صفحات 270 تا 289 ...
وقتی که حرفهای او را شنید و فهمید که با پسر نیاز و امید آشنا شده و ازدواج آنها به خاطر او به هم خورده، اولین واکنشی که از خود نشان داد این بود که انگشت تهدید را به دخترش دراز کرد و گفت: «حواست باشه، حق نداری هیچ جای دیگه این موضوع رو عنوان کنی، فهمیدی؟ این بار آخرت باشه که این حرف از دهنت بیرون اومد. نمی خواد ازدواج کنه، به جهنم! مگه شوهر قحطه که داری غصه می خوری؟ باید بدونی من بعد از این دوست و دشمن زیاد دارم، به خصوص دشمن. همه حسودن و نمی تونن موفقیت و پیشرفت آدمهای دیگه رو ببینن. تو هم بهتره گوش به این مزخرفات ندی. چطور تا حالا که داریوش ارجمند کاره ای نبود، هیچ حرفی پشت سرش نبود، حالا که پول و اعتباری پیدا کرده، همه می خوان یه پاپوشی براش بدوزن.» و بعد هم به دخترش اخطار کرد که دیگر اسمی از پیروز جاوید نبرد، چون خانواده های آنها درخور و هم شأن یکدیگر نیستند.
گفت و گوی نیاز با پدرش بیهوده بود. دختر جوان فکر می کرد شاید پدرش کاری کند که بتواند این اختلاف چندین ساله را حل کند و این کینه را از دل مادر پیروز بزداید و از بین ببرد، اما حدسش اشتباه بود. پدرش نه تنها کوتاه نیامده بود، بلکه چیزی هم طلبکار شده بود.
اما نیاز عاشق تر از آن بود که بتواند به آسانی دست از پیروز بشوید. به ناچار دست به دامن مادرش شد. اما او هم کاری از پیش نبرد.
پس از گذشت چند روز که داریوش متوجه شد دخترش ممکن است برایش دردسری درست کند، دستور داد که او حق ندارد به هیچ عنوان از خانه خارج شود. برایش مهم نبود که نیاز به دانشگاه برود یا خیر. او که مشوق رفتن به دانشگاه و ادامۀ تحصیل دخترش بود، ناگهان به اشتباه خود پی برد و خروج او را از خانه ممنوع کرد.
نیاز که تا آن زمان چنین رفتاری از پدرش ندیده بود، روزهای اول موضوع را جدی نگرفت. و چون هرچه گذشت احساس کرد اوضاع هیچ فرقی نکرده و حتی پدرش روز به روز بر سختگیریهایش می افزاید، سر به طغیان گذاشت و او را تهدید کرد که یا خودش را می کشد، و یا از خانه فرار می کند و باعث رسوایی و آبروریزی می شود.
داریوش به پسرهایش سپرد که مواظب خواهرشان باشند. زنش را تهدید کرد که اگر کوچک ترین بلایی سر نیاز بیاید، دودمان او را به باد می دهد. دو نفر از کارکنانش را جلوی در خانه اش گذاشت و به آنها دستور داد که هر رفت و آمدی را به خانه اش به او گزارش بدهند.
نیاز ارجمند در خانه زندانی شد. و از سوی دیگر، سیل خواستگاران به سوی خانۀ داریوش ارجمند روان شدند. خواستگارانی که هیچ کدام مورد قبول دختر جوان قرار نمی گرفتند و ناکام و دست خالی از خانۀ ارجمند بیرون می رفتند.
داریوش دیگر صبرش به انتها رسیده بود. اگر می توانست دخترش را به خانه شوهر بفرستد، خیالش آسوده می شد و دیگر هراسی از تهدیدهای او نداشت. اما نیاز که کاملاً در خانه زندانی شده بود، همچنان با پدر و مادرش مبارزه می کرد و مدام آنها را تهدید به خودکشی و فرار می کرد. دلش برای دیدار پیروز پر می زد و از دوری او مجنون و دیوانه شده بود.
دلش می سوخت که نمی توانست به دانشگاه برود و درس بخواند. باورش نمی شد که ارتقای پول پدرش و زندگی شان منجر به زندانی شدن و اسارت او در خانه شده باشد. حتی به دروغ به پدرش قول داد که دیگر حرفی از پیروز نزند و دورش را برای همیشه خط بکشد، به شرط اینکه او اجازه دهد به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد. اما باز هم داریوش موافقت نکرد.
کار به جایی رسید که یک شب داریوش دخترش را تهدید کرد که اگر به همسری پسر شخصی که مورد نظر اوست و از نظر شغلی در سطح بالایی قرار دارد درنیاید، بلایی بر سرش می آورد که در خواب هم ندیده باشد.
دختر بیچاره با چهرۀ جدیدی از پدرش آشنا می شد که تا آن زمان او را ندیده بود. راه به جایی نداشت و مادرش که همیشه مطیع بوده، حرفی برخلاف شوهرش بر زبان نمی آورد.
داریوش برای همسرش هم حکم پدر را داشت و هم شوهر. فرنگیس در زندگی اش چیزی کم نداشت. اغلب اوقات در خانه بود و از شوهرش رضایت کامل داشت. داریوش هرچه می گفت، او باور می کرد و هر کاری که انجام می داد، مورد تأییدش قرار می گرفت.
