-
شوكا بادي به غبغب انداخت :
- به هه ! من شبيه دخترشم! عكس دختر شو به من نشون داد و بعدش هم گفت هر روز بيا پيش من!
خانم جان غرشي كرد ولي مخالفتي نكرد. در ا‹ شرايط سخت براي زن ناخن خشكي چون او هداياي افسر روس غير قابل چشم پوشي بود زن عمو يك لحظه چشم از شوكا بر نمي داشت. شجاعت دختر فخري، آن هم در آن شرايط سخت جنگ، او را مجذوب اين بچه كرده بود.
- كاش ازش مي پرسيدي صفر منو ديده؟ نكنه همين افسر صفر منو كشته و با اين چند تا هيده ميخواد حلاليت بطلبه!
شوكا سرش را به چپ و راست تكان داد
- نه! نه اون بچه مردمو نمي كشه! يه دونه دختر داره مث من
آن زن ساده دل روستايي از توضيحي كه شوكا روي احساسات بچه گانه اش داده بود كمي احساس آرامش كرد.
- دفعه ديگه از بپرس !
- خيلي خوب زن عمو...
براي اولين بار شوكا در پيرامون زندگي ساكت و انزواي تخلي كه خانم جان بر او تحميل ميكرد، قوم و خويش مي ديد. زن عمو هدايا را يكي يكي برميداشت آنها را معلوم نبود روي چه احساسي بو مي كشيد ولي وقتي به قوطي ژامبون رسيد بي اختيار گفت :
- اين يكي نه! حتما" گوشت خوكه! ما نجسي نمي خوريم!
روي قوطي ژامبون عكس يك ران خوك چاپ شده بود شوكا به سرعت قوطي ژامبون را برداشت او به داشتن اين هدايا مفتخر بود و نمي خواست حتي يكي از آنها را از دست بدهد.
ديدارهاي شوكاو افسر فرمانده روسي، هر روز تكرار مي شد و شوكا پس از خروج بابا مهندس از زندگي اش، رابطه قشنگ پدر و دختري را با يك مردبيگانه كه زبانش را نمي فهميد از سر گرفته بود. ديگر در ديدارهاي اين دختر و پدر، به مترجم نيازي نبود. عشق و محبت، خاصه از نوع پدر و فرزندي نيازي به زبان دارد. افسر روس احساساتش را نسبت به دخترش به زبان روسي مي گفت و شوكا هم احساسات قشنگ دخترانه اش رابا زبان فارسي بيان ميكرد خنده و نگاه فصل مشترك ديدارهايشان شده بود.شوكا بعد از چشيدن محبته اي پدر خودش و بابا مهندس، اينك سومين محبت پدري را تجربه مي كرد و شگفتا كه قلب ساده و معصوم دخترك هيچ فرقي بين آن سه نفر كه هر يك از دياري بودند قائل نمي شد. هر سه دوستش داشتند هر سه صميمانه به او محبت مي كردند نوازشش مي كردند، برايش هديه مي خريدند. خداوند در فرصتهاي مناسب، به دختري كه از محبت پدر و مادر بي بهره مانده بود طعم محبت پدري را مي چشاند... يك روز زن عمو كه همچنان نگران سلامتي فرزندش صفر بود از شوكا خواهشي كرد كه غرور كودكانه اش را نوازش داد....
- اين سالداتها تموم راهها را بستن، چه مي دونم، پست بازرسي گذاشتن، نميذارن مردم كلوه به شهر برن! خيلي هم سخت ميگيرن! صفر تو پادگان زخمي شده و حالادر بندر سرگردونه، يكنفر بايد زخمهاش رو ببنده ، ازش پرستاري كنه، ببين اين فرمانده روس ميتونه يه جوري بما اجازه رفت و برگشت به بندر بده؟
زن عمو، داستان زخمي شدن فرزندش را براي تسكين نگرانيهاي خودش بهم بافته بود و گرفته هيچكس از سرنوشت صفر به او خبري نداده بود.
- چشم زنعمو!
شوكا صبح زود به چادر فرماندهي ارتش سرخ رفت، حالا همه سربازان روس و قفقازي دختر خوانده فرمانده را مي شناختند و او بدون هيچ مانعي وارد چادر فرمانده مي شد. فرمانده روس تا چشمش به شوكا افتاد به طرفش رفت
- دبيشكا ! دبيشكا!...
هنوز چند لحظه از ملاقات پدر و دختر نگذشته بود كه شوكا از چادر بيرون دويد و دست يك سرباز قفقازي را گرفت و با خود بداخل چادر برد. شوكا درخواست عمويش را به تركي براي سرباز قفقازي گفت و فرمانده روس بلافاصله كارتي از بلوز نظامي اش بيرون كشيد و آن را بدست شوكا داد.
-
- دبيشكا !... با اين كارت همه اعضاي خانواده مي توانيد به بندر برويد و برگرديد وقتي برگشتيد ، حتما" اين كارت را به من پس بده ! باشد؟
شوكا همان رفتاري را با فرمانده روس داشت كه با پدرش و بابا مهندس داشت. صورت فرمانده روس را بوسيد و كارت را گرفت و خودش را به درب خانه رساند.
- زن عمو! زن عمو! بلند شين بريم بندر!
خانم جان سرش داد كشيد:
- جونمرگ شده مگه شهر هرته ، همه راهها رو بستن!
شوكا بادي به گلو انداخت و كارتي كه به زبان روسي چاپ شده و هيچكدام از نوشته اش سر در نمي آوردند به خانم جان و زنعمو نشان داد.
فرداي آنروز خانواده عمو وخانم جان و شوكا بطرف بندر حركت كردند. سربازان روسي در پستهاي بازرسي متعجب از اينكه يك خانواده روستايي داراي چنان كارت عبوري هستند، راه را با احترام برويشان مي گشودند. در بازگشت هم همين اتفاق افتاد با اينكه صفر با پاي زخمي همراهشان بود هيچكس از آ‹ها پرس و جو نكرد. صفر برايشان تعريف كرد كه چگونه شب سوم شهريور پادگان مورد حمل و بمباران هوائي قرار گرفت عده زيادي سرباز كشته شه و بقيه فرار كرده بودند آن عده از سربازان فراري كه لباسهاي نظامي شان را از تن بيرون كرده بودند زنده ماندند ولي آنها كه فراموش كرده بودند لباسهاي نظامي خود را از تن خارج كنند بوسيله پياده نظام ارتش سرخ در جا كشته مي شدند.
بازگشت كاروان عمو به كلوه آن هم همراه با يك سرباز زخمي ،نام وشهرتي نصيب شوكا كرد كه تا آن تاريخ چنان شهرتي نصيب هيچ دختر در كلوه نشده بود. او از ا‹ روز به هر خانه اي در كلوه مي رفت تحويلش مي گرفتند و زن عمو جلوي چشمان خانم جان روزي دهها بار قربان صدقه شوكا مي رفت و خانم جان را عصبي ميكرد.
شوكا فرداي بازگشت از بندر، بديدار فرمانده رفت و كارت را پس داد. فرمانده دستهاي شوكا را در دستهاي پهن و گوشت آلودش گرفت و از ته دل گفت :
- دبيشكا! دبيشكا!
