ قصر از نظرم ناپدید شد . گویی در فضا پرواز می کنم و همان طوری که یک مرتبه دست پدرم را در دست داشتم ، معتقد و مومن بودم .
در سکوت کوتاه بین موومنت Movement سمفونی ، صدای پاره شدن کاغذ به گوش رسید . ژان باتیست مهر و موم پاکت را خورد کرد و نامه را بیرون آورد . بهتوون به طرف او برگشت و با نگاه استفهام به او نگریست «ادامه بدهید » دست های او مجددا بالا رفت از هم باز شد و صدای خوش آیند ویولون طنین انداخت .
ژان باتیست نامه را خواند . یک مرتبه سر خود را بلند کرد گویی به این موسیقی بهشتی گوش می دهد . سپس قلم آجودانش را که به او تقدیم شده بود گرفت و چند کلمه ای روی دفتر یادداشتی که همیشه همراه آجودانش بود نوشت . آجودانش با پیام از سالن خارج گردید . آهسته یک نفر دیگر جای او را کنار ژان باتیست گرفت . او نیز با پیامی روی یک صفحه کاغذ از نظر ناپدید گردید و یک نفر دیگر به حال خبردار کنار صندلی قرمز ایستاد . این آجودان سوم چنان پاشنه های مهمیزدار خود را محکم به هم کوبید که این آهنگ آسمانی را مغشوش کرد . لب های ژان باتیست از خشم و غضب به هم فشرده شد ولی به نوشتن ادامه داد و تا موقعی که این سومین نفر از سالن خارج گردید به آهنگ توجهی نداشت . ژان باتیست دیگر راست و مستقیم نشسته بود و چشمانش نمی درخشید . چشمان او نیمه باز و لب زیرین خود را می گزید . فقط در انتهای موسیقی آهنگ آزادی ، مساوات و برادری منعکس گردید ژان باتیست سر خود را بلند نمود و گوش کرد خوب می دانستم که به موزیک گوش نمی کند بلکه به صدای درونی خود متوجه است . نمی دانم این صدای درونی به او چه می گفت که با موسیقی بهتوون تطبیق نموده و لبخند تلخی روی لب های او ظاهر ساخت .
صدای طوفان کف زدن بلند شد . دستکش های خود را از دستم خارج کردم تا بتوانم بلند تردست بزنم . آقای بهتوون با بی اعتنایی تعظیمی کرد . ظاهرا کمی ناراحت شده بود . به نوازندگانی که آنها را ملامت و سرزنش می کرد اشاره کرد . برخاستند و تعظیم کردند . ما هنوز دست می زدیم سه نفر آجودان مخصوص کنار ژان باتیست ایستاده بودند . صورت آنها به طور وحشتناکی گرفته بود ، ولی ژان باتیست به طرف بهتوون پیش رفت و دست خود را دراز کرد و بازوی آقای بهتوون را گرفت و مانند جوان مودبی که مردی عالیقدر و بلند مرتبه را کمک می کند او را در پایین آمدن از جایگاه ارکستر کمک کرد و گفت :
- آقای بهتوون از صمیم قلب از شما تشکر می کنم .
آن صورت پر آبله و گرفته نرم تر و ملایم تر گردید و چشمان عمیق موسیقیدان به خوشحالی درخشید .
- ژنرال آیا هنوز به خاطر دارید که چگونه در سفارت فرانسه در وین آهنگ مارسییز را برایم نواختید ؟
ژان باتیست خندید و جواب داد :
- با پیانو و با یک انگشت فقط همین را می دانم نه چیز دیگر.
- اولین مرتبه بود که سرود ملی یک ملت آزاد را می شنیدم .
چشمان بهتوون از صورت شوهرم برگرفته نمی شد . ژان باتیست از موسیقی دان بلندتر و بهتوون ناچار بود سر خود را بلند نگه دارد تا به صورت او نگاه کند .
- وقتی این آهنگ را می نوشتم غالبا به آن شبی که شما آهنگ مارسییز را برایم می نواختید می اندیشیدم و به همین دلیل می خواستم آن را به شما یک ژنرال جوان ملت فرانسه اهدا کنم .
- بهتوون من دیگر ژنرال جوانی نیستم .
وقتی بهتوون جوابی نداد ژان باتیست مجددا با صدای بلند تری گفت :
- من دیگر ژنرال جوان نیستم .
باز هم موسیقیدان ساکت بود . متوجه شدم که سه نفر آجودان مخصوص شوهرم با بی صبری روی پای خود حرکات غیر عادی می نمایند . بهتوون آهسته گفت :
- سپس مرد جوان تری پیدا شد که پیام آزادی ملت شما را به ماوای مرزهای فرانسه برد . به همین خاطر اندیشیدم که این سمفونی را به او اهدا نمایم ، چه فکر می کنید ژنرال برنادوت ؟
هرسه
آجودان با هم فریاد کردند «مون سینیور»ژان باتیست با خشونت آنها را دور کرد ، بهتوون مجددا شروع به صحبت کرد لبخند او با صمیمیت توام و تقریبا کودکانه بود .
- آن شب در وین شما درباره حقوق بشر با من صحبت کردید . قبل از آن اطلاع جزیی و ناچیزی درباره این حقوق داشتم ، من ارتباطی با سیاست ندارم ، بله ، ولی آن حقوق نیز بستگی به سیاست ندارند ، برنادوت ، شما با یک انگشت سرود ملی فرانسه را با پیانو برایم نواختید ،
- و شما با الهامی که از مارسییز گرفتید این سمفونی را خلق کردید .
ژان باتیست بسیار متاثر به نظر می رسید . لحظه ای ساکت شد ، در همین موقع یکی از آجودان ها آهسته گفت :
- مون سینیور ؟
ژان باتیست نفس عمیقی کشید و دست خود را به طرف صورتش برد . گویی می خواهد خاطره ای را از مغز خود دور کند .
- آقای بهتوون من صمیمانه از شما برای این کنسرت تشکر می کنم و آرزوی مسافرت مطبوعی برای شما به دانشگاه گوتینگتن دارم و صمیمانه امیدوارم که این استاد طب شما را رنجیده خاطر نسازد.
سپس به طرف مهمانان برگشت ، افسران پادگان هانور و همراهانشان و رهبران اجتماعی هانور در سالن حضور داشتند .
- باید با شما وداع کنم ، فردا صبح زود با واحد خود به جبهه خواهم رفت .
ژان باتیست خم شد و لبخندی زد :
- این فرمان امپراتور است ، شب بخیر خانم ها و آقایان .
سپس بازویش را به من داد .
**********
بله ما در هانور خوشحال بودیم . نور زرد رنگ شمع ها با نور کبود رنگ سحرگاهی در نبرد و مجادله بودند که ژان باتیست مرا ترک کرد و گفت :
- شما و اوسکار باید امروز به پاریس مراجعت کنید .
فرناند پیش از وقت وسایل سفر و چمدان های صحرایی او را حاضر کرده بود . لباس زردوزی مارشالی او با دقت با روپوش مخصوص در چمدان قرار داشت . یک میز دوازده نفری نقره جزو وسایل سفر اوست . ژان باتیست لباس صحرایی و پاگون ژنرالی را برداشت . دست او را گرفته و به صورتم بردم ، آهسته گفت :
- دختر کوچولو ، فراموش نکن مرتبا برایم نامه بنویس ، وزارت جنگ ....
- می دانم نامه های شما را با قاصد مخصوص خواهند فرستاد ....
پس از سکوت کوتاهی گفتم :
- ژان باتیست آیا این کار پایان ندارد ؟ همیشه ادامه خواهد داشت ، همیشه و همیشه ؟
- دزیره اوسکار را از طرف من ببوس .
- ژان باتیست از شما سوال کردم آیا این کار برای ابد ادامه خواهد داشت ؟
- امپراتور فرمان داده است که «باواریا» را فتح و اشغال کنم . شما با یک مارشال فرانسه ازدواج کرده اید نباید برای شما مایه تعجب باشد .
صدای او آرام و بدون اضطراب بود .
- باواریا ؟ پس از فتح باواریا به پاریس مراجعت خواهید کرد یا اینکه هر دو مجددا به هانور خواهیم آمد ؟
شانه های خود را بالا انداخت :
- از باواریا به طرف اطریش پیش خواهیم رفت .
- پس از آن ؟ دیگر مرزی برای دفاع وجود ندارد فرانسه مرز ندارد ، فرانسه ....
ژان باتیست جواب داد :
- فرانسه اروپا است . طفل من افسران فرانسه باید سرتاسر اروپا را بپیمایند . امپراتور فرمان داده است که افسران فرانسه در سرتاسر اروپا به پیش بروند .
- وقتی به خاطر می آورم که چندین بار از شما درخواست شد که قدرت را به دست بگیرید . اگر شما فقط ....
- دزیره !
با این کلمه گفته مرا قطع کرد و ادامه آن را اجازه نداد . سپس با ملایمت گفت :
- عزیزم من خدمت خود را با سربازی ساده شروع کرده ام و هرگز دانشگاه جنگ ندیده ام . ولی هرگز نمی توانم تصور کنم به خود اجازه دهم که تاج سلطنتی فرانسه را از منجلاب بردارم . من در منجلاب به شکار تاج نمی روم فراموش نکن ، هرگز این موضوع را فراموش نکن .
**********
چند لحظه قبل از اینکه سوار کالسکه شده و به پاریس عزیمت کنم ورود آقای بهتوون اعلام گردید . من کلاهم را به سر گذارده و اوسکار با تکبر چمدان کوچکش را در دست داشت که بهتوون آهسته به طرف من آمد . به زحمت راه می رفت و با ناراحتی در مقابل من خم شد :
- بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما ....
ساکت شد و سپس قدرت از دست رفته خود را بازیافت و به صحبت ادامه داد :
- به ژنرال برنادوت اطلاع دهید که من به هیچ وجه نمی توانم سمفونی خود را به امپراتور فرانسه اهدا کنم .
باز هم سکوت کرد .
- من این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که هرگز جامه حقیقت به تن نپوشید «ارونیکا Eronico» خواهم نامید . ژنرال برنادوت منظور مرا خواهد فهمید .
دست خود را به طرف او دراز کرده و گفتم :
- به او خواهم گفت و مطمئن هستم که منظور شما را درک خواهد کرد .
وقتی کالسکه ما در روی جاده بی پایان دهات و شهر ها به حرکت در آمد اوسکار گفت :
- ماما می دانی می خواهم یک موسیقی دان باشم ؟
بدون توجه به او جواب دادم :
- گمان می کرم یک گروهبان و یا مانند پدرت مارشال و یا مثل پدربزرگت تاجر ابریشم خواهی شد .
دفتر خاطرات خود را روی زانو گذارده مشغول نوشتن بودم که اوسکار جواب داد :
- تصمیم خود را گرفته ام ، می خواهم مانند آقای بهتوون موسیقی دان ، کمپوزیتور یا سلطان باشم .
- چرا سلطان ؟
- زیرا پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد . یکی از مستخدمین قصر به من گفت که قبل از آن که امپراتور پدرم را به اینجا بفرستد مردم هانور پادشاه داشتند ، شما می دانستید ؟
اکنون حتی طفل شش ساله ام دریافته است که چقدر بی سواد و بی اطلاعم .
اوسکار با اصرار و پافشاری گفت :
- یک کمپوزیتور یا یک سلطان .
به او گفتم :
- پادشاه بودن بهتر است . زیرا یک پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد و کشور خود را خوشبخت و غنی سازد .
********************
پایان فصل بیست و یکم
-
ناپلئون بناپارت : هیچ کس آنقدر ابله نیست که برای هیچ گونه کاری لیاقت نداشته باشد .
********************
فصل بیست و دوم
پاریس ، چهارم ژوئن 1806
********************
بهار است و هنوز ژان باتیست مراجعت نکرده ، نامه هایش کوتاه است و مطلب مهمی ندارد . او فرماندار آنسباخ است و سعی دارد اصلاحاتی را که در هانور انجام داده در آنجا هم اجرا کند . قرار بود به محض آن که اوسکار سلامتی خود را باز یافت با هم به آنسباخ برویم . ولی به محض آنکه سیاه سرفه او معالجه شد گرفتار سرخک گردید و هنوز هم معالجه نشده . ژوزفین یک مرتبه به دیدنم آمد و گفت که بوته های گل سرخم را کاملا رسیدگی نمی کنم و تقریبا به آن بی اعنتا هستم . روز بعد باغبانش را از مالمزون به منزل من فرستاد . باغبان درخواست حقوق گزافی کرد . آن چنان به بوته گل سرخ بدبخت حمله برده بود که تقریبا چیزی از آن باقی نمانده است . در بین دو ناخوشی اوسکار در مدتی که سلامت بود هورتنس از او دعوت کرد تا با پسرهایش بازی کند ، هورتنس و لویی بناپارت روی پسر بزرگشان که وارث تاج و تخت امپراتوری ناپلئون خواهد بود حساب می کنند و ژوزف هم متساویا اطمینان دارد که وارث تخت فرانسه است . (چرا باید ژوزف امیدوار باشد که بیش از برادر کوچکش عمر خواهد کرد و چرا ناپلئون پسرخود ش را به نام وارث خود انتخاب نمی کند . راستی هرگز نخواهم فهمید. همین دسامبر گذشته ندیمه ژوزفین ، الئونور رول کاملا مخفیانه ولی با سروصدای زیاد لئون کوچک را زایید . شاید امپراتریس موقعیتی داشته و فرزند ی به وجود آورد البته از ازدواج اولش اولاد دارد . خوشبختانه این امور به من مربوط نیست .)
هر روز مانند روز دیگر می گذشت تا بالاخره ژولی بی خبر سر وقت من آمد . از وقتی اوسکار گرفتار سرخک شد ژولی حتی نزدیک تر از اتاق نهار خوری نیامده ولی در عوض مستخدمه خود را هر روز برای احوالپرسی می فرستاد . یکی از بعدازظهر های روز بهاری سر زده با خوشحالی به منزل من آمد . در آستانه یکی از درهای سالن که به باغ باز می شود ظاهر شدم ولی ژولی با التماس گفت :
- از این جلوتر نیا ، مرا آلوده می کنی و بچه هایم گرفتار سرخک خواهند شد . می دانی چقدر ظریف هستند . فقط می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر مهم را می شنوی ، راستی باور کردنی نیست .
کلاه او نامرتب بود و قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد و بسیار رنگ پریده بود با وحشت پرسیدم :
- چه شده ؟...چه حادثه ای رخ داده ؟
- من ملکه ناپل شده ام .
طوری به من نگاه می کرد که گویی یکی از ارواح را دیده است . اول تصور کردم مریض است ، تب دارد ، شاید گرفتار سرخک شده ، ولی محققا نه در منزل من بلکه جایی دیگر ، با صدای بلند گفتم :
- ماری ، ماری زود بیا ژولی حالش خوب نیست .
- برو ، راحتم بگذار چیزیم نیست . فقط باید به این فکر و حقیقت عادت کنم . ملکه ، من ملکه هستم . ملکه ناپل ، تا آنجا که مطلعم ناپل در ایتالیا است ، شوهرم اعلیحضرت پادشاه ژوزف و من علیا حضرت ملکه ژولی هستم .... اوه دزیره وحشتناک است . باید مجددا به ایتالیا برویم و در آن کاخ های غول آسای مرمر زندگی کنیم ....
ماری شروع به غر زدن کرده و گفت :
- مادموازل ژولی ، مرحوم پدر خدا بیامرز شما هرگز اجازه نمی داد که ....
- ماری خفه شو .
ژولی چنان با خشم و غضب فریاد زد که هرگز به خاطرندارم این طور با ماری صحبت کرده باشد . ماری فورا ساکت شد و از اتاق خارج گردید و در را محکم پشت سر خود به هم کوبید . لحظه ای بعد مجددا در باز شد این مرتبه مونس همیشگی من مادام لافلوت وارد شد . بهترین لباس های خود را در بر کرده و در مقابل ژولی به رسم درباری خم شد و احترام کرد .
- ممکن است تبریکات صمیمانه ام را به حضور علیاحضرت تقدیم دارم .؟
وقتی ماری خارج شد ، ژولی از شدت خشم و غضب تقریبا بی حال شده بود . ولی اکنون راست و محکم نشسته دستش را روی پیشانی گذارده و لبان او منقبض شده بودند . تمام قدرت خود را به کار برد و قیافه هنرپیشه ای را که بخواهد رل یک ملکه را بازی کند به خود گرفت و با آهنگ و صدای عجیبی که جدیدا به خود گرفته است گفت :
- متشکرم شما از کجا مطلع شدید ؟
ندیمه ام که هنوز روی زمین پهن بود جواب داد :
- علیا حضرتا در شهر به چیزی جز این انتصاب فکر نمی کنند .
ژولی با همان صدای جدید و عجیبش گفت :
- مرا با خواهرم تنها بگذارید .
ندیمه من که پشت به در بود به عقب رفت و از سالن خارج شد و من با توجه این مانور را می نگریستم . وقتی بالاخره ندیمه ام از در خارج شد گفتم :
- تصور می کنید که اینجا دربار است ؟
ژولی فورا جواب داد :
- از امروز به بعد مردم باید در حضور من رعایت ادب و احترامات درباری را مجری دارند . امروز بعد از ظهر ژوزف ملازمین خود را انتخاب می کند .
ژولی چنان شانه های خود را جمع کرده بود که تصور کردم از شدت سرما یخ زده .
- دزیره خیلی متوحشم .
سعی کردم او را تشویق کرده باشم . گفتم :
- چه قدر بی معنی و مهمل می گویی ، تو هرگز تغییر نمی کنی .
ژولی سرش را حرکت داد و صورتش را در دست هایش پنهان کرد .
- خیر ...خیر فایده ندارد . دیگر نمی توانی در این خصوص با من صحبت کنی . من دیگر عملا یک ملکه هستم .
با سختی و تلخی شروع به گریه کرد . برای تسلی او به طرفش رفتم . فریاد کشید :
- به من دست نزن ، نزدیک نشو ، دور شو ، سرخک .
به طرف باغ رفتم و فریاد کردم :
- ایوت ، ایوت .
مستخدمه من ظاهر شد و به محض دیدن ژولی او هم به رسم درباری خم شد ولی خوشبختانه ژولی چنان سرگرم گریه بود که متوجه نگردید .
- ایوت یک بطری شامپانی بیاورید .
ژولی آهسته گفت :
- من هنوز به این وضعیت جدید عادت نکرده ام . پذیرایی های متعدد ، رقص های فراوان و مهمانی های زیاد ، باید پاریس را ترک کنیم و به ایتالیا برویم .
ایوت با یک بطری شامپانی و دو گیلاس مراجعت کرد . اشاره کردم از اتاق خارج شود . سپس یک گیلاس برای ژولی و یکی برای خودم ریختم . ژولی گیلاسش را برداشت و با عجله شروع به نوشیدن کرد . مانند اشخاص تشنه جرعه های بزرگ می نوشید .
گفتم :
- به سلامتی تو عزیزم ، امیدوارم تشکرات و تبریکات مرا قبول کنی .
- تمام تقصیر ها از تو است . تو ژوزف را در مارسی به منزلمان آوردی .
و سپس به من لبخند زد و من در پس پرده اشک خندیدم ، ولی فورا شایعه جدیدی را که درباره بی وفایی ژوزف نسبت به ژولی انتشار یافته بود به خاطر آوردم . چیزیی نیست گاه گاهی شیطنت می کند . جواب دادم :
- امیدوارم با ژوزف خوشحال و راضی باشی .
- خیلی کم او را تنها می بینم . گمان می کنم با بچه های کوچک زندایید و شارلوت ناپلئون خوشحال هستم .
- اکنون دختران شما شاهزاده خانم هستند و بهترین چیزها برای آنها است .
لبخندی زدم و سعی کردم همه چیز را کاملا در نظرم مجسم کنم . ژولی ملکه است ، دختران او شاهزاده هستند . ژوزف منشی حقیر شهرداری که با ژولی فقط برای جهیزش ازدواج کرد اکنون اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه ناپل است .