فرنگیس وقتی با دخترش نیاز صحبت می کرد، می فهمید فرسنگها از فکر و عقاید یکدیگر دور هستند. فرنگیس تغییر و دگرگونی دخترش را تقصیر داریوش می دانست. تمام دخترهای فامیل در سنین نوجوانی ازدواج کرده بودند. اما داریوش نیاز را تشویق کرد که به دانشگاه برود و پزشکی بخواند. نیاز ارجمند سعی و تلاش فراوانی کرد، اما در رشتۀ دندانپزشکی قبول شد که آن هم مورد تأیید پدرش بود.
هرگاه فرنگیس می خواست دخترش را مجبور به پوشیدن حجاب کامل و یا چادر بکند، داریوش با او مخالفت می کرد و می گفت: «ولش کن، بذار آزاد باشه. دخترم گناه نکرده که مادرش مؤمن و چادری یه!»
با وجود این زندگی گذشته ای که نیاز با پدرش داشت، تغییر ناگهانی او برایش سخت و عذاب آور بود. از روزی که پیروز او را دیده بود و ماجرای پدرش و داریوش ارجمند را که در آن زمان دوستی نزدیکی با یکدیگر داشتند برایش تعریف کرده بود، روزهای تیره و خاکستری نیاز شروع شده بود. پیروز در تمام مدتی که با او صحبت می کرد اشک می ریخت و گریه می کرد. به او گفت که هرچه فکر می کند، نمی تواند برخلاف رأی مادرش تن به این ازدواج بدهد. به او گفت که برای همیشه، تا ابد، دوستش دارد و فراموشش نمی کند.
دو ماه از آخرین دیدارشان گذشته بود و او کوچک ترین خبری از پیروز نداشت. کاش حرفهای او را به پدرش نگفته بود. کاش به طور کلی اسمی از پیروز و خانواده اش نبرده بود. در هر حال، باز هم اوضاع تغییری نمی کرد. او پیروز را می خواست و پیروز با گذشتۀ سیاهی که از پدرش تعریف کرده بود، دیگر نمی توانست با او ازدواج کند.
برای نیاز مهم نبود که چه کسی به خواستگاری او می آید. چون هر کس که بود مورد عشق و علاقه اش واقع نمی شد. او غیر از پیروز حاضر نبود به هیچ مردی نیم نگاهی بیندازد.
فرنگیس ساعتها نصیحتش می کرد و با او حرف می زد، اما نیاز زیر بار نمی رفت. سرش را روی سینۀ مادرش می گذاشت و گریه می کرد. گریه ای که خون به جگر فرنگیس می کرد. نیاز از ترسش ماجرای پدر پیروز را برای مادرش تعریف نکرده بود. داریوش تهدیدش کرده بود که مبادا حرفی به مادرش بزند. در هر حال، نیاز می دانست که گفتنش هیچ سودی ندارد و اوضاع را عوض نمی کند.
مردی را که پدرش برای او در نظر گرفته بود، قرار بود همراه خانواده اش هفته دیگر به خواستگاری اش بیایند. قبلاً صحبتها شده و قرارها گذاشته شده بود. از آنجا که او جوان و خوش قیافه بود و از نظر مالی چیزی از آنها کم نداشت، همه بر این عقیده بودند که به طور حتم مورد پسند دختر داریوش قرار می گیرد.
قبل از ورود خواستگاران، داریوش نیاز را صدا کرد و گفت: «دخترم، بیا باهات کار دارم!»
نیاز با چهرۀ رنگ پریده و لبهای کبود نزد پدرش رفت. داریوش بدون توجه به حال نزار او، گفت: «نیاز جان، علی رغم درگیریها و دعواهای گذشته مون، می دونی که بیشتر از همه بچه هام دوستت دارم. این پسره هم که امروز می آد خواستگاری ت، پسر خوبی یه. هم جوونه، هم درس خونده س، و هم پدرش پولداره. ازت می خوام که دیگه لج و لجبازی رو کنار بذاری و به حرف پدرت گوش کنی، باشه؟»
نیاز به گریه افتاد و گفت: «به خدا، بابا جان، لجبازی نمی کنم. من فقط درسمو بخونم. آخه، حیفه دیگه به دانشگاه نرم.»
داریوش سری تکان داد و گفت: «بس کن بابا جان! درس چیه؟ آخه، به چه دردت می خوره؟»
نیاز با ناراحتی گفت: «آخه، بابا، مگه یادت رفته؟ خودت گفتی که دختر و پسر نداره، همه باید برن دانشگاه و...»
داریوش حرف او را قطع کرد و گفت: «اون مال زمان قدیم بود. حالا که دیگه درس و دانشگاه برای دخترها فایده نداره. دختر جان، تو که عرضۀ چادر سر کردن نداری! چطور می خوای بری دانشگاه؟ می خوای آبروی پدرت رو ببری؟»
«سرم می کنم. به خدا قول می دم چادر سرم کنم.»
داریوش که دیگر کاسه صبرش به انتها رسیده بود، گفت: «دیگه حالا دیره! نمی شه. اول و آخرش تو باید شوهر کنی. حالا هم وقتشه. اگه چند سال دیگه بگذره، دیگه کسی سراغت نمی آد، فهمیدی؟»
نیاز به سوی پدرش دوید و او را بوسید و گفت: «بابا جان، اگه از پیروز جاوید ناراحتی، باور کن موضوع من و اون دیگه تموم شده. ببین، بیشتر از دو ماهه که ندیدمش. ترم دیگه هم که من بخوام برم دانشگاه، اون فارغ التحصیل می شه و می ره.»