شوكا حس كرد كه فرمانده مي خواهد با او حرف بزند به چشمان فرمانده نگاه كرد، در حلقه آبي چشمانش خرده بلورهاي اشك را نشانه گرفت حس كرد اتفاق ناخوشايندي در شرف وقوع است همين حس سبب شده كه شوكا سرش را توي سينه فرمانده فرو كند و بگذارد اشك از چشمه چشمان سياه او هم سرزيز شود...
قلبها، گيرنده هاي نيرومندي هستند شوا از پشت فرنج نظامي فرمانده روسي، آواز جدائي را مي شنيد،شوكا از چادر بيرون دويد، سرباز قفقازي را صدا زد ...
- گل بورا؟ ... بيا!
افسر فرمانده با لحن غمگيني حرف مي زد:
- دبيشكا! من مجبورم برم. تو حالا از احكام نظامي چيزي نمي داني، خدا كند هيچوقت و تا آخر عمر هم از نظاميگري چيزي نداني! من بايد به تهران پايتخت كشور شما بروم نمي دانم آيا هرگز دوباره گذارم به ده شما مي افتد يا نه ؟ آيا تو را دوباره مي بينم يا نه؟ متشكرم كه تو هر روز پيش من آمدي و خاطره دخترم را در من زنده كردي... ديروز به من خبر دادندكه دخترم در يكي از بمباران ها كشته شده است اما تو دختر كوچولوي ايراني من هنوز زنده اي و تا وقتي تو و هر دختري مثل تو زنده است من مي توانم بين شماها، دخترم را پيدا كنم بعنوان يك پدر از تو خداحافظي ميكنم ، تصوير و خاطره تو هميشه با من خواهد بود. اوقتي زنده هستي يادت باشد كه يك افسر روسي تو را مانند فرزندش دوست داشت، دلم مي خواهد درس بخواني، بانوي مفيدي براي همه مردم دنيا باشي ! قول مي دهي؟
پيش از انكه ترجمه سخنان افسر روسي به آخر برسد، شوكا چنان صادقانه سر فرمانده را در بازومان نرم و نازكش گرفت و چهره اش را به چهره او چسباند كه هيچ تماشاگري نمي توانست كوچكترين ترديد در روابط پدر و فرزندي آنها به خود راه دهد.
شانه هاي شوكا و قلب نازك انديشش از شنيدن خبر كشته شدن دبيشكا روسي بدرد آمده بود. پس دختر فرمانده روسي هم مكن است كشته شود! شايد آنشب حمله مهم كشته مي شدم! اگر خانم جان را گم ميكردم زير دستو پاي مردم كشته مي شدم.....
فرمانده روسي بدنبال خاطره مرگ فرزندش و شوكا در افكار پيچيده و خام خودش لحظاتي در سكوت فرو رفته بودند شوكا مي ديد كه اين پدر هم مانند پدر خودش و بابا مهندس، بسرعت از او جدا شده و مي رود. بازه م خانم جان! باز هم روزهاي سخت انبر داغ و لنگه كفش...
افسر روسي بسته اي كه بعنوان يادگاري براي شوكا گذاشته بود بدست گرفت و با او بسمت خانه شان راه افتاد... صدها سرباز روسي در آ‹ لحظه شاهد تابلوي شگفت انگيزي از احساسات مشترك بشري آن هم در متن يك جنگ خونين بودند كه شبانه روزش هزاران دختر بچه را از صحنه حيات حذف ميكرد.
فرمانده روسي ، دبيشكاي خودش را تا جلو در خانه رساند خم شد و او را سر دست بلند كرد ، بوسه اي روي گونه اش گذاشت.
- خداحافظ.
شايد افسر روسي در آن لحظه داشت با دختر خودش خداحفظي ابدي ميكرد چون شوكا را هم ديگر هرگز نمي ديد.
-
فصل 8
اضطراب ناشي از جنگ و اشغال ايران خيلي زود فرو نشست. ارتشهاي متفقين به علت اينكه با مقاومتي روبرو نبودند در حقيقت نعي تعطيلات پاييزي را در ايران مي گذراندند. پادشاه جديد بر تخت سلطنت نشست و دوره تازه اي در كشور آغاز شد كه سكوت ساليان گذشته را با جنجالهاي حزبي و سرو صداهاي چپ و راست جبران ميكرد. حزبهاي جديد چون قارچ از زمين بز مي شدند، روزنامه ها با جنجالي ترين خبرها و گزارشها دل مردم را نسبت به آينده خالي مي كردند بحران از پس بحران، همچون بهمن هاي آخر زمستان بر سر و روي مردم فرو مي ريخت. كمبود نان و خوار و بار بتدريج مردم را وحشت زده مي كرد صفهاي نانوائي ها هر روز طويل تر مي شد آدمهاي تشنه قدرت و شهرت پس از يك دوره شانزده ساله سكوت، وارد عرصه مبارزات سياسي شده بودند، اما دامنه بحران اشغال ايران و سرو صداي گروههاي چپ و راست و ميانه ، بيشتر شامل حال تهران و شهرهاي بزرگ مي شدو هنگاميكه امواج بحران به شهرهاي كوچك ميرسيد ديگر آن قدرت و صلابت اوليه را نداشتند، در عوض كمبود مواد غذايي خصوصا" نان، مردم اين گونه شهرها را بيشتر نگران مي كرد، نان جو كه سالها بود از بساط نانوائي ها و سفره هاي مردم فقير محو شده بود حالا حتي بر سر سفره اعيان واشراف هم خودي نشان نمي داد، جنجال كمبود قند و شكر كمتر از نان نبود مردم كه خطر بمباران و جنگ را پشت سر گذاشته بوند حالا براي تامين نيازهاي خود، و گرفتن دو سه عدد نان از نانوائيها همديگر را بقصد كشت مي زدند، اگر جنگ جهاني دوم در ايران تلفات انساني ناشي از بمباران و حمله تانكها و زره پوشها را كم داشت ، تلفات ناشي از كم غذايي ، بي داروئي، بيكاري بيداد ميكرد. در چنين شرايطي خانم جان و شوكا دوباره به بندر بازگشتند ، در خانه جديدي ساكن شدند اما حالا گراني وكمبودها بهانه تازه اي به خانم جان داده بود تا دختر هفت ساله محمد رودسري را دوباره به كارهاي سنگين بكشد و از او بخواد كه مخارج مدرسه و كرايه خانه را بهر راه و طري در بياورد خانم جان بهچ وجه حاضر نبود از ذخيره خود و از كمك هزينه تحصيلي بابا مهندس يكشاهي برداشت كند. او خيلي خوب مي دانست كه آخرين تكيه گاه شوكا، افسر و فرمانده روسي هم رفته و اين دختر پناهي جز او ندارد و هر بلايي سرش بياورد مجبور است بپذيرد! قطره هاي صاف و زلال اشك دوباره از چشمان سياه شوكا مي باريد، ضربه هاي چوبدستي خانم جان را بي سرو صدا تحمل ميكرد و در ذهن كودكانه اش به اين نتيجه رسيده بود كه هر بار پس از يكدوره كوتاه راحتي و رفاه، بايد شانه هاي ظريفش تحمل بار سنگين كتكها، نيشگونها و انبرداغهاي خانم جان را داشته باشد. خانم جان اين بار بخصوص بيشتر از گذشته از شوكا عصبي بود. خشم و نفرت از اين دختر كه توانسته بود محبوبيت عجيبي بين خانواده عمويش بدست آورد، او را بشدت آزار ميداد. شوكا فرزند خودش نبود تا به موفقيتي كه تصادفا" در كمپ سربازان روسي و در دل فرمانده شان بچنگ آورده بود، افتخار كند. هر بار كه بچهره اين دختر نگاه ميكرد، بياد خورشيد مي افتاد كه مانند يك ماده پلنگ خشمگين جلو او ايستاد و با مشت به سينه اش مي كوت و مي گفت : اين دختر منه! من خودم زاييدمش! چرا من نتوانستم بچه اي بدنيا بياورم؟ حالا كه من نتوانستم اگر همه بچه هاي دنيا هم بميرند دلم خنك مي شود! خانم جان در بازگشت ، هيچ روزي نبود كه به بهانه اي دل اين كوچولو را نيازارد مخصوصا" كه مي دانست از اول مهر، شوكا بمدرسه مي رود و غير از خرج و مخارج مدرسه، بايد شاهد به به و چه چه معلمهايش هم باشد و اين دختر نمراتش را بر سر او بكوبد.
