کنار در ایستاد و مرا صدا زد. صدایش را شنیدم که گفت: «پری خانم بیدارید؟»
درحالی که خودم را جمع و جور می کردم گفتم: « بله، امری داشتید؟»
همدم خانم همان طور که ایستاده بود با دستش به عقب سرش اشاره کرد و با صدای به نسبت بلند و تشریفاتی گفت: « عالیجناب تشریف آورده اند... می خواهند شما را ببینند.»
همان طور که دستی به سر و لباسم می کشیدم گفتم: « تعارفشان کنید تشریف بیاورند داخل.»
لحظه ای بعد صدای عالیجناب در تالار پیچید. ییش از آنکه وارد تالار شود با صدای بلندی گفت: «اجازه می دهید؟»
تحت تأتیر آن همه تواضع واقع شده بودم و شرمنده گفتم: «اختیار دارید عالیجناب، منزل خودتان است، بفرمایید.»
عالیجناب درحالی که کت و شلوار گرانقیمتی به تن داشت و بسته بزرگی در دستش بود از در وارد شد. این نخستین باری بود که او را درلباس شخصی می دیدم. مثل همیشه پیش از آنکه سلام کند من ییشدستی کردم. از حضور سرزده او پس از پنجاه و چند روزکمی دستپاچه شده بودم. چند قدم جلو رفتم و سلام کردم.
« سلام عالیجناب، خیلی خوش آمدید.»
بسته بزرگی را که در دستش بود روی میز عسلی جلوی بخاری دیواری گذاشت و آرام برگشت و خیلی خشک و رسمی سلام کرد.
« سلام از بنده است سرکار خانم.»
همدم خانم که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد بار دیگر به صدا در آمد وگفت: « پری خانم، ببین عالیجناب برایت چی آورده اند.»
به جعبه رادیویی که عالیجناب مشغول بازکردن آن بود چشم دوختم و با دستپاچگی گفتم: « راستی که نمی دانم چطور تشکر کنم.»
عالیجناب همان طور که دستگاه رادیو را از جعبه بیرون می آورد نگاهش به من انداخت ولبخند زد.گفت:« قابل شما را ندارد.گمان می کنم برای اوقاتی که تنها هستید بد نباشد.»
همدم خانم این پا و آن پا می شد. آهسته پرسید: «چای میل دارید؟»
عالیجناب همان طور که به دکمه های رادیو ورمی رفت سر تکان داد و گفت: «اگر تازه دم باشد بدم نمی آید.»
همدم خانم که این را شنید حاضر به یراق دنبال کار خود رفت عالیجناب مشغول تنظیم دستگاه شد. چند دکمه را بالا و پایین کرد لحظه ای بعد صدای خِرخِر و بعد صدای موسیقی به گوش رسید. قطعه زیبایی بود که با پیانو نواخته می شد. عالیجناب درحالی که به این نوا گوش سپرده بود گویا درعالم دیگری سیر می کرد. همان طور که در سکوت ایستاده بودم و با حسرت نگاه می کردم به او فکرکردم. او را مردی مهربان و دلسوز دیدم. خیلی دلم می خواست بدانم همسر چنین مرد مهربان و فهیم و متشخصی با چنین روحیه لطیف چگونه زنی امت. با اینکه به خود اجازه نمی دادم راجع به زندگی خصوصی اش از او یا همدم خانم بپرسم، اما بی دلیل و به طور غیر عادی و غیرارادی به آن زنی که چنین مردی نصیبش شده بود غبطه خوردم. عالیجناب رادیو را که روشن بود از روی میز برداشت و به سوی پیش بخاری رفت و آن را میان شمعدانهای آن بالا گذاشت. ایستاده بودم و نگاهش می کردم. دستپاچه گفتم: « عالیجناب چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.»
با لبخندی که سبیل تابیده اش را بالا می برد سر تکان داد و روی مبل کنار بخاری نشست و پا روی پا انداخت. من هم نشستم.لحظه ای بعد همدم خانم آمد. سینی چای را روی یک میز کوچک عسلی پیش روی ما گذاشت و رفت. حالا من و او تنها بودیم. هم چنان که نشسته بودم با دلهره ای ناخودآگاه که سعی در پنهان داشتن آن داشتم سر به زیر انداخته بودم. عالیجناب هم چنان که پیش روی من نشسته بود به بهانه برداشتن چای خم شد، ولی کماکان در چشمان من می نگریست. با صدای بی نهایت آهسته ای گفت: « بفرمایید پری خانم، چای میل کنید.»
سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم.
خیلی آرام پرسید: «چی شده پری خانم؟ باز که توی فکر هستید؟»
مثل آنکه منتظر تلنگری باشم و بی آنکه بغضی داشته باشم بی اختیار زدم زیر گریه. عالیجناب با قیافه متأثری به من خیره شد. قدری تامل کرد تا گریه ام فروکش کند. دستمال سفید و معطری که مارک هریس لبه آن گلدوزی شده بود را از جیبش در آورد و به دستم داد و با لحنی مهربان، اما قاطع گفت: «خانم دنیا که به آخر نرسیده. خانمی به جوانی و زیبایی شما حیف است که از زندگی نا امید باشد و این همه غصه بخورد. رنجی که شما برای تلخکامیهایتان از زندگی می کشید دردی نیست که در تنهایی التیام پیدا کند.»