داریوش بعد از شنیدن اسم پیروز، با ترش رویی گفت: «چه حرفها می زنی بابا جان! اونها اصلاً در شأن ما نیستن که من بخوام خودمو ناراحت کنم. می دونم که تو دختر عاقلی هستی و دور اون پسره رو خط کشیدی، اما دیگه به صلاح تو نیست که بری دانشگاه و پنج شش سال دیگه درس بخونی. اون وقت ممکنه که تا آخر عمر شوهر نکنی و تنها بمونی.»
نیاز با درماندگی به پدرش نگاه کرد. او فقط دلش می خواست از خانه خارج شود و خودش را به پیروز برساند. مدتها بود حتی صدای او را نشنیده بود. اجازه نداشت حتی تلفن بزند. برایش عجیب بود که حتی مادرش هم نمی تواند کمکی به او بکند.
روزها به سرعت گذشتند و او همچنان در بیم و نگرانی به سر می برد. بالاخره، شب خواستگاری فرا رسید. داریوش حق داشت. خواستگار دخترش نه تنها از بقیه بهتر بود، بلکه جوان خوش قیافه و خوبی به نظر می آمد. نیاز دردمندانه اقرار کرد که او می تواند شوهر خوبی برایش باشد، اما چه سود که دلش در جایی دیگر اسیر و گرفتار شده بود و هیچ یارای بازگرداندن آن را نداشت.
بعد از رفتن خواستگارها، ظاهراً نیاز بهانه ای برای رد او نداشت، اما اگر او را نمی پذیرفت، پدرش می فهمید که او هنوز عاشق پیروز است. بنابراین سکوت کرد. پدر و مادرش سکوت او را علامت رضایت دانستند. وقتی فکر می کرد، می دید به هیچ وجه نمی تواند با کس دیگری غیر از پیروز پیوند ازدواج ببندد. مغموم و ساکت گوشه ای می نشست و به فکر فرو می رفت. حال آنکه در خانه شور و هیاهوی تازه ای به وجود آمده بود.
خاله ها و دختر خاله ها و دیگر آشنایان نزدیک به خانه آنها آمده بودند و گویی جا خوش کرده بودند تا برای تهیه وسایل عقد نیاز دست به کار شوند. چون هنوز جنگ ادامه داشت و اوضاع برای اغلب مردم سخت و دشوار بود، داریوش سفارش کرده بود که مراسم عقد و عروسی هرچه بی سر و صداتر انجام گیرد.
شرایط پدر عروس همه مورد قبول واقع شده بود و داریوش از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فرنگیس هم به نوبۀ خودش شاد و راضی به نظر می رسید و از اینکه بالاخره داماد خوب و سرشناسی نصیبش شده بود، خدا را شکر می کرد.
نیاز هیچ راهی جز خودکشی در جلوی خود نمی دید. در بین برادرهایش، برادر کوچکش، که بیش از دوازده سال نداشت، با او مهربان و همدم بود. اکثر اوقات که خواهرش را گریان و مغموم می دید، به نزدش می آمد و او را می بوسید و دلداری اش می داد. نامش ناصر بود و با وجود طفولیت و سن کمی که داشت، سعی داشت همانند برادری بزرگ و مهربان به خواهرش کمک کند.
با همکاری او بود که نیاز می توانست با دوستانش تماس بگیرد و از اوضاع دانشگاه باخبر شود. یکی از دوستان صمیمی اش برایش نوشته بود که یکی دو بار پیروز را دیده و متوجه شده که بسیار لاغر و افسرده شده است. نیاز در همین حد که ناصر را برای خرید و یا دیدار دوستانش بفرستد، می توانست به او امیدوار باشد، وگرنه حتی نزد برادر کوچکش هر جرئت نداشت نامی از پیروز ببرد.
تاریخی را که برای خرید جواهر و فراهم کردن وسایل سفرۀ عقد تعیین کرده بودند، به سرعت فرا رسید. نیاز همراه مادر و مادرشوهرش و یکی از خواهرشوهرها و خاله اش، برای خرید حلقه و انگشتر راهی شدند. داماد هم همراه آنها بود. خانواده داماد با سخاوت فراوان جواهرات عروس خانم را خریداری کردند و ناهار را در یک چلوکبابی بزرگ و معتبر صرف کردند و به خانه هایشان برگشتند. فردای آن روز هم لباس عروسی و دیگر لوازم را سفارش دادند. تا دو هفتۀ دیگر در یک روز مناسب و خوش یمن، قرار بود مراسم عقد و عروسی انجام گیرد.
نیاز هیچ روی خوشی برای دیدار شوهر آینده اش از خود نشان نمی داد. بعد از انجام خریدها و اطمینان از موافقت و رضایت نیاز، او می توانست آزادانه به دوستانش تلفن بزند و از خانه خارج شود. هنوز باورش نمی شد که به زودی ازدواج می کند. یاد و خاطرات شیرین پیروز در تمام رگ و پی وجودش در جریان بود. لحظه ای نمی توانست از او غافل باشد.
چیزی که عجیب بود، این بود که دختر هیچ کدورتی از پیروز در دل نداشت. فکر می کرد اگر پدرش مانع دیدار آنها نمی شد، به هر ترتیب که بود می توانست پیروز را راضی به ازدواج کند و دل مادر او را نسبت به خودش نرم و مهربان نماید. ناخودآگاه در مسیری افتاده بود که علی رغم میل باطنی اش، هیچ بازگشتی از آن نبود.