ژولی جواب داد :
- امپراتور تصمیم گرفته است که ممالک اشغالی را به کشورهای مستقل تبدیل نماید تا به وسیله شاهزاده گان و شاهزاده خانم های فامیل امپراتوری اداره شوند . البته این کشور های مستقل با فرانسه بستگی داشته و معاهدات دوستانه امضا خواهند کرد . ما ، ژوزف و من حکمفرمای ناپل و سیسیل خواهیم بود . الیزا دوشس کشور لوچا شده ، لویی پادشاه هلند است . راستی تصور کن مورات همه به فرمانروایی یکی از کشورهای مستقل منصوب گردیده .
وحشت زده سوال کردم :
- آیا مارشال ها هم سهمی در این امور دارند ؟
- خیر ... ولی چون مورات با کارولین خواهر ناپلئون ازدواج کرده به این دلیل او را به حکمروایی منصوب کرده اند . البته اگر کارولین از این کشور ها سهمی نداشته باشد رنجیده خاطر خواهد بود .
با تسکین خاطر آهی کشیدم . ژولی ادامه داد :
- باید بالاخره یک نفر به ممالک فقح شده حکمروایی کند .
مخصوصا و تعمدا سوال کردم :
- چه شخصی این کشور ها را فتح کرده ؟
ژولی جواب نداد . گیلاس دیگری پر کرد و لاجرعه نوشید و گفت :
- می خواستم اولین نفری باشم که این خبر را به تو می دهم . اکنون باید بروم لوروی مشغول تهیه لباس رسمی من است . چقدر باید لباس صورتی پوشید .
با تصمیم راسخ گفتم :
- خیر .... نمی توانی لباس صورتی بپوشی . این رنگ به تو نمی آید . دستور بده برای تاجگذاریت لباس سبز تهیه کنند نه صورتی .
- به علاوه باید مشغول جمع آوری وسایلم باشم . می خواهم در ناپل در نظر ژوزف بسیار زیبا و جذاب باشم . با ما خواهی آمد ؟
- خیر باید بچه ام را معالجه کنم و به علاوه در انتظار شوهرم هستم . بالاخره روزی مراجعت خواهد کرد . این طور نیست ؟
چند روزی از ژولی بی خبر بودم ولی بعدا در بخش اجتماعی روزنامه مونیتور تمام مهمانی ها و پذیرایی هایی که به افتخار مسافرت اعلیحضرت پادشاه و ملکه ناپل به ایتالیا داده می شد چاپ گردید . امروز صبح برای اولین مرتبه طبیب اجازه داد که اوسکار از تختخواب برخیزد و کنار پنجره اتاقش بنشیند . آن روز یکی از روزهای فرح بخش ماه مه بود و باغ منزلم زیبایی و طراوت دل انگیزی داشت . بوته های گل سرخ که مورد تهاجم باغبان ژوزفین قرار گرفته بودند غنچه کرد و یاس های سفید باغ مجاورمان شکفته اند و تنهایی دل تنگی من برای ژان باتیست چنان شدید بود که همه چیز در نظرم بی روح جلوه می کرد .
درشکه ای در مقابل در باغ توقف کرد . قلبم از حرکت ایستاده . هر وقت درشکه ای در جلو منزلم متوقف می گردد به تصور این که ژان باتیست مراجعت نموده روح و قلبم را از دست می دهم . ولی فقط ژولی از درشکه پیاده شد .
درب سالن باز شد و ژولی گفت :
- مادام مارشال منزل هستند ؟
ملازم و ندیمه من ایوت ، هر دو به حال احترام در آمدند . ماری که مشغول گرد گیری سالن بود به دیدن ژولی با نگاهی خصمانه به طرف دری که به باغ باز می شد رفت . ماری دیگر میل ندارد ژولی را ببیند .
ژولی با حرکت مناسب و دلربای دست و سر که قطعا از مانتول فرا گرفته سرتاسر سالن را پیمود . در همین موقع اوسکار برخاست و به طرف او دوید و گفت :
- خاله ژولی حالم خوب شده .
ژولی بدون یک کلمه اوسکار را بغل گرفت و او را بوسید و از بالای موهای مجعد اوسکار به من نگاه کرد و گفت :
- قبل از اینکه در روزنامه مونیتور فردا صبح بخوانید می خواستم بگویم که ژان باتیست از طرف امپراتور به نام شاهزاده «پونت کوروو Ponte corvo » انتخاب گردیده . تبریک می گویم شاهزاده خانم .
لبخندی زد :
- تبریک می گویم والاحضرت پونت کوروو
مجددا اوسکار را بوسید . اولین چیزی که به خاطرم رسید این بود که ژان باتیست برادر ناپلئون نبود لذا گفتم :
- نمی فهمم ژان باتیست که برادر امپراتور نیست .
ژولی با خوشحالی جواب داد .
- ولی مارشال برنادوت آن قدر با مهارت آنسباخ و هانور را اداره کرده است که امپراتور می خواهد او را به شاهزادگی مفتخر کند .
ژولی اوسکار را رها کرد ، طفل به طرف صندلی خود که در کنار پنجره بود رفت .
- شاهزاده خانم خوشحال نیستید ؟
- گمان می کنم ...
صحبت خود را قطع کرده و فریاد زدم :
- ایوت ، شامپانی .
ایوت تقریبا رقصان وارد اتاق شد به ژولی گفتم :
- اگر من صبح ها شامپانی بنوشم کمی مست می شوم ، از وقتی که ماری را رنجانده اید دیگر وقتی شما به اینجا می آیید شکلات گرم به ما نمی دهد خوب حالا بگو بدانم پونت کوروو کجا است ؟
ژولی مبهوت به من نگاه کرد :
- عجب احمقی هستم . باید از ژوزف می پرسیدم نمی دانم کجاست . عزیزم ولی چه اهمیتی دارد ؟
- شاید ما باید به آنجا برویم و این سرزمین را اداره کنیم . ژولی راستی مشکل و پرزحمت است .
ژولی با امید واری جواب داد :
- پونت کوروو مانند اسامی ایتالیایی به نظر می رسد . با این ترتیب باید نزدیک ناپل باشد . و لا اقل شما نزدیک به من زندگی می کنید ولی ....
ژولی سرش را خم کرد .
- حقیقت این است که ژان باتیست تو مارشال فرانسه است و امپراتور به وجود او در جبهه جنگ احتیاج دارد و محققا شما اجازه خواهید داشت در پاریس بمانید ولی من باید تنها با ژوزف به ناپل بروم .
در جواب خواهرم گفتم :
- این جنگ ها ی وحشتناک باید روزی خاتمه بپذیرند . ما خود را با فتوحات خود می کشیم و قربانی فتوحات خود می شویم .
که این حرف را به من گفت ؟ ژان باتیست ؟ دیگر فرانسه مرزی برای دفاع ندارد . فرانسه عملا تمام اروپا است و به وسیله امپراتور ، ژوزف ، لویی ، کارولین ، الیزا اداره می شود و حالا نوبت مارشال ها رسیده است . ژولی گیلاس خود را بلند کرد .
- به سلامتی شما شاهزاده خانم .
لبخندی زدم :
- به سلامتی شما علیاحضرت ملکه ناپل .
فردا این خبر در روزنامه مونیتور منتشر می شود . شامپانی مزه گزنده و مطبوعی داشت . پونت کوروو کجا است .؟ و چه وقتی ژان باتیست من مراجعت خواهد کرد ؟
********************
پایان فصل بیست و دوم
-
ناپلئون بناپارت : عشق روح را تواناتر می سازد و انسان را زنده دل می سازد .
********************
فصل بیست و سوم
تابستان سال 1807 در یک کالسکه مسافرتی
در نقطه ای از اروپا
********************
مقصد من مارینبورگ است . ولی متاسفانه نمی دانم و اطمینان ندارم که مارینبورگ کجا است . به هر حال یک سرهنگ که از طرف امپراتور مامور بدرقه من است در کنارم نشسته و نقشه ای روی زانوی خود دارد . گاه گاه سمت حرکت را به کالسکه چی می گوید . با این ترتیب تصور می کنم قطعا به مارینبورگ خواهیم رسید . ماری که در صندلی مقابل ما نشسته دائما درباره راه های خراب و پر گل و لای که غالبا کالسکه ما در آن فرو می رود غر می زند . گمان می کنم ما مستقیما به طرف لهستان می رویم . وقتی که کالسکه برای تعویض است متوقف شد لهجه ای به گوشم خورد که مانند زبان آلمانی نبود . سرهنگ به من گفت :
- می توانستیم از طریق شمال آلمان حرکت کنیم ، ولی راه دور میشد و علیاحضرت عجله دارند .
- بله عجله دارم بسیار هم عجله دارم .
سرهنگ اطلاع داد که :
- مارینبورگ چندان از دانزیگ دور نسیت .
این گفته او چیزی به معلومات من اضافه نکرد زیرا نمی دانستم دانزیک کجاست . سرهنگ گفت :
- چند هفته قبل در همین جاده نبردی واقع شده و جنگ شدیدی اتفاق افتاده البته اکنون در حال صلح هستیم .
بله ناپلئون قراداد صلح تازه ای امضا کرده . این مرتبه این قرارداد صلح در تیلسیت منعقد گردید . آلمان ها طغیان کرده و می خواستند واحدهای ما را از سرزمین خود بیرون برانند و روس ها آنها را کمک می کردند . روزنامه مونیتور فتوحات درخشان ما را در ینا Iena به تفصیل نوشته بود و ژوزف محرمانه به من گفت که ژان باتیست به علت «دلایل استراتژیکی » از اجرای اوامر امپراتور سرپیچی کرد و به امپراتور گفت که حاضر نیست تسلیم محاکمات گردد . ولی قبل از آن که محاکمات صحرایی شروع شود ژان باتیست در لوبک هر کجا هست با ارتش خود ژنرال بلوخر را محاصره و شهر را به تصرف در آورده بود .
پس از این نبرد زمستان بی پایان شروع گردید و من کوچکترین خبری از او نداشتم . برلین سقوط کرد واحدهای دشمن به وسیله نیروی فرانسه به طرف لهستان تعقیب می شدند . ژان باتیست که جناح چپ ارتش ما را عهده دار بود در مورونگن فتح بزرگی نصیب او شد و به علت داشتن برتری قوا نه تنها آخرین ضربات را به دشمن وارد ساخت بلکه ناپلئون را نیز از خطر شکست نجات داد . موفقیت شخصی او به قدری فرماندهی عالی دشمن را تحت تاثیر قرار داد که چمدان های سفر ، لباس مارشالی و لباس های صحرایی او را که به غنیمت برده بودند عودت دادند . تمام این حوادث چند ماه قبل رخ داد . باز و باز هنگ های ژان باتیست حملات جناحی دشمن را که علیه ارتش فرانسه اجرا می شد عقب زدند و امپراتور در جنگ ها ی ینا و ایلو در فرید لند فاتح شد و نمایندگان کشورهای اروپایی را در تیلسیت جمع کرد و قراداد صلح را به آنها دیکته و تحمیل کرد و سپس ناگهان و غیر منتظره به پاریس بازگشت و راستی مایه تعجب بود که پیشخدمت ها ی او با لباس سبز (مادام لتیزیا برایم توضیح داد که رنگ سبز علامت کرس است . ) از خانه ای به خانه دیگر رفته و مردم را برای شرکت در جشن عظیم فتح به قصر تویلری دعوت می کردند . من لباس تازه ام را از لوروی گرفتم . پیراهنم ساتن صورتی است که گل های سرخ تیره دارد . ایوت موهای مرا که به زحمت تعلیم می گیرند مرتب نمود . گردنبند مروارید و عقیقی که ژان باتیست با قاصد مخصوصی به مناسبت روز عروسی ما برایم فرستاده برای اولین مرتبه زینت خود کردم . مدت مدیدی است که ما یکدیگر را ندیده ایم . راستی چه دوران طولانی و وحشتناکی است .
ندیمه من در حالی که به جعبه طلای جواهر نشان که روی آن عقاب امپراتوری با بال های گشوده دیده می شود و روز تاجگذاری امپراتور برایم فرستاده شده و من آن را جعبه جواهرات خود کرده ام نگاه می کرد مشتاقانه گفت :
- به علیاحضرت بسیار خوش خواهد گذشت .
سر خود را حرکت دادم :
- در قصر تویلری بدون حضور ملکه ژولی تنها و منزوی خواهم بود .
غیر ممکن است ژولی اکنون در ناپل و حقیقتا تنها و منزوی است . جشن و مراسم پذیرایی آن چنان که فکر می کردم نبود . در سالن بزرگ قصر جمع شده و منتظر بودیم تا بالاخره درهای قصر باز شد و آهنگ مارسییز طنین انداخت . با سرود مارسیز همه خم شده احترام کردیم . امپراتور و امپراتریس وارد شدند . ناپلئون و ژوزفین از جلو مهمانان عبور کرده و با بعضی مشغول صحبت شدند و با این عمل خود دیگران را دچار سر شکستگی نمودند .
ا ول نتوانستم ناپلئون را خوب ببینم . آجودان های بلند قد زره پوش او را احاطه کرده بودند . ولی تا آنجا که به خاطر دارم در نزدیک من برای صحبت با یکی از اشخاص عالیقدر هلند متوقف گردید و شروع به صحبت کرد .
- شنیده ام که بد گویان می گویند افسران من واحد های خود را به خطوط جلو جبهه فرستاده و خودشان در عقب جبهه توقف می کنند .
سپس صدای او مانند رعد طنین افکند .
- خوب شما این حرف هارا در هلند نمی زنید ؟
شنیده بودم که هلندی ها عموما از حکومت فرانسه ناراضی می باشند و مخصوصا نسبت به لویی تنبل و هورتنس مالیخولیایی بسیار بد بین هستند . من تقریبا انتظار داشتم که ناپلئون نماینده هلند را مورد سرزنش قرار دهد و به همین علت به صحبت او توجه نداشته بلکه صورت او را مطالعه می کردم . ناپلئون بسیار تغییر کرده صورت لاغر او در زیر موهای کوتاهش کاملا پر و تقریبا گرد شده . دیگر روی لب های رنگ پریده او لبخند تمسخر و استهزا و درخواست و التماس دیده نمی شد . بلکه لبخند تکبر و غرور بی پایان در لب های او خود نمایی می کرد . چاق شده و لباس ژنرالی که دربر داشت تقریبا برای او تنگ بود . نشان و حمایلی نداشت فقط علامت لژیون دونور را که خود موسس و مخترع آن بود به سینه داشت . به طور وضوح و آشکارا چاق شده بود . این سایه فربه و چاق خدا در روی زمین در ضمن صحبت دست های خود را دائما حرکت می داد مگر وقتی که دست هایش را به پشت زده بود .
لبخند پرتکبر و غرور او قابل تحمل نبود .
- آقایان ؛ من تصور می کنم که ارتش بزرگ ما شاهد برجسته ترین شجاعت ها بوده و فداکاری عظیمی از خود بروز داده است . یکی از افسران عالی رتبه ما زندگی خود را در تیلسیت به خطر انداخت . مطلع شدم که یکی از مارشال های فرانسه زخمی شده است .
آیا کسی صدای ضربان قلب من را در آن سکوت عمیق می شنید ؟ ناپلئون پس از سکوت ممتد و موثری گفت :
- این مارشال شاهزاده پونت کوروو است .
- آیا حقیقت دارد ؟
صدای من پرده ضخیم آداب و رسوم درباری را که ناپلئون را احاطه کرده بود از هم درید و در فضای سالن منعکس گردید .
دماغش از شدت غضب تیر کشید . چهره او از خشم تغییر یافت .... کسی در حضور امپراتور فریاد نمی زند . کسی .....خوب .... بسیار خوب همسر کوچک مارشال برنادوت اینجاست ..... آثار غضب از چهره او زایل شد و بلافاصله فهمیدم که ناپلئون قبلا مرا دیده بود و او مخصوصا می خواست که من با این ترتیب در مقابل هزاران نفر از زخمی شدن شوهرم آگاه شوم . می خواست مرا تنبیه کند . برای چه ؟
- شاهزاده خانم عزیز.
بلافاصله به حال احترام خم شدم ، دستم را گرفت و بلندم کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- از ابلاغ چنین خبر تاسف آوری به شما متاثرم .
درحالی که از بالای سرم به اشخاصی که پشت سر من ایستاده بودند نگاه می کرد گفت :
- شاهزاده پونت کوروو که در آن نبرد عملیات درخشانی انجام داده و فتح لوبک به وسیله او مورد توجه مخصوص ما قرار دارد در سپاندو زخم کوچکی در ناحیه گلو برداشته است . مطلع شده ام که معالجات شاهزاده به سرعت پیشرفت می کند . پرنسس عزیز ، از شما استدعا می کنم نگران نباشید .
در حال ضعف و ناتوانی جواب دادم :
- استدعا می کنم اجازه بدهید نزد همسرم بروم .
فقط در این موقع بود که ناپلئون عملا به من نگاه کرد . همسران مارشال ها در دنبال شوهران خود به ستاد عملیات آنها نمی روند . با سردی شروع به صحبت کرد و در تمام مدت صحبتش با دقت به من نگاه می کرد .:
- شاهزاده برای معالجات بهتر به مارینبورگ انتقال داده شده . شاهزاده خانم به شما توصیه می کنم که از این مسافرت صرف نظر کنید . راه های شمال آلمان و مخصوصا ناحیه دانزیگ بسیار بد است و چندی قبل نبرد شدیدی در این ایالات واقع شده و منظره مناسبی برای زنان زیبا نیست .....
با خود فکر کردم که این انتقام اوست . او از من انتقام می کشد ، زیرا شب قبل از اعدام دوک انهین نزد او رفتم . زیرا آن شب در مقابل او تسلیم نشده و از او گریختم ، زیرا ژان باتیست ، ژنرالی را که او برای همسری من انتخاب نکرده دوست دارم .
- از صمیم قلب از امپراتور استدعا می کنم اجازه دهند نزد شوهرم بروم . دو سال است او را ندیده ام .
چشمان ناپلئون به صورت من دوخته شده بود .
- دو سال ....؟ می بینید آقایان مارشال های فرانسه فداکاری می کنند و خود را قربانی مملکت می نمایند . شاهزاده خانم عزیز اگر شما جرات این مسافرت را دارید اجازه سفر صادر خواهد شد . برای چند نفر ؟
- برای دو نفر . ماری را نیز با خود خواهم برد .
- ببخشید کی ؟
- ماری ، ماری وفادار ما ، در مارسی ، اعلیحضرت شاید هنوز او را به خاطر داشته باشند .
بالاخره آن ماسک بی روح از صورت او زایل و لبخندی روی لبش ظاهر گردید و گفت :
- البته ماری وفادار ، ماری که آن کیک های خوشمزه را می پزد .
سپس به طرف یکی از آجودان هایش برگشت :
- برگ عبور برای پرنسس پونت کوروو و یک نفر همراه ایشان صادر کنید .
سپس با نگاه تجسس به اطراف نگریست . نگاهش به روی یک سرهنگ قد بلند پیاده ثابت شده و گفت :
- سرهنگ مولن شما همراه شاهزاده خانم خواهید رفت و برای حفظ سلامتی ایشان در مقابل من مسئول هستید .
بعدا به طرف من برگشت :
- چه موقع خیال حرکت دارید .
- فردا صبح قربان .
- خواهشمندم عواطف گرم و صمیمانه مرا به اطلاع پرنس برسانید و بگویید که از طرف من حامل هدیه ای به منظور قدردانی از فتوحات درخشانش هستید .
چشمان ناپلئون می درخشید ، لبخند حقارت و توهین در لبان او ظاهر گردید ، با خود گفتم :«شروع کرد »
- منزل ژنرال سابق مورو که در کوچه آنژو است به ایشان هدیه می کنم . این خانه را اخیرا از همسر مورو خریده ام . به من اطلاع داده اند که ژنرال آمریکا را برای تبعید خود انتخاب کرده است . متاسفم ، حقیقتا تاسف آور است ، ژنرال مورو یک سرباز لایق و قادر ولی بدبختانه خیانت کار به میهن است . راستی تاسف آور است .