از لحن کلام عالیجناب که یکباره عوض شده بود متحیر و متعجب شده بودم اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و او را نگاه کردم. لحظه ای در سکوت سپری شد و بعد عالیجناب هم چنان که نگاهش روی صورتم سنگینی می کرد آمرانه ادامه داد: «بهتر است به زندگی امیدوار باشد. فکر نکنید بدبختی فقط مخصوص شماست... خیر. بدبختی هزار رنگ دارد. برای نمونه از خودم مثال می زنم. لابد خیال می کنید من با این مقام و موقعیت و مالی که دارم خوشبختم، ولی این طور نیست. سعادت که فقط در ظاهرنیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند
در ظاهر نیست. خوشبختی آن چیزی نیست که مردم از بیرون می بینند خوشبختی را باید از درون احساس کرد، آن هم با تمام وجود... چیزی که بنده از آن بی بهره ام . اگر بگویم اکثر روزها و شبهای زندگیم را در تنهایی سپری می کنم لابد باورتان نمی شود.»
وقتی دید با چشمانی اشک آلود و پراستفهام به او می نگرم نفسی بلند کشید و توضیح داد.
« بدبختی من از زمانی شروع شد که با عزت الملوک ازدواج کردم. تا پیش از آن نمی دانستم بدبختی چه معنایی دارد. من تنها پسر شازده والامقام پس از هفت دختر هستم. یک وقت نفهمیدم چه شد که پدرم، جناب شازده، مرا صدا زدند و گفتند دختر فلانی را برایت خواستگاری کرده ام. پدرم به اعتقاد خودش برای آنکه مرا از صرافت پیوستن به نظام بیندازد به عمد دختر یکی از شازده های ماضی را در نظر گرفته و برایم خواستگاری کرده بود. آن زمان خیلی جوان بودم و معنی عشق و زندگی زناشویی را درست درک نمی کردم.
« دیدم آقاجانم پیله می کنند کفتم موافق امر ایشان عمل کنم و جانم را خلاص کنم. غافل از آنکه دارم دستی دستی خودم را بدبخت می کنم چیزی که در این چند ساله میان ما به وجود نیامد عشق بود، چیزی که می دانم تا ابد هم مقدور نیست. نه آنکه بگویم او همسر بدی است یا در حسن رفتار و نجابت او حرفی است... خیر، ولی همسر دلخواه من نیست. فقط اسمش است که با هم زندگی می کنیم... از هم دختری داریم. به خاطر ناراحتی که پس از به دنیا آوردن شعله برایش پیش آمد دیگر صاحب اولاد هم نمی شود. پس ملاحظه می فرمایید که آدمی با موقعیت بنده هم می تواند بدبخت باشد.»
عالیجناب چشمهایش را تیز کرد و لحظه ای نگاهش را به چشمان من نشاند. پس از لختی درنگ هم چنان که به من خیره بود به استکانهای چای که در انگاره های نقره می درخشیدند با ابرو اشاره کرد و از جا بلند شد.
« چای شما هم که سرد شد. همدم خانم را صدا می زنم یک چای دیگر بریزد.» و بعد از این حرف از تالار خارج شد تا همدم خانم را صدا بزند.
نشسته بودم و هنوز توی فکر بودم. با شنیدن درد دلهای عالیجناب اضطرابی بر جانم نشست که در پس آن کور سوی امیدی هم در قلبم سوسو می زد. دلم گواهی می داد که در پس این درد دلهای به ظاهر ناراحت کننده خواهشی نهفته است، خواهشی که در اوج ناامیدی برای من که به اندازه هزاران ستاره غم و غصه به آسمان دلم بود خودش قوت قلبی بود.
پنج روز بعد باز عالیجناب به دیدنم آمد. داشتم یکی از ترانه های قمر را که ازرادیو شنیده بودم با صدای بلند برای دل خودم می خواندم که تلنگری به در زد و وارد تالار شد.
با دیدن من سلام کرد و لبخند زنان گفت: « مثل آنکه شما هم مثل من به موسیقی علاقه مند هستید. صدایتان شنیدم. صدای بی نهایت زیبایی دارید. به دل می نشیند. وقتی می خواندید انگار در عالم دیگری سیر می کردم. صدایتان مثل جریان سیال نسیمی مرا با خود برد.»
در حالی که نگاهم را از نگاهش که هر دم در من ثابت تر و عمیق تر می شد می دزدیدم با دستپاچگی گفتم: « از لطف شما ممنونم عالیجناب.»
لحظه ای درنگ کرد و بعد بی هیچ مقدمه ای مقصودش را از آمدن آنجا بر زبان آورد.