-
- همين فرداميري سركار!
- كجا برم خانوم جان؟
- من چه ميدونم! يك گوري برو ديگه! اگه كار پيدا نكني دوباره مي فرستمت خونه كبرا....
شوكا از ترس در خود مچاله شد، اگر خانم جان به او مي گفت برو در لانه گرگهاي گرسنه بهتر از آن بود كه او را به خانه كبرا بفرستد.
شوكا، خم شده در زير بار تهديدات خانم جان بي هدف در كوچه راه ميرفت، همه جا را در جستجوي كار مي كاويد اما وقتي براي بزرگترها بيكاري بلاي بزرگي شده بود چه كسي به يك دختر بچه هفت ساله كار ميداد؟ او يك تفاوت دردناك ديگري هم با بزرگترهاي بيكار داشت كه قلبش را در سينه مي فشرد. آنها هر كدام بالاخره پدري، مادري، فاميلي، دوستي و رفيقي داشتند كه در گرفتاريها و سختي هاي زندگي به آنها پناه مي بردند اما شوكا چه كسي را داشت كه به او پناه ببرد؟ شوكا در كوچه پرسه مي زد كه خانم جواني صدايش زد:
- دختر كي هستي؟... مال اين محلي؟...
شوكا نگاهش كه سنگين ترين بار غم برداشته بود به چهره زن جوان دوخت. زن از نگاه پر درد كودك تكان خورد. مثل اينكه اين دختر بچه تمام غمهاي دنيا را در هم فشرده ، توي انباني كرده و روي دوشش مبرد.
- خانم! من دختر خانم جانم ! توي همين محله !
زن جوان يادش آمد كه يكي از همسايگان گفته بود كه مستاجر تازه اي توي اين محله آمده كه رفتارش خيلي عجيب و غريب است، يك مادر چاق و اخمو و يكدختر بچه ملوس كه روزي چند نوبت از مادرش كتك مي خورد!
- آها فهميدم. پس شما همون مستاجر جديدين؟ مادر و دختر!
- بله خانوم جون!
- مادرت چيكار ميكنه؟
- حصير ميبافه! من هم دنبال يه كاري ميگردم.
خانم پرسيد:
- مگه مدرسه نمي ري؟
شوكا با صداقت مشكلات مدرسه رفتنش را براي خانم جوان شرح داد. قلب زن كه خود صاحب يكدختر كوچولوي گهواره نشين بود به درد آمد. اگر دختر من يك روز صاحب چينين گرفتاري شود چه كسي به او كمك خواهد كرد؟ بيشتر كمكهاي نيكوكارانه به اين خاطر صورت ميگيرد كه كمك دهنده آرزو مي كند بلايي كه بر سر كمك گيرنده آمده بر سر خودش و خانواده اش نيايد.
- اسم من خانم لاكسري ، توي همين كوچه ساكنيم. ميتوني بعد ازظهرها بيايي مواظب دخترم باشي؟
شوكا دوباره در برابر معجزه اي قرار گرفت كه بعدها وقتي بزرگتر شد ارزش چنين معجزاتي را مي فهميد.
- خانم حتما" ميام. هفته ديگه صبحها ميرم مدرسه، عصرها ميام پيش شما.
خانم لاكسري شوكا را براي بعدازظهر ها استخدام كرد و او خوشحال به خانه برگشت.
- خانم جان! از فردا مي رم پيش خانم لاكسري!
شوكا از اول مهر ماه در كلاس اول دبستان دانش روي صندلي نشست. چشمانش هميشه كنجكاو و لبانش متبسم بود. معمولا" اشخاصي كه تحت ستم و ظلم بيش از حد ممكن قرار ميگيرند خود بصورت يك غده چركين رواني در 'ي آيند، اخمو و عصبي و انتقام گيرنده جلوه مي كنند و مي خواهند متقابلا" عقده هي خود را بر سر ديگران خالي كنند، درست عكس شوكا، هرچه بيشتر از طرف خانم جان زجر و درد مي كشيد، مهربانتر و صبورتر مي شد و مردم را بيشتر دوست ميداشت.همين حالت از همان نخستين روزها خانم معلم را متوجه حضورش كرد. از آنجا كه قبلا" در مكتب خانه خواندن و نوشتن ياد گرفته بود، در كلاس سرآمد بچه ها بود. تجربه اجتماعي اش او را ياري ميداد تا بيشتر معلم و مدير و همشاگرديهايش را بخود جلب كند.
-
لباسهايش چنگي بدل نمي زد حتي گاهي لباسهايش آنقدر زشت و بدقواره بود كه مايه شرمسارياش مي شد اما وقتي در را جواب مي گفت چنان فروغي از شادي و افتخار به هر سو مي افكند كه جبران فقر و نداري اش را مي كرد. هر شب كه بخانه مي آمد نمراتش را به خانم جان نشان مي داد تا او را از پيشرفتهاي خود خوشحال سازد اما خانم جان بجاي ابراز رضايت بشدت خشمگين مي شد اگر اين دخترك همنطور جلو برود و تصديق كلاس ششم را بگيرد حتما" دولت براي معلمي استخدامش مي كند و از چنگ من در مي رود وقتي به اين نتيجه گيري ميرسيد توي دلش مي گفت: صبر كن داغ تصديق كلاس ششم را به دلت مي گذارم ... اينگونه افكار لحظه به لحظه در ذهن تيره و سياه خانم جان شاخ و برگ مي گسترد و بر وسعت امواج نفرتش نسبت به شوكا مي افزود، مخصوصا" كه در كلاس دوم و هشت سالگي ، شوكا روزبروز جذابيت زنانه بيشتري مي گرفت . قد و بالايش اندكي از سن و سالش بيشتر رشد كرده بود چشمان سياه و درشتش در صورت مهتابي رنگش كه معمولا" در حلقه موهاي بلند و مشكي اش قاب مي شد، او را زيباتر از همسن و سالانش نشان مي داد و در او نوعي جاذبه معصومانه اي بچشم مي آمد كه دلها را بسوي خود ميكشيد. خانم جان گاهي آنقدر از تعريفهايي كه همسايه ها از شوكا بزبان مي آوردند عصبي ميشد كه بخودش مي گفت : بايد اين ذليل مرده را از اين شهر ببرم مي ترسم از دستم بقاپند.