روزی که برای امتحان لباس عروسی اش به سالن خیاطی مراجعه کرد، از دیدن خودش در آیینه به وجد آمد. در آن لحظه، با خودش فکر کرد اگر پیروز به جای همسر آینده اش بود، چه کم داشت؟ تا چند روز دیگر لباس آماده می شد و تا هفتۀ بعد او رسماً ازدواج می کرد و زنی شوهردار می شد. از این فکر بدنش به لرزه افتاد.
چند روز مانده به تاریخ عروسی، تصمیم خود را گرفت و مشتی قرصهای گوناگون تهیه و جمع آوری کرده بود که خودش را بکشد. اما قبل از آن، می توانست دست به اقدام دیگری بزند و آن فرار بود. اگر فرارش با موفقیت انجام می شد که هیچ، در غیر این صورت، خودش را می کشت و داغش را برای همیشه بر دل پدرش می گذاشت.
دیگر فکر مادرش و یا اعضای فامیل را نمی کرد که دوستش می داشتند و از دست دادنش برایشان سخت و طاقت فرسا بود. عشق پیروز او را کور و دیوانه کرده بود. نفرتی ناگهانی از پدرش وجود او را در برگرفته بود.
از آنجا که به پیروز ایمان داشت، می دانست که او دروغ نمی گوید. و از اینکه پدرش در جوانی دست به چنین کار ننگ آوری زده است، احساس خفت و حقارت می کرد. او خبر نداشت که پدرش به خاطر عشقی که به مادر پیروز داشته، دستش به چنین گناهی آلوده شده است، وگرنه کار از این بدتر و بدتر می شد. برای کسی که بیش از همه دلش تنگ می شد برادرش ناصر بود. اگر بلایی سرش می آمد، می دانست که او بیش از دیگران ناراحت می شود.
روزهای سختی را می گذراند، دریایی از اندوه در دلش جای گرفته بود. دائم در نهان اشک می ریخت و ضجه می زد. نه تنها مادرش، بلکه تمام فامیل فهمیده بودند که او عروس شاد و خوشحالی نیست.
یک روز فرنگیس این موضوع را به شوهرش گوشزد کرد و گفت: «داریوش، فکر نمی کنی نیاز از روی ترس و ناچاری می خواد عروسی کنه؟ آخه، این دختره چند وقته خنده به لبش نیومده. اگه این طوری باشه، ما داریم گناه می کنیم!»
داریوش با بی حوصلگی گفت: «نه بابا، این حرفها چیه! اون هنوز به یاد اون پسرۀ جعلقه، فکرش رو نکن! بالاخره یادش می ره. دیگه چی می خواد؟ یه شوهر خوب، پولدار و سرشناس نصیبش شده، دخترۀ دیوونه، عقلش نمی رسه! بهت قول می دم بعد از چند وقت به این افکارش بخنده.»
با وجود این، فرنگیس مجاب نشد و مطمئن بود که نیاز به این زودیها نمی تواند عشق اولیه اش را فراموش کند.
حق با او بود. زیرا درست سه روز قبل از عروسی، یک روز عصر نیاز به بهانۀ خرید از خانه بیرون رفت و دیگر پیدایش نشد. مادرش بعد از ساعتی از دیر آمدن او، احساس نگرانی کرد. اما می دانست که خیابانها شلوغ است و ترافیک بیداد می کند.
ولی وقتی که هوا تاریک شد و خبری از نیاز نشد، حالت جنون پیدا کرد. به داریوش تلفن کرد و موضوع را گفت. چند بار اواسط کوچه رفت و برگشت. نیاز ماشین نبرده بود و با تاکسی به خرید رفته بود.
وقتی که چهار ساعت از رفتن او گذشت و ساعت نه شب را نشان داد، همه اعضای خانواده یقین دانستند بلایی سر دختر بیچاره آمده است. فرنگیس به اتاق دخترش رفت و هیچ نشانی از نامه ای و یا مدرکی که دلیل بر ترک خانه باشد، مشاهده نکرد. حتی وقتی که کمدهای او را بازرسی کرد، در نظر اول متوجه کم شدن لباسها و لوازم اولیه اش نشد. اما بعد از اینکه چند بار با دقت همه جا را گشت و بررسی کرد، فهمید که نیاز با نقشه قبلی خانه را ترک کرده و رفته است.
تا نیمه شب به دنبالش گشتند. داریوش حالت دیوانه ها را داشت. بیش از هر چیز سعی داشت موضوع پنهان بماند و کسی از فرار دخترش خبردار نشود. اما خواه ناخواه تا دو سه روز دیگر همه می فهمیدند و آبرویش به شدت در خطر بود. اگر ازدواجی در بین نبود، شاید فرصت بیشتری برای کتمان موضوع و یا پیدا کردن دخترش داشت.
فرنگیس تا صبح جلوی سجاده اش اشک ریخت و دعا خواند. اوضاع خانه به هم ریخته بود و بچه های دیگر، به خصوص ناصر، نگران و دلواپس بودند. اولین چیزی که به فکر داریوش رسید، این بود که دخترش نزد پیروز رفته باشد، هیچ آدرس و نشانی از او نداشت، اما می توانست به راحتی پیدایش کند.
کار به جایی رسیده بود که هم او و هم همسرش دعا می کردند که نزد پیروز برود و بلایی بر سرش نیاید. داریوش با خودش فکر می کرد تمام ضرر و زیان خانوادۀ داماد را می دهد و پوزش می خواهد و هرچه زودتر و بی سر و صداتر او را به عقد پیروز در می آورد.