در مقابل او خم شدم فقط پشت او را که به طرف من بود می دیدم . دست های خود را به پشت زده و انگشتانش با تشنج یکدیگر را گرفته بودند . خانه ژنرال مورو ، همان مورویی که مانند ژان باتیست نمی خواست به جمهوری فرانسه خیانت نماید . مورو پنج سال پس از روزی که ناپلئون کنسول اول فرانسه گردید توقیف و به علت همکاری در توطئه ی سلطنت طلبان به دوسال زندان محکوم گردید . توقیف این ژنرال معتقد به جمهوری به نام یک سلطنت طلب راستی مسخره بود . کنسول اول حکم زندان او را به تبعید ابدی تغییر داد و اکنون امپراتور خانه او را خریده و آن را به ژان باتیست بهترین رفیق مورو ، به ژان باتیست که از او به شدت متنفر ولی بدون او هم کاری از وی ساخته نیست هدیه می کند .
به این دلیل اکنون در جاده هایی که از بین میدان های نبرد عبور می کنند در حرکتم . در سر راه ها لاشه اسبان جنگجویان درحالی که شکم آنها ورم کرده و دست و پای آنان کشیده شده پراکنده اند ، از کنار برآمدگی های کوچک خاک که در کنار یکدیگر قرار گرفته و با عجله صلیب چوبی روی آنها نصب شده عبور می کنیم . باران به شدت می بارد و ادامه دارد . بدون آنکه حرکتی نمایم گفتم :
- و تمام آنها مادر دارند ، مادرانی که در انتظار آنها هستند .
سرهنگ که در کنار من به خواب رفته بود چشمانش را باز کرده و با وحشت گفت :
- کی ؟ مادر ؟
بر آمدگی های خاک که باران با بی رحمی آنها را شسته و صلیب آنها را خم کرده بود اشاره کرده و گفتم :
- این کشتگان ما ، این سربازان ما ، همه جوان و پسر هستند و مادر دارند .
ماری پرده پنجره کالسکه را کشید سرهنگ با اضطراب و نگرانی به من و ماری که هر دو ساکت بودیم نگریست و شانه های خود را بالا انداخت و مجددا چشمانش را بست . به ماری گفتم :
- دلم برای او تنگ شده .
این اولین مرتبه است که از اوسکار دور شده ام . صبح روز قبل از آن که حرکت کنم با اوسکار نزد مادام لتیزیا به ورسای رفتم . مادر امپراتور که در قصر تریانون زندگی می کند و تازه از کلیسا مراجعت کرده بود و به من قول داد و گفت :
- کاملا مراقب اوسکار خواهم بود . فراموش نکنید من پنج پسر بزرگ کرده ام . با خود اندیشیدم پنج پسر بزرگ کرده ولی بسیار بد بزرگ کرده . البته هرگز کسی چیزی به مادر امپراتور نمی گوید . مادام لتیزیا با دست خشن خود که با وجود مراقبت ها و کرم های متعدد هرگز آثار کارهای سخت خانه داری از آنها زایل نمی گردد . پیشانی طفلم را نوازش کرد .
- بدون تشویش نزد برنادوت برو ، مطمئن باش کاملا مراقب اوسکار خواهم بود .
اوسکار ، بدون وجود او زندگی سرد و بی روح است . هر وقت مریض است در تخت خواب من می خوابد .
سرهنگ پرسید :
- آیا می توانیم در یکی از قهوه خانه های بین راه توقف کنیم ؟
سرم را حرکت دادم . اکنون شب است . ماری یک بطری که با آب گرم در یکی از ایستگاه های کالسکه پر کرده بود زیر پایم گذارد . باران مانند شلاق روی سقف کالسکه می کوبید . قبور سربازان با صلیب های چوبی و حقیر آنها در زیر قطرات باران به تپه های کوچک گل و لای تبدیل شده بود .
**********
وقتی از کالسکه که بالاخره در مقابل قرارگاه ژان باتیست توقف کرد بیرون می آمدم گفتم :
- اکنون همه چیز را دیدم .
من رفته رفته به دیدن قصور و کاخ ها عادت کرده ام . ولی مارینبورگ قصر نبود بلکه قلعه بزرگی بود . این کاخ غول آسا و عظیم خاکستری رنگ قرون وسطی مخروبه ی غیر مانوس در جلوم قرار داشت . وقتی سرهنگ برگ عبور ما را نشان داد سربازان با خوشحالی در جلو در بزرگ قصر جمع شده و با احترام پاشنه های خود را به هم می چسباندند . همسر مارشال شخصا به قصر مارینبورگ آمده . به محض آن که پیاده شدم گفتم :
- میل دارم شاهزاده از حضور غیر مترقبه من تعجب کند . خواهشمندم ورود مرا به اطلاع ایشان نرسانید .
دو افسر مرا از جلو دروازه بزرگ قصر هدایت نمودند . سپس به حیاط وسیعی که به طرز بسیار بدی سنگ فرش شده بود وارد شدیم . با وحشت به دیوارهای قطور شکست خورده قلعه نگریسته و هر لحظه انتظار دیدن شوالیه ها و همسران آنها را داشتم . ولی چیزی جز سربازان هنگ های مختلف ندیدم . یکی از دو افسر راهنمای من آن که جوان تر بود با خنده گفت :
- والاحضرت تقریبا شفا یافته است . و معمولا تا این موقع مشغول مطالعه می باشد و میل ندارد کسی مزاحم او شود . راستی از دیدار شاهزاده خانم متعجب و بسیار خوشحال خواهند شد .
بدون توجه و با عدم اطلاع پرسیدم :
- قرارگاهی بهتر از این نمی توانستید پیدا کنید ؟
- برای شاهزاده در جبهه جنگ اهمیتی ندارد که در کجا و چه محلی زندگی نماید ولی در اینجا لااقل برای دفاترمان اتاقی وجود دارد . از این طرف بفرمایید شاهزاده خانم .
آن افسر جوان درب کهنه و فرسوده ای را در مقابل من باز کرد و از راهرو سرد و تاریکی عبور کرده و بالاخره به اتاق انتظار وارد شدیم . به محض ورود به این اتاق فرناند با عجله وشتاب به طرف من دوید و گفت :
- مادام !
تقریبا فرناند را نشناختم . زیرا سر و ریخت او به طرز برجسته ای عوض شده بود . لباس قرمز مستخدمین را در بر کرده و دکمه های بزرگ طلایی رنگش می درخشیدند و علامت خانوادگی عجیبی به سینه داشت . با خنده گفتم :
- فرناند عجب شیک و رعنا شده ای .
فرناند با تکبر شروع به توضیح دادن کرد :
- ما حالا شاهزاده پونت کوروو هستیم . مادام خواهش می کنم این دکمه ها را ملاحظه بفرمایید .
شکمش را جلو داد تا تمام دکمه ها ی طلایی را به من نشان دهد و با تکبر و غرور به صحبت ادامه داد :
- این علامت خانوادگی پونت کوروو ، علامت خانوادگی شما است .
درحالی که طرح عجیب این علامت خانوادگی را به دقت نگاه می کردم جواب دادم :
- لااقل می توانم این علامت خانوادگی را ببینم . فرناند حال شوهرم چطور است ؟
- البته حال ایشان خوب شده ولی هنوز پوست تازه زخم کمی درد می کند .
انگشتم را روی لبم گذاردم و گفتم :
- هیس!
فرناند منظورم را متوجه شد و آهسته درب را باز کرد .
ژان باتیست صدای پای مرا نشنید . پشت میز نشسته و چانه اش را روی دستش گذارده و مشغول مطالعه کتاب قطوری بود . شمعی که کنار میز قرارداشت فقط پیشانی او را روشن می کرد . پیشانی او کاملا باز و آرامش خاطر از آن منعکس بود . به اطراف اتاق نگریستم .
وسایل آشنا ولی درهم و برهمی اطراف او را احاطه کرده بود . در جلوی بخاری که آتش فراوان با سر و صدای در آن می سوخت میزی قرارگرفته و روی آن کتاب های قطور جلد چرمی انباشته شده بود . در کنار بخاری نقشه بزرگی آویخته و شعله های آتش نور قرمز رنگ متحرکی روی آن منعکس می کرد . در عقب اتاق اونیفورم صحرایی او قرار داشت .
باز هم روی میز دیگری پارچ و دست شویی نقره ژان باتیست دیده می شد . روی همان میز وسایل زخم بندی را نیز گذارده بودند. اتاق تقریبا خالی بود . کمی نزدیک تر رفتم . چوب هایی که در بخاری می سوختند صدا کرده و در نتیجه ژان باتیست صدای پای مرا نشنید . یقه اونیفورم سورمه ای او باز و پارچه سفیدی دور گردن او بسته شده بود . این پارچه سفید زیر چانه او کمی باز شده و در زیر آن باند زخم دیده می شد . کتاب را ورق زد و در حاشیه آن یادداشت کرد .
کلاهم را برداشتم کنار بخاری گرم ایستاده و برای اولین مرتبه در آن روز گرمی و امنیت را حس کردم . ولی بسیار خسته بودم این خستگی اهمیت نداشت لااقل به مقصد خود رسیده بودم . گفتم :
- ولاحضرت شاهزاده پونت کورووی عزیز ....
-
ناپلئون بناپارت : مردی را در نظر بگیرید که در غربت و به دور از خویشاوندان و خانواده خود زندگی می کند . چنین مردی به طور حتم نیاز به نوعی هم بستگی دارد تا جای علاقه پدر و برادرش را بگیرد . اینجاست که عشق می آید و این گونه مزایا را به او تقدیم می کند .
********************
با صدای من از جای خود پرید و گفت :
- خدای من دزیره !
و سپس با دو قدم کنارم ایستاد . در بین بوسه هایی که از او می گرفتم گفتم :
- زخمت هنوز درد می کند ؟
- بله مخصوصا که با این شدت فشار می دهی .
با این گفته تقریبا به من اعلام خطر کرده بود . دستم را از دور گردنش انداختم و گفتم :
- بدون آن که دستم دور گردنت حلقه شده باشد تو را خواهم بوسید . قول می دهم .
- راستی ، بسیار عالی است .
روی زانویش نشسته و به کتاب روی میز اشاره کردم .
- چه می خوانی ؟
- حقوق ! یک گروهبان بی سواد اگر بخواهد تمام آلمان شمالی و شهر های هنسیتیک را اداره نماید باید خیلی چیزها بیاموزد . فراموش نکنید که هنوز فرماندار هانور و انسباخ نیز هستم .
کتاب را به هم زدم و با ناامیدی در آغوش او جای گرفتم و گفتم :
- اوسکار مریض بود ، تو ما را تنها گذاردی ، دور از ما زخمی شدی .
لب های او روی لب و گونه هایم با حرارت و گرمی بازی می کرد و درحالی که مرا می بوسید زمزمه می کرد :
- اوه .... دختر کوچولو ، دختر کوچولو .
تا وقتی که در اتاق به شدت باز شد در آغوش او جای داشتم . باز شدن در حقیقتا نگران و مضطربم کرد و طبعا از زانوی او به کناری پریدم ، موهایم را مرتب کردم . در آستانه در ماری و فرناند ایستاده بودند . فرناند با عجله و شتاب در حالی که با نگاهی گلایه آمیز مرا می نگریست گفت :
- ماری سوال می کند که شاهزاده خانم کجا خواهند خوابید . می خواهد چمدان ها را باز کند .
ماری با فریاد و خشونت جواب داد :
- اوژنی من نمی تواند شب را در این قلعه متعفن پرساس و حشره زندگی کند .
فرناند با فریاد شدیدی به او جواب داد :
- ساس ؟ حتی یک ساس هم اینجا پیدا نمی شود . این دیوارهای قطور مرطوب قلعه تمام موجودات و حیوانات زنده را می کشد . در سر رشته داری ، تخت خواب و تشک و پتوی بسیارخوب که مناسب شاهزاده گان است موجود می باشد .
ماری با لحن گزنده ای جواب داد :
- شهر ساس ؟
ژان باتیست با صدای بلند خندید و گفت :
- دعوا و مشاجره این دو خاطره خانه کوچه سیز آلپن را به یادم می آورد .
ناگهان به یاد هدیه امپراتور افتادم . پس از شام به او خواهم گفت که باید به خانه ژنرال مورو نقل مکان کنیم . اول شام می خوریم سپس شراب می نوشیم و بعد ....
ژان باتیست با لحن آمرانه فرمان داد :
- فرناند شما مسئولید در ظرف نیم ساعت یک اتاق خواب و یک سالن برای پرنسس حاضر کنید ولی از وسایل مرطوب انبار سر رشته داری استفاده نکنید . آجودان نگهبان وسایل اتاق پرنسس را از املاک مجاور تهیه خواهد کرد وسایل خواب تمیز .
ماری فورا گفت :
- و بدون ساس .
- پرنسس و من میل داریم در ظرف یک ساعت تنها و در اتاق من شام صرف نماییم .
هنوز تا مدتی صدای مشاجره آنها را می شنیدیم . شب عروسی و تختخواب عروسیمان را که با گل سرخ و پرتیغ و خار تزیین کرده بودند به خاطر آوردیم و مدتی خندیدیم . مجددا روی زانوی او نشستم و اخبار فراوان و درهم و بی معنی برایش نقل کردم . بیماری ملکه ژولی ، سیاه سرفه اوسکار و پیغام بهتوون را برایش گفتم :
- باید به شما بگویم که بهتوون نمی تواند آهنگ جدیدش را به امپراتور فرانسه تقدیم کند و این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که داشته است اروئیکا نامیده است .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- امید و آرزویی که همه ما وقتی داشتیم .«اروئیکا» چرا بهتوون آهنگش را اروئیکا ننامد ؟
فرناند میز کوچکی در اتاق ژان باتیست چید . آشپز ژان باتیست در شهر ساس ها جوجه لذیذ و مطبوعی به ما داد . فرناند شراب قوی و سنگین بورگندی در گیلاس ها پر کرد . علامت جدیدی که روی وسایل سفره حک شده بود نظرم را جلب کرد و گفتم :
- نقره های تازه ای با علامت خانوادگی شاهزاده پونت کوروو خریده اید . در پاریس هنوز وسایلی که علامت B دارد به کار می برم .
- دزیره دیگر لازم نیست صرفه جویی کنی ، علامت B را عوض کن و دستور بده علامت خانوادگی پونت کوروو را روی تمام وسایل زندگی حک نمایند . حالا دیگر خیلی متمول هستیم .
بالاخره فرناند ما را تنها گذارد ، نفسی به راحتی کشیدم . شروع به صحبت کردم :
- خیلی متمول تر از آن هستیم که فکر می کنی . امپراتور خانه ای به ما بخشیده است .
ژان باتیست سرش را بلند کرد :
- خوب دختر کوچولو خبرهای فراوانی برایم داری . بهتوون یک آرزوی مدفون شده را اروئیکا نامیده . دشمن قدیمی و سرسخت من ، امپراتور ، خانه ای به من داده کدام خانه ؟
- خانه ژنرال مورو در کوچه آنژو ، امپراتور خانه را از مادام مورو خریده است .
- می انم چند ماه قبل این خانه را به مبلغ چهارصد هزار فرانک خرید . و این موضوع مدتی مورد بحث افسران بود .
ژان باتیست آهسته پرتقالی پوست کند . این پرتقال سرتاسر اروپا را پیموده و شاید محصول امپراطوری خواهرم است . برای اینکه این پرتقال قسمتی از جیره ارتش بزرگی که قاره اروپا را اشغال نموده تشکیل می دهد . کیلومترها راه پیموده است . گیلاس دیگری شراب نوشیدم . ژان باتیست ناگهان خود را کوچک و حقیر حس کرد و آهسته گفت :
- خانه مورو ! دوست من مورو تبعید شده و در عوض امپراتور هدایای نفیسی به من می دهد . امروز نامه ای داشتم ، امپراتور استان های لهستان و وستفالی را به من هدیه می کند . این هدیه او در آمد سالیانه ای معادل سیصد هزار فرانک برای من تضمین می نماید . در این نامه از ملاقات شما و خانه مورو نامی نبرده . محروم کردن زن و شوهر از خوبی های زندگی آسان نیست ولی امپراتور فرانسه این کار را کرده است .
- امپراتورگفت که حمله شما به لوبک مورد توجه مخصوص او است .
جوابی نداد ابروهایش را درهم کشیده بود . با نا امیدی گفتم :
- این خانه جدید را مرتب و تزیین می کنم باید مراجعت کنی . اوسکار دائما سراغ تو را می گیرد .
به شعله های قرمز رنگ آتش خیره شده و لبخندی زد و جواب داد :
خانه مورو آشیانه من نیست فقط قرار گاهی برای من خواهد بود ، گاه گاهی از تو و اوسکار در آنجا دیدن خواهم کرد . باید این موضوع را به مورو بنویسم .
- نمی توانی با او مکاتبه کنی . ما دارای سیستم اداری و پستی متمرکز و قاره ای هستیم .
- امپراتور اداره شهرستان های هنسیتیک را به من واگذار کرده ، از لوبک می توان نامه را به سوئد فرستاد و چون سوئد می خواهد بی طرف بماند نامه ها از سوئد به انگلستان و از آنجا به آمریکا خواهد رفت ، من در سوئد رفقایی دارم .
خاطره فراموش شده من بیدار شد . استکهلم نزدیک قطب شمال ، آسمان سفید و شفاف .... از ژان باتیست سوال کردم :
- چه اطلاعاتی درباره سوئد داری ؟
شوهرم گویی از خواب عمیقی بیدار شده است با شادی و هیجان شروع به صحبت کرد :
- وقتی لوبک را تصرف کردم یک گردان پیاده سوئدی در شهر بود .
- آیا با سوئد هم درحال جنگ هستیم ؟
- با کدام مملکت در جنگ نیستیم ؟ البته پس از قرارداد تیلسیت صلح برقرار شده است . ولی در آن زمان سربازان سوئدی با دشمنان ما متحد بودند . پادشاه دیوانه آنها گمان می کرد که خداوند او را برای محو و نابود کردن ناپلئون آفریده است . این تقریبا یک جنون مذهبی و عقیدتی است .
- نام این پادشاه چیست ؟
- گوستاو چهارم ، گمان می کنم تمام پادشاهان سوئد گوستاو و یا شارل نام دارند . پدر او گوستاو سوم آن قدر دشمن داشت که به وسیله نجبای سلطنتی در ضیافت بال ماسکه کشته شد .
- اوه چه وحشی گری ، در بال ماسکه .
ژان باتیست با تمسخر جواب داد :
- گیوتین ما نیز چنین عملیاتی انجام داد . آیا آن نیز وحشیگری نبود ؟ قضاوت مشکل ولی محکوم کردن مشکل تر است .
مجددا به آتش خیره شد و شادی و خرمی خود را باز یافت .
- پسر این گوستاو مقتول ، گوستاو دیگر ، گوستاو چهارم نیز سربازان خود را به جنگ علیه فرانسه فرستاد و به همین جهت یک گردان سوئدی در لوبک محاصره و دستگیر گردید . سوئد به علت خاصی مورد توجه من است . از این موقعیت استفاده کرده و اطلاعات زیادی درباره این کشور کسب کردم . افسران دستگیر شده سوئدی را به شام دعوت کردم و به این وسیله با مورنر Morner آشنا شدم و ....
ساکت شد .
صبر کن اسامی آنهارا یادداشت کرده ام .
سپس به طرف میز کارش رفت . من گفتم :
- اسامی این افسران مهم نیست . حادثه را برایم تشریح کن .
ژان باتیست کشو میز را با عجله جست و جو کرد و صفحه کاغذی بیرون آورد و به طرف من آمد .
- افسرانی که به شام دعوت داشتند مسرز Messrs ، گوستاو مورنر ، فلاش Flash ، دولا گرانژ Delagrange ، بارون لوونژهلم Baron Kowernjhelm ، بارنر و فریزندورف Friesendorff بودند .