اين تصميم آخري را خانم جان خيلي زود بمرحله اجرا گذاشت هنوز دو هفته اي به امتحانات آخر سال دوم دبستان مانده بود كه روز جمعه اي خانم جان شوكا را صدا زد:
- هر چي خرت و پرت داريم جمعش كن! بقچه ش كن بريم لاهيجان!
شوكا وحشت زده پرسيد :
- لاهيجان؟ براي چي؟ هنوز دهفته به امتحان آخر سال مونده.
خانم جان قبلا" خود را آماده مقابله با اعتراض شوكا كرده بود:
- برو بچه ها از لاهيجان اومدن ميگن امسال باغهاي چاي حسابي راه افتاده، به هر كارگري روزانه دوازده قرون مزد ميدن. مسكن هم مجانيه ما دونفري ميتونيم روزي بيست و چهار قرون مزد بگيريم. يه همچي مزدي به معلمها هم نميدن چه رسد به من و تو .
شوكا نمي دانست در برابر تصميم ظالمانه خانم جان بايد چه واكنشي نشان بدهد. عميقا" آزرده و رنجور دنياي خودش را سياه سياه مي ديد.
- خانم جان امتحانم چي ميشه؟
امتحان درست واژه اي بود كه نيشهايش از نيش عقرب هم در پوست خانم جان زهر آگين تر بود.
- خوبه خوبه ! حالا اومديم قبول شدي، اومديم كه شش كلاس هم درس خوندي؟ بمن بگو چي ميشه؟ كي بمن و تو ، گشنه گدا اهميتي ميده؟ ما آدمهاي يه لا قبا را توي انباري هاشون هم رامون نميدن.
شوكا پريشان و درمانده زد زير گريه .
- آخه خانوم جون! معلم فارسي مون ميگه من خيلي استعداد دارم ، مگه اگه تصديم كلاس ششم بگيرم منو برا معلمي استخدام ميكنن.
خانم جان خنده معروف عصبي اش كه از شدت خشم ديوارخانه را ترك مي انداخت سر داد. نگاه سردو زاغش را بچهره شوكا انداخت.
- كور خوندي گه سگ! مي خواي معلم بشي و از پيشم بري؟ صنار بده آش به همين خيال باش! تو بايد تا آخر عمرت ، تا وقتي گيسات سپيد بشه در مقابل اين همه خرج ومخارج و زحمتي كه برات كشيدم كلفتي منو بكني نه جونم ! از اين خبرها نيس!
شوكا با اينكه حالا دختر هشت ساله و از نظر فكري هم پيشرفته بود و ميتوانست در برابر هر زور گويي بايستد، اما در دستهاي خشن خانم جان بره اي بود در پنجه هاي گرگ گله! او در برابر خانم جان يك موجود شرطي شده بود. تنها كاري كه كرد فردا رفت پيش مدير و از او خواهش كرد چون خانم جان خيال دارد براي كار در باغ چاي او را به لاهيجان ببرد، امتحان آ]ر سالش را همين يكي دو روزه از او پس بگيرد واز آنجا كه شوكا بهترين شاگرد كلاس دوم بود و حتي در درس فارسي با كلاس چهارمي ها رقابت ميكرد خانم مدير پيش از رفتن او به لاهيجان از او امتحان گرفت.
-
سفر به لاهيجان براي شوكا يك كابوس تلخ و رفتن به اعماق يك چاه تاريك و عميق بود او تا آن زمان هرگز به سياه دلي ها و نقشه كشي هاي مزورانه خانم جان فكر نكرده بود حالا هم نمي دانست كه سفر خانم جان به لاهيجان صرفا" به منظور جلوگيري از پيشرفت تحصيلي اوست و از روي شرارت و بدقلبي خانم جان است. بهار بود، باغهاي سبز چاي در دامنه شيطان كوه لاهيجان و هر نقطه مناسب كشت چاي بود، عطر و رنگ سبز خود را در فضا رها مي كرد بهار در لاهيجان آنچنان سبز بود كه همه زندگي سبز ديده ميشد و همين رنگ سبز بود كه شوكاي هشت ساله را از قله هاي خشم و عصبانيت پايين كشيد.خوشبختي كودكان در همين است كه بار هيچ سختي و بدبختي را تا ديرگاه بر دوش نمي كشند، در اوج خشم با اوليه حادثه مضحك، از ته دل مي خندند، ظلم و ستمي كه بر آنها مي رود با اولين مهربانيها به عدالت تغيير شكل مي دهد. فرداي ورود به لاهيجان، خانم جان دستش را گرفت و با هم به باغ چاي آقاي توكلي رفتند كه كارخانه اي به همين نام داشت.
مدير داخلي كارخانه كه مردي شصت ساله و خوشرو بود و او را آقاي يگانه مي ناميدند از خانم جان پرسيد:
- اومدين توي باغ چاي كار بكنين؟
- بله ! همينطوره من و دخترم!
يگانه ، نگاهي به آهو بچه اي كه كنار زن تنومند زشت ايستاده بود انداخت.
- براي كار تو باغ چاي خيلي كوچكه .
خانم جان خيلي محكم گفت:
- خيلي هم آمادده كاره! يكي دو روز كارشو ببينين اگه راضي بودين بهش حقوق بدين....
مدير كارخانه سري به علامت موافقت تكان داد.
- دو تا وروره ( زنبيل مخصوص جمع آوري چاي) بردارين مشغول بشين! هر وروره كه از برگ چاي پر بشه دوازده ريال مزد ميگيرن. هر كدومتون ده تا دار بردارين و مشغول بشين! عصري كه كارتون تموم شد اگه راضي بودم يه جايي تو اون ساختمان وسطي بهتون مي دم كه زندگي كنين
شوكا بطرف دو عدد وروره رفت، وروره بزرگتر را براي خودش برداشت و كوچكتر را به خانم جان داد او مي دانست كه خانم جان هم از او چينين انتظاري را دارد.مدير كه آنها را زير نظر داشت به اصداي بلند خنديد.
- آقاي كر!(دختر) تو خودت تو اون وروره گم مي شي چه جوري ميتوني اونو با خودت بالا كوه بكشي؟ اونو بده به مادرت، خودت اون كوچيكه را بردار
شوكا با آن چشمان سياه و درشت نگاهي به چهره مدير انداخت كه يك كتاب حرف بود: من دختر رنج و زحمتم! درسته كه بچه ام اما از وقتي كوچك بودم زير دست اين زن كاركردم و پول درآوردم.
مدير نگاهي از سر شفقت و مهر به شوكا انداخت. چقدر اين دختر غيرتي و نازنينه. كاش من هم دختري مثل او داشتم شوكا در دل هر مردي حس پدري بر مي انگيخت خانم جان و شوكا زنبيل هايشان را برداشتند و در رديفهايي كه به آ‹ها واگذار شد مشغول غنچه چيني شدند چاي بهاره از ارزش زيادي برخوردار است و آنها در كنار پنجاه، شصت دختر و زن مشغول غنچه چيني شدند. زنان كارگر از دور مادر و دختر را زير نظر داشتند به همديگر اشاره مي زدند : نگاه كن چه مادر بيرحمي! بچه شير خوره اش را آورده كار بكنه براش پول بسازه.