بعد از بیست و چهار ساعت از فرار نیاز، داریوش ناچاراً با پدر دامادش تماس گرفت و به او گفت که از عروسی دخترش با پسر او منصرف شده است. او حرفی از فرار نیاز نزد و با هزار پوزش و عذرخواهی از او خواست که موضوع را بی سر و صدا خاتمه دهند.
اما کار به این سادگیها نبود. تمام کارتهای دعوت را پخش کرده بودند و هتل بزرگی را که دو قسمت جداگانه مردانه و زنانه برای مدعوین آماده کرده بود، اجاره کرده و هزینه اش را پرداخته بودند. بدتر از همه، اینکه شوهر آینده نیاز به او دل بسته و او را پسندیده بود و مصر بود که با خود نیاز صحبت کند.
داریوش به استیصال و درماندگی عجیبی رسیده بود. به هیچ قیمتی حاضر نبود موضوع فرار دخترش برملا شود. بنابراین ناچار بود هر گناه و تقصیری را متوجه خودش کند و سپر بلا شود و تاوان آن را هم پس بدهد. به ناچار به خانۀ پدر داماد رفت. در عرض دو ساعت آن قدر التماس کرد و اشک ریخت و دروغ گفت که دل او را نرم کرد. آنچه را که خریداری شده بود، به اضافه هر گونه خسارتی که آنها طلب کردند، با کمال میل پرداخت. و این طور وانمود کرد که دخترش از سالها قبل عاشق پسرعمویش بود، اما چیزی بروز نمی داده است. پسر عمویی که وجود خارجی نداشت و داریوش آن را خلق کرده و بر سر زبانها انداخته بود.
هر چند روابط کاری و شغلی اش به خطر افتاده بود، اما باز هم راضی و خشنود بود. او حتی به نزدیک ترین افراد فامیل گفت که به خاطر به هم خوردن عروسی، نیاز را در اتاقی حبس کرده و به او اجازه نمی دهد از خانه خارج شود و یا با کسی حرف بزند. خودش می دانست که حرفش مورد قبول همه واقع نمی شود و هر کس دربارۀ غیبت نیاز حدسی می زند، اما او محکم و استوار روی حرف خودش ایستاده بود و توجهی به اطرافش نداشت.
بعد از اینکه خیالش از جانب خواستگارها راحت شد، بالاخره آدرس خانه و محل کار امید را پیدا کرد و همراه دو نفر از زیر دستانش به کلانتری رفت و شکایتی تقدیم رئیس کلانتری کرد و همراه دو مأمور شبانه به در منزل امید رفت.
امید و همسرش نیاز مشغول صرف شام بودند و به محض شنیدن صدای زنگ، هر دو با تعجب نگاهی به هم کردند. چون منتظر کسی نبودند و به طور معمول کسی هم بی خبر به خانۀ آنها نمی آمد.
هر دو بسیار افسرده و غمگین بودند. پسرشان پیروز دو سه هفته ای بود که داوطلبانه به جبهه رفته و آنها را ترک کرده بود. نیاز می دانست اگر پسرش موفق می شد با دختری که دوستش داشت و عاشقش بود ازدواج می کرد، شاید هرگز پای به جبهه جنگ نمی گذاشت. او می توانست خدمتش را طور دیگری عرضه کند، همان طور که قبلاً هم این کار را می کرد.
او به جبهه رفته بود تا هم نیاز را فراموش کند، و هم به مادرش نشان بدهد او هم می تواند به نحو دیگری با او به مخالفت برخیزد و احساسات مادرانه اش را نادیده بگیرد، همان طور که او احساسات پسرش را نادیده گرفت.
روزی که پیروز ساکش را می بست و عازم بود، نیاز با اشک و التماس از او خواهش کرد که از تصمیمش منصرف شود و در تهران بماند و درسش را تمام کند اما پیروز قبول نکرد.
سرانجام، بعد از اینکه تمام درها به روی نیاز بسته شد، رو به پسرش کرد و گفت: «اگه به جبهه نری، با عروسی تو و نیاز موافقت می کنم.»
اما پیروز لبخند تلخی زد و گفت: «متأسفم، مامان! دیگه خیلی دیر شده. کاش هیچ وقت این پیشنهاد رو به من نمی کردی!»
پیروز رفت و مادرش را در دنیایی از وحشت و نگرانی و سیاهی و تنهایی، رها کرد.
بعد از رفتن پیروز، فضای خانه به خاطر بگو مگوی هر شبۀ امید و نیاز تلخ تر و غیر قابل تحمل تر شده بود. امید رفتن پیروز را به دلیل خودخواهی و کوتاهی نیاز در مورد پسرش می دانست و در هر فرصتی، او را سرزنش می کرد. و نیاز در تنهایی و خلوت، مدام اشک می ریخت و احساس پشیمانی از گناهی که مرتکب شده بود او را رنج می داد.
اردشیر هنوز در جنوب بود و تا یکی دو ماه دیگر باید در آنجا می ماند. آن شب که زن و شوهر مشغول خودن شام بودند و زنگ منزل به صدا درآمد، نور امیدی در دل نیاز درخشید و فکر کرد شاید پیروز به تهران برگشته و در آن موقع شب به خانه رسیده است.
اما وقتی توران خانم گوشی را برداشت و صحبت کرد، با تعجب گفت: «کی؟ ارجمند؟»
با شنیدن نام ارجمند، نیاز و امید از جا بلند شدند و به سوی در شتافتند. امید پله ها را دو تا یکی پیمود و خود را به حیاط رساند و در را گشود.