- هیچ کس نمی تواند این اسامی مشکل را تلفظ کند .
- این افسران وضعیت سوئد را برایم کاملا توضیح دادند . گوستاو چهارم برخلاف تمایلات ملت خود با ما وارد جنگ شد ، وی محققا امیدوار بود که تزار روسیه او را در این نبرد پشتیبانی کند . سوئدی ها همیشه از روس ها متوحشند ، زیرا ممکن است روسیه فنلاند را از سوئد جدا کند و به خود ملحق سازد .
باز دچار اشتباه گردیدم و پرسیدم :
- فنلاند ؟ فنلاند کجاست ؟
- بیایید همه چیز را روی نقشه به شما نشان خواهم داد .
به طرف او رفتم و نقشه را نگاه می کردم . ژان باتیست درحالی که شمعدان را بالا نگه داشته بود که نقشه روشن و قابل دیدن شود شروع به توضیح نمود.
- آنجا دانمارک است که به وسیله ژوتلند به قاره اروپا متصل شده و از نقطه نظر جغرافیایی قادر به دفاع در مقابل حملاتی که از سرزمین اصلی قاره اروپا آغاز شود نیست و به همین دلیل دانمارکی ها با امپراتور معاهده مودت برقرار کرده اند ، آیا متوجه هستید ؟
سرم را حرکت دادم .
- به این شبهه جزیره دقت کنید . سوئد نمی خواهد جزو متحدین امپراتور باشد ، تاکنون سوئد می توانست به کمک تزار با امپراتور متحد شده و امپراتور دست تزار را در دریای بالتیک آزاد گذارده ، تا الان چه اطلاعاتی از گوستاو داری ؟
طبعا چیزی نمی دانستم .
- این مرد مجنون علیه روسیه به خاطر فنلاند وارد جنگ شد . اینجا را ببینید ، این فنلاند و متعلق به سوئد است .
درحالی که مشغول مطالعه نقشه بودم گفتم :
- اگر تزار بخواهد فنلاند را اشغال کند سوئدی ها قادر به حفظ آن خواهند بود ؟
- می بینی ، دختر کوچولوی بی اطلاعی مانند تو نیز این سوال را می کند . طبیعی است سوئدی ها قادر به حفظ فنلاند نخواهند بود . فنلاندی ها و در معیت آنها سوئدی ها در چنین کشمکشی تا مرحله نابودی جنگ و ستیز خواهند داشت و البته فنلاند به روسیه تعلق خواهد گرفت .
ژان باتیست دست خود را روی نقشه کوبید و ادامه داد :
- و با این ترتیب سوئدی ها باید سعی کنند با نروژ متحد شوند و این اتحاد به راحتی عملی خواهد بود .
- حکمروای نروژ کیست ؟
- پادشاه دانمارک ، ولی نروژی ها او را دوست ندارند . این نروژی ها مردم عجیبی هستند نجیب زاده و دربار ندارند و اکنون مردم بیش از هر زمانی ناراضی هستند و چون پادشاه دانمارک سلطان نروژ نیز هست نروژ نیز ظاهرا متحد امپراتور است و اگر از من درخواست شود که سوئدی ها را راهنمایی کنم پیشنهاد خواهم کرد که فنلاند را به روسیه واگذار کنند و درصدد اتحاد با نروژ بر آیند زیرا چنین اتحادی لااقل منطق و مفهوم جغرافیایی خواهد داشت .
- آیا این حقیقت را برای افسران سوئدی در لوبک تشریح کردی ؟
- البته به طور وضوح برای آنها توضیح دادم . در اول حتی نمی خواستند درباره واگذاری فنلاند چیزی بشنوند . هیچ یک از دلایل آنان به نظر من منطقی نرسید . بالاخره به آنها گفتم :«آقایان من با دلیل و منطق سروکار دارم . یک فرانسوی که نقشه را مطالعه می کند و ژنرالی که اطلاعاتی از استراتژی دارد به شما می گوید که روسیه برای حفظ سرحدات کشور خود به فنلاند نیازمند است . اگر شما واقعا به مردم فنلاند علاقمند هستید باید در استقلال این کشور بکوشید . ولی من عملا این طور دریافته ام که شما توجهی به مردم فنلاند ندارید بلکه بیشتر در فکر سوئدی ها یی هستید که در فنلاند زیست می کنند . در غیر این صورت باید کاملا متوجه باشید که تزار مرزهای کشورش را حفظ خواهد کرد و اگر شما در مساله فنلاند تسلیم نشوید مملکت شما گرفتار مصایب شدیدی خواهد شد ولی در مورد دومین دشمن شما امپراتور فرانسه به شما اطمینان می دهم که به زودی واحدهای ما به دانمارک عزیمت خواهند کرد . دفاع سوئد علیه این واحد ها بستگی به شخص شما افسران سوئد دارد . از طرف دیگر نروژ فقط از طریق سوئد به وسیله ناپلئون قابل اشغال است ، مملکت خودتان را با بی طرفی نجات دهید و اگر طرح ممالک متحده در سر دارید با نروژ متحد شوید .
- ژان باتیست موضوع را کاملا توضیح دادی ، افسران سوئدی چه جواب دادند ؟
- طوری به من نگاه می کردند که گویی باروت اختراع کرده ام . به آنها گفتم به من نگاه نکنید به نقشه نگاه کنید و نقشه نظر مرا تایید می کند .
ژان باتیست سکوت کرد .
- صبح روز بعد آنها را به سوئد روانه کردم و اکنون دوستانی در سوئد دارم .
- چرا در سوئد به دوستانی احتیاج داری ؟
- دوست در هرکجا و در هرزمان پر ارزش و مفید است . و اگر سوئد جنگ علیه روسیه و فرانسه را متوقف نسازد من ناچارخواهم بود مملکت آنان را اشغال نمایم . ما منتظریم انگلستان دانمارک را متصرف و از آنجا به ما حمله کند و چون من مسئول اداره امور شهرستان های هنسیتیک هستم امپراتور فرماندهی واحد های ما را در دانمارک به من واگذار خواهد کرد . و اگر این گوستاو سوئدی به عقیده خود مبنی بر اینکه او فرستاده خدا برای نابودی امپراطور است پافشاری کند امپراتور فقط در ظرف یک روز آن قدمی را که همیشه مهیای آن است برخواهد داشت و دستور اشغال و تصرف سوئد را صادر خواهد کرد . من فقط از طریق دانمارک از کانال باریک «اورسند» عبور نموده و در «شونن» در جنوب سوئد پیاده می شود . بیا و نقشه را دوباره به دقت نگاه کن .
یک مرتبه دیگر باید نقشه را بررسی کنم ولی من به نقشه نگاه نمی کردم شب و روز در حرکت بودم تا بتوانم از شوهرم مراقبت کنم ولی در عوض باید به درس جغرافیا گوش کنم . ژان باتیست دستش را روی نقشه زد و گفت :
- سوئدی ها نمی توانند از «شونن» دفاع نمایند از نظر استراتژیکی این منطقه قابل حفظ و نگهداری نیست . تصور می کنم در اینجا تن به جنگ بدهند و امیدوار باشند که جلو ارتش امپراتور را سد کنند .
- بگو ببینم آیا به افسران گفتی که احتمالا ممکن است مملکت آنان را اشغال کنی ؟ و چون قادر به دفاع از شونن نیستند موضع دفاعی در شمال اتخاذ کنند ؟
- البته و نمی توانی تصور کنی که با شنیدن این حرف چقدر متعجب شده بود و گفت :«عالیجناب شما طرح های محرمانه خود را فاش می کنید ، چگونه می توانید طرح های خود را به ما بگویید ؟» می دانی چه گفتم ؟
درحالی که به تختخواب سفری نزدیک می شدم گفتم :
- خیر .
آن قدر خسته بودم که به زحمت می توانستم چشمانم را باز نگه دارم .
- چه گفتی ژان ؟
- آقایان من نمی توانم قبول کنم که اگر سوئد به وسیله یکی از مارشال های فرانسه مورد حمله قرار گیرد قادر به دفاع باشد . دختر کوچولو آنچه گفتم این بود . خوابت نمی آید ؟
برای آنکه اندکی استراحت کنم روی تختخواب سفری دراز کشیدم .
- تقریبا .
ژان آهسته گفت :
- بیا یک اتاق خواب برایت تهیه کرده ام . گمان می کنم همه خوابیده اند . تو را به اتاقت خواهم برد و کسی ما را نخواهد دید .
- آن قدر خسته ام که قدرت برخاستن ندارم .
ژان باتیست روی من خم شد و گفت :
- اگر می خواهید اینجا بخوابید من پشت میزم خواهم نشست کار زیادی باید انجام دهم .
با صدایی که از شدت خواب و خستگی قابل فهم نبود گفتم :
- خیر .... تو زخمی شده ای و باید استراحت کنی و بخوابی .
ژان باتیست با تردید روی لبه تختخوابم نشست .
- ژان باتیست خیلی خسته هستم ، باید کفش و لباسم را بیرون بیاوری .
- گمان می کنم که این افسران سوئدی با وزرای خود صحبت و بحث نموده و تا وقتی که پادشاه سوئد استفا ندهد او را راحت نگذارند . عموی شاه جانشین او خواهد بود .
- یک گوستاو دیگر ؟
- خیر ، شارل سیزدهم ، این عمو متاسفانه اولادی ندارد . می گویند عقیم است ، عزیزم تو چرا سه دامن روی هم پوشیده ای ؟
- برای اینکه دائما باران می بارید و هوا سرد بود . دلم برای این مورنر بیچاره می سوزد بیچاره عقیم است .
- مورنر خیر ، شارل سیزدهم .
- اگر کاملا باریک شوم و راست آن طرف تخت خوابم بخوابم جا برای هر دو نفر ما خواهد بود چطور است ؟
- بد نیست عزیزم ، امتحان می کنم .
هنگام شب چند مرتبه از خواب برخاستم ، روی بازوی ژان باتیست خوابیده بودم .
- ناراحتی عزیزم ؟
- خیر کاملا راحتم ، ژان باتیست چرا نمی خوابی ؟
- آن قدر خسته نیستم ، افکار زیادی در مغزم در جریان است ولی تو باید بخوابی عزیزم .
آهسته گفتم :
- رودخانه مالار از بین استکهلم عبور می کند و یخ های بزرگ روی آن غوطه ورند .
- ازکجا فهمیدی ؟
- می دانم ، مردی به نام پرسن در استکهلم می شناسم ، ژان باتیست مرا به خودت فشار بده تا مطمئن شوم که با تو هستم . در غیر این صورت تصور خواهم کرد که خواب می بینم .
**********
تا پاییز به پاریس مراجعت نکردم . ژان باتیست و افسران او به هامبورگ رفتند و اداره شهرستان های هنسیتیک شروع گردید . او برای بازدید دانمارک و بازرسی استحکامات این سرزمین در سواحل سوئد مهیا شد .
در مراجعت به پاریس هوا بسیار ملایم و مطبوع بود و احتیاجی به بطری آب گرم نداشتم . آفتاب کم رنگ پاییزی به کالسکه ما و جاده وسیع و مزارعی که امسال محصولی نداشتند می تابید . دیگر اسب مرده ندیدیم فقط چند قبر دیده می شدند . باران خاک قبر سربازان را شسته و باد صلیب آنها را واژگون کرده بود . ممکن است راه ها و جاده هایی را که از میدان های نبرد می گذرد فراموش کرد . ممکن است از خاطر برد که هزاران سرباز در اینجا مدفون شده اند ، ولی من آنها را فراموش نکرده بودم .
سرهنگ مولن یک نسخه از روزنامه مونیتور به دست آورد . فهمیدم که برادر جوان ناپلئون ، ژرم ، همان ژرم شکمو که در شب عروسی ژولی آن قدر خورد که استفراغ کرد پادشاه شده ، امپراتور تعدادی از نواحی متصرفی آلمان را متحد نموده و امپراتوری وستفالی را به وجود آورده و اعلیحضرت ژرم اول پادشاه وستفالی شده است .
به علاوه ناپلئون «کاترین ورتنبرگ» دختر یکی از سلسله های قدیمی آلمان را به ازدواج ژرم بیست و سه ساله در آورده . کاترین ورتنبرگ اکنون جاری ژولی است . آیا ژرم میس پاترسون آمریکایی را که طبق دستور و امر ناپلئون با خوشحالی طلاق داد به خاطر می آورد؟
- ماری جوان ترین برادر ناپلئون پادشاه شده است .
- حالا اگر کسی مراقب او نباشد هرروز بیشتر غذا خواهد خورد .
سرهنگ مولن با وحشت او را نگریست . این اولین فرزند خانواده ناپلئون نبود که در حضور مولن مورد ناسزا و توهین قرار گرفته بود .
نسخه قدیمی روزنامه مونیتور را از پنجره کالسکه بیرون انداختم تا بر فراز میدان نبرد پرواز کند .
********************
پایان فصل بیست و سوم
پایان صفحه 371
-
ناپلئون بناپارت : برای فدا کاری وسایل و اسباب لزومی ندارد . هیچ جمعیت از خود گذشته ای را نمی توان مضمحل نمود .
*******************
فصل بیست و چهارم :
درمنزل جدید مان در کوچه آنژو ، پاریس ،
ژوئیه 1809
********************
صدای زنگ های کلیسا مرا از خواب بیدارکرد . ذرات کوچک گرد و غبار در اشعه آفتاب که از خلال پنجره به داخل اتاق می تابید می رقصیدند . با وجود این که صبح زود بود هوا بسیار گرم و ناراحت کننده بود . پتو را از رویم کنار زده دست هایم را به پشت سرم برده و به فکر فرو رفتم زنگ های پاریس ....
شاید روز تولد یکی از چندین پادشاه خانواده بناپارت است . ناپلئون البته تمام بستگان و منسوبین خود را به اداره حکومت نقاط مختلف برگزیده است . راستی ژوزف شوهر خواهرم دیگر پادشاه ناپل نیست بلکه سلطان اسپانیا است . ژولی ماه ها در راه مادرید بوده است .
اسپانیایی ها که از حضور ژوزف در مملکتشان راضی نبودند واحد های او را غافلگیر و محاصره کرده و همه را قلع و قمع کردند و به جای ژوزف مخالفین او وارد مادرید شدند .
ناپلئون واحدهای تازه نفسی برای نجات ژوزف و واحد های او از محاصره این میهن پرستان فرستاد . مورات درصلح و آرامش با کارولین در ناپل حکومت می کند . کارولین درحقیقت ناپل را اداره می نماید . زیرا مورات یکی از مارشال های فرانسه و دائما در یکی از جبهه هاست .
کارولین چندان اهمیتی به منطقه حکمفرمایی و پسر خود نداده و ملاقات الیزا چندان اهمیتی به منطقه حکمفرمایی و پسر خود نداده و ملاقات الیزا خواهر بزرگ ناپلئون را که فرمانروای توسکانی است ترجیح می دهد و هم با یکی از موزیسین های دربار به نام پاگانینی سر و سری دارد . ژولی که قبل از حرکت به اسپانیا چندی اینجا و برای تهیه لباس جدید نزد من بود تمام این داستان ها را برایم تعریف کرد . ژولی علاقه شدیدی به رنگ صورتی که مورد توجه ژوزف است پیدا کرده .
روز تولد کدام یک از بناپارت هاست ؟ اعلیحضرت ژرم ، اوژن دو بوهارنه نایب السلطنه ایتالیا ؟ هیچ کدام . اوژن دوبوهارنه این جوان عقب مانده از وقتی که ازدواج کرده تغییرات زیادی کرده . ناپلئون دختر پادشاه باواریا را به ازدواج او در آورد و اکنون اوژن کم رو و خجالتی در اجتماعات دهان خود را باز و صحبت می کند . گمان می کنم اوژن خوشحال باشد .
باز هم صدای زنگ صدای عمیق و پر معنی نتردام ، چه روزی است ؟ روز تولد اعلیحضرت لویی است ؟ شاید عمر جاودانی داشته باشد فقط تصور می کند مریض است و جز پاهای پهن او بقیه بدن سلام و سرحال است . ناپلئون از همان روز اول خوب از برادرش نگهداری و مراقبت کرد . اول او را به ارتش وارد کرد تا دارای شغلی باشد . سپس او را به سمت آجودانی خود منسوب کرد بعدا نادختری خود را به ازدواج او در آورد و بالاخره برادر عزیزش را روی تخت سلطنت هلند نشانید . وطن پرستانی را که علیه لویی و واحد های او مخالفت و اغتشاش و خرابکاری می کنند چه می نامند ؟
اوه! بله ، یادم آمد ، نام آنها «سابوتور» است . زیرا مانند ماهیگیران مارسی کفش های چوبی به نام سابوت به پا می کنند . مخصوصا از لویی منتفرند زیرا ناپلئون او را به سلطنت هلند انتخاب نموده است . شاید نمی توانند درک کنند که لویی قدرت مخالفت با ناپلئون را ندارد . وقتی کشتی های تجارتی از بنادر هلند مخفیانه به انگلستان عزیمت می کنند لویی هر دو چشمانش را می بندد و آنها را ندیده می گیرد . عملا وقتی لویی باعث رنجش خاطر ناپلئون می گردد رئیس و سر دسته خرابکاران است . باید ناپلئون لااقل به او اجازه می داد که راه و رسم زندگی خود را خودش انتخاب کند و هر کاری که میل دارد انجام دهد . یک نفر در خصوص لویی با من صحبت می کرد ؟ بله پولت بود . پولت تنها بناپارتی که به اندازه ذره یی به سیاست اهمیتی نمی دهد و تنها چیزی که مورد توجه او است خوشی و عشاق بسیار است . روز تولد پولت زنگ ها به صدا در نمی آیند . روز تولد لوسیین هم زنگ ها ی کلیسا ساکتند . لوسیین هنوز در تبعید به سر می برد . ناپلئون تاج اسپانیا را به لوسیین پیشنهاد کرد . طبعا به شرط آن که مادام ژوپرتو همسر سرخ مویش را طلاق دهد ، ولی لوسیین با احساسات فراوان تاج اسپانیا را پس زد و سعی کرد فامیلش به آمریکا برود . در راه آمریکا کشتی او به وسیله انگلیسی ها محاصره شد و اکنون لوسیین مانند «دشمن بیگانه » در انگلستان زندگی می کند . با وجودی که همیشه تحت نظر و مراقبت است آزاد می باشد . این موضوع را اخیرا به وسیله نامه ای که به طور قاچاق از انگلستان برای مادرش فرستاد یاد آوری کرده است . این همان لوسیینی است که زمانی به ناپلئون کمک نمود تا کنسول اول فرانسه شود و جمهوری را نجات دهد . لوسیین چشم آبی احساساتی و ایدآلیست . خیر زنگ ها برای او به صدا در نمی آیند .
در باز شد و ماری گفت :
- تصور کردم زنگ های نتردام شما را از خواب بیدار کرده اند ، صبحانه شما را بیاورم ؟
- ماری چرا زنگ ها به صدا در آمده اند ؟ چرا همیشه زنگ می زنند ؟
- فتح بزرگ دیگری نصیب امپراتور شده .
- کجا ؟ چه موقع ؟ آیا چیزی در روزنامه نوشته اند ؟
- صبحانه و خواننده شما را بالا می فرستم . خیر اول صبحانه را می فرستم بعد آن زن جوان زیبا را که برای شما کتاب می خواند خواهم فرستاد .
ماری همیشه شنگول است ، زیرا من هم مانند سایر خانم های درباری باید دختر جوانی از فامیل های ورشکسته اریستوکراسی استخدام نمایم تا برایم روزنامه مونیتور و یا داستان بخواند . من تقریبا خودم همه چیز را تنها در تخت خواب می خوانم . امپراتور اصرار دارد که ما زن های مارشال ها باید مانند زنان هشتاد ساله رفتار کنیم در صورتی که من بیست و نه ساله هستم .