باغ چاي آقاي توكلي در كنار مزار كاشف السلطنه در دامنه كوه قرار داشت و مردم به آن لقب شيطان كوه داده بودند. رديفهاي چاي از پايين ، تقريبا" لب جاده شروع مي شد و تا قله كوه مي رسيد شوكا لحظه اي ايستاد و به اطراف خيره شد دهها زن و دختر پير و جوان، لاهيجي ، رشتي، اردبيلي ، در لباسهاي رنگي ، بعضي شان رنجور و نحيف و عده اي سر زنده و شاد هر كدام دنبال روزي بودند ! نان بخور و نمير بعد از جنگ و دوره قحطي ، نان و قند و شكر! اما شوكا در اينجا چه ميكرد؟
بازرگان زاده رودسري، فرزندخوانده مهندس كرمانشاهي، دبيشكا فرمانده روسي! خدايا! توي اين سن كم، يكروز غرق در رفاه ، پوشيده در لباسهاي گرانقيمت و حسادت برانگيز و يكروز لنگه كفش و انبر داغ و پيراهن كهنه چيت، پرستار بچه، شاكرد اول كلاس دوم و حالا كارگر باغ چاي! اين همه بالا و پايين شدن زندگي و آن هم در هشت سال زندگي؟ نكته اين بود كه شوكا بازيگريهاي زندكي اش را در پايين و بالا، براحتي مي پذيرفت. شبيه قهرمان دو با مانع بود، هنوز مانع اولي را رد نكرده بايد از مانع دوم بپرد و بدبختي اينكه موانع پايان ناپذير بودند. نفس عميقي كشيد، رطوبتي كه از روي درياي مازندران بر ميخاست سينه هاي كوچكش را نوازش مي داد.
دستهاي كاركشته شوكا بسرعت غنچه هاي چاي را مي چيد و در وروره مي انداخت. مدير لاغر اندام و مهربان كارخانه كه از فراز شيطان كوه به كارگران زن و مخصوصا" به اين دختر لاغر اندام و چابك دست نگاه مي كرد زير لب گفت : اين دختر بچه درست مثل موش توي دار مي دود. غنچه مي چيند و آنقدر كوچولو و ريز نقش است كه گاهي پشت بوته هاي چاي از نظر ناپديد مي شود. ناگهان شوكا را صدا زد:
- آهاي موشه! بيا اينجا ببينم!
شوكا راه نمي رفت مي دويد.
- بله آقا؟
- برو اين كوزه رو از رودخونه پرش كن بيار!
موشه با همان سرعت و چالاكي موشهاي صحرا بسوي رودخانه دويد كوزه را از آب پر كرد و دوباره به حالت دو برگشت.
آقاي يگانه لخندي پدرانه بر لب آورد جور مخصوصي اين دختر توجهش را جلب كرده بود. لهجه گيلكي نداشت اما با يك مادر گيلكي به باغ چاي آمده بود.
- تو مدرسه هم رفتي موشه ؟
- تا كلاس دوم .
غروري در رگه هاي صداي موشه بود كه آن مرد بلند قد و لاغر اندام را به هيجان مي آورد.
حوالي غروب بود كه همهكارگران با فواصل كوتاه و زنبيل هاي پر از برگهاي چاي بهاره ، به قله شيطان كوه رسيدند. خانم جان آ]رين نفر بد و شوكا با اينكه مي توانست اولين نفر باشد با او راه مي امد. زنبيلها هر كدام بين چهل تا پنجاه كيلو وزن داشت گره زنبيلها را بايد از سر كو و در سرازيري ميكشيدند اما باز هم براي شوكا كار دشواري بود نفس نفس ميزد، عرق مي ريخت، درد سنگين كار در بازوانش مي پيچيد اما از سر غيرت براي يك لحظه هم به فكر كمك گرفتن از ديگران نبود. وقتي كارگران با زنبيلهايشان پاي قپان رسيدند، وزن كشي آغاز شد. در آن زمان به كارگران بابت هر زنبيل ، دوازده ريال و به بچه ها شش ريال مزد مي دادند. وقتي زنبيل شوكا روي قپان رفت هم وزن زنبيلهاي ديگر بود، يگانه به قپان دار گفت:
- منجم ! مال موشه هم مساوي زنها حساب كن
-
- ولي دستمزد بچه ها شش رياله!
- ولي زنبيل اين موشه هم وزن بقيه س!
زندگي در باغ چاي و در حاشيه شيطان كوه، براي شوكا معنا و مفهوم تازه اي داشت، او به دختراني نگاه مي كرد كه سبكبال و راحت دست در دست مادران خود، چون پروانه ها بر هر گلي مي نشستند، نه كار طاقت فرساي چاي چيني و نه حضور در كنار خانم جان! اينگونه تفكرات گاهي سازنده است و زماني عقده آور!اما شوكا طبيعتي خاص خود داشت و هيچگاه از خوشبختي هاي ديگران احساس حسادت و عقده نمي كرد و تنها وقتي آن خوشبختي ها را مي ديد براي خودش هم آن سبك زندگي را آرزو ميكرد آقاي يگانه كه همچنان و هر روزه او را موشه صدا مي زد سعي ميكرد كارهاي سبكتري به او واگذار كند و همين موضوع خشم خانم جان را بر مي انگيخت و شب هنگام در خانه كارگران غير بومي و وقت استراحت بهانه اي پيدا مي كرد تا دق و دلي اش را خالي كند.
در يكي از همان شبها بود كه خانم جان براي آزار شوكا هوس خريد كرد.
- مي ري شهر برام نون و خرما مي خري!
- خانم جان هوا تاريكه !
- چشمهاي تو از چشم گرگ هم تيزتره! تو تاريكي پشه را هم تو هوا مي زني! از همين بغل شيطان كوه برو خيلي زود به شهر مي رسي!
تن و بدن نازك شوكا از شنيدن نام شيطان كون بلرزه افتاد. شبها وقتي كارگران زن دور هم جمع مي شدند از شيطان كوه و شياطين و اجنه اي كه در ان پرسه مي زنند داستانها سر هم ميكردند و حتي بعضي ها سوگند مي خوردند ه خودشان با چشم خودشان اجنه ها را با آن پاهاي مثل اسبشان ديده اند كه انار ميخوردند و پوستش را بسر و كله عابرين مي زدند! شوكا با دلي متورم از ترس اجنه هايي كه انار ميخورند و پوستش را بسرو كله آدمها مي زنند ، در سياهي و تاريكي براه افتاد. از اولين گامها، صداي فش فش مارها و جهش هاي ناگهاني قورباغه ها تنش را مي لرزاند و بر سرعت خود مي افزود، يك بار سنگي از بالاي كوه، بعلت سرماي هوا و انقباض فرو غلتيد و شوكا چنان وحشت زده شد كه حس كرد دستها و پاهايش قفل شده و قادر به حركت نيست لابد اجنه اي براي آزار و اذيتش از بالاي كوه سنگ پرتاب كرده اند! دومين سنگ چنان او را ترساند كه جيغ زنان شروع به دويدن كرد. در ا‹ تاريكي و سياهي شب ، به بوته ها ، به ساقه هاي درختان مي خورد، پاهايش در چاله فرو مي رفت و چنان مي دويد و فرياد مي كشيد كه حالا نمي دانست در كدام سمت و سوي شيطان كوه در حال حركت است ناگهان صداي مردي كه سوار بر اسب بود او را متوجه خود كرد:
- چه خبره دختر ؟ بايست!