در تاریک و روشن کوچه، چشمش به چند نفر افتاد که بلافاصله یکی از آنها را که داریوش بود، شناخت. موهایش خاکستری شده بود و چهره اش استخوانی تر و تکیده مینمود. شکل و ظاهرش امید را به حیرت انداخت. به طور کلی ، تغییر تیپ و قیافه داده بود. با وجود این، از نظر امید کاملاً قابل تشخیص بود. حضور دو مأمور کلانتری بیشتر او را به حیرت انداخت.
بعد از لحظاتی، سر و کلۀ نیاز پشت سر امید نمودار شد و داریوش را که آماده شده بود خیلی جدی با امید صحبت کند، غافلگیر کرد. نیاز هیچ کدام از آن مردها را نشناخت و با وحشت نگاهشان کرد و فکر کرد شاید بلایی سر پسرش آمده است. صحنۀ غریبی بود. بعد از سالها، هر سه نفر رو در روی یکدیگر قرار گرفته بودند.
نیاز بدون توجه به آنها، رو به شوهرش کرد و با بغض پرسید: «چی شده، امید؟ بلایی سر بچه ام اومده؟»
امید هاج و واج نگاهی به او کرد و گفت: «چی می گی، نیاز؟ خدا نکنه، این چه حرفی یه که می زنی!» و بعد بی اختیار با انگشت به داریوش اشاره کرد و گفت: «این داریوش ارجمنده!»
نیاز با تعجب برگشت و نگاهی دقیق به او انداخت و بعد از لحظاتی، متوجه شد حق با امید است. مردی که بین دو مأمور کلانتری قرار گرفته بود، داریوش بود. نیاز بدون توجه به او و موقعیتی که داشت، در یک لحظه بازوی شوهرش را گرفت و رو به داریوش گفت: «چی از جون ما می خوای؟ چطوری و با چه زبونی بهت بگم ما دیگه نمی خوایم تو رو ببینیم؟» بعد صدایش را بلند کرد و گفت: «از در خونۀ من دور شو، برو بیرون!»
یکی از مأموران کلانتری جلو آمد و موضوع شکایت داریوش را مطرح کرد و گفت که باید خانه را بگردند. داریوش خشکش زده بود و قدرت حرف زدن نداشت. بعد از سالها، باز هم در مقابل نیاز سکوت کرده بود.
امید با تردید نگاهی به همسرش کرد و رو به مأموران گفت: «حتماً، حتماً! بفرمایین تو.»
نیاز با سرعت حیاط را پیمود و همراه دو نفر مأمور به داخل خانه رفت.
داریوش بدون مقدمه، رو به امید کرد و به آهستگی پرسید: «دختر من اینجاست؟»
امید با حیرت پرسید: «چی؟ دختر تو؟ منظورت رو نمی فهمم!»
داریوش در حالی که او را به گوشه کوچه می کشاند، گفت: «ببین، خودت رو به اون راه نزن. تو می دونی، من هم می دونم که پسر تو و دختر من همدیگه رو دوست داشتن. اما اون فرار کرده. من مطمئنم که اومده پیش پسرت. بهتره حقیقت رو به من بگی، وگرنه دچار دردسر می شی.»
امید نگاه ملامت باری به او انداخت و گفت: «اولاً، بهتره منو نترسونی. من از تو و امثال تو هیچ هراسی ندارم. در ثانی، پسر من بیشتر از یک ماهه رفته جبهه، اصلاً خونه نیست.»
داریوش گفت: «از کجا معلوم که توی خونه ت قایمش نکرده باشی؟»
امید با عصبانیت گفت: «تو هنوز عوض نشدی. فکر کردی همه مثل خودت هستن. در ثانی، وقتی مأموران دست خالی برگشتن، می فهمی که من حقیقت رو بهت گفتم.»
در آن لحظه، امید در یک لحظه به نیاز حق داد که با چنان موجودی وصلت نکرده. به ناچار سکوت کرد و تا برگشتن مأمورها ترجیح داد با او حرفی نزند.
مأمورها تمام خانه را گشتند. توران خانم سراسیمه همراه آنان به این اتاق و آن اتاق می رفت و می ترسید که خانه را به هم بریزند و کثیف کنند.
آنها تمام خانه، حتی زیر زمین و انباری، را گشتند، اما چیزی نیافتند. داریوش حالت دیوانه ها را داشت. هم از دیدن دوباره نیاز تکان خورده بود، و هم از نیافتن دخترش. برای او مسلم بود که دخترش به پیروز پناهنده شده. با وجودی که می دانست نیاز ارژنگ مانع ازدواج دخترش با پیروز شده است، اما نمی دانست چرا حسی به او می گفت که فرزندش نزد نیاز و امید برگشته و از آنها تقاضای کمک و یاری کرده است.
داریوش دست از پا دراز تر به خانه برگشت. تا آن شب به یاد نداشت که به چنین حال و روزی دچار شده باشد. فکرش مختل شده بود و کار نمی کرد. بدنش گویی درون یک کورۀ آتش قرار گرفته بود. چشمهایش سرخ و متورم شده بود و گلویش حالت خفگی دشت.