ایوت شکلات صبحانه مرا آورد و پنجره را باز کرد . نور آفتاب و عطر گل سرخ فضای اتاق را پر کرد . راستی فقط بیش از سه بوته گل سرخ در باغ ما نیست . باغ این منزل کوچک و کاملا در وسط شهر پاریس قرار گرفته . قسمت اعظم وسایل خانه و زندگی ژنرال مورو را که در اینجا بود از منزل خارج و اثاثیه جدیدی خریده ام .
تمام آنها سفید و دارای حاشیه مطلا و بسیار شیک و لوکس و گران قیمت هستند . در سالن این منزل یک مجسمه نیم تنه صاحب قدیمی آن وجود داشت . اول نمی دانستم با این مجسمه چه کنم زیرا ژنرال مورو این روزها متاسفانه مورد غضب امپراتور است ولی من نمی خواستم این مجسمه را دور بیندازم بالاخره مجسمه را در سرسرا گذاردم .
در سالن مقابل باید تابلو امپراتور را نصب نمایم . توانستم یک نسخه از تصویر ناپلئون در لباس کنسول اول به دست بیاورم . در این تابلو صورت سایه خدا در روی زمین مانند روزهای گذشته مارسی لاغر و فشرده است . موهای بلند او مانند سابق نقاشی شده و چشمانش نه مانند شیشه خشن و زنند ه و نه به طور غیرطبیعی درخشنده است . چشمان این تابلو حالت تفکر و اندیشه را از دست داده و هوش و فطانت از دور در آن منعکس است . لب هایش حالت لبان جوانی ناپلئون را دارد که روزگاری به لبه نرده باغ تکیه داده و می گفت : مردانی هستند که برای ایجاد تاریخ جهان آفریده شده اند .
زنگ ها .... اگر چه ما به آهنگ یکنواخت زنگ های فتح و پیروزی عادت کرده ایم ولی با وجود این مایه ی سردرد است . درحالی که شکلات خود را جرعه جرعه می نوشیدم گفتم :
- ایوت کجاست ؟ چه موقع و چه چیزی را فتح کرده ایم ؟
- در «واگرام» روز چهارم و پنجم ژوئیه فاتح شده ایم شاهزاده خانم .
- مادموازل و اوسکار را به اتاقم بفرستید .
طفل و خواننده ام هر دو در یک موقع وارد اتاق شدند . بالش را مرتب کردم . اوسکار در کنارم نشست گفتم :
- مادموازل روزنامه مونیتور را برای ما خواهد خواند . فتح دیگری نصیب ما شده است .
و به این ترتیب من و اوسکار متوجه شدیم نبرد شدیدی در واگرام نزدیک وین واقع شده و ارتش هفتاد هزار نفری اطریش کاملا نابود گردیده درحالی که فقط هزار و پانصد فرانسوی کشته و سه هزار نفر زخمی شده اند . جزئیات نبرد توضیح داده شده بود . اسامی غالب مارشال ها ذکر گردیده ولی نامی از ژان باتیست برده نشده بود . در صورتی که می دانستم او و واحد هایش در اطریش هستند . ناپلئون فرماندهی تمام هنگ های ساکسون را در ارتش خود به شوهرم واگذار کرده بود . آهسته گفتم :
- اگر حادثه شومی رخ نداده باشد .
مادموازل با اطمینان خاطر به من گفت :
- ولی شاهزاده خانم به طوری که خواندم این فتح و پیروزی بزرگی بوده است .
اوسکار پرسید :
- چیزی در مورد پدر ننوشته اند ؟
مادموازل مجددا گزارش و روزنامه را مطالعه کرد و بالاخره جواب داد :
- به طور کل هیچ .
در همین موقع ضربات شدید و تندی به در نواخته شد و مادام لافلوت با صورت رنگ آمیزی شده وارد اتاق گردید و گفت :
- شاهزاده خانم جناب آقای فوشه رئیس پلیس استدعای شرفیابی دارد .
فوشه هرگز قبلا به دیدن من نیامده بود . زنگ های کلیسا ساکت شدند . شاید من منظور مادام لافلوت را کاملا متوجه نشده ام .
- گفتید کی می خواند مرا ببیند ؟
- جناب آقای فوشه رئیس پلیس .
مادام لافلوت سعی می کرد خود را عادی و طبیعی جلوه دهد ولی چشمان درشت او از اضطراب بیرون آمده بود .
- اوسکار زود برو بیرون باید لباس بپوشم . ایوت ، ایوت .
ایوت قبلا با پیراهن زنبقی رنگ روز در کنارم ایستاده بود . ایوت حق دارد . این رنگ به صورت من می آید .
- مادام لافلوت ، جناب رئیس را به سالن کوچک هدایت کنید .
- قبلا ایشان را به سالن کوچک راهنمایی کرده ام .
- مادموازل بروید پایین و از آقای رئیس استدعا کنید چند دقیقه منتظر باشند . مشغول پوشیدن لباس هستم ولی فورا حاضر خواهم شد . به ایشان بگویید ، خیر چیزی نگویید روزنامه مونیتور را به ایشان بدهید تا بخوانند .
خنده در صورت قشنگ مادام لافلوت ظاهر شد .
- شاهزاده خانم رئیس پلیس روزنامه را قبل از آنکه برای چاپ برود می خواند . این قسمتی از شغل اوست .
- ایوت وقت ندارم که سرم را مرتب کنی آن روسری ابریشمی صورتی را مانند عمامه به سرم ببند .
مادام لافلوت و خواننده خارج شدند .
- مادام لافلوت .
مادام لافلوت مجددا وارد اتاق شد .
-آیا این عمامه مرا شبیه مادام دواستایل همان مولفی که رئیس پلیس او را از پاریس تبعید کرد نمی نماید ؟
- مادام دواستایل صورت پرآبله دارد ولی صورت شما این طور نیست .
- متشکرم مادام لافلوت ، ایوت ، سرخابم را نمی توانم پیدا کنم .
- در کشو گنجه لباس ها است . شاهزاده خانم کمتر سرخاب مصرف می کنند .
- بله برای آن که گونه هایم خیلی سرخ و برای شاهزاده خانم ها مناسب نیست .
شاهزاده خانم ها همیشه رنگ پریده هسند این سفیدی و رنگ پریدگی یک نوع رعنایی است ولی الان خیلی رنگ پریده هستم . هوا خیلی گرم است . نمی دانم این هوا این طور است یا من گرم شده ام .
با بی میلی از پله ها به زیر رفتم ، فوشه یک نفر او را مرد بد قلب ملت می خواند . مردم از او می ترسند زیرا خیلی چیزها می داند . در دوران انقلاب نام «فوشه خونخوار» به او دادند . زیرا هیچ نماینده ای به اندازه او حکم اعدام امضا نکرد و بالاخره به خون روبسپیر هم تشنه شد .
فوشه افکار و عقاید مخصوص خود را درباره مسئولیت های رئیس پلیس به کار می برد . دفاتر و وزارت خانه ها ، کارمندان و وزرا ، افسران و غیر نظامیان ، همه و همه تحت نظارت او قرار می گیرند . البته اگر یک نفر جوانمرد و دست و دل باز باشد این کار چندان مشکل نیست . رئیس پلیس بودجه مخفیانه ای در اختیار دارد که به جاسوسان خود می پردازد .
چه اشخاصی از او پول می گیرند ؟ یا تقریبا باید گفت چه اشخاصی از او پول نمی گیرند . در آخرین لحظه که در کنار در سالن ایستادم از خود پرسیدم «ازمن چه می خواهد ؟»
اتیین برادرم ، فوشه رئیس پلیس را مسئول قتل عام لیون می داند . هنگام انقلاب با اتیین در این مورد بحث می کردیم و راستی اندیشیدن به وقایع گذشته نوعی جنون نیست ؟
فوشه هیچ شباهتی به جانیان ندارد . غالبا او را در مهمانی های تویلری دیده ام ، خیلی رنگ پریده است شاید به علت ضعف و کم خونی باشد . همیشه با ادب و نرمی درحالی که چشمانش نیمه بسته است صحبت می کند . روزنامه چیزی درباره ژان باتیست ننوشته بود . من کاملا می دانم چه حادثه ای رخ داده ولی به قلبم بد نمی آورم . آقای فوشه فقط نگرانم . بسیار نگرانم .
وقتی که وارد شدیم از جای خود پرید و گفت :
- شاهزاده خانم آمدم به شما تبریک بگویم و فتح بزرگی نصیب ما شده ، خواندم که شاهزاده پونت کوروو و هنگ های ساکسون او اولین واحدهایی بودند که در واگرام حمله کردند و همچنین خواندم که شاهزاده با هفت و نزدیک به هشت هزار نفر ، چهل هزار نفر سرباز را به عقب رانده و شکست داده است .
- بله ولی در روزنامه به چیزی اشاره نشده بود .
کلمه به کلمه و به طور وضوح صحبت نموده و از او مجددا درخواست کردم که بنشیند . فوشه جواب داد :
- شاهزاده خانم عزیز ، فقط گفتم که خوانده ام ، ولی نگفتم کجا ، بله خوانده ام ولی نه در روزنامه ، بله در حکم روزانه شوهر شما ، بله شوهر شما در دستور روزانه خود خطاب به سربازان ، آنها را به مناسبت ارزششان ستایش نموده است .
فوشه با دقت از جعبه شیرینی چینی که در «درسدن» ساخته شده یک قطعه شیرینی انتخاب کرد و با تفکر به جعبه نگریست .
- اتفاقا چیزهای دیگری نیز خوانده ام ، رونوشت نامه ای که اعلیحضرت به شاهزاده پونت کوروو نوشته اند دیده ام . در این نامه امپراتور مخالفت قطعی خود را با دستور روزانه شاهزاده بیان نموده اند . اعلیحضرت توضیح داده اند که این دستور روزانه شامل چیزهای زیادی است که برخلاف حقیقت است . مثلا مارشال اودینو واگرام را متصرف شده و با این ترتیب برای شاهزاده پونت کوروو امکان نداشته است که اولین نفری باشد که به واگرام حمله نموده باشد . مضافا هنگ های ساکسون تحت فرماندهی شوهر شما شاید به زحمت عملیات درخشانی نموده باشند زیرا حتی یک گلوله شلیک نکرده اند . در خاتمه اعلیحضرت اعلام داشته اند که به اطلاع شاهزاده پونت کوروو برسد که نامبرده به هیچ وجه عملیات درخشانی انجام نداده است .
با خاطری بسیار رنجیده سوال کردم :
- این ... امپراتور چنین چیزی به ژان باتیست نوشته اند ؟
فوشه با دقت ظرف شیرینی را روی میز گذارد :
- بدون شک این نامه به انضمام یادداشتی به من رسیده ، به علاوه دستور دیگری نیز به من داده شده .
باز همان سکوت کامل و مطلق حکمفرما شد . فوشه مستقیما در چشمان من نگریست . گمان می کنم که تصور می کرد نگاه او دوستانه است .
- دستور دارم حرکات شاهزاده را مراقبت نموده و مکاتبات او را سانسور کنم .
- جناب آقای رئیس این کار بسیار مشکل است زیرا شوهر من هنوز در اطریش با واحدهای خود می باشد .
- اشتباه می کنید پرنسس عزیز ، در پاریس هر لحظه در انتظار شاهزاده پونت کوروو هستند . همسر شما پس از دریافت نامه امپراتور از فرماندهی واحدها استعفا داده و به علت عدم سلامتی درخواست مرخصی کرده است . اعلیحضرت مرخصی نامحدود به ایشان عطا کرده اند . شاهزاده خانم تبریک می گویم شما همسر خود را مدتی است که ندیده اید . پس از مدت کوتاهی اینجا خواهد بود .
چرا دست از مسخره بازی برنمی دارید ؟
آهسته گفتم :
- ممکن است کمی فکر کنم .
- در چه مورد شاهزاده خانم ؟
دستم را روی پیشانی گذارده جواب دادم :
- درباره همه چیز ، من چندان باهوش نیستم ، جناب آقای رئیس خواهشمندم با من مخالفت نکنید . شما گفتید که شوهرم نوشته است که واحدهای ساکسون شجاعت به خرج داده اند آیا صحیح نیست ؟
- با جسارت با دشمن روبه رو شدند . لااقل این چیزی است که شاهزاده در حکم روزانه نوشته است .
- و چرا این امر باعث رنجش امپراتور است ؟
- امپراتور طی بخشنامه محرمانه ای به مارشال ها توضیح داده اند که ایشان شخصا واحدهای ارتش را فرماندهی می کنند و فقط ایشان حق و قدرت دارند که واحدها را ستایش و تشویق کنند . به علاوه واحدهای فرانسوی ما مسئول فتوحات ما هستند نه واحدهای خارجی ، خلاف این امر موافق سیاست و افتخارات ما نیست . به هر حال این دستوری بوده است که به وسیله امپراتور به مارشال ها صادر شده است .
- شخصی به من گفت که شوهرم به امپراتور شکایت نموده که به فرماندهی واحدهای غیر فرانسوی منسوب گردیده . ژان باتیست همیشه می خواسته است فرماندهی واحدهای فرانسوی را داشته باشد نه این ساکسون های بد بخت .
- چرا بدبخت .
- پادشاه ساکسون آنها را به جنگ می فرستد و این سربازان به هیچ چیز اهمیت نمی دهند . راستی چرا ساکسون ها در واگرام جنگیدند ؟
- شاهزاده خانم آنها با فرانسه متحد هستند . شما خودتان متوجه نیستید که امپراتور چقدر عاقل و عاقبت اندیش بوده که شاهزاده پونت کوروو را به فرماندهی آنها منصوب کرده .
جواب ندادم . فوشه به صحبت ادامه داد :
- ساکسون ها مانند فولاد ایستادگی و مقاومت کردند ، منظورم این است که تحت فرماندهی شوهر شما ایستادگی کردند ، شاهزاده خانم یا لااقل بگوییم تحت فرماندهی عالی شاهزاده پونت کوروو این وظیفه را انجام دادند .
- ولی امپراتور می گوید که واحدهای ساکسون عملی انجام نداده اند .
- خیر ، امپراتور مطلقا می گوید که ستایش و تمجید واحد ها جزو حقوق مطلقه ایشان است و ستایش واحدهای غیر فرانسوی موافق سیاست و افتخارات ما نبوده و غیر عاقلانه است . شاهزاده خانم شما کاملا توجه نکردید .
فکر کردم که شوهرم باز می گردد و باید اتاق او را حاضر کنم . برخاستم .
- معذرت می خواهم جناب آقای رئیس ، می خواهم برای مراجعت و پذیرایی شوهرم همه چیز مهیا باشد و بسیار متشکرم که به دیدنم آمدید . من کاملا نمی دانم .....
کاملا به من نزدیک شده بود . فوشه مردی کوتاه قد است و شانه های باریک دارد . دماغ کشیده او حالتی دارد که گویی هر لحظه مهیای عطسه است .
- چه چیزی را نمی دانید شاهزاده خانم عزیز ؟
- نمی دانم چرا اصولا به دیدن من آمدید . می خواستید بگویید که شوهرم را تحت نظر دارید ؟ البته من قادر به جلوگیری شما از این کار نیستم . به هرحال مهم نیست ولی چرا همه چیز را به من گفتید ؟
- حقیقتا نمی توانید تصور کنید شاهزاده خانم عزیز؟
فکر کردم ، گمان می کنم رنگم از شدت خشم و غضب سرخ شد . ولی صدایم بلند و واضح بود .
- عالیجناب اگر تصور کرده اید که ممکن است من با جاسوسی شوهرم به شما کمک کنم اشتباه می کنید .
می خواستم با تمسخر و تکبر و غرور دستم را بلند کنم و فریاد بزنم «برو گمشو » ولی این کار را نکردم . در کمال آرامش جواب داد :
- اگر این طور فکر کردم حقیقتا اشتباه نموده ام . شاید این طور فکر کردم ، شاید هم این طور ندیدمش . در این لحظه هنوز مطمئن نیستم که اشتباه کرده ام یا خیر .
متعجب بودم منظور او چیست ، چرا اینجا آمده ؟ اگر امپراتور بخواهد ما را تبعید کند تبعید می کند ، اگر بخواهد ژان باتیست را تسلیم محاکمات نماید تسلیم می کند . اگر اطلاعی بخواهد کسب نماید رئیس پلیس این اطلاعات را در اختیار او می گذارد . فوشه به آرامی گفت :
- غالب زنان به خیاط های خود مقروضند .
دیگر حوصله خود را از دست دادم .
- آقا جسارت را به حداکثر رسانیده اید .
- مثلا علیا حضرت امپراتریس معظم ما همیشه مبلغ زیادی به لوروی مقروضند . البته من همشه در هر موقع در اختیار علیاحضرت هستم .
چه ، می خواهد بفهماند که حتی به امپراتریس هم پول رشوه می دهد ؟ در مقابل چه خدمتی با او پول می دهد ؟ فکر کردم که غیر قابل قبول و باور نکردنی است و البته می دانستم که این موضوع صحت دارد .
- بعضی مواقع نامه های یک مرد بی اجر و مزد نیست . نامه های بسیاری است که باعث تعجب می شوند . البته این امور مورد توجه من نیست ولی شاید مورد توجه یک زن و همسر باشد ....
با رنجش خاطر و خشم گفتم :
- آن قدر به خودتان زحمت ندهید ، وقتی که نامه های ژان باتیست را سانسور نمودید خواهید فهمید که سال ها است که با مادام روکامیه مکاتبه دارد و نامه محبت آمیز او را دریافت می کند . مادام روکامیه زن باهوش دانشمندی است و برای مردی مانند ژان باتیست مکاتبه با او به منزله استراحت و آرامش خاطر است .
بلافاصله متوجه شدم که شاید برای خواندن نامه هایی که شوهرم به این زن می نوسید میل دارم خیلی چیزها بدانم .
- و اکنون باید مرا ببخشید ، زیرا باید اتاق ژان باتیست را مرتب نمایم .
- یک لحظه تامل بفرمایید پرنسس عزیز ، امیدوارم لطف و مرحمت کافی داشته باشید که پیغام مرا به شاهزاده برسانید .
- البته در چه موردی ؟
- امپراتور در «شونتبرون» در وین اشت . کاملا غیر ممکن است که او را مطلع نمود که واحدهای انگلیسی برای پیاده شدن در «دونکرگ» و «آنتورپ» متمرکز گردیده اند و طرح عملیات آنها این است که مستقیما از کانال مانش به طرف پاریس حرکت نمایند . من با مسئولیت خودم تصمیم گرفته ام گارد ملی را احضار نمایم . به محض آنکه مارشال برنادوت به پاریس بازگشتند فرماندهی این قوا را به عهده گرفته و از فرانسه دفاع نمایند . پیام من همین بود . دیگر عرضی ندارم .
قلبم از حرکت باز ایستاد . سعی کردم تصور نمایم این حادثه به چه چیزی شباهت خواهد داشت . پیاده شدن انگلیسی ها ، پیشروی به طرف پاریس ، تمام مارشال ها هر کدام در جهات مختلف هستند و برای عملیات واقعی و حقیقی واحدی در فرانسه وجود ندارد و انگلیسی ها در چنین موقعی حملات خود را آغاز کرده اند . فوشه مجددا با ظرف شیرینی مشغول بازی شد و من گفتم :
- ژان باتیست مورد عدم اعتماد امپراتور است و شما ..... شما فرماندهی گارد ملی را به او واگذار می کنید تا از مرز دفاع کند ؟
فوشه شانه هایش را بالا انداخت :
- شاهزاده خانم به کدام افسر این فرماندهی را واگذار کنم ؟ من سابقا معلم حساب و ریاضیات بوده ام . ولی گروهبان نبوده ام . خداوند از آسمان مارشالی را به پاریس فرستاده و باید خدا را شکر کرد . آیا پیغام مرا به شاهزاده می رسانید ؟
فقط سرم را حرکت دادم . فوشه به طرف در رفت ، فورا فکری به خاطرم رسید ، این مرد بسیار زیرک و باهوش است ، شاید تمام این ها تله باشد . گفتم :
- ولی نمی دانم که شوهرم این فرماندهی را بدون تصویب امپراتور قبول خواهد کرد یا خیر .