« ما باید با هم حرف بزنیم. اگر اشکالی ندارد شما را دعوت می کنم برای صرف شام برویم کافه نادری.»
از آنچه می شنیدم حسابی دست و پایم را گم کردم. باید بر خودم مسلط می ماندم تا متوجه دگرگونی من نشود، ولی او خیلی خوب متوجه همه چیز بود. درحالی که چشم از من برنمی داشت پرسید :« سرافرازکه می فرمایید؟»
گیج و مبهوت از این پیشنهاد غرق در افکاری درهم بودم. آهسته پاسخ دادم: «هرچه شما امرکنید من اطاعت می کنم عالیجناب.»
با لبخندی مهربان به من نگریست. « پس تا من اتومبیل را گرم می کنم شما آماده شوید.» این را گفت و رفت.
با رفتن عالیجناب فوری دست به کار شدم. درحالی که قلبم از هیجان و امید می تپید با عجله تنها لباس مرتبی را که از فرخ به یادگار داشتم مثل برق پوشیدم و آماده شدم. وقت رفتن همدم خانم و میرزامحمود در باغ بودند. همان طور که داشتم سوار اتومبیل عالیجناب می شدم همدم خانم را از دور دیدم که برگشت و با نگاهی استفهام آمیز به چشمان میرزامحمود نگاه کرد. از نگاه هر دوشان پیدا بود که از ماجرایی که در پشت پرده در جریان بود متعجبند.
آن شب تمام راه دربند تا کافه نادری را عالیجناب برای من حرف زد.از اینکه خانواده ای مذهبی دارد، از اینکه از عالم کودکی میل داشته یک نظامی مقتدر شود و پدرش مخالف پیوستن او به نظام بوده، همین طور هم عزت الملوک که هرگز حاضر نیست با او سَرِ باز به کافه بیاید و خیلی حرفهای دیگرکه به طور حتم برای پرکردن گوش من می گفت تا مرا آماده کند.
آن شب تا به کافه نادری برسیم دیگر هوا تاریک شده بود و ارکستر قراربود تا ساعتی دیگر شروع به نواختن کند. این نخستین بار بود که به کافه ای می رفتم.کافه نادری پر بود از رنگهای خیره کننده و بوهای خوش.باغ کافه پر از گلدانهای کاغذی و یاس و شب بو بود. عالیجناب سفارش دو فنجان قهوه و رولت داد. جیبهای عالیجناب پر از اسکناسهای نو بود و پیشخدمتهای کافه که متل پروانه دور میز ما می چرخیدند انعامهای قابل ملاحظه ای می داد. همان طور که در یرتو نور آباژور بلند کنارمیز روبه روی عالیجناب نشسته بودم به بخاری که از فنجان قهوه برمی خاست چشم دوخته بودم و منتظر بودم عالیجناب سر صحبت را بازکند. البته انتظار من چندان طول نکشید. او فنجان قهوه اش را نوشید و روی میزگذاشت. همان طور که زیر چشمی نگاهش می کردم به نظرم آمد از چیزی کلافه است.گره کراواتش را شل کرد و مدتی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش مشغول بازی شد. وقتی فنجان قهوه اش را خالی کرد آرام و شمرده شروع کرد. هنوز صدایش درگوشم است که گفت: « شاید از نظر شما من مرد بلهرسی باشم، اما باورکنید خالق این زندگی من نبودم، خالق هیچ جزئی از آن نبودم. من فقط تابع اوامر پدرم بودم. هیچ جای این زندگی باب طبع من نیست، ولی حالا می خواهم زندگی کنم.» پس از مکثی کوتاه ناگهان سر بلند کرد ودرحالی که نگاهش را در چشمان من می نشاند با لحن بی نهایت ملایمی گفت: « من از همان شبی که شما را در جشن کلوپ صاحب منصبان قشون دیدم فهمیدم همان زن دلخواه من هستید. حالا مطمئنم شما یک پری واقعی هستید و معبود من.»
پس از این حرف در پی تشخیص تأثیرکلامش به چهره من چشم دوخت که فنجان قهوه ام را که سرد شده بود چون سپر محافظی دو دستی جلوی چهره ام گرفته بودم. شگفتزده به چشمانش نگاه کردم و بی اراده گفتم: « عالیجناب، خواهش می کنم از این حرفها نزنید.»
بدون آنکه به آنچه می شنید اعتنا کند فقط گفت: « مرا سالار صداکنید... خواهش می کنم.» به چشمانم خیره شد. به جاپی که بی هیح واسطه ای احساسات پنهانی قلبم را به نمایش می گذاشت.
لحظه ای آنکه دیگرچیزی بگویم نگاهش کردم. تا آن موقع تا این حد به احساسات درونی او نسبت به خودم پی نبرده بودم. فنجان قهوه ام را نیمه تمام روی میز گذاشتم و خیلی راحت گفتم: « ولی آخه ... برای مردی با موقعیت والای شما ... من هرگز همسر مناسبی نیستم.»