وقتی که چشمش به فرنگیس افتاد، با حال نزاری گفت: «نبود! اونجایی که صددرصد فکر می کردم هست، نبود! نمی دونم چه بلایی سرش اومده. دارم دیوونه می شم.. خدایا، کمکم کن!» گوشۀ اتاق نشست و با هق هق بلند شروع به گریه کرد.
همسرش تا آن زمان چنین چیزی را از او ندیده بود. نگرانی و وحشت خودش به کنار، حال و روز شوهرش هم بیش از پیش او را دگرگون کرد. به کلی دست و پایش را گم کرده بود و بدنش به لرزه افتاده بود. احساس کرد هیچ کاری نمی تواند انجام دهد، جز اینکه به سجاده اش پناه ببرد.
او که انتظار کمک و دلجویی از شوهرش را داشت و فکر می کرد که با دست پر به خانه برمی گردد، اکنون از دیدن ضعف و درماندگی او چیزی نمانده بود که به جنون دچار شود. جانمارش را گشود و در برابر خدای بزرگ و بخشنده ای که همیشه مشکل گشای او بود، به سجده افتاد و گریه کرد. انگار خون گریه می کرد. همراه با گریه هایش دعا می خواند و استغاثه و زاری می کرد. به بن بست رسیده بود. دیگر به فکر رسوایی و آبروریزی دخترش نبود، فقط او را زنده و سالم می خواست.
سه روز بود که هیچ نشانی از نیاز نداشت. صدایش را نشنیده بود و چهرۀ زیبا و معصومش را ندیده بود. حاضر بود تمام زندگی اش را ببخشد و دخترش را زنده ببیند. حاضر بود از جانش دست بشوید، به شرط اینکه مطمئن شود فرزندش سالم است. چقدر از پوچی و بی ثباتی دنیای اطرافش غافل بود. همیشه فکر می کرد چقدر بی نیاز و خوشبخت است. فکر می کرد کامل است و چیزی کم و کسر ندارد.
در طول مدت یک سال گذشته که به طور ناگهانی وضع زندگی شان بهتر و بهتر شده بود، دیگر هیچ نگرانی ای از فردای خود و بچه هایش نداشت. کاش با دخترش نزدیک تر و صمیمی تر بود. کاش بیشتر اعتماد او را به خود جلب می کرد. هرچه بود، گذشته بود و دیگر افسوس و حسرت سودی نداشت.
همان طور که دعا می خواند، صدای شوهرش را شنید که می گفت: «پسره رفته جبهه. ننه باباش هم ظاهراً از فرار نیاز بی خبر بودن. پس کجا می تونه رفته باشه؟» و بعد صدایش به فریاد تبدیل شد و تکرار کرد: «پس کجا می تونه رفته باشه؟ الهی جسدش رو بیارن و من خیالم راحت بشه! الهی بگم دختر، خدا چی به روزت بیاره که این کار رو با من کردی؟»
آن شب در خانۀ بزرگ و ویلایی داریوش ارجمند فضای سیاه و طاقت فرسایی حکمفرمایی می کرد. سه پسرش هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و در سکوت به فکر فرو رفته بودند. همسرش همچنان پای سجاده استغاثه و زاری می کرد و خودش بسان دیوانه به بند کشیده ای گوشه اتاقش نشسته بود و بی ثمر داد می زد و فریاد می کشید.
وقتی که داریوش خانه امید جاوید را ترک کرد، امید رو به نیاز کرد و گفت: «دیدی مثل حیوون سرش رو انداخت پایین و اومد خونۀ من و داد و بیداد راه انداخت! تو حق داشتی که با ازدواج پسرمون با این خانواده مخالفت کنی. باورم نمی شه این طور حق دوستی رو زیر پا بذاره و به ما مشکوک بشه!»
نیاز رنگش مثل گچ شده بود. لبهایش کبود شده بود و می لرزید. هیچ کس حتی امید هم نمی دانست که او دست به چه عملی زده و چه رازی را در دل پنهان کرده است.
نیاز به محض اینکه مشاهده کرد داریوش به در منزل آنها آمده است، فهمید که قصد و هدف او چیست. با وجود این، نتوانست خود را کنترل کند و به خاطر گذشته ای که از او به یاد داشت، شروع به داد و فریاد کرد.
اما بلافاصله از عملش پشیمان شد. چون می دانست که داریوش به دنبال دخترش به آنجا کشیده شده است. می دانست که او سه روز است که از دخترش بی خبر و از نگرانی به حالت مرگ رسیده است.
درست سه روز پیش، که مشغول دیدن مریضهایش بود، منشی مطب به نزدش آمد و گفت: «خانوم دکتر، دختر جوونی اومده و اصرار داره شما ویزیتش کنین. وقت قبلی هم نداره. هرچی بهش می گم خانوم دکتر بیمارهای بی وقت رو نمی بینن، به خرجش نمی ره. همین جوری نشسته و گریه می کنه.»
نیاز با تعجب پرسید: «گریه؟ گریه ش دیگه چیه؟»
منشی او سری تکان داده و گفته بود: «چی بگم، خانوم دکتر! حالا می گین چی کار کنم؟»
نیاز که سرش شلوغ بود گفت: «ولش کن، بذار بشینه. خودش خسته می شه و می ره.»
اما کنجکاوی اش تحریک شده بود. به بهانه ای از اتاقش بیرون آمد و چشمش به دختر جوانی با چادر مشکی افتاد. دخترک چشمهای سیاه و جذابی داشت که بی اختیار هر بیننده ای را خیره می کرد. سر و وضعش خوب و شیک بود و چادری که به سر کرده بود نشان می داد که مرفه و پولدار است.