- برنادوت آن را قبول می کند .
و سپس در کمال آهستگی ادامه داد :
- تا وقتی که او مارشال فرانسه است این مسئولیت را می پذیرد .
سپس دستم را بوسید و عزیمت کرد .
در همان شب کالسکه ژان باتیست در مقابل خانه ایستاد فقط فرناند همراه او بود . حتی آجودان های شخصی خود را همراه نیاورده بود . دو روز بعد مجددا عزیمت کرد . این مرتبه به طرف کانال مانش پیشروی می کرد .
********************
پابان فصل بیست و چهارم
-
ناپلئون بناپارت : مرد بزرگ آن کسی است که هر موقع اراده کند بین احساسات و افکار خود بتواند حایلی ایجاد کند .
********************
فصل بیست و پنجم
ویلای لاگرانژ نزدیک پاریس پاییز 1809
********************
فرصتی برای نوشتن دفتر خاطراتم ندارم . تمام روز را در کوشش و تلاش بودم تاژان باتیست را سر شوق بیاورم که خوشحال باشد .
فوشه درباره خطری که در ماه ژوئیه گذشته فرانسه را تهدید می کرد اغراق نمی نمود . انگلیسی ها حقیقتا در سواحل کانال مانش پیاده شدند و شهر کوچک ویسینگن را تصرف کردند . ژان باتیست در مدت چند روز معجزه از خود به ظهور رسانیده به طوری «دونکرگ» و «آنتورپت» را مستحکم نمود که نه تنها حملات انگلیسی ها به عقب زده شد بلکه تعداد بی شماری سرباز به اسارت در آمد و مقادیر زیادی غنایم جنگی به دست او افتاد . انگلیسی ها با کوشش فراوان تجدید قوا کرده واحدهایی به «دونکرگ» اعزام داشته و کشتی های خود را نجات داند .
این خبر در«شونبرون» به اطلاع امپراتور رسید و باعث خشم و غضب بسیار او گردید . در غیبت او یک رئیس پلیس جرات داشته است که گارد ملی را احضار و مارشالی را که تحت نظر پلیس است به فرماندهی گارد ملی بگمارد . ولی در ضمن ناپلئون ناچار بود که به وضوح و روشن تایید نماید که فوشه با کمک ژان باتیست از فرانسه دفاع کرده اند . ناپلئون به اطلاع عموم رسانید که مارشال برنادوت با دوراندیشی موفق به تجهیز ارتشی از جوانان دهقانی تعلیم نیافته گردیده و موفق شده است که موجودیت فرانسه را از خطر نیستی نجات دهد .
فوشه به درجه آریستوکراسی ارتقا یافت و اکنون «دوک اورانتو» است . دوک نشین اورانتو مانند پونت کوروو زیبا و شاعرانه است و فوشه همان طوری که ما به سرزمین ایتالیایی خود آشنا هستیم به دوک نشین خود آشنا و وارد است . البته ناپلئون با شادی و مسرت علامت خانوادگی دوک اورانتو را طرح کرد . طرحی که ناپلئون برای علامت خانوادگی فوشه تهیه کرد ستونی طلایی بودکه ماری به دور آن پیچیده است .
این ستون طلایی خوشمزه و باعث مسرت است . نماینده سابق کلوپ ژاکوبین ها که به محض اطلاع از ثروت و مایملک اشرافیان فورا آن را به نفع جمهوری مصادره می کرد اکنون یکی از ثروتمندترین مردان فرانسه می باشد . یکی از بهترین دوستان او ، اوورارد کنتراتچی اسلحه ارتش و معشوق سابق ترز تالیین است . اوورارد علاوه بر کنتراتچی بودند بانکدار نیز می باشد و حامی فوشه است . در وضعیت فعلی از مار پیچیده دور ستون طلایی سخن نمی رود . ناپلئون به رئیس پلیس خود مقروض است و از این موقعیت استفاده کرده و به او گفت که درباره اش چگونه فکر و قضاوت می کند .
طبعا هرکس انتظار داشت ببیند آیا ژان باتیست مورد تشویق و تمجید امپراتور قرار می گیرد ؟ شاید فرماندهی عالی به او واگذار شود .ولی امپراتور حتی یک کلمه تشکر هم به او ننوشت .
ژان باتیست گفت :
- چرا از من تشکر کند ؟ من فرانسه را نه برای او بلکه برای فرانسه نجات دادم .
ما اکنون در « لاگرانژ »، ویلای بزرگ و دلپذیری نزدیک پاریس زندگی می کنیم . ژان باتیست از خانه کوچه آنژو متنفر است . با وجودی که اتاق های این منزل را جدیدا مبله و تزیین کردم می گوید :
- سایه هایی در زوایای این خانه مخفی هستند .
وقتی ژان باتیست برای اولین مرتبه این خانه را دید از او سوال کردم :
- با مجسمه نیم تنه مورو که در سرسرا گذارده ام موافقی ؟
ژان باتیست نگاهی به من کرد و جواب داد :
- جایی بهتر از این برای مجسمه پیدا نمی شد .می خواهم به محض این که مهمانانم وارد این خانه می شوند متوجه شوند که ما هرگز فراموش نمی کنیم که در خانه سابق ژنرال مورو زندگی می نماییم . دختر کوچولو تعجب می کنم که تو همیشه تمام آرزوهای مرا پیش بینی می کنی .
- تعجب ندارد . علتش این است که تو را دوست دارم .
من هر روزی که ژان باتیست مورد توجه نیست لذت می برم . زیرا می توانیم در سکوت و آرامش در ییلاق در کنار هم باشیم . البته به وسیله او از جریان و حوادث دنیای بزرگ خارج مطلع می شوم .
ژولی و ژوزف مراجعت کرده اند . امپراتور مارشال ژونو و ارتش او ره به اسپانیا فرستاد تا ژوزف به کمک او وارد مادرید شود . ارتش ژونو عملا به وسیله میهن پرستان اسپانیایی که انگستان آنها را پشتیبانی می کند تار و مار و نابود گردید . مارشال ژونو علت این مصیبت بزرگ را متوجه ژوزف می نماید زیرا چون او سلطان اسپانیا است و فرماندهی کل قوا را شخصا عهده دار بوده به پیشنهادات ژونو توجهی نمی کرده است . اگر ژوزف بتواند به ارتش فرماندهی کند عمل خوبی است و فقط برای آن که به برادر کوچک ژنرالش ثابت کند که مانند او نیز قادر به فرماندهی است دست به این کار زده است .
تعجب می کنم که ژولی هنوز نتوانسته است ژوزف را کاملا بشناسد . فکر می کنم اگر اوضاع وخیم شود ، آیا برادران ناپلئون او را همان طوری که در مارسی ترک کردند رها خواهند کرد ؟ خیر، نه همه ی آنها ، ژوزفین نسبت به او وفادار خواهد بود ولی ناپلئون به زودی او را ترک خواهد گفت . شایعه ای رواج دارد که ناپلئون می خواهد او را طلاق دهد زیرا امیدوار از با کمک آرشیدوشس اطریشی دختر امپراتور فرانسوا موسس سلسله ناپلئون گردد . بیچاره ژوزفین نسبت به او خیانت و بی وفایی می کرد ولی هرگز ناپلئون را ترک و فراموش نخواهد کرد .
دیروز کنت تالیران بدون انتظار به ملاقات ما آمد . تالیران « شاهزاده بنوان » این ملاقات را ملاقات همسایگان نامید و خندید . تالیران و ما در یک موقع به فرمانروایی نواحی اشغال شده منسوب شدیم . پس از فوشه تالیران مقتدر ترین مرد کشور است . سال گذشته تالیران از وزارت خارجه استعفا کرد . ظاهرا تالیران پس از مشاجره شدیدی به ناپلئون درباره جنگ جدید دیگری اعلام خطر کرد و دست به استعفا زد .
به هر حال چنین به نظر می رسد که ناپلئون قادر نیست از خدمات تالیران در وزارت خارجه چشم پوشی نماید . ناپلئون عالی ترین لقب امپراتوری را به او داد و قبل از اخذ هر تصمیم مهم به وسیله وزارت امور خارجه تالیران مورد مشورت و صلاح اندیشی قرار می گیرد .
من حقیقتا به این عالیجناب لنگ مفتخرم . بسیار فهمیده ، حاضر جواب و دلرباست . هرگز نزد خانم ها از جنگ و سیاست صحبت نمی کند . به زحمت می توانم قبول کنم که این مرد وقتی کشیش بوده است . اولین کشیشی بوده که سوگند وفاداری به رژیم جمهوری یاد کرده ، ولی چون از یک فامیل اشرافی است اگر به موقع به آمریکا فرار نمی کرد قسم او باعث جلوگیری از توقیف او به وسیله روبسپیر نمی شد . چند سال قبل ناپلئون از تالیران می خواست تا متاهل شود و با داشتن و تعویض مداوم معشوقگان تالیران موافق نبود )ناپلئون جدیدا نسبت به رفتار و اعمال اطرافیان و مخصوصا درباریان خود بسیار سخت گیر شده است .) ولی تالیران همیشه با گفتن اینکه واقعا قادر به ازدواج نیست و مایل است مجرد باشد معذرت خواسته است . اما تمام معذرت او بی نتیجه ماند و بالاخره با آخرین معشوقه خود ازدواج کرد . به محض آن که ازدواج عملی شد دیگر این دو نفر باهم دیده نشدند . البته چنین چیزی از یک کشیش سابق انتظار ندارم . به هر حال این مرد موثر و مقتدر مهمان غیر منتظره ی ما بود . از شوهرم سوال کرد :
- شاهزاده عزیز ، چرا مدتی است شما را در پاریس نمی بینم ؟
شوهرم در نهایت ادب جواب داد :
- عالیجناب نباید تعجب نمایید شاید شنیده باشید که به علت عدم سلامتی در مرخصی هستم .
تالیران با قیافه جدی سر خود را حرکت داد و با تمسخر سوال کرد که آیا شوهرم بهتر شده است ؟ و چون ژان باتیست هر روز چند ساعت در اطراف ویلا سواری می نماید رنگش کاملا برافروخته و سوخته شده و ناچار قبول کرد که حالش با سرعت رو به بهبودی می رود . تالیران بعدا سوال کرد :
- آیا اخیرا اخبار قابل توجهی از خارج کشور به شما رسیده است ؟
اولا این سوال احمقانه بود ! زیرا تالیران بهتر از همه از اخبار خارجه مطلع است و ثانیا .... ژان باتیست با آرامش جواب داد :
- از فوشه سوال کنید او نامه های مرا قبل از من می خواند به هر حال خبر قابل توجهی ندارم .
- حتی نامه تشکر هم از رفقای سوئدی خود دریافت نکردید ؟
نکته مخصوصی در این سوال ندیدم . زیرا همه کس می داند که ژان باتیست با کمال جوانمردی افسران سوئدی را در لوبک به جای زندانی نمودن آزاد کرد و به وطنشان فرستاد و طبعا گاه گاهی از آنها که دارای اسامی غیر قابل تلفظ هستند نامه دریافت می کند . ولی معذالک این سوال معنی و مفهومی داشت . ژان باتیست سرش را بلند کرد و جواب داد :
- چرا نامه تشکر از آنها داشتم ، فوشه نامه را به شما نشان نداد ؟
- آموزگار سابق حساب مرد با وجدانی است . نامه را به من نشان داد ولی این نامه تشکر را معمولی و عادی فرض نمی کنم . از طرف دیگر تصور نمی کنم که این نامه قول نامه باشد .
ژان باتیست جواب داد :
- ملت سوئد در ماه مارس گذشته پادشاه خود گوستاو را بر کنار و عموی او شارل سیزدهم را به سلطنت انتخاب کرد .
این خبر مورد توجه من قرار گرفت و سوال کردم :
- راستی ؟ پادشاهی که از طرف خداوند مامور نابودی امپراتور بود از سلطنت بر کنار شد ؟
جوابی نشنیدم . ژان باتیست و تالیران مستقیما به چشم یکد یگر نگاه می کردند . این سکوت خسته کننده بود و برای آن که سکوت را برهم زده باشم گفتم :
- عالیجناب تصور نمی کند که این مرد واقعا دیوانه بوده است ؟
تالیرن لبخندی به من زد و جواب داد :
- مشکل است که اینجا قضاوت نمود و مطمئن شد . ولی به من گفته اند این شارل سیزدهم برای آتیه سوئد اهمیت فراوانی دارد . او پیرمردی مریض و عقیم است . اشتباه نکرم شاهزاده ؟
- ولی یکی از منسوبین خود به نام «کریستیان اوگوست فون هولشتین سوندنبرک اوگوستنبرگ» را به جانشینی خود انتخاب کرده است .
تالیران با خوشحالی جواب داد :
- چطور به راحتی این اسامی مشکل و دور و دراز را تلفظ می کنید ؟
- مدتی در شمال بدم و به این اسامی عادت کرده ام .
- دوست عزیزم ، آیا به زبان سوئدی علاقمند هستید ؟
- خیر عالیجناب موقعیتی برای فراگرفتن این زبان به دست نیاورده ام .
- تعجب می کنم ! .... یک سال قبل وقتی شما در دانمارک بودید امپراتور دست شما را در حمله و اشغال سوئد باز گذارد و وقتی دستور امپراتور به شما نوشته می شد به خاطر دارم .ولی شما به توقف در دانمارک و مراقبت سوئد راضی شدید . چرا این کار را کردید ؟ مدت ها بود که می خواستم این سوال را از شما بنمایم .
- شما خودتان گفتید که امپراتور مرا در حمله به این سرزمین آزاد و مختار گذارد . در آن موقع امپراتور می خواست تزار را در تصرف فنلاند کمک نماید . کمک ما مورد احتیاج نبود و همان طوری که شما یاد آوری کردید کافی بود که دانمارک را مراقب و ناظر سوئد باشم .
- در این نگاه و مراقبت چه دیدید دوست عزیز ؟ چه چیزی نظر شما را جلب کرد ؟
ژان باتیست شانه هایش را بالا انداخت .
- در شب های صاف و روشن چراغ های سواحل سوئد را می توان دید و غالب شب ها مه آلود بود و من به ندرت سواحل سوئد را می دیدم .
تالیران به جلو خم شد و با تفکر و اندیشه سر طلایی عصایش را که همیشه در دست دارد به چانه اش می زد . چرا این صحبت و مکالمه مورد توجه و خوش آیند اوست ؟راستی نمی توانم بفهمم .
- دوست عزیز ، آیا روشنایی زیادی در سواحل سوئد دیده می شد ؟
ژان باتیست سرش را به یک طرف خم کرد و لبخند زد . او هم از این صحبت لذت می برد .
- خیر نه چندان زیاد ، سوئد این مقتدر ترین کشور پریروز فعلا مملکت فقیری است .
- شاید کشور مقتدر فردا باشد .
ژان باتیست سرش را حرکت داد :
- از نقطه نظر سیاسی خیر ولی از لحاظ دیگر بله . هر ملتی که قادر باشد گذشته درخشان خود را فراموش نموده و از بالیدن به گذشته چشم پوشی کند مقتدر و تهدید آمیز خواهد شد .
تالییران لبخندی زد و جواب داد :
- هر شخصی نیز مقتدر و تهدید آمیز است . اگر بتواند گذشته غیر موثر خود را از یاد ببرد . شاهزاده عزیز نمونه هایی از این اشخاص داریم .
- عالیجناب زندگی برای شما آسان بوده ، شما در یک خانواده اشرافی متولد شدید و در هنگام جوانی مجاز بودید که موضوع های مختلف را مطالعه کنید و بیاموزید . زندگی برای شما نسبت به اشخاصی که از آنها یاد می کنید آسان و آسان تر بوده .
این حرف تاثیر شدیدی در تالیران گذاشت و لبخند او برطرف شد و با آرامی گفت :
- شاهزاده عزیز من شایسته این سرزنش ملایم شما هستم . کشیش سابق معذرت های خود را به گروهبان گذشته تقدیم می کند .
آیا منتظر لبخند ژان باتیست بود ؟ شاید ولی ژان باتیست روی صندلی خود به جلو خم شد چانه اش را روی دست گذارد و حتی به تالیران نگاه نکرد و گفت :
- عالیجناب از سوالات شما ، از مراقبت پلیس ، از سوظن ، خسته شده ام . شاهزاده بنوان خسته شده ام . بسیار خسته .....
تالیران فورا برخاست و گفت :
- پس باید فورا از شما درخواستی بنمایم و بروم .
ژان باتیست نیز برخاست
- درخواست ؟ نمی دانم از مارشالی که مورد غضب و بی مهری است چه کاری برای مرد مقتدری مانند شما ساخته است ؟
- توجه کنید پونت کوروو ی عزیز ، درخواست من در مورد سوئد است . راستی چه تطابق عجیبی ما هم اکنون درباره سوئد صحبت می کردیم .... دیروز فهمیدم که مجلس شورای سوئد نمایندگانی برای بحث در استقرار روابط سیاسی بین سوئد و فرانسه به پاریس اعزام داشته به علاوه این نمایندگان بر کناری پادشاه سابق و انتخاب شارل سیزدهم به سلطنت سوئد را نیز اعلام داشته اند . این آقایان نمی دانم اسامی آنها برای شما مفهومی دارد یا خیر ، آقای فون اسن ، و کنت پیرون به محض ورود به پاریس سراغ شما را گرفته اند .
ژان باتیست ابروهایش را درهم کشید .
- این اسامی برایم مفهومی ندارند و نمی دانم چرا این آقایان در جستجوی من بر آمده اند .
- افسران جوان سوئدی که شما پس از تصرف لوبک با آنها شام خوردید و آزادشان کردید غالبا از شما صحبت می کنند و شما را دوستدار مملکت خود می دانند و این آقایانی که به پاریس آمده و نماینده سوئد هستند . قطعا امیدوارند که شما به نفع مملکت آنها با امپراتور صحبت کنید .
ژان باتیست زیر لب زمزمه کرد :
- همانطوری که می بینید مردم سوئد اطلاع صحیحی از موقعیت و وضعیت خود ندارند .
تالیران جواب داد :
- میل دارم که شما این آقایان را بپذیرید .
ابروهای شوهرم بیشتر به هم نزدیک شده و چین ها یی روی پیشانی و ظاهر گردید .
- چرا ؟ آیا قادرم که در روابط این آقایان و امپراتور مفید باشم ؟ خیر . یا آن که شما می خواهید امپراتور را اغوا کنید تا از من بخواهد که به امور خارجه که به من ربطی ندارد مداخله کنم ؟ عالیجناب بسیار متشکر خواهم بود اگر درخواست خود را به طور وضوح بیان کنید .
تالیران با آرامش گفت :
بسیار ساده است میل دارم شما این آقایان سوئدی را بپذیرید و چند کلمه دوستانه با آنها صحبت نمایید . موضوع صحبت را نیز به خود شما واگذار می کنم آیا این درخواست من زیاد مشکل است ؟
ژان باتیست با ملایمتی که تاکنون نظیر آن را ندیده بودم گفت :
- گمان می کنم که شما متوجه باشید که چه درخواست مشکلی از من می کنید .
- میل دارم که این آقایان سوئدی متوجه نشوند که در حال حاضر امپراتور بهتر است بگوییم ، امپراتور احتیاجی به خدمات یکی از مشهور ترین مارشال های خود ندارد . درغیر این صورت این فکر در خارج کشور ایجاد خواهد شد که نزدیک ترین همکاران امپراتور با امور موافق نیستند . می بینید دلیل درخواست من بسیار ساده است .
- بسیار ساده بله ، برای دیپلماتی نظیر شما بسیار ساده و برای گروهبانی مانند من بسیار مشکل است .
ژان باتیست درحالی که مشوش و مضطرب به نظر می رسید به صحبت ادامه داد :
- من حقیقتا منظور شما را درک نمی کنم عالیجناب .
سپس دست خود را روی شانه تالییران گذارد .
