نیکی می دانست مردی که در پیاده رو راه او را سد کرده و با لبخندی ساده لوحانه که دندان های بیرون زده اش را نشان می داد ،به او خیره شده است ،دو سه خانه بالاتر زندگی می کند ،اما نامش ا فراموش کرده بود .
لابد عصبانیت در صدایش مشهود بود ،چرا که مرد به نظر معذب می آمد .
ــ خوب ، خوشحالم که برگشتین .
حالا لبخندش اجباری بود .
... روز زیبائیه ، نه ؟ یه کمی خنکه اما آدم احساس می کنه سرو کله ی بهار داره پیدا میشه .
نیکی اندیشید :
اگه پیشگویی هواشناسی رو بخوام ، می تونم رادیو رو روشن کنم .
سپس دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و نجواکنان گفت :
ــ بله ، بله .
و با قدم های تند به سمت گردشگاه ساحلی حرکت کرد .
ضربات تازیانه وار باد بر دریا ،آن را پوشیده از امواج کف آلود می کرد . نیکی از بالای نرده خم شد و به یاد آورد که وقتی بچه بود چقدر دوست داشت خودش را به دست امواج بسپارد . مادرش یکسره فریاد می زد :
" خیلی دور نرو . غرق میشی . "
بی صبرانه مسیرش را عوض کرد و به سمت خیابان نود ساحلی رفت . خیال داشت تا جایی که رولر کاسترها دیده می شدند ،قدم بزند و سپس همان مسیر را برگردد . قرار بود جوان ها به دنبالش بیایند . ابتدا با هم به باشگاه می رفتند و سپس برای ناهار به خیابان « مل بری » ، تا بازگشت او را جشن بگیرند . با حرکتی به نشانه ی احترام به او ،اما او خیال پردازی نمی کرد . هفده سال نشان دهنده ی غیبتی بود بس طولانی . آنان کارهایی را شروع کرده بودند که نیکی هرگز اجازه ی دست زدن به آنها را به ایشان نمی داد .شایعه شده بود که او مریض است . آنان کارهایی را که در این سالهای اخیر شروع کرده بودند ،انجام می دادند و مهربانانه او را کنار می گذاشتند . همین و بس .
جوئی همزمان با او محکوم شده بود . دوران محکومیتشان نیز یکی بود . اما جوئی سر شش سال بیرون آمده بود و حالا رئیس گروه بود .
مایلز کرنی . این 12 سال اضافی را مدیون کرنی بود .
نیکی سرش را پایین انداخت و در حالی که علیه باد می جنگید ، کوشید دو حقیقت تلخ را بپذیرد . علی رغم اینکه بچه هایش کوشیده بودند تأکید کنند که او را دوست دارند ،او آنان را به دردسر انداخته بود . وقتی ماری به دیدن دوستانش می رفت ، به آنان می گفت که بیوه است .
تسا . وقتی تسا بچه بود او را می پرستید . شاید اشتباه کرده بود که در طول این سالها نگذاشته بود او به دیدنش بیاید . ماری مرتباً به دیدن تسا می رفت . ماری بیرون از آنجا و در کانکتیکات ،خانم دامیانی
نامیده می شد . نیکی دلش می خواست بچه های تسا را ببیند ،اما شوهر تسا ترجیح می داد او مدتی صبر کند .
ماری . نیکی احساس می کرد که ماری بابت این همه سال انتظار او را سرزنش می کند . این از کینه ورزی بدتر بود . ماری در حضور او می کوشید خوشحال به نظر بیاید ،اما نگاهش سرد و تیره بود . او می توانست فکر ماری را بخواند :
" برای خاطر تو ،نیکی ،ما حتی برای دوستامون غریبه بودیم . "
ماری فقط 54 سال داشت اما ده سال پیرتر به نظر می رسید . او در دفتر کارگزینی بیمارستان کار می کرد . احتیاج مالی نداشت اما به نیکی گفته بود :
ــ نمی تونم توی خونه بشینم و به در و دیوار نگاه کنم .
ماری . نیک جونیور نه نیکولاس . تسا ، نه ترزا . اگر او در اثر یک حمله ی قلبی در زندان مرده بود ، آیا آنان براستی ناراحت می شدند ؟
اگر او هم مثل جوئی سر شش سال آزاد می شد ،شاید این قدر دیر نشده بود اکنون برای همه دیر شده بود . او این سال های اضافی را مدیون مایلز کرنی بود و اگر آنان می توانستند راهی پیدا کنند تا او را بیشتر
نگه دارند ،احتمالاً باز هم در زندان می ماند .
نیکی خیابان نود را رد کرده بود که متوجه شد تابلوی چوبی « رولر کاستر » قدیمی دیگر آنجا نیست . آن را خراب کرده بودند . او چرخید و آن مسیر را برگشت . در حالی که دستان یخزده اش را در جیب هایش فرو کرده بود و شانه هایش در مقابل باد خم شده بود . مزه ی دهانش صفرایی شده بود و مزه ی تازگی و شوری اقیانوس را که بر روی لبانش بود ،می پو شاند ...
وقتی به خانه برگشت ، اتومبیل منتظرش بود . لویی پشت فرمان بود . لویی تنها کسی بود که او همیشه می توانست بهش اعتماد کند . لویی خدماتی را که نیکی به او کرده بود ،فراموش نمی کرد . او گفت :
ــ در خدمتتون هستیم ، دون سپتی . باعث خوشحالیه که دوباره می تونم اینو بهتون بگم .
لویی صادق بود .