صورت زیبایش درون چادر مشکی توجه نیاز را به خود جلب کرد. بدون اینکه حرفی بزند و یا واکنشی نشان دهد، به اتاقش رفت و با تلفن به منشی اش گفت: «دیدمش، بهش بگو باید منتظر باشه تا بعد از آخرین نفر ببینمش.»
هوش و حواس نیاز تا آخر نزد او بود. هرچه فکر می کرد، مناسبت آمدن او را نمی توانست حدس بزند. اما چیزی که برای او مسلم بود، این بود که این دختر جوان نمی توانست بیمار باشد. او نمی دانست که پیروز آدرس محل کار او و پدرش و همچنین نشانی بیمارستانی را که صبحها نیاز در آن مشغول کار بود به نیاز ارجمند داده و آنها بارها و بارها از این محلها عبور کرده و مشغول صحبت بوده اند.
سرانجام، وقتی که دختر جوان نوبتش فرا رسید و وارد اتاق شد، نیاز متوجه شد که او ساک نسبتاً بزرگی در دست دارد. دخترک سلام کرد و نیاز به او گفت: «سلام، دخترم. بشین ببینم مشکلت چیه؟ به نظر نمی آد که مرض باشی؟»
نیاز لبخندی زد و گفت: «نه خانوم دکتر. مریض نیستم! اما... اما بی پناهم. از شما پناه می خوام.»
نیاز که خودش حال و اعصاب درستی نداشت و در ضمن از این گونه دردسرها می ترسید، گفت: «اما من نه پناهگاه دارم، و نه امکان پناه دادن کسی رو. فکر کنم اشتباهی اومدی، عزیزم. اما... خب، بگو ببینم مشکلت چیه؟ به نظر می آد از خونواده مرفهی باشی؟ می شه زودتر بگی موضوع چیه؟»
دختر جوان چادرش را روی شانه اش انداخت. نیاز متوجه گیسوان سیاه و براق او شد. زیبایی اش و طراوت صورتش او را تحت تأثیر قرار داده بود.
دوباره پرسید: «می شه بگی مشکلت چیه؟» لحنش آرام و پر محبت بود.
دختر جوان با صدای آرامی گفت: «خانوم دکتر ارژنگ، من نیاز ارجمند هستم!»
نیاز بی اختیار از روی صندلی اش بلند شد و ایستاد و با هراس پرسید: «اینجا چی کار می کنی؟ پدرت... پدرو مادرت می دونن اومدی پیش من؟»
دختر سری تکان داد و گفت: «من از خونه فرار کردم. اگه شما منو پناه ندین، خودمو می کشم. باور کنین راست می گم. من هیچ احتیاجی نداشتم که خونه مونو ترک کنم. تنها چیزی که باعث شد دست به این کار بزنم، عشق پیروز بود. می دونم شما هم از من بیزارین و دوست ندارین حتی نگاهی به من بکنین، اما باور کنین اگه شما طردم کنین، خودمو می کشم.»
نیاز به آرامی پرسید: «داری منو تهدید می کنی؟»
دخترک با سادگی گفت: «نه به خدا، خانوم دکتر، هیچ تهدیدی در کار نیست. من چند ماهه از پیروز بی خبرم. دارم دیوونه می شم. حاضرم از همه چیز چشم بپوشم و باهاش زندگی کنم. شما... شما حتماً خودتون عاشق بودین و می دونین من چی می گم؟»
نیاز بی اختیار چشمانش پر از اشک شد. دستهایش را گشود و دخترک بدون کوچک ترین درنگی، خودش را در آغوش او انداخت. بدن دختر جوان، ظریف و کوچک بود. بوی خوشی از گیسوان و بناگوشش به مشام می رسید. برخلاف آنچه نیاز تصور می کرد، دختر داریوش گرم و پرانرژی و بسیار جذاب و گیرا بود.
نیاز لحظه ای احساس کرد فرزند خودش را به سینه می فشارد. قلب جوانش به شدت می تپید و حرکت قفسۀ سینه اش کاملاً قابل احساس بود. دکتر ارژنگ احساس کرد نمی تواند از او جدا شود. احساس کرد حداقل وجه مشترکی که از نظر او بسیار حیاتی و مهم بود بین او و این دختر جوان وجود داشت، و آن عشق به پیروز بود. حال آنکه نیاز شیفته تمام صفات دیگر دختر هم شده بود.
او را کمی از خود دور کرد و با دقت نگاهش کرد. در کمال خوشبختی، هیچ صفتی جز زیبایی و صداقت در او مشاهده نکرد. نگاهش به ساک او افتاد و پرسید: «حالا پدرت به کنار، فکر نمی کنی با این کار با مادر بیچاره ت چه می کنی؟ اون ممکنه دق کنه و بمیره!»
نیاز ارجمند با ناراحتی گفت: «می دونم، می دونم، خانوم دکتر! اما چاره ای ندارم. طفلی مامان مطیع و فرمانبر بابام هستن و هر چی بشه و هر اتفاقی بیفته، به پدرم می گن. من نمی تونم بهش اعتماد کنم. ببخشین.»
نیاز گفت: «حالا می خوای چی کار کنی؟ بالاخره باید هر طور شده یه جوری مادرت رو مطلع کنی که بیشتر از این غصه نخوره.»
دخترک سری تکان داد و گفت: «باشه، حتماً این کار رو می کنم. بهتره کمی به من فرصت بدین.»