- منظور شما این است که به من بفهمانید که کشیش گذشته بیش از آموزگار سابق حساب مشتاق و آرزومند انجام وظایف خود می باشد ؟
تالیران با حرکت مطبوع و دلچسبی با عصا به پای ناقصش اشاره کرد و گفت :
- پونت کوروو ی عزیز این دو پای سالم و ناقص مرا مقایسه کنید . موضوع بحث و سوال این است که انسان بفهمد به که و به چه دلیل ملزم به انجام وظیفه و خدمت است .
ژان باتیست با صدای بلند و از صمیم قلب شروع به خنده کرد . چنان خنده ای که مناسب شاهزاده نیست . به اسم دوران جوانی نظامی اش می خندید .
- نگویید که شما موظف به انجام خدمتی برای من هستید . نمی توانم باور کنم .
- البته خیر . اجازه بدهید و بگذارید که در محیط افق وسیع تری فکر کنم .... شما می دانید که ما کشیشان سابق در هنگام انقلاب روزگار راحتی نداشتیم . من برای نجات از این مشکلات تهدید آمیز به آمریکا فرار کردم . این مسافرت به من آموخت که نه تنها متوجه استان ها و کشورهای مجزا از نظر اداری باشم بلکه به قاره بیاندیشم . من خود را ملزم به انجام خدمت و وظیفه به قاره می دانم و به طور کلی خود را درمقابل امپراتور و مخصوصا فرانسه ملزم و موظف می دانم . پونت کوروو ی عزیز ، دست شما شاهزاده خانم مهربان را می بوسم خداحافظ دوست عزیزم . بحث و مکالمه تسکین دهنده ای داشتیم .
ژان باتیست تمام بعد از ظهر را مشغول سواری بود . شب اوسکار را در حل مسائل حساب کمک کرد . طفلک آن قدر ضرب کرد ، جمع زد و تفریق کرد تا چشمش درد گرفت . خواستم او را کمک کرده و به اتاق خوابش ببرم ولی آن قدر سنگین شده که نمی توانم او را بغل کنم .... دیگر در مورد ملاقات تالیران صحبتی نکردیم . قبل از خواب درباره فرناند مشاجره کردیم . ژان باتیست گفت :
- فرناند شکایت دارد که در موقع انعام بسیار دست و دل باز هستید . می گوید که هر دقیقه به او پول می دهید .
- شما خودتان به من گفتید که اکنون بسیار متمولیم و دیگر احتیاجی به صرفه جویی نیست و اگر من بخواهم فرناند دوست دوران تحصیل شما و مطمئن ترین فرد مورد اطمینان شما را خوشحال سازم باید پشت سر من به شما شکایت کند . واقعا آدم مهملی هستم .
- دیگر به فرناند انعام ندهید . او حقوق ماهیانه ای از فوشه دریافت می کند و با این ترتیب بیش از حد معمول انعام دارد .
مات و مبهوت شده بودم .
- چه گفتی ؟ آیا فرناند تو را چیزخور و دیوانه کرده اند ؟
- دختر کوچولو ، فوشه از فرناند درخواست کرده است که مراقب من باشد . فرناند هم قبول کرده زیرا تصور می نمود دیوانگی است که از پول صرفنظر کند .بعدا مستقیما نزد من آمد و گفت که چقدر فوشه به او می دهد و پیشنهاد کرد آن مبلغی که فوشه به او می پردازد از حقوقش کم کنم . فرناند شایسته ترین و مطمئن ترین افراد روی زمین است .
- و درباره تو چه چیزی به رئیس گزارش می کند ؟
- هر روز موضوعی برای گزارش وجود دارد . مثلا امروز اوسکار را در حساب و ضرب و جمع کمک کردم . این موضوع برای استاد ریاضیات قابل توجه است . دیروز ....
- دیروز نامه ای به مادام روکامیه نوشتید که من دوست ندارم .
- مکاتبات ما دوستانه است نه چیز دیگر.
دیگر صحبتی درباره تالیران نشد .
********************
پایان فصل بیست و پنجم
-
ناپلئون بناپارت : شجاعت حقیقی پیروز شدن بر سختی های زندگی است .
********************
فصل بیست و ششم :
پاریس ، شانزدهم دسامبر 1809
چه وحشتناک !
********************
تمام آنهایی که در آنجا بودند متاثر شدند و رنج کشیدند . امپراتور امر کرد که تمام افراد فامیل او ، دولت ، دربار و تمام مارشال ها حاضر باشند و دیروز در حضور آنها ژوزفین را طلاق داد .
پس از چندی برای اولین مرتبه از من و ژان باتیست دعوت شده بود تا در تویلری حاضر شویم . باید در ساعت یازده صبح در سالن تخت حضور می یافتیم . تا ساعت ده و نیم هنوز در تخت خواب بودم . تصمیم داشتم هر اتفاقی رخ دهد از بالش جدا نشوم . روزی سرد و هوا ابری بود . چشمان خود را بستم و خود را به خواب زدم . هرچه می خواهد بشود......
صدای ژان باتیست شنیده شد .
- هنوز خوابیده ای ؟ چه معنی دارد ؟
چشمانم را باز کردم . لباس رسمی او را دیدم ، یراق ها و زردوزی یقه بلند او می درخشیدند و ستاره ها و نشان هایش برق می زدند .
- سرما خورده ام از طرف من از رئیس تشریفات عذرخواهی کن .
- امپراتور مانند روز قبل از تاج گذاری پزشک مخصوصش را به اینجا خواهد فرستاد . فورا بلند شو و لباس بپوش ، دیر شده .
نگران نبودم ، با خیال راحت جواب دادم :
- تصور نمی کنم این مرتبه امپراتور طبیب خود را به عیادتم بفرستد . ممکن است ژوزفین در حالی که مشغول خواندن موافقت نامه طلاق است سر خود را بلند کند و مرا ببیند . گمان می کنم لااقل امپراتور راضی خواهد بود که ژوزفین با دیدن من بیشتر رنج نکشد .
با التماس و تمنا به ژان باتیست نگریسته و ادامه دادم :
- راستی نمی فهمی ؟ من نمی توانم این موفقیت نفرت آور ارزان بی قیمت را تحمل کنم .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- دختر کوچولو سرمای سختی خورده ای از تختخواب بیرون نیا .
سر خود را بلند کردم ، شنل آبی مخملی که از شانه هایش آویزان بود از در خارج و از نظر ناپدید گردید .
باز چشمانم را بستم . وقتی ساعت یازده اعلام گردید لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم .... فکر کردم که من هم پیر خواهم شد . چین های ریز اطراف چشم و لبانم ظاهر خواهد گردید . دیگر قادر به زاییدن نخواهم ..... با وجود بالش پر قو که زیر سرم بود حس می کردم سردم شده است . ماری را صدا کردم و شیر گرم خواستم . حس می کردم ممکن است حقیقتا سرما خورده باشم . ماری برایم شیر آورد ، کنار تختخوابم نشست و دست مرا در دستش گرفت . ژان باتیست قبل از ساعت دوازده مراجعت کرد ، ژولی نیز با او بود .
ژان باتیست با دقت یقه زردوزیش را باز کرد و گفت :
- دردناک ترین منظره ای که تاکنون دیده ام . امپراتور انتظارات زیادی از مارشال های خود دارد .
شوهرم با این حرف از اتاق خارج شد و ماری نیز پشت سر او حرکت کرد . زیرا ژولی به اتاقم آمده بود . ماری هرگز ژولی را نمی بخشد . با وجودی که خواهرم اکنون ملکه بدون تاج مملکت اسپانیا است با ماری به خشونت رفتار می کند . اسپانیایی ها ژوزف را از مملکتشان بیرون کردند ولی در پاریس کسی جرات نمی کند چنین چیزی بگوید .
ژولی برایم گفت که در تویلری چه گذشت .
- همه ما باید برطبق درجه و مقام در سالن تخت می ایستادیم . ما ، منظورم فامیل امپراتوری نزدیک تخت ایستاده بودیم که امپراتور و امپراتریس با هم وارد شدند . پشت سر آنها نخست وزیر و کنت رینو آمدند . کنت کنار امپراتریس ایستاده بود . امپراتریس مانند معمول لباس سفید دربر داشت و با پودر سفید که کاملا مناسب قربانی است آرایش کرده بود .......
-ژولی این قدر بی مهر و خشن نباش . این عمل نسبت به او بسیار وحشتناک بوده است .
- البته ، ولی من هرگز او را دوست نداشته ام و هرگز درباره عملی که نسبت به تو انجام داد نمی بخشم .
- او هرگز مرا نمی شناخت به علاوه تقصیری متوجه او نیست بعدا چه شد ؟
- سکوت مرگباری حکمفرما بود . امپراتور در این سکوت شروع به خواندن مدرک طلاق کرد . چیزی درباره این که فقط خدا می داند برداشتن این قدم و ترک ژوزفین برای او چقدر مشکل بوده به زبان آورد و یاد آوری نمود که این فداکاری از طرف او به خاطر فرانسه و میهن چندان بزرگ و مهم نیست .... و ژوزفین سیزده سال زندگی او را خرم و با نشاط کرده و خود او با دست خود تاج به سرش گذارده و گفت که ژوزفین همیشه نام امپراتریس فرانسه را حفظ خواهد کرد .
- وقتی طلاق نامه را می خواند چه حالتی داشت ؟
- خودت می دانی در کارهای رسمی چه شکل و حالتی دارد . مجسمه سنگی ، تالیران این حالت را «ماسک سزار» می گوید . بله ماسک سزار به صورت داشت و آن قدر با عجله قرائت می کرد که به زحمت می توانستیم گفته های او را تعقیب کنیم .
- بعدا چه شد ؟
- صحنه دردناک از اینجا شروع گردید ، یک نفر ورقه ای به دست امپراتریس داد و او با صدای بلند شروع به خواندن کرد . در اول صدای او آن قدر آهسته بود که به زحمت می توانستیم بشنویم . ناگهان شروع به گریستن کرد و ورقه را به کنت رینو داد . کنت باید موافقت نامه را برای او بخواند . لحظه دردناکی بود .
- در موافقت نامه چه نوشته شده بود ؟
- نوشته بود که با اجازه شوهر محبوبش به این وسیله اعلام می کند که قادر به آوردن اولاد نیست و به خاطر فرانسه بزرگترین فداکاری که ممکن است از زنی درخواست گردد از او خواسته شده . این مدرک می گفت که ژوزفین از امپراتور برای نیکی های او متشکر و معقد است که این طلاق لازم و واجب است تا فرانسه بتواند روز به وسیله اولاد مستقیم امپراتور صاحب فرمانروایی شود . ولی این جدایی زناشویی هرگز محبت های قلبی او را نسبت به امپراتوری تغییری نمی دهد ......
کنت رینو چنان با اشتیاق این مدرک را می خواند که گویی دستورالعمل پزشکی را قرائت می کند . در تمام این مدت ژوزفین مانند ابر اشک می ریخت .
- و بعد ؟
- بعدا همه ما اعضای امپراتوری به دفتر بزرگ ناپلئون رفتیم . ناپلئون و ژوزفین طلاق نامه را امضا کردند و همه ما به عنوان شاهد آن را امضا کردیم . هورتنس و اوژن مادر گریان خود را از اتاق خارج کردند و ژرم گفت که گرسنه است . امپراتور طوری به او نگاه کرد که گویی اگر در حضورما با مشت به مغز برادرش بکوبد لذت خواهد برد ولی فقط برگشت و گفت «گمان می کنم در سالن بزرگ قصر غذا برای فامیل من حاضر است . خواهش می کنم مرا معذور دارید . » با این حرف از اتاق خارج شد و سایرین به طرف بوفه حمله بردند . در این موقع دیدم که ژان باتیست از قصر خارج می شود . از او سراغ شما را گرفتم ، گفت مریض هستید من هم با او آمدم .
ژولی ساکت شد . آهسته گفتم :
- ژولی تاجت کج شده .
ژولی همیشه در مراسم رسمی نیم تاج به سر می گذارد و این مرتبه هم مانند همیشه نیم تاج او کج شده بود . کنار میز توالتم نشست موهایش را مرتب کرد و پودر به صورت خود زد و به پرحرفی ادامه داد :
- ژوزفین فردا قصر تویلری را ترک و به مالمزون می رود . امپراتور قصر مالمزون را به او داده ، تمام قروض او را پرداخته و به علاوه مقرری سالیانه ای معادل سه میلیون فرانک دریافت خواهد کرد که دو میلیون آن را دولت و یک میلیون آن را ناپلئون خواهد پرداخت . ناپلئون همچنین دویست هزار فرانک برای ساختمان جدیدی که ژوزفین در مالمزون شروع کرده پرداخته و چهارصد هزار فرانک هم برای گردنبند عقیقی که ژوزفین دستور ساختن آن را داده است پرداخت کرده است .
- هورتنس هم با او به مالمزون خواهد رفت ؟
- شاید فردا با مادرش به قصر مالمزون برود ولی آپارتمان خود را در قصر تویلری حفظ کرده است .
- پسر ژوزفین چه خواهد کرد ؟
- اوژن همچنان نایب السلطنه ایتالیا خواهد بود . تصور می رود که استعفا داده باشد ولی امپراتور استعفای او را نپذیرفته . به علاوه چندی قبل ناپلئون او را به نام پسر خود پذیرفته است . هورتنس هنوز باور می کند که پسر بزرگ او روزی جانشین امپراتور خواهد بود . راستی هورتنس بسیار غضبناک است . شاهزاده خانم خانواده هابسبورگ که امپرتور با او ازدواج خواهد کرد هیجده ساله است و انبوهی از شاهزادگان را به همراه خواهد داشت . هابسبورگ ها بسیار پر زاد و ولد هستند .
ژولی برخاست .
- باید برم عزیزم .
- کجا ؟
- به تویلری اگر با بناپارت ها نجوشم و در کلیه مراسم شرکت نکنم رنجیده خاطر خواهند شد .
نیم تاجش را مرتب کرد .
- به امید دیدار دزیره . زود تر خوب شو.
در حالی که چشمانم را بسته بودم مدتی در تختخواب دراز کشیدم. بناپارت وصله همرنگی برای یکی از دختران فرانسوا کلاری نیست . ژولی به بناپارت ها و تاج های آنها عادت کرده است . او بسیار تغییر نموده اوه ! چه تغییرات زیادی در خواهرم به ظهور رسیده ، آیا من مقصرم ؟ من بناپارت ها را به منزلمان ، به خانه همشهری کلاری ساده و شرافتمند راه دادم . آری من آنها را به خانه پدرم آوردم . هرگز نمی دانستم هرگز به خواب هم نمی دیدم که چنین خواهد شد .
میز کوچکی در کنار تختخوابم گذاردند . ژان باتیست میل داشت با همسر مریض و رنجور خود غذا صرف کند . باید تمام روز را در تخت خواب باشم و زودتر بخوابم . به همین دلیل وقتی ماری و مادام لافلوت ناگهان به بالینم آمدند وحشت کردم .
- علیاحضرت ملکه هورتنس استدعای ملاقات دارد .
با نگرانی پرسیدم :
- حالا؟ چه ساعتی است ؟
- دو صبح .
- چه می خواهد ؟ آیا به ایشان نگفتید که بستری هستم مادام لافلوت ؟
صدای مادام لافلوت می لرزید و بسیار مضطرب بود .
- البته گفتم ولی ملکه هورتنس مراجعت نکرد و درخواست کرده به هر ترتیبی است او را بپذیرید .
چشمانم را مالیدم .
- هیس ، ساکت ، تمام اهل خانه را بیدار خواهی کرد .
- ملکه هلند بسیار مشوش و مضطرب است و گریه می کند .
مادام لافلوت به من اطلاع داد که هورتنس لباس بسیار قیمتی و زیبایی پوشیده و سر دست لباسش با پوست گرانبها آرایش شده . ناگهان فکری به مغزم رسید . شاید فوشه پول خیاط او را می پردازد .
- ماری فورا برای ملکه هلند شکلات گرم ببر ، در تسکین و آرامش او موثراست . مادام لافلوت به علیا حضرت ملکه اطلاع دهید که حالم برای ملاقات ایشان مناسب نیست .
ماری کت خاکستری رنگی را که روی شانه اش و به روی پیراهن خوابی که مانند زنان دهقانی تا زیرگلویش می رسید انداخته بود . به طرفی پرت کرد و گفت :
- ایوت قبلا شکلات گرم برای ملکه هلند برده است . حالا دیگر از تختخواب بیرون بیایید . به ایشان گفته ام که بلافاصله به ملاقاتشان خواهید رفت . زود تر بجنبید کمک می کنم که لباستان را بپوشید او را منتظر نگذارید گریه می کند .
به لافوت گفتم :
- به اطلاع ملکه برسانید که هم اکنون خواهم آمد . .... ماری یک لباس ساده آبی برایم بیاورید .
- بهتر است کاملا لباس بپوشید مخصوصا لباس مناسبی در بر کنید . ملکه از شما درخواست خواهد کرد که همراه او بروید .
- کجا ؟
- معطل نکن لباست را بپوش قطعا در تویلری به شما احتیاج دارند .
وقتی یکدیگر را دیدیم هنوز گریه می کرد . اشک از دو طرف دماغ باریک و کشیده او سرازیر بود . دماغش در اثر گریه قرمز شده و حلقه های موی خرمایی رنگش روی پیشانی ریخته و آشفته بود .
- شاهزاده خانم ، مادرم مرا نزد شما فرستاد تا به او ترحم نموده و فورا نزد ایشان بروید.
در حالی که کنارش نشستم گفتم :
- کمکی از طرف من نسبت به مادر شما مقدور نیست .
- من هم به او همین را گفتم ولی او اصرار کرد که از شما خواهش کنم نزد ایشان بروید .
واقعا مضطرب بودم :
- من ؟
هورتنس در حالی که با گریه فنجان شکلات را به دهانش نزدیک می کرد جواب داد :
- امپراتریس قادر به خواب نیست و جز شما هیچ کس را نمی خواهد ببیند .
آهی کشیدم :
- بسیار خوب مادام همراه شما به آنجا خواهم آمد .
ماری قبلا جلو ایستاده و کت و کلاه مرا در دست حاضر داشت .
قرارگاه امپراتریس تقریبا خاموش بود . نور کم رنگی در راهروها می تابید . سایه های مشکوک وحشت آوری در راهروها می رقصیدند . در ضمن حرکت با میز و صندلی ها تصادف کردم . ولی وقتی هورتنس درب اتاق خواب امپراتریس را باز کرد . نور بسیار شدیدی که از اتاق خواب او به خارج تابید ، تقریبا کورم کرد .
روی هریک از میز ها روی بخاری و حتی روی کف اتاق شمعدان دیده می شد . چمدان ها و صندوق های باز خالی و نیمه پر خیره به ما نگاه می کردند . در گوشه و کنار این اتاق وسیع پیراهن ، زیر پیراهن ، پالتو ، لباس شب ، پیراهن روز ریخته و پاشیده بود . یک نفر با عجله جعبه جواهرات ملکه را جست و جو نموده بود . یک نیم تاج الماس زیر صندلی افتاده و می درخشید . امپراتریس تنها بود . دست هایش از هم باز و روی تختخواب پهن و وسیع به رو خوابیده بود . شانه های لاغر و ضعیف او در اثر گریه خشک حرکت می کرد . صدای درهم و برهم زن ها از اتاق مجاور به گوش می رسید . شاید در اتاق رختکن مشغول بسته بندی بودند . ژوزفین به هر حال تنها بود .
هورتنس گفت :
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو را آوردم .
ژوزفین حرکتی نکرد فقط ناخن هایش را در ملافه ابریشمی تختخواب بیشتر فرو کرد و فشار داد .
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو اینجاست .
با قدم های سریع و مطمئن به طرف تختخواب رفته و شانه هایی را که در اثر گریه می لرزیدند گرفته و ژوزفین را به پشت برگردانیدم . او اکنون به پشت خوابیده و با چشمان متورم به من نگاه می کرد . با یک نگاه دریافتم که آن ژوزفین قشنگ و فتان دلربا پیرزنی شده ، بله در همین تنها یک شب پیر شده بود . لبانش حرکت کرد و اشک تازه بی اختیار از چشمانش به روی گونه های سرخاب نمالیده اش سرازیر شد .