شوكا اين بار بيشتر ترسيد و لرزيد، يكي از اجنه ها سوار بر اسب به سراغش آمده و مي خواهد او را با خود ببرد. دوباره دست و پايش قفل شدو روي زمين افتاد .... سوار كار جلو آمد، چراغ قوه اي كه در دست داشت بصورت شوكا انداخت ......
- ببينم ! موشه توئي!... اينجا اين وقت شب چه ميكني؟
صدايش بزحمت از گلو خارج ميشد.
- خانم جان .... منو ... فرستاده خريد....
آقاي يگانه چنان دچار خشم شد كه ناسزايي بر لب آورد.
يگانه، شوكا را سوار بر اسب كرد. او كاملا" از مسير دور افتاده بود و اگر تصادفا" مدير كارخانه بر سر راهش قرار نمي گرفت تا صبح سرگردان مي ماند. وقتي به محل زندگي كارگران رسيدند، شوكا را از اسب پياده كرد و خانم جان را صدا زد:
- زن ! تو چه جور مادر هستي كه بچه هفت، هشت ساله رو نصف شبي مي فرستي شهر اونم از شيطان كوه! اگه نرسيده بودم از ترس توي تاريكي مي مرد. ميشنوي چي مي گم؟
وقتي آقاي مدير رفت خانمجان سر شوكا داد كشيد:
- بلند شو برو لباستو عوض كن! خوب بلدي برا مردا ننه من غريبم در بياري! از حالا قرو قميش مياي واي به وقتي كه چهارده ساله بشي!
صداي گريه شوكا تا دمدمهاي صبح در گوش سنگين خانم جان مي پيچيد و او از شنيدن گريه مدام شوكا لذت مي برد.
شوكا و خانم جان از اواخر ارديبهشت تا اول مهر ماه در باغ چاي توكلي كار كردند و با مبلغ قابل ملاحظه اي پول آنروز به بندر پهلوي بازگشتند. خانم جان يا به علت علاقه اي كه به راه رفتن داشت يا از آزار شوكا سعي ميكرد فاصله لاهيجان تا بندر را بيشتر پياده طي كند تا آنجا كه شوكا ناله كنان روي زمين مي نشست و ناچار مي شد از نقطه اي به نقطه ديگر با كاميوني سواره بروند.
سرانجام كاروان دو نفره به بندر رسيد، خانه اي كه قبلا" در اجاره داشتند خالي بود و دوباره اجاره كردند. صبح فراداي ورود، شوكا با التماس خانم را به دبستان دانش كشيد تا براي كلاس سوم ثبت نام كند وقتي ثبت نام تمام شد و از ساختمان مدرسه خارج شدند، خانم جان با همان شيوه بي رحمانه اش گفت:
- ببين ! اگه براي پولهاي من نقشه كشيدي كه بشيني و مفت بخوري كور خوندي! بايد بري يه جايي كار كني و خرجي مدرسه تو دربياري!
- خانم جان ما دونفري توي باغ چاي كار كرديم!
خانم جان زهر خندي زد:
- كي باورش مي شه كه تو بچه جغله تو باغ چاي وروره پنجاه مني برداشتي؟ همينكه گفتم، بايد بري يه جا كار كني و خرج مدرسه تو دربياري.
شور و شوق تحصيل، تنها چيزي كه شوكا آنرا در اين دنياي پهناور دوست داشت، در او فروكش كردني نبود اما نه كتاب داشت نه دفترچه و مداد. خانم جان هم گوشش به استدلالهاي او بدهكار نبود. كار هم برايش حاضر و آماده نبود... دو سه بار معلم مدرسه از او ايراد گرفته بود كه چرا مداد و دفترچه و كتاب ندارد. در مسير مدرسه چشمش به كتابفروشي اقبال افتاد. س كرد و از فروشنده خواهش كرد كه يك دفترچه و دو عدد مداد و يك پاكن به او قرض بدهد، پولش راخيلي زود مي آورد.
فروشنده جوان نگاهش بسراپاي شوكا انداخت، لباسش اصلا" مناسب نبود و بنظر مي رسيدكه غذاي درست و حسابي هم نميخورد.
- ببخش دختر جون! برو بگو پدر و مادرت بيان ، چشم.
شوكا مي دانست كه خانم جان يك قدم براي او بر نمي دارد و از خدا مي خواهد كه ترك تحصيل كند. در كوچه ها براه افتاد سرش را روي گردن به اين سو و آنسو مي چرخاند، شايد كاري پيدا كند چشمش به مرد مسني افتادكه باتفاق يك بابر ، دو سه ديگ و مقداري ظرف و ظروف به خانه مي رود. ايستاد، وقتي باربر رفت، به پيرمرد گفت: مي خواين بهتون كمك كنم ديگها و ظرفها را براتون بشورم؟
- دخترم ! در مقابلش چي مي خواي؟
-
- كتاب و دفترچه و مداد پاكن.
پيرمرد موافقت كرد. شوكا شروع به شستشوي ديگهاي حليم كرد، ديگ اولي را با دقت شستشو داد اما ديگ دومي دو سه برابر اولي بود ، از قد خودش عميقتر! بزحمت روي ديگ خم شد اما پيش از آنكه شستشو را تمام كند با سر به درون ديگ افتاد. با شنيدن سرو صدا پيرمرد آمد و در حاليكه بشدت مي خنديد او را از توي ديگ بيرون كشيد.
- خوب دخترم ، برو كتابفروشي اقبال به رضا پسرم بگو هر روز شنبه، هرچي برا مدرسه ت لازم داري بهت بده !
شوكا در آن هواي نيمه خنك پاييزي چنان شلنگ تخته اي در راه كتابفروشي مي انداخت كهعابرين با تعجب دختره ژنده پوش الكي خوش را نگاه مي كردند......
دختره ديونه شده !.........
دو سه ماهي از سال تحصيلي نگذشته بودكه معلم كلاس سوم گزارشي درباره وضع تحصيلي شوكا به مدير مدرسه داد.
- خانم مدير ! اين دختر خيلي باهوشه، توي همه درساش بيست ميگيرده . به همكلاسيهاش كه عقب موندن درس ميده. به عقيده من ميتونه دو كلاس يكي بكنه.
خانم مدير كه دورا دور از ماجراهاي زندگي شوكا اطلاع داشت سري به علامت موافقت تكان داد.
- تصادفا" قراره روز شنبه بازرسي به مدرسه بياد، از او مي خوام امتحاني ازش بگيره، اگه قبول شد مي فرستيم كلاس چهارم بشينه!
اين اتفاق آنقدر ساده و سريع افتاد كه شوكا يكمرتبه خودش را در كلاس چهارم ديد. البته باز هم با بهترين شاگردانش رقابلت مي كرد.