- دزیره !
-
ناپلئون بناپارت : هر مردی را می توان از طریق رفتار او با همسر و زیر دستانش شناخت .
********************
کنار تختخواب نشستم و سعی کردم دست او را در دست بگیرم . انگشتانش را فورا داخل انگشتان من قلاب کرد . دهان رنگ پریده اش نیمه باز بود فاصله بین دندانهایش را دیدم . گونه هایش مانند دستمال کاغذی پرچین و چروک بود . در اثر گریه آرایش رنگ و روغنی صورتش محو و سوراخ های ریز و کوچک روی پوست صورتش نمایان بود .
موهای مجعد کودکانه اش درهم و برهم و مرطوب روی پیشانیش ریخته بود . چانه گرد و قشنگ دخترانه اش که بسیار زیبا بود قدری به جلو آمده و علایم شروع پیدایش ضعف ظاهر گردیده بود . شمعدان ها با بی رحمی نور شدید خود را به این صورت ضعیف و بیچاره و تغییر یافته ژوزفین می تابانید . آیا ناپلئون او را بدون توالت و بزک دیده است ؟ ژوزفین در حال گریه گفت :
- سعی کردم وسایلم را جمع آوری کنم .
- علیاحضرت بیشتر از هر چیز به خواب احتیاج دارند .
سپس رو به هورتنس گفتم :
- خانم شما این شمع ها را خاموش کنید .
هورتنس اطاعت کرد و مانند سایه از شمعی به شمعی می لغزید و بالاخره فقط چند شمع کوچک خواب باقی ماند . اشک ژوزفین خشک شد . حالا دیگر سکسکه می کند . این گریه خشک به مراتب از اشک ریختن بدتر است . در حالی که سعی می کردم برخیزم گفتم :
- علیاحضرت باید بخوابند .
ولی او مرا محکم گرفت و درحالی که لب هایش می لرزیدند گفت :
- امشب باید پیش من باشید . دزیره شما بهتر از همه می دانید که او چقدر مرا دوست دارد ، هیچ کس را بیش از من دوست ندارد . دوست دارد ؟ فقط مرا .... مرا دوست دارد .
حالا فهمیدم چرا می خواست مرا ببیند . می خواست مرا ببیند برای اینکه من بهتر از همه می دانم که ناپلئون چقدر او را دوست دارد . اگر بتوانم کمکی به او بنمایم ....
- بله .... مادام فقط و فقط شما را دوست دارد . وقتی شما را دید همه را فراموش کرد مثلا من ، راستی به خاطر دارید ؟
لبخند رضایتی در گوشه لبش دیده شد .
- شما گیلاسی شامپانی را به طرف من پرت کردید . لکه های شامپانی هرگز پاک نشد . پیراهن ابریشمی درخشنده ای بود . من باعث رنجش خاطر و غم و اندوه شما شدم ، عمدا اینکار را نکردم .
دستش را نوازش کردم و اجازه دادم خاطرات شیرین گذشته مایه تسلی او شوند . در آن زمان ژوزفین چند ساله بود ؟
سن او از سن فعلی من چندان بیشتر نبوده است . هورتنس گفت :
- ماما ، مالمزون را خواهید پسندید ، همیشه می گفتید مالمزون خانه حقیقی شما است .
ژوزفین حرکت شدید غیر ارادی نمود که گویی از خواب پریده است . چه کسی باعث قطع خاطرات شیرین او گردید ؟ اوه ....بله دخترش ، ژوزفین در حالی که سعی می کرد به چشمان من نگاه کند لبخند رضایت از لبانش محو گردید و گفت :
- هورتنس در تویلری خواهد ماند .
راستی ، ژوزفین پیر و خسته به نظر می رسید . به صحبت ادامه داد :
- هورتنس هنوز امیدوار است که ناپلئون یکی از پسران او را به جانشینی انتخاب کند . من نباید هرگز با ازدواج هورتنس با برادر ناپلئون موافقت می کردم . طفلک لذتی از زندگی نبرد . از شوهرش متنفر از و به پدرخوانده اش ....
ژوزفین باید می گفت «..... و به پدرخوانده اش عاشق ......» ولی بیش از این بی پرده صحبت نکرد . هورتنس با فریاد خشم و غضب خود را روی تختخواب انداخت . فورا او را بلند کردم . آیا می خواست مادرش را مضروب کند ؟ هورتنس با ناامیدید شروع به گریه کرد . بلافاصله متوجه شدم که این صحنه نباید ادامه داشته باشد . هورتنس مشغول گریه است . ژوزفین هم مجددا شروع خواهد کرد .
- هورتنس فورا ساکت شو ، آرام باش.
من به هیچ وجه حق نداشتم به ملکه هلند امر کنم . ولی هورتنس فورا اطاعت کرد .
- مادر شما باید استراحت کند . علیاحضرت چه موقع به مالمزون خواهید رفت . ژوزفین آهسته زمزمه کرد :
- بناپارت می خواهد که من فردا صبح زود عزمیت نمایم . قبلا به کارگران دستور داده که اتاق های مرا ....
بقیه جمله به علت گریه ناتمام ماند . به طرف هورتنس برگشتم :
- آیا دکتر کورویسار شربت خواب برای علیاحضرت فرستاده است ؟
- البته ولی ماما شربت را نخواهد خورد . ماما می ترسد کسی او را مسموم نماید .
به ژوزفین نگاه کردم مجددا به پشت خوابیده و اشک روی صورت متورمش جاری بود . با ناله گفت :
- او همیشه می دانست که من دیگر نمی توانم صاحب فرزندی شوم به او گفته بودم . زیرا یک مرتبه حامله شدم ، باراس .....
ساکت شد . سپس با فریادی از خشم و غضب گفت :
- آن باراس دیوانه پزشکی را فرستاد تا سقط جنین کنم . آن پزشک را فرستاد تا مرا خراب .... خراب و ناقص نماید .
- هورتنس ، بگویید یک نفر فورا چای گرم بیاورد . خود شما هم بروید استراحت کنید . من اینجا خواهم بود تا علیاحضرت بخوابند . شربت خواب کجا است ؟
هورتنس بین قوطی ها و شیشه ها و جعبه های روی میز توالت جست و جو کرده و شیشه کوچکی به دستم داد و گفت :
- دکتر کوریسار گفت پنج قطره .
- متشکرم خانم . شب بخیر.
لباس سفید چروک خورده و مچاله شده ژوزفین را از تنش بیرون آوردم ، کفش طلایی را از پاهای لاغرش خارج نمودم . روی او را پوشانیدم . مستخدمه چای آورد فنجان را برداشته و فورا او را مرخص کردم سپس با دقت شربت خواب را در چای ریختم به جای پنج قطره شش قطره ریخته شد . بهتر. ژوزفین روی تختخوابش نشست . شربت را با ولع و تشنگی و با جرعه ای بزرگ سر کشید و گفت :
- این شربت هم مانند همه چیز زندگی من بسیار شیرین ولی آخر آن مزه تلخ و گزنده ای داشت .
لبخندی زد و با این لبخند ژوزفین سابق به خاطرم گذشت . بعدا به بالش تکیه داده و آهسته شروع به صحبت کرد .
- امروز صبح در مراسم رسمی دربار حاضر نشدید ؟
- خیر فکر کردم که شما ترجیح می دهید در آنجا حضور نداشته باشم .
ساکت شد . تنفس او منظم گردید .
- بله ترجیح می دادم ، شما و لوسیین تنها بناپارتی بودید که حضور نداشتید .
- من بناپارت نیستم ، فقط خواهرم با ژوزف ازدواج کرده ، نسبت من با بناپارت ها از این بالاتر نمی رود .
- او را ترک نکن دزیره .
- منظور علیاحضرت کیست ؟
- بناپارت .
شربت مخدر خواب آور تقریبا حواس او را مختل کرده ولی باعث تسکین او شده بود . بدون تفکر دست او را نوازش دادم .
بله دستی که رگ های آن متورم و بیرون آمده بود نوازش کردم . بله دست یک زن زیبای مسن و پیر . باز شروع نمود :
- وقتی قدرت خود را از دست می دهد چرا ندهد ؟ تمام مردان مقتدری را که تاکنون می شناسم قدرت خود را از دست داده اند . حتی بعضی از آنها نه تنها قدرت بلکه سر خود را نیز باخته اند . مانند همسر فقیدم دوبوهارنه وقتی سر و قدرت خود را از دست داد .....
چشمانش بسته شد . دستش را رها کردم .
- کنار من باشید می ترسم ....
- در اتاق مجاور می نشینم . منتظر می شوم تا علیاحضرت بیدار شوند . سپس همراه ایشان به مالمزون خواهم رفت .
-بله .... مایلم ....
خوابیده بود ، شمع را خاموش کرده به اتاق مجاور رفتم . تاریکی عمیقی حکمفرما بود . تمام شمع ها سوخته و خاموش شده بودند . با احتیاط به طرف پنجره رفته و پرده های سنگین را به کناری زدم . سپیده یک روز مغموم زمستانی طلوع کرده بود . در زیر نور رنگ پریده سحر گاهی یک صندلی بزرگ راحتی پیدا کردم . از شدت خستگی در حال مرگ بودم . سرم به قدری درد می کرد که شاید می خواست بترکد . کفش هایم را بیرون آورده و دو زانو روی صندلی نرم نشستم و به عقب تکیه دادم . سعی کردم بخوابم . مستخدمین بالاخره بسته بندی صندوق ها و چمدان ها را خاتمه داده بودند . سکوت در همه جا حکمفرما بود .
ناگهان در جای خود نشستم . یک نفر به این اتاق می آمد . نور شمع به روی دیوار منعکس گردید و صدای مهمیز شنیده شد .
سعی کردم از عقب پشتی بلند صندلی ببینم چه شخصی بدون اجازه به خوابگاه امپراتریس وارد می شود .
او ، طبعا او .
در مقابل بخاری ایستاد ، شمعدان را روی سر بخاری گذارد و به دقت به اطراف اتاق نگاه کرد . بدون اراده حرکتی کردم . فورا به طرف صندلی من متوجه شد و با خشم و غضب گفت :
- کسی آنجاست ؟
- فقط من قربان .
- این من کیست ؟
با لکنت جواب دادم :
- پرنسس پونت کوروو .
سعی کردم پایم را از زیر بدنم بیرون بیاورم تا بتوانم بنشینم و کفش هایم را پیدا کنم . ولی پایم به خواب رفته بود و به زحمت می توانستم آن را حرکت دهم . بدون آن که گفته مرا باور کند نزدیک تر آمد .
- پرنسس پونت کوروو ؟
با لکنت زبان گفتم :
- از اعلیحضرت امپراتور معذرت می طلبم پایم خواب رفته و کفشم را نمی توانم پیدا کنم . استدعا می کنم فقط یک دقیقه ....
بالاخره کفشم را پیدا کردم فورا ایستادم و به احترام خم شدم . ناپلئون سوال کرد :
- پرنسس بگویید ببینم در اینجا و در این ساعت چه می کنید ؟
درحالی که چشمانم را می مالیدم آهسته گفتم :
- قربان حتی خودم نیز متعجبم ، علیا حضرت امپراتریس امر کردند که امشب نزد ایشان باشم ، بالاخره خوابیدند .
ساکت بود تصور کردم مزاحم او شده ام لذا به صحبتم ادامه دادم :
- بهتر است بروم و مزاحم اعلیحضرت نشوم . اگر راه خروج این اتاق را پیدا کنم خواهم رفت . نباید امپراتریس را از خواب بیدا کنم .
- اوژنی مزاحم من نیستید ، بنشینید .
هوا روشن تر شده بود . نور کبود کم رنگ سحر گاهی روی تزیینات سالن تابلو های نقاشی زردوزی های حاشیه سفید که به دیوار آویخته بودند می تابید . نشستم و برای آن که کاملا بیدار شوم چشمم را مالیدم . ناپلئون بدون مقدمه گفت :
- البته نتوانستم بخوابم . خواستم از این خوابگاه وداع کنم . فردا کارگران و نقاشان به این قسمت قصر خواهند آمد .
سرم را حرکت دادم ، راستی حضور من در این وداع بسیار ناراحت کننده بود .
- ببین اوژنی .... او اینجا است . خوشگل نیست ؟
ناپلئون انفیه دان کوچکی که روی آن را با مینیاتور نقاشی کرده بودند از جیب خود بیرون آورد به آن نگاه کرد و فورا به طرف بخاری رفت و شمعدانی برداشت و عکس را زیر نور زرد لرزان شمع نگه داشت . تصویر دختر جوانی با صورت گرد و گونه های قرمز و چشم های آبی روی جعبه انفیه دیده می شد . صورت او بیش از هر چیز مانند گل سرخ قرمز بود . گفتم :
- مشکل است تصویر این انفیه دانها را قضاوت نمود تمام آنها به نظر من شبیه و یکسانند .
- به من گفته اند که ماری لوئیز بسیار زیبا است .
درب جعبه را باز کرد کمی انفیه به دماغ خود مالید و سپس نفس عمیقی کشید و با بهترین و برازنده ترین حرکاتی که مصرف کنندگان انفیه دارند دستمالش را جلو صورت و دماغش گرفت . دستمال و انفیه دان را در جیب شلوارش گذارد و به دقت به من نگاه کرد :
- پرنسس من هنوز نمی فهمم که چطور شما اینجا آمدید ؟
چون ایستاده بود سعی کردم مجددا از جایم برخیزم و بایستم ولی مرا به داخل صندلی فشار داد و نشانید .
- اوژنی متوجه اضطراب شما هستم ولی اینجا چه می کنید ؟
- علیاحضرت امپراتریس می خواستند مرا ببینند . من خاطره خوشی در علیاحضرت ....
و چون قادر به توضیح کامل نبودم با کلمات بریده و مقطع به صحبت خود ادامه دادم .
- من خاطرات آن روز خوشی را که امپراتریس با ژنرال بناپارت نامزد می شد به یاد ایشان می آوردم . آن روز بهترین دوران خوشی و شادمانی امپراتریس بوده است . سرش را حرکت داد و بدون تشریفات روی دسته صندلی من نشست .
- بله ، آن روز یک روز خوش و خرم در زندگی امپراتریس بوده ؛ برای شما چطور پرنسس ؟
- برای من روز بسیار مغموم و تاثر آوری بود . ولی مدت ها از ان روز می گذرد و تقریبا فراموش شده و رنج و شکنجه ام التیام یافته است .
بسیار سردم شده بود و آن قدر خسته بودم که فراموش کردم چه شخصی روی دسته صندلی من نشسته است .
سرم به طرفی خم شد و روی بازوی او افتاد متوحش شده و گفتم :
- اوه ، اعلیحضرت معذرت می طلبم .
- بگذارید سرتان روی بازوی من باشد . لااقل زیاد تنها نخواهم بود . تنهایی را حس نخواهم کرد .
سعی کرد بازویش را دور شانه ام گذارده و مرا به طرف خود بکشد ولی راست نشستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم .
- اوژنی آیا می دانستید که هابسبورگ قدیمی ترین خانواده سلطنتی دنیا است ؟ ارشیدوشس اطریش لیاقت همسری امپراتور فرانسه را دارد .
راست نشستم زیرا می خواستم صورت او را ببینم و بدانم آیا جدی صحبت می کند ؟ آیا شاهزاده خانم اطریشی لایق همسری پسر وکیل دعاوی کرس می باشد ؟
مجددا در فضا خیره شد و سوال کرد :
- می توانید والس برقصید ؟
سرم را حرکت دادم .
- می توانید هم اکنون به من نشان بدهید ؟ در وین شنیدم که همه والس می رقصند ولی در شونبرون وقت تمرین نداشتم . نشان بدهید ببینم چطور می رقصیدند .
- اینجا و حالا نمی شود خیر.
عضلات صورتش در هم کشیده شده و گفت :
- هم اکنون و هم اینجا .... شروع کنید .
با ترس و وحشت به خوابگاه امپراتریس اشاره کردم .
- قربان علیاحضرت را بیدار خواهید کرد .
دست بردار نبود فقط صدایش را کمی آهسته تر کرد و گفت :
- شروع کنید ! فورا ! پرنسس به شما امر می کنم !
برخاستم و گفتم :
- بدون موزیک مشکل است .
آهسته شروع به رقص و چرخیدن کردم «یک ، دو، سه ، یک ، دو، سه ، یک ، دو ، سه»
سرش را بلند کرد ، صورت او زیر نور پریده رنگ صبح کبود و پف کرده به نظر می رسید .
- اوژنی با او بسیار خوش بودم .
- اعلیحضرتا این ازدواج ضروری است ؟
- نمی توانم در سه جبهه بجنگم ، اغتشاشات جنوب را باید خاموش کنم . در جبهه کانال مانش باید دفاع نمایم و در جبهه اطریش ....
لب زیرش را جوید و ادامه داد :
- اگر دختر امپراتور با من ازدواج کند خیالم از اطریش راحت خواهد بود . امپراتور اطریش با من صلح خواهد کرد . دوست من تزار روس مشغول مسلح شدن است . شاهزاده خانم عزیز وقتی می توانم با دوستم تزار روس دست و پنجه نرم کنم که بالاخره با اطریش در صلح باشم . او گروگان من است گروگان شیرین و زیبا و دلفریب هیجده ساله .
ناپلئون مجددا انفیه دانش را بیرون آورد و به دقت به صورت سرخ مینیاتوری که روی انفیه دان بود نگاه کرد . ناگهان برخاست و سالن را به دقت نگاه کرد و گفت :
- بله ، همیشه همین طور بوده است .
آهسته با خود زمزمه می کرد . گویی می خواست تمام مناظر این سالن زردوزی های روی دیوار پرده ها و شکل و طرح مبل ها و کاناپه هایی را که در سالن انتظار خوابگاه ژوزفین بود . برای ابد در مغز و خاطره خود بسپارد وقتی می خواست از سالن خارج شود و برود به احترام خم شدم . آهسته دستش را روی سرم گذارد و بدون توجه موها ی مرا نوازش کرد و گفت :
- آیا می توانم خدمتی برای شما انجام دهم شاهزاده خانم عزیز ؟
- بله اگر اعلیحضرت لطف دارند برایم صبحانه بفرستند ، قهوه تند و سیاه بهتر است .
به صدای بلند خندید . خنده او جوان بود و خاطرات فراموش شده را بیدارمی کرد . سپس با قدم های سریع درحالی که مهمیزهایش صدا می کردند از سالن خارج شد .
در ساعت نه صبح به همراه ملکه از درب مخفی قصر تویلری خارج شدیم . کالسکه او منتظر ما بود . ژوزفین یکی از آن سه پوست سمور قیمتی و بسیار عالی راکه ناپلئون از ارفورت همراه آورده و جزو هدایای تزار روس بود روی شانه اش داشت .
یکی دیگر از این پوست ها ی سمور را ناپلئون در شانه خواهرش پولت انداخته و هیچ کس از سومین پوست سمور اطلاعی نداشت . ژوزفین با دقت زیاد آرایش کرده و زیر چشمش را پودر زیادی زده بود . صورت او بسیار ملایم و ساکت و فقط کمی بی روح به نظر می رسید . با عجله از پله ها پایین رفتم . هورتنس قبلا در کالسکه منتظر ما بود .
ژوزفین درحالی که کمی به جلو خم شده بود تا پنجره های تویلری را نگاه کند گفت :
- انتظار داشتم بناپارت از من وداع کند .
کالسکه حرکت کرد در پشت هر پنجره صورت های کنجکاو کالسکه را نگاه می کردند . هورتنس گفت :
- امپراتور صبح زود به ورسای رفت و چند روزی با مادرش خواهد بود .
تا قصر مالمزون حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم و در سکوت مطلق به سر بردیم .
********************
پایان فصل بیست و ششم