خانم جان كه از وضعيت تازه شوكا به خشم آمده بود تصميم گرفت يكبار ديگر قدرت بي چون و چراي خود را به رخ دختر بكشد همينكه شوكا از مدرسه بازگشت خانم جان سرش فرياد كشيد:
- خيال مي كني چون دو كلاس يكي كردي ميتوني از زير كاراي خونه در بري؟ حالا بهت نشون مي دم.
خانم جان انبر را برداشت و روي اجاق گذاشت شوكا در صدد فرار برآمد اما خانم جان جلو در آشپزخانه ايستاده و تنه سنگينش ، تمامي عرض در را پوشانده بود. خانم جان با يكدست گردن شوكا و با دست ديگر انبر داغ را برداشت و با تمام قوت روي پوست گردن شوكا گذاشت. بوي سوختگي گوشت گردن، و فريادهاي گوش خراش شوكا در محوطه پيچيده يكي از همسايگان خود را به آشپزخانه رساند:
- چي شده؟ چه خبره؟ چه بلايي سر اين دختر بدبخت اومده؟
- حقشه ! بايد آدم بشه! دم درآورده ؟
خانم همسايه دست شوكا را گرفت و با خودش برد. در خانه پماد ضد سوختگي داشت ، بلافاصله دست بكار شد و در همانحال غر مي زد:
- دستت بشكنه زن! تو چه جور مادري هستي!
شوكا تا صبح از درد سوختگي در خانه همسايه ناليد، صبح خانم همسايه پماد را تجديد كرد و با دستمال ، گردن شوكا را بست و چون براي رفتن به مدرسه بي تابي ميكرد او را به مدرسه فرستاد....
شوكا روي نيمكت خود با گردن بسته نشست. معلم كلاس نگاهي از سر كنجكاوي به گردن شوكا انداخت.
- چي شده دخترم! گردنتو چرا بستي؟
- اجازه هس؟ خانم بني اسماعيلي ، هيچي!
شوكا موجودي رازدار بود. حتي وقتي بدترين تنبيهات ميشد باز هم به غريبه ها چيزي نمي گفت :
- مزخرف نگو شوكا بگو چي شده ؟
- هيچي خانم!
- پس اون دستمال گردن لعنتي رو بازش كن !
- نميتونم خانم!
خانم معلم كه بيش از اين حوصله جر و بحث نداشت، جلو رفت و با ابهت و وقار معلمي ، گره دستمال گردن را گشود و تا چشمش به زخم سوختگي افتاد سر شوكا فرياد كشيد:
- كي گردنتو اينجور سوزنده! زود بگو!زود!
- هيچ كس خانوم!
- خيلي خوب بريم دفتر خانم مدير...
خانم مدير، پشت ميز كارش مشغول رسيدگي به حساب و كتاب مدرسه بود. مدرم بعد از جنگ و اشغال خاك كشورشان وضع مادي اسف انگيزي داشتند، حتي پولدارها هم از پرداخت شهريه طفره مي رفتند.
- چي شده خانم بني اسماعيلي؟
خانم بني اسماعيلي شوكا را جلو برد و محل سوختگي را روي گردن شوكا نشان داد.
- هرچي مي پرسم كي گردنتو زوزونده چيزي نمي گه!
- خانم مدير زخم را ديد، و او مانند هر زني كه بچه اي در اين سن و سال دارد، فرياد اعتراضش به آسمان رفت:
- زود ! زود بگو! كدوم بي انصافي اين بلا راسرت آورده ؟ من پدرشو در مي آرم!
شوكا فقط گريه ميكرد ، مظلومانه سرش روي سينه انداخته و اشك مي ريخت، شكايت روزگاران طولاني در دلش تلمبار شده و بصورت اشك بر سر و رويش مي ريخت و دل خانم معلم و مدير را بدرد مي آورد.
سر انجام شوكا بر اثر اصرار فراوان مربيانش، دهان گشود و قصه تلخ زندگي اش را شح داد خانم مدير غير از رياست مدرسه دانش، از فعالين حقوق زنان و كودكان بود بي درنگ شال و كلاه كرد و شوكا را مستقيما" به دادگستري بندر برد.
بازپرس مرد مودب و جواني بود و مثل همه كارمندان اارارات آن زمان كت و شلوار پوشيده و كروات زده بود.
- بفرماييد خانم ! مشكلي پيش اومده ؟
خانم مدير گردن شوكا را به بازپرس نشان داد و همه قصه پر غصه دخترك را براي بازپرس بازگو كرد.
-
- آقاي بازپرس! من روز ثبت نام شناسنامه اين بچه و مادرشو ديدم، اسم اين بچه تو شناسنامه مادرش نبود، مشكوك شدم، ولي فكر كردم كه اين زن هم مثل بسياري از زنها دنبال وارد كردن اسم بچه اش توي شناسنامه نبوده ! ولي حالا شك دارم كه يه چنين موجودي مادر واقعي اين بچه باشه!
نيم ساعت بعد يك پاسبان سبيلو، خانمجان را كه زير لب غر مي زد به اتاق بازپرس فرستاد. بازپرس جوان كه ازديدن زخم سوختگي و اشكهاي شوكا آن هم در دوره اي كه پس از جنگ جهاني دوم، صلاي دموكراسي و آزادي و عدالت گوش فلك را كرد كرده بود ، فوق العاده خشمگين بود.
- خانم! تو چكاره اين بچه اي ؟
- مادرشم !
- خير شما مادرش نيستين! مادرش زني بنام خورشيده ! پدرش هم محمد حسنه! شناسنامه ت رو بده به بينم .
خانم جان نيم نگاهي خشمگين به شوكا و نيم نگاهي به بازپرس، شناسنامه اش را روي ميز بازپرس گذاشت.
بازپرس به شناسنامه نظري انداخت و بعد بو به شوكا پرسيد:
- بچه جون حرف بزن ! خورشيد كيه ؟
شوكا هميشه در صحبت با بزرگترها، مثل خود آنها حرف مي زد :
- آقا تا اونجا كه يادمه خانم جان با من بوده و تا چشم باز كردم همين خانمجان مادرم بود.
خانم جان بلافاصله گفت :
- مي بينين آقا! من مادرشم خودش هم تصديق كرد من مادرشم .
بازپرس بي اعتنا به سخنان خانم جان پرسيد:
- خورشيد حالا كجاست؟ پدرت محمد حسن چي؟
در يك لحظه برقي در آسمان ذهن شوكا درخشيد روزي را بياد آورد كه پدرش بيمار و نالان او را به خانه زني برد و به او گفت : اين خورشيد مادرته! بياد آوردكه جلو خانه همان زن ، خانم جان سرو كله اش پيدا شد و دوتايي با هم جنگ و دعوا راه انداختند و هر كدامشان مي گفتند اين بچه مال منه!
شوكا با دقت به اين بخش خاطرات گمشده را كه بازيافته بود براي بازپرس بازسازي كرد . خانم جان داشت در خود مي جوشيد و در همان حال هم براي شوكا كه او را به دادگاه كشانده خط و نشان مي كشيد:
- آقاي بازپرس! من اين بچه را بزرگ كردم، وقتي پدرش مرد من خرج و مخارجشو دادم، من كهنه هاشو شستم! آيا اين انصافه بچه اي كه من بزرگش كردم از من بگيرين؟
بازپرس نگاهي به خانم مدير انداخت و بعد تصميمش را اعلام كرد :
- خانم فخري! معروف به خانم جان! تا پيدا كردن خورشيد مادر اصلي بچه ، اونو بشما ميسپارمش! واي بحالت اگه دست روي اين بچه بلند كني! يا دوباره او را داغ و درفشش كني. صاف ميفرستمت زندون، حالا خودد اني!...
بعد رو به خانم مدير دبستان دانش كرد:
- سركار خانم از جنابعالي هم تقاضا مي كنم مواظب سلامتي اين بچه باشيد هر روز او را به دفتر تون بخواين و ببينين كه صدمه اي از اين نامادري بيرحم و بي انصاف نخورده باشد.
خانم جان خواست اعتراضي بكند اما بازپرس دوباره سرش فرياد كشيد:
- خفه شو ميدوني ميتونم تو را به جرم بچه دزدي بيندازم زندون! فعلا" باهات كاري ندارم اما واي به حالت اگه بخواي دوباره اذيتش كني.
بعد كاغذ يادداشتي از روي ميز برداشت و به سوي خانم جان انداخت.
- بگير امضاش كن! تعهد نامه ست .
خانم جان فش فش كنان جلو ميز آمد، هيچ راه چاره اي نمي ديد تا از زير امضاي تعهد نامه شانه خالي كند. پيش خودش گفت: باشد امضاء مي كنم اما چند روز كه گذشت ورش مي دارم ميبرم جايي كه دست عرب و عجم بهش نرسه! آن وقت مي دونم باهاش چيكار كنم .
-
فصل 9
خانم جان پس از آنكه درد ادگاه تعهد داد كه ديگر شوكا را اذيت و آزار نكند، بشدت عصبي و ناراحت بود او حالا عليه هرچه قانون و مقررات بود قيام كرده و بشدت از كتاب قانون متنفر بود. تا آن روز او بسيار خوش شانس بود كه هرگز گرفتار قانون نشده بود، حتي وقتيكه لب و دهان شوكا را ميسوزاند يا شوكا را به خانه كبرا فرستاده بود تا او را بفحشا بكشاند. هرگز چشم بيدار قانون او را نديده بود ا مجازاتش كند. او تصور مي كرد كه شوكا چون بعد از فوت پدرش ديگر كسي جز او را ندارد و تحت سرپرستي اش زندگي مي كند بنابراين هر بلايي مي تواند برسرش بياورد. بسياري از مردم كشورهايي كه طي قرون و اعصار از داشتن قانوني مدون برخوردار نبودند، بخود حق ميدادند كه درباره افراد زيردست خود هر تصميمي ولو جنايتكارانه بگيرند و به اجرا بگذارند خانم جان هم از همين گروه افراد بود و فقط قانون خودش را قابل اجرا مي دانست و بس اما حالا كه قانون بود ناسزا مي داد خوب قانون ميگويد شوكا را انبر داغ نكن ولي نگفته است كه سرش داد و بيداد نكش، هرچه دلم ميخواهد سرش فرياد مي كشم ، گرسنگي اش مي دهم، و زجر كشش ميكنم!
شوكا در تمام نه سال زندگي به داد و فريادها و جملات تلخ و زهر آگين خانم جان عادت داشت اما هيچوقت به انبرداغهاي او عادت نكرده بود حالا آنطور كه معلمش خانم بني اسماعيلي مي گفت: ديگر نمي تواند او را انبر داغ بكند، اين خودش يك نعمت بهشتي بود. او صبح اولين دانش آموزي بود كه سركلاسش حاضر مي شد، بعدازظهرها هم به رفت و روب خانه و آشپزي و خريد مي پرداخت و مشق فردا را هم آخر شب وقتي خانم جان ميخوابيد و خروپفش بلند مي شد، انجام ميداد شوكا بسرعت روزها را ، پاييز و زمستان آن سال را پشت سر ميگذاشت، به سوي نه سالگي خيز بر ميداشت گرچه قوم و خويش نداشت، هيچكس دلش برايش تنگ نمي شد، نه خواهري و نه برادري و نه هيچكس ديگر اما خود را هم تنها حس نميكرد در يكي از انشاهاي مدرسه با سبك و لحن كودكانه اش نوشت :
انسان در آن لحظه اي كه حس ميكند تنهاست ،
نمي داند كه فرشته قانون كنارش ايستاده و ميگويد
از من بخواه تا در كنارت بايستم و نگذارم
آزادي ات را از تو بگيرند .... آزادي! چه نعمت زيبا و
روح افزايي!
تصور آزاد شدن از چنگال كفتار خون آشامي كه سالها در كنارش زندگي كرده بود روح و روان شوكا را مانند درياي گسترده و پهناور مازندران درخود گرفته بودعيد نوروز براي او چيز خاصي در خود نداشت زندگي اش همان بود كه بود اما وقتي ميديد كه مردم با روحيه اي شاد به استقبال نوروز مي روند، همديگر را مي بوسند و در زيباترين لباسهاي خود بديدن يكديگر مي روند با تمام وجود در شاديهاي مردم شركت مي كرد. بي دليل و بي مقدمه به همه س ميگفت، تبريك عرض مي كرد و براي همه بچه هايي كه مثل خودش آرزوي پدر و مادري داشتند كه همايتشان بكند دستها را بسوي آسمان بلند مي كرد و از خداوند ميخواست براي بچه هايي مثل خودش هم پدر و مادري از آسمانها به زمين بفرستد! نه ساله اي شده بود جذاب، نسبتا" بلند قامت، بيني متناسب ، لب و دهاني برجسته و خوشرنگ، چانه اي نيم دايره اي و كامل وبي نقص ، مثل هميشه موهاي مشكي و بلندش تا پشت كمرگاه مي رسيد و از دور او را دختري نوجوان و خوش ريخت و ساخت نشان مي داد .
در ان روزها با اينكه متفقين در حال تخليه ايران بودند اما روسها از تخليه قواي خود سرباز مي زدند و امروز و فردا مي كردند، هنوز بعضي سبازان و افسران روس در بندر بچشم مي آمدند اما شوكا هرچه نگاه ميكرد از آن افسر مهربان روس اثري نمي ديد دلش براي او هم تنگ مي شد اما عادت كرده بود كه زياد صه آنچه را از او مي گرفتند نخورد در حاليكه شوكا در آسمانهاي بلندخيالپردازيهاي كودكانه اش مي چرخيد و زندگي مي كرد خانم جان نقشه هاي تازه اي براي آن دختر يتيم و تنها مي كشيد: من بايد هر طور شده اين تخم جن را از دسترس قانون و مدرسه ، مخصوصا" آن معلمين فضول كه بيجهت در زندگي بچه ها دخالت مي كنند، دور كنم.
بنظر مي رسيد كه خانم جان از ماجراي تعهدي كه اجبارا" در دادگاه داده بود بشدت برآشفته شده و ميخواست انتقام دخالت قانون را در زندگي خودش، يكجا از شوكا بگيرد، كودكي كه حتي در اين سالهاي آخر و در حاليكه حالا قانون هم از او حمايت مي كرد با تمام توش و توان در خدمتش كمر بسته بود و مانند خدمتكاري امين و فداكار زندگي اش را مي چرخاند و بددهني ها و خرده فرمايشهاي غير انساني اش را هم تحمل ميكرد.